eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ دیگر نیازی نبود،... به مهمانی های فخری خانم،.. که سراسر تشریفات باشد،.. که بیشتر از یک عروسی هزینه کند.. که هربار شام دهد و هربار از صبح همه باشند.. محض خاطر یوسف..!!! ساعت به ۵عصر🕔🏙 نزدیک میشد.کم کم همه، عزم رفتن کردند.... یوسف_بفرمایید من، میرسونمتون.😊 ریحانه_ نه ممنون نیازی نیست. خودمون میریم. زنگ زدم آژانس😒 یوسف_ زنگ بزن کنسلش کن. مگه من میذارم😍 برخلاف میل ریحانه،... خانواده عمو محمد، سوار ماشین یوسف، شدند.تا رسیدن به خانه عمو، کلامی از زبان ریحانه خارج نشد. رسیدند. همه پیاده شدند. عمومحمد_ ممنونم پسرم. مزاحمت شدیم. _نه اختیاردارین. شما عین رحمتید😊 ریحانه بدون خداحافظی، خواست برود، یوسف دستش را گرفت. ، از عمومحمد که دقایقی را با ریحانه اش بگذراند... یوسف رانندگی میکرد... حرف میزد.اما ریحانه اش، سکوت اختیار کرده بود.ماشین را کناری نگه داشت. خاموش کرد.خیلی جدی گفت: _چرا هرچی حرف میزنم ساکتی؟! چیزی شده؟😐 سکوت ریحانه عذابش میداد. _میگی چیشده یا نه!؟😕 ریحانه _مهم نیست برات. بیخیال. نه خودم نه حرفم. اصلا مهم نیست.😢 یوسف به سمت دلبرش برگشت. _اگه مهم نبود نمي پرسیدم. پس مهمه که میخام بدونم.هم خودت هم حرفت ریحانه دوست داشت همه دلخوریهایش را داد بزند. چقدر کرده بود. حالا بود. _از اون روز، حرف سهیلا شده خوره ذهنم و فکرم... 😭تو این مدت، فقط عذاب کشیدم، اصلا نفهمیدی..😭جمله اش تو ذهنمه..همش دارم مرور میکنم اصلا به روی خودت نیاوردی.. 😭نه اون وقتی که سهیلا این حرفو زد، نه بعدش.. 😭 _کدوم حرف..!؟😟 با داد، گریه کرد. _بیا..😠😭 ببین... اصلا حتی یادت نیست که چی گفته..! 😭چون برات مهم نیستم..! چون دوستم نداری.. 😭 _گریه نکن.😒 ریحانه _😭 _خانومم.. گفتم گریه نکن.یادم نیست.تو بگو چی گفته!😒 _اون روزی که محرم شدیم.وقتی گفت تو با احساساتش بازی کردی. تو بهش نظر داشتی..!!! نشنیدی اینارو؟؟😭اصلا برات مهم بود؟؟😭 تک تک جملات دلبرش،.. غمی شده بود مضاعف. هم گریه هایش.هم علت گریه اش. صاف نشست.تکیه داد.😔 ریحانه_ من اشتباه نکردم یوسف. تو یوسف منی. اگه نظر داشتی... هیچوقت محرمت نمیشدم..!😭ولی از این میسوزم چرا جوابش ندادی؟! چرا برات مهم نبود!؟ چرا از دفاع نکردی؟!😭چرا...؟؟ چرا از دفاع نکردی؟؟.. دوست نداشتم هیچ وقت،.. هیچ وقت ببینم خورد شدنت.. خودم و خودت ..! اینا رو نفهمیدی یوووسف😭😭 نفهمیدی مرد من..😭😭😭 یوسف_😒😔 ریحانه_ دیگه دوست ندارم... دیگه دلم نمیخاد ببینم... بشنوم اینا رو.. 😭😭😭 میفهمی منو میریزه بهم..؟؟؟😭میفهمی..؟؟ 😭 یوسف _همین!؟😊 ریحانه_😭😭 یوسف_ میشه بدون گریه حرف بزنی؟!😕😒 ریحانه_ همین..!؟ بنظرت همین چیز کمی هست.. ؟؟!!😭😭 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ _همین...؟!؟.. بنظرت این چیز کمی هست؟😭 یوسف از ماشین پیاده شد... بسمت در سرنشین رفت.به هرجوری بود، ریحانه اش را به پیاده شدن کرد.. ریحانه، میکرد.. میکرد.. و چه بود یوسف... هم باورش نمیشد حرکاتش را..!خریدن ناز دلبرش را..!😎✌️ . بایدکه بشوید همه دلخوریهایش را.😍☝️ درب ماشین را قفل کرد... دست خانمش را گرفت. آرام در پیاده رو قدم میزد. _بانو جانم.. من مهمم یا سهیلا؟!😊 ریحانه_😞😢 یوسف _خانومم..حرف من برات سنده یا بقیه؟!😊 ریحانه_😞 یوسف_ اگه من نظری داشتم به هرکسی چه نیازی بود اینهمه بخاطرت ...!؟ سکوت ریحانه،.. سنگین تر از آنی بود که یوسف فکر میکرد. آرام راه میرفتند... به بستنی🍦🍦 فروشی رسیدند.. نگاهی به ریحانه اش کرد. ، بستنی قیفی شکلاتی دوست دارد. دوتا خرید. یوسف _زودتر بخور تا آب نشده..!😋🍦 ریحانه به بستنی اش زل زده بود. هنوز جوابش را نگرفته بود.👀😞 ریحانه _من میگم چرا از خودت نکردی.. چرا نبودی..!؟؟ چرا میذاری هرچی دوست دارن بهمون بگن..!!🙁 نگاهی به مردش کرد. لبخند پررنگی☺️ روی لبهای یوسف بود. گریه کرده بود. دلخور بود. چرا یوسفش لبخند پهنی میزد...!؟! قابل درک نبود برایش.😕 _چرا هرچی میگم لبخند میزنی!! ؟؟🙁 یوسف اشاره ای به بستنی کرد. که آب میشود، اگر نخورد. _یوسف جواب منو بده.. چرا؟!😕 روی نیمکتی که زیر درخت بود... نشستند. یوسف تکیه داد. پا رو پایش انداخت. مشغول خوردن بستنی اش🍦😋 بود. ریحانه حرص میخورد... که جوابش را چرا نمیدهد.😬 و فقط لبخندی عایدش میشد.! ریحانه بستنی اش را خورد. اما ناراحت بود. چرا دلیلی نمیگفت.. چرا حرف نمیزد.. لبخند جوابش نبود..!🙁 ریحانه_ من جوابمو نگرفتمااا🙁 یوسف_ همه گریه کردنت بخاطر اینه من چرا از خودم نکردم..!؟😊 ریحانه _خب نه.. دلم گرفت وقتی گفت تو بهش داشتی. گفت.. گفت تو با احساساتش کردی..!! 😞 یوسف_ من میگم تو جوابم بده. من بخاطر رسیدن به کی گرفتم...؟!😊 ریحانه_😞 یوسف_ من بخاطر کی رو بجونم انداختم..!؟ ریحانه_😔😓 یوسف_ بخاطر کی چند ماه همه رو کردم.. که چی بشه.!؟ 😊 ریحانه شرمنده بود. باسکوت، سرش را پایین انداخت.😓😞 _جان دل..! جواب میخوام😊 _خب... خب.. ببخشید یوسفم😞😓 _اینا رو نگفتم که عذرخواهی کنی.نگفتم که فک کنی میذارم.. نه...!! بود..!! فقط گفتم بدونی نظرم کسی نبوده و نیست. والسلام😊✋ _گفتم که من لیاقتت ندارم😓دیدی حالا.. باورت شد..!😢😞 یوسف بلند شد. دستش را در جیبش کرد. اخمی درشت روی پیشانیش آمد. _یه بار گفتم نبینم اشکتو..!😠 ریحانه زود ایستاد.اشکهایش راپاک کرد. _چشم. هرچی شما بگی😢 _اونم پاک کن😠... زوود😠 ریحانه هنوز... عصبانیت مردش را ندیده بود. ترسیده بود.😨دستی به صورتش کشید. 😥چند قطره ای زیر پلکهایش بود. آنها راهم پاک کرد.همه اخمش بخاطر بود..؟!😍🙈 یوسف_ حالا خوب شد😉 ریحانه مشتی به بازوی عشقش زد. ریحانه _ترسوندیم با این اخمت.😬😤 یوسف دست دلبرش را گرفت. بسمت ماشینشان🚙 میرفتند. _بعضی وقتا لازمه .. خوبه اخم کردم وگرنه تا صبح برنامه داشتیم.😁 ریحانه بی حواس گفت: _برنامه..؟! برنامه چی...!؟ 😳😟 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ ریحانه بی حواس گفت: _برنامه...! برنامه چی!! ؟؟😳😟 _برنامه کودک😜 _یووووسف😤😬 _جانم😂 _نخند، قهر میکنمااا😬😤 یوسف جدی شد. _یادمه، با علی رفتم تمرین کشتی. خیس عرق شده بودم. خسته بودم. دیگه نمیکشیدم. با ۴ تا جمله حرف «مربیِ علی» ، چنان ای گرفتم که تا دوساعت بعد با علی کشتی میگرفتم.😊 _خب... یوسف _من هنوزم همون کشتی گیرم.😊 سوار ماشین شدند... بود. به مسجدی رفتند تا نماز را اقامه کنند... ریحانه سکوت کرده بود... به مثالی که یوسفش زده بود. مردش از این مثال چه بود..؟!🤔🤔 از مسجد برگشتند... یوسف رانندگی میکرد. ریحانه به فکری عمیق رفته بود.😟🤔بعدچند دقیقه ای سکوت، باتعجب گفت: _یعنی من....؟!😳 من ازت دفاع کنم..؟! ولی یوسف جانم نمیشه آخه.. یه جاهایی آدم خودش باید از خودش دفاع کنه. خب شاید من همیشه پیشت نباشم.. این که نمیشه..!😟 یوسف، عاشقانه😍 نگاهش کرد و گفت: _دقیقا زدی به خال..!🎯میشه یعنی باید بشه.! _خب چرا خودت نمیگی..!🙁 یوسف سکوت کرد.. باید حلاجی کردن و میداد. فقط نگاه میکرد به دلدارش.😍 ریحانه... قراری که بین خود و خدایش بسته بود. یوسفش به همان اشاره کرده بود... که یادش نرود..!😊 که باز.... که و میجنگد ... که همراهش باش! _خب بانو جان..! مهریه ت چقدر دوست داری باشه. بعد چند دقیقه سکوت ریحانه گفت: _ وقتی کشتی میگیری.. یعنی میجنگی.. حرف مربی کشتی، میشه برات روحیه، که باز بجنگی.. یعنی .. ...!؟☺️ یوسف لبخند پررنگی زد.😍☺️سرش را به علامت «آره» تکان داد. به و مثال یوسفش فکر میکرد. ☺️تمام دلخوریهای ریحانه برطرف شد..☺️ 💎این یعنی ریحانه زندگیست. 💎یعنی آنچنان دارد.که حتی در سخت ترین شرایط، میتواند نتیجه را کند... 💎یعنی دادن از ریحانه، 💎و تمام عیار در میدانهای زندگی از آن یوسف... 👈یعنی همان جمله معروف که «از دامن زن، مرد به میرود.»👉 لبخندی زد.... دست مردش را، آرام بالا آورد. پشت دست یوسفش را بوسید. _چشم .. هرچی شما بگی😍 _این چه کاری بود کردی،..!😊 _همون کاری که یه عاشق برا معشوقش میکنه.😌 یوسف _لااله الاالله..خب... نگفتی حالا... مهریه ات، چقدر دوست داری باشه؟! ریحانه _نمیشه فقط سفر زیارتی باشه؟😕 یوسف _باز شما شروع کردی..!؟ باید جنبه هم داشته باشه. درضمن شما مهر محرمیتمون رو هم، خیلی کم گذاشتی. 💝فقط یه سکه..!💝 هست.به گردنمه. باید بدم. _اینو که اون روز هم گفتی..که عندالمطالبه هست! اما من مهریه مادی نمیخام. بجاش سفر زیارتی فقط..! البته به یه شرط مهرمو میگم☺️☝️ یوسف _جان ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ یوسف_ جان _به محض نوشتنش، ☺️ _لااله الاالله.. شما تصمیم گرفتی ما رو به فنا بدی؟! _همین که من میگم. وگرنه نمیخام. یوسف _نچ _عههه یوسف...! مهر حق زنه دوست دارم خودم تعیین کنم. یوسف _ شما الان ٢۴ سالته بانو..مهریه محرمیتمون هم راضی نبودم.. چن سال دیگه پشیمون میشیااا😁 ریحانه _اولا منو دست کم گرفتی آقاااا. حرفام هنوزم سرجاشه..قراره دنیا رو بهم بریزم تا تو ازم باشی.. قرار نیست باشم. که تو فکر کنی ام میخام اذیتت کنم. یه روزی... یه زمانی... 😇بعدشم من بجای تعداد سکه که بخام ببرم بالاتر، شما رو دارم که بیشتر از این چیزاست. _مهریه حرف خداست..کلام اهلبیت.ع. هست. پشتوانه یه زن هست.!😊 ریحانه_ یادت رفته اون روز خونه آقابزرگ خودت گفتی.. خب منم .🙈 یوسف _لااله الاالله.. من که هرچی میگم شما یه چی داری برا جواب دادن!! خب بفرمایید بنده چکار کنم الان.. ریحانه پشت چشمی نازک کرد و گفت: _سنگینه آقااا😌 _یامولا علییییی😨😍 _اولیش سفر زیارتی ١۴ معصوم.🕌 دومیش حفظ ١٨جزء از قرآن.✨ بعدشم ١۴ سکه. سکه رو هم از الان بگم پشت چراغ قرمز بودند... ترافیک شدیدی بود. چشمانش را بست. سرش را تکیه داد. دیوانه شده بود با جملات بانویش، نمیدانست از ذوقش چه کند... عجب ... عجب .. چشمه اشکش جوشیده بود..😭😍 نمیخاست مقابل همسرش پایین بریزد اشکش را.میدانست هرچقدرهم آرام بگوید. ریحانه اش میشنود. اما باز زمزمه کرد.«خدایا هرچقدر کنم.. باز کمه..»😭✨ اشکش روی محاسنش ریخت. _ ... ..😭 اشکهایش را ریحانه پاک کرد. _ببین حالا من که آرومم تو چرا گریه میکنی..! خوبه حالا منم بگم..😜 _چی😢 _خدایا منو کن از دست این عشقم نجاتم بده..😩 یوسف هردودستش را بالا برد. _تسلیم.. تسلیم بانوجان.😍✋ راستی یه چیزی.. _شما که همیشه باید تسلیم باشی😌... تازه... شرطم رو نگفتم.. همون شرطی که وقتی اومدی خواستگاری.. نگفتم تا الان.. الان وقتشه..ولی بگو بعد من میگم _نچ.. بعدا میگم..شما شرطو بگو..! _یووووسف.. بگو خب..😬 _شرطت بگو تا یادت نرفته.! _شرطم اینه هیچوقت هیچ چیزی ازم پنهون نکنی.. البته منم هیچ چیزی ازت مخفی نمیکنم.. مطمئن باش _شرط سختیه.. _اصلنم سخت نیس.. فک کن من .. .. نمیخام چیزی تو دلت باشه..دلم میخاد همیشه باشی همیشه پیشرفت کنی.. هیچ چیزی نباشه.. هرچی غم و مشکل داری بیار .. _لااله الاالله... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ _لااله الاالله... بعضی چیزا رو نمیشه گفت. _نوموخوام... اینو میذارم شرط ضمن عقدم..که نتونی زیرش بزنی..🙁 _ولی برخلاف انسانیته،مردونگیه..!! نه... نمیتونم.. ریحانه_ اینکه از حال دل آقامون خبر داشته باشم کجاش برخلاف انسانیته..؟ اینکه دلم بخاد کمک حالش باشم بنظرت بده؟! یوسف_ نه اصلا بد نیست!. فقط به مرور میشه به من.. همین میشه یه نقطه کدر تو زندگیمون!! ریحانه_ یعنی حرف زدنت، و رو زیر سوال میره؟! یوسف، در دلش، به ، آفرین گفت. نگاهی پرمهر، به خانمش کرد.سکوت کرد.اما پاسخ سوالش مثبت بود. ریحانه_ خب.. وقتی سکوت میکنی.. تو خودت میریزی.. نگران میشم.. سکوتت منو بهم میریزه! فکر میکنم شدم برات دردسر😔 یوسف گرسنه بود... پیشنهاد داد که به رستورانی بروند. ریحانه هم موافقت کرد.مسیرش را به سمت رستوران سنتی تغییر داد.. باید آنقدر حرف میزدند که هر دو قانع میشدند. ریحانه تماسی با مادرش گرفت که نگران نشوند. که شام را بیرون باهم صرف میکنند. یوسف_ من همه چیزو بهت میگم.. اما یه جاهایی رو نه.. نمیشه! _شما که تسلیم بودی😅 ریحانه اش بود... حرف حرف خودش بود. اما یوسف این را قبول نداشت. زیر بار نمیرفت. مرد بود. به برمیخورد که مدام چشم بگوید. باید به او میفهماند که حرفش لجبازی است. و یوسف بهیچوجه زیر بار نمیرود. 😠✋ جدی شد. _لجبازی نکن. وقتی میگم نه.. یعنی نه.! _باشه..قبول..پس، شرطم رو عوض میکنم..🙁 یوسف_ باشه. بگو.. ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💫سلام 💭💙 تا لحظاتی دیگه با 💭💙داستان 💫 و عبرت آموز یکی از با عنوان ما رو همراهی کنید 👇👇💙🗯👇👇💙🗯👇👇💙🗯👇
❤️داستان ارسالی از اعضای کانال داستان و پند ✨💙✨💙💫💙✨💙💫 💙💫💙✨ ✨💙 @Dastanvpand 💙✨ 💫 و عبرت آموز بنام سلام خدمت اعضای محترم و ادمینهای کانال خوب داستان و پند از همون کوچیکی دختری شر و شیطون بودم و بقیه از دستم اسایش نداشتن،بچه اخری و عزیز مامان بابام بودم☺️ دبیرستانو ک تموم کردم دیگه درس نخوندم. تا اون موقع هم اهل دوستی و رابطه نبودم... ۱۸ساله بودم که یک روز با دخترخالم به خیابون رفتیم برای خرید،وارد پاساژی ک شدیم صاحب مغازه پسر جونی بود و خیلیم گرم و خوش صحبت. اون روز خریدامون انجام دادیم و برگشتیم خونه،ولی چندباری بازم ب اون پاساژ رفتیم و هرسری خرید میکردیم... یک روز خودم تنها رفتم خرید وقتی وارد مغازه پسره شدم دیدم خودش تنهاست و دوستش پیشش نیست. باهام احوال پرسی گرمی کرد و مشغول صحبت شدیم ،بهم گفت که از وقتی منو دیده خوشش امده ولی نمیتونسته بگه بهم،ازم خواست باهم باشیم و قصدش ازدواج باشه نه فقط دوستی ساده... اولش قبول نکردم،ولی نمدونم چرا و چطور وقتی به خودم امدم دیدم چند ماهیه ک باهم رابطه داریم. هنوز خانواده هامون درجریان نبودم،هرروز رابطمون صمیمی تر میشد و شهابم پسر خیلی خوبی بود.و واقعا بهم علاقه مند بودیم😊 بعداز گذشت یکسال شهاب میخواست بیاد خواستگاری و قرار شد خانواده هامون رو در جریان بذاریم... ادامه دارد... 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند. ✨ 💙💫 @Dastanvpand 💫💙✨ @Dastanvpand 💙✨💙💫💙
❤️داستان ارسالی از اعضای کانال داستان و پند ✨💙✨💙💫💙✨💙💫 💙💫💙✨ ✨💙 @Dastanvpand 💙✨ 💫 و عبرت آموز بنام خانواده شهاب راضی بودن،ولی خانواده من هرچی صحبت میکردم اجازه نمیدادن😞 میگفتن ک هم سنم کمه،هم ب رابطه های اینطوری اعتقادی نداشتند،و هزارو یک دلیل دیگه... بعد چند ماه بالاخره، باهربدبختی بود راضیشون کردم و خانواده شهاب امدن خواستگاری.خیلی خوشحال بودم😍 داشتن باهم صحبت میکردن خانواده ها ک مادرشهاب گفت ما ی شرایط خاص داریم و احتمالا شهاب و مینو باهم صحبت کردن ک مینو قبول کرده الان امدیم جلو... پدرم گفت چه شرطی:مادرشهاب گفت ک ما قراره چند وقت دیگه از ایران بریم برای همیشه و عراق زندگی کنیم،پس دخترتونم اگ عروس ما بشه باید همراهمون بیاد.. وقتی اینو شنیدم از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم😳من؟عراق؟اخه شهاب ک چیزی نگفته بود...😥 پدر و مادرم ک تا اون موقع مخالف بودن دیگه اصلا نمیشد از عصبانیت باهاشون صحبت کرد😓بعد رفتنشون من باشهاب دعوام شد ک چرا بهم نگفته... اون گفت ک میخواسته بزودی درجریانم بذاره اما جور نمیشد که بیان کنه. گفت الانم من دوستت دارم ولی اگه نمیخوای قبول نکن اجباری نیس... ولی من دوستش داشتم به هر قیمتی میخواستم با شهاب باشم😔 با خودسری و لجبازی تمام، خانوادمو راضی کردم که قبول کنن با شهاب ازدواج کنم... بالاخره ازدواج کردیم و از ایران رفتم.خیلییی برام سخت بود ولی گفتم عادت میکنم.. ادامه دارد... 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند. ✨ 💙💫 @Dastanvpand 💫💙✨ @Dastanvpand 💙✨💙💫💙
مهربانی🍃☘ مثل باران است... رایگان🍃☘ اما....با ارزش !🍃☘ @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
💎تار مو مرد عصبانی سرشو با دو دستش گرفته و لب پنجره ایستاده و در حال کشیدن نفس های عمیقه تا آرام بشه تا از اعصبانیتش کاسته بشه و زیر لب به زنش فحش میده ... دخترش میاد تا باباش رو آروم کنه میگه : بابا اینقدر ناراحت نباش ، حالا درسته مامان به خاطر اون تار موی بلند زنانه ! که روی کت شما پیدا کرده این جنجال رو به پا کرده !!! و رفته تو اتاقش میگه طلاقشو می گیره و بیرون نمیاد اما من راه چاره اش رو میدونم چیه ! در ضمن مگه نشنیدن که حکیم ارد بزرگ میگه : هیچگاه در برابر فرزند ، همسرتان را بازخواست نکنید . و ادامه میده : من نمیدونم این مامانا که وسایل خودشون رو یه جایی میزارن, بعد خودشونم یادشون میره کجاس ... چه جوریه که تو پیدا کردن وسایلی که ما به اصطلاح تو 7 تا سوراخ موش قایم می کنیم تبحر خاصی دارن ... پدر میگه : بسه اینقدر پرحرفی نکن ! بگو چطور از این مصیبت خلاص شم !!!  دختر میگه : این هم مانتوی مامان باباش میگه : که چی ؟! دختر هم میگه : این موی کوتاه ، لابد مردانه روی مانتوی مامان چکار می کنه ؟ مرد با عصبانیت پالتو رو بر میداره و میاد پشت در اتاق خانومش و داد میزنه : این تار موی مردانه روی لباس تو چکار می کنه زنننننننننننننننن ... بخدا طلاقت میدم ......... و خانومش وقتی اینو می شنوه ... می زنه بیرون و با گریه می گه من نمی دونم به خدا ............... صدای خنده دخترشون از تو آشپزخونه اونا رو متعجب می کنه وقتی میان سراغ دختر تازه می فهمن چه کلاهی سرشون رفته ! هر دو مو موی سر دختر چموششون بوده که یکی رو کامل روی لباس بابا گذاشته و یکی رو هم با قیچی کوتاه کرده و رو لباس مامان گذاشته ... دختره با همون حالت خنده به مامان و بابا میگه : وقتی شما سر یه تار مو ، می خواهین از هم طلاق بگیرین چرا به من میگین زودتر عروس شو.... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
فکر کردن به گذشته مثل دویدن به دنبال باد است... گذشته رو رها کنیم و آینده رو بسازیم ... @dastanvpand
🌼باز آمد قاصد صبح سپید 🌿عشق را در صور بیداری دمید 🌸غنچه‌ها گل کرد، مهر زرفِشان 🌿پرده‌ای از نور بر عالم کشید 🌷سلام صبح قشنگتون بخیر @dastanvpand
Babak-Mafi-Fereshteh-320.mp3
8.8M
‌💕‌هر صبح یه آهنگ تقـدیم ڪن به ڪسی ڪه دوسـش داری💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚 👈 بنده است یا آزاد؟؟ صدای ساز و آواز بلند بود. هركس كه از نزدیك آن خانه می گذشت، می توانست حدس بزند كه در درون خانه چه خبرهاست؟ بساط عشرت و می گساری پهن بود و جام «می» بود كه پیاپی نوشیده می شد. كنیزك خدمتكار درون خانه را جاروب زده و خاكروبه ها را در دست گرفته از خانه بیرون آمده بود تا آنها را در كناری بریزد. در همین لحظه مردی كه آثار عبادت زیاد از چهره اش نمایان بود و پیشانی اش از سجده های طولانی حكایت می كرد از آنجا می گذشت. از آن كنیزك پرسید: «صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟». آزادمعلوم است كه آزاد است. اگر بنده می بود پروای صاحب و مالك و خداوندگار خویش را می داشت و این بساط را پهن نمی كرد. ردوبدل شدن این سخنان بین كنیزك و آن مرد موجب شد كه كنیزك مكث زیادتری در بیرون خانه بكند. هنگامی كه به خانه برگشت اربابش پرسید: «چرا این قدر دیگر آمدی؟».كنیزك ماجرا را تعریف كرد و گفت: «مردی با چنین وضع و هیئت می گذشت و چنان پرسشی كرد و من چنین پاسخی دادم.» شنیدن این ماجرا او را چند لحظه در اندیشه فرو برد. مخصوصا آن جمله (اگر بنده می بود از صاحب اختیار خود پروا می كرد) مثل تیر بر قلبش نشست. بی اختیار از جا جست و به خود مهلت كفش پوشیدن نداد. با پای برهنه به دنبال گوینده ی سخن رفت. دوید تا خود را به صاحب سخن كه جز امام هفتم حضرت موسی بن جعفر علیه السلام نبود رساند. به دست آن حضرت به شرف توبه نائل شد، و دیگر به افتخار آن روز كه با پای برهنه به شرف توبه نائل آمده بود كفش به پا نكرد. او كه تا آن روز به «بشربن حارث بن عبد الرحمن مروزی» معروف بود، از آن به بعد لقب «الحافی» یعنی «پابرهنه» یافت و به «بشر حافی» معروف و مشهور گشت. تا زنده بود به پیمان خویش وفادار ماند، دیگر گرد گناه نگشت. تا آن روز در سلك اشراف زادگان و عیاشان بود، از آن به بعد در سلك مردان پرهیزكار و خداپرست درآمد. 📗 ، ج 1 ✍ علامه شهید مرتضی مطهری ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚 👈 گامی به پیش شیخ ابوسعید ابوالخیر، یکبار به طوس رسید، مردمان از شیخ خواستند که بر منبر رود و وعظ گوید. شیخ پذیرفت. مجلس را آراستند و منبری بزرگ ساختند. از هر سو مردم می آمدند و در جایی می نشستند. چون شیخ بر منبر شد، کسی قرآن خواند. جمعیت، همچنان ازدحام می کردند تا آن که دیگر جایی برای نشستن نبود. شیخ همچنان بر منبر نشسته بود و آماده سخن. کسی برخاست و فریاد برآورد: خدایش بیامرزد هر کسی را که از جای خود برخیزد و یک گام فراتر آید. شیخ چون این بشنید، گفت: و صلی الله علی محمد و آله اجمعین. و از منبر فرود آمد. گفتند: یا شیخ! جمعیت از دور و نزدیک آمده اند تا سخن تو بشنوند؛ تو ترک منبر می گویی؟ گفت: هر چه ما می خواستیم که بگوییم و آنچه پیامبران گفتند، همه را آن مرد به صدای بلند گفت. مگر جز این است که همه کتب آسمانی و رسالت پیامبران و سخن واعظان، برای این است که مردم، یک گام پیش نهند؟ آن روز، بیش از این نگفت. 📗 ، ص 216 ✍ محمد بن منور ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚 👈 اول گناه بشر بن منصور، یک روز نماز می گزارد. کسی کنار او نشسته بود و نماز وی را می نگریست. پیش خود، بشر را تحسین می کرد و حسرت می خورد. از درازی سجده ها و حالت او در نماز تعجب می کرد و در دل، به او آفرین می گفت. بشر نماز خود را پایان داد و همان دم، رو به مردی که در گوشه نشسته بود و او را می نگریست، کرد و گفت: ای جوانمرد! تعجب مکن. کسی را می شناسم که چون به نماز می ایستاد، فرشتگان صف در صف می ایستادند و به او اقتدا می کردند. اکنون در چنان حالی است که دوزخیان نیز از او ننگ دارند. مرد گفت: او کیست؟ گفت: ابلیس. 👌بزرگی گفت: اگر همه شب بخوابید و بامداد در دل بیم داشته باشید، بهتر از آن است که همه شب تا صبح عبادت کنید و بامداد، گرفتار عجب و کبر باشید. اول گناه که پدید آمد، کبر بود که از شیطان سر زد. 📗 ✍ ابوحامد محمد غزالی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌸﷽🌸 ✨ ✍🏻 مـــــردی نـزد دانشمنــــدی از پــدرش شڪایت ڪرد . گفت پــــدرم مرا بسیار آزار می‌دهد. پیــر شده است و از مــن می‌خواهد یڪ روز در مزرعه گندم بڪارم روز دیگر می‌گوید پنبه بڪار و خودش هم نمی‌داند دنبال چیست؟ مرا با این بهانه‌گیری‌هایش خسته ڪرده است، بگو چه ڪنم؟ دانشمند گفت با او بساز گفت نمی‌توانم. ✍🏻دانـشمنــــــد پـرسیـــد: آیا فــــرزنــــد ڪوچڪی در خانه داری؟ گفت بلی. گفت اگر روزی این فرزند دیوار خانه را خراب ڪند آیا او را می‌زنی؟ گفت: نه، چون اقتضای سن اوست. آیا او را نصیحت می‌ڪنی؟ گفت نه چون مغزش نمی‌رود و... ✍🏻گفـــت می‌دانـــی چــرا با فــــرزنــدت چنین برخورد می‌ڪنی؟ گفت نه. گفت: چون تو دوران ڪودڪی را طی ڪرده‌ای و می‌دانی ڪودڪی چیست ،اما چون به سن پیری نرسیده‌ای و تجربه‌اش نڪرده‌ای ، هرگز نمی‌توانی اقتضای یڪ پیر را بفهمی!!! ✍🏻در پـــــیـری انــــســان زود رنـــــــج می‌شــود، گوشه‌گیر می‌شود، عصبی می‌شود. احساس ناتوانی می‌ڪند و... پس ای فرزند برو و با پدرت مدارا ڪن اقتضای سن پیری جز این نیست. @dastanvpand ─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─
@Dastanvpand D🅰💲t🅰nv🅿️🅰nd 📕🍃در اصفهان مردی عصایی به زنش زد و زن به خاطر خوردن آن عصا درگذشت که قصدکشتن در آن بود، چون مرد از قبیله زن ترسید پیش کسی رفت و با او مشورت کرد 📘🍃وی گفت:علاجش در این است که جوان خوشگل و زیبارویی را به منزل ببری و به قتل رسانی و پیش همسرت بیندازی و بگویی که زوجه ام با این جوان زنا میکرد و من دیدم ،لذا هردو را به قتل رسانیدم، پس مرد ساده لوح کلام آن مرد را تصدیق نمود و رفت درخانه اش نشست دید جوان زیبایی از راه میگذرد او را طلبید با زور به خانه اش برد طعامش داد و ناغافل او را به قتل رسانید و پیش همسرش خوابانید، 📗🍃 قبیله زن چون این ماجرا شنیدند گفتند کارخوبی کردی که آنها را در این حال به قتل رساندی ... آن مردی که مورد مشورت بود رفت درب منزل مرد ساده لوح گفت: نصیحت مرا گوش کردی گفت: آری گفت:جوان را بیاور ببینم چگونه است؟ تاسر جوان را دید به سرش کوبید وای این جوان که فرزند من است 📕🍃 آنچه بر ما میرسد آن هم ز ماست. (مولوی). ❣از مکافـات عمل غافـل مشو گندم از گندم بروید جو ز جو (مولانا) D🅰💲t🅰nv🅿️🅰nd @Dastanvpand 🍒🙄🍒🙄🍒🙄
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
❤️داستان ارسالی از اعضای کانال داستان و پند ✨💙✨💙💫💙✨💙💫 💙💫💙✨ ✨💙 @Dastanvpand 💙✨ 💫 #داستان_واقعی و عب
❤️داستان ارسالی از اعضای کانال داستان و پند ✨💙✨💙💫💙✨💙💫 💙💫💙✨ ✨💙 @Dastanvpand 💙✨ 💫 و عبرت آموز بنام چندسالی گذشت ولی من هنوز دلتنگ بودم و ت اون کشور نمتونستم طاقت بیارم😞ولی تصمیمی بود ک خودم گرفته بودم... درسال فقط یک ماه ب ایران میومدم ک چند هفته شوهرمم بود بعد منو میذاشت و برمیگشت و ماه ک تموم میشد میومد سراغم. و با گریه و دلتنگی زیاد مجبور بودم برگردم.چندباری با شوهرم صحبت کردم که برگردیم و ایران زندگی کنیم اما قبول نمیکرد و گریه های منو ک میدید شروع به دعوا و کتک میکرد..😭 شهاب از اول ادم مغروری بود ک دوسداشتنش رو همیشه مخفی میکرد و ب زبون نمیاورد ولی باخودم گفتم ب مرور زمان درست میشه... سعی کردم با این شرایط کنار بیام و فکرشو نکنم.به شهاب محبت میکردم و همش دور و برش بودم اما اون از قبل بدتر شده بود😞خیلی سرد و خشک باهام رفتار میکرد،و همش منو از خودش دلسرد میکرد بعد از یکسال ک قرار شد بریم ایران و سربزنیم،ب شهاب گفتم ک میخوام سه ماه بمونم.اولش قبول نمیکرد اما بعدش راضی شد این سه ماه خیلی بهم خوش میگذشت و باشهاب گهگاهی در ارتباط بودم،اصلا دلم نمیخواست دیگه برگردم. تا اینکه متوجه شدم حامله ام و ی پسر دارم خیلی خوشحال شدم.شهاب دیگه تحمل نکرد و امد منو برگردوند به خونه. خوشحال بودم،گفتم شاید با امدن بچمون شوهرم یکم بیشتر بهم توجه کنه،بالاخره زن بودم دوس داشتم برام احساساتشو بیان کنه😢 چندسالی گذشت و پسرم ۴ساله شد،با خانواده شوهرم مشکل پیدا کردم اونا میگفتن ب شهاب ک اینقدر زود زود منو ب ایران نبره و طولانی مدت نمونم. پرش میکردن،اونم میومد و بامن بحث و دعوا میکرد.چشم دیدن هچکدومشون نداشتم...و موندن توی کشور غریبه برام شرایطو سختر میکرد. ادامه دارد... 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند. ✨ 💙💫 @Dastanvpand 💫💙✨ @Dastanvpand 💙✨💙💫💙
❤️داستان ارسالی از اعضای کانال داستان و پند ✨💙✨💙💫💙✨💙💫 💙💫💙✨ ✨💙 @Dastanvpand 💙✨ 💫 و عبرت آموز بنام عروسی داداشم بود با اصرار زیاد ب شهاب برگشتیم ایران ولی این سری ۶،۷ماهی خونه پدرم موندگار شدم انگار امید و انگیزه ای برای برگشتن نداشتم.😔شهابم راضی نمیشد ک کلا برگردیم ب ایران.. شوهرم دیگ سراغمو نمیگرفت،خیلی از هم دورشده بودیم و زندگیمون روز ب روز سرد و بی روحتر میشد. ی روز گوشیم زنگ خورد دیدم ی مرد پشت خط بود سراغ کسیو میگرفت ک گفتم اشتباه گرفتین بعد مدتی دوباره زنگ میزد، پیامک میداد ک تنهام و در حد دوست نیاز ب هم صحبت دارم جوابشو نمیدادم ولی اون هرروز پیامک میداد.با خودم گفتم در حد دوست ک مشکلی نیست.. همیشع باهم صحبت میکردیم،رابطمون صمیمی تر شد،خیلی مهربون بود،براش زندگیمو تعریف کرده بودم اونم ب من حق میداد و میگفت اگ بامن باشی بهت محبت میکنم و برات چیزی کم نمیذارم... خام حرفاش شدم😔 رضا بهم گفت که طلاق بگیر،بچتم بده ب شوهرت.باهم ازدواج میکنیم و زندگی عالی میسازیم... بعد مدتی گوشیم زنگ خورد،شهاب بود دیگ زیاد جوابشو نمیدادم،اونروز جواب دادم،باهام حرف زد ک برگرد سر زندگیت،بهت حق میدم منم کوتاهی کردم ولی درستش میکنیم.. اما من دیگ شهابو دوست نداشتم و از طرفی رضا اصرار ب طلاقم داشت و وسوسم میکرد ک زودتر خلاص شم... تصمیم گرفتمو از شهاب جدا شدم،پسرم تا اون موقع پیشم بود ولی رضا میگفت باید پسرتم بدی ب پدرش پسرمو هم شهاب برد... خیلی ناراحت بودم ولی رضا با حرفاش دلداریم میداد و میگفت میام جلو خودم و ازدواج میکنیم. صیغه کردیم تا مدتی ک شرایط فراهم شه و رضا بیاد خواستگاری بعد چندماه رضا جواب تلفنهامو نمیداد،همش بهونه میاورد،ب دلایل مختلف ازم پول میگرفت.. ادامه دارد... 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند. ✨ 💙💫 @Dastanvpand 💫💙✨ @Dastanvpand 💙✨💙💫💙
فکر کردن به گذشته مثل دویدن به دنبال باد است... گذشته رو رها کنیم و آینده رو بسازیم ... @dastanvpand
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ 💞وقت محضر... را یوسف گرفت و مکانش را ریحانه انتخاب کرد.محضری زیبا☺️ و شیک😍 ساعتی که کوچه بود. احیانا اگر از آنجا رد میشد!!👌 💎ریحانه درفکر این بود چطور میتواند از لحاظ به مردش کند. که به خرج بیافتد... که نباشد... که زیر بار نرود... که زخم نشود..👏 دربی را که مختص خدمه ها بود.. برای یوسفش و البته عاقد. در نظر گرفت.. اینطور هم خودش راحت تر بود و هم مردش.. از عاقد خواسته بودند بیاید تالار خطبه ای سوری بخواند برای گرفتن فیلم.🙈🎥 ، نزدیک درب، جایگاه درست کرد. و قصد داشت سفره را هم همانجا بیاندازد.با این کار،... 👌احدی نه فقط، ریحانه را که زنی را نمیدید. 👌به راحتی صدای بله گفتن عروس مشخص بود... نیاز به میکروفن. که همه مردان را بشنوند..!فقط یک درب😊☝️ میان عروس و داماد و عاقد میبود... 💙گرچه ریحانه را میداد اما یوسفش بود.. 💙گرچه مخارج را یوسف میداد اما فکر نمیکرد این هزینه ها چیزی بود که محاسبه کرده بود..😍😳 💞آرایشگاهی... انتخاب کرد که هم کارش بود. هم خلوت بود. و هم آرایشگرش را . 💞نیمی از جهیزیه... را قبلا خریده بودند..نیم دیگر را به پیشنهاد طاهره خانم خودشان میبایست بخرند. 💞لباس عروسی... انتخاب کرد که درعین زیبایی و سادگی . اما ، ، داشت. با که یوسفش برای او خریده بود. با اینکه بود، بود و . و جلو چادر، نیم متر انتهایی، را بود که وقتی چادر به سر میکند و از آرایشگاه بیرون میاید، باهر تکانی، باهر بادی، ...!👌 💞کارت هایی.. که سفارش داده بودند... خام بود. ریحانه خودش با قلم 🖋 نوشت اسمهایشان را. و بعد از خشک شدن،درون پاکتش💌 میگذاشت. هر روز از صبح تا آخرشب... در تکاپو بودند.برای خرید. برای سفارش. برای هماهنگی.. گرچه یوسف ذوق داشت... گرچه فقط میخندید و شوخی میکرد.. اما در دلش بود!😞 بجز خانواده و فامیلهای خودش، همه به او کمک میکردند.😞حتی رفقای هیئتی اش. اما پدر و مادرش هیچ کاری برایش نمیکردند. هیچ قدمی..!😞😣 این را ریحانه . خوب میفهمید. شیطنتی میکرد تا عشقش برگردد، اما زیاد موفق نمیشد..! یوسف در بین کارهای عروسی، مقدمات رفتنش به شیراز و حتی هماهنگی با دوست صمیمی عمومحمد (حاج حسن) را انجام میداد.. 💞خرید حلقه،..ریحانه، حلقه ای ساده طلا برای خودش، و حلقه ای پلاتین برای مردش پسندید. که هم زیبا بود هم ست هم بود💍💍 💞کت شلوار دامادی...هرچه یوسف میکرد که ساده ترینش را بردارد، بانویش نمیگذاشت..! درست مثل لباس عروس.. بقیه کارها را با ذوق و شوخی کردن انجام میدادند. اما به ناگاه یوسف در میرفت. ریحانه را گرفت..😊☝️ بود. یوسف خودش گفته بود. دوباره باید میداد.💪نمیخواست و نمیتوانست، مردش را دلگیر ببیند.. از خرید برمیگشتند... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ به طرف یوسفش رفت.. جعبه ای کوچک را درآورد. تقدیمش کرد. ریحانه _تقدیم باعشق... به تک سوار زندگیم. یوسفم.. فقط خداکنه اندازه ت باشه.. وگرنه آبروم میره..🙈☺️ چشمکی زد. با گردن کج روبرویش ایستاد. یوسف خشکش زده بود. فکر نمیکرد او هم هدیه داشته باشد. با اشاره های ریحانه کاغذ کادو را باز کرد. انگشتری بود... که یک عمر آرزویش😍 را داشت.انگشتر 💛شرف شمس💛. اشک در چشمانش حلقه زده بود.😢هیچ کلمه ای به زبانش نمي آمد. ریحانه_ اینو نزدیک حرم نجف خریدم پارسال که با مامان اینا رفتیم کربلا. اونجا متبرکش کردم. برا آقامون.🙈 ریحانه انگشتر را... به انگشتش کرد.چه خودنمایی میکرد. نگاه یوسف بین دلدارش و انگشتر در گردش بود.خیلی آرام لب زد. _خیلی نوکرتم...😭❤️ اشکش سرازیر شد.گرچه پدر و مادرش میدیدند. _قابل نداره..!☺️ ریحانه بطرف مبل رفت... بسته کادو 🎁شده هدیه فخری خانم را از روی مبل برداشت. او را به عمو کوروش داد. _اقاجون یه زحمت بکشین اینو بدید مادرجون.. اخه از دستم دلخورن.. ولی میدونم شما رو خیلی دوست دارن.. دست شما رو پس نمیزنن!😊 کوروش خان بسته را گرفت. به همسرش داد. قبول نکرد کوروش خان_ ریحانه زحمت کشیده خریده. هرسه تامونو . *هیچکسی غیر تو نمیدونست من این عطر رو دوست دارم.!! *برای یوسف همون انگشتری خرید که اون سال تو رفتی کربلا ولی نتونستی براش بخری. *مطمئن باش هدیه ات همون چیزیه که خیلی دوسش داری. باز کن خودت ببین.😊 فخری خانم ناراحت نگاهی به هدیه اش کرد. _ولی من یه عمر ریحانه رو دختر داداشت دیدم. نمیتونم عروسم ببینم.😒 ریحانه جلو آمد... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ یوسف_ باشه.. بگو ریحانه... مدام درفکر بود. دوست داشت از دوش همسرش بردارد. _مراسم عقد و عروسیمون باتو..اما دوست دارم رو من بدم.. از تالار تا خنچه عقد و آرایشگاه و... خلاصه همه چی.. _شرطهات یه جوریه.. دلیلت چیه.! ریحانه ناراحت شد. دوست نداشت از لحاظ مالی مردش را به زحمت بیاندازد. _خب.. خب.. دلیلم رو بذار بعدا بگم. 😒 _الان بگو.. باید بدونم _میترسم بگم... 😔 یوسف نگاهی کرد... که یعنی باید بگویی.. باید بدانم... ریحانه میترسید.. نمیدانست چطور جمله بندی کند.. چطور به همسرش بفهماند.. که دوست ندارد به بیافتد..❤️😔 _ما هرکاری کنیم برا زندگی خودمونه.. شیراز که رفتیم میخایم خونه کرایه کنیم. عوض میشه... من دوست ندارم تو رو به زحمت بیاندازم😔 به رستوران رسیدند.. سفره خانه ای زیبا، جایی دنج 🌳و باصفا⛲️ و طبیعتی بکر🎍.نیمکتی کوچک دونفره...را درنظر گرفتند. نشستند... ریحانه مشغول دیدن طبیعت بکر سفره خانه بود. اما یوسف... در فکر بود.. شک داشت.. از طرفی مردانه اش بود.. از طرفی حرف بانویش بود.. اما.. دوست داشت برای همسرش سنگ تمام بگذارد.. که همیشه در باشد.. او که اش را میبخشید.. مراسم هم بدون هیچ جشنی بود.. زندگی را ساده دوست داشت.. اما نمیخاست چیزی برای بانویش کم بگذارد..😔 لحظاتی بود، ریحانه او را صدا میکرد.. اما یوسف غرق در فکر بود. باصدای ریحانه، سرش را بالا گرفت.. _یوسف... یوسف.. با توام.. کجایی.. چرا جواب نمیدی؟! 🙁 یوسف چهار زانو نشست. _چی میخوری..؟! اینجا دیزی هاش معرکه ست.. بگیرم.!؟😊 _جدی..؟ باشه بگیر.پایه ام..!☺️ مرد گارسونی، میان تخت ها رد میشد. تا سفارش مشتریها را ببرد. یوسف صدایش کرد. سفارشش را گفت. به محض رفتن آن مرد، ریحانه گفت: _چیشده... تو فکر چی هسی.؟!🙁 _باشه شرطت قبول.. ولی اگه جایی داشتیم چی!؟😐 _شما مطمئن باش.. هرجا مخالف نظرت بود. 😊 _باشه.. 😊 _تو این فکر بودی که نکنه نظر من بالاتر از نظرت بشه..؟! وقتی روز اول گفتی .. من میدونستم منظورت چیه.. چقدر ساده بود... کلام بانویش.باذوق لبخند پهنی زد.با دندان لبش را گرفته بود، که ضایع نشود،که لبخندش حرف دلش را لو ندهد،اما موفق نمیشد.. جالب بود که حرف دلش را خوانده بود.. جالب بود چقدر حرفی را که دوست داشت به زبان بیاورد را او به زبان آورده بود. ذکر روی زبانش جاری شد..🙏 بالبخند گفت: _مراسم رو کی بگیریم؟! ٢٧ رجب بهتره یا چهارم شعبان.!؟ _خیلی زوده به کارامون نمیرسیم..!😳 _کارخاصی نداریم همه رو یه هفته ای میشه انجام داد. _ولی من جهیزیه ام نصفه س..! ☹️ ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ از خرید برمیگشتند... ریحانه_ امشب میخام بیام خونتون. یوسف آرنجش را... روی پنجره گذاشت. با پشت دستش لبهایش را پنهان کرده بود. هیچ حرفی از زبانش بیرون نمی آمد.😞 سکوت عمیق یوسف فقط جوابش بود. ریحانه_ یعنی میگی نیام؟!..🙁 _کی گفته نیای..! ریحانه_ خب تو جواب نمیدی اصلا..! منم شک میکنم دیگه...!! یوسف سرعت ماشین 💨🚙 را بیشتر کرد و بسمت خانه رفت. به محض رسیدن، ریحانه دست مردش را گرفت. _یه قولی بهم بده. امشب هرطوری شد تو هیچی نمیگی.. اصلا... قبوله.!؟😊 _مگه قراره چی بشه؟! 😒 _شما کاریت نباشه.. فقط قول بده هیچی نگی..!😎☝️ امشب رو بذار به عهده من. باشه؟؟ _حله😒 زنگ را زدند... وارد خانه شدند.ریحانه با تمام انرژی ای که از صبح تا حالا ذخیره کرده بود،وارد شد.😍 به استقبالش نیامد. . وارد پذیرایی شدند. بسمت فخری خانم رفت.با انرژی روبوسی کرد. 🤗احوالش را جویا شد. هدیه ای که کادو کرده بود را مقابل فخری خانم گرفت. _این خدمت شما.. تقدیم با عشق.. به بهترین مادر دنیا.. امیدوارم خوشتون بیاد☺️🎁 فخری خانم با سردی هدیه را روی مبل انداخت. ریحانه بسمت عموکوروش، رفت... را بوسید. احوالش را پرسید. هدیه عمو را داد.☺️🎁 همان جمله ها را با لحنی بامحبت بیان کرد. کوروش خان، باورش نمیشد... این ریحانه هست که برایش هدیه خریده!؟😟 کسی که این مدت فقط شنیده بود!! ؟؟😔 کسی که غیر از و چیزی نشنیده بود..!؟ دوست داشت هدیه اش را باز کند، اما غرورش نگذاشت.لبخندی زد. _ممنونم. زحمت کشیدی.😊 این جواب برای ریحانه، خیلی عالی بود. یعنی موفق شده. _اختیاردارین. باید زودتر از اینا خدمت میرسیدیم.☺️ خودش کادو عموکوروش را باز کرد.. ادکلنی بود مارک دار. همانی که دوست داشت و همیشه استفاده میکرد.سر ادکلن را برداشت کمی به لباس عمو زد. _بوش چطوره؟! خوشتون میاد؟!😍 یوسف و مادرش.. مات😳 و متحیر😧 حرکات و حرفهای ریحانه شده بودند. ریحانه_ بااجازتون میخام از الان به بعد بگم بهتون آقاجون یا بابا هرکدومو شما دوست دارین☺️ کوروش خان که از بوی عطر شاد شده بود. لبخند پر رنگی زد. _بابا نه.. تو یه دونه بابا داری اونم محمده. داداشمه. برام عزیزه. همون آقاجون خوبه.😊 ریحانه از ذوق پرید و دستانش را به گردن کوروش خان گره زد. _وای مرسی آقاجونم😍🤗 کوروش خان، ریحانه را در آغوش گرفت. _منم از تو ممنونم دخترم😍 به طرف یوسفش رفت... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ _ولی من جهیزیه ام نصفه س..!؟ _خب... پس به مامان میگم با مادر(طاهره خانم) هماهنگ کنه. جلسه ای که گذاشتیم اونجا میشینیم باهم حرف میزنیم. خوبه؟! 😊 ریحانه_ چشم☺️🙈 نیمه دوم تیرماه شد.. جلسه گذاشته شد. یوسف و پدر و مادرش به خانه عمومحمد رفته بودند.این بار غیر از پدر و مادر عروس و داماد، کسی در مجلس حضور نداشت. یوسف گل و شیرینی گرفت. با یک شاخه گل رز آبی.. گل را به طاهره خانم داد. 💐شیرینی را به عمو محمد🍰 و تک شاخه گل را به دلبرش..🌹 از لحظه اول تا آخر جلسه ریحانه گل رز را گرفته بود. می بویید.. و از مردش میکرد.☺️🌹 همه حرفها را گفتند... تاریخ عقد و عروسی هم مشخص کردند. 💞سوم شعبان عقد و چهارم شعبان ازدواج..💞 به درخواست ریحانه، بقیه کارها را به عروس و داماد سپرده شد.. اما از بزرگترها، و بگیرند. همه موافق بودند. از صبح روز بعد، کارها را شروع کردند.. 💞تالار.. تالاری بود که در عین سادگی بسیار زیبا بود. قسمت زنانه و مردانه تالار از هم جدا بود. حتی درب ورودی هم داشت. اما تالار این بود که درب ورود و خروج خدمه گوشه ای بود بالای تالار...ریحانه نقشه ها داشت... 💞فیلمیردار... ریحانه به ، فاطمه، گفته بود که مجلسشان شود. 💞خنچه عقد... درست کرده بود...١٢ قوی سفید خرید. که ٨ قو بزرگ و ۴قو کوچک بود. همه را تزیین کرد. رنگ کرد و با عشق تک تک چیزها را در پشت هر قو جا میداد. 🌸قوی اول را پشتش رحلی گذاشت با نگینهای نقره ای و طلایی تزیین کرد. مخصوص قرآن کریم. 🌸قوی دوم مهر تربت. درخت نخلی مصنوعی و کوچک، ۵سانتی درست کرد.پای درخت خاک ریخت. دو مهر تربت کربلا زیر درخت گذاشت. 🌸یک قو شاخه نبات. ١٨شاخه نبات را (به تعداد طول عمر حضرت مادر) بصورت آبشار چسباند. 🌸یک قو نقل و سکه. ١۴ نقل و ١۴سکه را (به تعداد ١۴معصوم) بصورت قلب درآورد و بر پشت قو، سوار کرد. 🌸یک قو فندق و گردو. ٣٣ گردو و ٣٠فندق (جمعا ۶٣ به تعداد مدت عمر پیامبر رحمت.ص.) رنگ طلایی زد.ماهرانه چید و بر پشت قو چسباند. 🌸یک قو بادام. ١٢بادام (به تعداد ١٢ امام) را تک تک رنگ نقره ای زد. با اکلیل تزیین کرد. و پشت قو سوار کرد 🌸یک قو آب مصنوعی با گلهای محمدی. گلهای محمدی را با نام یوسف و ریحانه، روی نخی چسباند و آرام روی آب گذاشت. 🌸یک قو سبزی. سبزی ها (تره، ریحان، شاهی،نعناع، تربچه، پیازچه از هرکدام ٢عدد) به شکل خانه درآورده بود. ۴قوی کوچک را به طرزی ماهرانه رنگ یاسی زد با مروارید تزیین کرد. ❤️دوقو را قرینه هم درست کرد برای جاشمعی. ❤️یک قو سیب. یک عد سیب قرمز به نیت وحدانیت خدا. ❤️یک قو عسل و ماست. زیرش را تزئین کرد. کاسه بلوری کوچکی گذاشت. که عسل و ماست را درآن بریزد. جزئیات سفره عقدشان... تمام شده بود..😍👏حالا وقت چیدن سفره بود. با دوستش فاطمه، و خواهرش مرضیه، سفره را با سلیقه چیدند.خیلی خوب شده بود.مدام مادرش او را تحسین میکرد..😊 اما نمیخواست به یوسف بگوید که چه کرده..😌☝️ گرچه حدس برای او سخت نبود اما دوست داشت لحظه ای که پای سفره مینشینند، عشقش راببیند.😌😍 💞وقت محضر... را یوسف گرفت و مکانش را ریحانه انتخاب کرد.👌 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
‌‌‌ ‌‌‌لینک قسمت اول ۳۶ https://eitaa.com/Dastanvpand/12446 قسمت دوم نامه شماره ٣٦ وفور نعمت! اميد با زانو رفت روي ميز که بابا کوباند پس کله‌اش و اشاره کرد سرجايش بنشيند. با سرم جواب منفي دادم تا برود بيرون. نمي‌داني چه لذت وصف‌نشدني دارد که ۱۵۰ تا مورد ازدواج بيرون ريخته باشند و تو با خيال راحت آب پرتقالت را بخوري و به هر که عشقت نکشيد، جواب رد بدهي چون تازه بدون اين يکي شدند ۱۴۹نفر! از لذت وفور نعمت يک آبي زير پوستت مي‌رود که تا آخر عمر خشک نمي‌شوي. مامان از پنجره بيرون را نگاه کرد و گفت نفر بعدي. پسري با عينک‌گردي روي صورتش و چند روزنامه در دستش روبه‌رويمان نشست و گفت: «سلام مي‌کنم خدمت هيأت ژوري. بندهدر تاريخ ۷ شهريور از منزل خارج شدم و اما در يکي از کوچه پس کوچه‌هاي تهران لختم کردن و جيب و کتمو زدن» بابا سرش را بالا آورد و گفت: «به ما مياد شما رو لخت کنيم بعدش اطلاعيه بديم بيا بپوشونيمت؟! برو بيرون جانم» خوشم مي‌آمد بابا را چنان جوي گرفته بود که اگر من ديگر شوهر نمي‌خواستم اما بابا مرد کنارکشيدن نبود. پسر هنوز از جايش بلند نشده بود که يک نفر ديگر وارد خانه شد و از روي صندلي بلندش کرد و روي صندلي نشست. کلاهي چهارخانه روي سرش بود و سايه‌اي تا روي بيني‌اش انداخته بود. کت قهوه‌اي رنگي را روي ميز انداخت و گفت: «توي تاکسي نشسته بودم که موقع پياده شدن کتم لاي در گير کرد و پاره شد» آب دهانم را قورت دادم و به امير نگاه کردم و گفتم: «تو چي؟» امير صدايش را صاف کرد و گفت: «به نام خدا. توي تاکسي در يک ظهر تابستان کتم گير کرد لاي در ماشين و جر خورد» خودم را هل دادم نوک صندلي و گفتم: «چه تاريخي؟» هر دو نفرشان همزمان گفتند: «اوايل شهريور» اميد خنده بلندي کرد و گفت: «داداش يه رخ بده حالا» کلاهش را برداشت و از روي صندلي به زمين کوبيده شدم. يک آشنا برگشته بود و روبه‌رويم نشسته بود! حتما تو تا الان همه چيز را فهميده‌اي اما خيلي به خودت مطمئن نباش. پدرت الان کنار دستم نشسته و درحالي‌ که کدو پوست مي‌کند، نق مي‌زند که ليلي و مجنون هم اين‌قدر ادا اصول نداشتند که ما دونفر تو را اينطور سرکار گذاشتيم اما مجبوري فقط کمي ديگر تحمل‌مان کني تا هم آستانه صبرت بالا برود هم جادوي عشق ما را کشف کني. پدر بي‌ادبت هم اين قسمتش را شيشکي زد! واقعا که! فعلا- مادرت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
نامه شماره ۳۷ عشق اول قضيه عشق اول را شنيده‌اي؟! اين‌که همه آدم‌ها در اوايل جواني يک روزي وقتي هوا ابري مي‌شد، وظيفه انساني‌ خودشان مي‌دانستند عاشق يک نفر شوند. حالا بستگي به شانس‌شان داشت که آن‌ موقع کجا بودند و چه کسي روبروي‌شان بود که عاشقش مي‌شدند. همان حوالي ۱۶ سالگي را مي‌گويم که قيافه آدم آن‌قدر پف مي‌کند که آن‌ هاله‌ها و سايه‌هايي که جلوي چشم‌هايت مي‌بيني و فکر مي‌کني نگاه متفاوتت به زندگي است؛ در واقع سايه دماغ پهنت جلوي چشم‌هايت است. دقيقا همان دوران است که هواي ابري در تو يک احساس تکليف ايجاد مي‌کند که عاشق شوي. خب بس است ديگر! خواستم خيلي فضاي خاص و عبرت‌انگيزي برايت بسازم اما حوصله ندارم! سريال مورد علاقه‌ام الان شروع مي‌شود و مي‌خواهم زود بگويم و بروم. تا آنجا برايت گفتم که نصف محله جلوي در خانه بودند و ادعا مي‌کردند کت قهوه‌اي‌شان گم شده. اما دو نفرشان روبرويم نشسته بودند که نشانه‌هاي‌شان و حتي اسم‌شان با هم مو نمي‌زد؛ يکي‌شان امير وزوزو بود و خب آن يکي عشق اولم امير! کلاهش را برداشت و سايه روي صورتش کنار رفت و ديدمش. اولين‌بار که ديدمش ۱۷ساله بودم و ترکيب اپل‌ پف‌دار مانتوي مدرسه‌ با چتري‌هاي آبشاري‌ام چيز هيجان‌انگيزي شده بود که دل هر پسري را در آن زمان مي‌برد. امير هم لباس جوجه مي‌پوشيد و براي چلوکبابي سر کوچه‌مان تبليغ مي‌کرد. من هم عاشق سيبيل تازه سبز شده‌اش که از توي دهان جوجه پيدا بود و پرانتزي راه رفتنش شده بودم. مي‌داني، آدميزاد در آن سن معمولا عاشق بي‌ربط‌‌‌‌‌‌‌‌ترين خصوصيت طرف مي‌شود چون مي‌خواهد متفاوت باشد. مثلا سيما هم‌کلاسي‌ام عاشق يک نفر شد که بلد بود گوشش را تکان بدهد و زبانش را لوله کند. الان هم يک بچه‌ دارند و خوشبختند. عشق من و امير از آن شکل‌هايي بود که به درجه‌اي از عرفان رسيده بوديم که امير ديوارهاي کل محله‌ها را با اسپري پر از قلب‌هايي کرده بود که از وسط يک کفتر زخمي بيرون پريده و زيرش مخفف اسم‌هاي‌مان را مي‌نوشت. من هم برايش کم نمي‌گذاشتم و تمام نيمکت‌هاي مدرسه را بي‌نصيب نگذاشتم. نقاشي‌هاي مفهومي و عميقي از عشق که نظير نداشت. نمي‌دانم يک چشم خليجي خمار دقيقا کدام قسمت عشق را نشان مي‌دهد اما روي همه نيمکت‌ها يک چشم مي‌کشيدم که پشت يک نخل خرما در غروب محو شده و زيرش با خط نستعليق مي‌نوشتم «امير». آن زمان براي خودش مفاهيم عميقي را مي‌رساند. آن‌قدر که از مدرسه اخراجم کردند و از آن محل رفتيم. اما آن روز بعد از چند‌ سال عشق اولم روبرويم نشسته بود و ادعا مي‌کرد تکه کتش دست من است. مثل همان موقع‌ها يک پوزخند بي‌ربط و بي‌مناسبت زد و گفت: «قلب رو ديوارا يادته کفتر من؟» نيشم تا جايي که جا داشت باز شد و کلمه رمز آن زمان‌مان را که امير روي ديوار خانه‌مان نوشته بود، گفتم: «يار يکي دلدار يکي» امير دستش را مشت کرد و به قلبش کوبيد و بعدش به من اشاره کرد. امير وزوزو با همان لحن خسته‌اش زير لب گفت: «پس من کي‌ام؟» بابا به جفت‌شان نگاه کرد و چند بار تند و پشت سر هم پلک زد و از سرجايش بلند شد. دستش را روي کله‌ جفت‌شان گذاشت و کوباند روي ميز و گفت: «پشت کله کدومشون شبيه‌تره؟» عجيب بود که نه‌تنها نشانه‌هاي‌شان درست بود و اسم‌شان هم يکي بود بلکه پشت کله‌شان هم با هم مو نمي‌زد. امير سرش را زير دست بابا سراند و از جايش بلند شد و گفت: «من شورلت نمي‌خوام آقا. من عشقمو به شورلت نمي‌فروشم. دختر شما حق منه، سهم منه، عشق منه!» دهانم شروع به لرزيدن کرد. يعني هر بار اگر کسي بهم ابراز عشق مي‌کرد يک صرع خفيف به سراغم مي‌آمد و يادم مي‌انداخت مال اين صحبت‌ها نيستم. امير وزوزو هم از روي صندلي پريد و داد زد: «من خودم کت پاره ‌شدمو آوردم دادم همسايتون بدوزه واسم! کت من اينجاست. زن من اينجاست. حق من اينجاست. سهم من....» امير کوباند روي سينه امير وزوزو و گفت: تا بعد_مادرت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
نامه ٣٧ عشق اول «ادا منو در نيارا!» داشتم فکر مي‌کردم هيچ چيز عشق اول نمي‌شود و حالا که همه چيز دم دست است و اين حالت خواستني بودنم بين مردها دعوا راه انداخته، دوست دارم سهم کدام‌شان باشم؟ حق کدام‌شان باشم؟ نمي‌داني چه شعفي دارد! آدم دلش مي‌خواهد در اوج بميرد و به هيچکدام‌شان نرسد. به لبه پنجره رفتم تا اوضاع بقيه مردهايي که براي ماشين و من آمده بودند، ببينم که ديدم پسر دايي منوچ هم جلوي صف ايستاده و داد مي‌زند: «کت منم گم شده!» داشتم به دله‌بازي پسر دايي عزيزم براي آن شورلت دوزاري غبطه مي‌خوردم که مامان وارد خانه شد و جيغ زد «شورلت نيست!» دو تا اميرها چنان کوبيدند توي سرشان که چند لحظه همه ساکت شديم و خيره‌شان مانديم. بابا قلبش را گرفت و به طرف پارکينگ دويد. امير، عشق اولم چند قدمي نزديکم شد و يک لبخند خاطره‌انگيز تحويلم داد و زير لب گفت: «من خيلي وقت دنبالت گشتم.» يکجوري صدايم را نازک کردم که فضا رمانتيک‌تر شود و گفتم: «منم حدود ۳۵تا مرد رو گشتم جات خالي» مامان پشت سرمان سرفه‌اي کرد و اشاره داد به طرف پارکينگ بروم. شورلت سر جايش نبود و بابا وسط پارکينگ چمباتمه زده بود و دستش را روي سرش گرفته بود و زير لب اسم پسردايي منوچ را مي‌گفت. چشمم به رد روغن روي زمين افتاد. دنبالش را گرفتم که در سرايداري کنار پارکينگ به هم کوبيده شد و سرجايم ايستادم. سرايدار ساختمان‌مان يک پيرزن ۹۰ساله بود که تنها کاري که براي ساختمان مي‌کرد اين بود که به‌خاطر قيافه کريه‌المنظرش همه را مي‌ترساند و هيچ انساني را مادر نزاييده بود که با ديدن اين پيرزن از ترس، يک دور نجاست به خودش و هيکلش نديده باشد و جرأت کند پايش را به ساختمان بگذارد. در اتاقش را باز کردم تا ببينم دراکولاي ۹۰ساله ما هنوز قيد حيات را سفت چسبيده يا نه که يک مشت نامه پرت شد توي صورتم. يکي از نامه‌ها را برداشتم و پشتش را خواندم. نوشته بود «نامه شماره ۳۷» حالا ديگر فکر کنم وقتش رسيده که بفهمي چگونه با پدرت آشنا شدم! پس منتظرم باش. سريالم شروع شد تا بعد_مادرت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌