#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_385
نفس عمیقی کشید:
_خانم رحمتی پر ماجرا،
فکر کردم قراره این دانشگاه یه نفس عمیق بکشه ولی شما دوباره برگشتی
سوگند آروم خندید که البته سخایی بی جوابش نزاشت:
_و همچنین امیدوار روزی بودم که شماهم دیگه تشریف نیاری این دانشگاه
حالا این من بودم که میخندیدم و سوگند رفته بود تو لاک خودش که سخایی ادامه داد:
_روزتون بخیر
قبل از اینکه بره گفتم:
_اجازه هست؟این دفعه اون کارت بسیج فعالی رو هم که خواستید براتون میارم
نیم نگاهی بهم انداخت و لبخندی زد:
_میدونم که حالا میتونی 10 تا کارت برام باری،
ولی لازم نیست
حرفش برام گیج کننده بود که گفتم:
_میدونید؟
سری به نشونه تایید تکون داد:
_میدونم که با محسن صبری ازدواج کردی،
بهترین دانشجوی سالهای گذشته من!
چندباری پشت سرهم پلک زدم،
حسابی افکارم بهم ریخته بود،
قبلا یکبار با محسن دیده بودمش اما نمیدونستم انقدر خوب محسن و میشناسه،
ادامه داد:
_شاگرد خوب من از هر نظر خوب بود الا برقرار کردن رابطه با خانمها،
همه دنیاش شده بود درس خوندن،
شده بود اون پایگاه و بقیه مسخرش میکردن،
اون انقدر غرق دنیای خودش بود،
انقدر تنها و گوشه گیر بود که
قبول نکرد همکار من بشه و تو همین دانشگاه تدریس کنه،
باید یه تغییری میکرد توهم باید تغییر میکردی!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_386
لب زدم:
_یعنی شما...
شما...
حرفم سر و تهی نداشت که نتونستم ادامه بدم و سخایی همزمان با انداختن نگاهی به ساعتش گفت:
_ _خوشحالم که تونستم یه کاری کنم پررو ترین و بی زبون ترین شاگردام بخورن به پست هم،
من دیگه باید برم
خدانگهدار
حتی نتونستم جواب خداحافظیش و بدم،
منی که فکر میکردم سخایی حتی نمیتونه بیهوده تکون خوردن فکش و کنترل کنه حالا داشتم میفهمیدم که من و محسن و از قصد باهم روبه رو کرده تا به حد نرمال برسیم!
سوگند هین بلندی کشید:
_چه کرده این سخایی!
خنده ام گرفت:
_یه ربعه سخایی رفته تازه داری عکس العمل نشون میدی؟
نگاه طلبکارانه ای بهم انداخت:
_خب داشتم فکر میکردم ببینم نکنه ارسلانم کار سخایی باشه
خنده هام بالاتر گرفت و جای خوب داستان خلوت بودن حیاط دانشگاه بود وگرنه همه به چشم دوتا دیوونه نگاهمون میکردن!
بین خنده هام گفتم:
_تو روحت،
چرا باید واسه دوتا روانی برنامه بچینه؟
ادای خنده هام و درآورد:
_کمال همنشینی تو من و به این جا کشوند
و نگاه چپ چپش و ازم گرفت و راه افتاد:
_بیا تا وقت اداری تموم نشده
دنبالش راه افتادم و خودم و بهش رسوندم:
_حالا از ارسلان چه خبر؟
ازش شوهر درمیاد یا نه؟
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_387
طلبکاریش همچنان ادامه داشت:
_انقدر باهم حرف نزدیم که حتی فرصت نشده بهت بگم
منتظر چشم دوختم بهش که ادامه داد:
_بهت که گفته بودم ارسلان فرق داره،
آخر همین هفته میاد خواستگاری!
چشمام گرد شد:
_خواستگاری؟
نفس عمیقی کشید:
_دارم از دنیای مجردی خداحافظی میکنم
امروزم پر شده بود از اتفاقای غیر منتظره که ناباورانه گفتم:
_پس چرا زودتر بهم نگفتی؟
این بار خندید:
_چون همین دیشب بهم گفت که میخواد با خانواده تشریف بیاره البته اگه من افتخار بدم و به همسری قبولش کنم!
با خنده گفتم:
_یه عمر تو کفش بودی حالا اگه افتخار بدی؟
به من که دیگه نگو!
"ایش" کشیده ای گفت:
_اصلا کاش نمیگفتم!
خنده هام ادامه داشت:
_راحت باش قول میدم همه چی بین خودمون بمونه،
خوشحالی نه؟
نگاهش که به سمتم چرخید برق عجیبی توش بود:
_خیلی الی،
فکرش و کن من و ارسلان داریم باهم ازدواج میکنیم!
خوشحال بودم براش،
برای اینکه داشت با کسی که میخواستش ازدواج میکرد،
برای این رسیدن خوشحال بودم که گفتم:
_مشاوره شب خواستگاری خواستی بهم بگو
قهقهه ای زد:
_آره باید ازت بپرسم ببینم چگونه با ریختن آب جوش روی دست خود آبروی خود را در خواستگاری ببریم؟
چگونه...
میدونستم میخواد تموم خرابکاری هام و بشماره که پریدم وسط حرفش:
_چگونه هر چیزی را به هر کسی نگویید؟
از خنده پوکید،
صدای خنده هامون همچنان برقرار بود تا وقتی که وارد ساختمون شدیم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_388
تا آخرین لحظه ساعت اداری دانشگاه، کارمون طول کشید.
بی رمق توی ماشین نشستیم،
حسابی خسته بودم اما سوگند به هوای اومدن ارسلان هنوز شارژ بود که داشت خودش و تو آینه مرتب و تمدید رژ
میکرد،
سرم و تکیه دادم به صندل یهو با نفس عمیقی گفتم:
_جوونی کجایی که یادت بخیر
مردمک چشم هاش به سمتم چرخید که ادامه دادم:
_یاد خودم افتادم
زد زیر خنده:
_از چی حرف میزنی؟
تا جایی که من یادمه هروقت به خودت میرسیدی حاج محسن میزد تو برجکت،
اونوقت یادش بخیر؟
چپ چپ نگاهش کردم:
_مهم اینه که منم از این کارها میکردم واسه محسن!
خنده هاش ادامه پیدا کرد:
_و محسن چه ها که نمیکرد
صدای خنده هاش که بالاتر رفت نیشگونی از بازوش گرفتم و آینه رو به سمت خودم چرخوندم:
_مهم اینه که من اینکارار وهمیکردم
قیافش از درد گرفته شد اما خنده هاش ساکت نشد:
_چقدر مهم اینه که مهم اینه که میکنی،
فهمیدم تو همون الی ای هیچم عوض نشدی موهاتم بخاطر منه که از پشت افشون نیست و فقط دوتا شیوید
گذاشتی بیرون
آرایشتم بخاطر منه که دیگه جیغ نیست
همش تقصیر منه!
بین خنده هر تغییری که تو من دیده بود و داشت متذکر میشد که صاف نشستم و گفتم:
_خیلی هم راضیم،
این آرایشم خیلی بیشتر بهم میاد
لب زد:
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
سلام مخاطبان خوب رمان استاد متعصب من😍
از این که تا حالا مارو همراهی کردید خیلی مچکرم😘
بخاطر درخواست زیادتون رمان جدید همراه رمان استاد متعصب من داخل کانال قرار میگیره😍😍
هر دوتا رمانو میتونید با هم همزمان بخونید♥️
دوستتون دارم هواااارتاااااا👻🌸🌸
دوست دار شما مدیر کانال🌷
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_1
همزمان با هول دادن چرخ دستی به جلو ،
با موزیکی که تو هندزفریم در حال پخش بود همخونی میکردم و یه قدم میرفتم جلو و با قر و ادا اطوار خاصی دو قدم میومدم عقب و لب میزدم:
_سیه دخت هاجرو خودمه تو گل میپلکونوم
محض رضای دخترو خودمه تو گل میپلکونوم
له ته لیتو لیته لیتو
له ته لیتو لیته لیتو!
با پیشروی آهنگ حالا لبامم به دندون گرفته بودم و با یه دست چرخ دستی و گرفته بودم و دست دیگم وبندری وار تو هوا تکون میدادم...
حسابی داشت بهم خوش میگذشت و کلا از یاد برده بودم که این میز وباید به کدوم اتاق میبردم و با خودم مشغول بودم که یهو آهنگ محشرم اوج گرفت و همراهی باهاش دیگه با یه دست ممکن نبود که دوتا دستم و تو هوا چرخوندم و با صدای بلند تری همخونی کردم:
_چند شوه ای خدایا خواب یاروم میبینوم
میبینوم از مو دوره تو چشام خواب نداروم...
حالا دیگه چشمامم بسته بودم،
فارغ از این جا و فارغ از همه دنیا توحال خودم بودم که یهو در اثر تکون خوردنهای بیش از حدم یه تای هندزفریم از گوشم افتاد وافتادنش مصادف شد با شنیدن صدای داد مردونه بلندی:
_ ...چیکار میکنی؟
تا به خودم اومدم متوجه مرد جوونی شدم که با کمی فاصله روبه روم ایستاده بود و نمیدونم چرخ دستی پیش اون چیکار میکرد و اما خم شده بود روچرخ دستی وصورتش به رنگ لبو سرخ شده بود که دهن باز کردم تا چیزی بگم اما قبل از اینکه من بخوام حرفی بزنم تو کسری از ثانیه اون یارو صاف شد و درعین ناباوریم چرخ دستی وبا تمام توانش به سمتم هول داد!
تا من به خودم جنبیدم و خواستم جاخالی بدم
چرخ دستی سریع تر عمل کرد و محکم خورد به منی که سد راهش بودم و همین باعث جیغ بلندم و پخش شدنم روی زمین شد !
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_2
نفسم بالا نمیومد و نگاهم به سقف بود و از درد شکمم به خودم میپیچیدم که یهو به جای سقف هتل،
یه کله هم بالا سرم پدیدار شد و این سر و صورت نحس متعلق به کسی نبود جز همون یارو که پوزخندی زد و گفت:
_حالا خودتو تو گل بپلکون!
سوراخهای بینیم از شدت حرص گشاد شد،
باورم نمیشد یه مسافر انقدر گستاخ باشه که بخواد به منی که کارمند این هتل و یه جورایی از دارایی های این هتل بودم اینطوری آسیب بزنه که چشم ریز کردم ،
دست به کمر با همون پوزخند و نگاه سردش زل زده بود بهم که فکر انتقام توسرم جرقه زد و تویه حرکت سریع پای راستم و بالا آوردم و غافلگیرانه ضربه دقیقی به بین پاهاش زدم و همین واسه دوباره خم شدنش و البته رسیدن صدای داد و هوارش به گوش آسمون کافی بود که بلند واما بریده بریده گفت:
_تو...
توچطور...
چطور جرئت کردی...
بهش مهلت تموم کردن سخنرانیش و ندادم وبااینکه خودمم داغون بودم اما رو پاهام ایستادم و همزمان با تکوندن خاک دستام این بار من بهش پوزخند زدم:
_من میرم خودم وتو گل بپلکونم توئم تا میتونی فوت کن!
چشماش حسابی کرد شده بود که دوبرابرش چشم گرد کردم وتکرار کردم:
_فوت کن،فوت کن!
و با خیال راحت و لبخند سوزاننده ای دوباره هدایت چرخ وبه دست گرفتم وخواستم راهی بشم که با شنیدن صدای چندتا از کارمندای هتل ومخصوصا آقای هاشمی توهمون قدم میخکوب شدم:
_رئیس شما حالتون خوبه؟
آروم سر چرخرخوندم به عقب و جمله هاشمی و تو ذهنم مرور کردم،
رئیس؟
و نگاهم و به دوسه نفری که خودشون وبه این طبقه رسونده بودن انداختم
همه رومیشناختم هیچکدوم از اونها رئیس نبودن و من نمیفهمیدم هاشمی از چی حرف میزنه که دست اون یارو رو گرفت و تکرار کرد:
_چیشده؟
و با صدای بلند تری ادامه داد:
_یکی یه لیوان آب واسه رئیس بیاره!
مات حرفهای هاشمی حتی پلک هم نمیزدم که اون یارو دست لرزونش و به سمتم گرفت و در حالی که رو پاهاش بند نبود با عصبانیت دندوناش وروهم سابید:
_معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_389
_بر منکرش لعنت
و همزمان صدای زنگ گوشیش توی ماشین پیچید و مخاطب پشت خط کسی نبود جز ارسلان که نیش سوگند تا
بناگوش باز شد و چند ثانیه بعد هم گوشی رو قطع کرد:
_خب دیگه من میرم،
ارسلان رسید
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_از طرف من بهش تسکین بده
چشم هاش گرد و گشاد شد:
_تسکین؟
لبهام و با زبون تر کردم:
_بابت خریتش
چشم هاش همچنا ن پر از سوال بود که ادامه دادم:
_ازدواج با تو!
گفتم و زدم زیر خنده که حالت چشم هاش تغییر کرد و چپ چپ نگاهم کرد:
_دارم منت میزارم سرش که باهاش ازدواج میکنم!
تند تند سرم و به نشونه تایید تکون دادم:
_میدونم میدونم،
تو اصل دلت نیست و فقط برای بقای نسل داری باهاش ازدواج میکنی
حال نوبت خنده های من بود و سوگند که ارسلان و کمی اونطرف تر پیدا کرده بود نمیتونست به این کلکل ادامه
بده که گفت :
_فعلا میرم،
بعدا حتما به حسابت رسیدگی میکنم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_390
با رفتن سوگند ماشین و به حرکت درآوردم و مسیر خونه رو در پیش گرفتم...
خیلی طول نکشید که به خونه رسیدم،
گشنگی باعث شده بود که تند تند مسیر رسیدن به داخل خونه رو طی کنم تا زودتر واسه خودم غذا گرم کنم اما
همینکه در خونه رو باز کردم با دیدن محسن از ترس هینی کشیدم:
_تو...
با تعجب نگاهم کرد:
_مرخصی ساعتی گرفتم
دستم و روی قلبم گذاشتم:
_فکر میکردم خونه نیستی
کفشام و که درآوردم صداش و شنیدم:
_کارهای دانشگاهت و انجام دادی؟
یک راست به سمت آشپزخونه رفتم و یه لیوان آب خوردم و جواب دادم:
_آره،
راستی نگفته بودی میتونستی استاد دانشگاه بشی
متعجب گفت:
_چی؟
رفتم بیرون،
نگاهش روی من بود نه روی تلویزیون:
_استاد دانشگاه؟
اوهومی گفتم:
_استاد سخایی و دیدم،
میدونست که باهم ازدواج کردیم
ابرویی بالا انداخت:
_پس استاد سخایی و دیدی
جلوتر رفتم:
_خیلی چیزها بهم گفت،
مثل اینکه تو بهترین شاگرد این سالهاش بودی اما سرد بودن و اجتماعی نبودنت تنها ضعفت بوده
لبخندی زد،
انگار داشت اون ساله ها براش تداعی میشد!
لبخندش به نفس عمیقی تبدیل شد:
_و تو دختری که دل پاکی داشت اما زیادی جنجال به پا میکرد
لبخندی روی لبهام نشست:
_پس تو قبل از من همه چی و از استاد سخایی شنیدی
حرفم و تایید کرد:
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_3
قیافش انقدر عصبی بود که هرآن ممکن بود کف کفش های خوشگلش و رو صورتم تمیز کنه و داد بزنه
“یکی این مصیبت واز جلوی چشمهام دور کنه!”
حتی با تصور این اتفاق هم ترسیده بودم که آب دهنم وبا سر و صدا قورت دادم وهمزمان صداش و شنیدم:
_پاشو برو بیرون!
صداش انقدر هولناک بود که این دفعه جدی جدی داشتم خیس شدنم وحس میکردم که سینه خیز عقب رفتم و تا خواستم بلند شم وفلنگ و ببندم نگاهم افتاد به آینه های اون سمت اتاق که درست کنار من بودن ،
با دیدن سر ووضع فلک زدم دستام ورو زمین گذاشتم تا بلند شم وهرچی زودتر خودم و خودش واز این وضع خلاص کنم اما همینکه چهار دست وپا شدم دوباره چشمهام به سمت آینه ها چرخید و این بار نه با دیدن خودم،
بلکه با دیدن لکه بزرگ قرمزی که روی مانتوی طوسی روشنم نقش بسته بود گلوم خشک شد و هینی کشیدم!
وقتش رسیده بود؟
ماهانه م شروع شده بود؟
اونهم توهمچین وضعی؟
تموم تنم یخ کرده بود و نمیدونستم بااین مانتو چجوری باید برم بیرون واین بی نزاکت دست از داد وبیداد برنمیداشت:
_شاید لازم باشه زنگ بزنم حراست بیاد بلندت کنه!
و واسه رسیدن به تلفنش که روی میز بود قصد داشت از کنار من رد شه و این اتفاق هرگز نباید میفتاد که اگه میفتاد من نه فقط از این هتل و باید از تهران میرفتم که قبل از اینکه قدم دوم وبرداره با جیغی که باعث لرزیدن تنش شد گفتم:
_نه،خودم میرم!
بااون هیکل چهارشون وقد وبالای رعناش همچین به خودش لرزید که یه لحظه خندم گرفت واما خیلی زود خندیدن وفراموش کردم،
نمیدونستم باید چه گلی به سرم بگیرم و حتی دیگه صدای دلخراش جناب رئیس روهم نمیشنیدم وفقط دنبال راهی واسه خروج آبرومند بودم که یهوهمزمان با چرخوندن چشمهام به اطراف اتاق با صورت رئیس که دقیقا روبه روی صورتم قرارداشت مواجه شدم،
هرچی از دور خوب وخفن بود،
از نزدیک سه برابر جذاب تر بود که بااون پلک های پرپشت مشکیش چندباری پشت سرهم پلک زد و همین پلک زدنها آب از لب ولوچه من ندید بدید آویزون کرده بود که همه چی وفراموش کرده بودم و بسان نگاه دلربای یک الاغ داشتم نگاهش میکردم که یهو عصبی لب زد:
_میدونی دارم به چی فکر میکنم؟
چشمهام توکاسه چرخید و نمیدونم چرا اما سر کج کردم و آروم گفتم:
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_4
_به چی؟
با عقل ناقصم توقع شنیدن یه جمله درست حسابی ازش داشتم که ایشون گند زد بهش:
_به اینکه هدف خدا از خلقت تو چی بوده!
حرفش به جهنم پوزخند گوشه لبش آی سوزوندم،
آی سوزوند!
سوختم و تازه دوهزاری کجم افتاد که تو چه شرایطی هستم و به نگاه های الاغ مهربون طورم پایان دادم و خیلی جدی لب زدم:
_لطفا مودب باشید!
باورش نمیشد همچین حرفی بهش زده باشم که از شونه هام گرفت و وحشیانه سعی کرد واسه بلند کردنم:
_مودب باشم؟
پاشو از هتل من برو بی...
حرفش هنوز تموم نشده بود که با صدای جر خوردن مانتوم صدای دلنواز جرخوردگی جای صدای دلخراش این بی شخصیت و گرفت و جناب رئیس جا خورده عقب رفت!
با رفتنش در حالی که رو زانو نشسته بودم ونفس نفس میزدم نگاهی به پارگی مانتوم انداختم ،
زیربغلم پاره شده بود و هیچیش معلوم نبود اما حداقل بهونه ای بود واسه مظلوم نمایی:
_واقعا متاسفم،
متاسفم که اینطوری با کارمنداتون رفتار میکنید!
و صاف ایستادم که دستی تو ته ریشش کشید:
_بفرمایید بیرون!
بینیم و بالا کشیدم،
انگار واقعا باور کرده بودم که آدم خوبه این ماجرام و میخواستم مثل سکانس آخر فیلمهای غمگین با گام هایی به یاد ماندنی از اتاق کوفتیش بیرون بزنم که یه دفعه یاد مهر قرمز پشت مانتوم افتادم و همین باعث شد تا فقط کمرم به سمت عقب بچرخه اما پاهام نه!
نمیتونستم برم که دوباره صاف ایستادم وباهمون مظلوم نمایی گفتم:
_چه بلایی سرم آوردید که حتی نمیتونم راه برم؟
چشمهاش چهارتا شد:
_من؟
من فقط از شونه هات گرفتم،
بیا برو بیرون کم فیلم بازی کن!
و راه افتاد واسه باز کردن در اتاق که انگار خدا یه معجزه واسم رقم زد که نگاهم به کت مشکی رنگی که از چوب لباسی کنار میز آویزون بود افتاد و همین باعث شد تا به سمت چوب لباسی پرواز کنم و کت واز رو چوب لباسی بردارم و تنم کنم!
انقدر سریع این کار و انجام دادم که تو دلم به خودم آفرین گفتم،
بیخود نبود که مامان من و جانای آتیش پاره صدا میزد!
حالا میتونستم با خیال راحت برم بیرون که چرخیدم و اما با دیدن قد وقامت بلندش که درست پشت سرم ایستاده بود تحسین کردن خودم و فراموش کردم حالا وقت رفتن بود که یه قدم عقب رفتم و قبل از اینکه اون بخواد حرفی بزنه تند تند گفتم:
_نمیشه با مانتوی پاره برم بیرون،
پس این کت پیش من امانت میمونه!
و اتاق ودور زدم و بدو بدو از در بیرون رفتم و چه ترسناک بود شنیدن صدای قدم هاش پشت سرم...!
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_391
_رابطه خوبی باهاش دارم از همون دوران دانشجویی
با خنده گفتم:
_به نظرم یه دست بوسی برو،
بالاخره واسطه شده واسه رسیدن تو به من!
با چشمهاش برام خط و نشون کشید:
_چشم حتما
خنده هام همچنان ادامه داشت که راه افتادم به سمت اتاق:
_ناهار خوردی؟
جواب داد:
_تو اداره خوردم
صدای قار و قور شکمم روحم و به درد آورد:
_ولی من هیچی نخوردم
وارد اتاق که شدم صداش به گوشم رسید:
_خب بیا یه چیزی درست کن بخور
زیر لب نق زدم،
انگار خودم عقلم نمیرسید که با درست کردن و خوردن غذا گشنگیم رفع میشه!
لبا س های تو خونه ام و پوشیدم و آبی به دستهام زدم،
دوتا نیمرو واسه خودم درست کردم و نشستم پشت میزغذاخوری و بی رحمانه شروع به خوردن کردم که محسن
اومد تو آشپزخونه:
_ غذات و که خوردی یه دوش بگیر خستگیت از تنت بره،
بزنیم بیرون
لقمه تو دهنم و قورت دادم:
_کجا؟
روبه روم نشست:
_هرجا که تو بخوای
یه تای ابروم بال پرید:
_بخاطر همین مرخصی گرفتی؟
متفکرانه نگاهم کرد:
_کار بدی کردم؟
نوچی گفتم:
_فقط شگفت زده ام کردی
آروم خندید:
_پس آماده شو،
هرجایی هم که دوست داری بریم بهم بگو
با حالت گیجی گفتم:
_محسن؟
نگاهش روم ثابت موند و من ادامه دادم:
_سرت که به جایی نخورده؟
نفس عمیقی کشید:
_بشین همین نیمروت و بخور منم میرم سرکار
صدای خنده هام آشپزخونه رو پر کرد:
_بااین هیکل گولاخت خوب نیست روحیت انقدر لطیفه ها!
جواب داد:
_پررویی دیگه
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟