#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_388
تا آخرین لحظه ساعت اداری دانشگاه، کارمون طول کشید.
بی رمق توی ماشین نشستیم،
حسابی خسته بودم اما سوگند به هوای اومدن ارسلان هنوز شارژ بود که داشت خودش و تو آینه مرتب و تمدید رژ
میکرد،
سرم و تکیه دادم به صندل یهو با نفس عمیقی گفتم:
_جوونی کجایی که یادت بخیر
مردمک چشم هاش به سمتم چرخید که ادامه دادم:
_یاد خودم افتادم
زد زیر خنده:
_از چی حرف میزنی؟
تا جایی که من یادمه هروقت به خودت میرسیدی حاج محسن میزد تو برجکت،
اونوقت یادش بخیر؟
چپ چپ نگاهش کردم:
_مهم اینه که منم از این کارها میکردم واسه محسن!
خنده هاش ادامه پیدا کرد:
_و محسن چه ها که نمیکرد
صدای خنده هاش که بالاتر رفت نیشگونی از بازوش گرفتم و آینه رو به سمت خودم چرخوندم:
_مهم اینه که من اینکارار وهمیکردم
قیافش از درد گرفته شد اما خنده هاش ساکت نشد:
_چقدر مهم اینه که مهم اینه که میکنی،
فهمیدم تو همون الی ای هیچم عوض نشدی موهاتم بخاطر منه که از پشت افشون نیست و فقط دوتا شیوید
گذاشتی بیرون
آرایشتم بخاطر منه که دیگه جیغ نیست
همش تقصیر منه!
بین خنده هر تغییری که تو من دیده بود و داشت متذکر میشد که صاف نشستم و گفتم:
_خیلی هم راضیم،
این آرایشم خیلی بیشتر بهم میاد
لب زد:
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
سلام مخاطبان خوب رمان استاد متعصب من😍
از این که تا حالا مارو همراهی کردید خیلی مچکرم😘
بخاطر درخواست زیادتون رمان جدید همراه رمان استاد متعصب من داخل کانال قرار میگیره😍😍
هر دوتا رمانو میتونید با هم همزمان بخونید♥️
دوستتون دارم هواااارتاااااا👻🌸🌸
دوست دار شما مدیر کانال🌷
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_1
همزمان با هول دادن چرخ دستی به جلو ،
با موزیکی که تو هندزفریم در حال پخش بود همخونی میکردم و یه قدم میرفتم جلو و با قر و ادا اطوار خاصی دو قدم میومدم عقب و لب میزدم:
_سیه دخت هاجرو خودمه تو گل میپلکونوم
محض رضای دخترو خودمه تو گل میپلکونوم
له ته لیتو لیته لیتو
له ته لیتو لیته لیتو!
با پیشروی آهنگ حالا لبامم به دندون گرفته بودم و با یه دست چرخ دستی و گرفته بودم و دست دیگم وبندری وار تو هوا تکون میدادم...
حسابی داشت بهم خوش میگذشت و کلا از یاد برده بودم که این میز وباید به کدوم اتاق میبردم و با خودم مشغول بودم که یهو آهنگ محشرم اوج گرفت و همراهی باهاش دیگه با یه دست ممکن نبود که دوتا دستم و تو هوا چرخوندم و با صدای بلند تری همخونی کردم:
_چند شوه ای خدایا خواب یاروم میبینوم
میبینوم از مو دوره تو چشام خواب نداروم...
حالا دیگه چشمامم بسته بودم،
فارغ از این جا و فارغ از همه دنیا توحال خودم بودم که یهو در اثر تکون خوردنهای بیش از حدم یه تای هندزفریم از گوشم افتاد وافتادنش مصادف شد با شنیدن صدای داد مردونه بلندی:
_ ...چیکار میکنی؟
تا به خودم اومدم متوجه مرد جوونی شدم که با کمی فاصله روبه روم ایستاده بود و نمیدونم چرخ دستی پیش اون چیکار میکرد و اما خم شده بود روچرخ دستی وصورتش به رنگ لبو سرخ شده بود که دهن باز کردم تا چیزی بگم اما قبل از اینکه من بخوام حرفی بزنم تو کسری از ثانیه اون یارو صاف شد و درعین ناباوریم چرخ دستی وبا تمام توانش به سمتم هول داد!
تا من به خودم جنبیدم و خواستم جاخالی بدم
چرخ دستی سریع تر عمل کرد و محکم خورد به منی که سد راهش بودم و همین باعث جیغ بلندم و پخش شدنم روی زمین شد !
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_2
نفسم بالا نمیومد و نگاهم به سقف بود و از درد شکمم به خودم میپیچیدم که یهو به جای سقف هتل،
یه کله هم بالا سرم پدیدار شد و این سر و صورت نحس متعلق به کسی نبود جز همون یارو که پوزخندی زد و گفت:
_حالا خودتو تو گل بپلکون!
سوراخهای بینیم از شدت حرص گشاد شد،
باورم نمیشد یه مسافر انقدر گستاخ باشه که بخواد به منی که کارمند این هتل و یه جورایی از دارایی های این هتل بودم اینطوری آسیب بزنه که چشم ریز کردم ،
دست به کمر با همون پوزخند و نگاه سردش زل زده بود بهم که فکر انتقام توسرم جرقه زد و تویه حرکت سریع پای راستم و بالا آوردم و غافلگیرانه ضربه دقیقی به بین پاهاش زدم و همین واسه دوباره خم شدنش و البته رسیدن صدای داد و هوارش به گوش آسمون کافی بود که بلند واما بریده بریده گفت:
_تو...
توچطور...
چطور جرئت کردی...
بهش مهلت تموم کردن سخنرانیش و ندادم وبااینکه خودمم داغون بودم اما رو پاهام ایستادم و همزمان با تکوندن خاک دستام این بار من بهش پوزخند زدم:
_من میرم خودم وتو گل بپلکونم توئم تا میتونی فوت کن!
چشماش حسابی کرد شده بود که دوبرابرش چشم گرد کردم وتکرار کردم:
_فوت کن،فوت کن!
و با خیال راحت و لبخند سوزاننده ای دوباره هدایت چرخ وبه دست گرفتم وخواستم راهی بشم که با شنیدن صدای چندتا از کارمندای هتل ومخصوصا آقای هاشمی توهمون قدم میخکوب شدم:
_رئیس شما حالتون خوبه؟
آروم سر چرخرخوندم به عقب و جمله هاشمی و تو ذهنم مرور کردم،
رئیس؟
و نگاهم و به دوسه نفری که خودشون وبه این طبقه رسونده بودن انداختم
همه رومیشناختم هیچکدوم از اونها رئیس نبودن و من نمیفهمیدم هاشمی از چی حرف میزنه که دست اون یارو رو گرفت و تکرار کرد:
_چیشده؟
و با صدای بلند تری ادامه داد:
_یکی یه لیوان آب واسه رئیس بیاره!
مات حرفهای هاشمی حتی پلک هم نمیزدم که اون یارو دست لرزونش و به سمتم گرفت و در حالی که رو پاهاش بند نبود با عصبانیت دندوناش وروهم سابید:
_معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_389
_بر منکرش لعنت
و همزمان صدای زنگ گوشیش توی ماشین پیچید و مخاطب پشت خط کسی نبود جز ارسلان که نیش سوگند تا
بناگوش باز شد و چند ثانیه بعد هم گوشی رو قطع کرد:
_خب دیگه من میرم،
ارسلان رسید
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_از طرف من بهش تسکین بده
چشم هاش گرد و گشاد شد:
_تسکین؟
لبهام و با زبون تر کردم:
_بابت خریتش
چشم هاش همچنا ن پر از سوال بود که ادامه دادم:
_ازدواج با تو!
گفتم و زدم زیر خنده که حالت چشم هاش تغییر کرد و چپ چپ نگاهم کرد:
_دارم منت میزارم سرش که باهاش ازدواج میکنم!
تند تند سرم و به نشونه تایید تکون دادم:
_میدونم میدونم،
تو اصل دلت نیست و فقط برای بقای نسل داری باهاش ازدواج میکنی
حال نوبت خنده های من بود و سوگند که ارسلان و کمی اونطرف تر پیدا کرده بود نمیتونست به این کلکل ادامه
بده که گفت :
_فعلا میرم،
بعدا حتما به حسابت رسیدگی میکنم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_390
با رفتن سوگند ماشین و به حرکت درآوردم و مسیر خونه رو در پیش گرفتم...
خیلی طول نکشید که به خونه رسیدم،
گشنگی باعث شده بود که تند تند مسیر رسیدن به داخل خونه رو طی کنم تا زودتر واسه خودم غذا گرم کنم اما
همینکه در خونه رو باز کردم با دیدن محسن از ترس هینی کشیدم:
_تو...
با تعجب نگاهم کرد:
_مرخصی ساعتی گرفتم
دستم و روی قلبم گذاشتم:
_فکر میکردم خونه نیستی
کفشام و که درآوردم صداش و شنیدم:
_کارهای دانشگاهت و انجام دادی؟
یک راست به سمت آشپزخونه رفتم و یه لیوان آب خوردم و جواب دادم:
_آره،
راستی نگفته بودی میتونستی استاد دانشگاه بشی
متعجب گفت:
_چی؟
رفتم بیرون،
نگاهش روی من بود نه روی تلویزیون:
_استاد دانشگاه؟
اوهومی گفتم:
_استاد سخایی و دیدم،
میدونست که باهم ازدواج کردیم
ابرویی بالا انداخت:
_پس استاد سخایی و دیدی
جلوتر رفتم:
_خیلی چیزها بهم گفت،
مثل اینکه تو بهترین شاگرد این سالهاش بودی اما سرد بودن و اجتماعی نبودنت تنها ضعفت بوده
لبخندی زد،
انگار داشت اون ساله ها براش تداعی میشد!
لبخندش به نفس عمیقی تبدیل شد:
_و تو دختری که دل پاکی داشت اما زیادی جنجال به پا میکرد
لبخندی روی لبهام نشست:
_پس تو قبل از من همه چی و از استاد سخایی شنیدی
حرفم و تایید کرد:
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_3
قیافش انقدر عصبی بود که هرآن ممکن بود کف کفش های خوشگلش و رو صورتم تمیز کنه و داد بزنه
“یکی این مصیبت واز جلوی چشمهام دور کنه!”
حتی با تصور این اتفاق هم ترسیده بودم که آب دهنم وبا سر و صدا قورت دادم وهمزمان صداش و شنیدم:
_پاشو برو بیرون!
صداش انقدر هولناک بود که این دفعه جدی جدی داشتم خیس شدنم وحس میکردم که سینه خیز عقب رفتم و تا خواستم بلند شم وفلنگ و ببندم نگاهم افتاد به آینه های اون سمت اتاق که درست کنار من بودن ،
با دیدن سر ووضع فلک زدم دستام ورو زمین گذاشتم تا بلند شم وهرچی زودتر خودم و خودش واز این وضع خلاص کنم اما همینکه چهار دست وپا شدم دوباره چشمهام به سمت آینه ها چرخید و این بار نه با دیدن خودم،
بلکه با دیدن لکه بزرگ قرمزی که روی مانتوی طوسی روشنم نقش بسته بود گلوم خشک شد و هینی کشیدم!
وقتش رسیده بود؟
ماهانه م شروع شده بود؟
اونهم توهمچین وضعی؟
تموم تنم یخ کرده بود و نمیدونستم بااین مانتو چجوری باید برم بیرون واین بی نزاکت دست از داد وبیداد برنمیداشت:
_شاید لازم باشه زنگ بزنم حراست بیاد بلندت کنه!
و واسه رسیدن به تلفنش که روی میز بود قصد داشت از کنار من رد شه و این اتفاق هرگز نباید میفتاد که اگه میفتاد من نه فقط از این هتل و باید از تهران میرفتم که قبل از اینکه قدم دوم وبرداره با جیغی که باعث لرزیدن تنش شد گفتم:
_نه،خودم میرم!
بااون هیکل چهارشون وقد وبالای رعناش همچین به خودش لرزید که یه لحظه خندم گرفت واما خیلی زود خندیدن وفراموش کردم،
نمیدونستم باید چه گلی به سرم بگیرم و حتی دیگه صدای دلخراش جناب رئیس روهم نمیشنیدم وفقط دنبال راهی واسه خروج آبرومند بودم که یهوهمزمان با چرخوندن چشمهام به اطراف اتاق با صورت رئیس که دقیقا روبه روی صورتم قرارداشت مواجه شدم،
هرچی از دور خوب وخفن بود،
از نزدیک سه برابر جذاب تر بود که بااون پلک های پرپشت مشکیش چندباری پشت سرهم پلک زد و همین پلک زدنها آب از لب ولوچه من ندید بدید آویزون کرده بود که همه چی وفراموش کرده بودم و بسان نگاه دلربای یک الاغ داشتم نگاهش میکردم که یهو عصبی لب زد:
_میدونی دارم به چی فکر میکنم؟
چشمهام توکاسه چرخید و نمیدونم چرا اما سر کج کردم و آروم گفتم:
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_4
_به چی؟
با عقل ناقصم توقع شنیدن یه جمله درست حسابی ازش داشتم که ایشون گند زد بهش:
_به اینکه هدف خدا از خلقت تو چی بوده!
حرفش به جهنم پوزخند گوشه لبش آی سوزوندم،
آی سوزوند!
سوختم و تازه دوهزاری کجم افتاد که تو چه شرایطی هستم و به نگاه های الاغ مهربون طورم پایان دادم و خیلی جدی لب زدم:
_لطفا مودب باشید!
باورش نمیشد همچین حرفی بهش زده باشم که از شونه هام گرفت و وحشیانه سعی کرد واسه بلند کردنم:
_مودب باشم؟
پاشو از هتل من برو بی...
حرفش هنوز تموم نشده بود که با صدای جر خوردن مانتوم صدای دلنواز جرخوردگی جای صدای دلخراش این بی شخصیت و گرفت و جناب رئیس جا خورده عقب رفت!
با رفتنش در حالی که رو زانو نشسته بودم ونفس نفس میزدم نگاهی به پارگی مانتوم انداختم ،
زیربغلم پاره شده بود و هیچیش معلوم نبود اما حداقل بهونه ای بود واسه مظلوم نمایی:
_واقعا متاسفم،
متاسفم که اینطوری با کارمنداتون رفتار میکنید!
و صاف ایستادم که دستی تو ته ریشش کشید:
_بفرمایید بیرون!
بینیم و بالا کشیدم،
انگار واقعا باور کرده بودم که آدم خوبه این ماجرام و میخواستم مثل سکانس آخر فیلمهای غمگین با گام هایی به یاد ماندنی از اتاق کوفتیش بیرون بزنم که یه دفعه یاد مهر قرمز پشت مانتوم افتادم و همین باعث شد تا فقط کمرم به سمت عقب بچرخه اما پاهام نه!
نمیتونستم برم که دوباره صاف ایستادم وباهمون مظلوم نمایی گفتم:
_چه بلایی سرم آوردید که حتی نمیتونم راه برم؟
چشمهاش چهارتا شد:
_من؟
من فقط از شونه هات گرفتم،
بیا برو بیرون کم فیلم بازی کن!
و راه افتاد واسه باز کردن در اتاق که انگار خدا یه معجزه واسم رقم زد که نگاهم به کت مشکی رنگی که از چوب لباسی کنار میز آویزون بود افتاد و همین باعث شد تا به سمت چوب لباسی پرواز کنم و کت واز رو چوب لباسی بردارم و تنم کنم!
انقدر سریع این کار و انجام دادم که تو دلم به خودم آفرین گفتم،
بیخود نبود که مامان من و جانای آتیش پاره صدا میزد!
حالا میتونستم با خیال راحت برم بیرون که چرخیدم و اما با دیدن قد وقامت بلندش که درست پشت سرم ایستاده بود تحسین کردن خودم و فراموش کردم حالا وقت رفتن بود که یه قدم عقب رفتم و قبل از اینکه اون بخواد حرفی بزنه تند تند گفتم:
_نمیشه با مانتوی پاره برم بیرون،
پس این کت پیش من امانت میمونه!
و اتاق ودور زدم و بدو بدو از در بیرون رفتم و چه ترسناک بود شنیدن صدای قدم هاش پشت سرم...!
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_391
_رابطه خوبی باهاش دارم از همون دوران دانشجویی
با خنده گفتم:
_به نظرم یه دست بوسی برو،
بالاخره واسطه شده واسه رسیدن تو به من!
با چشمهاش برام خط و نشون کشید:
_چشم حتما
خنده هام همچنان ادامه داشت که راه افتادم به سمت اتاق:
_ناهار خوردی؟
جواب داد:
_تو اداره خوردم
صدای قار و قور شکمم روحم و به درد آورد:
_ولی من هیچی نخوردم
وارد اتاق که شدم صداش به گوشم رسید:
_خب بیا یه چیزی درست کن بخور
زیر لب نق زدم،
انگار خودم عقلم نمیرسید که با درست کردن و خوردن غذا گشنگیم رفع میشه!
لبا س های تو خونه ام و پوشیدم و آبی به دستهام زدم،
دوتا نیمرو واسه خودم درست کردم و نشستم پشت میزغذاخوری و بی رحمانه شروع به خوردن کردم که محسن
اومد تو آشپزخونه:
_ غذات و که خوردی یه دوش بگیر خستگیت از تنت بره،
بزنیم بیرون
لقمه تو دهنم و قورت دادم:
_کجا؟
روبه روم نشست:
_هرجا که تو بخوای
یه تای ابروم بال پرید:
_بخاطر همین مرخصی گرفتی؟
متفکرانه نگاهم کرد:
_کار بدی کردم؟
نوچی گفتم:
_فقط شگفت زده ام کردی
آروم خندید:
_پس آماده شو،
هرجایی هم که دوست داری بریم بهم بگو
با حالت گیجی گفتم:
_محسن؟
نگاهش روم ثابت موند و من ادامه دادم:
_سرت که به جایی نخورده؟
نفس عمیقی کشید:
_بشین همین نیمروت و بخور منم میرم سرکار
صدای خنده هام آشپزخونه رو پر کرد:
_بااین هیکل گولاخت خوب نیست روحیت انقدر لطیفه ها!
جواب داد:
_پررویی دیگه
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_5
با وجود کمر درد شدیدی که سر وکلش پیدا شده بود بدو بدو دنبال راهی واسه ندیدن این یارو که رئیس صداش میزدن از این راهرو به اون راهرو و از این طبقه به طبقه دیگه در حال فرار بودم و از همه جالب تر این بود که اون بیخیالم نمیشد و هرکی نمیدونست فکر میکرد کتش از طلاست که اینجوری دنبالم میومد!
واسه چندمین بار داد زد:
_بهت میگم وایسا!
توطبقات بالا بودیم وخبری از خدمه و کارمندهای دیگه هم نبود که این بار صداش و از فاصله نزدیک تری شنیدم:
_وایسا!
نفس کم آورده بودم وسرعتم کم شده بود ،
انگار دیگه جون دویدن بااین حال و نداشتم که رفته رفته از حرکت ایستادم،
حالا تو یه قدمیم حسش میکردم که چرخیدم سمتش و بااینکه صدام در نمیومد بریده بریده گفتم:
_ مانتوم...
مانتوم پاره شده...
گفتم این کت و...
کت وبراتون میارم فقط...
فقط دنبالم نیاید!
اون هم به نفس نفس افتاده بود اما کوتاه نمیومد:
_دیدم مانتوت هیچی نشده بود،
کت وپس بده!
عقب عقب رفتم:
_نمیتونم نمیشه!
تکرار کرد:
_کت وبده!
اگه کت وبهش میدادم آبرو حیثیت برام نمیموند که بازهم مقاومت کردم و دو دستی کت و چسبیدم وسری به نشونه رد حرفش تکون دادم:
_گفتم که نمیشه
گام بلندی به سمتم برداشت:
_منم نمیتونم این کت و بسپارم به تو!
و تو یه حرکت سریع خودش و بهم رسوند و دستش و جلو آورد واسه پس گرفتن کتش اما من نباید میزاشتم این اتفاق بیفته که دو دستی کت و چسبیدم،
صورت گندمیش از شدت زور زدن روبه سرخی میرفت و از چشمهای مشکیش خون میچکید:
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_392
خنده هام تبدیل به لبخند دندون نمایی شد:
_دست خودم نیست
سری تکون داد:
_درستت میکنم،
آدمت میکنم
دلخور نگاهش کردم:
_میشه برگردی سرکار؟
چشم ریز کرد:
_پا میشم میرما
شونه ای بال انداختم و بی هیچ حرفی یه لقمه دیگه واسه خودم گرفتم که لقمه رو از تو دستم کشید و گذاشت تو
دهنش:
_خداحافظ
و راه خروج از آشپزخونه رو در پیش گرفت که گفتم:
_هم میگی آدمت میکنم انگار آدم نیستم هم لقمه مو میخوری هم نمیخوای من و ببری بیرون؟
قهقهه زنان سرش و به سمتم چرخوند:
_زودتر حاضر شو
چشمکی تحویلش دادم و با بیرون رفتن محسن خیلی زود غذا خوردنم و تموم کردم...
حسابی به خودم رسیدم.
مانتوی مشکی بلندم و تنم کردم و شال آبی کاربنیم و روی سرم انداختم.
دیگه آماده بودم که محسن تو چهار چوب در ایستاد:
_حال نمیشه من تیشرت آستین بلند بپوشم؟
نگاهم که بهش افتاد خنده ام گرفت.
هرچی اون تیشرت سفید تو بدن هیکلی و مردونه اش خوب ایستاده بود زار بودن قیافه اش درحال جبران اون
زیبایی بود که گفتم:
_نه نمیشه
آه پر افسوسی کشید:
_خداکنه کسی نبینتمون!
نگاه آخر و تو آینه به خودم انداختم و به سمتش رفتم:
_کم غر بزن،
هوا گرمه لبا سه خنک نپوشی اذیت میشی منم که میبینی این همه پوشیدم...
حرفم ادامه داشت اما متوجه نگاه پر معنیش که شدم از ادامش منصرف شدم و اما محسن پی اش و گرفت:
_خب داشتی میگفتی
لبخندی تحویلش دادم:
_منم که میبینی انقدر پوشیدم بخاطر دل توعه و اون تعصبه که گفتی
و با چرب زبونی ادامه دادم:
_دلت نمیخواد این خانم زیبار رو کسی ببینه منم که طاقت گرفتگی اون دل و ندارم
آهانی گفت:
_خر کنت روهم که فعال کردی!
به خنده افتادم،
این جمله تیکه کلم روزها ی اخیر محسن شده بود که بین خنده گفتم:
_بلانسبت
جلو تر از من راه افتاد:
_آره بلانسبت خر،
بیا بریم
دنبالش رفتم:
_بلانسبت جفتتون!
و بیخیال عکس العملش که نگاه طلبکارانه ای بود کتونی های سفیدم و پوشیدم و از خونه زدیم بیرون...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_6
_انقدر سرتق نباش ولش کن
نفس های بلندمون میخورد تو صورت همدیگه که بالاخره اون موفق شد و کت واز تنم بیرون کشید،
اما نه سالم!
این دومین باری بود که گوشمون از صدای جر خوردن لباس پر میشد و هر دوبار هم کار خود جناب رئیس بود که لباس و با استین پاره تو دستش گرفت:
_کتم...
کت نازنینم و پاره کردی!
چشمهام چارتا شد
خود وحشیش کت و پاره کرده بود وداشت همه چی و مینداخت گردن من!
تا اومدم چیزی بگم با شنیدن صدای قدم هایی پشت سرم،
دستام و پشت مانتوم گذاشتم تا نمای آبرو بر پشت سرم و کسی نبینه و نمیدونستم این کارم جواب میده یا نه اما بغضم گرفته بود،
اون کت لعنتیش میتونست آبروی من وبخره تا من اینطوری به فلاکت نیفتم،
صدای قدم های پشت سرم نزدیک و نزدیک تر میشد وصدای حرصی این آقای مثلا رئیس گوشم و پر کرده بود که طاقت نیاوردم و پشت به دری که پشت سرم بود ایستادم و جواب دادم:
_من که کاری نکردم خودتون پارش کردید!
این بار قبل از اینکه جواب من وبده رو کرد به همون سمتی که من هنوز جرئت نگاه کردن بهش نداشتم و عصبی لب زد:
_این خانم واز هتل بیرون کنید و دیگه به هیچ وجه نمیخوام اینجا ببینمش!
آب دهنم وبا سر و صدا قورت دادم وآروم سر چرخوندم وبا دیدن دوتا از آقایون حراست تازه فهمیدم صدای قدم ها متعلق به کی بوده که رسیدن بهم و یکیشون همونی که گولاخ تر بود گفت:
_بفرمایید خانم
و اونیکی که با اخم زل زده بود بهم نگاه ازم گرفت و روبه رئیس گفت:
_شما چیزی احتیاج ندارید؟
همچین درگیر اون کت بود که فقط سری تکون داد:
_فقط این خانم و بفرست پی کارش!
چشمی گفت و رو کرد به من:
_راه بیفت خانم!
صداش انقدر کلفت وجدی بود که اضطرابم چندین برابر قبل شد،