🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#خانمهایی_که_میخواستند_جبهه_باشند_بسمالله....
🌷آمده بود مرخصی. داشتیم درباره منطقه حرف میزدیم. لابلای صحبت گفتم: «کاش میشد من هم همراهت به جبهه بیایم!» حرف دلم را زده بودم. لبخندی زد و پاسخی داد که قانعم کرد. گفت: «هیچ میدانی سیاهی چادر تو از سرخی خون من کوبندهتر است؟! همین که حجابت را رعایت کنی، مبارزهات را انجام دادهای.»
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز محمدرضا نظافت
📚 کتاب "بوستان حجاب"، صفحه ۵۵
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
اللهم عجل لولیک الفرج
#کانال_شهیدمحمـدنکـاحی ❤️
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#ناگهان_اعجاز!
🌷برادری بود بسیار مؤدب و خوش اخلاق؛ همیشه ذکر خدا بر لب داشت. مسئول دسته بود. نزدیک ظهر برای سرکشی نیروها و رسیدگی به وضعیت سنگرها از پشت تخته سنگها راه افتاد. منطقه ناامن بود و امکان داشت هر لحظه دشمن هجوم بیاورد. نزدیک دره، غرش خمپارهها فضا را آکنده ساخت، نزدیک آن برادر به زمین خورد. ترکش به قلب او اصابت کرده بود و به شهادت رسیده بود. محلی که جنازه آن برادر قرار داشت، در تیررس دشمن بود و کسی نمیتوانست به آن نزدیک شود و از طرف دیگر، اگر جنازه او نیز دیده میشد، گلوله بیشتری بر آن محل میریختند و ضمناً محل اختفاء ما نیز لو میرفت.
🌷خدایا چهکار میتوانیم انجام دهیم؟ ناگهان یک دسته پرنده (کبک)، در آن محل بر روی زمین نشستند و جنازه آن عزیز در استتار کامل قرار گرفت، بهطوری که به هیچ وجه معلوم نمیشد در آن جنازهای روی زمین افتاده است؛ اگر چه گلولههایی نیز به اطراف میخورد، اما پرندگان تا ساعتها در آن محل ماندند. نزدیکیهای غروب پرندگان رفتند و چون هوا کمکم تاریک میشد، برای ما این امکان به وجود آمد که جنازه آن شهید را به عقب برگردانیم.
#راوی: شهید معزز غضنفر خندان
📚 کتاب "خاطره خوبان"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
اللهم عجل لولیک الفرج
#کانال_شهیدمحمــدنکـــاحی ❤️
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥خاطره زیبایی از شهید برونسی و توسل به حضرت زهرا سلام الله علیها از زبان خطیب توانمند #استاد_عالی
دوستان این روزهای فتنه که بسیاری از خواص مردود شدند توسل به حضرت زهرا سلام الله علیها فراموش نشه.
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمـدنکـاحی♥️
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#تقدیر_در_تقدیر....
🌷در يك كانال پناه گرفته، عراقیها ما را محاصره كرده بودند. فاصلهى ما با دشمن كمتر از صد متر بود. شهيد «فرهاد آزاد» بالاى كانال ايستاده و يك بیسيم نيز به كمر بسته بود. صدا زدم: «فرهاد! بيا پايين، داخل كانال، اين جا امنتر است؛ تو را میزنند.»
🌷....فرهاد، تبسمى كرد و گفت: «تقدير هر چه هست همان میشود.» مدتى بعد پشت كانال پناه گرفته، شروع به خواندن نماز نمود. در نماز، خمپارهاى كنارش نشست و او را به شهادت رساند. قصد داشتم خود را بالاى سر او برسانم كه خمپاره ديگرى درست روى پيكرش اصابت كرد و او همچون گلى پرپر شد.
🌹خاطره ای به یاد شهيد معزز فرهاد آزاد
#راوى: رزمنده دلاور غلامرضا رجايى
📚 مجلهى جانباز، ش ۱۰۲، مرداد ۷۷، ص ۲۱
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمـدنکـاحی♥️
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#سنگری_بهنام_پیشانی!
🌷دی ۱۳۶۵ قلاویزان مهران، این یکی از تلخترین عکسهایم از جنگ است. با چه ترس و لرزی توانستم با دوربین سادهام این عکس را بگیرم. در ۳ سنگر روبرو، ۳ تکتیرانداز عراقی مستقر بودند و با قناصه پیشانی تعدادی از بچه بسیجیها را شکافتند! هنوز که هنوز است، وقتی به این عکس نگاه میکنم، تنم میلرزد، دستم را بر پیشانی میگیرم و برای شهدا فاتحه میفرستم. در منتهیالیه کانال، سنگری بود بهنام «پیشانی». این اسم از دو لحاظ برای آن سنگر مناسب بود: اول اینکه....
🌷اول اینکه این سنگر در نوک کانالی قرار داشت که هیچ سنگر و خطی جلوتر از آن در برابر عراقیها وجود نداشت و بهعنوان پیشانی خط مقدم محسوب میشد. دوم اینکه تکتیراندازان عراقی توجه شدیدی به این سنگر داشتند و چون یکی از بهترین سنگرهای دیدهبانی ما بود، تکتیراندازان عراقی بیشترین تمرکز را روی آن داشتند و پیشانی تعداد زیادی از بچهها در آنجا مورد اصابت گلوله قنّاصه قرار گرفته بود. باید گفت که آن سنگر از خونینترین سنگرهای مهران بود.
🌷یک تیربار عراقی بود که شبها خیلی اذیت میکرد. تصمیم گرفتیم به هرصورت که هست، ترتیبش را بدهیم. یک قبضه اسلحه ژ.۳ تحویل دسته ۳ بود که از آن برای شلیک نارنجک تفنگی استفاده میکردیم. شلیک نارنجک تفنگی با کلاشینکوف تقریباً غیر ممکن بود، چرا که احتیاج به لوله رابط داشت و اگر هم پیدا میشد، با هر اسلحه کلاشی نمیشد نارنجک را پرتاب کرد. فشار زیاد گاز باروت، اسلحههای معمولی را داغان میکرد. فشنگ گازی در خط پیدا نمیشد به همین خاطر مرمی فشنگهای ژ.۳ را برمیداشتیم و بهجای....
🌷و بهجای آن با مقداری کاغذ روزنامه مچاله شده دهانه پوکه را میبستیم و پس از کار گذاشتن نارنجک تفنگی بر روی اسلحه، آن را شلیک میکردیم. بهترین نوع نارنجک تفنگی که کاربرد بیشتری هم داشت، ضدتانک بود، آنهم از نوع روسی که به «نارنجک تفنگی کلاش» معروف بود. سنگر تیربار مزاحم در مقابلمان قرار داشت و بیشترین تلاش ما برای از بین بردن آن بود. دست کم هر شب ۱۵ تا ۲۰ نارنجک تفنگی و تعدادی آر.پی.جی به طرفش شلیک میکردیم، اما او همچنان روی کانالها و سنگرهای دیدهبانی ما آتش میبارید.
🌷سرانجام پس از پرتاب چند نارنجک بر یک هدف، توانستم محل دقیق سنگر را تشخیص بدهم. پنجمین نارنجک تفنگی را که پرتاب کردم، به خواست خدا روی سنگر تیربار فرود آمد. تیربار که درحال شلیک بود، یکباره خاموش شد و در پی آن صدای داد و فریاد نیروهای مستقر در خط مقدم عراق، نشان میداد که سنگر منهدم شده است و این نتیجه صلواتهایی بود که نذر کرده بودم.
راوی: رزمنده دلاور حمید داودآبادی که در شانزده سالگی به جبهه رفت. (یکی از نویسندگان فعال در عرصه خاطره نگاری و تاریخ نگاری دفاع مقدس.)
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️ اللهم عجل لولیک الفرج
#کانال_شهیدمحمــدنکـــاحی ❤️
✾📚 @Dastan 📚✾
🚨 شهیدی که گوشت بدنش را خوردند!
⭕️ ابتدا دو دستش رو از بازو قطع کردند در دیگ آب نمک انداختند با تمام زخمها و ...
در انتها در دیگ آب جوش ريختند و پختند.
و جگرش را به خورد هم سلولیهاش دادند.
و بقیه را خودشان خوردند.
👈 این کار کومله و دموکراتها در دهه ۶۰ بود...
پدران و مادران تروریستهای وحشی که در جوانرود و مهاباد و ... حتی به لباس زیر ناموس مردم هم رحم نکردند.
❤️ اللهم عجل لولیک الفرج
#کانال_شهیدمحمــدنکـــاحی ❤️
✾📚 @Dastan 📚✾
دکتر احمدرضا بیضائی:
چقدر غبطه خورده بودم به محمودرضا بخاطر #پاسدار شدنش و چقدر حالش خوب شده بود از اينكه پاسدار شده بود😍
بارها پيش آمد كه به او گفتم:
"توى اين لباس از ما به #شهادت نزديكترى خوش به حالت" وقتى اين را مى گفتم مى خنديد😅
🔹وقتى پاسدار شد، مثل اين بود كه به همه چيز رسيده و ديگر هيچ آرزويى در اين دنيا ندارد محمودرضا لباس پاسدارى را با عشق پوشيد.❤️
🔸گاهى كه افتخار مى دهد و به خوابم مى آيد توى همين لباس مى بينمش. آنطرف هم مشغول پاسدارى از انقلاب است✌️😊
شهید مدافع حرم
محمودرضا بیضایی🌹
❤️ اللهم عجل لولیک الفرج
#کانال_شهیدمحمــدنکـــاحی ❤️
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#داماد_آسمانها_در_حجله_الهى
🌷برای عملیات والفجر ٦ با کاروان «طرح لبیک یا امام» به منطقه اعزام شدیم. آن وقتها فرمانده سپاه شهرستان سیمرغ «سردار شهید موسی محسنی» بود. قبل از اينکه به قائمشهر جهت اعزام برویم، برایمان صحبت کرد. بیشتر حرفهایش سفارش و توصیه بود اینکه: «شما رزمندگان باید الگوی بقیه افراد جامعه باشید. نظم و انضباط را رعایت کنید و....»
🌷هنگام خارج شدن از سپاه، حاج آقا روحانی فرد، قرآن روی سرمان گرفت و همهی بچه ها از زیر قرآن رد شدند. جلوی من سردار شهید صمصام طور و پشت سرم، شهید میررمضان هاشمی ایستاده بود. وقتی آمدیم تو خیابان اصلی شهر، مادر شهید میررمضان با چشمان گریان آمد. دست میررمضان را گرفت و هی التماس میکرد که نرو....
🌷....راستش را بخواهید من حوصله ام سر رفت و گفتم: «مادرجان! فقط تو نیستی که مادری، ما هم مادر داریم. این چه بدرقهای است که داری انجام میدهی؟!» با همان چشمان گریان به من گفت: «بیا تا برایت بگویم چرا گریه میکنم.» سرم را جلو بردم و او گفت: «جمعهی بعد عروسیاش است و او دارد به جبهه میرود.» من ساکت شدم و دیگر حرفی نزدم.
🌷حرف مادرش تو دلم مانده بود. میررمضان هم میدانست که مادرش قضیه عروسی اش را به من گفته است. خیلی دوست داشتم به او بگویم برگردد و بعد از مراسم عروسی به جبهه بیاید ولی میدانستم او گوش نخواهد کرد. شب عملیات دلم طاقت نگرفت و به او گفتم: «میررمضان! برگرد، نیا. به خدا عذرت موجه است.»
🌷لبخندی زد و گفت: «دو_سه روز دیگر جمعه است؛ روز عروسی من. غصه نخور من داماد میشوم.» میررمضان در همان شب به درجه رفیع شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش بعد از چند ماه به آغوش گرم خانواده بازگشت.
#راوی: رزمنده دلاور شیداله اسدی
#لبیک_یا_خامنه_ای
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرَج❤️
💖 #کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
✾📚 @Dastan 📚✾
🌸 #نماز_شب 🌸
✨همیشه نمازهای شبش را با گریه میخواند، در مأموریت و پادگان هم که مسئول شب بود نماز شبش را میخواند، هیچ موقع ندیدم نماز شبش ترک شود، همیشه با وضو بود، به من هم میگفت داری دستت را میشوری وضو بگیر و همیشه با وضو باش، آب وضویش را خشک نمیکرد، در کمک کردن به دیگران هم نمونه بود، حتی اگر دستش خیلی خالی بود و به او رو میزدند نه نمیگفت.
✨گاهی اوقات نمیگذاشت من متوجه کمکهایش شوم ولی به فکر همه بود، احترام زیادی به خانواده و پدر و مادرش میگذاشت، پدر و مادر خودش با پدر و مادر من از لحاظ احترام گذاشتن برایش یکی بودند، شدت احترام گذاشتن به من و دخترمان به حدی بود که در جمعهای خانوادگی میگفتند مسلم خیلی به زن و بچهاش میرسد، اگر مبینا گریه میکرد تا نیمه شب بغلش میکرد و راه میرفت تا خوابش ببرد، هیچ موقع نمیگفت من خسته هستم، خیلی صبور بود.
🌷شهید مسلم نصر
💬به روایت همسر شهید
♥️اَلَّلهُمـّ؏جِّل لِوَلیــِـــڪَ الفَـرَجــــ
#کانال_شهیدمحمــدنکـــاحی♥️
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#رنگی_بالاتر_از_سیاهی...!
🌷در عملیات بیت المقدس، در عرض یک هفته، پنج بار محل استقرار تیپ ولی عصر (عج) را عوض کردند. خسته شده بودیم. لب به اعتراض گشودیم و رفتیم سراغ حسن باقری. گفتیم: امکانات نداریم. دیگر به هیچ وجه از محل فعلی تکان نمیخوریم. هر چه میخواهد بشود. مگر بالاتر از سیاهی هم رنگی هست؟ گفت: بله هست! بالاتر از سیاهی، سرخی خون شهیدی است که روی زمین ریخته بود....
🌷انگار آب سرد روی بدنم ریخته باشند، بدنم شروع کرد به لرزیدن. سعی کردم چیز دیگری بگویم. گفتم: امکانات نیست. ما قوهی محرکه میخواهیم.... او با همان لحن، گفت: قوهی محرکهی شما خون شهید است. بعد هم کمی امیدواری داد و از موقعیت در جنگ حرف زد. از آن لحظه، هر وقت یاد حرفهای حسن باقری میافتم، بدنم سرد سرد میشود. انگار، مثل آن لحظه، آب سرد روی تنم ریخته اند.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده #شهید حسن باقری
📚 کتاب "بیقرار" محمد خسروی راد، صفحه ۲۹
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
♥️اَلَّلهُمـّ؏جِّل لِوَلیــِـــڪَ الفَـرَجــــ
#کانال_شهیدمحمــدنکـــاحی
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4352🌷
#اینطور_شرمنده_مرام_پدرگونه_و_برادرانهاش_شدم!🎋
🌷مدت مأموریتم در کردستان رو به اتمام بود و داشتم خودم را آماده برگشتن به تهران میکردم. وقتی علیرضا ناهیدی و دیگر مسئولین واحد ادوات از جریان باخبر شدند، قضیه را با حاج احمد در میان گذاشتند. گفته بودند: این چند نفر که در واحد خمپاره کار کرده و آموزش دیدهاند، میخواهند تسویه کنند و بروند، شما صحبتی با آنها بکنید، شاید منصرف شوند تا کار واحد ادوات سپاه مریوان لنگ نماند. در یکی از همان روزها، در منطقه “سروآباد ” مشغول کار روی یکی از خمپارههای روسی بودم که از دور، ماشین حاج احمد را دیدم. به سرعت به سمت ما میآمد.
🌷فکر کردم حاج احمد آمده گشتی بزند و بگذرد. لحظهای بعد، ماشینی کنار مقرمان نگه داشت و حاج احمد با سر و رویی خاکآلود از ماشین پیاده شد و به سمت واحد ما آمد. به سرعت جعبه مهماتی را که در زیر دستم بود، کنار گذاشتم و به پیشواز رفتم. بعد از سلام و احوالپرسی با همه بچهها، رو به من کرد و گفت: برادر برقی، بچههای همشهری شما اینقدر بی معرفت نبودند که تا سه ماهشان تمام شد بروند و پیش ما نمانند. خودم را به آن راه زدم و با خنده گفتم: جریان چیه؟ با لحن گلایهآمیز گفت: شنیدم میخواهی از پیش ما بروی. سرم را پایین انداختم و گفتم: با اجازه شما.
🌷هنوز سرم را بلند نکرده بودم که با قاطعیت تمام گفت: تو خجالت نمیکشی؟ برای یک لحظه از این برخورد او جا خوردم و با تعجب پرسیدم: برای چی؟ گفت: از این که داری میروی. هرطور که بود میخواستم او را قانع کنم. گفتم: خب مدت مأموریت من تمام شده. به عنوان بسیجی سه ماهه آمده بودم و حالا که مدت مأموریت من تمام شده باید برگردم سر کلاس و درس. حاج احمد که به حرفهایم گوش داده بود به آرامی و با همان قاطعیت گفت: با همه این حرفها باید بمانید به شما نیاز هست. از این....
🌷از این بایدِ حاج احمد ترسیدم و با تعجب پرسیدم: چرا؟ به آرامی دستش را دراز کرد، شانهام را گرفت، محکم فشار داد و گفت: چرا نداره برادر من؟ در این سه ماهه حداقل هزار گلوله خمپاره زدی. حالا قیمت هر گلوله دانهای چند برای ما تمام میشود بماند. از این هزار تا هم کم کم نهصد تا را به هدف نزدی. اینقدر چپ و راست هدف زدی تا فوت و فن کار را یاد گرفتی. حالا خودت بگو و قضاوت کن تا یکی دیگر بیاید و بشود مثل تو. لااقل باید هزار تا گلوله خمپاره دیگر را حیف و میل کند.
🌷ساکت شد و بعد ادامه داد: برادر جان به خاطر اینها هم که شده در جبهه بمان و خدمت کن. با این صحبتها یک لحظه شرمنده مرام پدرگونه و برادرانه این فرمانده دلاور شدم و با خجالت گفتم: برادر احمد شما اجازه مرا از آموزش و پرورش ساوه بگیرید، من تا آخر در خدمت شما هستم. حرفم که تمام شد لبخندی زد و دستم را محکم در میان دستش فشرد و با خوشحالی گذشت.
🌹خاطره ای به یاد سردار جاويدالاثر حاج احمد متوسليان
#راوی: رزمنده دلاور عباس برقی
منبع: سایت مشرق نیوز
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi