eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
364 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_263 جواب داد: _چرا؟ سوال پیچت کردن؟ روبه روش ای
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 و تند تند سرش و به اطراف تکون داد: _نمیشه، من عادت ندارم تختم و با کسی شریک بشم! سنگین اما پی در پی پلک زدم، میخواستم جدی جدی ازش بپرسم فازش چیه؟ میخواستم بپرسم چیشد که اینجوری شد؟ که فکر میکنه من کشته مرده خوابیدن رو تختیم که یه سمتش اون حضور داشته باشه، چیشد که داشت فکر میکرد مشکل اینه، شریک شدن تخته! نفس عمیقم و بیرون فرستادم: _شما الان فقط نگران بدخواب شدنتونید؟ اصلا تو باغ نبود که جواب داد: _باید نگران چیز دیگه ای باشم؟ دماغم و محکم بالا کشیدم: _معلومه، معذب نمیشید اگه با من تو یه اتاق بخوابید؟ چشمی تو کاسه چرخوند: _معذب؟ معذب چرا؟ فکر میکنم با یزدانی تو یه اتاق خوابیدم، مشکلی نیست! طول کشید تا تونستم خودم و جمع و جور کنم و چیزی بگم، اصلا انگار دلم هری ریخت بااین جوابش، دلم ریخت از اینکه انقدر نسبت به من بی تفاوت بود، انقدر که حسش به من بعد از این همه رفتن و اومدن، بعد از اینهمه ماجرا و حالا همدست شدن باهاش، شبیه به حسیه که به یزدانی داره، به رفیقش، به همکارش! بااین وجود جواب دادم: _که اینطور، پس شما معذب نیستید! سرش و به بالا و پایین تکون داد: _مگه تو هستی؟ دلم یه حالی بود، انگار بدجوری درگیر این آدم شده بودم که حالا بااین جوابش رو پا بند نبودم و دلم میخواست راه بیفتم و برم، برم تو اون خونه و حالا تحمل آدمهای غریبه اون تو خیلی برام راحت تر از تحمل شریف بود: _من امشب با دخترا تو یه اتاق میخوابم، همین الان میرم و میگم خستم و میخوام بخوابم و بعد هم میرم تو اتاق پگاه... شب بخیر! گفتم و راه افتادم، با پاهایی که سست شده بود، باحالی که چندان خوش نبود...
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 از خستگیم گفتم و حالا بااینکه مهمونی هنوز پابرجا بود راهی طبقه بالا شدم، البته به اتاق پگاه نرفتم و خود پگاه من و تا بالا همراهی کرد، بم یه دست لباس داد و در اتاقی که روبه روی اتاقش بود و باز کرد: _اینجا اتاق معینه، واسه وقتیه که هنوز از این خونه نرفته بود. چیزی که نگفتم لبخند زد: _اینجا میتونی راحت استراحت کنی، اینطور که صبحتهای ما و دایی اینا گل کرده بعید میدونم تا دم دمای صبح کسی اصلا بتونه بخوابه، پس تو با خیال راحت استراحت کن! سری به نشونه تایید تکون دادم و وارد اتاق شدم، حالا که پگاه تقریبا خیالم و راحت کرده بود که سر و کله شریف اینورا پیدا نمیشه دیگه اون حس معذب بودن و نداشتم که نگاهی به اطراف انداختم، رو در و دیوار پر بود از عکسای شریف و یه دختر، عکس هایی از بچگی و نوجوونی که سر چرخوندم به سمت پگاه، هنوز اینجا بود: _این دختر خوشگله تو عکسها تویی؟ لبخند دندون نمایی زد: _من و معین از بچگی باهم بزرگ شدیم، تا حالا عکسامون و ندیده بودی؟ و اشاره ای به عکسها کرد: _اینا فقط یه بخششه! سری تکون دادم: _خیلی قشنگن بهم نزدیک شد:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _الان که خسته ای ولی تو اولین فرصت باهم آلبوم و میبینیم، تو اون آلبوم میتونی از نوزادی تا بزرگسالی معین و ببینی و آروم خندید: _از همون اولم همینجوری جذاب بود داداشم، عکسهارو که ببینی بیشتر از قبل عاشقش میشی! کمی قیافم گرفته شد؛ همینجوریش حسی که به شریف پیدا کرده بودم داشت دمار از روزگارم درمیاورد و پگاه از عشق بیشتر حرف میزد! _حتما بهم نشونش بده زیر لب باشه ای گفت: _حالا استراحت کن عزیزم، البته ببخشید که واسه استراحت نبردمت تو اتاق خودم، بالاخره من و نغمه بعد از مدتها همدیگه رو دیدیم شاید بخوایم یه سری حرفهای دخترونه بزنیم و یه شیطنت های مخفیانه ای انجام بدیم و مجبور بشیم بیایم بالا و بریم تو اتاق من، امن ترین مکان یه دختر! اونوقت تو‌ نمیتونستی راحت استراحت کنی. و ریز ریز خندید که جواب دادم: _این چه حرفیه، به شماهم خوش بگذره و به سمت تخت رفتم، تخت دو نفره ای که وسط اتاق بود و لباسهارو روی تخت انداختم و پگاه بعد از گفتن شب بخیر از اتاق بیرون زد... لباس ها رو که تنم کردم، آرایشم و که شستم، مستقیم به تخت برگشتم، عکسهای رو در و دیوار شریف و نگاه نکردم، دلم نمیخواست بیشتر از این بودن تو این فضارو تحمل کنم اما چاره ای نبود، باید تا صبح صبر میکردم که چشم هام و بستم. با فکر به بهونه جدیدی برای جواب دادن به بابا یا مامان سعی داشتم خودم و از فکر به شریف دور کنم اما نمیشد!
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_266 _الان که خسته ای ولی تو اولین فرصت باهم آلبوم
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 فکر شریف از سرم رفتنی نبود و این احساس یه طرفه داشت گند میزد به همه چی، به احوالم و زندگیم! به پهلو دراز کشیدم، بازهم بی فایده بود، خواب به چشمام حروم شده بود و هی از این پهلو به اون پهلو شدنم بی فایده بود و زمان بی اینکه لحظه ای خوابم ببره در حال گذر بود و حالا نمیدونم چقدر گذشته بود اما با صدای باز شدن در سریع چشم بستم. لعنت به من که انقدر نخوابیدم و نخوابیدم که حالا شریف به اتاقش اومد! داشتم از استرس اینجا بودنش خفه میشدم که با چشمای نیمه باز نگاهی به اطراف انداختم، خودش بود، شریف بود که دوباره پلک هام و روی هم فشار دادم، اگه خودم و به خواب میزدم اوضاع برای جفتمون بهتر پیش میرفت خصوصا برای من که معذب بودم وگرنه برای شریف که فرقی نمیکرد، اون خیال میکرد یزدانی اینجا خوابیده نه یه دختر! آخ که چقدر دلم میگرفت از یادآوری اون جمله لعنتیش و چقدر سخت بود کنترل خودم واسه اینکه از سنگینی غمی که تو دلم رخنه کرده بود نفس عمیقی سر ندم! صدای قدم هاش و میشنیدم، نصفه شبی زده بود به سرش که یه جا واینمیساد و مدام از اینور به اونور میرفت!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 دوباره نامحسوس نگاهش کردم، کمد دیواری و باز کرده بود و انگار که یه موزه جلوش باشه داشت به داخل کمد نگاه میکرد که کمی متعجب شدم و وقتی دیدم بی اینکه لباسی برداره در کمد و بست تعجبم بیشتر هم شد! در کمد و بست و رو کرد به من، تو فضای نسبتا تاریک اتاق بعید بود متوجه نیمه باز بودن چشم هام شده باشه که دوباره چشم هام و بستم حس میکردم داره به سمتم میاد و انگار اشتباه هم نمیکردم که یهو با فرود اومدنش روی تخت واسه چند ثانیه نفسم تو سینم حبس شد، یعنی میخواست اینجا بخوابه؟ همینجا کنار من؟ سکوت کردم، هیچ صدایی نباید ازم در میومد حتی اگه قرار بود اینجا بخوابه هم نباید خودم و میباختم، اگه من واسه اون یزدانی بودم پس خطری تهدیدم نمیکرد و نباید بد به دلم راه میدادم که سعی کردم افکارم و آروم کنم و همزمان متوجه برخوردای نفس شریف روی پوست صورتم شدم و این یعنی سرش و خم کرده بود روی من؟ حسابی بهم نزدیک شده بود و من از این نزدیکی بیش از حد میترسیدم که حالا احساس کردم سرش کمی هم پایین تر اومد که برخورد نفس هاش و عمیق تر حفظ کردم، داشتم خودم و کنترل میکردم که چشمام و باز نکنم و نتوپم بهش و مدام به خودم دلداری میدادم که من واسه شریف با یزدانی فرقی ندارم پس اتفاقی نمیفته که حالا صداش و شنیدم، صداش و از فاصله نزدیک، از فاصله خیلی نزدیک: _خوابی؟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 مثلا خواب بودم و اصلا نباید جواب میدادم اما بوی گند الکلش و به خوبی استشمام میکردم و داشتم خفه میشدم، من از نوشیدنی هایی که پایین روی میزها چیده شده بود نخوردم اما انگار شریف خودش و با نوشیدنی خفه کرده بود که حالا تموم سعیم واسه با لگد کنار نزدن شریف بود! این بار صداش و تو گوشم نشنیدم انگار سرش و عقب کشیده بود که بوی گند الکل هم کمتر شد و دستش و روی کمرم حس کردم! دیگه وقتش بود، دیگه باید اون لگد و میزدم، یه جوری میزدم که یاد بگیره از یه دختر سو استفاده نکنه که تموم قدرتم و ریختم تو پای راستم و اما تا خواستم قدرت منتقل شده رو تبدیل به یه ضربه حسابی کنم دوباره صدای شریف و شنیدم: _چرا پتو رو نکشیدی روت؟ اینجوری که سرما میخوری! و دستش روی کمرم نموند، بلکه پتو که فقط تا روی کمرم کشیده بودم و بالاتر آورد و تا روی شونه هام کشید! مو به تنم سیخ شد بااین کارش، تنم یخ زد بااین کارش و اصلا نمیفهمیدم، نمیفهمیدم شریف داره چیکار میکنه که باز عمیق نفس کشید: _اگه سرما بخوری من باید چیکار کنم؟ من که نمیتونم هرشب پیش خودم نگهت دارم، اونوقت پامیشی میری شمال، میری پیش مادرت و از من دور میشی، اونوقت من باید چیکار کنم؟ حس میکردم نفس کشیدن برام سخت شده، لحن صداش شبیه همیشه نبود، کلمات و مثل همیشه قاطعانه و مصمم به زبون نمیاورد، شاید مست بود اما داشت با من حرف میزد، داشت این حرفهارو به من میگفت که حالا دستش و رو پیشونیم حس کردم،
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 طره موهام که روی صورتم افتاده بود و کنار زد و انگار هنوز حرف برای گفتن داشت: _پس خوب بخواب، همیشه هم پتو بکش رو خودت که مریض نشی، که از من دور نشی! قلبم داشت از جا کنده میشد، نمیتونستم، نمیتونستم چشم هام و بیشتر از این بسته نگه دارم و نمیدونستم توان دیدن شریف و دارم؟ نه شریفی که میشناختم، شریفی که حالا داشت این حرفهارو میزد و من و هر آدم دیگه ای که جای من بود خیلی راحت میتونست بفهمه اینها حرفهای معمولی نیستن، حرفهایی نیستن که یه مرد به رفیق و همکارش بگه! به خودم جرعت دادم، چشم باز کردم و با دیدن شریف که روبه من دراز کشیده بود، آرنجش و روی بالشت گذاشته بود و سرش و به دستش تکیه داده بود بالاخره نفسی کشیدم، یه نفس عمیق که اصلا باعث جا خوردن شریف نشد، شریفی که خیره بهم سنگین پلک میزد : _بیدار شدی؟ هنوز که صبح نشده! و عین دیوونه ها به پنجره اون سمت تخت نگاه کرد: _هنوز شبه، هنوز همه جا تاریکه! دوباره نفسی کشیدم، میخواستم باهاش حرف بزنم اما انگار زبونم بند اومده بود که تا چند بار تلاشم بی ثمر بود و حالا بالاخره تونستم بریده بریده بگم: _شما... شما خوب... خوبید؟ خنده ای کرد: _خوبم! و این درحالی بود که دیگه حتی نای نگهداشتن سرش روی دستش و نداشت که یهو سرش روی بالشت افتاد و ادامه داد: _تو چطوری؟ حالش اصلا روبه راه نبود که متوجه منظورم نشد و حالا داشت حال و احوال میکرد که نشستم تو جام و نگاهی به صورتش انداختم، هنوز هم سنگین پلک میزد و هرچند ثانیه یه بار به من لبخند تحویل میداد: _نگفتی، خوبی؟ باورم نمیشد این آدم همون شریفی بود که میشناختم و حالا منتظر جواب احوالپرسیش زل زده بود به من، منی که با حرفهاش گیج شده بودم و حال میزونی هم نداشتم، بااین وجود سری به نشونه تایید تکون دادم: _آره یزدانی هم خوبه! بلند خندید: _یزدانی کیه؟ من دارم حال تورو میپرسم، خوبی جانا؟ لبام و به دندون گرفتم،
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_270 طره موهام که روی صورتم افتاده بود و کنار زد و
برای خرید کانال وی ای پی این رمان به آیدی زیر مراجعه کنید👇❤️ @setaraaaam تخفیف ویژه فقط 15تومن😍😍❤️❤️👆👆
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_270 طره موهام که روی صورتم افتاده بود و کنار زد و
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 هیچی از این اوضاع و‌حرفهای شریف نمیفهمیدم و‌مغزم از کار افتاده بود بااین وجود جواب دادم: _خوبم! و شریف که انگار فقط منتظر شنیدن جوابم بود یهو چشم بست، چشم بست و طوری که انگار چند ساعته به خواب رفته با صدای بلند شروع به خر و پف کرد! انگار قرار نبود امشب بتونم بخوابم که حالا حتی با وجود کنار شریف نخوابیدن و روی زمین دراز کشیدن خوابم نمیبرد، مدام پلک میزدم و فکر میکردم به حرفهایی که از شریف شنیده بودم فکر میکردم و هی سرم و به اطراف تکون میدادم نمیتونستم به گوشهام شک کنم چون همه چی واقعی بود اما باور کردنی نه! آخه چرا شریفی که همیشه با اخم و جدیت باهام رفتار میکرد و هیچوقت حتی نگاه دیگه ای از سمتش روی خودم حس نکرده بودم یهو از عشق حرف میزد؟ نفس عمیقی سر دادم، شریف امشب مست بود و احتمالا خودش هم این حرفهاش و یادش نمیموند و از فردا همه چیز عین قبل میشد و من هم نباید چیزی و به روی خودم میاوردم، نباید به روش میاوردم چیزی شنیدم تا اگه احیانا همه چیز و پای مست بودنش گذاشت به غرورم لطمه ای نخوره! مصمم برای انجام این کار چشمهام و بستم و روی هم فشار دادم دیگه باید میخوابیدم وگرنه تا صبح خل میشدم که دستهام و هم روی گوشام گذاشتم تا از خر و پف های جناب مغرورالسلطنه که فردا اگه بهش میگفتم خر و پف میکنی عمرا قبول نمیکرد خلاص شم و بالاخره به خواب رفتم...
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 بااحساس سر درد بدی چشم باز کردم، سرم داشت میترکید که بین دستام گرفتمش و نگاهی به اطراف انداختم، صبح شده بود بی اینکه بفهمم کی به تخت اومدم و کی خوابیدم اما روشنی روز و از پنجره میدیدم که یهو یه پا افتاد روی تخت، وحشت زده هینی کشیدم و عقب رفتم و حالا بعد از افتادن اون پا از روی تخت همینطور که نشسته بودم کمی جلوتر رفتم، هنوز نمیدونستم چه موجودی اون پایینه که با شک و تردید و احتیاط نگاهی به پایین انداختم و با دیدن علیزاده چیزی نمونده بود که سکته کنم! به سختی قابل شناسایی بودنش به کنار، انقدر بد خوابیده بود که وصفش هم سخت بود، به شکم و درحالی که دوتا دستاش زیر بالشت بود اما سرش روی بالشت نه! پاهاشم که تقریبا 180 درجه باز بود و این پایان همه چیز نبود، مدام تکون میخورد و حالت های خوابیدنش هم عوض میشد که با دوباره اوج گرفتن سردردم بیخیال علیزاده شدم و از درد چشمام و بستم، خوب که فکر کردم دیشب زیاده روی کرده بودم و با دایی و صدرا تا جایی که میشد نوشیدنی خورده بودم و حالا این وضعم بود. دوباره چشم باز کردم حتی لباس هامم عوض نکرده بودم و بااین لباس ها که تحملشون هم سخت بود خوابیده بودم که از تخت پایین رفتم،
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_272 #معین بااحساس سر درد بدی چشم باز کردم، سرم
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 قبل از اینکه تو دستشویی آبی به سر و صورتم بزنم ،تو آینه نگاهی به خودم انداختم خماری تو چشمام مشهود بود که خمیازه ای کشیدم و همزمان با راه افتادن به سمت دستشویی بازهم نگاهم به علیزاده افتاد. عین یه خرس سنگین خوابیده بود اما چیزی که توجهم و جلب کرده بود مدل ناب خوابیدنش نبود، روی زمین خوابیدنش بود! روی زمین و کنار تخت خوابیده بود که قیافه متفکرانه ای به خودم گرفتم… یعنی همه دیشب من روی تخت خوابیده بودم و این دختر اینجوری روی زمین خشک و سفت به خواب رفته بود؟ جلوتر رفتم،نمیدونم چرا اما اینکه اینجوری خوابیده بود داشت اذیتم میکرد و باز من دچار سردرگمی نسبت به این دختر شده بودم، این روز ها حتما زده بود به سرم که سر هرچیز کوچیک و بزرگی به علیزاده فکر میکردم و حالا هم که طاقت خوابیدن خانم،روی زمین و نداشتم! بالاسرش ایستادم،با دهن باز نفس میکشید و انگار خواب هم میدید که هر از گاهی لبخند میزد: _دروغگو! با شنیدن صداش جا خوردم، داشت تو خواب حرف میزد که رو زانو جلوش نشستم و قبل از اینکه بخوام بیدارش کنم دوباره صداش و شنیدم: _یزدانی… من مثل اون نبودم… دروغگو!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 ابروهام بالا پرید،یزدانی تو خوابش چیکار میکرد؟ شنیدن اسم یزدانی از زبونش اونم درحالی که خواب بود داشت اذیتم میکرد و من که کنترلی روی این احساس نداشتم میخواستم بیدارش کنم تا دیگه اسم یزدانی و نیاره که صدام و تو گلوم صاف کردم و این بار درست تو لحظه آخر بازهم صداش و شنیدم: _پس عاشقم بودی و رو نمیکردی، ولی عیب نداره ،منم دوستدارم! صدای نفس کشیدنم بلند شد، حتما تو خواب با یزدانی یه قرار عاشقانه گذاشته بود و اینجوری داشت بهش ابراز علاقه هم میکرد که دیگه صبرم سر اومد و با صدای بلند صداش زدم: _خانم علیزاده! و این صدام انقدری بلند بود که بخواد هر انسان دیگه ای و بیدار کنه الا علیزاده که دوباره لبخند زد: _چرا تا الان حرفی نزده بودی؟ سردردم با حرفهاش داشت بیشتر و بیشتر میشد و اگه یه کم دیگه به حرف زدنش با یزدانی ادامه میداد اصلا بعید نبود یه کاری دست جفتشون بدم که این بار به دستش ضربه زدم: _بیدارشو! بالاخره چشم باز کرد، با ترس و هول شده نگاهی بهم انداخت که ادامه دادم: _داشتی خواب میدیدی! دستش و روی دهنش گذاشت و نامفهوم گفت: _چیزی که نمیگفتم؟ بلند شدم و جواب دادم: _تا اینجاش که حرف بدی نزدی، فقط با یزدانی دل میدادی و قلوه میگرفتی ولی اگه ادامه پیدا میکرد معلوم نبود چه اتفاقی میفتاد!