eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
69.1هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
63 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰🚲👆🚲🔰 استاد نقل میکرد: معلم عزيزی، دو سه باری، چند نفر از ما را برد منزل . ما بچه ها، روی زمين دورش می نشستيم و او با آن شمايل با نمك و لهجه شيرين آذری، برايمان حرف می زد. بلد بود از آن اوج فلسفه و معقولات فرو آيد و با يك مشت پسر بچه سر به هوا، ارتباط فكری برقرار كند! علامه جورابهايش را نشانمان داد و با افتخار، تعريف كرد چقدر در رفوی جوراب مهارت دارد. يك ذره منيت و رعونت و جبروت آخوندي نداشت. آدم بود. نور به قبرش ببارد. از آن نشست ها، دو قصه از تجارب شخصی علامه يادم مانده كه امروز، يكی را برايتان نقل می كنم. آقای من كه شما باشی، نقل به مضمون، علامه گفت: روزی طلبه فلسفه خوانی نزد من آمد تا برخي سوالات بپرسد. ديدم جوان مستعديست كه استاد خوبی نداشته است. ذهن نقاد و سوالات بديع داشت كه بی پاسخ مانده بود. پاسخ ها را كه می شنيد، مثل تشنه ای بود كه آب خنكی يافته باشد. خواهش كرد برايش درسی بگويم و من كه ارزش اين آدم را فهميده بودم، پذيرفتم. قرار شد فلان كتاب را نزد من بخواند. چندی كه گذشت، ديدم فريفته و واله من شده است. در ذهنش ابهت و عظمتی يافته بودم كه برايش خطر داشت. هرچه كردم، اين حالت درو كاسته نشد. می دانستم اين شيفتگی، به استقلال فكرش صدمه می زند. تصميم گرفتم فرصت تعليم را قربانی استقلال ضميرش كنم. روزی كه قرار بود برای درس بيايد، در خانه را نيم باز گذاشتم. دوچرخه فرزندم را برداشتم و در باغچه، شروع به بازی و حركات كودكانه كردم. ديدمش كه سر ساعت، آمد. از كنار در، دقايقی با شگفتی مرا نگريست. با هيجان، بازی را ادامه دادم. در نظرش شكستم. راهش را كشيد و بی يك كلمه، رفت كه رفت. اينجا كه رسيد، مرحوم علامه جعفری با آنهمه خدمات فكری و فرهنگی به اسلام، گفت: برای آخرتم به معدودی از اعمالم، اميد دارم. يكي همين دوچرخه بازی آنروز است! درس استاد آن شب آن بود كه دنبال آدمهای بزرگ بگرديد و سعی كنيد دركشان كرده از وجودشان توشه برگيريد. اما مريد و واله كسی نشويد. شما انسانيد و ارزشتان به ادراك و استقلال عقلتان است. عقلتان را تعطيل و تسليم كسی نكنيد. آدم كسی نشويد، هر چقدر هم طرف بزرگ باشد @Dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠 ⛔️ در زندان «الرشيد» بغداد، يكي از برادران رزمنده كه از ناحيه ي پا به وسيله ي نارنجك مجروح شده بود، حالش وخيم شد و از محل آسيب ديدگي، چرك و خون بيرون مي آمد. 😔 ايشان پس از 21 روز اسارت، بعد از اقامه ي نماز صبح به درجه ي رفيع شهادت نايل شد. 😌 با شهادت وي، رايحه ي عطري دل انگيز در فضاي آسايشگاه پيچيد. با استشمام بوي عطر، همه شروع كرديم به صلوات فرستادن. 😡 نگهبانان اردوگاه با شنيدن صداي صلوات سراسيمه وارد شدند. آن ها فكر مي كردند يكي از برادران، شيشه ي عطر به داخل آسايشگاه آورده است، به همين خاطر تمام آن جا را بازرسي كردند. وقتي چيزي پيدا نكردند، پرسيدند: «اين بو از كجاست؟» و ما به آن ها گفتيم كه از وجود آن برادر شهيد است! ♨️ به جز يكي از نگهبانان، كسي حرف ما را باور نكرد. آن نگهبان بعدها به بچه ها گفته بود كه من مي دانم منشأ آن رايحه ي دل انگيز از كجا بود و به حقانيت راه شما نيز ايمان دارم. راوي : حميدرضا رضايي 🍃🍃🍃🌺🍃🍃🍃 ⚜ @Dastan
♨️🔅♨️🔅♨️🔅♨️🔅♨️🔅♨️ در کتاب فرج بعد الشدة از لبيب عابد نقل می نماید، که در اوقات جوانی روزی در خانه ام ماری را دیدم که به سوراخی فرو رفته، دنبال او را گرفتم و به قوّت کشیدم تا او را بیرون آورده بکُشم؛ مار سر خود را ناگهان بیرون آورد و دست مرا گزید و بالاخره یک دستم شل شد و از کار باز ماند. چون مدتی گذشت دست دیگرم نیز شل گردید پس از چندی پاهایم خشک شد و از کار افتادم طولی نکشید که هر دو چشمم نابینا شد و زبانم هم گنگ گردید. مدّتی بدین حال بودم و مرا بر تختی افکنده بودند؛ جمله حواس و اعضاء و جوارحم از کار افتاده کاملاً از پا درآمده بودم . فقط شنوائی من باقی بود که آن هم بلائی بود تا هر حرف زشت و ناگواری را می شنیدم و بر پاسخ دادنش توانائی نداشتم. •┈••✾📚 @Dastan 📚✾••┈• چه بسیار اوقاتی که تشنه بودم و کسی به من آبی نمی رسانید، چه اوقاتی که سیراب بودم و به زور به گلویم آب می ریختند و نمی توانستم حتّی اشاره کنم. و همچنین بسا بود که گرسنگی به من سخت فشار می آورد و کسی طعامی به من نمی رسانید و بسا بود که سیر بودم و به زور در گلویم غذا میریختند. چون سالی بدین منوال از این زندگی که مرگ به مراتب از آن بهتر بود گذشت، زنی به نزد زوجهء من آمد و پرسید: لبيب چگونه است؟ گفت نه خوب می شود که راحت گردد و نه می میرد که ما از دست او راحت گردیم و حرفهای دیگری زد که دانستم از من به تنگ آمده اند و راحتی خود را در مرگ من می بینند؛ پس بینهایت دل شکسته گردیدم و به اخلاص تمام از سر بیچارگی و درماندگی، با خضوع و خشوع تمام در اندرون دل با خدای خود مناجات کردم و نجات خود را از موت یا حیات از او خواستم پس در آن حال فورأ ضرباتی در تمام اعضاء من پدید آمد و درد شدیدی عارض من گردید تا شب داخل شد و درد ساکن گردید. خوابم برد چون بیدار شدم دستم را روی سینه ام دیدم با اینکه یک سال بود که بر زمین افتاده بود و اصلاً حرکتی نداشت مگر اینکه کسی آنرا بجنباند و حرکت دهد تعجّب کردم که چی شده!؟ در دلم افتاد که دستم را بجنبانم، دستم را حرکت دادم بلند کردم بر سینه گذاشتم، دست دیگرم را هم حرکت دادم پاهایم را امتحان نمودم و بالاخره از جای خود بلند شدم و از تخت به زیر آمدم در صحن خانه چشمم به آسمان افتاد پس از یک سال ستاره های آسمان را مشاهده میکردم نزدیک بود که از شادی هلاک گردم و بی اختیار زبانم به این کلمه گویا گشت که (یا قَديمَ الْاِحسان، لَکَ الْحَمد). 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 •┈••✾📚 @Dastan 📚✾••┈• دلت را خانه ما کن مصفا کردنش با من به ما درد دل افشا کن مداوا کردنش با من اگر گم کرده ای ای دل کلید استجابت را بیا یک لحظه با ما باش پیدا کردنش با من بیفشان قطره اشکی که من هستم خریدارش بیاور قطره ای اخلاص و دریا کردنش با من به من گو حاجت خود را اجابت میکنم آنی طلب کن آنچه میخواهی مهیا کردنش با من بیا قبل از وقوع مرگ روشن کن حسابت را بیاور نیک و بد را جمع ، منها کردنش با من چو خوردی روزی امروز ما را شکر نعمت کن غم فردا مخور تامین فردا کردنش با من به قرآن آیه رحمت فراوان است ای انسان بخوان این آیه را تفسیر و معنا کردنش با من اگر عمری گنه کردی مشو نومید از رحمت تو نام توبه را بنویس، امضا کردنش با من 👇⚜👇⚜👇⚜👇 http://eitaa.com/joinchat/12451840C08a2fdc722
#حجاب #وصیت_نامه_شهدا #مقام_معظم_رهبری این جوان پا میشود میرود جنگ، جانش را کف دستش میگیرد، از خطرات عبور میکند، برای چه؟ این در وصیّت‌نامه‌ها منعکس است؛ برای خدا، برای امام، برای حجاب ۱۳۹۵/۰۷/۰۵ @Dastan
💠👆💠👆💠👆💠 بر خانم بی نظیر بوتو که خدمت مقام عظیم الشان ولایت آمده بود، ما نسبت به حجاب ایشان ایراد گرفتیم و حتی چادری برایشان پیدا کردیم و ایشان چادر به سر خدمت آقا رسید . آقا از همان اول در مقام نصیحت برآمدند و فرمودند: دخترم، تو فرزند اسلام هستی، تو فرزند امیرالمؤمنینی، تو فرزند اهل بیتی، تو فرزند قرآنی، تو مسلمانی، تو شیعه هستی . همین طور آقا ادامه دادند و کاری کردند که خانم بی نظیر بوتو شروع به گریه و زاری کرد و در حالی که گریه می کرد، می گفت: یک خواهش دارم و آن اینکه روز قیامت مرا شفاعت کنید . آقا بلافاصله فرمودند: «شفاعت مخصوص محمد و آل محمد است . بهترین شفاعت در این دنیا این است که شما مشی و مرامتان را با اهل بیت علیهم السلام هماهنگ کنید . از زی خودتان که مسلمانید، دست برندارید و از لباس دین خارج نشوید . حجة الاسلام والمسلمین موسوی کاشانی (از اعضای بیت - تهران) @Dastan 🍃💠🍃💠🍃💠🍃
امام زين العابدين عليه السلام: و اعمُرْ لَيلي بِإيقاظِي فيهِ لِعبادَتِكَ و تَفَرُّدِي بِالتَّهجُّدِ لكَ و تَجَرُّدِي بِسُكُوني إلَيكَ و إنزالِ حوائجِي بكَ خدايا! با بيدار كردن من در شب براى بندگيت و خلوتِ شب زنده دارى براى تو و آرام گرفتنم به تو و آوردن نيازها و خواسته هايم به درگاه تو شبم را آباد گردان صحیفه سجادیه: دعاء۴٧ http://eitaa.com/joinchat/12451840C08a2fdc722
#حدیث امام صادق علیه السلام: 🔴👈از رفاقت و همبستگے سه گروه بر حذر باش: 🚫خائن ❌ستمكار 🚫سخن ‌چين •|👈 ڪسی ڪه روزي به نفع تو خيانت می ‌ڪند، روزی به ضرر تو خيانت خواهد ڪرد. •|👈ڪسے ڪه برای تو به ديگری ستم مینمايد، طولے نمیڪشد ڪه به تو ستم میڪند. •|👈ڪسے ڪه از ديگران نزد توسخن‌ چينی می‌ڪند، به زودے زود از تو نزد ديگران سخن چینی خواهد ڪرد http://eitaa.com/joinchat/12451840C08a2fdc722
🌀❇️🌀❇️🌀❇️🌀 #ضرب_المثل #فوت_کوزه_گری استاد كوزه گري بود كه خيلي با تجربه بود و كوزه هاي لعابي كه مي ساخت خيلي مشتري داشت شاگردي نزد وي كار مي كرد كه زرنگ بود شاگرد وقتي تمام كارها را ياد گرفت، شروع به ايراد گرفتن كرد و گفت مزد من كم است و كم كم زمزمه كرد كه من مي توانم... ادامه را بخوانید🔻🔻🔻 👇⚜👇⚜👇⚜👇 http://eitaa.com/joinchat/12451840C08a2fdc722
💨👆💨👆💨👆💨 استاد كوزه گري بود كه خيلي با تجربه بود و كوزه هاي لعابي كه مي ساخت خيلي مشتري داشت . شاگردي نزد وي كار مي كرد كه زرنگ بود و استاد به او علاقه داشت و تمام تجربه هاي كاري خود را به او ياد داد . شاگرد وقتي تمام كارها را ياد گرفت . شروع به ايراد گرفتن كرد و گفت مزد من كم است . و كم كم زمزمه كرد كه من مي توانم بروم وبراي خودم كارگاهي راه اندازي كنم و كلي فايده ببرم . هرچه استاد كوزه گر از او خواهش كرد مدتي ديگر نزد او بماند تا شاگردي پيدا كند و كمي كارها را ياد بگيرد تا استاد دست تنها نباشد ، پسرك قبول نكرد و او را دست تنها گذاشت و رفت . شاگرد رفت و كارگاهي راه اندازي كرد وهمانطور كه ياد گرفته بود كاسه ها را ساخت و رنگ كرد و روي آن لعاب داد و در كوره گذاشت . ولي متوجه شد كه رنگ كاسه هاي او مات است و شفاف نيست . دوباره از نو شروع كرد و خاك خوبتر انتخاب كرد و در درست كردن خمير بيشتر دقت كرد و بهترين لعاب را استفاده كرد و آنها را در كوره گذاشت ولي باز هم مشكل قبلي بوجود آمد . شاگرد فهميد كه تمام اسرار كار را ياد نگرفته . نزد استاد رفت و مشكل خود را گفت . و از استاد خواهش كرد كه او را راهنمائي كند . استاد از او پرسيد كه چگونه خاك را آماده مي كند و چگونه لعاب را تهيه مي كند و چگونه آنرا در كوره مي گذارد . شاگرد جواب تمام سوالها را داد . استاد گفت : درست است كه هر شاگردي بايد روزي استاد شود ولي تو مرا بي موقع تنها گذاشتي . بيا يك سال اينجا بمان تا شاگرد تازه هم قدري كار ياد بگيرد و آن وقت من هم تو را راهنمائي خواهم كرد و تو به كارگاه خودت برو . شاگرد قبول كرد يكسال آنجا ماند ولي هر چه دقت كرد متوجه اشتباه خودش نمي شد . يك روز استاد او را صدا زد و گفت بيا بگويم كه چرا كاسه هاي لعابي تو مات است . استاد كنار كوره ايستاد و كاسه ها را گرفت تا در كوره بگذارد به شاگردش گفت چشمهايت را باز كن تا فوت وفن كار را ياد بگيري . استاد هنگام گذاشتن كاسه ها در كوره به آنها چند فوت مي كرد . بعد از او پرسيد : ” فهميدي “ . شاگرد گفت : نه . استاد دوباره يك كاسه ديگر برداشت و چند فوت محكم به آن كرد و گرد وخاكي كه از آن برخاسته بود به شاگرد نشان داد و گفت : اين فوت و فن كار است ، اين كاسه كه چند روز در كارگاه مي ماند پر از گرد و خاك مي شود در كوره اين گرد وخاك با رنگ لعاب مخلوط مي شود و رنگ لعاب را كدر مي كند . وقتي آنرا فوت مي كنيم گرد وغبار پاك مي شود و لعاب خالص پخته مي شود و رنگش شفاف مي شود . حالا پي كارت برو كه همه كارهايت درست بود و فقط همين فوت را كم داشت . اين مثل اشاره به كسي دارد كه بسيار چيزها مي داند ولي از يك چيز مهم آگاهي ندارد . مثلهاي كه به اين موضوع دلالت دارند عبارتند از : فلاني هنوز فوتش را ياد نگرفته اگر كسي فوت اين كار را به ما ياد مي داد خوب بود برو فوت آخري را ياد بگير همه چيز درست است و فقط فوتش مانده •┈••✾📚 @Dastan 📚✾••┈•
هدایت شده از 
🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 گریه امیرالمؤمنین ؟! روزی حضـرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام نزد اصحاب خود فرمودند: من دلم خیلی بحال ابوذر غفاری می سوزد خدا رحمتش کند. اصحاب پرسیدند چطور ؟ مولا فرمودند: آن شبی که به دستور خلیفه ماموران جهت بیعت گرفتن از ابوذر برای خلیفه به خانه ی او رفتند چهار کیسه ی اشرفی به ابوذر دادند تا با خلیفه بیعت کند. ابوذر خشمگین شد و به مامورین گفت: شما دو توهین به من کردید; اول آنکه فکر کردید من علی فروشم و آمدید من را بخرید ، دوم بی انصاف ها آیا ارزش علی چهار کیسه اشرفی است؟ شما با این چهار کیسه اشرفی می خواهید من "علی" فروش شوم؟ تمام ثروت های دنیا را که جمع کنی با یک تار موی "علی" عوض نمی کنم. آنها را بیرون کرد و درب را محکم بست. مولا گریه می کردند و می فرمودند: به خدایی که جان "علی" در دست اوست قسم آن شبی که ابوذر درب خانه را به روی سربازان خلیفه محکم بست... سه شبانه روز بود که او و خانواده اش هیچ نخورده بودند الکافی، ج ۸ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 @nszeran313
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 فرار از بند دنیا و زن بدحجاب 🔹در دوران سربازی‌اش قبل از تقسیم کار، فرمانده مستقیما بین سرباز‌ها می‌رود و از میان آن‌ها دو یا سه نفر را انتخاب می‌کند. 🔸یکی از آن‌ها عبدالحسین بود، چهره‌ای روستایی با بدن ورزیده، با ماشین آن‌ها را جلوی خانه‌ای ویلایی پیاده می‌کند و به عبدالحسین می‌گوید: «از این به بعد شما در اختیار صاحب این خانه قرار دارید، هرچه گفته شد باید بی‌چون و چرا بله بگویید». 🔹پیرزنی ساده وضع به پایین می‌آید و استوار به او می‌گوید که این سرباز را خدمت خانم معرفی کنید. وقتی عبدالحسین به اتاق خانم می‌رود یا الله می‌گوید، زن هم در پاسخ می‌گوید:«یا الله گفتنت دیگه چیه؟! بیا تو» داخل که می‌رود چشمانش ناگهان سیاهی می‌رود، در گوشهٔ اتاق روی مبل زنی بی‌حجاب با آرایشی غلیظ و حال به هم زن می‌بینید. 🔸سراسر بدنش خیس عرق شده و پا به فرار می‌گذارد. آن زن می‌گوید با جسارت می‌گوید که برگرد، پیرزن هم از طرفی اینگونه می‌گوید:‌«اگر بروی ترا می‌کشند». ولی عبدالحسین از آن جا خارج می‌شود و درحالی که آدرس پادگان را هم نداشته خود را به آنجا می‌رساند. مدت‌ها بعد پی می‌برد که آنجا خانهٔ طاغوتی بوده بی‌غیرتی بوده، چند بار تلاش می‌کنند تا برونسی را به آنجا ببرند ولی حریف این بزرگمرد نمی‌شوند. 🔹هجده توالت در آن پادگان بوده که در هر نوبت چهار نفر سرباز وظیفهٔ تمیز کردن آن‌ها را داشتند اما برای تنبیه او یک هفته او را مجبور کردند تا به تنهایی همگی آن‌ها را تمیز کند. 🔸در هشتمین روز سرگردی می‌آید و با لحنی تمسخر آمیز به او می‌گوید: «بچه دهاتی سرعقل آمدی یا نه؟» در آن لحظات سخت خداوند و حضرت ولی‌عصر دست او را می‌گیرند و او با حالتی پیروزمندانه می‌گوید: «این هیجده تا توالت که سهله جناب سرگرد، اکه سطل بدی دستم و بگی همه این کثافتها روخالی کن تو بشکه، بعد که خالی کردی تو بشکه، ببر بریز توی بیابون، و تا آخر سربازی هم کارم همین باشه، با کمال میل قبول می کنم ، ولی تو اون خونه دیگه پا نمی گذارم». 💐 بیست روز او را در آنجا گذاشتند و وقتی که می‌بینند قادر نیستند تا او را از اعتقادات راسخ خویشتن برگردانند مجبور می‌شود تا عبدالحسین را به گروهان خدمت بازگردانند. 👇⚜👇⚜👇⚜👇 http://eitaa.com/joinchat/12451840C08a2fdc722
امام على علیه السلام می فرمایند: كَفِّروا ذُنوبَكُم وَتَحَبَّبوا اِلى رَبِّكُم بِالصَّدَقَةِ وَ صِلَةِ الرَّحِمِ با #صدقه و #صله_رحم، گناهان خود را پاك كنيد و خود را محبوب پروردگارتان گردانيد. غررالحكم، ح 7258 💯روزمان را با صدقه، برای سلامتی امام زمان (عج) و طول عمر با عزت رهبر عزیزمون، شروع کنیم💯 💠 @Dastan 💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام رضا علیه السلام: از ما نیست کسی که هر روز خود را به #محاسبه نکشد. هر روز باید سراغ نفسمان را بگیریم و ببینیم چه خبر است. هم از لحاظ اعمال و هم از لحاظ ریشه ها اهل بیت علیه السلام فرمودند اگر این محاسبه نفس را تمرین کنیم، #رذائل_اخلاقی ما بر طرف می شود. #ریا و #تندخویی حل می شود @Dastan
⁉️ 💮فرض کنید؛ در یك شب طوفانی، از جلوی یك ایستگاه اتوبوس در حال عبور كردن هستید. سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند. 1⃣ یك 👵 كه در حال مرگ است 2⃣ یك 🙋‍♂ كه قبلاً جان شما را نجات داده است 3⃣یك (خانم یا آقا) 💓 كه در رویاهایتان خیال با او را دارید. شما می توانید تنها یكی از این سه نفر را برای سوار نمودن بر گزینید. ⁉️كدامیك را انتخاب خواهید كرد ؟ قبل از خواندن ادامه داستان، شما بگویید، چه کسی را نجات میدهید؟ 👇⚜👇⚜👇⚜👇 http://eitaa.com/joinchat/12451840C08a2fdc722
🌪👆🌪👆🌪👆🌪 ...! 💮یك شركت بزرگ قصد استخدام تنها یك نفر را داشت. ♨️بدین منظور آزمونی برگزار كرد كه تنها یك پرسش داشت. ❓پرسش این بود : شما در یك شب طوفانی سرد در حال رانندگی از خیابانی هستید. از جلوی یك ایستگاه اتوبوس در حال عبور كردن هستید. سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند. 1⃣ یك كه در حال مرگ است 2⃣ یك كه قبلاً جان شما را نجات داده است 3⃣یك (خانم یا آقا) كه در رویاهایتان خیال با او را دارید. شما می توانید تنها یكی از این سه نفر را برای سوار نمودن بر گزینید. ⁉️كدامیك را انتخاب خواهید كرد ؟ دلیل خود را بطور كامل شرح دهید. پیش از اینكه ادامه حكایت را بخوانید شما نیز كمی فكر كنید...! •┈••✾📚 @Dastan 📚✾••┈• قاعدتاً این آزمون نمیتواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خاص خودش را دارد. 👵 پیرزن در حال مرگ است، شما باید ابتدا او را نجات دهید. هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد. 👔 شما باید پزشك را سوار كنید. زیرا قبلاً او جان شما را نجات داده و این فرصتی است كه میتوانید جبران كنید. اما شاید هم بتوانید بعداً جبران كنید. 💞 شما باید شخص مورد علاقه تان را سوار كنید زیرا اگر این فرصت را از دست دهید ممكن است هرگز قادر نباشید مثل او را پیدا كنید... از دویست نفری كه در این آزمون شركت كردند، تنها شخصی كه استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد. او نوشته بود : سویچ ماشین را به پزشك میدهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویاهایم متحمل طوفان شده و منتظر اتوبوس می مانیم. پاسخی زیبا و سرشار از متانتی كه ارائه شد گویای بهترین پاسخ است و مسلما همه میدانند كه پاسخ فوق بهترین پاسخ است، اما هیچكس در ابتدا به این پاسخ فكر نمیکنند. 😬 چرا...؟ زیرا ما هرگز نمیخواهیم داشته ها و مزیت های خودمان را (ماشین) (قدرت) (موقعیت) از دست بدهیم. اگر قادر باشیم خودخواهی ها، محدودیت ها و مزیت های خود را از خود دور كرده یا ببخشیم گاهی اوقات می توانیم چیزهای بهتری بدست بیاوریم... •┈••✾📚 @Dastan 📚✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔅🔰🔅🔰🔅🔰🔅 برخی از دلایل دورشدنمان از امام زمان علیه السلام چیست؟ 🔸وقتی امام زمان عجل الله تعالی فرج الشریف به علی بن مهزیار فرمودند: 🔸چرا دیر پیش ما آمدی؟ 🔹علی بن مهزیار جواب داد: قاصد شما دیر آمد دنبالم! 🔸امام زمان عجل الله تعالی فرج الشریف فرمودند: نه؛ دلیل دیرآمدنت ۳چیز است: ✅ شما به‌دنبال جمع‌کردن مال و ثروت هستید (لَكِنَّكُمْ كَثَّرْتُمُ الْأَمْوَال) ✅ به ضعیف‌تر از خودتان ظلم می‌کنید ( وَ تَجَبَّرْتُمْ عَلَى ضُعَفَاءِ الْمُؤْمِنِين) ✅ شما قطع رحم می‌کنید (قطَعْتُمُ الرَّحِمَ الَّذِي بَيْنَكُم) 📚 دلائل الإمامة، طبری، ص۵۴۲ 😔 نکند که ما یکی از اینها باشیم 💠 @Dastan 💠
هدایت شده از روزی حلال
📌 ⁉️آيا زمستان سختی در پيش است؟! 🔸سرخ پوستان از رييس جديد پرسیدند: آيا زمستان سختی در پيش است؟ رييس جوان قبيله که نمی دانست چه جوابی بدهد گفت: برای احتياط برويد هيزم تهيه کنيد. 🔸سپس به سازمان هواشناسی زنگ زد: آقا امسال زمستان سردی در پيش است؟ و پاسخ شنید: اينطور به نظر می آید. 🔸پس رييس دستور داد که بيشتر هيزم جمع کنند، و بعد يک بار ديگر به سازمان هواشناسی زنگ زد: شما نظر قبلی تان را تأييد می کنيد؟ و پاسخ شنید: صد در صد 🔸رييس دستور داد که همه سرخپوستان، تمام توانشان را برای جمع آوری هيزم بيشتر بکار ببرند. سپس دوباره به سازمان هواشناسی زنگ زد: آقا شما مطمئنيد که امسال زمستان سردی در پيش است؟ و پاسخ شنید: بگذار اينطور بگویم؛ سردترين زمستان در تاريخ معاصر. 🔺رييس پرسید: از کجا می دانيد؟ و پاسخ شنید: چون سرخ پوست‌ها دارند دیوانه وار هيزم جمع می‌کنند! ☑️ برخی وقتها ما خودمان مسبب وقايع اطرافمان هستيم. حالا بنظر شما خودرو، دلار، طلا، گوشت، مرغ و ... باز هم گران می شود!؟ 🔺 کمتر هیزم جمع کنیم! •┈••✾🔸🔻💠🔻🔸✾••┈• http://eitaa.com/joinchat/720896Cfe6ebcf4f4
#ضرب_المثل #یک_کلاغ_و_چهل_کلاغ داستان ضرب المثل یك كلاغ ، چهل كلاغ ننه كلاغه صاحب یك جوجه شده بود روزها گذشت و جوجه كلاغ بزرگتر شد یك روز كه ننه كلاغه برای آوردن غذا بیرون میرفت به جوجه اش گفت: عزیزم تو هنوز پرواز كردن بلد نیستی نكنه وقتی من خونه نیستم از لانه بیرون بپری اینو گفت و رفت هنوز از رفتن ننه كلاغه چیزی نگذشته بود که... 👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/12451840C08a2fdc722
👆🐦👆🐦👆🐦👆 ننه كلاغه صاحب یك جوجه شده بود. روزها گذشت و جوجه كلاغ كمی بزرگتر شد . یك روز كه ننه كلاغه برای آوردن غذا بیرون میرفت به جوجه اش گفت : عزیزم تو هنوز پرواز كردن بلد نیستی نكنه وقتی من خونه نیستم از لانه بیرون بپری و ننه كلاغه پرواز كرد و رفت هنوز مدتی از رفتن ننه كلاغه نگذشته بود كه جوجه كلاغ بازیگوش با خودش فكر كرد كه می تواند پرواز كند و سعی كرد كه بپرد ولی نتوانست خوب بال وپر بزند و روی بوته های پایین درخت افتاد همان موقع یك كلاغ از اونجا رد میشد ،چشمش به بچه كلاغه افتاد و متوجه شد كه بچه كلاغ نیاز به كمك دارد او رفت كه بقیه را خبر كند و ازشان كمك بخواهد پنج كلاغ را دید كه روی شاخه ای نشسته اند گفت :” چرا نشسته اید كه جوجه كلاغه از بالای درخت افتاده.“ كلاغ ها هم پرواز كردند تا بقیه را خبر كنند . ... تا اینكه كلاغ دهمی گفت : ” جوجه كلاغه از درخت افتاده و فكر كنم نوكش شكسته . “ و همینطور كلاغ ها رفتند تا به بقیه خبر بدهند . ... كلاغ بیستمی گفت :” كمك كنید چون جوجه كلاغه از درخت افتاده و نوك و بالش شكسته .“ همینطور كلاغ ها به هم خبر دادند تا به كلاغ چهلمی رسید و گفت :” ای داد وبیداد جوجه كلاغه از درخت افتاده و فكر كنم كه مرده .“ همه با آه و زاری رفتند كه خانم كلاغه را دلداری بدهند . وقتی اونجا رسیدند ، دیدند ، ننه كلاغه تلاش میكند تا جوجه را از توی بوته ها بیرون آورد . كلاغ ها فهمیدند كه اشتباه كردند و قول دادند تا از این به بعد چیزی را كه ندیده اند باور نكنند . از اون به بعد این یك ضرب المثل شده و هرگاه یك خبر از افراد زیادی نقل شود بطوریكه به صورت نادرست در آید ، می گویند خبر كه یك كلاغ، چهل كلاغ شده است خیلی از مسایل دور بر ما، حتی مسایل کشورمون و حرفای مسولین، دقیقا مصداق همین ضرب المثله •┈••✾📚 @Dastan 📚✾••┈•
🔅🔹🔸⚜🔸🔹🔅 ( هر شب ساعت 21 ) داستان من از زمان تولّدم شروع میشود. تنها فرزند خانواده بودم؛ سخت فقیر بودیم و تهیدست و هیچگاه غذا به اندازه کافی نداشتیم. روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم. مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب من ریخت و گفت: "فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم." و این اوّلین دروغی بود که به من گفت. •┈••✾📚 @Dastan 📚✾••┈• زمان گذشت و قدری بزرگ تر شدم. مادرم کارهای منزل را تمام میکرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود می رفت. مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم. یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند. به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت. شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم. مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا میکرد و میخورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است. ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند. امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت: "بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛ مگر نمیدانی که من ماهی دوست ندارم؟" و این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت. •┈••✾📚 @Dastan 📚✾••┈• قدری بزرگ تر شدم و ناچار باید به مدرسه میرفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباسفروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانمها بفروشد و در ازا آن مبلغی دستمزد بگیرد. شبی از شبهای زمستان، باران می بارید. مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم. از منزل خارج شدم و در خیابانهای مجاور به جستجو پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه میکند. صدا زدم، "مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیروقت است و هوا سرد. بقیه کارها را بگذار برای فردا صبح." لبخندی زد و گفت: "پسرم، خسته نیستم." و این دفعه سومی بود که مادرم به من دروغ گفت ادامه دارد... •┈••✾📚 @Dastan 📚✾••┈•
خداوند فرمود: «... هرگاه بنده بگوید: بسم اللّه الرحمن الرحیم خداى متعال مىگوید: بنده من با نام من آغاز كرد. بر من است كه كارهایش را به انجام رسانم و او را در همه حال، بركت دهم عیون اخبار الرضا، ج 2، ص 269، ح 59 •┈••✾🔹📍📚📍🔹✾••┈• http://eitaa.com/joinchat/12451840C08a2fdc722
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا