eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
تالحظه شکست 🙏 به #خداایمان داشته باش .... 🌹 خواهی دید که ✖️ آن لحظه هرگز نخواهد رسید... 🌸✨🌸✨🍃 @dastanvpand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﷺ،،💖 ﷺ ﷺ💖 ﷺ ﷺ ﷺ 💖 ﷺ ﷺ ﷺ ﷺ💖 ﷺ ﷺ ﷺ ﷺ ﷺ💖 ﷺ ﷺ ﷺ ﷺ ﷺ ﷺ💖 دوست خوبم امروز صلوات فراموش نشه‼️ ﷺﷺﷺﷺﷺﷺﷺ💖 ﷺﷺﷺﷺﷺﷺ💖 ﷺﷺﷺﷺﷺ💖 ﷺﷺﷺﷺ💖 ﷺﷺﷺ 💖 ﷺﷺ 💖 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#دوست_آسمانی #قسمت_دوم @Dastanvpand خانواده ام از افسردگی و آشفتگی روحی من نگران شده بودند. در آ
@Dastanvpand در مسیر هرروزه ام به سمت دبیرستان و در نزدیکی آن،ساختمانی در حال بنا بود که گویا قرار بود هتل شود...چند طبقه از اسکلتش را ساخته بودند ...این ساختمان مشرف بود به یک سراشیبی دره مانند... خوب که وارسی کردم دیدم اگر خود را از بالاترین طبقه اش به داخل آن سراشیبی پرت کنم درجا کشته می شوم.. همانجا را برای خود کشی انتخاب کردم و روزی(و در واقع: شبی) را برای این کار تعیین کردم... در چند روز باقیمانده به شب موعود،بیشتر فکر و خیالم این بود که بعد از من در دنیا چه بسیار اتفاقاتی خواهد افتاد که من دیگر نمی توانم آنها را ببینم....و با خود می گفتم که واکنش دوستانم به خبر خودکشی ام چه خواهد بود... شب موعود به بهانه قدم زدن و رفتن به" بازار ستاره"از منزل خارج شدم و به طرف آن ساختمان که همانگونه که گفتم در نزدیکی مدرسه ام بود حرکت کردم... یادم نیست که تاکسی سوار شدم یا که پیاده رفتم... وقتی به آنجا رسیدم و خواستم وارد ساختمان شوم و خود را به طبقه بالا برسانم با چیز غیر منتظره ای روبرو شدم: روی یکی از سقوف طبقه میانی کار کرده و طولش داده بودند، مانند تیغه ای جلوتر از طبقات دیگر بیرون زده بود... یعنی اگر از بالاترین طبقه خود را پرت می کردم روی این تیغه تازه تاسیس می افتادم نه روی زمین در آن سراشیبی...ممکن بود دست و پایم بشکند اما احتمالش هم زیاد بود که زنده بمانم..و من یک خودکشی موفق و کامل را می خواستم که نه احتمال زنده ماندن باشد و نه کسی بتواند به نجاتم برسد...اگر از آن تیغه هم خود را پایین می انداختم فاصله اش آنقدر نبود که احتمال مرگم زیاد باشد... از هر طرف که نگاه کردم دیدم جای مناسبی وجود ندارد ......نقشه ام خراب شده بود. کمی در آن حوالی پرسه زدم تا شاید جای دیگری پیدا کنم اما نبود.... به سمت سه راهی که در تقاطع مسیر مدرسه با جاده منتهی به داخل شهر قرار داشت رفتم تا سوار تاکسی شوم... با خود فکر کردم که شاید بتوانم خود را از بالای بازار ستاره پایین بیندازم... این بازار ستاره ساختمانی بلند و سربسته و غالبا شیشه ای بود که اجناس لوکس در طبقات مختلف آن فروخته می شد. آنجا که رسیدم کمی در اطراف ساختمان گشتم تا مگر راهی برای صعود به بام آن پیدا کنم..اما راهی پیدا نکردم... این هم به فکرم زد که همانجا خود را جلوی ماشین های در حال عبور بیندازم تا در تصادف کشته شوم..اما آنجا ترافیکی برقرار بود که سرعت ماشین ها را کند کرده بود.... کلافه شده بودم.... تصمیم گرفتم به اسکله رفته و خود را در دریا غرق کنم... اما چون قبلا زیاد داخل شهر را نگشته بودم برای پیدا کردن راه اسکله در آن شب مقداری معطل شدم و چندبار راه را اشتباه رفتم.. یادم نیست چقدر طول کشید که بالاخره خود را به اسکله رساندم... دیر وقت بود و اکثر خیابانها خلوت بود...اسکله هم خلوت بود و تک و توکی در آن اطراف کسانی پرسه می زدند... دستم را که روی نرده ها گذاشتم باز با چیزی روبرو شدم که انتظارش را نداشتم...دریا عقب کشیده بود! ...به خاطر قضیه جزر و مد....اگر خود را از آن بالا می انداختم فقط کثیف می شدم نه چیز دیگر.... بعد از گذشت لحظاتی که بدان منظره خیره شده بودم،خود را عقب کشیدم و در فکر فرو رفتم که چه کنم.... در این حال،سوز سردی وزیدن گرفت و من که لباس زیادی نپوشیده بودم سردم شد...گرسنه هم بودم....پاهایم نیز به خاطر پیادروی زیاد آن شب درد می کرد...مغزم زیر فشار روحی و عصبی خسته شده بود ... لحظه ای به این فکر کردم که الان در اتاقت باشی و غذای گرمی بخوری و لم بدهی و تلویزیون تماشا کنی یا بخوابی و.. ....یادم آمد که آن شب خواهرم می خواست ماکارونی که من دوست دارم طبخ کند... همه این فکر ها در لحظه ای کوتاه از مخیله ام گذشت... همین یک لحظه فکر کردن به "زندگی"، جرقه ای از زنده ماندن در ذهنم روشن کرد...گویی قلب سرد من لحظه ای گرمای زندگی را حس کرد......عزمی که کرده بودم متزلزل شد....با خود گفتم وقت دیگری می توانم تصمیمم را عملی کنم... در چند لحظه این وسوسه زنده ماندن در من قوت گرفت تا اینکه مسیرم را به سمت منزل کج کردم... در تاریکی شب در کوچه پس کوچه ها راهم را گم کردم.... سرگردان مقداری پیاده روی کردم تا اینکه به فردی برخورد کردم...پرسیدم بلوار رجایی کدام سمت است؟ با مهربانی و تبسم گفت: از آن سمت برو... کمی رفتم و ناگاه دیدم در خیابان موردنظرم هستم... طرف منزل رفتم و زنگ در را زدم...خواهرم آمد و در را باز کرد و داخل رفتم... سر سفره شام نشستیم ...و کسی نمی دانست که آن شب بر من چه گذشته است.... برای من که انگار مرده بوده ام و دوباره به دنیا بازگشته ام خانه رنگ و بویی تازه داشت... من هنوز زنده بودم! ادامه دارد @Dastanvpand
@Dastanvpand در آن روزها اتفاق عجیبی برایم رخ داد ....که شاید مقدمه ای بود برای اتفاقات بعدی که دربارشان خواهم گفت. شبی از خواب بیدار شدم ...و بلافاصله ترسی عجیب و هولناک و غیر قابل وصف مرا فرا گرفت.... تاکید می کنم: [غیر قابل وصف]! واژه "ترس" فقط گوشه ای از آن حالت عجیب و وحشتناک را به خواننده منتقل می کند...و الا آن خوف مهلک، بسیار فراتر بود از ترسی که انسان بدان آشناست... و من هیچ کابوسی در خواب ندیده بودم...یعنی این ترس ربطی به خوابم نداشت...این خوف کشنده بعد از بیداری در من بوجود آمد. و نمی دانستم از چه می ترسیدم....فقط می ترسیدم...ترس بود و ترس...همه وجودم شده بود ترس.... انگار زمین و زمان تبدیل شده بود به ترس و در من فرو رفته بود.... وجود من یکپارچه شده بود ترس... در حقیقت کلمات عاجزند از شرح آن احساسی که در آن لحظات من داشتم... از شدت خوف گویی نزدیک بود دیوانه شوم.... خواستم خواهر و دامادمان را بیدار کنم و همچون کودکی به آغوششان پناه ببرم.. خواستم فریاد بزنم...اما به زحمت جلوی خود را گرفتم... نمی دانستم چرا و از چه می ترسم... فقط می ترسیدم...ترس بود ترس بود و ترس.... ترسی هزاران بار هولناکتر از ترس... بگذار بگویم که اگر در جهنم هیچ عذابی نبود جز همین ترس کشنده هولناک فراتر از تصور.....بس هولناک می بود جهنم. هر لحظه انگار نزدیک بود وجودم متلاشی شود... در را باز کردم و پا به حیاط گذاشتم.... در این لحظه انگار کسی در درونم به من گفت:بگو استغفر الله.... و من بی اختیار گفتم.... گفتم:استغفر الله... و ناگاه آن ترس هولناک، فرو ریخت!..و جز اندکی از آن باقی نماند.. آرامشی مرا فرا گرفت.... لحظاتی آسمان شب را نظاره کردم...و به اتاقم بازگشتم...در حالی که شگفت زده شده بودم و نمی فهمیدم چه رخ داده است... شگفت آن ترس عجیب بی همتا...و شگفت تر از آن گفتن "استغفرالله" و رخت بر بستن آن ترس... من در آن لحظه که استغفر الله گفتم به هیچ چیز اعتقاد نداشتم.... معنی این کلمه را می دانستم اما به مفهوم آن اعتقاد نداشتم... فقط به من گفته شد بگو و من گفتم... و ناگهان آن خوف کشنده که مرا در خود فرو برده بود ،ناپدید شد! نمی دانستم چرا آن را گفته ام....من که هنوز بدان باور نداشتم... اما گفتن آن کلمه، مرا از آن ترس جهنمی نجات داد... البته فکر می کنم آن لحظه با جان و دل گفتم...انگار که گفته باشم:خدایا!اگر تو وجود داری مرا ببخش! تجربه عجیب آن شب شاید برایم اثرگذارتر از هزاران صفحه استدلال فلسفی بر پایه منطق یونانی و.....بود. حادثه آن شب مرا وادار به ایمان آوردن نکرد...اما شاید مقدمه و زمینه سازی و نشانه ای بود برای عقل و روح و قلبم... برای آنچه که خواهم گفت. ادامه دارد @Dastanvpand
🚩 لینک قسمت پنجاه یک https://eitaa.com/Dastanvpand/10469 صبح با صدای گریه آرش از خواب بلند شدم من نمیدونم این بچه چقدر انرژی داشت که همش گریه میکرد کامران کنارم نبود با دیدن خودم یاد دیشب افتادم که چقدر خوب بود برخلاف دفعه قبل خیلی خوب بود نمیتونستم به ارش شیر بدم واسه همین ملافه رو دور خودم پیچوندم و رفتم در اتاق و سرمو ازش کردم بیرون و کامران و صدا کردم -کامران کامارن اومد تو اتاق و یه نگاه از سر تا پام بهم کرد که باعث شد خجالت بکشم و سرمو بندازم پایین -جونم؟ -تو میتونی آرش وببری من برم دوش بگیرم -اره عزیزم برو بعدم رفت طرف بچه و بغلش کردو رفت پایین منم سریع رفتم تو *گرماااابه* و چپیدم توش بعد ازین که دوش گرفتم سریع یه تونیک سفید با ساپورت مشکی پوشیدم د موهامم همونجوری خیس دور خودم رها کردم و رفتم تو اشپزخونه بچه ها داشتن صبحونه میخوردن -سلام صبح بخیر همه برگشتن طرفمو جوابمو دادن کامران-بهار بدو موهات و خشک کن سرما میخوری نشستم صندلی کناریشو گفتم -بیخیال حوصله ندارم خودش خشک میشه -برو موهات خشک کن گفتم از جام بلند شدم و گفتم -همش گیر بده بعدم رفتم موهامو خشک کردم و برگشتم چند لقمه بیشتر نتونستم بخورم تو اشپزخونه من و کیانا و لادن نشسته بودیم و حرف میزدیم با صدای کامران صحبتمون و قطع کردیم -خانوما سریع اماده شین ساعت ۱۲ از جامون بلند شدیم و رفتیم تا اماده بشم ارش و گذاشتم رو تخت و به کامران گفتم حواسش بهش باشه تا برگردم خودمم رفتم تو اتاق ارش که الان کیانا اینا اونجا بودن در زدم و وارد شدم کیانا-جونم؟ -ببخشید میخوام واسه ارش لباس بردارم -راحت باش عزیزم رفتم سر کمدو واسش لباس سرهمی قرمزی که لادن از امریکا اورده بود و برداشتم جورابای کوچولوی سفیدم برداشتم تا پاش کنم با یه ببخشید از اتاق اومدم بیرون کامران جلوی اینه داشت موهاش درست میکرد با یه عالمه قربون صدقه اقا ارش رفتن بالاخره لباسشو تنش کردم وای که قربونش برم چقده خوشگل شده بود بوسش کردمو دوباره گذاشتمش روی تخت از توی کمد مانتوی قرمزمو همراه با شلوار لی سفیدم و شال سفیدم برداشتم موهامو همه رو یالای سرم جمع کردم و یه ریمل و خط چشمم کشیدم با یه رژلب صورتی ادکلن کامرانم برداشتم و به خودم زدم به نظر من ادکلنای مردونه خیلی خوشبو تر بودن تا زنونه ها -هوی خانومی اونی که زدی مال من بود یه چشمک پرعشوه ای تحویلش دادم و گفتم -من و تو نداریم عشقم 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 اااا،باشه بزار برگردیم بهت نشون میدم چیزی نگفتم ارش و بغلم کردمو رفتم پایین -مادر و پسر خوب باهم ست کردین ها به آرش نگاه کردمو گفتم -آره دیگه عمه جون -الهی عمه قربونش بشه نگاه چقدرم رنگ قرمز بهش میاد خودمو لوس کردمو گفتم -به آرش یا مامانش؟ کیانا و لادن خندیدن و گفتن -به هردوتاشون ماشاا… از بس خوشگلین ادم میمونه تو کار خدا لبخندی زدمو گفتم -لطف دارین کامران-چی داشتین میگفتین؟ -خصوصی بود اقا برگشت طرفم و گفت -اینجوریاس؟ -بلههههه -دارم برات -داشته باش عزیزم آرش و بغل کردو گفت -وااای قند عسل بابارو نگاه چه دخترکش شده،مامانش قربونش بره با لجبازی گفتم -میره کیانا-خدانکنه عزیزم -فعلا که باباش قصد داره مارو بکشه کیانا-باباش غلط کرده -هویییییییییی کیانا مثلا داداشتم ها کیانا-هرکی میخوای باش من همیشه طرف حقم برگشتم و رو به کامران گفتم -خوردی اقا؟نوش جونت -باشه باشه من و تنها گیر اوردین هرچی میخواین بارم میکنین بعدم اهی کشید و گفت -هی خدا هیشکی من و دوس نداره کاوه زد پشت کامران و گفت -من دوست دارم داداش غصه نخور کامران سری تکون دادو به سمت بیرون راه افتاد منم کفشای پاشنه بلند قرمزمو پام کردم کامران یه شلوار کتون سفید پوشیده بود با یه تی شرت مشکیی حسابی دخترکش شده بود بعد قفل کردن درا دوباره نشستیم تو ماشین من مونده بودم این کامران چرا زنگ نمیزنه اژانس؟والا در رستورات همه از تو ماشین پیاده شدیم رستوران شیکی بود وارد که شدیم صدای پچ پچ اطرافیانمون و میشنیدم روی یه میز بزرگ نشستیم منصور خیلی کم حرف میزد و تا وقتی ازش سوالی نمیپرسیدی صدایی ازش در نمیومد زن و شوهرا کنار هم نشسته بودن کامرانم کنارم نشستو ارشو که پتوش دورش بود روی میز گذاشت چون میز چسبیده به دیوار بود نمیترسیدم آرش بیفته با صدای حرف زدن چند نفر از پشت سرمون که داشتن در مورد ما حرف میزدن گوشامو تیز کردم -وای بچه ها دختره رو دیدین چقده خوشگل بود؟ -کدوم؟ -همونی که مانتوی قرمز تنش بود -اره خیلی ناز بود،نظر تو چیه الناز؟ -به نظر من که همچین تعریفیم نبود صدای دوستاشو شنیدم که میگفتن -ببند بابا حسودددددد سقلمه ای به کامران زدم و گفتم -گوش کن پشت سری ها چی میگن سرشو تکون داد و مثل من داشت گوش میداد اون دختره که اسمش الناز بود با صدای لوسش گفت -ولی بچه ها به نظرم اون پسره که بچه بغلش بود خیلی خفن بود،عجب هیکلی داشت برگشتم به کامران نگاه کردم که از خنده سرخ شده بود -به تو چه الناز ندیدی بچه بغلش بود -راس میگه خجالت بکش طرف زن و بچه داره -شما از کجا میدونید؟ -به نظر من که همون دختر خوشگله زنشه 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
خداوندا! خانه‌ی امیدم را به یادت بر بلندترین قله‌ی دلم بنا می‌کنم ای آرام جان! امشب تمام دوستانم را آرامشی از جنس خودت ارزانی ده 🌙 شبتون پر از آرامش 🌕✨ @Dastanvpand
آخرین شنبہ بهاری تون پر از عشق و امید و سرشار از اتفاقهای عالی امیدوارم زندگی به ڪامتون و خوشبختی سرنوشتتون و سایہ عشق مهمان همیشگی دلتون باشہ ... چند قدم مونده به فصل زیبای تابستان پیشاپیش فصل تابستان مبارک🎉 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
📚 پادشاهی در شهر گذر می‌کرد. مردی را دید که بزغاله‌ای با خود میبرد. شاه گفت: «بزغاله را به چند خریده‌ای؟» گفت: «خانه‌ای داشتم به این بزغاله فروختم!» گفت: «خانه‌ای دادی و بزغاله گرفتی؟!» مرد گفت: «به برکت پادشاهی شما سال دیگر مرغی توانم خرید.» 📚 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
ﻫﯿﭻ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﺪ، ﻣﮕﺮ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﻭ ﺑﺎﺭ ﺯﺍﺩﻩ ﺷﻮﺩ: ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭ ٬ ﻭ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﯾﺶ٬ ﺗﺎ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻧﺶ٬ در زﺍﯾﺶ ﺩﻭﻡ ﻫﻮﯾﺪﺍ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺣﯿﺎﺕ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺍﻭ ﺁﻏﺎﺯ ﮔﺮﺩﺩ ! نقص یا کمبود زیبایی در چهره یک فرد را اخلاق خوب تکمیل ميكند اما کمبود یا نبود اخلاق را، هيج چهره ی زیبایی نمی تواند تکمیل کند... پایه و بنای شخصیت انسان ها بر کردارشان میباشد، و زیباترین شخصیت ها متعلق به خوش اخلاق ترین انسان هاست 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
💫خندە 🌟ﻣﺴﺌﻮﻝ ﺗﺴﺖ ﺷﺮﺍﺏﻫﺎﯼ ﯾﮏ ﮐﺎﺭﺧﻮﻧﻪ ﺷﺮﺍﺏﺳﺎﺯﯼ میمیره ، ﻣﺪﯾﺮ ﮐﺎﺭﺧﻮﻧﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﯾﮏ ﻣﺴﺌﻮﻝ ﺗﺴﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﯽﮔﺮﺩﻩ ﺗﺎ ﺍﺳﺘﺨﺪﺍﻡ ﮐﻨﻪ . ﯾﮏ فرد ﻣﺴﺖ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﮊﻧﺪﻩ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺷﻐﻞ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ میده ﻣﺪﯾﺮ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﻪ ﭼﻄﻮﺭ ﺭﺩﺵ ﮐﻨﻪ ... ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯽﮔﯿﺮﻩ ﺗﺴﺘﺶ ﮐﻨﻪ ! ﺑﻬﺶ ﯾﻪ ﮔﯿﻼﺱ ﺷﺮﺍﺏ ﻣﯽﺩﻥ ﻭ ﻣﯽﺧﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﺗﺴﺖ ﮐﻨﻪ . ﻣﺮﺩ ژنده پوش ﺁﺯﻣﺎﯾﺶ ﻣﯽﮐﻨﻪ ﻭ ﻣﯽﮔﻪ: ﺷﺮﺍﺏ ﻗﺮﻣﺰ، ﻣﺴﮑﺎﺕ، سه ﺳﺎﻟﻪ، ﻭ ﺩﺭ ﺑﺨﺶ ﺷﻤﺎﻟﯽ ﺗﭙﻪ ﺭﺷﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺩﺭ ﻇﺮﻑ ﻓﻠﺰﯼ ﻋﻤﻞ ﺍﻭﻣﺪﻩ ! ﻣﺪﯾﺮ ﺷﺮﺍﺏﺳﺎﺯﯼ ﻣﯽﮔﻪ ﺩﺭﺳﺘﻪ ! ﮔﯿﻼﺱ ﺩﯾﮕﻪﺍﯼ ﺑﻬﺶ میدن ... میگه : ﺍﯾﻦ ﯾﮑﯽ ﺷﺮﺍﺏ ﻗﺮﻣﺰ ﮐﺎﺑﺮﻧﻪ، ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻟﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺑﺨﺶ ﺟﻨﻮﺑﯽ ﺗﭙﻪ ﺭﺷﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺩﺭ ﭼﻠﯿﮏ ﭼﻮﺑﯽ ﻋﻤﻞ ﺍﻭﻣﺪﻩ ... ﻣﺪﯾﺮ میگه ﺩﺭﺳﺘﻪ ! ﻣﺪﯾﺮ ﮐﻪ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ، ﺑﺎ ﭼﺸﻤﮑﯽ ﺑﻪ ﻣﻨﺸﯽ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩﯼ ﻣﯽﮐﻨﻪ ... ﻣﻨﺸﯽ ﯾﻪ ﮔﯿﻼﺱ ﺍﺩﺭﺍﺭ میاره. مرد ﺍﻟﮑﻠﯽ اﻭﻥ ﺭﻭ ﺁﺯﻣﺎﯾﺶ ﻣﯽﮐﻨﻪ ﻭ ﻣﯽﮔﻪ : ﺑﻠﻮﻧﺪ، 26 ﺳﺎﻟﻪ، ﺳﻪ ﻣﺎﻫﻪ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﮔﻪ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺪﯾﺪ ﺍﺳﻢ ﭘﺪﺭ ﺑﭽﻪ ﺭﻭ ﻫﻢ ﻣﯽﮔﻢ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی ها می خواهند اول به آسایش و خوشبختی برسند بعد به زندگی بخندند ولی نمی دانند که تا به زندگی نخندند به آسایش و خوشبختی نمی رسند... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
📚 #حکایت چوپانی که ... خانمش در اثر تصادف با خودرویی در بیمارستان بستری بود برای دریافت دیه همسرش ... به دادگاه مراجعه کرد؛ . . قاضی بر اساس بیمه نامه و قانون، دیه خانم رو نصفِ دیه مرد حساب کرد، . . چوپان رو به قاضی کرده و گفت: چرا بیمارستان ... هزینه درمان خانمم رو نصفِ هزینه یک مرد حساب نکرد ...؟👌👌👌 . . *کاش چوپان قاضی میشد* 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌱🕊 از پل نامردان عبور نکن بگذار تو را آب ببرد از ترس شیر به روباه پناه نبر بگذار شیر تو را بخورد ببر باش و درنده ولی از کنار آهوی بی پناه به آرامی گذر کن 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
4_6050678243600631724.mp3
7.74M
💕‌هر صبح یه آهنگ تقـدیم ڪن به ڪسی ڪه دوسـش داری💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
برای شما که خاطرتان عزیز است برای شما که آرزویم آرامش تان است برای شما که بودنتان باعث افتخاراست 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
📌داستان واقعی 🍃🌺 ﻳﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺳﻔﻴﺪﭘﻮﺳﺖ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﻭ دو ساله، ﺗﻮﻯ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺍﺯﻫﺎﻯ ﺷﻠﻮﻍ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻳﻰ ﺍﻳﺮﻓﺮﺍﻧﺲ، ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﺻﻨﺪﻟﻴﺶ، ﺍﺯ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﺑﺮ ﺭﻭﻯ ﺁﻥ‌ ﺧﻮﺩﺩﺍﺭﻯ ﻛﺮﺩ. ﺟﺎﻯ ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻨﺎﺭ ﻳﻚ ﺁﻗﺎﻯ ﺳﻴﺎﻩ ﭘﻮﺳﺖ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺧﺎﻧﻢ ﺍﺯ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﺣﺎﻟﺶ ﺧﺮﺍﺏ ﻣﻴﺸﺪ!! ﺧﺎﻧﻢ ﻓﻮﺭﺍ" ﺧﺪﻣﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻣﻴﺰﻧﻪ ﻭ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﻳﻚ ﺟﺎﻯ ﺟﺪﻳﺪ ﻣﻴﻜﻨﻪ. ﺧﺎﻧﻤﻪ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺍﺻﻼ ﺣﺎﺿﺮ ﺑﻪ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﻛﻨﺎﺭ ﺍﻳﻦ ﻣﺮﺩ ﺳﻴﺎﻩﭘﻮﺳﺖ ﻧﻴﺴﺘﻢ. ﻣﻬﻤﺎﻧﺪﺍﺭ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﮔﻔﺖ: ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﻳﺪ ﻛﻪ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﻯ ﻳﻚ ﺟﺎﻯ ﺩیگر ﻧﮕﺎﻫﻰ ﺑﻪ ﻟﻴﺴﺖ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺑﻜﻨﻢ. ﺑﻌﺪ ﻣﺪﺕ ﻛﻮﺗﺎﻫﻰ ﻣﻬﻤﺎﻧﺪﺍﺭ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﺩﻭ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﻫﻴﭻ ﺟﺎﻯ ﺧﺎﻟﻰ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﻧﻴﺴﺖ؛ ﻭﻟﻰ به هرحال ﺑﺎ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺻﺤﺒﺖ میکنم. بعد از دقایقی مهماندار برگشت و گفت: ﺟﻨﺎﺏ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﻳﻚ ﺟﺎﻯ ﺧﺎﻟﻰ ﺩﺭ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﻳﻚ ﻣﻴﺒﺎﺷﺪ ﻭﻟﻰ ﺩﺭ ﻗﻮﺍﻧﻴﻦ ﺷﺮﻛﺖهای ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﺋﻰ ﺑﻪ ﻫﻴﭻ ﻭﺟﻪ ﺍﻣﻜﺎﻥ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﻳﻚ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺍﺯ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﺩﻭ ﺑﻪ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﻳﻚ ﻧﻴﺴﺖ ﻭﻟﻰ ﺍﺯ ﻃﺮﻓﻰ ﻫﻢ ﻧﺸﺎﻧﺪﻥ ﻳﻚ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﻣﺤﺘﺮﻡ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﻳﻚ ﺷﺨﺺ ﻧﺎﺧﻮﺷﺎﻳﻨﺪ، ﻳﻚ ﺟﻨﺠﺎﻝ ﻭ ﺍﻗﺪﺍﻣﻰ ﻏﻴﺮ ﺍﻧﺴﺎﻧﻴﺴﺖ!! ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺩﻟﻴﻞ ﺟﻨﺎﺏ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺑﺎ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﺍﺯ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﺩﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﺟﻪ ﻳﻚ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ. به گفته مسافران اشک در چشمان مرد سیاهپوست جاری شده بود. ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﺟﻮﺍﺑﻰ ﺑﺪﻫﺪ، ﻣﻬﻤﺎﻧﺪﺍﺭ ﻫوﺍﭘﻴﻤﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﺳﻴﺎﻩﭘﻮﺳﺖ ﻧﻤﻮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺤﻦ ﻣﺤﺘﺮﻣﺎﻧﻪ ﺍﻯ ﮔﻔﺖ : ﺁﻗﺎﻯ ﻣﺤﺘﺮﻡ! ﻟﻄﻒ ﻛﻨﻴﺪ ﻭ ﻭﺳﺎﻳﻞ ﺷﺨﺼﻰ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ ﺭﻭ ﺟﻤﻊ ﻛﻨﻴﺪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻗﺴﻤﺖ ﭘﺮ ﺭﻓﺎﻩ ﺩﺭﺟﻪ ﻳﻚ ﻫﺪﺍﻳﺖ ﻛﻨﻢ... ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﻛﻪ ﺟﻨﺎﺏ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﮔﻔﺘﻨﺪ، ﺍﺻﻼ ﻛﺎﺭ ﺍﻧﺴﺎنی و درستی نیست ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﻳﻚ ﺷﺨﺺ ناخوشایند و نامحترم ﺑﻨﺸﻴﻨﻴﺪ!! بعد ﺍﺯ ﺑﻴﺎﻥ ﺍﻳﻦ ﺟﻤﻼﺕ، ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﻛﻪ ﺷﺎﻫﺪ ﺍﻳﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺍﻳﻦ ﻋﻤﻞ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺯﺩﻥﻫﺎﻯ ﻃﻮﻻﻧﻰ ﺗﺎﺋﻴﺪ ﻭ ﺗﺸﻮﻳﻖ ﻛﺮﺩﻧﺪ. ﺁﻥ ﺧﻠﺒﺎﻥ که نامش دنیس گورالیدو بود ﺑﻪ ﺩﻟﻴﻞ ﺍﻳﻦ ﺣﺮﻛﺖ ﺯﻳﺒﺎ ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺳِﻤﺖ ﺭﺋﻴﺲ ﺷﺮﻛﺖ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻳﻰ ﺍﻳﺮﻓﺮﺍﻧﺲ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺷﺪ. هنوز هم لوحهای تقدیر و سپاس از او در دیواره های دفتر کارش خودنمایی می کند ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ "ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ" ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻧﺪ؛ ﺑﺎﺳﻮﺍﺩﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ! ﻫﻤﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ؛ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻋﺎﺩﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ يك ﻓﻀﯿﻠﺖ... 💫🌻💫🌻💫🌻💫🌻💫🌻💫🌻 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓 ❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 ✍با سلام خدمت تمامی خواهران و برادرانم و اعضای مهربان🌹 من شیون هستم و میخواهم به امید خدا سرگذشت هدایت برادرم رو براتون بگم ، تا بدانیم که هیچ وقت برای توبه دیر نیست حتی اگر مثل برادر من کمونیست باشید... بله کمونیست برادرم یک آدم بی‌دین بود... اول میخواهم از خانوادم بگم که بدانید چه خانواده داریم... ما 4 فرزند هستیم اول خواهر بزرگم که ازدواج کرده و تو یه شهر دیگه ست بعد برادرم و من و برادر کوچکم ، پدر و مادرم به حمد خدا نماز میخوندن ولی زیاد از دین نمیدونستن به قول پدرم نماز ما از روی عادت هست نه از روی عبادت. ولی در عین حال خانواده ای شاد و خیلی صمیمی هستیم پدر مادرم واقعا عاشق هم بودن به حدی که تمام طایفه میگفتن که دارن برای هم فیلم بازی میکنن پدرم هر موقع که از سر کار میامد مادرم هرچی دستش بود میزاشت زمین و میرفت استقبال پدرم و خیلی صمیمی باهم خوش بش میکردن طوری که انگار پدرم مسافرت طولانی بوده و برادرم اگر خونه بود به شوخی میگفت : دست مادر منو میگیری؟ زمینت بزنم پیرمرد... پدرم میگفت به تو چه پدر سوخته زن خودمه تو چیکاره ای و با هم شوخی میکردن از یه طرف که هر دوتاشون قلقلکی بودن مادرم هر دوتاشون رو قلقلک میداد و با هم شوخی میکردیم طوری میخندیدیم که گاه گاهی همسایه ها میگفتن شما همیشه به چی میخندید!؟ و این شوخی ها صمیمیت ما رو چند برابر کرده بود و ناگفته نماند که احترام زیادی برای بزرگترها قائل بودیم به طوری که پدرم میگفت تو طایفه ما اگر بزرگ طایفه بگه که زنتو طلاق بده کسی حق اعتراض نداره و این احترام به جای خودش خیلی خوب نیست... 👈و اما سرگذشت زندگی برادرم... ✍برادرم 16سال داشت و خیلی علاقه به کتاب خواندن داشت بیشتر کتاباش راجب کمونیستی یا روانشناسی بود و روزبه روز تو دنیای بی دینی فرو میرفت و کسی اعتراض نمیکرد و چیزی بهش نمیگفتن... چون توی اخلاق و ورزش آدم موفقی بود خیلی مودب و خوش رفتار بود و تو ورزش کمربند سیاه کاراته کیوکوشین داشت و تا حالا کسی پشتش رو به زمین نزده بود و این افتخار پدر و عموم بود که همه جا پزش رو میدادن که کسی تو طایفه نمیتونه پشت احسان ما رو زمین بزنه ، و از هیچ چیزی کم نداشت ماشین ،پول ،لباس های مد روز و... 😔از کتابهایی که میخوند کفرگویش روزبروز بیشتر میشد، تا اینکه یه شب پدرم خونه نبود و یکی از فامیلای ما فوت کرده بود و مادرم گفت که باید بری خاکسپاری برادرم میگفت نمیرم حوصله ندارم مرده که مرده به من چه روحش آزاد شده رفته... ولی مادرم گفت که عیبه باید با جای پدرت بری ناچار رفت شب دیر وقت بود هنوز نیومده بود که مادرم به عموم زنگ زد که احسان چرا نیومده؟ عموم به پسر عموم گفت احسان کجا هست اونم گفت که سرخاک گفته حوصله ندارم من میرم خونه تو تاریکی شب تنهای رفته نمیدونم الان کجاهست... شب خیلی دیر بود ساعت 3 نصف شب بود که یکی زنگ در زود با لگد میزد به در فریاد میزد در باز کن در باز کن زود باش درو باز کن.... با مادرم رفتیم حیاط مادرم گفت کیه؟ احسان گفت مادر درو باز کن منم زود باش امدن زود باش ، درو باز کردیم با عجله آمد تو در بست سر تا پاش گلی بود مادرم گفت چی شده چیزی نگفت دوید تو خونه گفت درببند الان میان صورتش عرق کرده بود پرده هارو کشید... ⬅️ ادامه دارد... 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 مادرم گفت چی شده چرا اینطوری میکنی گفت چیزی نمیدونم چشماش زده بود بیرون نمیتونست بشینه به هر گوشه می‌رفت می‌گفت الان میان چیکار کنم؟ مادر کمکم کن من داشتم میترسیدم مادرم براش آب آورد گفت بخور گفت ولم کن آب چی الان میان... بد جوری ترسیده بود مادرم بزور بهش آب داد گفت بشین نشست به هر گوشه نگاه میکرد مادرم بغلش کرده گفت چی شده کی دنبالت کرده پسرم چرا اینطور میکنی...؟ گفت مادر منو میبرن جهنم میدونم الان میان منو میبرن برادرم اصلا اهل ترس نبود چون بیش از سنش شجاع و نترس بود و عموم چند دفعه روش شرط بسته بود ولی وقتی نگاش می‌کردم ترس رو تو وجودش میدیدم آنقدر ترسیده بود که اصلا پلک نمیزد همش به این طرف و اون طرف نگاه میکرد ، مادرم گفت این چه حرفیه پسرم بخدا همیشه برات دعا میکنم گفت مادرم خدا کجا هست؟ میخوام ازش بخوام بهم فرصت بده آخه هزار تا آرزو دارم... مادرم به پدرم زنگ زدم گفت احسان ترسیده زود بیا پدرم گفت آخه این موقع شب؟ وقت شوخیه مادرم گفت بخدا راست میگم شوخی چیه پدرم گفت آخه احسان و ترس! چی داری میگی مادر گفت بیا با خودش حرف بزن گوشی رو گذاشت رو بلندگو برادرم گفت پدر کجایی زود بیا هر چی میخوان بهشون بده زود بیا پدرم گفت چیشد پسرم گفت پدر دارم میمیرم آمدن دنبالم منو میبرن جهنم زود بیا... پدرم به مادرم گفت این پسر چرا داره هزیون میگه مادرم گفت نمیدونم فلانی به رحمت خدا رفته امشب به جای تو فرستادمش سر خاک الان اومده... پدرم گفت براش آیه الکرسی بخون ان شاءالله که چیزی نیست ، مادرم گفت کی میای گفت تا آخر هفته کار دارم اگه شد زودتر میام مادرم شروع کرد به خوندن آیه الکرسی وقتی میخوند برادرم داشت آروم تر میشد گفت مادر این چی بود؟ دوباره برام بخون چشماش رو بست کم کم داشت اروم میشد گفت دوباره بخون چند بار براش خوند بعد گفت مادر من اگر بمیرم میرم جهنم درسته مادرم گفت فکر بد نکن خدا نکنه بمیری هزار تا آرزو دارم برات باید برات زن بگیرم بچه دار بشی تو هنوز جوونی ، خدا صاحب رحم و بخششه گفت مادر اگر یکی به پدر یا من توهین کنه چیکار میکنی گفت ازش ناراحت میشم باهاش دعوا میکنم. گفت پس مادر چطور خدا منو میبخشه من که همیشه کفر گفتم همیشه ازش بد گفتم تازه من که چیزی ندارم منو ببخشه نه نماز نه روزه هیچی ندارم میدونم من میرم جهنم... گفت مادر تا حالا جهنم رو دیدی ؟ گفت نه پسرم کسی ندیده... گفت مادر ولی امشب من دیدم یه گوششو به جون تو قسم دروغ نمیگم دیدم مادرم گفت سعی کن بخوابی فکر بد نکن این قدر ترسیده بودم که داشتم نفس نفس میزدم مادرم داشت دل داریش میداد که چیزی نیست برات دعا میکنم از بهشت براش میگفت برادرم گفت مادر چرا داری اینار و میگی من که اهل جهنمم... تا صبح نخوابیدیم وقت نماز صبح مادرم نماز خوند برادرم بهش نگاه میکرد چشم ازش بر نمیداشت... صبح برادرم هنوز میترسید بره بیرون بهم گفت میتونی برام اونی که شب مادر برام خوند بخونی گفتم زیاد بلد نیستم گفت میتونی برام گیر بیاری رفتم بیرون یه کتابخونه مذهبی پیدا کردم گفتم آیه الکرسی میخوام یه سی دی پر کردم از قرآن آیه الکرسی براش بردم خونه.... ⬅️ ادامه دارد... 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 وقتی بردم خونه براش گذاشتم فقط گوش میداد چیزی نمیگفت انگار داشت ازش خوشش میومد گفت میدونی داره چی میگه گفتم نه گفت کم کم استرسش کمتر میشد چند روزی از خونه بیرون نرفته بود فقط به قران گوش میداد میخوابید وقتی قرآن خاموش میکردم از خواب میپرید میگفت چرا خاموش کردی؟ میترسید انگار باصدای قرآن اروم میشد شبا پیش مادرم میخوابید انگار دیگه هیچ جرئتی براش نمونده بود... تا روز صبح جمعه که پدرم از سفر برگشت پدرم و که دید گفت چرا دیر کردی اومده بودن منو ببرن... پدرم گفت کی کجا؟ گفت نمیدونم هرچی میخوان بهشون بده دست از سرم بردارن... پدرم گفت کسی حق پسرمو نداره باهاش شوخی میکرد کم کم وقت نماز ظهر آمد که اذان گفتن وقتی ماموستا شروع کرد به خطبه برادرم گفت پدر این چی داره میگه پدرم گفت پسرم امروز جمعه هست همانطور که یه گوشی رو باید شارژ کرد باید ایمان مسلمانها رو هم شارژ کرد... پدرم گفت دوست داری با هم بریم؟ گفت یعنی میشه ؟ گفت چرا نمیشه بیا بریم ، تو حیاط وضو گرفتن بعد گفت پدر تو برو من نمیام مادرم گفت چرا توهم همراه پدرت برو گفت مادر میگن مسجد خونه خدا هست درسته گفت اره پسرم گفت پس چطور برم وقتی که من از خدا این همه بد گفتم آنجا منو راه نمیدن....😔 مادرم گفت نه پسرم تو برو کسی چیزی نمیگه تازه تو که پشیمانی به زور رفت وقتی برگشت داشت میخندید بعد چند روز خنده ی برادرم را دیدم گفت مادر جان بیا برات تعریف کنم خیلی زیبا بود پنجره های بزرگ نوردهی زیاد سقف بزرگ انگار اولین باره رفته بود مسجد... مادرم گفت قوربونت برم الهی نمازم خوندی گفت نه دوست ندارم گفت چرا دوست نداری؟ گفت مادر من نمیتونم پیشونیم که بالاترین نقطه بدنم هست بزنم زمین اینو دوست ندارم مادرم گفت پسرم ما پیشونیمو نو برای خدا به زمین میزنیم این بخشی از نماز هست و غرورمان را تنها برای خدا میشکنیم.... مادرم نماز میخوند برادرم کنارش ایستاد درست حرکات نماز انجام میداد ولی سجده نمیکرد تا رکعت آخر که مادرم رفت سجده اول برادرم کنارش نشسته بود مادرم دوباره رفت سجده که برادرم یواش یواش رفت سجده انگار چیزی نمیزاشت بره ولی بلاخره رفت مادرم سرشو آورد بالا رفت و التحیات ولی برادرم هنوز تو سجده بود که صدای گریش آمد تعجب کردم از زمان بچگی نشده بود گریه ی برادرمو بشنوم باورم نمیشد خیلی گریه کرد مادرم سلام داد گفت پسرم بلند شو گفت مادر چه حس خوبی بود نمیدونم چرا گریم گرفت واقعا که نماز چه خوبه گفت اره پسرم همیشه نمازتو بخون بدون که خدا دوست داره که بندش نماز بخونه... گفت مادر بهم یاد میدی بلد نیستم مادرم شروع کرد به یاد دادن نماز به برادرم، بهم گفت میتونی یه کتاب نماز برام گیر بیاری صبح رفتم کتابخانه کتاب نماز کوچکی گرفتم آوردم تا ظهر تمام کتاب و خوند وقتی اذان گفتن رفت مسجد. وقتی رفت مادرم گفت خدایا بچم ببخش و راه درست بهش نشون بده وقتی از مسجد برگشت گفت : مادر نماز خوندم تو مسجد کی دوباره اذان میگن خلاصه برادرم شروع کرد به نماز خوندن... 🕌هر روز میرفت مسجد برای نماز یه روز گفت مادر این مردم چرا نمیان برای مسجد ؟ خیلی کمیم تو مسجد نماز صبح بزور تا 6 یا 7 نفری میرسیم مگه اذان به گوششون نمیرسه؟ مادرم گفت مردم خسته هستن یا کار دارن نمیتونن... گفت مادر یعنی خدا اجازه داده که اگر خسته باشن نرن مسجد؟ گفت نه ولی خدا صاحب رحم هست گفت چه ربطی داره...؟ مادرم نمیدونست چی بگه.... برادرم 17 سالش شد... ⬅️ ادامه دارد... 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
👌👌شاید این متن زندگی خیلی ها رو تغییر بده... ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﭘﻠﯽ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩند ... ﻫﻤﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﮐﻤﮏ ﺭﺳﺎﻧﻨﺪ … ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﺷﺪﺕ ﺁﺏ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺯﻳﺎﺩ ﺍﺳﺖ، ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺷﻪ ﺑﺮﺍﺷﻮﻥ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ … ﺑﻪ ﺁﻥ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻧﺠﺎﺗﺘﻮﻥ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﻩ ! ﻭ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺯﻭﺩﯼ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﻣﺮﺩ !!! ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺁﻥ ﺩﻭ ﻣﺮﺩ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﮐﻮﺷﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﻴﺎﻳﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺋﻤﺎ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺗﻼﺵ ﺗﻮﻥ ﺑﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻫﺴﺖ ﻭ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﻣﺮﺩ !!! ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺗﻼﺵ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺟﺮﻳﺎﻥ ﺁﺏ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺩ . ﺍﻣﺎ ﺷﺨﺺ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺑﺎ ﺣﺪﺍﮐﺜﺮ ﺗﻮﺍﻧﺶ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﻥ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺗﻼﺵ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ .… ﺑﻴﺮﻭﻧﯽ ﻫﺎ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﺯﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺗﻼﺷﺖ ﺑﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻫﺴﺖ … ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺑﺎ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺗﻼﺵ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎﻻ ﺧﺮﻩ ﺍﺯ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ . ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ، ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻧﺎﺷﻨﻮﺍﺳﺖ . دﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺍﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ ! 👌👌👌ﻧﺎﺷﻨﻮﺍ ﺑﺎﺵ ﻭﻗﺘﻰ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﻣﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩﻥ ﻣﻴﮕﻮﻳﻨﺪ. @dastanvpand
✨اینو برای خودت قانون کن: 💫تو زندگی میتونی از ویرگول و نقطه سر خط استفاده کنی 💫 ولی نقطه پایان هرگز تا زندگی هست باید با تمام وجود زندگی کرد💝 @dastanvpand
( ماهی ای که زندگی کسی را نجات داد): 💫ملا نصرالدین از جلو غاری می گذشت، مرتاضی را در حال مراقبه دید و از او پرسید دنبال چه می گردد. مرتاض گفت:" بر حیوانات مطالعه می کنم، از آن ها درس های زیادی می گیرم که می تواند زندگی آدم را زیر و رو کند." ملا نصرالدین پاسخ داد:" بله، قبل از این، یک ماهی جان مرا نجات داده. اگر هرچه را که می دانی به من بگویی، من هم ماجرای ماهی را برایت می گویم." مرتاض از جا پرید:" این اتفاق فقط می توانست برای یک قدیس رخ بدهد." بنابراین هرچه را که می دانست به او گفت. -" حالا که همه چیز را به تو گفتم، خوشحال می شوم که بدانم چگونه یک ماهی جان شما را نجات داد؟!" ملا نصرالدین پاسخ داد:" خیلی ساده! موقع قحطی داشتم از گرسنگی می مردم و به لطف آن ماهی توانستم سه روز دیگر دوام بیاورم" @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌹داستان زیبای حضرت صالح(ع) 🌹 🌸حضرت صالح از پيامبران عظيم الشاني است كه نام مباركش نُه بار در قرآن ذكر شده است.ايشان در 16 سالگي به پيامبري مبعوث وتا 120 سالگي به ارشاد قومش پرداخت ولي جز اندكي به او ايمان نياوردند.ايشان 280 سال عمر كرد وقبرش در وادي السلام نجف ميباشد. 🌹رسالت حضرت صالح ☘خداوند بنده خود صالح را به ميان قوم ثمود فرستاد تا آنها را از گمراهي وبت پرستي نجات دهد .حضرت صالح از راههاي گوناگون به ارشاد قومش ميپرداخت وآنها را به پرستش خداي يگانه دعوت مينمود اما قوم ثمود به او ايمان نمي آوردند وبه پرستش بتهاي 70 گانه خود مشغول بودند.يكي از عادات آنها زياده روي در خوردن وآشاميدن وساختن بناهاي مجلل بود.اما صالح آنها را از اينكار منع ميكرد وبه ارشاد آنها ميپرداخت.اما قومش به جاي تمكين از او وي را به هذيان گوئي متهم مي كردند.آنها از صالح خواستند تا معجزه اي بياورد تا دليلي بر حقانيتش باشد.از اينرو خداوند معجزه اي روشن براي آنها آورد. 🐪معجزه حضرت صالح 🌹حضرت صالح عاقبت از ارشاد قومش مايوس شد وبه آنها پيشنهادي كرد.او به مردم گفت كه من از خداي شما چيزي درخواست ميكنم كه اگر اجابت كرد من از ميان شما ميروم وشما نيز از خداي من درخواستي كنيد.قوم ثمود اين پيشنهاد را قبول كردند.بنا شد اول صالح از بتها درخواستي نمايد.روز وساعت تعيين شده فرا رسيد ومردم به كنار بتها رفته وغذاهاي خود را به پاي آنها ريخته وسپس به عنوان تبرك مصرف كردند. 🌹حضرت صالح خودنیز به آن مكان رفته ودرخواست خود را از بت بزرگي درخواست نمود.اما بت هيچ جوابي به اونداد.مردم از صالح خواستند درخواست خود را از بتي ديگر بخواهد واو چنين كرد اما باز هم هيچ صدايي از بت نيامد . ☀️روز اول اينگونه سپري شد وآبروي مردم وبتها نزد صالح رفت.در روز دوم قرار شد مردم از حضرت صالح درخواستي نمايند. 🌱درخواست آنها اين بود كه يك ناقه 🐪كه بچه 10 ماهه اي در شكم دارد از دل كوهي بيرون آيد.بنا به درخواست صالح خداوند ناقه اي را از دل كوهي بيرون آورد كه موجب تعجب همگان شد.باز به درخواست مردم ناقه در همان دم بچه اي را به دنيا آورد.آن 70 نفر تصميم گرفتند ماجرا را به اطلاع قوم خود برسانند اما در ميانه راه 64 نفر مرتد شدند كه از افراد باقي مانده نيز بعدا يك نفر ديگر كافر شد وفقط 5 نفر ايمان آوردند. 🐪اين ناقه مدتها در ميان قوم به چرا وزندگي پرداخت ودر نتيجه اشراف تصميم به قتل ناقه گرفتند وتوصيه هاي صالح نيز هيچ اثري بر آنها نگذاشت. نقشه قتل صالح ⚫️نُه نفر از قوم صالح كه در فساد وتباهي جلوتر از بقيه بودند تصميم به قتل صالح گرفتند.نقشه آنها اين بود كه زمانيكه صالح براي عبادت به غاري در كوه حجر ميرود او را به صورت مخفيانه به قتل برسانند وسپس خانواده او را نيز نابود نمايند واگر كسي نيز سوال كرد اظهار بي اطلاعي كنند.اما در زمانيكه قصد عملي كردن نقشه خود را داشتندبه اراده خداوند تخته سنگي بر سر آنها فرود آمد وآنها را نابود كرد. ⚡️چگونگي كشتن ناقه صالح ☘بنا به روايتي از كعب نقل شده كه زني بنام ملكاء كه در ميان قوم صالح زندگي ميكرد وداعيه فرمانروائي داشت به صالح حسادت ميكرد.براي همين تصميم به قتل ناقه صالح گرفت.در آن زمان دو نفر زن بدكاره زندگي ميكردند كه با دو مرد رابطه داشتند.ملكاء به سراغ آن دو زن رفت واز آنها خواست كه اگر اين دفعه آن دومرد براي .... آمدند به آنها تمكين ندهند مگر به شرط كشتن ناقه وآن دو زن نيز چنين كردند واينگونه بود كه آن دو مرد به همراه 7 نفر ديگر نقشه قتل ناقه را عملي كردند وپس از كشتن ناقه گوشت آن نيز ميان قوم تقسيم شد. 🌱بعد از اين ماجرا هر كسي گناه را به دوش ديگري مي انداخت.صالح به آنها گفت كه اگر بچه ناقه را سالم به نزد من بياوريد شايد عذاب الهي از شما برداشته شود اما آنها هر چه گشتند اثري از او نيافتند. ⚫️سرنوشت قوم ثمود قوم ثمود با بي شرمي به نزد صالح رفتند وبه او گفتند اگر تو فرستاده خدايي پس عذابي كه به ما وعده داده بودي عملي كن.خداوند به صالح گفت كه تا سه روز ديگر عذاب من نازل خواهد شد. 🌹بنا به پيشگوئي صالح روز اول چهره كافران زرد ودر روز دوم سرخ ودر روز سوم سياه شد وسپس جبرئيل بر آنها نازل شد وبا صيحه اي بلند پرده گوش آنها پاره وقلبشان شكافته وجگرهايشان متلاشي شد.صبح آن شب نيز خداوند صاعقه اي بر آنها فرستاد وتاروپودشان را نيست ونابود نمود.همه نابود شدند به جز صالح وافراد با ايماني كه به او ايمان آورده بودند. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
@Dastanvpand ماه رمضان رسید... خواهرم به من گفت که نمی تواند برایم ناهار آماده کند و اگر خودش هم بخواهد، دامادمان-که فرد پایبندی بود- از چنین کاری خوشش نمی آید.... گفت: اگر دوست داری روزه بگیر و با ما افطاری و سحری بخور...و اگر روزه نمی گیری غذایت روزت تق و لق خواهد بود. دوست نداشتم با روزه خواری علنی ناراحتشان کنم خاصتا که همانطور که گفت اگر روزه هم نمی گرفتم چندان فرقی نمی کرد و در طول روز کسی برایم غذایی آماده نمی کرد. بدون اینکه باور و اعتقادی در کار باشد عملا شروع به روزه گرفتن کردم ...و البته این کار را صادقانه انجام می دادم یعنی در طول روز چیزی نمی خوردم... چند روزی گذشت... متوجه شدم که دامادمان شبها بعد از افطاری از منزل خارج می شود و دیر وقت بر می گردد... از خواهرم علت را جویا شدم.... گفت برای نماز تراویح به مسجدی در شهر می رود. اولین بار بود که نام" تراویح"به گوشم می خورد.. از خواهرم پرسیدم که چگونه نمازی است؟ او گفت که بیست رکعت خوانده می شود و قرائت قرآن در آن طولانی است ...و درباره نماز تهجد هم توضیح داد -که آن هم قرار بود بعد از گذشت بخشی از رمضان در مسجد خوانده شود- و گفت که سجده هایش را طولانی می کنند. پرسیدم چطور سجده اش را طولانی می کنند؟ چیز خاصی در آن می گویند؟ گفت شب هنگام سر سفره افطار از مجاهد(دامادمان )بپرس تا برایت توضیح بیشتر بدهد. دامادمان -رحمه الله- که انسان متدینی بود از من خوشش نمی آمد..بلکه بهتر بگویم از من-به خاطر اینکه می دید نماز نمی خوانم و...- متنفر بود. و بسیار به ندرت اتفاق می افتاد که میان ما سخنی رد و بدل شود. وقتی سر سفره افطار از او پرسیدم-چون مایل شده بودم که شرکت کنم- که در سجده نماز شب چه می گویند؟ با سردی جواب داد که:تسبیحات و دعا. و وقتی پرسیدم چه دعایی؟چه تسبیحاتی؟ جوابم را نداد... سوالم را باز تکرار کردم و باز سکوت کرد. (البته بعدها رابطه دوستی محکمی میانمان ایجاد شد) برای گذراندن وقت یا کنجکاوی،تصمیم گرفته بودم در نماز تراویح شرکت کنم. فکر میکنم در همان روز هم نماز یومیه را شروع کرده بودم..چون با خود گفتم حال که روزه می گیریم چرا نماز نخوانم؟! آن شب وقتی دیدم دامادمان از منزل خارج می شود به دنبالش راه افتادم...او نیز که دید من برای نماز می آیم دلش نرم شده و به همراهی من با خودش تمایل نشان داد. جزو اولین افراد به مسجد رسیدیم و در صف اول و تقریبا پشت سر مکان امام قرار گرفتیم...من که زیاد با مسجد و نمازجماعت و ...آشنا نبودم هرچه که مجاهد انجام می داد تقلید می کردم... بالاخره بعد از اینکه مردم بسیاری در مسجد جمع شدند امام آمد و نماز شروع شد . امام آن مسجد صدای زیبایی هم داشت...نامش عبدالستار است و در منطقه جنوب او را می شناسند..و بعدها هم دیدم که به خاطر سرودهای اسلامی که می خواند مشهور شده است. چند رکعت از تراویح خوانده بودیم که یکی از مهمترین اتفاقات زندگی من رخ داد. یادم نیست رکعت چندم بود...در قیام بودیم و عبدالستار قرآن تلاوت می کرد و من هم گوش می دادم...(و البته آن زمان قرآن را نمی فهمیدم).. در اثنای استماع قرآن بودم که ناگاه احساس لذت فوق العاده و بی همتایی مرا فرا گرفت.... لذتی فوق الوصف ... اولین بار بود در عمرم که چنین چیزی را تجربه می کردم من گویی مست شده بودم...اما چه مستی و چه لذتی... در آن لحظه با خود گفتم:این مستی بیشتر و والاتر و لذت بخش تر از مستی شراب است...در آن هنگام تعبیر دیگری از آن حال نمی توانستم.... گویی مست و سبکبار پرواز می کردم... در لذت و خوشی و شیرینی و مستی و سبکباری غرق شده بودم....از خود بی خود شده بودم... حاضر بودم تمام دنیا را بدهم و آن حال شیرین تمام نشود.... حاضر بودم بود و نبودم را بدهم و همیشه در آن حال بمانم.... من آن لحظات گویی به دنیای دیگری پا گذاشته بودم.... ----------------------- شب بعد و شب های دیگر هم با شور و اشتیاق به مسجد آمده و در نماز تراویح شرکت می کردم تا دوباره آن لذت و مستی بی نظیر را بچشم.... و چه حالی داشتم آن شبها... آن لذت و مستی، برخی شبها بمن داده می شد و برخی شبها نه.... آن شبهایی که آن حلاوت را دوباره می چشیدم شادمان به خانه بر می گشتم...و شبهایی که آن را نمی یافتم محزون شده و در انتظار شب بعد ساعتها را می شمردم تا مگر دوباره آن مستی را در آغوش بگیرم.... ادامه دارد @Dastanvpand