eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 👈 با هزاران وسیله خدا روزی می رساند مى نويسند سلطانى بر سر سفره خود نشسته غذا مى خورد، مرغى از هوا آمد و ميان سفره نشست و آن مرغ بريان كرده كه جلو سلطان گذارده بودند برداشت و رفت، سلطان متغير شد، با اركان و لشكرش سوار شدند كه آن مرغ را صيد و شكار كنند. دنبال مرغ رفتند تا ميان صحرا رسيدند، يك مرتبه ديدند آن مرغ پشت كوهى رفت، سلطان با وزراء و لشكرش بالاى كوه رفتند و ديدند پشت كوه مردى را به چهار ميخ كشيدند و آن مرغ بر سر آن مرد نشسته و گوشت ها را با منقار و چنگال خود پاره مى كند و به دهان آن مرد مى گذارد تا وقتى كه سير شد، پس برخواست و رفت و منقارش را پر از آب كرد و آورد و در دهان آن مرد ريخت و پرواز كرد و رفت. سلطان با همراهانش بالاى سر آن مرد آمدند و دست و پايش را گشودند و از حالت او پرسيدند؟ گفت: من مرد تاجرى بودم، جمعى از دزدان بر سر من ريختند و مال التجاره و اموال مرا بردند و مرا به اين حالت اينجا بستند، اين مرغ روزى دو مرتبه به همين حالت مى آيد، چيزى براى من مى آورد و مرا سير مى كند و مى رود. سلطان از شنیدن این وضع شروع به گریه کرده گفت در صورتی که خداوند ضامن روزی بندگان است و برای آنها حتی در همچنین موقعیتی می رساند. پس حاجت به این زحمت و تکلف سلطنت و تحمل آن همه گناه راجع به حقوق مردم و حرص بیجا داشتن برای چیست؟ ترك سلطنت كرد و رفت در گوشه اى مشغول عبادت شد، تا از دنيا رفت. 📗 ✍ قاسم ميرخلف زاده @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
🍃🌺 ‍ یاسر نمازم که تموم شد گوشیمو از جیبم درآوردم.. روی اسم مهسو که ذخیره کرده بودم ضربه زدم... +الو _سلام..دم دانشگاه میبینمت. +باشه. _فعلا.یاعلی +بای این بای رو من از رو زبون اطرافیانم بندازم هنرکردم واقعا. تسبیحمو بوسیدم و دورگردنم انداختمش ... کیفموبرداشتم و به سمت امیرحسین رفتم _قبول باشه داداش من میرم مهسو منتظرمه... +قبول حق.همچنین.باشه برو.فقط یادت نره بدخلقی نکنیا... عاقل اندرسفیه نگاهش کردم و گفتم... _این که من باخانمای ستاد بدخلقم وسرسنگین دلیل بر بدخلقی با زنم نمیشه... خنده ای زد و گفت +برو بینم چه زنم زنمی راه انداخته.برو به یار برس.یاعلی با خنده بوسیدمش و _یاعلی از درب نمازخونه بیرون اومدم و کفشاموپوشیدم...به سمت پارکینگ رفتم وبعدازسوار ماشین شدن به سمت بیرون دانشگاه حرکت کردم... دیدمش ،یه گوشه تنهاایستاده بود و سرش رو پایین انداخته بود. انگار حرفام اثر کرده ها...ایول به خودم‌.ماشالله جذبه😅 رفتم کنارش و بوق زدم _خانم امیدیان سرش رو بالاآورد و بادیدن من متعجب شد.سوارماشین شدوکمربندش روبست .ماشین رو به حرکت درآوردم.همون لحظه پرسید +اینقدازم دلخوری که گفتی خانم امیدیان؟خب معذرت میخام من واقعا این چیزارو زیادبلدنیستم... لبخندی زدم و گفتم _اولا خواهش میکنم اشکال نداره تجربه شد.دوما نخیر دلخورنیستم.اسمتونگفتم چون توی خیابون نخواستم اسمتوبفهمن. نگاهی بهم انداخت و یه ابروشو بالابرد و لبخند ملیحی زد. +آهاااا....الان کجامیریم؟ _بااجازتون الان میریم این شکم عزیزمونوسیرکنیم.بعدم میرسونمت خونه . لبخندی زد و گفت +باشه. مهسو بعد از خوردن ناهار که به پیشنهاد من فست فود بود به سمت خونه ی ما حرکت کردیم... +عه...مهسو..یه چیزیو باید بهت بگم. باکنجکاوی نگاهش کردم وگفتم _یعنی چی میتونه باشه؟😅 +عقدمونوباید محضری بگیریم.عروسی هم...فکرنمیکنم بشه بگیریم. سرمو پایین انداختم و بعدازکمی مکث بخاطر بغض گلوم گفتم _موردنداره...کاریه که شده...اینجوری بهترم هست..کسی خبردارنمیشه ازدواج کردم. مکثی کرد و گفت +آره خب،دلیلی نداره بخاطر یه بازیه مسخره آیندتو خراب کنی. همون موقع به درب خونمون رسیدیم. کمربندموبازکردم و خواستم پیاده شم که.. +عصرمیام دنبالت،بریم برای یه سری خرید برای خونه و اینا...اگه دوس داری به مادرتم بگو تشریف بیاره.بهرحال شاید نظربخوای ازش.میخوای به یاسمن یا مادرمم بگم؟ _باشه.میسپرم بهشون.اگه دوس داشتی بگو.خوشحال میشم بیان. +پس منتظرمون باش.ساعت پنج میام دنبالت. _باشه.خدانگهدار +یاعلی ازماشین پیاده شدم و کلیدمو از کیفم درآوردم.درروبازکردم و واردخونه شدم . لحظه ی آخر یاسر بوقی زد و حرکت کرد. ادامه دارد... 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 ‍ یاســر به ساعت نگاه کردم...چهاربود و هنوز اینا آماده نبودن.امان از این خانمها... ازپله ها پایین رفتم..مامان وسط سالن پذیرایی حاضروآماده ایستاده بود... _مامان این یاسمن کجاست؟چقدلفتش میده؟ صداش از پشت سرم اومد +چته هی غرغرمیکنی؟اومدم بابا.بریم... دستامو رو به آسمون بلند کردم و گفتم _خدایا خودت به خیربگذرون...بریم سوارماشین شدیم و به راه افتادیم. تقریبا نزدیکای خونه ی مهسواینا بود که گوشیمو برداشتم و بامهسوتماس گرفتم _سلام مهسو +سلام _آماده این؟ +آره من آمادم.مامانمم الان میاد. _باشه پنج دقیقه دیگه دم خونتونیم. +باشه.رسیدی یه پیام بده. _باشه فعلا یاعلی +بای بای و... +چیشد داداش؟ از آینه به صندلی عقب نگاهی انداختم و گفتم _چی چیشد فضول خانم؟ +فضول خودتی.من کنجکاوم. _بعله بعله صددرصد.هیچی مامانشم میاد.خوبه؟ +ممنون سرباز.آزادی _من پلیسم تو دستورآزادباش میدی؟عجب همونموقه به درب خونه اشون رسیدیم.پیاده شدم و زنگشون رو زدم.. +سلام.بفرماییدداخل. _نه دیگه دیرمیشه ممنون.فقط عجله کنین. +اومدیم. بعد از یک دقیقه مهسو ومادرش ازخونه خارج شدن.برای چندلحظه به تیپ مهسو دقت کردم،مانتوی مشکی حریر تا روی زانو که سرآستیناش و دکمه هاوسر جیبهاش قرمز بود. وشکوفه های خیلی ریز قرمز روی لباس کارشده بود.. شلوار مشکی دمپا با کفش پاشنه بلند پوشیده بود.وظاهراکیفش ست کفشاش بود.و روسری مشکی قرمزی رو هم به صورت زیبایی سرش کرده بود.خداروشکر موهاشو بیرون نریخته بود.و آرایش هم نداشت.بجز خط چشم.که فکر میکنم هردوش به احترام حضورمادرم بود. سلام و احوالپرسی کردیم و مادرم با اصرارفراوان مهسو رو به جای خودش روی صندلی جلو نشوند.و پشت سر هم میگفت و هردفعه هم من و مهسو خندمون میگرفت ازاین تاکیدمکرر حضرت مادر...😅 مهسو تیپ متفاوت یاسر توجهم رو به خودش جلب کرده بود.توی این چندروز دقت کرده بودم که دقیقامثل خودم به آراستگی ظاهرش اهمیت میده.شیک و تمیز. تیپ صبحش هم خیلی متعجبم کرد...اصلاتوقع تیپ اسپرت ازش نداشتم.درست مثل الان که کت و شلوار نپوشیده بود. یه پیرهن یقه مردونه پوشیده بود و روش یه بافت پاییزه ی کرم شکلاتی و شلوار کتون شکلاتی رنگ و کفش کالج شکلاتی رنگ که نخ نمای کرم رنگ داشت... به پیشنهاد یاسر قراربود اول بریم خونه روببینیم بعد بریم تیراژه و مبلمان و سرویس چوب رو سفارش بدیم. خونه ای که یاسرمیگفت همون اطراف بود.بیست دقیقه بعد روبه روی یه برج بیست طبقه ایستاد. بیرونش که خوب بود. ازنگهبانی گذشتیم وخواستیم وارد آسانسوربشیم. دقیقا همون چیزی که ازش میترسیدم. همه واردشده بودن ولی من هنوز نرفته بودم +مهسوچرانمیای؟ _چیزه....میشه باپله بیام؟ +پللله؟نوزده طبقه رو؟😳 حالت چهره ام رو مظلوم کردم و گفتم _من ازآسانسوروحشت دارم... یاسر دکمه ی طبقه نوزده رو زد و گفت +شما برید مام الان میایم و کلید رو به یاسمن داد وقتی آسانسور حرکت کرد دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت... +مگه نمیترسی؟پس بریم. به دستش نگاهی کردم و دستمو توی دستش گذاشتم... بازهم همون لرزش سر عقد رو حس کردم...انگار به دستای من حساسیت داشت این بشر... وارد اون یکی آسانسور شدیم... دکمه ی طبقه روزد پشت سرم ایستاد ومنوبه خودش نزدیک کرد ودستاش رو روی چشمام گذاشت آروم دم گوشم گفت +وظیفه ی یه محافظ اینه که حتی توی آسانسورم نزاره تودلت آب تکون بخوره... لبخند ملیحی روی لبم نشست... ادامه دارد 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 ‍ یاسر به محض توقف آسانسور دستام رو از روی چشمهای مهسوبرداشتم و سریع خارج شد... نفسم رو مثل فوت بیرون فرستادم و دستامو روی چشمام کشیدم و از آسانسور بیرون اومدم. درب خوبه باز بود‌کنارایستادم تامهسواول واردبشه. _بفرمایید. هردومون واردشدیم .درب رو بستم و سلام کردیم. _خب خانوما.اینم کلبه ی درویشیه ما.بفرمایید بشینید تاوسایل پذیرایی روبیارم همه بااعلام مخالفتشون مبنی بر صرف چای وشیرینی من روهم منصرف کردن. کنار مهسورفتم مشغول دیدن اتاقهابود. +یکم کوچیکه،ولی خب برادونفرکافیه.فقط...حیف که دوتااتاق داره. _خب یه اتاق خواب یه اتاق هم برای کارای من.ممکنه همونجاهم بخوابم . عملااون یکی اتاق برای شماست خانم. +اهااا.ولی درکل معماریش شیک و قشنگه.به دلم نشست نگاهی بهش انداختم و آروم گفتم _منزل خودتونه دیگه... چشمکی زدم و به سمت مامان اینارفتم تانظراوناروهم بدونم... مهسو این انگار امروز یه چیزیش میشه ها... یه باردستمومیگیره،یه بار چشامومیگیره،یه بار اینجورچشمک میزنه... وای خدا خودت رحم کن...این بشر خله،منو خل نکنه بایدکلاهموبندازم هوا.. وارداتاقی که قراربود برای من باشه شدم... نورگیرو دلباز بود.اصلا محیط خونه اش خیلی معنوی بود.یه حالت آرامش خاصی توش ساکن بود.یعنی ممکنه بخاطر دکوراسیون و فنگ شوییش باشه؟ آره حتما همینه... یه تخت خواب یک نفره فقط توی این اتاق بود.. معلوم بود که ازاین اتاق استفاده نمیکنه... پس جریان دکوراسیون و فنگ شویی هم تعطیله...چون عملا شی خاصی توی این اتاق نبود...پس منبع این آرامش کجاست؟ ابرویی بالاانداختم و به طرف جمع برگشتم. قرارشد حالا که خونه رودیدیم بریم مرکزخرید و قسمت سخت وحساس ماجرارروشروع کنیم. خرید اسباب منزل.. * _یاسمن‌جان‌عزیزم...تخت خواب مشکی خوشم نمیاد...چه گیری دادی به رنگای تیره خواهرخوبم؟ ++عی بابا...من چه میدونم.مگه چندبارجهیزیه عروس دومادگرفتم که بلدباشم. +آبجیه گلم یه دودقیقه بروپیش مامان اینا من بامهسوکاردارم. _چرافرستادیش رفت.بچه گناه داره.. +نه باباچیش گناه داره؟جهاز من و توئه ،اون نظر بده؟ چشاموگرد کردم و نگاهش کردم _بگو که برای انتخاب تخت خواب نیومدی؟ +من اهل دروغ نیستم.خب چه رنگی میخوای بگیریم؟ بابهت نگاهی بهش انداختم که باخنده گفت _نتررررس...کارازمحکم کاری که عیب نمیکنه...میکنه؟ و دوباره چشمکی زد و دستمو به دنبال خودش کشید... بعد از یک ساعت گشتن و سر و کله زدن با یاسرخان بالاخره سر یه سرویس خواب ام دی اف سفید فیروزه ای به توافق رسیدیم... واقعا قشنگ بود. بعدازسفارش سرویس خواب رفتیم سراغ قسمت مبلمان و یک دست مبلمان یازده نفره سفیدطلایی سلطنتی سفارش دادیم. بعداز اتمام خرید به سمت رستوران رفتیم و با تنی خسته هممون رسما ولوشدیم... ... ادامه دارد.... 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 ‍ ‍ یاسـر ساعت ۱بعدازنصف شب بود....و من هنوزخواب به چشمام نیومده بود... توی این چند روز گذشته من و مهسو و تقریبا کل افرادخانواده در به در درگیر خرید وسایل موردنیازبودیم... فردا عصر مراسم عقد ما وعقد امیرحسین اینا توی محضربرگزارمیشد . تصمیم گرفته بودیم هردومراسم رو یک جا برگزارکنیم و باهم بگیریم تایکم شلوغ پلوغ تر بشه و دخترا زیاد احساس غربت نکنند. کلافگی رهام نمیکرد.ازسر شب بی قراروکلافه بودم...استرس داشتم... دلم نمیخواست پرونده ای که بهم سپرده بشه خراب بشه...و ازهمه مهمتر... صدای ویبره گوشیم رشته ی افکارم رو پاره کرد.. روی تخت نیم‌خیزشدم و گوشیم رو ازروی عسلی کنارتخت برداشتم... مهسو بود...از فکراینکه ممکنه اتفاقی افتاده باشه هول ورم داشت و سریع دکمه ی اتصال رو زدم... باشنیدن صدای هق هق خفه اش نفس تو سینم حبس شد... از سرجام بلند شدم و ایستادم... _الو؟....مهسو؟چی شده؟ +الو....یاسر _چیه مهسو؟اتفاقی افتاده؟حرف بزن...چراگریه میکنی... +نه...نه... _پس چی؟گریه نکن و آروم بگو کمی مکث کرد تا آروم تربشه... +من...من استرس دارم..میترسم... _ازچی؟ +اگه‌منوبکشن؟مامان باباموبکشن؟واااای یاسر ...چی میشه؟ سکوت کردم و بعدازکمی مکث گفتم _یادت مونده حرف توی آسانسور؟نمیذارم اتفاقی بیوفته که آب توی دلت تکون بخوره.وظیفه ی من اینه که ازشماهامحافظت کنم مهسو.لطفا آروم باش.همه چی رو هم به مابسپار.ازهمه مهم تر...تو خداروداری مهسو.. +اون که خدای شماهاست...نه من...من ازخدای شماچیزی نمیدونم.. لبخندی زدم و گفتم.. _ خدای توهم هست...... جواب میده بهت...امتحان کن.. کمی بعد خداحافظی کردیم و تماس قطع شد.. به رخت خوابم برگشتم و به این فکر میکردم که اون نگران کشته شدن همه بود الا یه نفر.... اونم من... مهسو حرفهاش توذهنم تداعی میشد...مثل خوره افتاده بود به جونم...یک لحظه رهام نمیکرد.. «خدای توهم هست...کافیه ازش بخوای» و این یک جمله هی توی سرم اکومیشد... مشتموبالابردم و محکم روی میزآرایشم کوبیدم... مستاصل شده بودم...آخه من که اصلا هیچی از خدای تو نمیدونم چجورباهاش حرف بزنم؟ وسط اتاق نشستم واز پنجره به ماه خیره شدم... تصویری از کودکیم توی ذهنم جون گرفت «+مهسوی من ،خوشگلکم...میدونی چرا اسمتومهسوگذاشتیم؟ _چرامامانی؟؟؟ +مهسو یعنی روشنایی ماه،یعنی زیبارو توام که هم خوشگلی هم مثل ماه،هروقت دوس داشتی باماه حرف بزن،اون صداتومیشنوه..اونم مثل توئه آخه...» فکر کنم دوباره باید با ماه حرف بزنم... حرفامو به ماه میگم ...اینجوری شاید خدای یاسر بشنوه... _سلام خدای یاسر...سلام ماه...منم مهسو...حال و روز این روزامومیبینی؟گرفتارم...داغونم.تنها و بی سرپناه...همه هستن و هیچکس نیست..تنهاکسی که قراره ازین به بعد باشه یاسره که اونم بخاطر شغلشه...بازم دمش گرم...غریبه است و از آشناهای خودم بیشتر مراقبمه...بگذریم..من خیلی ساله که باایناکناراومدم...اومدم ازت بخوام کمکم کنی...آخه یاسرگفت اگه ازت بخوام کمکم میکنی..جواب میدی..فقط یه چیزی میخوام...اونم این که هواموداشته باشی..همین...این کل چیزیه که ازت میخام... توی همین حال و هوا بودم که نفهمیدم کی روی زمین وسط اتاق با چشمای خیس خوابم برد.... ادامه دارد... 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
جوانی با چاقو وارد مسجد شد! گفت : بین شما کسی هست، مسلمان باشد ؟! همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکم فرما شد ، پیرمردی ریش سفید از جا برخواست و گفت : آری من مسلمانم. جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا! پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد ، پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت: به مسجد بازگرد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاور. جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید : آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟! افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند! پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت : چرا نگاه میکنید! به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود! ┅❅❈❅┅ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
📚 بهلول بعد از طی یک راه طولانی به حوالی روستایی رسید و زیر درختی مشغول به استراحت شد .او پاهای خود را دراز کرد و دستانش را زیر سرش قرار داد. پیرمردی با مشاهده او به طرفش رفت و با ناراحتی فریاد کشید: تو دیگر چه کافری هستی؟ بهلول که آرامش خود را از دست داده بود جواب داد: چرا به من ناسزا می گویی؟ به چه دلیل گمان می کنی که من کافر و گستاخ هستم؟ پیرمرد جواب داد: تو با گستاخی دراز کشیده ای در صورتی که پاهایت به طرف مکه قرار دارند و به همین دلیل به خداوند توهین کرده ای! بهلول دوباره دراز کشید و در حالی که چشم های خود را می بست گفت: اگر می توانی مرا به طرفی بچرخان که خداوند در آن جا نباشد! همیشه و همه جا هست 🌺🌺 @dastanvpand
🔴🔵🔴🔵🔴 داستان عبرت آموز 🎈گام های شیطان @Dastanvpand مهران با مدرک مهندسی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و پدرش دفتر کاربزرگی برایش افتتاح کرد و اتومبیلی به او هدیه نمود و به او وعده داد که هنگام ازدواجش ویلایی بزرگ به او تقدیم خواهد کرد. پدر مهران پیمان کار بود و مناقصه ی یک ساختمان دولتی به شرکت او واگذار شده بود و خانم (س.و) مهندس ناظر پروژه ی ساختمان دولتی بود او زیبا و خوش چهره بود و پدر مهران از او خوشش آمد. با گذشت روزها میان او و خانم مهندس ارتباط عشق و عاشقی برقرار شد و روابط کاری با عواطف و شهوت های حیوانی در آمیخت و با وجود اختلاف سنی میانشان این ارتباطات میان پیمانکار و خانم مهندس پیشرفت کرد و پدر مهران، خانم مهندس را غرق در هدایا می کرد و شیطان نیز این پیوند را استوارتر می ساخت تا آن دو به دام فحشا افتادند و به حرام روی آوردند و بدون هیچ ترس و –حیایی مرتکب حرام شدند و در آن غوطه ور گشتند، شیطان نیز این روابط را حمایت می نمود. دیدارها میان خانم مهندس و پدر مهران همچنان ادامه یافت تا اینکه از او باردار شد، خانم مهندس نیز معشوقش را از این امر مطلع ساخت و گفت که او دو ماهه باردار است و با ازدواج وی موافق است ولی پیمانکار با وجود سن زیادش داخل لجن افتاد و از حرام لذت برد، پس پیشنهادی و پست به او کرد و آن این بود که معشوقه اش خانم مهندس سقط جنین کند و او را به ازدواج پسر مهندسش مهران در آورد. خانم مهندس (س-و) نیز جزو همان گروه شیطانی پیمانکار بود، کسانی که در راه رسیدن به شهوات و خواسته هایشان از انجام هیچ کاری فرو گذار نمی کنند. خانم مهندس هم با این پیشنهاد شیطانی موافقت کرد و جنین را سقط نمود و پیمانکار هم سعی می کرد به هر وسیله پسرش را قانع کند تا با خانم مهندس ازدواج کند ولی پسرش از ازدواج با او سر باز زد، چون او رفتار خانم مهندس را از وقتی که در دانشگاه هم کلاس بودند می دانست و در جریان روابطش با دوستان دیگرش در دانشگاه بود. ولی پدر پیمانکارش ناراحت شد و او را تهدید به محرومیت از ارث و همه امتیازاتی که برایش فراهم کرده بود_ از ویلا گرفته تا ماشین و دفتر کار _ و محرومیت از شرکت درپروژه ها، با استفاده از روابطش با مسئولین، نمود. مهران به ناچار به خواسته پدرش تن درداد وعقد ازدواج میان خانم مهندس (س_و) و مهران تحت نظارت پدر عاشق جاری شد. روزها گذشت و رابطه ی میان خانم مهندس و پدرشوهرش دوباره شروع شد، خانم (س_و) حامله شد، در حالی که نمیدانست از مهران حامله شده یا از پدرش! او سرانجام دوقلو به دنیا آورد. پدر بی حیا هم برای اینکه فرصتی داشته باشد پسرش را برای نظارت بر پیمانکاری ها و تعهدات مربوطه به مناطق دوردست می فرستاد تا به همراه همسر پسرش در چاه فساد فرو رود. خانم مهندس بار دیگر باردار شد، ولی این بار مطمئن بود که بارداریش در هنگام غیبت شوهرش صورت گرفته و از پدر شوهرش حامله شده است. این دفعه نیز خانم مهندس دو قلو زایید، یک پسر و یک دختر! خانم (س_و) همچنان ارتباط حرامش را با پدر شوهر ادامه می داد و پدر شوهر هم او و فرزندانش را غرق در پول و ثروت می کرد و از آنها نگهداری می نمود. یک روز پسر فریب خورده که به ماموریت رفته بود قبل از موعد مقرر به خانه برگشت و ماشین پدرش را در پارکینگ دید. از پله های طبقه بالا که اتاق خواب در آنجا بود بالا رفت و ⏪ادامه دارد...... @Dastanvpand 🔴🔵🔴🔵🔴🔵
قسمت پایانی 💜داستان عبرت آموز @Dastanvpand ❣گام های شیطان از پله های طبقه بالا که اتاق خواب در آنجا بود بالا رفت و پدر و همسرش را به گونه ای در کنار هم یافت که حاکی از ارتباط حرام میان آنها داشت و هنگامی که آنها وجودش را احساس کردند طوری رفتار کردند که گویی هیچ چیز میانشان نبوده است. مهندس مهران بسیار خشمگین شد و دانست که ارتباط حرام میان همسر و پدرش وجود دارد و منتظر ماند تا پدرش از خانه رفت تا در این باره از همسرش توضیح بخواهد و خشم خود را پنهان کرد. @Dastanvpand فردا صبح به سوال و جواب همسرش درباره ی آنچه دیشب دیده بود پرداخت و دعوا میانشان بالا گرفت. او همسرش را متهم کرد که این فرزندان، فرزندان او نیستند و آنها حرام زاده اند، همسرش آب دهان به صورتش انداخت و او را به بی غیرتی متهم ساخت. مهران در حالی که خشم و غضب از چشمانش می بارید از خانه خارج شد و به خانه پدرش رفت و جریان را به او گفت و میانشان دعوایی سرگرفت و همه روابط و پیوند ها بریده شد. اما همسر بدبخت ناگهان دیوانه شد و حالتی روانی به او دست داد که باعث شد اعصابش را از دست بدهد و از طبقه ی دهم بچه هایش را یکی پس از دیگری به میان مردم وحشت زده پرت کند و با وجود اینکه مردم التماس می کردند که این کار را نکند ولی خشم و جنون او را کور کرده بود و بدون رحم و شفقتی همه ی آنها را از طبقه ی دهم به پایین انداخت. @Dastanvpand آری ، هوی و هوس زودگذر شیطانی باعث ارتکاب چنین جنایات وحشتناکی گشت که عقل آن را باور نمیکند، ولی شهوت حرام و پیروی از شیطان این چنین است و چقدر خداوند متعال در کتاب بزرگش ما را از شگرد های شیطانی و مکر و حیله اش برحذر داشته است و به راستی که شیطان هدفی جز نابود کردن انسان ها به وسیله ی نیرنگ هایش و انضمام آنها به حزبش ندارد. خداوند متعال می فرماید: يا أيها الذين آمنوا لا تتبعوا خطوات الشيطان ومن يتبع خطوات الشيطان فإنه يأمر بالفحشاء والمنكر .... يعني: اي مؤمنان ! گام به گام شيطان ، راه نرويد و به دنبال او راه نيفتيد ، چون هركس گام به گام شيطان راه برود و دنبال او راه بيفتد ( مرتكب پلیدی ها و زشتيها مي گردد ) . چرا كه شيطان تنها به زشتيها و پلیدی ها ( فرا مي خواند و ) فرمان مي راند . رسول اکرم –صلی الله علیه و سلم- می فرماید: «به راستی که شیطان تختش را روی آب قرار می دهد، سپس لشکریانش را گروه گروه به ماموریت می فرستد و مقام و منزلت کسی به او نزدیک تر است که از همه فتنه انگیز تر باشد ... یکی از آنها می آید و می گوید: دست برنداشتم تا اینکه میان او و همسرش جدایی ایجاد کردم ... پس شیطان او را نزد خود نگه می دارد و می گوید: بله تو (کار را کردی)!» @Dastanvpand ❌💦❌💦❌💦
هدایت شده از از
🌷رسیدن به خدا چه زیباست و #شهدا چقدر خاکی شدند که خدا برای دیدارشان بی تاب شد _____________________________ محتوای کانال:👇👇👇 خاطرات 😂 طنز جبهه 📚 زندگےنامه شهـدا 📽 کلیپ و صوت شهـدایی 🎤 خبرهاےمدافعـین 📃 وصیت نامہ شهـدا👇 #کانـال_شهـدارو_خالے_نـزاریـد 👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3007512577Ccdf91540c9
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر: 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة 🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه 💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد پاي اين طومار را امضا کنيد🌼 💠هر کجا مانديد در کل امور رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼 ❣ ❣ 🔘فروارد این پیام صدقه جاریه ست 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ســــ🌸ــــلام صبحتون به شـادی سه شنبه تون زیبااا الهی امروز بهترین روز زندگیتون باشه🌸 🌸 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#سلام_صبح_زیباتون_بخیر عمرتون بـلنـد،ایـمانـتون راسخ لبتون خندون الله نگهدار تون علی یارتون همراهتون دعای خیـروالدین دلتـون خوش ونورانی به نور خدا❤ #عیدتون_مبارک🎉 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #جوانه_ی_امید قسمت هشتم -سلام .. نخوابیدی ؟ -نه میترسیدم حالت بد بشه ..اخه تو خواب همش میگفتی
رمان قسمت نهم لطفا کسی دست از پا خطا نکنه چون من مثل اقای سماواتی بخشنده نیستم و سریعا اخراج میکنم . میتونین برین سر کارتون بعضی کارمندا اومدن و از محمدرضا پرسیدن .. هیرادم گفت که خوبه ساعت 2 رفتیم به سمت خونه و مامانو برداشتیم و به سمت بیمارستان حرکت کردیم تو راه همش اشک میریختم خیلی استرس داشتم .. شیدا بهترین دوستم بود خدایا کمکش کن نمیخوام از پیشم بره وقتی رسیدیم مامان و بابای شیدارو دیدم .. مامانشو میشناختم خیلی دیده بودمش ولی چقدر پیر تر از قبل شده .. -سلام حاج خانوم .. خوبین ؟ -دخترم هسلا ... همو بغل کردیم و زدیم زیر گریه .. رفتم از پشت شیشه شیدارو نگاه کردم .. اخ چقدر بی جون افتاده رو تخت ... خیلی دلم براش سوخت . تا دیدمش بلند زدم زیر گریه .. هیراد اومد سمتم .. منو تو بغلش گرفت . بدون هیچ حرفی هیراد یهو در گوشم گفت : نمیخوام بفهمن ما نامزد کردیم برگشتم دیدم حاج خانوم داشت بد نگاهمون میکرد رو به هیراد گفت : محرمین ؟ -راستی حاج خانوم اقای سماواتی کجان ؟ محمدرضا رو عرض میکنم سعی کردم با این سوال هیراد رو راحت کنم که موفق هم شدم. حاج خانوم: نمیدونم والا هسلا تو میشه بری ببینی خونه هست یا نه ؟ -بله حتما میرم مثل برادرم میمونن حاج خانوم: مرسی عزیزم نمیخوام تو این شرایطی که شیدا داره فکرم پیش محمدرضا بمونه تو بهش سر بزن ببین غذا میخوره ؟ چیکار میکنه اخه حتی نمیاد بیمارستان یه سری اینجا بزنه -بله چشم حتما میرم نگران نباشین وقتی از بیمارستان در اومدیم هیراد مامان رو برد خونه هیراد: هسلا توام برو من یه سر برم پیش محمدرضا میدونی که الان نمیخوام بدونه ما باهم نامزد کردیم -باشه عزیزم پس به جای من تو برو .. حالا بعدا من یه سر میزنم بهش هیراد: باشه از پله ها بالا رفتم و دوباره با باراد رودر رو شدم باراد: هسلا -بله ؟ باراد: متاسفم -واسه چی ؟ بدون اینکه نگاهم کنه رفت تو اتاق و در رو هم بست .. خدایا دیگه دارم خل میشم والا هیراد هرچی به گوشیه محمدرضا زنگ میزدم جواب نمیداد بالاخره رسیدم دم خونشون و زنگ رو فشار دادم بعد از چند بار زنگ زدن درو باز کرد اخ چه عجب یخ کردم از پله ها بالا رفتم -ممد -چیه ؟ -واسه چی اینجوری میکنی ؟ دیونه شدی ؟؟؟ جای اینکه بری واسه خواهرت دعا کنی نشستی تو خونه ؟ -هیراد حالم بده .. من فقط همین یه خواهرو دارم دارم از فکرش دیونه میشم از یه طرف فکر کسی که دوسش دارم از یه طرف فکر شیدا دیگه کم اوردم -چه ربطی به کسی که دوسش داری داره ؟ کیو دوست داری ؟ -حالا مهم نیست .. ولی بزار شیدا خوب بشه میرم خواستگاری نمیتونم دیگه بدون اون زندگی کنم -باشه حالا فعلا بیا برو بیمارستان مامان و بابات بیشر الان نگران توان .. برو بهشون سر بزن و اینقدر اونارو اینجوری با این رفتارات کلافه نکن خل و چل یکمی با ممد شوخی کردم تا از این حال و هوا در بیاد -راستی ممد -ها ؟ -منم عاشق شدم .. اونم چجور -جدی ؟ عاشق کی ؟ -حالا اونم بماند بزار بعدا برات میگم -هیراد من نمیرسم به شرکت سر بزنم تو برو -اره من حواسم هست خودم میرم ساری هم میرم با چند تا از بچه ها هماهنگ کردم اونارو میبرم -خانوم بازرگانم باید ببری -اره میدونم میبرم -مراقبش باش .. اون بهترین دوست خواهرمه . میدونی که -اره میدونم حواسم بهش هست از اینکه اینقدر نگران هسلا بود خیلی بدم اومد .. از اولم که میدیدم خیلی بهش توجه میکنه حرصم میگرفت و دلم میخواست برم بزنم تو دهنش ولی چه کنم که رفیقمه. هسلا چند روز مونده بود به عید برای هیراد یه ست کفش و لباس ورزشی خریده بودم .. قرار بود سال تحویل بریم شمال ویلای عمه ی هیراد .. همه وسیله هامونو جمع کردیم .. -هیراد اینارم بزار تو ماشین -اینا دیگه چیه ؟ هسلا بخدا من و تو قراره 5 عید برگردیم بریم شرکتا ... -میدونم ولی لازمم میشه دیگه هیراد انقدر غر نزن به جونم -چشم هرچی تو بگی .. خندم گرفته بود از این کارش و حرفاش ... سوار ماشین شدیم و ماشین ما پشت ماشین مامان و بابا و بارانا داشت حرکت میکرد .. ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
رمان قسمت دهم -هیرادم -جون دلم ؟ -خیلی خوشحالم اولین سال رو با همیم -منم همینطور خانومم -ممنونم که هستی -وظیفمه .. من از تو ممنونم هسلای عجیب من -چرا عجیب -اخه اسمت عجیبه همیشه هم بهت گفتم -اره خودمم میدونم ولی خب انتخاب مامان و بابا بوده -ولی قشنگه . هسلا ... هسلا.. خندیدم و گفتم: حالا چرا اینقدر تکرار میکنی ؟ -نمیدونم ولی اسمتو خیلی دوست دارم وقتی رسیدیم ساعت 6 غروب بود ... عمه هیراد: سلام دختر قشنگم خوبی ؟ خیلی خوش اومدی .. برام اسپند دود کرده بودن و کلی هدیه و شام و اینا تدارک دیده بودن .. بعد از سلام و احوال پرسی عمه گفت بریم تو اتاقی که مخصوص مهموناست استراحت کنیم با هیراد بلند شدیم و رفتیم .. یه زنگ به هستی زدم . اونا هم قرار بود بیان شمال بعد از تعویض لباس هام با هیراد گرفتیم خوابیدیم تا ساعت 11 /// امروز سال تحویله .. خیلی خوشحالم که هیراد کنارمه ... ساعت 2 سال تحویل میشه ... رفتیم خرید و برگشتیم ساعت نزدیکه 2 بود مامان هیراد کلی غر زد که کجا رفتین و زود باشین الان سال تحویل میشه رفتم تو اتاق تا لباسامو بپوشم بعد از کلی امتحان کردن بالاخره اونی که هیراد انتخاب کرده بود رو پوشیدم .. خیلی بهم میومد یه لباس استین بلند صورتی سفید بود با شلوار سفید و یه کفش جلو باز سفید پاشنه 15 سانتی .. با شال صورتی خیلی ناز شده بودم کلی ارایش کردم و رفتم بیرون 5 دقیقه دیگه سال تحویل میشد. مامان: بچه ها دعا کنین .. اولین سالتونه دعاتون میگیره ها عمه: اره راست میگه .. دعا کنین .. منم دعا کنین من دلم بچه میخواد عمه ی هیراد خانوم خوبی بود .. شوهرشم خیلی مرد خوبی بود ولی بچه دار نمیشدن .. تنها زندگی میکردن براشون دعا کردم خدا یه بچه ی گوگولی بهشون بده .. 1 2 3 اغاز سال ... بر تمامی هم وطنانمون مبارک هوورا جیغ .. مامان و بابا اومدن روبوسی .. کلی بغلشون کردم و خدارو شکر کردم بابت نعمت هایی که بهم داده بابا و مامان و عمه خیلی برام هدیه گرفته بودن .. منم هدیه هاشونو دادم و اخر سر هدیه هیرادو دادم که کلی خوشحال شد .. منم از هیراد یه سرویس طلا گرفتم که اصلا دهنم باز موند .. خیلی قیمتی بود اون چند روزی که شمال بودیم خیلی بهم خوش گذشت .. وقتی برگشتیم تهران مجبور شدیم یه سر به شرکت بزنیم .. ولی همه ی کارمندا به سفر رفته بودن و همه ی کارا به سر منو هیراد ریخته شده بود .. کل تعطیلاتو جون کندیم و بعد تعطیلات قرار شد یه سر بریم ساری .. تقریبا به وسط های فروردین رسیده بودیم .. ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺‌عید غدیر مبارک🌺 🎉🌺❤عـــیــد 🎉🌺❤سعيــد 🎉🌺❤غدیرخم 🎉🌺❤بر شــما 🎉🌺❤دوستان 🎉🌺❤عزيز و 🎉🌺❤خانواده 🎉🌺❤محترمتان 🎉🌺❤مبــــــارک 🎉🌺❤و فرخنده 🎉🌺❤بــــــاد 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🈳🏵🈳 @Dastanvpand 📕پیرمرد خوش برخورد و ملیحی هر از گاهی برای فروش اسباب و اثاثیه به عتیقه فروشی مراجعه می کرد. یک روز زن عتیقه فروش پس از خروج پیرمرد از مغازه به همسرش می گوید: دلم می خواست به پیرمرد بگویم چقدر انسان خوش برخورد و نازنینی است و چقدر از دیدنش روحیه پیدا می کنم. عتیقه فروش پاسخ می دهد: حق با توست. این دفعه که آمد، به او بگو. 🈳🏵🈳 @Dastanvpand تابستان سال بعد، دختر جوانی وارد عتیقه فروشی می شود و پس از معرفی خود به عنوان دختر همان پیرمرد خوش برخورد و ملیح اظهار می دارد که پدرش چندی پیش دار فانی را وداع گفته است. زن عتیقه فروش، آخرین گفت و گوی خود و همسرش را پس از خروج پیرمرد از مغازه برای او تعریف می کند. دختر، در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده، گریه کنان می گوید: آه، ای کاش این را به او می گفتید چون خیلی در روحیه اش تاثیر می گذاشت. آخر آدمی بود که نیاز داشت اطمینان حاصل کند که دوستش دارند. عتیقه فروش بعدها می گفت: از آن روز به بعد، هر حرکت یا جنبه ای از مردم را که به نظرم خوب و خوشایند می آید، به آنها ابراز می دارم. چون امکان دارد که فرصت دیگری برایم مقدور نباشد. 🈳🏵🈳 @Dastanvpand 🌐داستان ها و مطالب پند آموز 🈳🏵🈳 @Dastanvpand
🍃🌺 ‍ یاسر باصدای یاسمن از خواب بیدارشدم... +داداش جونم؟گل پسری...پانمیشی؟ چشمام رو باز کردم و لبخندی زدم کنارم رولبه ی تخت نشسته بود وموهامونوازش میکرد... _سلام موش موشی...مهربون شدی بغض کرد و گفت +چیکارکنم دیگه گناه داری...قراره دومادبشی... دستشو از توی موهام درآورد و ازروی تخت بلندشد.. +پامیشی یا بپاشونمت؟ خنده ای کردم و گفتم _باشه بابا.. تسلیم.. بعدازاین حرف از روی تختم بلندشدم میخواستم مرتبش کنم که گفت +نه خودم مرتب میکنم.تو به کارهات برس. شونه ای بالاانداختم و واردسرویس شدم. بعدازمرتب کردن سرووضعم وارد آشپزخونه شدم _سلام براهل بیتمان .صبحتون بخیرباشه مامان:سلام.صبح توام بخیر پسرگلم.بشین صبحانه بخور. بابا:سلام پسر..بشین روی صندلی نشستم و برخلاف عادتم شروع کردم به خوردن صبحانه... مخصوصا این که تازه ده روزی میشد ماه رمضان تموم شده بود و هنوز معده ام درست و حسابی عادت نکرده بود. داشتم چاییمومیخوردم که مامان گفت +زودباش یاسرجان.مهسومنتظرته ببریش آرایشگاه چای پرید توی گلوم و به سرفه افتادم بعدازآروم شدن سرفه ام پرسیدم _آرایشگاه برا چی دیگه؟خودشون توی خونه یکاری بکنن دیگه..مگه عروسیه واقعیه. مامان چنان اخمی کرد که نظیرشوندیده بودم +یاسر،خوب گوشاتوبازکن.این بازیوراه انداختین تووهمکارات دم نزدیم.هرچی گفتی ما و اون دخترزبون بسته قبول کردیم.چون این ازدواج برا یه مدت کوتاهه دلیل نمیشه که تو مانع پوشیدن لباس عروس و آرایشگاه رفتن دختره بشی.آرزوی هردختریه اینا. مامان راست میگفت حرف من خودخواهی بود... _ببخشید.چشم مادر. و به صبحانه ام ادامه دادم... مهسو _واااای خانم تروخدایواش تر...بخدااشکم درومد دیگه +آروم باش .یکم دیگه تحمل کن دختر.آباریکلا بعداز گذشت حدودا یک ساعت بالاخره اذن داد که خودموتوی آیینه ببینم...چه مسخره بازیا...مگه این ازدواج واقعیه که خوشحال باشم که تغییرکردم؟هه...یامثلا برای داماد قیافم خیلی مهمه؟ به افکارم پوزخندی زدم و بغض گلوموگرفت....بیچاره از آینده ام که داره تباه میشه... توی آینه خودمونگاه کردم...انصافا خیلی خوشگل شده بودم.البته خوشگل بودم.خوشگلترشدم...اعتمادبه نفسمم خوبه.بلههههه. +مهسو؟ آروم به پشت سرم چرخیدم و طناز رو دیدم... _واااای چه جذاب شدی پلانگتون.واقعاالان اسمت برازندته...طناز +درست مثل اسم تو...مثل ماه شدی آبجیییی جلوتر رفتم و بغلش کردم... بعد از کمی صدای شاگرد ارایشگر اومد که اومدن پسرارو اعلام کرد شنل من که مثل یه ردا بود رو آرایشگر تنم کرد و کلاهش رو کاملا روی سروصورتم انداخت +تاشاباشمونونگیریم نمیزاریم دوماد عروسو ببینه... توی گوش طناز گفتم _پس بمون تا شاباشتوبگیری...چقدم که قیافه هامون مهمه برادومادا طنازخندیدوگفت +همینو بگو آروم و بااحتیاط از آرایشگاه خارج شدیم... خداروشکر که فیلم بردارنداشتیم... کفشهای یاسررومیدیدم که نزدیک میومد ++اقای داماد اول شاباش ماروبدین بعد عروستونوببینین و تحویل بگیرین +من قصدندارم عروس رو ببینم..توی خیابون همه هستن ...ترجیح میدم فقط خودم ببینمش...ولی برای تحویلش..چشم ..اینم شاباش شما تشکر کردو بعداز گرفتن شاباش از امیرحسین هم بالاخره راضی به رفتنمون شد... گل رو یاسر به طرفم گرفت و گفت +گل برای گل ازش گرفتم و تشکرکردم.و به سمت ماشین حرکت کردیم. ... ادامه دارد.... 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 ‍ یاسر _چراساکتی؟ +حرفی ندارم ابرویی بالاانداختم و گفتم _ناراحتی که قراره بریم آتلیه؟ +نه...مهم نیس پوزخندی زدم و گفتم _اینومیدونم...یه چیزجدیدبگو +آقایاسرمیشه اینقدر امروز به من گیرندی؟اصلا روفرم نیستم _باشه.خودت خواستی. شونه ای بالاانداخت و سکوت کرد. شنل ردامانندش تنش بود و صورتش روپوشونده بود.چون دیدی به قیافش نداشتم حس احمقابهم دست داده بود.همش حس میکردم یه مسأله ی ریاضی رو نفهمیدم و استاد هرچی تکرارش میکنه بازم من حالیم نمیشه... +من که خودم عکاسی بلدبودم و کلی هم دوست عکاس داشتم.چرانذاشتی به اونابگم؟ _بله میدونم،خبردارم شما عکاس هستی و مدل هم میشین... پوزخندی زدم و ادامه دادم... _ولی دلم نمیخواست عکسامون دست هرکسی بیوفته...ازهمه مهمتر،تو که دلت نمیخادهمه شوهرفرمالیته اتوبشناسن؟براآینده ات بدمیشه خدای ناکرده... صدای پرازحرص و بغضشوشنیدم که گفت +لعنت به زبونت که اینقدنیش داره.اه نیشخندی زدم و توی دلم گفتم آخیش زهرموریختم...تاتوباشی برجک منونزنی فسقل خانوم...هنوزیاسرخانونشناختی... صدای زنگ گوشیم رشته افکارموپاره کرد بادیدن شماره ی تماس گیرنده نفس تو سینم حبس شد...بالاخره روزی که منتظرش بودم فرارسید...یاسرامروز رو شانسی...سریع ماشینوکنارخیابون پارک کردم و تماس رو وصل کردم و درهمون حین مشغول بازکردن کمربندم و پیاده شدن از ماشین شدم... _سلام عزیییییزم.. مهسو خوشبختانه شیشه ی ماشین پایین بود و میتونستم باکمی دقت حرفهاش رو بشنوم...از بچگیم کنجکاوبودم شدیدا.. مخصوصا لحن خاص یاسر و عزیییزم گفتنش که بیشترتحریکم کرد به شنیدن حرفهاش... +آره خانومی شما جون بخواه...حتما میام برای دست بوسی...فقط کافیه بگی کی و کجا..فقط عزیزم امشب یه مشکل خانوادگی هست ..غیرازامشب هرشبی باشه پایه اتم... ای کوفت...من مشکل خانوادگیم؟اصلااین دختره کیه که اینجور باش حرف میزنه؟آخه به تو چه مهسو...فضول خنده ی بلندی سردادوگفت +چششم حتما.ما که خیلی وقته اسیرتونیم بانو..حتمامیام.پس میبینمت.بیصبرانه برای دیدنت منتظرم.کاری نداری؟ +قربونت.توام همینطور.خدانگهدار.. تاتماس رو قطع کرد ازپنجره فاصله گرفتم و به حالت قبل بی تفاوت نشستم...ولی ازدرون داشتم ازفضولی میترکیدم.. آخه یاسر که اهل این حرفانیست.یعنی بهش نمیادکه باشه...حسابی توی کاراین بشرمونده بودم... سوارماشین شد و حرکت کردیم... *** ساعت پنج شد و ماتازه از دست عکاس خلاص شدیم.خوبه چندتادونه عکس ساده بیشتر نبوده ها.به سمت محضر حرکت کردیم.ساعت شش وقت محضرداشتیم. +میگماآشپزی هم بلدی؟ باحرص جواب دادم _بله باتعجب گفت +جدا؟؟؟؟؟ازیه دخترباشرایط مالی توتقریبادورازانتظاره _حالاکه میبینی بلدم.من ازبچگی تنهابودم.مجبوربودم یادبگیرم.نمیتونستم کل عمرموفست فودوپیتزابخورم که... +آره خب اینم حرفیه.پس بهش علاقه نداری؟زورکیه؟ _نخیر.من عاشق آشپزیم +عههه؟خوشبحال آشپزی پس... _منظور؟ +هیچی والا.پس بیزحمت به پاس خدمات من وظیفه ی خطیرخونه داری و آشپزی هم به دوشت باشه.آخه من خیلی غذادوس دارم و میخورم. باتعجب گفتم _پس چراچاق نیستی؟ خندیدوگفت +یادت نره شغلم چیه ها...بنده ورزشکارم هستم..بعله... لبخندآرومی زدم و گفتم _فقط به پاس زحماتت و اینکه از گشنگی تلف نشی... خندید و گفت... _ جملش لرزی به تنم انداخت... ... ادامه دارد... 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 ‍ یاسر دم در محضر که رسیدیم همه اومدن استقبالمون.بعدازپارک کردن ماشین روبه مهسوگفتم _بازی شروع شد.جلوی فامیل حواستوجمع کن.من و تو یه زوج فوق العاده عاشقیم. سرش رو به معنای تاییدتکون داد بالبخند از ماشین پیاده شدم و به طرف درب سمت مهسورفتم... بالبخنددرروبازکردم و دسته گل رو به دستش دادم.دسته گل رو گرفت و دستموبه سمتش درازکردم.آروم دستش رو توی دستم گذاشت و پیاده شد.مهیارجلو اومد و سوییچ رو ازم گرفت تاماشین رو ببره یه جای درست و حسابی پارک کنه.باهم واردمحضر شدیم .به محض ورود امیرحسین وطنازرودیدم که ازمازودتررسیده بودن.سلام کردیم و بعدازدادن شناسنامه هاومدارک به سردفتر منتظرشدیم. **** بعدازدادن زیرلفظی توسط بنده که یه پلاک طلای الله بود که نستعلیق نوشته شده بود آقای عاقدفرمودن: +دوشیزه خانوم مهسوامیدیان برای بارچهارم وآخرین بار میپرسم آیا به بنده وکالت میدهید بامهریه ی تعیین شده شمارا به عقد دائم آقای سیدیاسرموسوی درآورم؟؟؟ سکوت مهسو کمی طولانی شد...ولی: +ماییم و نوای بی نوایی ،بسم الله اگرحریف مایی...بااجازه ی بزرگترای مجلس...بله.. همه مشغول دست زدن شدن ولی من غرق تفکر شدم به معنی جمله ای که مهسو بهش اقتداکرد... این دخترداره توکل رودرک میکنه.. بعدازبله گرفتن ازمن و خوندن خطبه عقد توسط آقای عاقد نوبت حلقه ها رسید... مهسو واردساختمون شدیم...تاچشمم به آسانسورافتاد فشارخونم بالاپایین شد... کلاه شنلم رو که کمی جلوی دیدم رو گرفته بود عقب تردادم...گرمای دستای یاسرروحس کردم... +بازکه‌یخ‌زدی!!!!نترس مهسو.. توی چشماش نگاهی کردم و گفتم _یادم میمونه... واردآسانسورشدیم...چشمام خودبه خود و غیرارادی بسته شد..بازهم یاسر من رو جلوقراردادوخودش پشت سرم ایستاد...اینبارکف دستاش رو روی کمرم نگه داشته بود... روبه رومون آیینه بود...سرم رو بالاآوردم و متوجه شدم یاسرداره ازآینه به من نگاه میکنه...ناخودآگاه توجهم به چشماش جلب شد.. اون هم خیره به چشمام بود... +شده آیا که نفهمی که چه مرگت شده است؟ من دقیقا به همین حال دچارم امشب همون لحظه آسانسور ایستاد و یاسر سریعا دستش رو ازروی کمرم برداشت و ازآسانسور خارج شد...ذهنم درگیر یه بیت شعری شد که خونده...بااین حال پشت سرش از آسانسورخارج شدم درب خونه رو که میخواست بازکنه متوجه کلافگیش شدم...تمرکزی برای این کارنداشت...دوسه بارکلیدازدستش افتاد... دستمو گذاشتم روی شونه اش وگفتم _یاسر،بده من بازمیکنم... کلیدروازش گرفتم و دررو بازکردم... واردخونه شدم و یاسر هم پشت سرم اومد...صدای قفل کردن درروشنیدم.. برگشتم و نگاهش کردم که مشغول درآوردن کتش بود _چرادرروقفل کردی؟ نگاه عاقل اندرسفیهی بهم انداخت و گفت +خب مسلمه...برای امنیتمون.. شونه ای بالاانداخت و به طرف اتاقش رفت... لحظه آخر گفت +راستی یادم رفت بگم...خوشگلترشدی... لبخندوچشمکی زد و ادامه داد +درضمن،کاری داشتی یامشکلی بود هرموقع شب بیدارم کن.فعلاشب بخیر باهمون لباسا و سرووضع وسط هال نشستم و به دیوارزل زدم....وشروع کردم به فکرکردن... ، ! ؟ ... ادامه دارد... 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 ‍ یاسر وارداتاق شدم و دررو بستم... جلوی آینه ایستادم...یه داماد تمام عیار... پوزخندی زدم و کتمو از تنم درآوردم...روی تخت پرتش کردم و وساعتمو از دور مچم بازکردم و روی پاتختی گذاشتم.. واردسرویس اتاق شدم و سرمو زیر لوله ی آب گرفتم... همیشه وقتی کلافه بودم آب سرد بهم آرامش میداد... لوله رو بستم و دکمه های لباسمو بازکردم و ازتنم خارجش کردم...گلوله اش کردم و پرتش کردم گوشه ی حمام... حوله ام رو روی سرم گذاشتم و موهاموخشک کردم...عادت به سشوارکشیدن نداشتم...شلوارموبا یه شلوار ورزشی عوض کردم و یه تی شرت هم تنم کردم.. ازپنجره به آسمون خیره شدم... پرت شدم به یه خاطره ی دور توی گذشته ام...یه خاطره ی گرم توی دل روزهای سردی که توی کشور غریبه داشتم...به روزهای هفده سالگیم.. «_چرااینجورنگاه میکنی نیلا؟ +چون دوستت دارم میلاد... دستمو روی میزکوبیدم و گفتم... _بس کن نیلا..هم من یه بچه ام هم تو...من و تو یک نقطه ی مشترک هم نداریم نیلا...بزرگترینش هم آیینمون...اینقدم به من نگومیلاد...» بابغض نگاهم کرد و دستشو آروم روی صورتم گذاشت... با خشم دستشو پس زدم و گفتم _بهم دست نزن.اه.چرانمیفهمی این چیزا توی دین من خوب نیستن نیلا...حتی اگه همدیگه رو دوس داشته باشیم...میفهمی عزیزم؟ آروم چشماشوبست و اشک ریخت..اشکاش آتیشم میزد...نفهمیدم چیشد که کنترلمواز دست دادم و بغلش کردم...اشک از چشمای خودمم جاری شد... این رابطه سرتاپا غلط بود» نگاهی به آسمون انداختم و زیرلب گفتم: _ازت متنفرم لعنتی...انتقام همه امونو ازت میگیرم...تماشاکن... مهسو ازصبح که بیدارشده بودم یاسر خونه نبود... لابدرفته پیش اون دختره...هه بدبختانه امروز کلاس هم نداشتم... گوشیمو برداشتم و کمی توی اینترنت چرخیدم ...مشغول خوندن یه رمان بودم یکهو برام پیامک اومد.. ازیه شماره ناشناس بود... «مبارک باشه...خیلی بهم میومدین» وا..کیه؟پیام دادم _ممنون ،شما؟ پیامم ارسال نشد... تماس گرفتم خاموش بود. خیلی تعجب کردم...ول کن هرکی باشه دوباره پیام میده... گوشیموکنار گذاشتم و تلفن خونه رو برداشتم و شماره یاسرروگرفتم بعداز سه تابوق برداشت +بله _سلام +علیک...چیزی شده؟ _نه..خواستم ببینم ناهارمیای؟ +آهان،نه...منتظرم نباش...بخور.درارم قفل کن...من بایدبرم خدافظ و تلفن رو قطع کرد... نگاهی به تلفن انداختم و شکلکی براش درآوردم... بیچاره تلفن گناهش چیه آخه؟؟؟ دوباره تلفن رو برداشتم و شماره طنازروگرفتم... بعدازکمی حرف زدن به آشپزخونه رفتم و مشغول پختن لازانیا شدم... ادامه دارد. 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 خانم معلمی شوهرش کارمند است و چهار فرزند دارند. به خاطر شغلشان یک خانم خدمتکار از شرق آسیا آوردند. یک روز همسر از مدرسه برگشت، چون قرار بود شوهرش برای مسافرت به شهر دیگری برود، میخواست با او خداحافظی کند. وقتی وارد منزل شد و خواست وارد اتاق خوابش شود شوهرش را دید که در آغوش خدمتکار است. زن به مدرسه برگشت، گویا چیزی اتفاق نیافتاده است. بعد از این که مدرسه تعطیل شد به خانه برگشت شوهرش به فرودگاه رسیده بود. زن باهاش تماس گرفت و به خاطر سلامتی به او تبریک گفت، اما بعدش چه اتفاقی افتاد؟ این زن بزرگوار با برادرش تماس گرفت و گفت: میخوام همین امروز این خدمتکار را به کشورش بفرستی. خدمتکار را به کشورش فرستادند یک هفته بعد وقتی شوهر آمد در مورد خدمتکار پرسید که کجاست؟ همسرش گفت: بعد از مسافرت تو خدمتکار مریض شد. او را به بیمارستان بردم، بعد از آزمایشات پزشکی دریافتم که مبتلا به ایدز است. این جواب زن مثل پتکی بود که توی سر شوهر کوبیده شود، پریشان شد و نمی تونست بهش بگه که با او زنا کرده. بعد از این که همسرش به او خبر داد که وضعیت خدمتکار خیلی بد بوده و شاید با زندگی وداع گفته است، شوهر افسرده شد، انزوا اختیار کرد، چیزی نمیخورد و تمام اشتهایش را از دست داده بود. در حالی که با سختی ها دست و پنجه نرم می کرد بیش از ده کیلو وزن کم کرده بود. آیا برای همسرش اعتراف می کند که خیانت کرده است یا به توبه روی می آورد و رازش را با خود به گور می برد؟! شایان ذکر است که این شوهر در نماز جماعت حاضر نمیشد- ولی بعد از آن در مسجد حاضر میشد، نماز می خواند، گریه می کرد و نماز شب را نیز به پا می داشت. بعد از شش ماه وضعیتش بد شد و به بیماری وسواس مبتلا گشت. هر لحظه منتظر مرگ بود. آن هم چه مرگی! مرگ با رسوایی! وقتی همسر وضعیتش را این گونه دید او را به گوشه ای کشید و برایش تعریف کرد که وقتی می خواست به سفر برود او را با خدمتکار در روی تخت دیده و این داستان را ساخته تا به پروردگارش برگردد و خانه و خانواده اش را حفظ کند و خدمتکار به بیماری ایدز مبتلا نبوده است. 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 صبح یکی از روزهای اردیبهشت ماه بود. خانم پاشایی با آوای نازک و زنانه­ اش و با بغضی نیمه آشکار در گلو گفت: «از جلو… نظام» و دست­ های دختران خواب آلود، بی حال و بی سامان، تا نزدیکی شانه‌ی نفرهای پیشین بالا رفت. وقتی خانم ناظم گفت «خبر دار»، از صد و بیست دختر هنرستان، چند نفر با ضرباهنگ همیشگی و هجابندی مرسوم مدرسه‌ها گفتند: «الله اکبر، خمینی رهبر، یا مهدی ادرکنی، عجّل علی ظهورک، یا حسین، کربلا» و مابقی را با پچ‌‌‌‌‌‌پچ‌‌‌های روزمره و تمام ناشدنی خود ادامه دادند و یا به کفِ سیمان پوش حیاط مدرسه چشم دوختند. صدای خانم ناظم بیشتر در خورِ روان­شناسان و مشاوران مدرسه بود تا ناظمی که طبق عرف و سنت آموزش و پروش، بایستی خشن می‌بود. او عقب عقب رفت تا خانم مدیر بتواند پشت تریبون قرار بگیرد و میکروفون به دهانش نزدیک­تر شود و فریادش در بلندگوی هنرستان بپیچد. خانم مدیر با وجود آن که یک هفته­ ای از تختخواب بیمارستان جدا شده بود، هنوز حال ­ندار بود. تمام فروردین و بخشی از اسفندماه را در بیمارستان بستری بود. هراسی آشکار در چشمانش لانه کرده بود. با این وجود به همان اندازه که ترس دخترهای دبیرستان از او فرو ریخت به همان مقدار هم به احترامش افزوده شده بود. بعد از آن اتفاق شوم، درِ مدرسه را فقط هنگام آمد و شد دانش آموزان باز می­ کردند و در طول روز بسته بود. پیش از آن اتفاق، فقط یک پرده، حیاط مدرسه را از خیابان ری جدا می­ کرد. برخی از دختران از لای پرده به بیرون سرک می­ کشیدند و برای جوانان تراشکاری روبرو ادا در می­ آورند و قهقهه سر می­ دادند. از آن روزی که سه نفر از اوباش­ های خیابان مولوی، مست و سرخوش، وارد هنرستان شدند و مدیر را با چاقو زدند، در را برای همیشه قفل کردند. آن روز سه نفر از اراذل نامدار خیابان مولوی پس از درگیری با کامران کُرده و محرم تُرکه در خیابان شترداران، کتک مفصلی خوردند و سرشکسته بازگشتند. اراذل هر منطقه مانند جانورانی که بر مرز قلمرو خود می­ شاشند تا از ورود غریبگان جلوگیری کنند، نشانه­ هایی دارند که قلمروشان را از محدوده­ اراذل دیگر جدا می­ کند. آن روز لات­ های دیگر مناطق، این مرز را درنوردیدند و در زیستگاه لات­ های مولوی عربده کشیدند و پیروز شدند. خبر کتک خوردن و گریستن‌شان همه جا پیچید. پس از این رویداد نامبارک، اراذل خیابان مولوی چند پیمانه بیشتر از هر روز نوشیدند و ضامن‌دار را در جیب و دشنه را در کمر گذاشتند و برای باز پس گیری آبروی از دست رفته از خانه بیرون زدند. احتمالا هنگام خروج، مادران‌شان جلوی در ایستاده بودند تا از بیرون رفتن عزیزان‌شان جلوگیری کنند و آنان سر خود را به دیوار کوبانده بودند و «برو کنار ننه» گویان از در خارج شده بودند. در گام نخست، شیشه­ های دکان­داران را شکستند و حتی در و دیوار شعبه‌ی اصلی رستوران هانی در میدان قیام – میدان شاه پیشین- را بی نصیب نگذاشتند. آن گاه عربده‌کشان وارد هنرستان دخترانه شدند. دخترها مانند دیوانگان به سوی کلاس­ ها گریختند و جیغ سر دادند. سه لاتِ مست، دو دختر ترسیده و گُرخیده را گرفتند و لب­های الکل آلود و سبیل­ های زمخت خود را به لب و گردن آنان نزدیک کردند و پوست روشن‌شان را مکیدند و تا زمانی که مدیر سراسیمه از پله­ ها پایین بیاید و حتی دقایقی پس از آن، به معاشقه­ هراس آور خود ادامه دادند. جیغ­ های گوشخراش دختران فضا را هولناک کرده بود. خانم مدیر با مشت‌های زنانه و فرهنگی اش بر سر و روی اوباشانِ مست می­ کوبید اما آنان دست بردار نبودند. یکی از آن سه گنده لات مست، آزمندانه دست برد تا روپوش یکی از دخترها را از یقه پاره کند و بر پستان­ هایی چنگ بزند که احتمالا در نیمه شب‌های بی نصیبی، انگاره­ دقیق و دلپذیر از آن اندام‌های برآمده ساخته بود، اما با سماجت خانم مدیر مواجه شد و ناکام ماند و با چاقوی دسته شاخی و پر نقش و نگار خود که شاید میراث الوات تاج بخشِ مرداد ماهی دور و یا نزدیک بوده باشد، ضربه­ ای به پهلوی مدیر زد. با افتادن مدیر و روان شدن خون از زیر مانتویش، گویا اراذل فهمیدند که هوا پس است، دختران را رها کرده و خطی هم برای یادگاری به بازوان خود انداختند و بیرون رفتند. ساعتی بعد در خیابان ری، ولوله­ ای به پا شد. مردم و کسبه­ محل و بیشتر والدین در جلوی مدرسه جمع شده بودند و نیروی انتظامی می­ کوشید متفرق شان کند. خانم مدیر را به بیمارستان برده بودند و به دو دختر آب قند دادند. چند نفر از این سو و آن سو آمدند و به معلمان و ناظم و معاون و … فهماندند که برای حفظ آبروی دختران هم که شده، بهتر است کسی از این اتفاق بویی نبرد. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 حالا یک هفته­ ای بود که خانم مدیر به مدرسه بازگشته بود و برای نخستین بار می­ خواست در صبحگاه سخنرانی کند. خانم پاشایی از کنار تریبون دور شد و شاید چند قطره اشک هم ریخت. آفتاب بهاری، سخاوتمندانه بر حیاط سیمانی مدرسه می­ تابید و خانم مدیر با سرفه ­ای، سخنان خود را آغاز کرد. «به نام خداوند جان و خرد… دختران عزیزم! من شش سال پیش بازنشسته شده­ ام و دیگر توانی برای ادامه­ کار در خود نمی­ بینم. شاید این آخرین روزی باشد که در خدمت شما هستم. بارها گفتم که پشت بام­ های زیادی مشرف به حیاط مدرسه­ ماست و بهتر است که در حیاط هم روسری سر کنید. بچه­ ها کمی به خود آمدند و خانم مدیر که به وضوح زردتر و پیرتر شده بود ادامه داد. من حالا نه به عنوان مدیر این هنرستان که به عنوان یک دوست با شما حرف می­زنم. از سه روز پیش که با استعفایم موافقت شده است تا به امروز، با خودم درگیر بودم که در آخرین صبحگاه کاری ام چه بگویم و چگونه خداحافظی کنم. چیزی به ذهنم نرسید. هیچ چیز! سی و شش سال پیش یعنی تابستان سال هزار و سیصد و چهل و هفت که من وارد آموزش و پرورش شدم، لیسانس داشتم. آن سال شرکت نفت دختران دیپلمه استخدام می­ کرد و لیسانسه ­ها را روی چشم می­ گذاشت. پدرم اجازه نداد به شرکت نفت بروم. گفت: آبادان دور است و پر از انگلیسی و آمریکاییِ چشم ناپاک و شراب خور! البته درست هم می­ گفت. اما استخدام برای دفتر مرکزی شرکت نفت در تهران بود نه آبادان. پدرم با استخدام در تهران راضی بود اما نامزدم که خودش معلم بود، قبول نکرد. یک روز که پالتوی خاکستری و رنگ و رو رفته­ اش را پوشیده بود، دستی به سبیل­ های پرپشتش کشید و گفت: بهتر است در تهران بمانی! البته می­ دانم شما از حرف­هایم سر در نمی­ آورید. انتظاری هم ندارم که سر در بیاورید. حق هم دارید که سر درنیاورید. اما دلم خواست که در این آخرین روز کاری، این­ها را بگویم». چشمان خانم ناظم آن سوتر سوسو می­زد و دخترها شق و رق ایستاده بودند و خواب بهاری از چشمان­شان رمیده بود. من در چند سال اول کوشیدم همانی باشم که نامزدم می­گفت. اما پس از مرگ ناگهانی او، کارم شده بود جیغ و داد کردن بر سر دختران و اولیای دخترانی که درس نمی­خواندند و میانگین نمره‌های‌شان پایین بود. شاید به خاطر همین سخت­گیری­ها و جیغ و فریادها بود که شش سال پس از بازنشستگی، باز هم از من خواهش کردند که بمانم. به هر حال حلالم کنید. فردا یک مدیر دیگر برای‌تان می‌فرستند. باز هم می­ گویم که سمت بازار و مولوی و عودلاجان نروید. توی این خرابه‌ها معلوم نیست چه خبر است. پر از دزد و معتاد! جلوی دهان‌تان را می‌گیرند و خدا هم به دادتان نمی‌رسد. مستقیم از خانه بیایید و به خانه بروید. توی یک خط راست. حلالم کنید. خدا حافظ. چند نفر از دخترها گریه کردند و خانم پاشایی هم با چشمانی اشک بار به پشت تریبون آمد و فرمان رفتن به کلاس را صادر کرد. هنگام رفتن به کلاس، سپیده، خانم مدیر را بغل کرد و ناله سر داد. مرجان هم اگر چه خجالتی بود اما این کار را کرد. به هر حال خانم مدیر آن دو نفر را از دست اوباش مست نجات داده بود. اما مریم فقط به یک تصویر فکر می­ کرد. به لحظه ­ای که او روی پلّه‌ها ایستاده بود و دید که چگونه چاقو در قلوه‌ی خانم مدیر فرو رفت و او لرزید و افتاد و خون بی اختیار از زیر مانتویش به بیرون نشت کرد. مریم از خانم مدیر خوشش نمی‌آمد اما دلش سوخت. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓