eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
360 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
دلم به تو خوشه😍 دلبر جان ...🍃🌸💞❤️💞 ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #استاد_مغرور_من #پارت_40 رفتم بيرون و گفتم: _٢٤آخه سني نيست پدر من اوله
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 با نثار چن تا فحش به اون جاويد كه حتي فكرشم نحس بود شروع به لباس پوشيدن كردم و بعد از زدنِ يه تيپ معمولي يه لقمه صبحونه خوردم و سوييچ رو برداشتم و از خونه زدم بيرون... ديروز بابا ماشينم و برده بود تعميرگاه و در كمال تعجب عين عروسك كار ميكرد ! ساعت٨:٠٠كلاس شروع ميشد و فكر كنم اين بار به موقع ميرسيدم... به محض رسيدن به دانشگاه ، ماشين و پارك كردم و رفتم سمت كلاس.. بر خلاف انتظارم كلاس كاملا جدي برگزار شد و انگار يه جورايي همه متوجه اخلاق تند و بي حوصلگي جاويد شده بودن كه فقط به درس گوش ميدادن! بالاخره درس مزخرفش با يه خسته نباشيد به اتمام رسيد و جاويد با عجله كلاس رو ترك كرد... بقيه هم مثل من از تعجب برگاشون ريخته بود! چون يه جورايي رفتار كرد كه حتي اون استاد پيرِ غر غروهم رفتار نميكرد! بيخيالِ جاويد برگشتم سمت پونه تا حرفي بزنم كه ديدم دستش و زير چونش گذاشته و با چشماي ريز شده به جاي خالي جاويد نگاه ميكنه! من همچنان محو نگاهش بودم كه يهو عين اين برق گرفته ها به سمتم برگشت و با صداي تقريبا بلندي گفت : _اين چرا اينجوري كرد امروز؟! با كف دست سه بار متوالي زدم روي لباش: _لال شو..لال شو..لال شو چشماش گشاد شد و يه پس گردني زد بهم داد زدم: _پونه كه متوجه چشماي متعجب و منتظر بچه هاي كلاس شدم! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
ماهم تویی ❣ محبوب دلخواهم تویی ❣ از بین آدما ❣ فقط او را که میخواهم تویی😍😘💕❣💕 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ ┄•●❥ @Cafe_Lave
عاشق شده این آدم باز ❣ عشقم تو فقط با من باش ....💞❣💞 ┄•●❥ @Cafe_Lave
میخوامت ❣ حتی بیش‌تر از نفس کشیدن...💞❣💞 ┄•●❥ @Cafe_Lave
و آغوش تو بود 💞 که ثابت کرد ❣ گاهی در حصار دستان 💞 کسی بودن ❣ می تواند اوج آزادی باشد ...💞❣💞 ┄•●❥ @Cafe_Lave
"عشق جانم"💞 حتی طولانی ترین خیابون ❣ تو بدترین هوا 💞 و بدترین مسیر ❣ باتو قشنگ میشه💞❣💞 ┄•●❥ @Cafe_Lave
مرد من 💞 جانم تازه میشود❣ وقتی مردانه💞 در گوشم میگویی❣ خودم مواظبت هستم 💞❣💞 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 دستم رو روي ميزم كوبيدم و با اخم گفتم: _به چي نگاه ميكنين شماها؟! با صداي فريادم هر كس خودش و به اون راه زد حتي فرزين و اميرعلي كه انگار خاطره ي تلخِ جلسه ي قبل و از ياد نبرده بودن! نگاهم به پونه افتاد كه از شدتِ خنده داشت زمين و گاز ميگرفت.. پوفي كشيدم و بلند شدم و زدم رو شونش: _پاشو..پاشو كه بايد بريم من كلي كار دارم.. خودش رو جمع و جور كرد و بلند شد: _آره خب..منم بعد از اين همه مدت قرار بود يه خواستگار از نزديك ببينم عجله ميكردم! و بعد يه چشمك مسخره زد و فرار كرد سمت در كه با خنده گفتم: _ديوونه ي زنجيري وايسا كاريت ندارم... به مثل هميشه پونه رو رسوندم و بعد مثل اسب تازوندم به سمتِ خونه... به محض رسيدن به خونه لباس هام رو درآوردم و راهي حموم شدم... درست بود كه ميخواستم جواب رد بدم اما خب اين دليل نميشد كه به خودم نرسم و پس فردا بگن دخترشون اين بود؟! به افكارم خنديدم و آب رو باز كردم... حسابي به خودم صفا دادم و حوله تن پوشم و تنم كردم و رفتم جلو آينه شروع كردم به تعريف و تمجيد خودم... اعتماد به نفسه ديگه نميشه كاريش كرد! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
مرا تا دل بود ❣ دلبر تو باشی ...💞❣💞 ┄•●❥ @Cafe_Lave