eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
362 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ 😍 این روزها باهم غریبه تر از قبل شده بودیم و جز جلوی خانوادش نه لبخندی تحویل هم میدادیم و نه باهم حرفی داشتیم و چه زجر آور بود این زندگی اجباری! تو همین روند بالاخره روز رفتن محسن هم رسیده بود و اون فردا باید میرفت و این شروع کار جدیدش بود، مثل هر شب کرم مرطوب کننده به پوستم زدم، این روزها صورتم لاغر شده بود و چشمهام خوشحال نبودن! انگار انتظارم واسه اومدن یه روز خوب هم کاملا بیهوده بود که هرچی میگذشت خبری نمیشد ... گاهی با خودم فکر میکردم که خوابم یا بیدار؟ منی که شر و شیطون ترین بودم تو خونه و دانشگاه چه بلایی سرم اومده بود که لال شده بودم و سکوت و به همه چیز ترجیح میدادم! چقدر غریب بودم با خودم... انگار به اجبار الی دیگه ای شده بودم الی ای که دوستش نداشتم، اون هیچ شباهتی به خود واقعی من نداشت! کارهام و کردم و رو تخت دراز کشیدم، محسن مشغول آماده کردن لباس های نظامیش بود و این درصدی برام اهمیت نداشت که پتو رو کشیدم روم و چشمام و بستم و همزمان صداش و شنیدم: _من صبح زود میرم احتمالا فرداشب نیام خونه اما پس فردا حتما میام زیر لب باشه ای گفتم که ادامه داد: _اگه خواستی این یه شب و خونه مامانت باش تو دلم پوزخندی به این حرفش زدم، من و آورده بود اینجا به اسارت تا خیالش راحت باشه که نمیتونم جایی برم و کاری کنم و حالا داشت بهم آزادی واسه رفتن به خونه بابام میداد و البته میدونستم این فقط یه تعارفه که گفتم: _نه...نمیرم انگار کارش تموم شده بود که اومد سمت تخت: _پس جای دیگه ای هم نرو جواب دادم: _خیالت راحت..نمیتونم این همه محافظ و بپیچونم! کلافه نفس عمیقی کشید و دیگه چیزی نگفت شاید برا اینکه نصفه شب بود و نمیخواست جرو بحثمون بالا بگیره... با فاصله کنارم دراز کشید: _این غذا نخوردناتم ادامه نده...میدونی چقدر لاغر شدی؟ پشتم بهش بود که با خیال راحت بغض کردم و گفتم: _مگه مهمه؟ صداش به گوشم خورد: _آره مهمه...امروز بابا ازم پرسید که باهم مشکلی داریم که تو انقدر سرد باهاشون رفتار میکنی... مجتبی هم دیروز همین و گفت، همه متوجه رفتارت هستن و موندم چی جواب بدم با چند ثانیه سکوت گفتم: _پس نگران خانوادتی نه من! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
【📲】⇉ •⋮❥ 【😍】⇉ •⋮❥ 【🧕】⇉ •⋮❥ …………‹🍃🌺🍃›………… …………‹🍃🌺🍃›…………
【📲】⇉ •⋮❥ 【🌸】⇉ •⋮❥ …………‹🍃🌺🍃›………… ………‹🍃🌺🍃›………
❤️ 😍 آرنجش و رو تخت تکیه داد و سرش و خم کرد روم: _از فردا درست رفتار کن همین چشمام و بستم تا نبینمش و اون هم که سرد تر از من بود عقب کشید و دیگه صدایی ازش نشنیدم. سکوت و بعد هم خوابیدن اون هم بی شب بخیر از عادات جدید هردومون بود... نفهمیدم کی خوابم برد اما سر و صداهای محسن باعث شد تا چشم باز کنم، دم دم های صبح بود و داشت آماده میشد که گفتم: _داری میری؟ سر چرخوند سمتم: _آره...کاری نداری؟ و همزمان صدای تق تق در اتاق به گوشمون رسید: _محسن داره دیر میشه بیا مجتبی پشت در منتظرش بود که جواب دادم: _نه...خداحافظ اگه اوضاع بهتر بود حرفم انقدر زود به خداحافظی ختم نمیشد، بلند میشدم یقه لباسش و مرتب میکردم، لبخند با محبتی تحویلش میدادم و بغلش میکردم و میگفتم : <نبودنت برام سخته زود برگرد> و مواظبت از خودش و مدام گوشزد میکردم اما حالا حتی دلم باز نشد تا یه کلمه بیشتر بگم و حتی از جامم تکون نخوردم که جواب خداحافظیم و داد و از اتاق رفت بیرون... حرفهای مامان که تموم شد، تنهام گذاشت و از اتاق بیرون رفت. نمیدونستم چرا با اینکه داشت میشد دو ماه اما هنوز گیر الی بودم... هستی همه جوره خوب بود اما ذهنم بی اختیار سمت الی کشیده میشد مثل همین حالا که داشتم تو گالری گوشیم عکس هاش و نگاه میکردم و هنوز نمیتونستم عکسهاش و پاک کنم! نگاهم و ازش گرفتم و سرم و به صندلی تکیه دادم، درست نبود فکر کردن بهش وقتی متعلق به کس دیگه ای بود و من نباید اینکار و میکردم... اون حتما الان خوشبحت بود کنار کسی که دوستش داره و من هنوز تو عذاب بودم اما باید به این اوضاع پایان میدادم... باید فراموشش میکردم اول از همه باید تصویرش با لباس عروس که تو ذهنم تداعی میشد و از یاد میبردم و حسرت اینکه اون میتونست عروس من باشه رو از خودم دور میکردم... باید دوستداشتن هستی و شروع میکردم... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 شاید بهترین کار ازدواج با هستی بود که از زیبایی کم نداشت و مهربونیش قلبم و تسکین میداد. با همین افکار از اتاق رفتم بیرون تو همین طبقه مشغول دیدن تلویزیون بود که نگاهش چرخید به سمتم: _کجا؟ نشستم کنارش باید از همین حالا دوستداشتنش و شروع میکردم اون هم بدون دخالت الکل! با لبخند نگاهش کردم: _چرا با مامان اینا نرفتی؟ جواب داد: _چون درگیر این سریالم! و به فیلمی که داشت نگاه میکرد اشاره ای کرد و بعد ظرف میوه پوست کنده جلوش و به سمتم گرفت: _یه چیزی بخور میلی نداشتم که دستش و پس زدم و گفتم: _میخوام فیلم مورد علاقت و ببینم و چشم چرخوندم سمت تلویزیون که خودش و بهم نزدیک تر کرد و آروم سرش و رو شونم گذاشت، کارش انقدر برام غیر منتظره بود که ابروهام بالا پرید اما چیزی نگفتم و به ظاهر مشغول دیدن فیلم شدم... چند دقیقه ای به همین روال گذشت سرش همچنان رو شونم بود و با بعضی دیالوگهای فیلم میخندید که تو همین فاصله نزدیک نگاهش کردم، قشنگ میخندید! متوجه نگاهم که شد خنده هاش تبدیل به لبخند شد و گفت: _خیلی بلند خندیدم؟ لبخند کجی گوشه لبم نشست: _نه اصلا! سرش و از رو شونم برداشت: _حالا دیگه با خیال راحت میخندم! و زل زد به تلویزیون که اسمش و صدا زدم: _هستی... غرق فیلم بود که جواب داد: _نه نیستم....با مامان اینا بیرونم با خنده گفتم: _حیف شد...میخواستم باهات حرف بزنم سر چرخوند سمتم: _چه حرفی؟ کنترل و ازش گرفتم و تلویزیون و خاموش کردم: _راجع به خودمون...ازدواجمون! متعجب نگاهم کرد: _میشنوم نگاهم و تو صورتش چرخوندم و گفتم: _تو من و دوست داری؟ لپاش گل انداخت! لباش و با زبون تر کرد و با یه مکث طولانی گفت: _خب...معلومه که دوستدارم دستش و گرفتم تو دستم: _من شاید هیچوقت آلمان و هامبورگ و واسه زندگی انتخاب نکنم...شاید تو ایران بمونم واسه همیشه تو مخالفتی نداری؟ لبخندی تحویلم داد: _برای من فرقی نمیکنه کجا زندگی کنم...دنیای من جاییه که توش تو کنارم باشی! این حرفش به دلم نشست که فشار دستم محکم تر شد و بی اختیار لبخندی رو لبم اومد و کشوندمش سمت خودم.... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
【📲】⇉ •⋮❥ 【🌸】⇉ •⋮❥ …………‹🍃🌺🍃›………… ………‹🍃🌺🍃›………
.📸✨. . . . . | 🌱 | 🦋 . . .📸✨. . . 『
☁️⃟♥️ 🌿⃟♥️¦⇢ چـــادࢪزیباۍ‌آسمانۍࢪو •❥ باغروࢪبرسࢪڪن نه‌خجالت‌بڪشـ •❥ نه‌غمـگـین‌باشـ چـــادࢪټ‌اࢪزش‌اسـټ‌باوࢪ‌ڪنـ 『
❤️ 😍 این اولین بار بود که انقدر جدی از دوستداشتن پرسید و من چیزی نتونستم بگم جز اعتراف به این دوستداشتن! از وقتی برگشته بودیم ایران خوشحالیم وابسته به حال خوب سیاوش بود و تا ناراحتیش و میدیدم دلم میگرفت! و ترغیب خاله و مامان به ازدواجمون باهم دیگه هم بیشتر دلم و میلرزوند... غرق همین افکار بودم و اینکه گفت شاید هیچوقت نخواد تو آلمان زندگی کنه اصلا برام مهم نبود که من و کشوند تو بغل خودش، از فاصله دو سانتی داشت نگاهم میکرد و حالا ضربان قلبم تو سینه با شدت میکوبیدن انقدر بلند که میترسیدم صداش به گوش سیاوش برسه و خندش بگیره اما با خوش شانسی من این اتفاق نیفتاد و بی هوا دست آزاد سیاوش پشت گردنم گذاشته شد و لب هاش روی پیشونیم این بار مست نبود... اون داشت من و میبوسید بعد از دوماه داشتم خودم و تو آغوش مردی میدیدم که دلم و بهش باخته بودم... بوسیده میشدم اما تموم فکرم پی خواب یا رویا بودن این بوسه بود که سرش و عقب کشید و گفت: _تو چرا یخ کردی؟ حرفش برام عجیب بود و خبر از حال خودم نداشتم که با تعجب نگاهش کردم: _من خوبم! چشماش خمار بود و حالا چاشنی لبخند روی لب هاش صورت مردونش و جذاب تر از هروقتی کرده بود که من پیش قدم شدم واسه ادامه پیدا کردن این بوسه ها و با عشق کنار لبش رو بوسیدم این بار گرمه گرم بی فکر به هیچ چیز دیگه ای! _مامان اینا نیان؟ ابرویی بالا انداخت... نگاه خیره موندش و که میدیدم لبخند خبیثانه ای به لب هام میومد....و این شد شروع منو سیاوش.... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 کارش که تموم شد با خنده گفت: _نباید میموندی خونه _چه میدونستم تو انقدر بی جنبه ای! _که بی جنبم؟ با شیطنت سری به نشونه تایید تکون داد: _بسیار با چشماش برام خط و نشون کشید: _پس کی بود وضع اتاق و به این روز انداخت نذاشتم ادامه بده و صدام و تو گلوم صاف کردم: _من هیچی یادم نیست! سرش و نزدیک تر آورد و تو گوشم لب زد: _ولی من همه چی یادمه همه چی... دستم و گذاشتم رو سینش تا عقب بره و گفتم: _خب که چی؟ انگشتش و رو لبم گذاشت و جواب داد: _خب که دیگه تنها نمون با من آروم خندیدم. یه شکلات از رو میز برداشتم و همینطور که مشغول خوردن بودم گفتم: _فیلمم نذاشتی ببینم چشم ریز کرد و جواب داد: _فیلم چه ارزشی داره جلوی راضی کردن همسر آیندت! با این حرفش به طور احمقانه ای شکلات پرید گلوم و افتادم به سرفه کردن،انقدر سرفه کردم که داشتم خفه میشدم و سیاوش با نگرانی میزد پشتم و وقتی دید فایده نداره یه لیوان آب به خوردم داد که یه کم حالم بهتر شد و با چشمایی که به سبب خفگی قرمز و پر اشک شده بودن نگاهش کردم که گفت: _خوبی؟ سرم و به بالا و پایین تکون دادم: _آره نوک دماغم و کشید و قبل از اینکه بخواد حرفی بزنه صدای باز شدن در به گوشمون خورد و خاله با صدای نسبتا بلندی گفت: _سلام ما برگشتیم! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 مثل تموم وقتایی که محسن نبود خیلی کم از اتاق بیرون میرفتم، بابا به روم نمیاورد اما از چشماش دلخوریش و میخوندم اون بی تقصیر بود و من فقط بخاطر محسن به این حال و روز افتاده بودم و حتی واسه غذا خوردن هم به ندرت میرفتم پیششون که در اتاق زده شد: _الی جان عزیزم این صدای مرضیه بود. از رو صندلی بلند شدم و رفتم در و باز کردم: لبخندی به قیافه بی رنگ و روم زد و گفت: _زهرا و شوهرش اومدن بیا پایین میخوایم غذا بخوریم... تو این مدت دنیایی از بهونه رو براشون آورده بودم یه بار سر درد یه بار بی حوصلگی یه بار نبودن محسن و... حالا دیگه نمیدونستم چی باید بگم اما اگه نمیرفتم خیلی بد میشد تو این دوماه این چندمین باری بود که زهرا میومد خونه پدرش و من حتی یک بارش رو هم بیرون نرفته بودم! مرضیه ادامه داد: _میدونم دوست نداری اینجا باشی و بخاطر محسن مجبوری ولی زهرا یه کم زبونش تلخه یه حرفی میزنه به بابا برمیخوره بیا شام امشب و باهم باشیم انگار از کارهام فهمیده بود که دارم دق میکنم تو این تنهایی تو این خونه که کسی من و نمیفهمید واسه همین سری به نشونه تایید تکون دادم: _اینجوری نیست که شما میگید من فقط دوری محسن برام سخته...الان آماده میشم میام پایین لبخندش عمیق تر شد و بعد رفت. دیگه محسن نبود که تو ایست بازرسی وایسه و من میتونستم کمتر خودم و آزار بدم! کمد لباس هارو باز کردم، میخواستم با سلیقه خودم لباس بپوشم، برام مهم بود که حالم بهتر شه، که به خودم بفهمونم هنوز هم میتونم واسه خودم تصمیم بگیرم که یه کم از سر دردام کم شه! شومیز گلبهی رنگم و تنم کردم تا بالاتر از زانوم بود و با شلوار جین جذبم حسابی به تنم نشسته بود که بعد از مدتها به خودم لبخندی زدم و شال همرنگ شومیزم و رو سرم انداختم همونطور که دوست داشتم، همونطور که همیشه میپوشیدم نه طوری که محسن میخواست! پوست خشک لبم و زیر رژ لب صورتی قایم کردم و از اتاق زدم بیرون. 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟