animation.gif
3.69M
تقدیم به شما 🌸
با یک دنیا احترام🌸
و محبت 💖
و قشنگترین آرزوها 🌸
براتون آرزومندم 🙏
به هر چی لایقش هستید...🌸
برسید...🌸
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
11.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💕هر صبح یه آهنگ تقـدیم ڪن به ڪسی ڪه دوسـش داری💕
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📌داستان 🍃🌺
🔸جریان زندگی از قاب پنجره🔸
🏩در بیمارستانی ، دو مرد بیمار در یك اتاق بستری بودند . یكی از بیماران اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر یك ساعت روی تختش بنشیند .
🛏 تخت او در كنار تنها پنجره اتاق بود.
🛏اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تكانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد .
آن ها ساعت ها با یكدیگر صحبت می كردند ؛ از همسر ، خانواده ، خانه ، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می زدند .
🕓هر روز بعد از ظهر ، بیماری كه تختش كنار پنجره بود ، می نشست و تمام چیزهایی كه بیرون از پنجره می دید ، برای هم اتاقیش توصیف می كرد.
بیمار دیگر در مدت این یك ساعت ، با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون ، روحی تازه می گرفت .
🖼مرد كنار پنجره از پاركی كه پنجره رو به آن باز می شد می گفت . این پارك دریاچه زیبایی داشت . مرغابی ها و قو ها در دریاچه شنا می كردند و كودكان با قایق های تفریحی شان در آب سرگرم بودند . درختان كهن منظره زیبایی به آن جا بخشیده بودند و تصویری زیبا از شهر در افق دور دست دیده می شد.
مرد دیگر كه نمی توانست آن ها را ببیند چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می كرد و احساس زندگی می كرد. روز ها و هفته ها سپری شد .
یك روز صبح ، پرستاری كه برای حمام كردن آن ها آب آورده بود ، جسم بیجان مرد كنار پنجره را دید كه در خواب و با كمال آرامش از دنیا رفته بود . پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست كه آن مرد را از اتاق خارج كنند .
مرد دیگر تقاضا كرد كه او را به تخت كنار پنجره منتقل كنند . پرستار این كار را برایش انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد ، اتاق را ترك كرد . آن مرد به آرامی و با درد بسیار ، خود را به سمت پنجره كشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیاندازد . حالا دیگر او می توانست زیبایی های بیرون را با چشمان خودش ببیند.
😳هنگامی كه از پنجره به بیرون نگاه كرد ، در كمال تعجب با یك دیوار بلند آجری مواجه شد.
⁉️مرد پرستار را صدا زد و پرسید كه چه چیزی هم اتاقیش را وادار می كرده چنین مناظر دل انگیزی را برای او توصیف كند ؟
👈پرستار پاسخ داد : شاید او می خواسته به تو قوت قلب بدهد . چون آن مرد اصلأ نابینا بود و حتی نمی توانست این دیوار را ببیند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
لینک قسمت یکم
https://eitaa.com/Dastanvpand/12188
#قسمت_دوم
#نامه_شماره_بیستونه «پسر آقای رئیس»
اشتباه شد.» سرش را انداخت پایین و رفت. در را بستم که دوباره کوبانده شد. آقای سلیمانی و زنش با یک سبد گل جلوی در ایستاده بودند. سلیمانی تیک داشت و هر چند دقیقه یکبار یکهو میآمد جلو و آدمیزاد وحشت برش میداشت؛ میخواهد تعرضی کند. سرش را آورد جلو و خودم را کشیدم عقب و خانم سلیمانی گفت «عروس گلم! خانمم، عسلم، جان جان» همیشه این کلمات را که میشنوم آب توی دهانم جمع میشود و مزاجم بهم میریزد. با آن لباسهای پلنگی همیشگیاش صورتش را چسباند به صورتم و توی هوا یک ماچ رها کرد و وارد خانه شد. بابا امید را بسته بود به در کمد و آنقدر در کمد را باز و بسته کرده بود که امید از حال رفته بود. از اینکه پیدا کردن شوهرم دیگر تبدیل به یک کار گروهی شده بود کیف میکردم. آقای سلیمانی سبد گل را دست بابا داد و به خانمش اشاره کرد. زنش هم یک لپتاپ از کیفش درآورد و گذاشت توی بغل آقای سلیمانی. مامان و بابا که دقیقا شبیه هم به یک اندازه لبخند زده بودند پشت کمرم را فشار دادند تا بروم جلو. این اولینباری بود که خودم کارهای در شوهر پیدا کردن نبودم. لپتاپ روشن شد و خانم سلیمانی لبهای غنچهاش را باز کرد و گفت «اینم پسر گلم پویا!» آقای سلیمانی دوباره کلهاش را جلو آورد و گفت «از ۱۶سالگی کاناداست، میدونی که؟» تصویری روی لپتاپ آمد و پسری شروع به بای بای کردن کرد. دستم را برایش تکان دادم. چهار نفر پدر مادرها با صدای هماهنگی ذوق کردند و مامان بیشتر هلم داد به سمتشان. پسر ژولیدهای که داشت آدامس میجوید از پشت وبکمش گفت «سلام! مامی من یه دوست پیدا کردم» یک قدم رفتم عقب. میدانستم بدشانسم. ادامه داد «اسمش مایکله» دوباره رفتم جلو. خانم سلیمانی من را نشان داد و گفت: «پویا مامان، نامزدت داره نگات میکنه. ببین چی واست انتخاب کردم.» وسط حرفش داد زدم «موهام ولی کلاهگیسه!» مامان کوباند پشت کمرم. پویا به وبکم نزدیک شد و نگاهم کرد. لپتاپ را برداشتم و گفتم «منو نامزدم میریم تو اتاق صحبت کنیم. نامزد بریم؟» پویا گفت: «وات؟!» با پویا به اتاق رفتم و خانم سلیمانی دنبالم راه افتاد اما در را رویش بستم تا فکر نکند چون لباس پلنگی میپوشد موظف است مادرشوهرگری هم در بیاورد. پویا شروع کرد به حرف زدن.
حرفهایش نصفه انگلیسی و فارسی بود مردک یکبار هم از وجنات دخترانهام حرف نزد. اصلا موضوع حرفایش بیشتر شبیه یک دبیرستان پسرانه بود و یکبار هم کلمه girl از دهانش در هم نرفت! روبرویش نشستم و تعداد تکرار یک کلمه را کف دستم علامت زدم. اینکه آقای سلیمانی و زنش با آنهمه دک و پز این شکلی بیایند خواستگاری من کله تراشیده یعنی پاچه یک نفر این وسط درگیر یک اتفاقاتی شده. حرفهایش تمام شد و از اتاق بیرون آمدم. کف دستم را نگاه کردم و گفتم «۱۱۲ بار استفاده از کلمه مایکل!» در خانه را دوباره زدند. آمدم به طرف در بروم که امید با طنابی که دورش آویزان بود دوید وسط خانه و عکسی که در دستش بود، نشان داد و گفت: «پیداش کردم. اونی که اسمش روته پیدا کردم!» باقیاش باشد برای هفته بعد تا پدرت نامه را از زیر دستم بیرون نکشیده
تا بعد_مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#قسمت_اول
نامه شماره سی «عکس دونفره»
میبینم که به روزشمار نامههای آخر رسیدن به پدرت میرسیم و تو فرزند بیکار و الکیخوشم دلت را خوش کردهای ببینی تهش چه میشود. آخر من نمیدانم تو که میدانی من و پدرت هستیم و به وجود خودت هم که اطمینان داری، دیگر مشکلت چیست و کجای تنت ٣٠ هفته است که خارش گرفته تا بفهمی ما چطور همدیگر را پیدا کردهایم؟! بیخود گفته بودی …. رفتهای مراکش تا کتاب جهانگردیات را کامل کنی. پدرت شرط بسته نشستهای لب تنگه جبلالطارق و نامه و مسائل خانوادگی شخصی ما را برای آن آفریقاییها میخوانی و به ریش پدر بدبختت میخندید که ۳۰ نامه گذشته اما پیدایش نشده. من را بگو خودم را مچل تو دختر ۴۵ کیلویی کردم که تربیتت از دستم اینطور دررفته که الان جرأت میکنی کیلومترها از ما دور باشی. اعصاب هم ندارم چون غذای رژیمی پدرت به خاطر اینکه داشتم به خاطر میآوردم آن شب دایی امیدت چه کار کرد، سوخت!
خب، بذار یک نفس عمیق بکشم و ادامه آنشب؛ آقای سلیمانی و بانو درحالیکه داشتند لپتاپشان را جمع میکردند و توضیح میدادند پسرشان فقط کمی رفیقباز است، وگرنه چیزی توی دلش نیست و حرفی بهش نمیچسبد، امید خودش را انداخت وسط مجلس خواستگاری و عکس در دستش را نشان داد و داد زد«پیداش کردم! اون بیناموسی که اسمش روته رو پیدا کردم» تا جایی که یادم بود همیشه فقط یک اسم عمو اسدالله روی من بود آن هم به خاطر شباهت زیادی که بین من و عمو وجود داشت.
یعنی عمو اگر سیبیل قیتونیاش را میزد و لباس گلدار میپوشید میتوانست جای من کنکور هم بدهد. امید عکس را نشان داد. عکس ٢ بچه سهساله که کنار هم نشسته بودند و یکیشان درحال گاز گرفتن بازوی آن یکی بود و آن بچه گاز گرفته شده کسی نبود جز من. بابا چانه امید را گرفت و به سمت خودش چرخاند و گفت «خب که چی؟!»میدانستم چی در سر امید میگذشت. همهمان میدانستیم. در خانه را میزدند و آقای سلیمانی درحالیکه داشت تهدید میکرد مامان را به خاطر گستاخی اخراج میکند به همراه زنش از خانه بیرون رفتند.
عکس را از دست امید بیرون کشیدم. در دوباره باز شد و آقای سلیمانی بستهای را انداخت داخل خانهمان و داد زد«اینم واسه شماست! احمقا» مامان به در خیره شده بود و رنگش پریده بود. من و بابا و امید به عکس خیره شده بودیم. پسری که داشت گازم میگرفت یک هوا از من بزرگتر بود و موهای فر داشت. کلاه گیسم را از روی سرم کشیدم و گفتم« این کی هست حالا؟» امید دستش را چندبار روی پیشانیاش کوباند و گفت«هرکی هست ناموس منو گاز گرفته. این ننگم پاک نمیشه مگه اینکه بیاد بگیرتت.» امید سن و سال و نوزاد و بالغ حالیاش نمیشد. فقط یک چیز در ذهنش تعریف شده بود. مرد و زن، ناموس و بیناموس!
اما اینبار بد هم نمیگفت. هر کاری کنیم خانوادهایم و مغزمان به هم راه دارد. عکس را از دستش کشیدم. چشمهای مامان همچنان به در خیره مانده بود که گفت«این سامانه. پسر شعله بندانداز» موهای طلایی شعله بندانداز نقش کلیدی و کاربردی زیادی در خانواده ما داشت. یعنی یکی از چیزهایی بود که اگر یک دانهاش روی کت و یقه مردان فامیل پیدا میشد، ٢ روز بعدش چند بچه به بچههای طلاق فامیل اضافه میشد.
عکس را توی جیبم گذاشتم و امید قلنج گردنش را شکاند و با انگشتش اشاره داد برویم. خانه و آرایشگاه شعله خانم یکی بود و دو، سه خانه بیشتر با ما فاصله نداشت. جلوتر از امید دویدم و زنگ را زدم. صدای پاشنه دمپاییهای صدفیاش به در نزدیکتر شد و در را باز کرد. پف و حجم موهایش آنقدر زیاد بود که وقتی نزدیکت میشد خارش بینی میگرفتی. غبغبم را جلو دادم و گفتم«به سامان بگید بیاد بریم خونه، من دیگه طاقت ندارم!» نخند. نامه شماره ۳۰ رسیدیم و در شرایط من نبودی که بدانی بعد از اینهمه تجربه باید از مسیر طلبکاری وارد قضیه میشدم.
تا بعد_مادرت 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#قسمت_دوم
نامه شماره سی «عکس دونفره»
امید پشت سرم رسید و دستش را کوباند به شیشه در. دهانش را باز کرد تا داد بزند که عطسه کرد. شعله لبهایش را غنچه کرد و گفت«طاقت چی؟ بیایید تو» خانهاش بویی از ترکیب عود و اسپری و تافت و رنگ مو و سیم سوخته میداد. شعله به امید نگاهی انداخت و با آن صدای تودماغیاش گفت«آخی تو امیدی؟! کی برگشتی؟ چه مردی شدی!» امید چشمهایش خیس شد و دوباره همهجای صورتش جمع شد و عطسه کرد. عکس را از جیبم درآوردم و جلوی شعله گرفتم و گفتم«بین من و سامان این چیزا بوده. ما هم خانوادگی سفت و سختیم. دختر ترمینال نیست همه بیان و برن با احساساتش بازی کنن.
به سامان بگید بیاد تکلیف این عکسو معلوم کنه.» نگاهی به امید انداختم تا ادامه حرفهایم را بگیرد که دیدم همچنان دماغش را جمع کرده و چشمهایش را باد میزند تا عطسه بعدی سراغش نیاید. حق هم داشت. من که کچل، مامان هم که موهایش در زنانهترین حالت ۵ سانت بود. معلوم بود دستکم از آن حجم موهای پف کرده و گردههای سیبیلهای بندانداخته شده زکام میگیرد. شعله عکس را از دستم گرفت و گفت «الان دیه میخوای؟! سامی بیا دیه دو سالگیتو بده.»
امید نفسی کشید و دوباره داد زد: «آقا سامان بیا که اسمتو رو خواهر ما گذاشتی. بیا جمع کن قضیه رو من حوصله و اعصاب ندارم.» شعله روی یکی از صندلیهای آرایشگاهش نشست و داد زد«دو سالشونهها!» صدایم را بالاتر از شعله بردم و گفتم «من دوسالم بوده، پسر شما که دست کم اینجا ۵سالشه! سوءاستفاده از روحیات کودکانه هم بذاریم تو پروندتون؟ سامان!» امید به پوستر زنی که به دیوار زده شد با دهان باز خیره مانده بود. کمکم داشت باورم میشد امید اروپا نرفته. آستینش را کشیدم و داد زدم «سامی بیا بیرون.» شعله دوباره عکس را نگاه کرد و داد زد «سامی بیا بیرون مامی.» در اتاق گوشه آرایشگاه باز شد و پدرت از اتاق بیرون آمد! حالا با آن آفریقاییها لب جبلالطارق خشکتان بزند تا هفته بعد..
فعلا- مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#قسمت_اول
#نامه_شماره شوهر بي منت
تا آنجايش گفتم برايت که عکس دونفره من و سامان در سهسالگي پيدا شده بود و اميد اعتقادش اين بود که سامان بايد هرچه زودتر تکليف اين بيآبروييها را معلوم کند و پاي گندکاريهاي دو سالگياش بايستد. همان روز هم به خانه شعله بندانداز رفتيم تا دست پسر سوءاستفادهگرش را بگيريم و بياوريم خانه تا بشود دامادمان بلکه اين لکه ننگ از نظر اميد پاک شود. با دايي اميدت توي خانه شعله خانم بوديم که اميد گفت: «سامان بيا بيرون ببينم» شعله هم عکس را روي ميزش انداخت و درحاليکه ناخنهايش را اندازه ميگرفت داد زد «سامي مامان بيا بيرون» من هم ادامه دادم: «سامي جان بيا بيرون بريم» در گوشه آرايشگاه باز شد و پدرت از اتاق بيرون آمد. اولينبار بود قيافهاش را ميديدم اما عجيب بود، اهميتي نداشت. سرش پايين بود و داد زد: «سامان خب بيا بيرون ديگه!» عکس را از روي ميز برداشتم و به طرف اتاق دويدم. از کنار پدرت رد شدم تا سامان را ببينم. سامان گوشه اتاقش نشسته بود و دستش را جلوي دهانش گرفته بود. به چهارچوب در تکيه دادم و گفتم: «آقا جمع کن بريم خونه. مامان اينا واسه ناهار منتظرن» شعله از حرفم جيغي کشيد و از روي صندلي بلند شد. سرم را برگرداندم تا نگاهش کنم. اميد دوباره با حرکت شعله عطسه کرد و آن پسري که ميگويم پدرت بود، ناپديد شده بود. سامان از سرجايش بلند شد و نزديکتر آمد. نگاهش روي صورتم ماند و از جيب لباسش عينکش را بيرون آورد و به چشمش زد. موهايش را از راستترين قسمتي که کله آدميزاد جا دارد به سمت چپ، آب شانه کرده بود. عکس را کنار صورتم گرفتم و گفتم: «اين ماييم» عکس را از دستم گرفت و نگاه کرد. اميد از پشت سرم آمد و دستش را جلوي سامان دراز کرد و گفت: «همه چي مشخصه. شمام تابلوتر از اين ديگه نميتونستي تعرض کني! تکليف چيه؟ » سامان بدون اينکه سرش را بلند کند عکس را جلو و عقب برد و نگاه کرد. از زير عينکش نگاهي هم به من کرد و گفت: «خب باشه. چند دقيقه فقط من وسايلمو جمع کنم» اميد دستش را کوباند پشت کمرم و گفت: «اينه. آفرين » سامان عکس را گذاشت در جيبش و روي زمين دراز کشيد تا چمدانش را از زير تخت بيرون بکشد. با خيال راحت به در تکيه دادم و کف دو دستم را به همديگر کوباندم. شعله با دمپاييهاي پاشنه تخممرغياش به طرف اتاق سامان دويد و من و اميد را کنار زد. اميد دوباره عطسه کرد. يکي نبود به اين زن بگويد با آن حجم موي روي سرت حداقل اينقدر وول نخور که گردهافشانيهايت بقيه را خفه نکند. سامان چمدانش را باز کرده بود و اول از همه تعدادي جوراب راه راه رنگي که هر جفتش توي هم گوله شده بود، انداخت در چمدانش. شعله آخرين جفت جوراب را از دست سامان کشيد و گفت: «داري ميري جدي؟» سامان دستش را روي شانه مادرش زد و گفت: «بله مادر» اين «مادر» گفتنش مثل همان موهاي شانه کردهاش آدم را به شک ميانداخت که انگار از يک سريال تلويزيوني پرتش کردند به دنياي واقعي.
تا بعد_مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#قسمت_دوم
#نامه_شماره_سی «عکس دونفره»
امید پشت سرم رسید و دستش را کوباند به شیشه در. دهانش را باز کرد تا داد بزند که عطسه کرد. شعله لبهایش را غنچه کرد و گفت«طاقت چی؟ بیایید تو» خانهاش بویی از ترکیب عود و اسپری و تافت و رنگ مو و سیم سوخته میداد. شعله به امید نگاهی انداخت و با آن صدای تودماغیاش گفت«آخی تو امیدی؟! کی برگشتی؟ چه مردی شدی!» امید چشمهایش خیس شد و دوباره همهجای صورتش جمع شد و عطسه کرد. عکس را از جیبم درآوردم و جلوی شعله گرفتم و گفتم«بین من و سامان این چیزا بوده. ما هم خانوادگی سفت و سختیم. دختر ترمینال نیست همه بیان و برن با احساساتش بازی کنن.
به سامان بگید بیاد تکلیف این عکسو معلوم کنه.» نگاهی به امید انداختم تا ادامه حرفهایم را بگیرد که دیدم همچنان دماغش را جمع کرده و چشمهایش را باد میزند تا عطسه بعدی سراغش نیاید. حق هم داشت. من که کچل، مامان هم که موهایش در زنانهترین حالت ۵ سانت بود. معلوم بود دستکم از آن حجم موهای پف کرده و گردههای سیبیلهای بندانداخته شده زکام میگیرد. شعله عکس را از دستم گرفت و گفت «الان دیه میخوای؟! سامی بیا دیه دو سالگیتو بده.»
امید نفسی کشید و دوباره داد زد: «آقا سامان بیا که اسمتو رو خواهر ما گذاشتی. بیا جمع کن قضیه رو من حوصله و اعصاب ندارم.» شعله روی یکی از صندلیهای آرایشگاهش نشست و داد زد«دو سالشونهها!» صدایم را بالاتر از شعله بردم و گفتم «من دوسالم بوده، پسر شما که دست کم اینجا ۵سالشه! سوءاستفاده از روحیات کودکانه هم بذاریم تو پروندتون؟ سامان!» امید به پوستر زنی که به دیوار زده شد با دهان باز خیره مانده بود. کمکم داشت باورم میشد امید اروپا نرفته. آستینش را کشیدم و داد زدم «سامی بیا بیرون.» شعله دوباره عکس را نگاه کرد و داد زد «سامی بیا بیرون مامی.» در اتاق گوشه آرایشگاه باز شد و پدرت از اتاق بیرون آمد! حالا با آن آفریقاییها لب جبلالطارق خشکتان بزند تا هفته بعد..
فعلا- مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 همنشین بد
در عصر پیامبر اسلام (ص) در میان مشرکان، دو نفر با هم دوست بودند، نام این دو نفر، «عقبه» و «ابی» بود. «عقبه»، آدم سخی و بلند نظر بود، هر زمان از مسافرت برمی گشت، سفره مفصلی ترتیب می داد و دوستان و بستگان را به مهمانی دعوت می کرد، و در عین آنکه در صف مشرکان بود، دوست می داشت که پیامبر اسلام (ص) را نیز مهمان خود کند.
درمراجعت از یکی از مسافرتها، سفره گسترده ای ترتیب داد و جمعی، از جمله پیامبر (ص) را دعوت کرد. دعوت شدگان به خانه او آمدند، و کنار سفره غذا نشستند، پیامبر (ص) نیز وارد شد و کنار سفره نشست، ولی از غذا نخورد، و به «عقبه» فرمود: «من از غذای تو نمی خورم مگر اینکه به یکتائی خداوند، و رسالت من گواهی دهی». «عقبه»، به یکتائی خدا و رسالت پیامبر(ص) گواهی داد و به این ترتیب قبول اسلام کرد.
این خبر به گوش دوست «عقبه» یعنی «ابی» رسید، او نزد «عقبه» آمد و به وی اعتراض شدید کرد و حتی گفت: تو از جاده حق منحرف شده ای. «عقبه» گفت: من منحرف نشده ام، ولی مردی بر من وارد شد و حاضر نبود از غذایم بخورد جز اینکه به یکتائی خدا و رسالت او گواهی بدهم، من از این، شرم داشتم که او سر سفره من بنشیند ولی غذا نخورده برخیزد. «ابی» گفت من از تو خشنود نمی شوم مگر اینکه در برابر محمد(ص) بایستی و او را توهین کنی و...
«عقبه» فریب دوست ناباب خود را خورد، و از اسلام خارج شد و مرتد گردید و در جنگ بدر در صف کافران شرکت نمود و در همان جنگ به هلاکت رسید. دوست ناباب او «ابی» نیز در سال بعد در جنگ احد در صف کافران بود و بدست رزم آوران اسلام کشته شد.
آیات 27 و 28 و 29 سوره فرقان در مورد این جریان نازل گردید، و وضع بد «عقبه» را در روز قیامت، که بر اثر همنشینی با دوست بد، آنچنان منحرف گردید، منعکس نمود و به همه مسلمانان هشدار داد که مراقب باشند و افراد منحرف را به دوستی نگیرند.
در آیه 28 سوره فرقان چنین آمده که در روز قیامت می گوید: یا ویلتی لیتنی لم اتخذ فلاناً خلیلاً: «ای وای بر من کاش فلان (شخص گمراه) را دوست خود، انتخاب نکرده بودم».
🍂تا توانی میگریز از یار بد
🍂یار بد، بدتر بود از مار بد
🍂مار بد، تنها تو را بر جان زند
🍂یار بد بر جان و بر ایمان زند
📗 #داستان_دوستان، ج 1
✍ محمد محمدی اشتهاردی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
animation.gif
6.68M
☕️يک فنجانِ
🌺چاىِ شادى بخش
☕️ مهمانِ من باش
🌺در اين صبح زیبا
☕️بهترينها را
🌺از درگاه ایزد منان
☕️ برايتان
صميمانه طلب ميكنم🌺
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان مثل ها
👈 برو كشكت رو بساب
♦️میگویند روزی مرد کشک سابی نزد شیخ بهائی رفت و از بیکاری و درماندگی شکوه نمود و از او خواست تا اسم اعظم را به او بیاموزد، چون شنیده بود کسی که اسم اعظم را بداند درمانده نشود و به تمام آرزوهایش برسد.
شیخ مدتی او را سر گرداند و بعد به او میگوید اسم اعظم از اسرار خلقت است و نباید دست نااهل بیافتد و ریاضت لازم دارد و برای این کار به او دستور پختن فرنی را یاد میدهد و میگوید آن را پخته و بفروشد بصورتی که نه شاگرد بیاورد و نه دستور پخت را به کسی یاد دهد.
مرد کشک ساب میرود و پاتیل و پیاله ای میخرد شروع به پختن و فروختن فرنی میکند و چون کار و بارش رواج میگیرد طمع کرده و شاگردی میگیرد و کار پختن را به او میسپارد. بعد از مدتی شاگرد میرود بالا دست مرد کشک ساب دکانی باز میکند و مشغول فرنی فروشی میشود به طوری که کار مرد کشک ساب کساد میشود.
کشک ساب دوباره نزد شیخ بهائی میرود و با ناله و زاری طلب اسم اعظم میکند. شیخ چون از چند و چون کارش خبردار شده بود به او میگوید:
«تو راز یک فرنیپزی را نتوانستی حفظ کنی حالا میخواهی راز اسم اعظم را حفظ کنی؟
🔹برو همون کشکت را بساب.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #بیست_ویک
یوسف، آشفته و کلافه...
تا سرکوچه با قدم های بلند راه میرفت.تا مسیری را با تاکسی🚕 رفت. بقیه راه تا خانه را، به قصد پیاده روی، از ماشین پیاده شد.
چند روزی گذشت...
ذهنش به اتفاقات آن شب رفت، یادش به ماشینش افتاد. ماشین را نزدیک تکیه، پارک کرده بود و خودش با تاکسی برگشته بود!!
از کارش خنده ای کرد.☺️🙈با گوشی اش شماره علی را گرفت.اولین بوق تماس برقرار شد.
_به به سلام رفیق فابریک چه خبرا😍
یوسف_باید ببینمت
علی شاد و پر انرژی بود.
_پس کو سلامت😜
_سلام...بلند شو بیا اینجا کارت دارم
_تو کارم داری من بیام؟!😁
کلافه تر از قبل گفت:
_کجایی😤
_خونه.😜
_علی میای یانه؟.. نمیای قط کنم!!😠
_باشه بابا چرا میزنی! اومدم😐
چند ساعتی از آمدن علی گذشته بود...
قرارش همین بود.که علی بیاید برایش حرف بزند. کمی درد دل.. لااقل یک راهکار..!!!
در این چند روز فقط فکر کرده بود.! باید فرصت میداد به خودش.. به دلش، که او را غافلگیر کرده!💓❣
علی کتابی را برداشت روی تخت نشست. بیخیال یوسف، با حوصله، شروع به خواندن کرد.
یوسف کنار پنجره اتاقش ایستاد. به بیرون زل زده بود. بدون هیچ تمرکزی!!
_علی...بنظرت چکار کنم..؟؟!!
علی حدس زده بود...
از رفتار یوسف در این چند روز، که زود عصبی میشد، که حوصله بیرون رفتن از خانه را نداشت. گرچه، بقیه رفقا هم تاحدی شک کرده بودند.
علی میشنید یوسف چه میگفت اما باید بی تفاوت میبود. 😎یوسف از بی تفاوتی علی، با حرص، کتاب📓😤 را از دستش گرفت و روی میز کامپیوترش پرت کرد.
_دارم با تو حرف میزنمااا..!!! حواست کجاست!😠
_حرف حسابت چیه.! تو چت شده یوسف..!؟💓سردرگمی.. 💓کلافه ای.. 💓زود عصبی میشی...!😠
یوسف چپ چپ نگاهش کرد.
علی_ هان چیه.. !!؟؟😠اون از اون شب، هیئت، که اینجوری کردی.. کل سیستم رو قطع کردی.. اون از ماشینت که گذاشتی همون جا.. اینم از حالا..!!
از وقتی اومدم توخودتی! یه ریز داری راه میری!. راه میخای!!؟؟ اول قفل زبونت باز کن بعدم #غرورت رو بذار کنار.! خلاص!😠☝️
کلافه دستی ب گردنش کشید...
آرام بسمت میز کامپیوترش رفت. روی صندلی نشست.😣جوابی برای حرفهای علی نداشت.که #حق بود. #بجا بود. گرچه #رک بود.👌
آرنجش را روی پاهایش گذاشت و سرش را در حصار دستانش قرار داد. سکوت کرد. فقط یک کلمه گفت آن هم با صدایی نامفهوم.
_نمیدونم...!😣
علی از روی تخت بلند شد با لحنی دلسوزانه گفت:
_میخای چکار کنی؟!😊
_اونم نمیدونم..!😣
_به سیدهادی گفتم، ماشینو برد خونشون. بیارمش برات؟!
به صندلی تکیه داد.به نقطه ای نامعلوم خیره شد.
_بخدا نمیدونم..! هیچی نمیدونم!.. هرکاری فکر میکنی درسته همون کارو بکن
علی حدسش به یقین تبدیل شده بود..😊
یکبار خودش، چند سال قبل همین بلا سرش امده بود.مزه عشق😍 را چشیده بود.وقتی دلباخته مرضیه💞شده بود..!
یوسف را میشناخت...
خوددار تر از آن بود که به این راحتی حرفش را بیان کند.هرچه بود رفیق بودند.لبخندی زد. دستش را روی شانه یوسف گذاشت.
_من دارم میرم یه وقت کارم داشتی بگو. کاری نداری؟😊
یوسف بی حوصله تر از آن بود که جوابی دهد...
سرش را به علامت نه تکان داد. علی خداحافظی کرد و رفت...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓