eitaa logo
ایما | چت روم
1.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
23 ویدیو
4 فایل
هرسوال یاابهامی که داری ازم بپرس👈🏻 @Admin_Sobh راه‌های ارتباطی برای ثبت درخواست هاتون👇🏻 https://eitaa.com/Chatrooom/2145 فهرستِ سوالات پرتکرار شایدسوال شماهم باشه:)👇🏻 https://eitaa.com/Chatrooom/2143 صفرتاصد تولیدمحتوای‌ ایما؛ کپی بهرشکلی ممنوع🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
سناریو جنایی~🩸🔪 به قلم INTJ XXXX: از جسد روبروم فاصله گرفتم و با لذت خیره شاهکارم شدم... فکر کردن به اینکه فردا چه غوغایی به پا میشه لبخند عمیقی رو روی لبم آورد! از اون جسم خونی دور شدم و توی تاریکی شب قدم زنان به سمت خونه حرکت کردم : دم دمای صبح بود،هندزفری توی گوشم بود و همراه با ریتم آهنگ با دستام ضرب گرفته بودم داشتم می‌رفتم که توجهم به مایع قرمز رنگِ جاری شده روی کف خیابون جلب شد احساس کردم خون توی رگام خشک شد چشمام سیاهی رفت و از صحنه روبرو حس دل پیچه بهم دست داد تنها چیزی که به فکرم رسید دویدن و دور شدن از اونجا بود : موهای بلندمو بدون شونه کردم آزادانه روی شونم انداختم سوار ماشین شدم توی شوک بودم، یه چیزی راه نفس کشیدنمو گرفته بود اما دریغ از یه قطره اشک فکر از دست دادن کسی که عشق واقعی رو باهاش تجربه کرده بودم اعصابمو خط خطی میکرد.. رسیدم جلوی اداره پلیس سعی کردم تمام توانمو جمع کنم نه ، من ضعیف نیستم! و که گویا کارآگاه ماجراست با یه بارونیه قهوه ای اومد جلو نگاهی بهش انداختم و گفتم با من تماس گرفته بودین در رابطه با جسدی که پیدا کردین.. سرشو تکون داد و به سمت یه اتاق هدایتم کرد دستمو گذاشتم رو دستگیره و به نرمی بازش کردم رفتم کنار جسد و تو یه حرکت پارچه رو کشیدم آرزو کردم که کاش همه چی یه خواب بد باشه ولی نه! اتفاقات این دنیا حتی از یه کابوس هم بدتره.. خیره به جسد بودم، انگار زمان اطرافم وایساده بود نفس کشیدن یادم رفته بود حتی وجود اون غده توی گلومم فراموش کردم دستمو کشیدم روی صورت داغون شده‌اش یکی اونو کشته بود .... یکی اونو کشته بود.. این حرفا بود که مدام توی سرم رژه می‌رفت سرمو تکون دادم و رفتم بیرون موهامو جمع کردم و رو به پلیس گفتم کی کشتش؟ وESFJ نگاه عجیبی بهم کرد و گفت: _گزارش از جانب ISFP ثبت شده. یکی از همکاراش () توی اداره که یکم قبل تر از اون رفته بود بیرون مظنونه، مثل اینکه اون روز سر مسائل مالی شرکت باهم بحث داشتن.. این خودش یه انگیزه محسوب میشه اما کاملا مطمئن نیستیم ، بعد از بازجویی نتیجه رو بهتون اعلام می‌کنیم. نگاهش کردم تو دلم گفتم گور بابای همتون. لبخند دندون نمایی به روم زد و اضافه کرد واقعا متأسفم، امیدوارم باهاش کنار بیاید. سرمو تکون دادم و بعد از گرفتن مشخصات مظنون از اون فضای خفه کننده بیرون اومدم مغزم فقط به انتقام فکر می‌کرد اون قاتل کسی رو ازم گرفت که بین همه آدما فقط کنار اون آرامش داشتم یه لحظه فکر کردم چرا؟ چرا من؟ یعنی من لایق دوست داشته شدن نیستم..؟ افکارمو پس زدم ، فقط باید قاتلو پیدا کنم بعد از چک کردن دوربین‌های مسیر رفت و آمد ENTJ فهمیدم که اون از یه مسیر دیگه رفته و طبق دوربین مغازه جلوی خونشون ساعت قتل خونه بوده. پس کار کی می‌تونه باشه؟؟ رفتم به سمت اون خیابون نحس صحنه جرم و با دقت نگاه کردم دنبال یه سرنخ از اون قاتل.. همینطور که راه می‌رفتم یه چیزی زیر پام احساس کردم خم شدم و برداشتمش یک گلوله؟ مثل اینکه قاتل داستان زیادم حرفه ای عمل نکرده وایسا ببینم این گلوله که مختص به تفنگ پلیساست طبق گزارش پلیس اون با ۴ گلوله کشته شده بود. ولی هیچ اثری از گلوله‌ها توی بدنش نبود پس به خاطر همین بود... یعنی اون با تفنگ یه پلیس کشته شده کار یه پلیس بوده... با امید اینکه قاتل از همین منطقه بوده شروع به چک کردن تفنگ تک تک بازرس ها و پلیس هاکردم و بله رسیدم به قاتل! توی پرونده ها و مجوزها ، گزارش یه نفر دستکاری شده بوده اون کارآگاه(ESFJ) با اون لبخندای چندشش خوب بلده نقش بازی کنه در اینکه اون یه بیمار روانیه هیچ شکی نیست ولی تو این مسئله من از اونم روانی ترم! چاقو رو توی دستم محکم گرفتم و دوباره به سمت اون برزخ حرکت کردم دیدم که با پرونده توی دستش از اتاقی خارج شد رفتم جلو و گفتم ببخشید قربان، میتونم چند دقیقه وقتتونو بگیرم؟ نگاه مهربونی بهم انداخت و گفت _ بله حتما میخواید بریم کافهِ همین نزدیکی؟ +اوه ، بله ممنون هنگام گذشتن از کوچه وقتی مطمئن شدم خالیه با لگد محکمی زدم به کمرش وقتی ESFJ افتاد رو زمین از فرصت استفاده کردم رفتم روش چاقو رو گذاشتم زیر گلوش و با چشمای خونی بهش نگاه کردم +چرا عوضی؟ چرا کشتیش؟ لبخند چندشی زد و گفت _تلاشت قابل تحسین بود مادمازل و بعد شروع کرد به خندیدن دستش رفت روی موهام و خواست بکشدش که چاقو رو محکم تو گلوش فرو کردم انقد با حرص انجام دادم که تقریبا سرش جدا شد با نفسای محکم، چشمای پر از اشک و سر و وضع خونی ، بدون نگاه کردن به ESFJ از اون کوچه دور شدم آره این دنیا همیشه بی رحم بوده.. پایان ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو ترسناک~💀🥀 همونجور که صداهاشون توی ذهنم اکو میشد کلید رو توی قفل چرخوندم. بااینکه پیشنهاد اون مرد رو قبول کردم و عمارت رو خریدم ولی هنوزم حرفهای دختره باعث نگرانیم میشد. بیخیال! اون مرد خیلی جذاب و خوشتیپ بود و حرفاشم منطقی و دقیق. ولی دختره..ممکنه از اون ترسو های توهمی باشه. درِ عمارت چقد سنگینه! اینجا واقعا قدیمیه! چقدر ستون و درهای کنده کاری شده داره! ولی نسبتا تمیزه. خیله خب بریم برای شروع تمیز کاری! چند هفته بعد _بعد از چند هفته هنوز تمیز کردن عمارتت تموم نشده؟ تو واقعا تنبلی ! خندیدم و گفتم:خودتم دست کمی از من نداری ! دستی تکون داد و رفت. منم کلیدم رو در آوردم. یهو صدایی از پشت سر شنیدم. سرمو برگردوندم. سایه محوی دیدم که فرار کرد. وحشت زده برگشتم و تند تر کلید رو توی قفل چرخوندم. دوباره صدایی شنیدم. با ترس برگشتم و .. اه بازم این دختره isfj عه! isfj : سلام..امیدوارم هنوز اتفاقی واست نیافتاده باشه..میخواستم دوباره بهت هشدار بدم.هرچه زودتر این خونه رو ترک کن.صاحبهای قبلی خونه موقعی که رفتن واقعا وحشت زده بودن با عصبانیت گفتم: لطفا بس کن! نمیخوای دست از سرم بر داری؟ همه ی اینا توهمه! میفهمی؟ توهم! هیچ روحی در کار نیست! رفتم داخل. هنوز در رو کامل نبسته بودم که صدای isfj به گوشم خورد: توهم نیست! ام روحها رو دیده بود! در رو بستم و بهش تکیه دادم. entj دختر منطقی و جدی ای بود. اون و توهم؟ نفس نفس میزدم. صدای تپش قلبم رو می شنیدم. کف دستام عرق کرده بود. یهو صدای بلندی شنیدم و همه جا تاریک شد! دستامو روی سرم گذاشتم و بلند جییییغ کشیدم! چند ثانیه بعد آروم چشمامو باز کردم. چیزی نبود. فقط یه رعد و برق زد و برقا رفتن. کورکورانه دنبال گوشیم گشتم. اه لعنتی خاموشه! همه پنجره هارو باز کردم و پرده هارو کشیدم. باوجود سرما و بارون ولی حداقل کمی نور توی خونه میومد. خودمم کنار پنجره نشستم. احساس میکردم یکی منو زیر نظر گرفته. دوباره اون سایه رو بین درختهای جنگل دیدم! خیلی وحشت زده م. با ترس پنجره هارو بستم. نمیدونم جایی هست که بتونم شمع یا همچین چیزی رو پیدا کنم؟ یهو یاد زیرزمین افتادم. intj بهم گفته بود این خونه یه زیرزمین داره ولی تاحالا توش نرفته بودم. اروم راه زیرزمین رو در پیش گرفتم. در زیرزمین رو باز کردم و واردش شدم. همه جا تاریک و خاکیه. یهو پام روی چیزی رفت. سرمو پایین گرفتم و نگاهش کردم. چند ثانیه طول کشید تا بتونم توی تاریکی تشخیصش بدم. یه تیکه زبون انسان بود! با صدای بلند جییییییییغ کشیدم و دویدم بیرون. یهو خودمو نزدیک اون سایه ی مرموز دیدم. تنها کسی بود که میتونستم ازش کمک بخوام. نزدیکتر شدم و اون سایه بیشتر و بیشتر به یه انسان تبدیل شد. پسری با موهای خیس که توی صورتش ریخته بودن و داشت تند تند مداد و قلمو هایی رو جمع میکرد و توی کوله پشتیش می ریخت. وحشت زده ازش کمک خواستم. انگار آدم بدی نبود. فقط یه پسر نقاش بود که از جنگلهای اطراف خونه م خوشش میومد. بهم گفت میتونم شب رو توی خونه ش بمونم. یه اتاق اضافه توی خونش داشت. پتوهارو دور خودم پیچیدم و سعی کردم همه چیرو فراموش کنم. یهو چهره جلوم نمایان شد که گفت: خودم کارتو تموم میکنم! با وحشت از خواب پریدم. istp همسایم توی خونه قبلیم بود ولی من کاری به کارش نداشتم. هی! نکنه مسئله infp عه؟ istp چند روزی بود که بی دلیل به infp که به خونه من میومد گیر میداد. بحث های عجیبی بینشون بود که من اصلا سر در نمیاوردم. از روزی که اون بحث ها شروع شد istp اصرار کرد خونه م رو عوض کنم. ولی من مقاومت میکردم. آخه خونه مو دوست داشتم! تا زمانی که intj پیشنهاد این عمارت با قیمت عالیشو بهم داد و قبول کردم. یهو صدایی از بالای سرم شنیدم. از جا بلند شدم. intj بالا سرم بود! جیغغغ کشیدم و رفتم سمت اتاقِ isfp. در رو باز کردم که با جنازه خونیش توی تخت خواب مواجه شدم! همین که سرم رو برگردوندم که فرار کنم intj رو جلوی صورتم دیدم. بلند تر جیغ زدم و به سمت جنگل فرار کردم! intj جوری دنبالم کرد که توی زیر زمین خونه خودم دویدم. چراغ زیرزمین ناگهانی روشن شد. با اینکه برقا رفته بود! همین که برقها روشن شدن با قبری که جسد تکه تکه شده ی infp توش افتاده بود روبرو شدم! با همه توانم جیییییغ کشیدم! یهو از انتهای زیر زمین جلو اومد و گفت: ترسیدی؟ دوستش داشتی مگه نه؟ از شدت ترس نفسم بالا نمیومد. estj گفت: کارم خیلی تمیز بود. بعد از اینکه با معشوقم istj ازدواج کردم و به این خونه اومدم و صبح اولین روزی که توی این خونه ی لعنتی بیدار شدم با جنازه ی معشوقم روبرو شدم به خودم قول دادم نزارم هیچ کسی بتونه با دوست و معشوقش لبخند بزنه! اولیش entjو intj بودن!
سناریو ترسناک~💀🥀 آرون (شخصیت اصلی) مارتین آقای وِی خانوم رزا مایکل فیونا مونا فروشنده هوا بارونی بود. تو راه خونه ی جدیدم بودم که یاد حرف مارتین افتادم. اون همسایه ی قبلیم بود. شب قبل از اینکه راهی خونه ی جدیدم بشم بهم میگفت یه خواب بد برام دیده. میگفت تو خواب دیده بود که یکی با یه چاقو منو تو خونم کشت. منم بهش گفتم حتما شب قبل خیلی خسته بوده. البته بعد از اونم خانوم رزا اومده بود به نصیحت من که صاحبای قبلی این خونه ای که میخوای بری یکی یکی ناپدید شدن یا دیوونه. ولی از نظر من که آقای وِی دیوونه نبود. آقای وِی همونی بود که خونه رو بهم فروخت. اون خونه رو به نصف قیمت میفروخت و منم از فرصت استفاده کردم. وقتی رسیدم جلوی در خونه دیدم تو باغچه رد پای یه نفر هست. تازه بودن. یکم جلوتر رفتم. وای... انگار یه چیزی پشت اون درخته... _کی اونجاست؟؟ یهو مایکل از پشت درخت اومد بیرون. _هوی!... ترسیدم روانی! مایکل قهقهه زد و گفت: چته بابا! شوخی بود. گفتم:باشه بابا فهمیدم. نمیخوای کمکم کنی؟ چند تا از نایلون ها را از من گرفت و با هم به داخل خانه رفتیم. * آن شب مایکل برای شام پیش من ماند. ۲۰ دقیقه بعد از شام از انباری صدای عجیبی شنیدیم. مایکل گفت:هی آرون... میشنوی؟ گفتم: آره... انگار صدای گریه ی یه دختره... _انگار از انباری میاد. +چی میگی تو اونجا که درش قفله! _به هر حال بیا یه نگاه بندازیم. باهم به سمت انباری رفتیم. وقتی در را باز کردم گرد و خاکی که چندین سال روی آن نشسته بود روی پیراهن هایمان نشست. _چن ساله اینجا رو تمیز نکردن؟! +خدا میدونه خیلی عجیب بود. هر چه جلوتر میرفتیم صدای گریه نزدیک میشد. دو سه متر جلوتر چیز عجیبی دیدیم... یک قبر! دختری کنار آن قبر نشسته بود و گریه میکرد. پاهایم با دیدن این صحنه سست شد. لرزان گفتم: تو... تو دیگه کی هستی؟ انگار تازه متوجه ما شده بود. دختر ترسید و خود را عقب کشید. مایکل گفت: تو کی هستی؟ اینجا چیکار میکنی؟؟ دختر بریده بریده گفت: ممم...من...اسمم... فیوناست. گفتم:اینجا چیکار میکنی؟؟ گفت:من... اومدم اینجا خواهرمو ببینم. مایک گفت: خواهرت؟؟ گفت: این قبر مال اونه.اسمش موناست. گفتم: قبر خواهرت چرا باید اینجا باشه؟! جوابی نداد. سر و رویش مناسب نبود. پاهایش هم زخمی شده بود. دلم برایش سوخت. دستم را دراز کردم به سمتش: بلند شو بریم داخل خونه. اینجا هوا سرده. دستش را جلو آورد. اما وقتی خواست دستم را بگیرد از دستم رد شد. _وای!... از وحشت عقب رفتم. گفتم: تو... تو چی هستی؟؟ او گفت: من... فکر کنم...مُردم. خشکم زد. مایکل هم هاج و واج نگاه میکرد. مایک گفت: پس... تو یه روحی؟ فیونا گفت: نمیدونم... آخرین چیزی که یادمه اینه که یه نفر اینجا بهم چاقو زد. راست میگفت. رد چاقو روی پیراهنش معلوم بود. مایک گفت: یادت نیست کی تو رو کشت؟ _نه. نتونستم صورتشو ببینم. ناگهان حالت چهره اش به وحشت تغییر کرد و گفت: اینجا خطرناکه! از اینجا برید! اون فردا شب برمیگرده اینجا! گفتم:کیو داره میگه؟ مایک گفت: احتمالا فردا بفهمیم دیشب مایک خونه ی من ماند. صبح که بیدار شدم انگار اتفاقات دیشب خواب بود. بیرون رفتم و هوای تازه را استشمام کردم. _او بیدار شدی؟ +آره. _پس من میرم سوپری بر میگردم. +باشه * _من برگشتم. مایک وسایلی را که خریده بود روی میز گذاشت و گفت:از اون یارو سوپریه در مورد خونه پرسیدم. چیزای عجیبی میگفت. +مثل چی؟ _میگفت این خونه برای صاحبای قبلیشم شانس نیاوورده. +یعنی چی؟ _نمیدونم چیز دیگه ای نگفت. ناگهان صدای در آمد. گفتم:من میرم. در را باز کردم. مردی تقریبا میانسال بود. مقداری پول به من داد و گفت:بقیه ی پولتونو یادتون رفت. من پول را از او گرفتم و در را بستم. _کی بود؟ +فروشنده بود. بقیه ی پولتو یادت باشه پس بگیری نابغه. _ولی پولم بقیه نداشت. شب شد. موقع آمدن او رسیده بود. تصمیم گرفتیم که مایک در خانه کشیک بدهد و من به زیرزمین رفتم. حدودا ۲۰ دقیقه ای در آنجا منتظر ماندم. بلند شدم تا بروم ببینم اوضاع مایکل چطور است که از گوشه ی انباری صدایی شنیدم. صدا را دنبال کردم. انگار سطلی روی زمین افتاده بود. یه لحظه احساس کردم چیزی پشتم ایستاده.... برگشتم که پشتم را ببینم چاقویی مستقیم به داخل شکمم فرو رفت.... چشمانم تار شد.... ولی میتوانستم آن کسی که به من چاقو زده بود را ببینم.... چند لحظه بعد مایک را دیدم که از پله ها پایین می آمد. گفتم: فروشنده.... **** مایک از پله ها پایین رفت و دید یک نفر به دوستش چاقو زده. داد زد:داری چه غلطی میکنی؟؟
سناریو ترسناک~💀🥀 طعمه، به قلم نورسا به گمونم این همون زندگی بود که همیشه برای خودم میخواستم؛ یه زندگی پر از چالش‌های دیوانه‌وار و هیجان انگیز. آیا میتونم بگم همه این حوادث اتفاقی رخ دادن یا به این خاطر بود که خودم انتخاب کردم که الان اینجا باشم؟! درسته همه اون نشونه‌ها درحالی که برای فراری دادن من بودن من رو بیشتر بیشتر تشویق میکردن تا الان اینجا باشم.. هرچند هیچ برنامه‌ای برای مردن نداشتم! شاید زیادی بی احتیاطی کردم.. روزی که داشتم به اینجا اثاث کشی میکردم() بهم گفت: - مراقب باشم چون خواب بدی برام دیده. من با طعنه بهش گفتم: - تو بیشتر روزای عمرت خوابی پس تعجبی نداره اگه هرازگاهی همچین خوابایی ببینی. اون درحالی که با قیافه پوکر نگاهم میکرد آرزو کرد که خوابش به واقعیت تبدیل بشه و رفت. یا وقتی که اون آدم مرموز رو لابه لای درختا درحال نقاشی کردن دیدم. اون با نگاه ناخوشایندی بهم زل زده بود و نقاشی که میکشید.... بهتره درموردش حرف نزنم. من درکمال خونسردی بهش شربت آبلیمو تعارف کردم و به خونه دعوتش کردم. درکمال تعجب () رو دیدم که اومد دنبال اون دختر و گفت که اسمش () و خواهرشه. با (entp) وقتی برای اولین بار به اینجا سفر کردم توی یه کلوپ ملاقات کردم و بهش گفتم که از اینجا خوشم اومده و برنامه دارم به اینجا سفر کنم و اون لعنتی چرب زبون گفت که زمین اینجا از قدم‌های من سرسبز تر و حاصل خیز تر میشن.ما رابطه دوستانمون رو از طریق اینترنت ادامه دادیم و من دفعات بیشتری به اینجا اومدم و توی کلوپ با (entp) ملاقات کردم تا اینکه اون برام این خونه رو پیدا کرد. روز به روز اتفاقات عجیب تری میفتادن. پیدا کردن یادداشت هایی گوشه و کنار خونه که بهم هشدار میدادن تا از اون خونه برم و بعد اومدن اون مرد سراسیمه که با جدیت تمام میگفت که هرچه زودتر این خونه رو ترک کنم. هوا گرگ و میش بود و من تازه از خواب بیدار شدم اما مطمئنم که () بود! کسی که همه اعضای کلوپ از تنفر و دشمنی که با (entp) داشت خبردار بودن. نمیدونستم باید چه واکنشی نشون بدم ترجیح میدادم به علاقه‌ای که به (entp) داشتم اتکا کنم تا اعتماد به دشمنش. و در نهایت... صدای ناله زوزه مانندی که هرشب از زیرزمین میومد. فکر میکردم باید صدای باد باشه که از یه سوراخی میاد اما هیچوقت علاقه ای به رفتن به اون زیر زمین نداشتم و چون همیشه بوی گوشت فاسد ازش میومد و بنظر خیلی سرد بود. روزی که بالاخره تصمیم گرفتم تا برای تعمیر زیرزمین برم یه دختر با موهای سبز رنگ با بدن زخم و زیلی نشسته بود روی پله ها و مشغول گریه بود. چهره اش برام آشنا بود اما مطمئن نبودم کجا دیدمش؟ بنظر میومد داره از چیزی فرار میکنه و به اینجا پناه آورده. با نگرانی از اینکه چیزی که اون داره ازش فرار میکنه سر از خونه من در بیاره و با خشم از ورود بی اجازش به خونه ام با عصبانیت سرش داد زدم ولی اون بدون هیچ حرفی توی تخم چشمام زل زد و خودشو از پله ها پرت کرد پایین! برای چندلحظه خشکم زد. و بعد پله ها رو دوتا یکی رفتم پایین. خبری از اون دختره نبود و در عوض یه تپه خاکی کوچیک اونجا پیدا کردم. بوی گوشت گندیده داشت حالمو بهم میزد ولی سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم. اتفاقاتی که این چندوقته افتاده بود رو تجزیه و تحلیل کردم و سعی کردم به یاد بیارم اون دختر رو کجا دیدم. یاد حرفایی که(entj) زده بود افتادم و عکس دختری که نشونم داد. همون دختر با موهای سبز به اسم () که صاحب قبلی خونه بود اما الان ناپدید شده بود و هیچکس از اون خبر نداشت. حس کردم یه سطل آب یخ روی سرم ریختن درحالی که پله ها رو با بالاترین سرعت ممکن بالا میرفتم برای فرار نقشه می‌کشیدم اما دیگه خیلی دیر بود. به محض بیرون اومدن از زیرزمین صدای قدم های چند نفر رو توی اتاق نشیمن شنیدم و بعد صدای(entp) که گفت: کارش و تموم کن و بیارش زیر زمین. این نوشته هارو که احتمالا آخرین نوشته های زندگیم هستن درحالی می‌نویسم که توی ماشین لباسشویی قایم شدم و چیزی نمونده تا آرزوی (intp) محقق بشه و من همسایه (enfp) بشم. هرچند محال بنظر میاد اما امیدوارم که یروز یه نفر این یاد داشت ها رو پیدا کنه.... ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
ایما | چت روم
سناریو ترسناک~💀🥀 Intp که همسایه قبلیمه همش داره بهم راجب خواباش میگه ،میگه که خوابای وحشتناکی از م
قبل اینکه بتونم سمت در برم و برم بیرون یهویی چراغ ها خاموش شد و بعدش دیگه هیچی حس نکردم . توی آخرین لحظه فقط تونستم کلی پروانه بالای سرم ببینم ، و موهای بلند و سبزِ روح جوان... _من *هق من بهش راجب خوابام گفته بودم *هق اون باید ،اون باید به من گوش میکرد مگه نه پیر مرد ؟؟؟ _درسته .کاش زودتر بهش راجب این داستان میگفتم. ولی مهم اینه که تونستم تو رو پیدا کنم و بهت راجب همه چیز بگم تا بتونی اینجا توی این زیرزمین، پیش بقیه قربانی ها دفنش کنی.... آخه میدونی ،تو تنها کسی هستی که اون داشت... _کاش به حرفم موقع فروش خونه گوش میداد...من از این داستانا خبر نداشتم ، که اگه داشتم هیچ وقت به کسی اینجا رو نمیفروختم... من فقط به خاطر مشکوک بودنش از اینجا رفتم... چیزایی که برام در اومد : همسایه ای که خواب دید : کسی که بهم عمارتو فروخت : کسی که بهم راجبش هشدار داد : آدم مرموزی که لا درختا دیدم : روحی که دنبالمه : صاحب قبر تو زیر زمین : کسی که منو به قبرای قبل اضافه می‌کنه : intp ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو ترسناک~💀🥀 من():« نگران نباش...» لیلی():«آخه چطوری نگران نباشم؟» من(intp):«مگه به من اعتماد نداری؟» لیلی(isfj):«من به تو اعتماد دارم اما...*اشاره به رایا()*به اون اعتماد ندارم... رو دیوارای اون عمارتو دیدی؟ همش نقاشیه جن و روح و مموجودات عجیبه. اصلا به نظرت چرا داره از اونجا میره؟ اینا مشکوکت نمیکنه؟ تازه خوابایی که میبینم...» من(intp):«آخه چرا باید متعجبم کنه؟ رایا(isfp) روحیه ی ترسناکی داره و عاشق نقاشیه... تازه دانشگاهشم دارم شروع میشه... باید بره... خواباتم حتما مال استرسه...» لیلی(isfj):« هرکاری خودت میدونی بکن ولی نگو بهت هشدار نداده بودم...» *رفتن به سمت رایا(isfp)* من(intp):« بریم...» *رفتن به عمارت* *بعد از چیدن وسایل* رایا(isfp):«من دیگه میرم...» من(intp):«ممنون بابت کمکت.» *در زدن* من(intp):« کیه؟» رایا(isfp):« حتما اِما () اومده. بهم گفته بود میاد تا با اینجا آشنات کنه. اون دوست خوبیه...» من(intp):« آها... ممنون...» رفتم و در رو برای اما(esfj) باز کردم. اما(esfj) و رایا(isfp) یکم باهم حرف و زدن و بعد هرکدوم رفتن سر کار خودشون... *احوال پرسی با اما(esfj)* بعد رفتیم تا منو با همسایه ها آشنا کنه... دیگه شب شده بود و داشتم برمیگشتم به عمارت که اما(esfj) بهم گفت:« مراقب باش، اینجا اونجور که فکر میکنی آروم نیست...» فکر کردم منظورش همسایه ها هستن که ممکنه خیلی سر و صدا کنن برای همین خیلی به حرفش اهمیت ندادم و خوابیدم. *فردا صبح* از خواب پاشدم و دیدم هوا خیلی خوبه پس تصمیم گرفتم برم و توی حیاط بشینم. نشسته بودم و داشتم کتاب میخوندم که یهو چهره ی وحشت‌زده ی نلا()، خواهر کوچک تر رایا(isfp) رو بین درختای اون سر باغ دیدم. چند بار پلک زدم تا از جلوش چشمم دور بشه. با خودم گفتم حتما به خاطر اینه که دلم براش تنگ شده، آخه... آخه ماه پیش توی یه تصادف مرده بود... یهو یاد رزا() افتادم... اونم توی اون تصادف بود... دلم برای هردوشون تنگ شده بود. توی افکار بودم که احساس کردم عینکم تار شده... به بالا نگاه کردم و دیدم داره بارون میاد... تصمیم گرفتم میز و صندلی هارو ببرم توی زیر زمین. همین که پامو گذاشتم توی زیر زمین یه احساس عجیبی بهم دست داد. گفتم حتما به خاطر بارون و گرفتگی هواست. صندلی هارو گذاشتم ته انبار که حدودا سه متر اون ور تر آخر انباری، یه چاله دیدم. حس کنجکاویم زیاد شد پس رفتم تا ببینم چیه... همین که پامو گذاشتم کنار چاله از ترس جیغ کشیدم... اونجا... اونجا قبر روزا (esfp) و نلا(istp) بود... باورم نمیشد... رایا(isfp) خودش گفته بود اونارو توی قبرستون کنار قبر... صبر کن... گفته بود قبر کی؟ جمله ی آخر رو تقریبا بلند گفته بودم که یه صدایی از پشت سرم گفت: «قبر تو.» برگشتم و پشت سرم لیلی (isfj) رو دیدم... و بعد... فقط شنیدم که گفت:«بهت اختار داده بودم...» ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
• بهمون بگین که اگه قرار بود انتخاب کنین اعضای خانواده‌تون چه تیپ انیاگرامی داشته باشن، برای هرکدوم چه تیپی رو انتخاب می‌کردین؟ 💬من به عنوان یه گوگولی و کیوت و اکلیلی که دقیق نمیدونه هست یا یا و بقیه بهش میگن enfx هست.مادرم و هست و دوست دارم همین باشه. دوست داشتم پدرم و باشه یا و دوست داشتم مادر بزرگم و پدر بزرگم باشن. خدا رو شکر که زنده هستن. همین کافیه خب دوست جز خانواده نیست ولی اونم میگم. دوست داشتم صمیمی ترین دوستم یا یا باشه اونم --------- 💬همه علاف --------- 💬پدر: مادر: خواهر: برادر: خودم: ---------- 💬سلام وقت بخیر من ی ای ام.از بقیه تیپ ها به جز تیپ خودم و اطلاع دقیقی ندارم اما آرزو میکردم در خانواده ی خودم که شامل پدرم، خواهر کوچیکتر نانتیم و همسر پدرم و البته ی خواهر کوچولوی مشترک میشه، تیپ تک تک شون جوری باشه که مهربون و گرم و صمیمی باشند.(احساس میکنم این گرما و صمیمیت فقط یا بیشتر در من و پدرم هست)به هم اهمیت بدن و اینو توی زبون ابراز کنند.اگر جایی از دست هم ناراحت شدند توی خودشون نریزند و بهم بگن. در نهایت اینکه واقعا حس خانواده بدن‌..^^ ---------- 💬بابام: مامانم: خودم: داداشم: ---------- 💬پدر : مادر : برادر : خودم : 💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Ennea
🍁تایپ شخصیتی سریال : 🦋 "مختارنامه"🦋 • ══════════════ ❀•@Eema_MBTI
ادامه👇 🍁تایپ شخصیتی سریال : 🦋 "مختارنامه"🦋 • ══════════════ ❀•@Eema_MBTI
🌅 • تحلیل های جذابتون از آرت تصویر مفهومی 📮ـ دلش میخواد با رویا هایی که داره به سوی اوج بره و خودشو بالا بکشه. و از دسته غم ها و ناراحتی هاش خلاص شه اما با منفی گری هاش و ناراحتی های بی شماری که داره باعث میشه که enfp، دوستش، به خاطر اون و ناراحتی هاش زیاد شاد نباشه و نتونه پیش بره. از اونور با روحه تاریکی که داره میخواد از infp به خاطره لطمه زدن به احساساتش انتقام بگیره. حالا با کی و چی؟ با کمک . istp میدونه که intp بهش اعتماد داره و ازین اعتمادش میخواد سو استفاده کنه که از infp انتقام بگیره. intp هم با رویا هاش میخواست بالا و بالاتر بره و از دست آدم های اطرافش خلاص شه اما istp به خاطر سود خودش بال های intp رو کند تا نتونه پیشرفت کنه و بالاتر بره. و دومین دلیلشم اینه کهintp از خودش بالاتر نره. intp ام و تجربه کردم ____________________ 📮تایپ از درخواست x میکنه ولی intp درخواستشو رد میکنه، istp ام بالهای اونو میکنه و سنگ جلوی پاش میندازه، intp هم برای تلافی قصد کشتن infp رو داره، هم دست و پای enfp رو به خودش زنجیر میکنه تا ازش دور نشه و هرچیم که شد کنار هم بمونن اما enfp تنها کسیه که از این موضوعات فارقه و توجهی به این کشت و کشتار نداره. Infp ________________ 📮ـ از یه آسیب دیده و حالا میخواد انتقام بگیره اما infp رو با isfp اشتباه گرفته. تازه اون حتی هم نیست و یه ناسالمه. ______________ 📮ارتباط سمی بین این چهار تیپ رو نشون میده .... که خودش استعداد ها و خلاقیتش رو از دست داده (دسته گلی که کنار پاش افتاده) داره همین بلا رو سر هم میاره ، چون یه دیدگاه متفاوت و خلاقانه داره که نماد این دیدگاه ، توی این تصویر می‌تونه بالهاش باشه که داره نابودشون می‌کنه داره سعی می‌کنه که رو بکشه چون خودش رو توی میبینه ، ازونجایی که از خودش متنفر شده سعی داره رو (در واقع خودش) رو بکشه ... بخاطر روحیه‌ای برونگرایی که داره همیشه سعی داره تایید و محبت دیگران رو بدست بیاره اما چون اکثرا بقیه اون رو عجیب و غریب می‌دونن یواش یواش تبدیل میشه به درونگرا (بخاطر همین با زنجیر به وصله) با این وجود باز هم سعی داره روحیه خودش رو حفظ کنه ... ______________ 📮خب زیادی منفی نگره و از بس هی به intp که دوستشه از بدبختی ها و غم و قصه هاش گفته که رو کلافه کرده ، بنده خدا هم که هی میخواد کمک کنه که infp از این اخلاقش دست برداره و به چیزای مثبت زندگی هم فکر کنه ولی infp درست بشو نیست و intp هم تصمیم گرفت که مغز infp رو از هم بپاشه که هم خودش راحت بشه هم infp ولی کمی دودِله و istp اونجا مراقبه که یه وقت intpمنصرف نشه(: entp# ام... ______________ 📮ـ و تصمیم گرفتن که قاتل بشن و اول هم رفتن سراغ و ، و حالا که قراره اون ها رو به قتل برسونن intp کمی مضطرب و ناراحته و istp اونجا مراقبه که intp دست از کارش نکشه(: _______________ 📮 یه جورایی به نظر میرسه داره به intp صدمه میزنه(کندن بالش و از بین بردن رویا هاش)، به infp(کشیدن تفنگ روش)و به (به زنجیر کشیدنش) ولی خب پشت اینها از اون گل سبز روی زمین واضحه که istpهم صدمه دیده و احتمالا جواب ردی بوده که از یکی از تایپ های سبز رنگ گرفته! (البته کلی نظریه میش برای این عکس داد) enfpام^_^ ________________ 📮ـ :من تو را خواهم کشت قبل از اینکه عشق زندگیم را از من بگیری قبل از اینکه عزیزم را با دسته گلی که یک شاخه گل سبز آراسته اش داده بود بکشی ، من تو را خواهم کشت . ـ :و اما من تو را میکشم به خاطر عشقی که به من نورزیدی و به خاطر دردی را که در دلم کاشتی و عشق در دل کس دیگری گذاشتی می کشمت وبعد من نیز به همراه تو خواهم مرد و که تا آخرین لحظه در تلاش بود تا بهترین دوستش را نجات دهد با قلبی پر از عشق فضا را پر از شادی کند و لبخند را به جمع برگرداند ، ناتمام ماند چون در غل وزنجیر احساسات سرکوب شده فردی دیگر بود و رنج فرد دیگری را بر دوش میکشید و تنها بود وتنها شد . ⠇ 💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Art
• اگه آرت چالشمون پوستر یه فیلم باشه، به نظرتون اسم اون فیلم چیه؟ چه ژانری داره؟ و چه قصه‌ای رو روایت می‌کنه؟🎞 📮هانیه عاشقانه رابطه و احساسات هانیه با خودش و دیگران ____________ 📮نام فیلم : پرستاری از ماهِ زمینی و آسما نیش ژانر : درام غمگین ____________ 📮سلام ادمین اسمان،حالت چطوره،خسته نباشی ژانرش میتونه ماجراجویی/دوستانه فیلمی که روایت دختری به اسم اِمی باشه که تایپش ئه و رشته ی تجربی پرستاری در دانشگاه میخونه. اِمی پیش مادربزرگش زندگی میکنه و رفتن به دانشگاه و دوری از مادربزرگش براش سخته.اون توی انجمن پرستاری از کودکان بی سرپرست(یتیم خونه)هم کار می‌کرده و یکی از بچه های یتیم خونه به اسم انیا که خیلی بامزه بوده نظر اِمی رو جلب میکنه و یه روز توی ساک اِمی باهاش به دانشگاه میره. آنیا شش سال بیشتر نداشته و خانوادش در آتش سوزی آزمایشگاه میمیرن و آنیا تنها میشه. آنیا قدرت های ماورایی اِمی رو پیدا میکنه و میفهمه اِمی قدرت ذهن خواندن و نگه داشتن زمان رو داره این رو خود اِمی نمیدونسته. این باعث میشه پسری به اسم لئو از اِمی خوشش بیاد. اسم فیلم باشه نقاب های ناشناخته ____________ 📮سلام به رنگ آفتابگردان ها اسم مناسبی میتونه باشه همچنین ژانر درام و فداکاری ـ مثل یه آفتابگردون توی سایه زندگی میکنه ولی قدرتش از خورشید محبت تأمین میشه ، هم دردناکه و هم باعث افتخار میشه:)! ـ هستم ____________ 📮نام فیلم: در آغوش آفتاب گردان های تو ژانر: عاشقانه، درام داستان: جنگ جهانی دوم است. پرستاری به نام به جنگ می رود تا به مصدومین کمک های اولیه را برساند و شاید عشق واقعی اش را ببیند اما متوجه می شود عشقش( ) در جنگ کشته شده است و تنها نقاشی افتاب گردانی که کشیده از خود باقی گذاشته است. حال isfj شروع به بازگویی خاطراتی که با isfp می کند. از قرار های عاشقانه و فرار های isfp از دست نازی ها( isfp یهودی است) تا پیوستن isfp به جنگ و حتی بازگویی خاطرات isfp با دوستان هم رزمش که به او گفته اند. از زمانی که isfp شروع به کشیدن نقاشی کرد و تا آخرین لحظات خود. همچنین در لحظاتی که isfj از گذشته یاد می کند به جست و جوی عشق isfp در نقاشی می پردازد. ____________ 📮روانشناختی: میتونه درباره روانشناسی باشه که با یه گروه از زندانی ها حرف میزنه و توی فیلم درباه موضوعاتی مثل آزادی حرف زده یشه تقریبا داستانی شبیه کتاب "انسان در جستجوی معنا" ____________ 📮نام اثر:باد بهاری که از جهنم وزید ژانر:درام_وحشت شروع:یک روز وقتی از آکادمی برمیگرده متوجه میشه در خونه بازه و کسی توش نیست چراغ ها هم خاموشه خون هم ریخته رو زمین. وقتی داخل میره میبینه چیزی نیست ولی خیلی می‌ترسه isfjدنبال خواهر کوچیک و مادرش میگرده ولی کسی نیست ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Art
🍇 •| پیام شما درباره چالش آرت 📮من istp# کلا دوستی ندارم ولی خب تنها دوستی که میتونم بهش اشاره کنم دوست intp#. واقعا باهاشون خیلی خوب میسازم، یعنی خیلی چیزامون بهم میخوره و هم اون و هم من، دوتامون مشکلات همدیگرو خیلی خوب درک میکنیم ______ 📮خودم هستم و دوست دارم رفیقم باشه و کراشم یا یا _______ 📮سلام😁 من هستم تایپ کراش و دوستم هردوinfp باشه برای اینکه اون تنها کسیه که همیشه حواسش بهم هست و نمی زاره احساس تنهایی بکنم هرچند همیشه مسخرم می کنه که میگم تنهام چون با همه دویتم و دورم شلوغه ولی بازم گاهی احساس تنهایی می کنم _______ 📮من یک هستم فک میکنم تو زندگیم لازمه ی دوست داشته باشم البته با ها هم خیلی جورم... درباره کراش باید بگم از ادمای صاف و صادق مثل خیلی خوشم میاد... _______ 📮سلام،تایپ خودم عه.ترجیح میدم دوست صمیمیم هم تایپ خودم باشه،حس میکنم داشتن یه رفیق که هم تایپ خودته خیلی خوبه،میتونین همو درک کنیم و علایق مشترکی هم دارین. تایپ کراشم ،منطقی بودن این تایپ رو دوست دارم و حس میکنم برای منی که احساسی ام،وجود شخصی که با منطق رفتار می‌کنه و جدیتی که توی کاراش داره بیشتر منو تشویق می‌کنه که منم مثل اون توی اهدافم جدی و پیگیر باشم.اینکه کراشم این تایپ باشه رو دوست دارم ^^ ________ 📮سلام خوبین من ی هستم و دوست دارم بهترین دوستم باشه چون خیلی با هم جوریم و رلم باشه چون به نظرم خیلی باحالن ________ 📮دوستم رلم ______ 📮تایپ رو به عنوان کراشم انتخاب می‌کنم چون خیلی دوسشون دارم ‌. تایپ و و رو به عنوان دوستام چون خیلی باحال و پایه هستن . حدس بزن تایپ چیه _______ 📮خب خودم که ام... قطعا با همه تایپا رفیق بودم... اکیپمون قطعا با و بود کسی ام که عضو چهارم اکیپ بود بود که اکثراً هم پیش ما نبود 😅 من و هم خیلی اوقات دوتایی می‌رفتیم پیش عزیز☺️ اصلا هم اذیتشون نمی‌کردیم☺️ خودم هم رفیق تک و شیشم اول بود چون هم می‌تونه از لحاظ احساسی تکیه گاه خوبی باشه هم به دلیل J بودنش حواسش به همه چیز هست و من آزادم😁 و برونگرا و شیطونم هست (البته همچنان دااشمه و آجیم☺️😁) هم دوست کوشولوم☺️ راجب کراشم نظری ندارم🥴☺️😁 ______ 📮من همه ی تایپ هارو انتخاب میکنم. چون من عاشق همه ی تایپ ها هستم . از طرف ____ 📮سلام من یه هستم. دوست صمیمی من هست و اصلا نیازی نمی بینم که تایپش عوض بشه. ولی دوست دارم تایپ کراشم می‌بود _____ 📮دوست : چون پایه هستن ، سخت نمیگیرن ، منطقی و رک هستن ... کراش : چون پایه، منطقی، شوخ و اجتماعی ، رک و باحالن ... ________ 📮من به عنوان یه دوستم رو یا انتخاب میکردم چون هم پایه و باحالن و هم باهاشون خوش میگذره کلا ها خیلی باحالن😜 ______ 📮من یه ام خب به عنوان یه تایپ infp رو انتخاب میکردم. رو من دوست دارم. ها معمولا خیلی مهربونن ولی از یه چهره خیلی تنهان.. ...*زیادی توصیف نکردم.* دوست دارم کمک کنم ولی نمیتونم.. ______ 📮سلااااام من خودم ام تایپ کراشمو یه ترجیحا روانی انتخاب میکنم😂 دوست صمیمی ام باشه اگه داشتم میمردم نجاتم بده🌝😂 _______ 📮سلام من به عنوان یه دوستم با تایپ های و infj انتخاب میکردم کراشم رو هم انتخاب میکردم . ______ 📮خودم و برای کراشم و برای دوستم و برای کسی ک اذیتش کنم و رو انتخاب میکنم😂💗 _________ 📮اول بگم که تایپ خودم یه من به عنوان تایپ دوست صمیمی انتخاب می‌کنم چون هر جوریم باشی قبولت داره و پایته تازه به دلداریم خیلی خوب گوش میده و تایپ کراش # ، ENTJ چون خیلی جذاب و منطقین ____ 📮سلام ادمین راعیل ، خسته نباشی لطفاً حتما پیغام من رو بزار تو گروه من یک هستم که بهترین دوستانم خواهر و برادرم هستند که #entp هستند امروز خواهرم رو ناخواسته ناراحت کردم و خیلی ناراحتم لطفا پیغامم رو بزار تا ببینه خیلی دوسش دارم کراشم هم , و ____ 📮سلام درود. خودم: رفیقم: یا کراشم: علاقه ای ندارم رو کسی کراش بزنم. اگر هم قراره کسی باشه میخوام دوطرفه باشه. _____ 📮تایپ خودم: دوست داشتم همتایپ خودمو برای دوست صمیمی انتخاب کنم چون میخوام بدونم برای دوستام چه جور رفیقیم . کراش هم که فعلا ندارم ولی به احتمال زیاد رو انتخاب میکردم چون بیشتر از بقیه ازش خوشم میاد . ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Art