🚩#مدرسه_دخترونه
#قسمت_سوم
فردای آن روز مدیری دیگر در مراسم صبحگاه معرفی شد؛ خانم پورجوادی. خانمی جوان که خستگیناپذیر و پر انرژی به نظر می رسید و در همان روز نخست، جوری رفتار کرد که گویا می خواهد گربه را جلوی حجله بکُشد. شق و رق راه می رفت و از بسیاری چیزها ایراد می گرفت. خانم پاشایی مانند کارگزاری که کارش را بلد باشد، دستورات مدیر تازه وارد را با صدایی نازک برای بچه ها بازگو می کرد.
خانم پورجوادی نیامده، به انباری و کلاسها و پشت بام و دیوار و خیلی چیزهای دیگر ایراد گرفت. به کلاس ها می رفت و سخنرانی یک ساعته و غرّایی ایراد می کرد. رفتار و واکنش دخترها در برابر مدیر جدید، آمیزهای از ترس و احترام بود. پشت سر از رفتارش شکوه میکردند و از کنارش با احتیاط و احترام رد میشدند. خانم مدیر نشان داد که با کسی شوخی ندارد. آبدارچیِ مدرسه را مجبور کرد که هر زنگ پس از ورود دختران به کلاس، به دستشویی برود و سطلهای پسماند را نگاه کند تا مبادا نوار بهداشتی در آنها مانده باشد. در سومین روز کار، کارگران چند گلدان بسیار بزرگ آوردند با درختچه هایی که کسی نامشان را نمیدانست. بعد هم چند نفر گچکار و نازککار سراغ دیوار دستشوییها رفتند و شعارها و نگارههایی که دختران نوشته و کشیده بودند را با لایهای از گچ پوشاندند.
خانم مدیر سه نفر از دخترانی را که نامزد کرده بودند، به دفتر مدرسه فراخواند و بی آن که به زاریدن و نالیدن های جگرسوزشان وقعی بنهد، در کمتر از ده دقیقه اخراجشان کرد. البته این کارش هم طبق قانون و بخشنامه بود. آنان بایستی به مدارس شبانهای میرفتند که ویژهی متاهلان بود. او در ادامه اصلاحاتش، میخواست دیوارهای مدرسه را بالاتر ببرد تا کفتر بازها نتوانند حیاط را دید بزنند اما خیلی زود فهمید که این کار ناشدنی است و دیوار پنج متری، هزینهای گزاف در پی خواهد داشت.
یک هفته از آمدن مدیر تازه وارد میگذشت که خیلی چیزها تغییر کرد. دیوارها رنگ و دستشوییها تمیز شد. درختچههایی با برگههای سبز در حیاط هویدا شد. زنگ تفریح دوم خورده بود. دخترها در حیاط بالا و پایین میجستند. خانم پورجوادی لیوان چایش را دست گرفته بود و از پشت پنجره بیرون را نگاه میکرد و از دگرگونیهایی که ایجاد کرده بود، خرسند به نظر میرسید.
معلمها در آبدارخانه چای و بیسکویت میخوردند و هر از گاهی با صدای بلند میخندیدند. وقتی معلمان، لطیفههای غیر اخلاقی تعریف میکردند و یا خاطرات شبانهی خود را به آرامی اما رسا روایت میکردند، خانم مدیر دندانهایش را به هم میسایید و آرزو میکرد که قهقههایشان را نشنود.
خانم پاشایی، چند نفر از دخترها را با موهای ژولیده و چهرههای خراشیده به دفتر آورد. آنان را کنار در ایستاند و کوشید تا بر خشم خود چیره شود. صدای زیر و نازکش در دفتر مدرسه پیچید اما پیش از آن که موفق به گفتن شود، با اشاره خانم مدیر بیرون رفت. دخترها درهم و برهم حرف میزدند. خانم پورجوادی لیوان چایش را روی میز گذاشت. درِ دفتر را قفل کرد. سکوت حکمفرما شد. یک بار درازای دفتر را با چهره ای مبهم و گامهایی شمرده قدم زد و ناگهان برگشت و جیغ گوشخراشی کشید.
«اراذل و اوباش فقط توی خیابان نیستند. شما هم یک پا اوباش هستید. شاید هم دو پا اوباش هستید. لاتهای بی سر و پا! تفالهها! میدانید وقتی گچکارها در دستشویی میخندیدند و دربارهی نقاشیهای شما حرف میزدند، من چه حالی داشتم؟ چقدر تحقیر شدم؟ هان»؟!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞ڪلیپ
🔴عریان شدن زن فمینیست در مقابل ڪارشناس اسلامی
تعدادی از زنان عضو یک گروه فمینیستی در فرانسه هنگام سخنرانی ” طارق رمضان ” عالم برجستهِ سخنران در نشست سالانه اسلامی در پاریس با بدن عریان درمقابل او قرار گرفتند.
🏷به گزارش العالم، دراین ماجرا یکی از زنان ابتدا درحالی که چادر عربی به تن داشت به تریبون سخنرانان نزدیک شد و به صورت ناگهانی چادر خود را از سر انداخت درحالی که عریان بود، سپس سه زن عریان دیگر هم به میز نزدیک شدند.
🏷نیروهای امنیتی حاضر در محل بلافاصله زنان را از سالن خارج کردند.
📚شفقتنا
#اخـــرالزمان
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
شماره حساب دلتون 💐
رو نداشتم تا شادي هارو
براتون واریز كنم
رمزش رو هم 💐
نداشتم تا غمهاتون
رو برداشت کنم
ولی از خودپرداز دلم
براتون بهترينها رو آرزو كردم
این گلهای زیبا 💐
تقدیم به تویی که الان
داری این پست رو میخونی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبت عالی ،خوابت آرام
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
📵 داستان تصویر کثیف 📵
با چند دختر جوان رابطه خياباني داشتم و آن ها را با وعده هاي دروغين خام کرده بودم.
حدود ۲هفته قبل، يکي از دوستانم با آب و تاب برايم تعريف کرد که با دختري باکلاس آشنا شده است و ارتباط زيادي باهم دارند. دوستم با اين حرف ها مرا نيز وسوسه کرد تا از آن دختر خانم سوء استفاده کنم.او يک روز با آن دختر قرار گذاشت و مرا نيز در ويلاي پدرش مخفي کرد طبق نقشه اي که در سر داشتيم قرار بود وقتي آن دختر جوان به داخل باغ آمد من نيز داخل باغ منتظر دختر خانم بوديم که دوستم گوشي تلفن همراه خود را روشن کرد و گفت: از ارتباط خود با آن دختر فيلمبرداري کرده است.
در اين لحظه با لبخندي گوشي را از دست او قاپيدم تا آن تصوير کثيف را ببينم اما وقتي دقيق نگاه کردم دیدم😳😳......
🆘 ادامه در کانال زیر👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلامی گرم🎈
باعطر گل و به لطافت
لبخند خدا
برایتان چیدهام
تـا روزتان قشنگ
دلتان شاد و زندگیتان
هرلحظه زیباتر شود
دوستان عزیزم
امروزتان مملواز محبت🌸
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨﷽✨
#تلنگر
👌داستان کوتاه پند آموز
💭 ﺷﺨﺼﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﻠﻮﯼ ﻏﺬﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺧﺎﻟﯽ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ، ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻏﺶ ﺭﺍ
ﻣﯽﮔﺬﺍﺷﺖ ﺁﺧﺮ ﮐﺎﺭ!
ﻣﯽﮔﻔﺖ: ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺧﻮﺷﻤﺰﮔﯽﺍﺵ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺯﯾﺮ ﺯﺑﺎﻧﻢ...
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﻢ ﭘﻠﻮ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ، ﺳﯿﺮ ﻣﯽﺷﺪ، ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻍ ﻏﺬﺍ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ ﮔﻮﺷﻪﯼ ﺑﺸﻘﺎﺑﺶ!
ﻧﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﻥ ﭘﻠﻮ ﻟﺬﺕ ﻣﯽﺑﺮﺩ، ﻧﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﯿﻠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ
ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻏﺶ...
💭 ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻮﺭﯼ ﺍﺳﺖ...
ﮔﺎﻫﯽ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﻧﺎﺟﻮﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺗﺤﻤﻞ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎﯼ ﺧﻮﺑﺶ
ﺭﺍ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯾﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻌﺪ!
ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ..
ﮐﻤﺘﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭ ﻟﺤﻈﻪ ﺭﺍ ﺑﻠﺪ ﺑﺎﺷﯿﻢ!
ﻫﻤﻪﯼ ﺧﻮﺷﯽﻫﺎ ﺭﺍ ﺣﻮﺍﻟﻪ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺩﺍﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺒﺎﺷﺪ؛
ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﻨﺠﻪ ﻧﺮﻡ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺍﺳﺖ.
💭 ﯾﮏ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻣﯽﺁﯾﯿﻢ ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ
ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﭘُﻠﻮی ﺧﺎﻟﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽﻣﺎﻥ
ﺑﻮﺩﻩﺍﯾﻢ ﻭ ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻍ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎ،
ﺩﺳﺖ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﮔﻮﺷﻪﯼ ﺑﺸﻘﺎﺏ...
↶【به ما بپیوندید 】↷
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #جوانه_ی_امید قسمت دهم -هیرادم -جون دلم ؟ -خیلی خوشحالم اولین سال رو با همیم -منم همینطور خ
رمان #جوانه_ی_امید
قسمت یازدهم
وقتی به ساری رسیدیم یه راست به سمت هتل حرکت کردیم
وارد شدیم و ساک هامونو گذاشتیم .
-هیراد فردا میریم شرکت ؟
-نه عزیزم حاضر شو الان میریم الان ساعت 11 خوب موقعی هستش
-باشه عزیزم
-هسلا من پایینم بیا ..
-اومدم
باهم سوار ماشین شدیم و رسیدیم به شرکت
هیراد: سلام اقای ابرامی
-به به اقای رادمنش .. سلام خانوم
هیراد: خانومم هستن . خانم بازرگان
اقای ابرامی: عه .. من فکر کردم از بچه های شرکت هستن ..
هیراد : بله برنامه نویس شرکتمون هستن
اقای ابرامی : اهان .. خوش امدین بفرمایید
اقای ابرامی : خب اقای رادمنش از اقای سماواتی چه خبر ؟
هیراد: فعلا که هیچی ولی انشاءالله در سفر دیگه به ساری حتما میاد خدمتتون
اقای ابرامی: انشاءالله
بعد از انجام کار های شرکت به سمت هتل راه افتادیم ..
-هسلا فردا جلسه مهم داریم ..
-اره میدونم
-این لباسارو نپوشیا .. اونایی که خریده بودم برای جلسه بپوش
-چشم اقای غیرتی
بعد از یه غذایی که نه شام بود نه ناهار با هیراد به بیرون رفتیم
از اینکه اولین سفر مجردیمون رو اومده بودیم خیلی خوشحال بودیم
-میگما هیراد بریم پاساژ ؟
هیراد : هسلا به جون خودت حال ندارم
خندیدم و گفتم : باشه بیا بریم هتل بخوابیم یکمی
هیراد: خانوم خودمی که درکم میکنی خسته ام.
-اقای ابرامی : بفرمایید منتظر شما بودیم اقای رادمنش بفرمایید خانوم از این طرف
-ممنونم ..
اقای ابرامی : خب برنامه رو نوشتین ؟
-بله داخل فلش هستش .. بزنید به کامپیوتر براتون باز بشه
اقای ابرامی : همه چی خوبه ممنونم ازتون .. اینم از قرار داد خب امضا کنین تا شراکت رو شروع کنیم
هیراد امضا کرد بعدشم من
گوشیه هیراد زنگ خورد با عجله عذر خواهی کرد و اومد بیرون.
وقتی برگشت رنگ به رو نداشت نا خواسته بلند شدم و رفتم سمتش ..
-هیراد چیزی شده ؟
سرشو تکون داد و گفت : اقای ابرامی اگه کاری ندارین ما دیگه باید برگردیم تهران.
-نه خوشحال شدیم برای ماه اینده منتظرتونیم اقای سماواتی هم حتما باید تشریف بیارن و ما زیارتشون کنیم
-حتما ممنونم خدانگهدار.
اومدیم بیرون و پرسیدم : هیراد بگو چی شده ؟
-چیزی نیست.
-هیراد بگو .. مگه من زنت نیستم ما باید همیشه پشت هم باشیم .. بگو
-اخه هسلا چطوری به تو بگم
زد زیر گریه .. خدایا چی شده
-هیراد بگو
-شیدا .... شیدا
دیگه نمیفهمیدم هیراد چی داره میگه وقتی گفت شیدا و دیدم داره گریه میکنه فهمیدم از دستش دادم فقط نمیخواستم باور کنم ...
وقتی افتادم فقط صدای داد هیرادو میشنیدم که میگفت : هسلا توروخودا هسلا پاشو . مردم رو دیدم که دارن جمع میشن اما دیگه چیزی یادم نموند و بیهوش شدم.
وقتی چشمامو باز کردم دیدم هیراد داره با تلفن حرف میزنه پشتش بهم بود و متوجه نشد که بیدارم.
-مامان .. نمیدونم... اره .... فوت کرد .. فردا خاک سپاریشه .. مامان .. هسلا میدونه اره ولی غش کرد .. اوردمش دکتر.
برگشت سمتم و اومد طرفم .. چنان جیغی کشیدم که همه پرستارا ریختن تو اتاق ..
-نه شیدا نمرده .... اون زنده اس هیراد .. بگو زنده اس
با هزار تا بدبختی و زور هیراد منو اورد تهران که خاکسپاری تهران باشم .. بیچاره مادر و پدرش
وای خدا شیدا ... باورم نمیشه بهترین دوستمو دارن خاک میکنن .. شیدا چرا اخه .. تو هنوز جوون بودی که ..
هستی رو دیدم که اروم و بی صدا داشت بچه به بغل اشک میریخت .. رفتم سمتش و علی رو ازش گرفتم بوسیدمش و گفتم : اخه هستی واسه چی بچه هارو اوردی اینجا ؟ اینجا جای بچه ست ؟
-هسلا کجا میزاشتمشون ؟ مامان و بابای باربد نیستن که
-باشه بیا بریم خونه ..
تا خواستم هیراد رو صدا کنم اقای سماواتی اومد سمتمون
اقای سماواتی : هسلا جان ممنونم که تو این شرایط تنهامون نزاشتی
-این چه حرفیه میدونین که شیدا رو چقدر دوست داشتم .. من واقعا نمیدونم چی بگم.
زدم زیر گریه و ادامه دادم: هنوز باورم نمیشه شیدا مارو تنها گذاشته باشه.
-منم همینطور .. خیلی داغونم خیلی ... فقط یه نفر میتونه ارومم کنه اونم شمائین.
با تعجب نگاهش کردم که سریع گفت : چون دوست صمیمی شیدا بودین میگم
اهانی گفتم و با هستی به راه افتادیم وقتی رسیدیم دم ماشین به هیراد زنگ زدم و گفتم بیاد
با ناراحتی و گریه هیراد مارو برد خونه ی هستی اینا ..
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
رمان #جوانه_ی_امید
قسمت دوازدهم
-هیراد من امشب خونه هستی اینا میمونم
هیراد : باشه عزیزم منم یکم کار دارم .. رسیدم خونه زنگ میزنم بهت
-باشه فعلا خدافظ
با هستی به خونه رفتیم و رو مبل ولو شدیم یکم بعد پرستار بچه ها اومد و علی و عرفان رو ازمون گرفت و برد تو اتاق
همین طور با هستی رو مبل دراز کشیدیم و به خواب عمیقی فرو رفتیم ...
هیراد : هسلا یعنی میگی تا تابستون صبر کنیم ؟
-اره هیراد من نمیتونم الان جشن عقد بگیرم .. نمی تونم واقعا شیدا دوست صمیمیه من بود .. من نمی تونم هنوز چهلمش نشده عقد بگیرم
مامان: عروسی چرا نمیخوای ؟
-مامان اخه نامزدیمون خیلی شبیه عروسی بود .. دیگه چرا خرج اضافه کنیم ؟ همون پول رو بر میداریم خونه ی منم میفروشیم هیرادم میگه خونه ای که با بارانا زندگی میکردن رو هم میفروشه پولارو رو هم میزاره یه خونه خوب میگیره .. بهتر و یه جای مناسب تر
مامان : خوبه عزیزم منم موافقم .. ولی مطمئنی عروسی نمیخوای ؟ بعدا پشیمون نمیشی ؟
-نه مامان جان تازه هیراد میگه جشن عقد میخواد برام بگیره دیگه بسه خیلی خرج میشه .. ولی حالا اردیبهشت و خرداد رو هم صبر میکنیم تیر روز تولدم عقد میگیریم.
هیراد: اوهوم خیلی خوبه سالگرد ازدواج و تولدت کادوش با هم یکیه . خیلی سریع سر و ته قضیه رو هم میارم.
تک خنده ای کرد و منم گفتم : مامان جون میخوام یه هفته زودتر عقد رو بگیرم.
هیراد قیافش انقدر خنده دار شده بود که با مامان زدیم زیر خنده ..
مامان : دخترم درسته هنوز چهلم شیدا نشده ولی دیگه از سیاه در بیا
-تو فکرش هستم مامانی.
//
صبح بیدار شدم و حاضر شدم برم سمت شرکت .. شب خونه هیراد اینا مونده بودم .. هیراد زودتر از من رفته بود ..
سوییچ ماشینو برداشتم و رفتم به سمت شرکت ..
ساعت 8 بود که رسیدم ... رفتم تو اتاقم و شروع به کار کردم . خداروشکر پروژه ساری هم تموم شد و توش موفق شدیم ..
الان دیگه پروژه ی خاصی نداشتیم ولی کار های به خصوص خودمون رو داشتیم ..
وقت ناهار شد .. گوشیو برداشتم و یه زنگ به هیراد زدم ..
-هیرادم کجایی ؟
-سلام عزیزم دلت تنگ شده ؟
-اووووووف خیلی زیاد ..
دره اتاق باز شد و هیراد اومد تو
-عه تو اینجایی ؟؟؟؟
-اره خانوم دیدم دلت تنگ شده با اولین پرواز اومدم دیدی چقدر زود ؟
خانوم منشی اومد تو و گفت : اقای رادمنش تلفن ..
با هیراد از اتاق خارج شدیم .
-هیراد من دیگه میرم شب میبینمت
-باشه میبینمت
به سمت خونه شیدا اینا حرکت کردم میخواستم سری به مامان و باباش بزنم
وقتی رسیدم ماشین رو پارک کردم و زنگ رو فشار دادم.
پدر شیدا: کیه ؟
-منم حاج اقا هسلا
درو که باز کرد وارد حیاط شدم و درو بستم.
از پله ها بالا رفتم و اهی کشیدم همیشه با شیدا به اینجا میومدم.
مامان شیدا: وای هسلا چه خوبه تو بهمون سر میزنی .. واقعا از اینکه به فکر مائی خیلی ممنونم عزیزم.
-خواهش میکنم حاج خانوم کاری که از دست بر بیاد رو براتون انجام میدم .. من هیچ وقت محبت هاتون رو فراموش نمیکنم همیشه ممنونتونم.
بابای شیدا: مرسی دخترم تو خیلی مهربونی ..
روی مبل نشستم و نگاهم به عکس شیدا که بالاش یه ربان مشکی زده بودن افتاد ... دوباره اشک از چشمام سرازیر شد.
در اتاق محمدرضا باز شد و اقای سماواتی با ریش و سیبیل در اومده و یه تیشرت مشکی و شلوار مشکی اومد بیرون.
نگاهی بهم کرد و گفت : عه شما اینجایین ؟ متوجه نشدم کی اومدین ؟
از جام بلند شدم و سلامی کردم و گفتم : تازه اومدم ... حالتون خوبه ؟
-مرسی که به فکرمونی هسلا واقعا که تو خیلی خوبی.
کیسه هایی که دستم بود رو برداشتم و به طرف مامان شیدا گرفتم و گفتم : داره چهلم شیدا میرسه لطفا دیگه از سیاه در بیاین.
باباش با غم خاصی گفت : هیچ وقت از این غم در نمیایم .. هیچ وقت دخترم
نگاهم رو به اقای سماواتی دوختم که تکیه داده بود به دیوار و داشت نگاهم میکرد.
بلند گفت : هسلا دلم میخواد از این به بعد بیشر بیای اینجا میدونی که با اومدنت حال همگیمون خوب میشه و از اون حال و هوای بدی که داریم خارج میشیم.
سری تکون دادم و گفتم : بله میدونم شما لطف دارین من هروقت بتونم حتما میام و بهتون سر میزنم.
مامان شیدا با گیره اضافه کرد : هسلا دخترم فراموشمون نکن.
نزدیک حاج خانوم شدم و بغلش کردم : مگه میشه شمارو فراموش کرد ... شما بهترینید ولی الان دیگه باید برم قول میدم بازم بیام و بهتون سر میزنم ولی شما هم قول بدین قرصایی که دکتر گفته رو بخورین.
بعد از خدافظی محمدرضا تا دم در باهام اومد.
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#حکایتهای_پندآموز
ﺁﻫﻨﮕﺮﯼ، ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺭﻧﺠﻬﺎﯼ ﻣﺘﻌﺪﺩ ﻭ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼﺍﺵ، ﻋﻤﯿﻘﺎ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻋﺸﻖ ﻣﯽ ﻭﺭﺯﯾﺪ...❤️
ﺭﻭﺯﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﮐﻪ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﯼ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ، ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
"ﺗﻮ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺭﻧﺞ ﻭ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﻧﺼﯿﺒﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ؟ "
ﺁﻫﻨﮕﺮ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺯﯾﺮ آﻭﺭﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
"ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﺁﻫﻨﯽ ﺑﺴﺎﺯﻡ، ﯾﮏ ﺗﮑﻪ ﺁﻫﻦ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﻮﺭﻩ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽ ﺩﻫﻢ، ﺳﭙﺲ ﺁن رﺍ ﺭﻭﯼ ﺳﻨﺪﺍﻥ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ ﻭ ﻣﯽ ﮐﻮﺑﻢ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺷﮑﻞ ﺩﻟﺨﻮﺍﻩ ﺩﺭﺁﯾﺪ، ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺩﻟﺨﻮﺍﻫﻢ ﺩﺭﺁﻣﺪ، ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﻣﻔﯿﺪﯼ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ، ﺍﮔﺮ ﻧﻪ، ﺁنرﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﻡ..."
ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻮضوﻉ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﺧﺪﺍ ﺩﻋﺎ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﯾﺎ ، ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﮐﻮﺭﻩ ﻫﺎﯼ ﺭﻧﺞ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﻩ ،ﺍﻣﺎ ﮐﻨﺎﺭ ﻧﮕﺬﺍﺭ...❤️
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
🍃🌺
#قسمتسیوسوم
#نمنمعشق
یاسر
بازهم همون کوچه...همون درب مشکی...همون نوع زنگ زدن خاص خودم...
ایندفعه مسعود درب رو بازکرد...
+به سلام داداش...بیاتو..
واردخونه شدم...مسعودهم بعدازچک کردن کوچه واردشدودرب رو قفل کرد.
_یاشارکو!؟
+دانشگاهه...الانادیگه بایدپیداش بشه...
_میخوام پیداش نشه..خبرش بیاد
نیشخندی زدوگفت
+هنوزم باش کنتاکی؟
_ازش متنفرم،مجبورنبودم تحملش نمیکردم...
+اونم نظرش راجع به توهمینه..میگه اعتمادبه تو حماقته...
_اونوولش کن.زرزیادمیزنه...یه چیزی بیاربخوریم...
+قهوه داریم بیارم؟
_لابدقهوه فوری؟
+آره...چشه مگه؟
_چش نیس،گوشه...نخواستیم بابا...بشین سرجات..
روی مبل نشست و مثل من پاهاشو روی میز رهاکرد...
+چه خبر؟متاهلی خوش میگذره؟دختره هم خوب چیزیه ها...
دندونامونامحسوس ازسرخشم روی هم فشاردادم و غریدم
_دهنتوببند...مهمونیو چه کردی؟
+حله بابا...آخرهفته همه رییس رؤسا جمعن...
نیشخندی زدم و گفتم..
_آفرین...عالیه...
ازروی کاناپه بلند شدم و به سمت دررفتم...
_مراقب اوضاع باش...هرچی که شد فقط یه ایمیل میدی...شیرفهم؟
+چشممم میلادخان...
دررو که بازکردم بایاشار سینه به سینه شدم...پوزخندی زدوگفت
+به ببین کی اینجاس...بودی حالا...من تازه اومدم..
_اتفاقا به همین دلیل دارم میرم...
نگاهی به مسعود انداختم و گفتم
_یادت نره حرفامو.خداحافظ
عینک دودیمو زدم ...کلاه سویی شرتم رو انداختم و بعدازاینکه بچه ها داخل رفتن و در رو بستن...با دستمال جیبی اثرانگشتاموپاک کردم و به سمت ماشینم رفتم...
مهسو
توی عالم خواب بودم که حس کردم کسی صدام میزنه...
_هووووم؟؟؟ولم کن
+پاشواینجاسرمامیخوری،چرااینجوری خوابیدی؟
آروم چشمامو بازکردم و یاسررو دیدم...
خب بابا یاسره دیگه...دوباره چشماموبستم ولی....چیییی؟یاسره؟
سریع چشماموبازکردم و سرجام نشستم...
_سلام
+سلام خانم...این چه وضع خوابیدنه؟
چراخونه اینقدسرده؟چرا بی پتو روی کاناپه خوابیدی؟اونم بااین سر و وضع
اینو که گفت نیشخندی زد و واردآشپزخونه شد...
بااعتمادبه نفس پرسیدم
_کدوم سرووضع؟مگه چمه؟هان؟
قهوه ساز رو روشن کرد و از آشپزخونه بیرون اومد و باخنده نگاهی بهم انداخت و گفت...
+میتونی از آینه بپرسی...
و بازم خندید و به سمت اتاقش رفت..
کوفت هی میخنده،انگارقرص خنده خورده...
وارداتاقم شدم و جلوی آینه ایستادم...
بادیدن لباسام دلم میخواست خودموخفه کنم و جیغ بزنم...
یکی نیست بگه آخه دختره ی خل و چل...مگه خونه باباته و خودت تنهایی که اینجور لباس میپوشی؟؟؟
ای بابا چه اشکال داره ،شوهرته دیگه...
وجدان جان..خفه...دیگه بدتر...😖😭
لباسامو با یه دست لباس درست و حسابی عوض کردم ولی از اتاق بیرون نرفتم ...
صدای در اتاقم اومد
_بفرما
دررو بازکرد وبه ستون درتکیه دادو یک دستشو توی جیب شلوارگرمکنش گذاشته بود و با اون دستش هم فنجون قهوه اش رو گرفته بود...
+چرابیرون نمیای؟
سکوت کردم و چیزی نگفتم...
+پاشو بیابیرون...من که چیزی ندیدم...درضمن،شوفاژارم خاموش نکن...قندیل میبندی..اگه سرمابخوری منم نیستم مراقبت باشم...
دوباره نیشخندی زد و ازاتاق بیرون رفت..
منم نفس عمیقی کشیدم و از اتاق خارج شدم...
#بازهمعقربهیقبلهنماگیجشده
#نکنددوروبرخانهیماآمدهای...
#محیاموسوی
ادامه دارد....
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#قسمتسیوچهارم
#نمنمعشق
یاسر
درب یخچال روباز کردم...بادیدن غذای موردعلاقم چشمام برق زد و ظرف حاوی لازانیارو از یخچال خارج کردم...
_اوووووم...چه کردی مهسوخانم...
روی اوپن آشپزخونه چهارزانو نشست و گفت
+بزارش سرجاش...یالا...
ابرویی بالاانداختم و گفتم
_آهااا...بعداونوقت چرا؟
+چون من میگم..
نیشخندی زدم و به سمت ماکروفررفتم و ظرف غذارو توش قراردادم...تنظیمش کردم و به سمت مهسو رفتم،دستمو به سینه زدم و گفتم
_اینجا من حرف آخررومیزنم...
چشمکی زدم و ادامه دادم
_بیا بشین روی مبل کارت دارم..
از اوپن پایین پرید و گفت
+باشه رییس
به سمت مبل ها رفت و نشست من هم همزمان غذارو از ماکروفر خارج کردم و سس و دوغ رو باخودم بردم...
+نوشابه هستا...
_نمیخورم...اهلش نیستم...هیکلم بهم میخوره...
چشماشو گرد کرد و گفت
+اوهوع...هیکلت؟؟؟مگه دختری؟
_نخیر،ورزشکارم...
+کمپزبده،حالابگوچیکارم داشتی ؟
_ببین مهسو صدباربهت گفتم،این آخرین باره...خوب گوش کن،من وظیفم مراقبت ازتوئه ولی خودتم کمک کن خانم..مگه نگفتم دررو قفل کن؟چرا قفل نکردی؟چرابی احتیاطی میکنی؟
فکرکردی اونا از کارای ما بی خبرن؟
نه،مطمئن باش فقط سکوت کردن تا به هدفشون برسن...پس وقتی من نیستم خودت مراقب باش حسابی،باشه؟
نگاهی کرد و گفت
+خب من که بلدنیستم...باشه.حواسم هست..
خنده ای زدم و دستموروی شونه اش گذاشتم و چشمکی زدم....از جام بلندشدم و به سمت اتاقم رفتم...
مهسو
وارد اتاقش شد و دررو بست،واردآشپزخونه شدم و مشغول شستن ظرفهاشدم...
صداش رو شنیدم که اسمموصدامیزد...
به سمت اتاقش رفتم و گفتم
_بله...کارم داری؟
+آره،امشب قرارمهمی دارم...احتمال داره تا دیروقت خونه نیام...حسابی مراقب خودت باش،هیچ جوره نمیشه کنسل کنم.وگرنه نمیرفتم.به بچه هاهم میسپرم اطراف خونه گشت بزنن ولی بازم میگم هیچکی ازخودت بهترنمیتونه مراقب باشه...افتاد؟
_اوهوم...حالا کجاهست این قرارمهممم؟
نگاه متعجبی بهم انداخت و یکی از ابروهاشو بالابرد و گفت
+متاسفم که اسرارشغلیمونمیتونم فاش کنم...
بعدهم نیشخندی زد
چهره ام رو بی تفاوت کردم و گفتم...
_هرجور راحتی...
وارد اتاقم شدم و روی تختم ولوشدم و مشغول خوندن کتاب
حدودا نیم ساعت بعدبود که صدای بسته شدن درب خونه رو شنیدم...
به طرف در رفتم و باکلید دوبار قفلش کردم و دوباره به اتاق برگشتم....
#منتنهاییروخوببلدم...
#دلمگرفتهازاینجا
#کمیمراقبمنباش...
#محیاموسوی
ادامه دارد....
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#قسمتسیوپنجم
#نم_نم_عشق
یاسر
وارد لابی هتل شدم...ازدور دیدمش...مثل همیشه ظاهر شیک و آراسته اش چشم رو فریب میداد...اما نه چشم من رو...
من که سالها بود اون روی این مارخوش خط و خال رو شناخته بودم...
باهمون پوزخندهمیشگیم به سمتش رفتم...
از سرجاش بلندشد...
+اوووه ببین کی اومده...چطوری مردجوان؟
_زیرسایه ی شما عالییییی
+هنوزم زبون باز و پاچه خواری...
خنده ای کردم و گفتم...
_نمک پرورده ایم...
خنده ی پرعشوه ای کرد و گفت
+اولالا...حاضرجواب رو یادم رفت...اثرات پیریه دیگه...
بادستش اشاره به نشستن کرد...درحین نشستن گفتم
_اختیارداری عزیزم...پیر چیه؟شما که هرروز جوون ترازدیروز...
بازهم خندید و گفت
+خیلی خب کافیه...شام چی میخوری؟
_نگوکه یادت رفته سلیقمو؟
چشمکی زد و روبه گارسون گفت
+دو تا شیشلیک بامخلفات...و....زیتون پرورده اش یادت نره
و چشمکی به من زد
خنده ی بلندی سردادم و گفتم
_الحق که حافظه ات عالیه...
توی چشمام خیره شد و گفت
+تو و علایقت ملکه ی ذهن من باقی میمونین...
لبخندی زدم و به چشماش خیره شدم...
**
بعدازصرف شام جعبه سیگاررو به سمتم گرفت و گفت...
+نگوکه نمیکشی هنوزم؟
لبخندملایمی زدم و گفتم
_من سراغ هرکاری برم سراغ این کوفتی نمیرم...
+درعوض من عاشقشم...
_پس من چی؟
+توروکه میپرستم میلاد من...
اون پک های غلیظ به سیگارش میزد و من بانفرت و بغض به زن رو به روم نگاه میکردم...وبه اسم میلادفکر...اسمی که این زن برام انتخاب کرده بود....
#مادرم....
مهسو
باصدای تلویزیون که داشت اخبارمیگفت از خواب پریدم...
حتما یاسر اومده خونه ...توی آینه سرووضعم رو مرتب کردم و دست و صورتمو توی سرویس شستم...
ازاتاق خارج شدم و یاسررودیدم که روی کاناپه روبه روی تلویزیون نشسته بود و به صفحه اش زل زده بود...
رفتم روبه روش ایستادم و تقریبا دادزدم...
_الوووو،چرااینقدزیادش کردی؟؟؟
جاخورد،مشخص بودتوی این عالم نبوده...
متقابلادادزد
+چی؟؟؟؟
سرمو باکلافگی تکون دادم و تلویزیون رو خاموش کردم و کنترل رو روی مبل کناری پرت کردم...
_چته؟چرا مثل مجسمه ابولهول زل زدی به تلویزیون و صداش رو تاآسمون هفتم بالابردی؟
+ببخشید حواسم نبود...
پوزخندی زدم و گفتم...
_متوجه شدم
به سمت اتاقش رفت و گفت
+میرم یه چرت بخوابم...لطفا برای اذان بیدارم کن...
_عه...چیزه...اذان کی هست؟؟؟
مستاصل سرش رو تکون داد و گفت...
+تلویزیون رو بزارروشن باشه...مشخص میشه...
_اوهوم...باشه...
به سمت اتاقش رفت و درروکوبید...
زیرلب گفتم
_وحشی....
شونه ای بالاانداختم و واردآشپزخونه شدم...
#شدهآنقدرمحوچشمهایشباشیکهصدایشرانشنوی؟؟؟؟
#میخندماماچشمهایمرنگغمدارد...
#باشمنباشمواقعادنیاچهکمدارد؟
#محیاموسوی
ادامه دارد....
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#قسمتسیوششم
#نمنمعشق
یاسـر
وارداتاقم شدم و دررو قفل کردم..
همونجاپشت در نشستم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم..
همیشه حالم بعدازدیدن اون زن اینجورمیشد...لعنت به من و گذشته ام...
گذشته ای که هنوزهم مجبورم تحملش کنم...
چشمم به سجاده ام افتاد که وسط اتاق پهن بود...
به سمت سرویس رفتم و وضوگرفتم...
لباسم رو با یه لباس سفید تمیز عوض کردم..کمی از عطر محمدی ام رو زدم و بااحترام روی سجاده ام نشستم...
یاعلی گفتم و ازسرجام بلندشدم...
نیت کردم و قامت بستم...
#اللهاکبــر
****
بعدازتموم شدن نماز تسبیحمودستم گرفتم و شروع کردم به ذکرگفتن و استغفارکردن...
دونه دونه اشکام جاری میشدن...تاجایی که هق هق میکردم...
تسبیحموکنارگذاشتم و سرم رو روی مهرگذاشتم...مهرتربت...چقدردلم هوای بین الحرمین داشت...
این که تاحالاکربلانرفته بودم برام یه ننگ بود.تاهجده سالگیم که توی اون کشورلعنتی بودم...بعدشم که دیگه به واسطه ی شغلم نمیشدبرم...😞
بعدازکمی دردودل باخدا و اهل بیت ع سجاده ام رو جمع کردم و دست و صورتم رو توی سرویس شستم...
روی تختم درازکشیدم و به سقف خیره شدم...
کم کم چشمهام گرم شد و به خواب رفتم...
مهسو
مشغول آشپزی بودم که اذان پخش شد...
کسی که اذان رو میگفت چقدرصدای زیبایی داشت...برای چندثانیه محو اون صداشدم...انگار که خاطره ای دور ازاین صداداشتم...همین قدر زنده،همین قدر شیوا و رسا...
یکهویادم اومد که باید یاسررو ازخواب بیدار میکردم...
به سمت اتاقش رفتم...
در زدم و دستگیره رو پایین کشیدم...
باز نشد،انگار قفل بود.
چندبار محکم در زدم ولی نشنید انگاری...
آقارو باش،چجور میخوای از من نگهداری کنی تو آخه،خودت پرستارلازمی...
گوشیمو از جیب لباسم درآوردم و روی شماره یاسر ضربه زدم...
بعداز چندلحظه صدای زنگ خورش رو شنیدم...
تماس رو وصل کرد
_سلام آقای خوابالو...چقدمیخوابی،پاشوببینم،اذانه..
+باشه بابا،اومدم
قطع کرد،این بشر ادب حالیش نیس که...
واردآشپزخونه شدم و مشغول ناهارپختن شدم....
صدای در اتاق رو شنیدم که بازشد...
بعد ازچندلحظه واردآشپزخونه شد
+سلام
بااخم برگشتم طرفش
_سلام و کوفت،به من میگه بیدارم کن بعد مثل خرس میخوابه درهم قفل میکنه...تومثلا محافظ منی؟
خنده ی ملایمی کرد و گفت
+من تسلیم،حق باتوئه...خیلی خسته بودم شرمنده
از تعجب اینکه عصبانی نشدازلحن بی ادبانه ام ابرو بالاانداختم و گفتم
_خواهش میکنم
واردپذیرایی شد و تلویزیون رو خاموش کرد..
سجاده اش رو پهن کرد و نمازش رو شروع کرد...
لحن و صوت عربیش واقعا جذاب بود...
ازصدای صدتا خواننده درنظرم گرمترو جذابتربود این صداومتنی که میخوند...
وقتی به خودم اومدم که دیدم با لبخند بهم خیره شده ...
سرموپایین انداختم که باحرفش شوکه شدم
+ #قبولباشهاولینزیارتتخانم...
#اذانشدستبیاپشتقامترعنات
#قبولمیشودآیانمازباطلمن؟
#محیاموسوی
ادامه دارد....
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#داستان_واقعی_یک_زندگی 🌹👇
❣نماز شب همسرم زندگی مرا نجات داد...
🌼🍃دوماه از ازدواج من و همسرم نگذشته بود که اختلافات ما شروع شد، کم کم فهمیدیم که سلایق ما با هم خیلی تفاوت دارد، زندگی ما روز به روز بدتر و بدتر می شد تا جائیکه دیگر در هیچ جا با هم نبودیم، با هم برای یک جای مشترک تفاهم نداشتیم، من دیگر از زندگی با او دلزده شده بودم، مدتی گذشت و همسرم حامله شد، حاملگی او تأثیری در روابطمان نداشت حتی زمانیکه بچه بدنیا آمد ...
🌼🍃کم کم بچه دوم نیز به دنیا آمد و ما هنوز همان بودیم که بودیم ... دیگر اصلا هر چیزی که او می گفت من چیز دیگری می گفتم با هم همیشه دعواهای بی حساب داشتیم فقط همدیگر را به خاطر بچه ها تحمل می کردیم، از میان همه کارهایش تنها نماز خواندنش بود که به آن ایراد نمی گرفتم ..
به همین شیوه زندگی نامطلوب خود را ادامه دادیم تا پانزده سال از زندگیمان گذشت
🍃دوستی در محل کارم داشتم که از روابط من و همسرم با خبر بود و دختری را به من پیشنهاد داد واز من خواست با او حرف بزنم، و من نیز مدتی بود با او تلفنی حرف می زدم، منتظر هر چیزی بودم که زنم را طلاق دهم و با او ازدواج کنم ...
دعواهایمان شدید تر شد روزگار را به کامش تلخ کرده بودم و حتی بچه ها را کتک می زدم ...
🍃تا اینکه چند شبی بود که برای نماز شب بیدار می شد و نماز می خواند ..
یک شب صدای او را شنیدم که بعد از نمازش برای اصلاح من و زندگیمان دعا می کرد و می گریست ...
یک لحظه به خود آمدم وخیلی متأثر شدم که من با خودم و زندگی ام و همسرم چه کرده ام، از خودم خجالت کشیدم، متوجه شدم که در طول این چند سال هرگز حتی یک بار جایی را که او بخواهد نرفته ام و هیچ چیزی را مطابق میل او انجام نداده ام. نشستم، چشمانم پر از اشک شد، چقدر با او بد بودم ...
❣سپس از جایم برخاستم و کنارش رفتم پیشانی او را بوسیدم و از او معذرت خواهی کردم ...
🌼🍃از آن موقع به بعد زندگی خوب ما شروع شد، هر جا که می گفت می رفتم و او هم همینطور، از هیچ یک ازحرفهای او سر باز نمی زدم و او نیز برای من چنین بود.
❣او دیگر فرشته زندگی من شد و بچه هایم بعد از چندها سال لذت آرامش در کنار پدر و مادر را درک کردند و همه اینها را مدیون نماز شب همسرم هستم.😊❤️
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
✍#تلنگر
بی گناه ﭘﺎﯼ ﺩﺍﺭ ﺭﻓﺖ ...
ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺖ ﺑﺎﻻﯼ ﺩﺍﺭ ﻫﻢ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﻓﺖ !
ﭼﺎﻗﻮ ﺩﺳﺘﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﯾﺪ ...
ﻭ ﻣﺤﺒﺖ ﺧﺎﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﮔﻞ ﻧﮑﺮﺩ ...
ﻫﻤﺎﻧﮕﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﺩﻭﺭﯼ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩ ...
ﺩﺭ ﻭ ﺗﺨﺘﻪ ﻫﻢ " ﺍﺻﻼ " ﺑﺎ ﻫﻢ ﺟﻮﺭ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ ...
ﺑﺎﺭ ﮐﺞ ﻫﻢ ﭼﻪ ﺧﻮﺏ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺭﺳﯿﺪ ...
ﺑﻪ ﺩﻋﺎﯼ ﮔﺮﺑﻪ ﮐﻮﺭﻩ ﻋﺠﺐ ﺑﺎﺭاﻧﯽ آمد ...
ﺗﺎﺯﻩ : ﮐﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﺤﮑﻢ ﮐﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﻋﯿﺐ ﮐﺮﺩ ...
ﻣﺎﻩ ﻫﻢ ﭼﻪ ﺧﻮﺏ پشت ﺍﺑﺮ پنهان ماند ...
ﻭ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﭘﻮﻝ نیز ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﻇﻠﻢ ماندگار ﺷﺪ !!!
ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺩﻭﺭﻩ ﺿﺮﺏ ﺍﻟﻤﺜﻞ ﻫﺎ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ.
‼️ﻋﺠﺐ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻋﺠﯿﺒﯽ...!!
@Dastanvpand 🍏🍎
(دبّاغ در بازار عطر فروشان)
#مثنوی_معنوی
روزی مردی از بازار عطر فروشان میگذشت، ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد...
مردم دور او جمع شدند و هر کسی چیزی می گفت و همه برای درمان او تلاش می کردند.
یکی نبض او را می گرفت، یکی دستش را میمالید یکی کاهگل تر جلو بینی او می گرفت! یکی لباس او را در می آورد تا حالش بهتر شود دیگری گلاب به صورت آن مرد بیهوش می پاشید و یکی دیگر عود و عنبر می سوزاند..!
اما این درمانها سودی نداشت و مردم همچنان جمع بودند و هرکسی چیزی میگفت..
یکی دهانش را بو میکرد تا ببیند آیا او بنگ یا حشیش خورده است؟؟!
حال مرد بدتر و بدتر میشد و تا ظهر او بیهوش افتاده بود و همه درمانده بودند.😔
تا اینکه خانواده اش با خبر شدند، آن مرد، برادر دانا و زیرکی داشت او فهمید که چرا برادرش در بازار عطاران بیهوش شده است.
با خود گفت: " من درد او را می دانم برادرم دباغ است و کارش پاک کردن پوست حیوانات از مدفوع و کثافات است.
او به بوی بد عادت کرده و لایه های مغز او پر از بوی سرگین و مدفوع است"
کمی سرگین بدبوی سگ برداشت و با عجله به بازار آمد مردم را کنار زد و کنار برادرش نشست و سرش را کنار گوش او آورد به گونهای که میخواهد رازی با برادرش بگوید و با زیرکی طوری که مردم نبینند آن مدفوع بدبوی را جلوی بینی برادر گرفت.🤢
زیرا داروی مغزِ بد بوی او همین بود.
چند لحظه گذشت و مرد دباغ به هوش آمد.
مردم تعجب کردند و گفتند: " حتما این مرد جادوگر است و در گوش این مریض افسونی خواند و او را درمان کرد..."
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
زن زیبا:
زن زیبایی به عقد مرد زاهد و مومنی در آمد.
مرد بسیار قانع بود و زن تحمل این همه ساده زیستی را نداشت.
روزی تاب و توان زن به سر رسید و با عصبانیت رو به مرد گفت: حالا که به خواسته های من توجه نمی کنی، خود به کوچه و برزن می روم تا همگان بدانند که تو چه زنی داری و چگونه به او بی توجهی می کنی، من زر و زیور می خواهم!
مرد در خانه را باز کرد و روبه زن می گوید: برو هر جا دلت می خواهد!
زن با نا باوری از خانه خارج شد، زیبا و زیبنده!
غروب به خانه آمد .
مرد خندان گفت: خوب! شهر چه طور بود؟ رفتی؟ گشتی؟ چه سود که هیچ مردی تو را نگاه نکرد .
زن متعجب گفت: تو از کجا می دانی؟
مرد جواب داد: و نیز می دانم در کوچه پسرکی چادرت را کشید!
زن باز هم متعجب گفت : مگر مرا تعقیب کرده بودی؟
مرد به چشمان زن نگاه کرد و گفت: تمام عمر سعی بر این داشتم تا به ناموس مردم نگاه نیاندازم، مگر یکبار که در کودکی چادر زنی را کشیدم!
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
💠✨ #یڪ_داستان_یڪ_پند
❣✨در زمان عیسی بن مریم علیه السلام ، زنی بود صالحه عابده. چون وقت نماز می شد، هر ڪاری ڪه داشت می گذاشت و به نماز و طاعت مشغول می شد روزی نان می پخت، مؤذن بانگ ڪرد، نان پختن را رها ڪرد و به نماز مشغول گشت. چون در نماز ایستاد، شیطان در وی وسوسه ڪرد: تا تو از نماز فارغ شوی همه نان ها خواهد سوخت. زن به دل جواب داد:
❣✨اگر همه نان بسوزد بهتر ڪه روز قیامت تنم به آتش دوزخ بسوزد. دیگر بار شیطان وسوسه ڪرد ڪه: پسرت در تنور افتاد و سوخت. زن در دل جواب داد: اگر خدای تعالی قضا ڪرده است ڪه من نماز ڪنم و پسرِ مرا به آتش بسوزاند، من به قضای خدای تعالی راضی گشتم و از نماز دست برندارم، ڪه اللّه تعالی فرزندم را نگاه دارد از آتش.
❣✨شوهرِ زن از درِ خانه درآمد، زن را دید در نماز، نان را در تنور به جای خویش دید نسوخته و فرزند را دید در آتش بازی می ڪند و یڪ تار موی از او ڪم نشده و آتش به قدرت خدای عزّوجلّ بر وی بوستان گشته. چون زن از نماز فارغ گشت، شوهر دست او را گرفت و نزدیڪ تنور آورد و در تنور نگریست. فرزند را دید سلامت و نان به سلامت، هیچ بریان نشده، تعجّب ڪرد و شکر باری تعالی ڪرد و زن سجده شکر به جا آورد خدای عزّوجل را. شوهر فرزند را برداشت و به نزدیڪ عیسی علیه السلام برد و حال قصه با وی بگفت: عیسی علیه السلام گفت: برو از این زن بپرس تا چه معاملت ڪرده است و چه سرّ دارد از خدای؟
❣✨چنانچه این ڪرامت برای مردان بود، او را وحی می آمد و جبرئیل برای وی وحی می آورد. شوهر پیش زن آمد و از معالمت وی پرسید. زن جواب داد: ڪار آخرت پیش گرفتم و ڪار دنیا را بازپس داشتم. و دیگر تا من عاقلم هرگز بی طهارت ننشستم، الا در حال زنان. و دیگر اگر هزار ڪار در دست داشتم، چون بانگ نماز بشنیدم همه ڪارها به جای رها ڪردم و به نماز مشغول گشتم.
❣✨و دیگر هر ڪه با ما جفا ڪرد و دشنام داد، ڪین و عداوت وی در دل نداشتم و او را جواب ندادم و ڪار خویش با خدای خویش افڪندم و به قضای خدای تعالی راضی شدم و فرمان خدای را تعظیم داشتم و بر خلق وی رحمت ڪردم وسائل را هرگز باز نگردانیدم، اگر اندڪ و اگر بسیار بودی بدادمی. و دیگر نماز شب و نماز چاشت رها نڪردمی، عیسی علیه السلام گفت: اگر این زن، مرد بودی پیامبر گشتی.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
⚡️
🌟دوستي ميگفت:
خيلي سال پيش که دانشجو بودم،بعضي از اساتيد عادت به حضور غياب داشتند.
تعدادي هم براي محکم کاري دو بار اين کار را انجام ميدادند.ابتدا و انتهاي کلاس...که مجبور باشي تمام ساعت را سر کلاس بنشيني
هم رشته اي داشتم که شيفته يکي از دختران هم دوره اش بود؛
هر وقت اين خانم سر کلاس حاضر بود،حتي اگر نصف کلاس غايب بودند،جناب مجنون ميگفت:استاد همه حاضرند!و بالعکس اگر تنها غايب کلاس اين خانم بود و بس،ميگفت:استاد امروز همه غايبند!!هيچ کس نيامده!
در اواخر دوران تحصيل با هم ازدواج کردند و دورادور مي شنيدم که بسيار خوب و خوش هستند.
امروز خبر دار شدم که آگهي ترحيم بانو را با اين مضمون چاپ کرده است:
هيچ کس زنده نيست...همه مردند...
شايد عشق همين باشد...🌺
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
📚#داستان_کوتاه_آموزنده
خانم معلمی شوهرش کارمند است و چهار فرزند دارند. به خاطر شغلشان یک خانم خدمتکار از شرق آسیا آوردند.
یک روز همسر از مدرسه برگشت، چون قرار بود شوهرش برای مسافرت به شهر دیگری برود، میخواست با او خداحافظی کند. وقتی وارد منزل شد و خواست وارد اتاق خوابش شود شوهرش را دید که در آغوش خدمتکار است.
زن به مدرسه برگشت، گویا چیزی اتفاق نیافتاده است.
بعد از این که مدرسه تعطیل شد به خانه برگشت شوهرش به فرودگاه رسیده بود. زن باهاش تماس گرفت و به خاطر سلامتی به او تبریک گفت،
اما بعدش چه اتفاقی افتاد؟
این زن بزرگوار با برادرش تماس گرفت و گفت: میخوام همین امروز این خدمتکار را به کشورش بفرستی.
خدمتکار را به کشورش فرستادند
یک هفته بعد وقتی شوهر آمد در مورد خدمتکار پرسید که کجاست؟
همسرش گفت: بعد از مسافرت تو خدمتکار مریض شد. او را به بیمارستان بردم، بعد از آزمایشات پزشکی دریافتم که مبتلا به ایدز است.
این جواب زن مثل پتکی بود که توی سر شوهر کوبیده شود، پریشان شد و نمی تونست بهش بگه که با او زنا کرده. بعد از این که همسرش به او خبر داد که وضعیت خدمتکار خیلی بد بوده و شاید با زندگی وداع گفته است، شوهر افسرده شد، انزوا اختیار کرد، چیزی نمیخورد و تمام اشتهایش را از دست داده بود. در حالی که با سختی ها دست و پنجه نرم می کرد بیش از ده کیلو وزن کم کرده بود.
آیا برای همسرش اعتراف می کند که خیانت کرده است یا به توبه روی می آورد و رازش را با خود به گور می برد؟!
شایان ذکر است که این شوهر در نماز جماعت حاضر نمیشد- ولی بعد از آن در مسجد حاضر میشد، نماز می خواند، گریه می کرد و نماز شب را نیز به پا می داشت.
بعد از شش ماه وضعیتش بد شد و به بیماری وسواس مبتلا گشت. هر لحظه منتظر مرگ بود. آن هم چه مرگی! مرگ با رسوایی!
وقتی همسر وضعیتش را این گونه دید او را به گوشه ای کشید و برایش تعریف کرد که وقتی می خواست به سفر برود او را با خدمتکار در روی تخت دیده و این داستان را ساخته تا به پروردگارش برگردد و خانه و خانواده اش را حفظ کند و خدمتکار به بیماری ایدز مبتلا نبوده است.
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
6دقیقه گلچین از نبردهای حیات وحش
حتما ببینید 👌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓