روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
۱ شهریور ۱۳۹۸
✅ماجرای ذبح حضرت اسماعیل(ع) در قرآن🌹
🔵ذبح اسماعیل🔪
ذبح اسماعیل دستور و امتحانی بود که از سوی خدا، در خواب به حضرت ابراهیم داده شد تا فرزندش را قربانی کند. ابراهیم و فرزندش با درخواست الهی موافقت کردند، اما جبرئیل مانع اثر کردن چاقو شد و یک قوچ بهشتی توسط ابراهیم، به جای اسماعیل ذبح شد. سنّت قربانی در روز عید قربان یادبود رخداد ذبح اسماعیل است. بنابر برخی نقلها، رمی جمرات توسط حضرت ابراهیم در ماجرای ذبح حضرت اسماعیل رخ داد.
شیعیان براساس روایات و سیاق آیات، اسماعیل را ذبیح میدانند. یهودیان، اسحاق را ذبیح مینامند و اهل سنت در اینباره اختلاف دارند.
🌷رؤیای ابراهیم(ع)
بنابر تصریح قرآن، دستور به ذبح فرزند، در خواب به حضرت ابراهیم داده شد: « یا بُنَی إِنِّی أَرَی فِی الْمَنَامِ أَنّی أَذْبَحُک؛ پسرم! من در خواب دیدم که تو را ذبح میکنم».[۱] بنابر برخی روایات، این خواب سه مرتبه برای ابراهیم تکرار شد: «به ابراهیم در خواب دستور داده شد که فرزندش را ذبح کند. پس از بیدار شدن شک کرد که این خواب از طرف خداوند باشد. دوباره شبهنگام همان خواب را دید. یقین پیدا کرد که این خواب دستور الهی است. در شب سوم نیز این خواب تکرار شد».[۲] البته برخی از مفسران معتقدند بعید نیست پس از دیدن رؤیا توسط ابراهیم، هنوز تردیدی در او وجود داشت و خداوند با وحی صریح این تردید را از بین برد.[۳]
❇️ذبح فرزند
حضرت ابراهیم، داستان خواب و دستور الهی را به اسماعیل گفت و نظر او را جویا شد. قرآن این مشورت را چنین نقل میکند: «(ابراهیم) گفت: پسرم! من در خواب دیدم که تو را ذبح میکنم، نظر تو چیست؟ (فرزند) گفت: پدرجان، هر چه دستور داری اجرا کن، به خواست خدا مرا از صابران خواهی یافت!».[۴]
پس از تصمیم بر انجام دستور الهی، اسماعیل گفت:ای پدر، روی مرا بپوشان و پای مرا ببند. ابراهیم روی فرزند را پوشاند ولی نپذیرفت پای او را ببندد.[۵] زمانی که پیشانی اسماعیل بر خاک قرار گرفت،[۶] ابراهیم چاقو را بر گلوی فرزند نهاد، سر خود را به سمت آسمان کرد و سپس چاقو را کشید، اما جبرئیل مانع اثر کردن چاقو شد. چندین بار این عمل انجام شد.[۷] سپس وحی نازل شد: « یا إِبْرَاهِیمُ قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْیا؛ای ابراهیم، خوابت را تحقق دادی [و فرمان پروردگارت را اجرا کردی]».[۸] در نهایت یک قوچ بهشتی توسط ابراهیم، به جای حضرت اسماعیل ذبح شد.[۹]
قرآن از این امتحان چنین تعبیر میکند: « إِنَّ هذا لَهُوَ الْبَلاءُ الْمُبینُ؛ این مسلما امتحان مهم و آشکاری است»[۱۰] َبنابر برخی نقلها، شیطان تلاش بسیاری برای جلوگیری از انجام این دستور الهی انجام داد. او برای نیل به این هدف تلاشهایی برای گمراهی حضرت ابراهیم، همسر و فرزند او انجام داد و در هر سه مورد ناموفق بود.[۱۱]
[۱] سوره صافات، آیه ۱۰۲
[۲] قرطبی، الجامع لأحکام القرآن، ۱۳۶۴ش، ج۱۶، ص۱۰۱
[۳] فخر رازی، مفاتیح الغیب، ۱۴۲۰ق، ج۲۶، ص۳۴۶
[۴] سوره صافات، آیه ۱۰۲
[۵] کلینی، الکافی، ۱۴۰۷ق، ج۴، ص۲۰۸
[۶] سوره صافات، آیه ۱۰۳
[۷] کلینی، الکافی، ۱۴۰۷ق، ج۴، ص۲۰۸
[۸] سوره صافات، آیه ۱۰۴- ۱۰۵
[۹] کلینی، الکافی، ۱۴۰۷، ج۴، ص۲۰۸
[۱۰] سوره صافات، آیه ۱۰۶
[۱۱] ابن ابی حاتم، تفسیر القرآن العظیم، ۱۴۱۹ق، ج۱۰، ص۳۲۲۲
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
۱ شهریور ۱۳۹۸
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#مدرسه_دخترونه #قسمت_سوم فردای آن روز مدیری دیگر در مراسم صبحگاه معرفی شد؛ خانم پورجوادی. خانمی
🚩#مدرسه_دخترونه
#قسمت_چهارم
نغمه، دانش آموز سال سوم گفت: «خانم مگه خودتان نگفتید کسی توی دستشوییها نقاشی زشت نکشه؟ خب، منم نذاشتم این کار رو بکنن. اما نگاه کن باهام چکار کردن» بعد هم گریه کنان، موهای ژویده و صورت چنگخوردهاش را نشان داد. دختر قد بلندی که طرف حساب اصلی نغمه بود، از خودش دفاع کرد. «خانم به خدا دروغ میگه! من اصلا نقاشی بلد نیستم. به جان بابام دروغ میگه…»
دستانش را پیش آورد و جای ناخن های تیزی را نشان داد که با فشار در پوست دستش فرو رفته بود.«خانم خودتون ببینید! من اصلا نقاشی بلد نیستم. این هنرمندیها واسه اوناییه که خود شیرینی بلدند. من قورباغه هم نمیتونم بکشم. حتی یه مانتوی دست دوم هم بلد نیستم بکشم…» دختران دیگر نیشخندی زدند و نغمه باز هم گریه کرد و گفت که مریم لباسهای او را مسخره میکند.
خانم مدیر با عصبانیت آنان را از دفتر مدرسه بیرون انداخت. دخترها در راهرو ایستادند و به جر و بحثشان ادامه دادند. درهم و برهم حرف میزدند. هیچ کس به حرف دیگری گوش نمیداد اما شگفتا که سخنان یکدیگر را میفهمیدند و پاسخهای دندانشکن و حرصدرآر میدادند. خانم پورجوادی در را باز کرد و نگاهی خشمگینانه به دختران انداخت. ساکت شدند. نغمه را صدا زد و به دفتر برد.
چند نفر از دانشآموزان در گوشهای از حیاط جمع شدند و نغمه را زیرآبزن و آشغال و پاچهخوار نامیدند و درباره لباسهایش حرف زدند که یک بار بر تن مادرش دیده بودند. به کلاس که رفتند، نامه دعوت از اولیا به دستشان رسید. دخترها آن قدر گریه کردند که معلم از کلاس بیرون رفت و خانم پورجوادی با عزمی راسخ وارد کلاس شد و جای معلم نشست.
– بگذارید خیالتان را راحت کنم، شما باید باور کنید که که من مدیر دیگری هستم. من بی نظمی و وِلنگاری را نمیپذیرم. من اگر بفهمم که کسی نوار بهداشتی اش را توی دستشویی مدرسه عوض میکند، پدرش را در میآورم. من در مدرسهای درس خواندهام که نظم حرف اول را میزد. از دانشگاهی آمدهام که نظم داشت. مهمتر از همه، از خانوادهای سر و ساماندار میآیم.به من ربطی ندارد که در خانه چه کار میکنید. چه غلطی میکنید! این جا مدرسه است و من هم مدیرم. فهمیدید خانمها»؟
– من که گفتم کار من نیست! ای بابا…! خانم شما فقط حرف خودتان رو میزنید! پدر من کار داره. مگه ناظم مدرسه است که هر روز پا بشه بیاد این جا… بچهها خندیدند. خانم مدیر دفتر را بست.
– از خانم پاشایی شنیدم که در این سه سال پدرت حتی یک بار هم به مدرسه نیامده است. تا کی میخواهی مادر بی سوادت را گول بزنی؟ یا با پدرت میآیی یا برنمیگردی.
– برمیگردم و بی پدرم برمیگردم. اصلا ما شما رو نمیخوایم خانم. شما نمیتونید با بچهها ارتباط برقرار کنید. هیچ کس شما رو دوست نداره… چهرهی خانم مدیر برافروخت و شانههایش تکان خورد و دستانش لرزید.
– مجبورم نکن خودم تا عودلاجان بیایم. آدرس خانهتان را بلدم. دو بار هم با تور تهرانگردی به محلهتان آمدهم. تمام سوراخ سنبههایش را بلدم. فکر نکن که لاتی! البته، لات که هستی! بی ادب هم هستی! بدبخت و خاک بر سر هم هستی! با من بحث نکن گستاخ! من دارم این خراب شده رو درست میکنم. ازم تشکر کن بی حیا…
مریم میدانست نباید بیش از این حرف بزند و پاسخ مدیر را بدهد اما نمیتوانست کم بیاورد. او امید و چشم و چراغ تمام هنجارگریزهای مدرسه بود و اگر کم میآورد… در دورهی مدیر قبلی، با او کنار میآمدند و به عنوان نمایندهی کل دانشآموزان انتخاب شده بود. نمیتوانست کوتاه بیاید.
– بدبخت شمائید. شما دارید وظیفهتون رو انجام میدید. حقوق میگیرید. مفتی که کار نمیکنید…
خانم پورجوادی از جایش برخاست و لبانش را جوید. لبهی میز را فشار داد. خشم از چهرهاش میبارید.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
۱ شهریور ۱۳۹۸
🚩#مدرسه_دخترونه
#قسمت_پنجم
– میدانی چرا این قدر گستاخی؟ نمیدانی؟ بگذار بی ملاحظه شیرفهمت کنم. به این خاطر که کمبود داری! یک چیزهایی شنیدهای اما این خبرها نیست. خانمِ سلیطهی گستاخ، من به حقوق این ندامتگاه نیازی ندارم. تمام هزینهی این تغییرات را از جیب خودم دادهام. فکر کردهای آموزش و پرورش برای شما درختچه میخرد؟ دیوار رنگ میکند؟ من از جیب خودم خرج کردم. تو اگر این قدر بلبل زبانی و حق و حقوق سرت میشود، چرا وقتی اراذل آمدند و به بچهها تجاوز کردند، هیچ غلطی نکردی؟ مگر ارشد مدرسه نبودی؟ مگر نمایندهی دانشآموزان نبودی؟ چکار کردی؟ تو از حق و حقوق چیزی میفهمی؟ هان؟
چیزی نمانده بود که مریم گریه کند اما فرصت را مغتنم شمرد و و از گزکی که به دستش افتاده بود استفاده کرد.
– شما به چه حقی به بچهها توهین میکنید؟ یعنی به سپیده و مرجان تجاوز شد؟ میدانید اگر خانوادهشان بفهمند چه اتفاقی میافتد؟ چرا به دختران بی پناه توهین میکنید؟
خانم مدیر دو دستی روی سر خودش زد و چند بار گفت: «لعنت به من و …» و بی حال روی صندلی افتاد.
یکی از بچهها دوان دوان رفت و دقیقهای بعد، لیوانی آب قند آورد. خانم پاشایی دخترها را از صندلی خانم پورجوادی دور میکرد و با صدایی که به زحمت شنیده میشد، مریم را سرزنش میکرد. باز هم کلاس پر از همهمه شد. خانم پاشایی و چند نفر از دخترها کمک کردند و خانم مدیر را از کلاس بیرون بردند. مریم دستانش را برابر صورتش گرفت و سرش را روی میز گذاشت. او ارشد بود و دختران زیادی دوست داشتند که در حیاط مدرسه کنارش بایستند و نوچهاش باشند.
نغمه با صدای بلند گفت: «تو که میگفتی از بهارستان میآی! چی شد سر از عودلاجان در آوردی؟ دیدی خدا آبروت رو برد؟ دلم خنک شد. لابد دوست پسرت هم معتاده! خوشم اومد، بالاخره یکی پیدا شد و دستگاه چس کُنِت رو از برق کشید». دختران دیگر پچ پچ میکردند. حتی دوستان نزدیکش. او جلوی مدیر کم آورده بود. اگر چه کاری کرد تا مدیر بیهوش شود اما ابهتش شکسته بود. خرد شده بود. مهمتر این که مدیر قبلی تمام دختران را از نزدیک شدن به محلهی عودلاجان و چهار راه سیروس و مولوی ترسانده بود. ظاهرا یک بار در چهار راه سیروس کیف پولش را زده بودند.
نغمه دوباره گفت: «واسه همین بود که توی این سه سال، کسی رو برای تولدت دعوت نکردی؟ بمیرم الهی! من اگه لباسهای مامانم رو میپوشم، اگه دوست پسر ندارم، لااقل از خرابههای عودلاجان نمیآم. آفتابه لگن هفت دست، شام و ناهار هیچی. پیف پبف!»
سپیده بر سر نغمه فریاد کشید.
– خفه شو دیگه! چقدر حرف میزنی تو! عقدهای!
نغمه گفت: «وااا… مگه بد میگم سپیده جان. کم به من توهین کرد؟ کم سرکوفت زد؟ حالا تو هم بالاخواه اون شدی؟»
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
۱ شهریور ۱۳۹۸
🔸قضاوت 🔸
@dastanvpand
••✾🌻🍂🌻✾••
مردی چهار پسر داشت.
🍐 آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود:
پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.
سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند
👈پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.
👈پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.....
👈پسر سوم گفت: نه.. درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین.. و باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام.
👈پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها پر از زندگی و زایش!
✳️مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید!
🚫شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید: همه حاصل انچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان میشود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند!
✴️اگر در ” زمستان” تسلیم شوید، امید شکوفایی ” بهار” ، زیبایی “تابستان” و باروری “پاییز” را از کف داده اید!مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند!
✅زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین، در راههای سخت پایداری کن:
@dastanvpand
••✾🌻🍂🌻✾••
۱ شهریور ۱۳۹۸
📚 #داستانک
👈 ﮔﺮﻳﻪ ﺍﺯ ﺑﻬﺮ ﺧﻮﻳﺶ!
ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻛﻪ ﺯﺍﻫﺪﻯ ﺩﺭ ﺑﺼﺮﻩ ﺑﻴﻤﺎﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﺩﺭ ﻣﺮﮒ ﺭﺳﻴﺪ، ﺧﻮﻳﺸﺎﻧﺶ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﮔﺮﺩ ﻭﻯ ﺩﺭ ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﻰ ﮔﺮﻳﺴﺘﻨﺪ. ﮔﻔﺖ: ﻣﺮﺍ ﺑﺎﺯ ﻧﺸﺎﻧﻴﺪ. ﻭﻯ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻧﺸﺎﻧﻴﺪﻧﺪ.
ﺭﻭ ﺳﻮﻯ ﭘﺪﺭ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﻯ ﭘﺪﺭ! ﺗﻮ ﭼﺮﺍ ﻣﻰ ﮔﺮﻳﻰ؟ ﮔﻔﺖ: ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻧﮕﺮﻳﻢ ﻛﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪﻯ ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﺑﻤﻴﺮﺩ ﻭ پشتم ﺑﺸﻜﻨﺪ.
ﻣﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﭼﺮﺍ ﻣﻰ ﮔﺮﻳﻰ؟ ﮔﻔﺖ: ﺍﻣﻴﺪ ﻣﻰ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﺩﺭ ﭘﻴﺮﻯ ﺧﺪﻣﺖ ﻣﻦ ﻛﻨﻰ ﻭ ﺩﺭ ﺑﻴﻤﺎﺭﻯ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺑﺎﻟﻴﻦ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﻰ.
ﺭﻭﻯ ﺳﻮﻯ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺷﻤﺎ ﭼﺮﺍ ﻣﻰ ﮔﺮﻳﻴﺪ؟ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺯﻳﺮﺍ ﻛﻪ ﻳﺘﻴﻢ ﺷﺪﻳﻢ ﻭ ﺧﻮﺍﺭ ﻭ ﺫﻟﻴﻞ ﮔﺸﺘﻴﻢ.
ﺭﻭ ﺳﻮﻯ ﻋﻴﺎﻝ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﭼﺮﺍ ﻣﻰ ﮔﺮﻳﻰ؟ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﭼﮕﻮﻧﻪ نگه ﺩﺍﺭﻡ ﺍﻳﻦ ﻳﺘﻴﻤﺎﻥ ﺭﺍ؟
ﮔﻔﺖ: ﺁﻩ! ﺁﻩ! ﺷﻤﺎ ﻫﻤﻪ، ﺑﺮﺍﻯ ﺧﻮﺩ ﻣﻰ ﮔﺮﻳﻴﺪ، ﻫﻴﭽﻜﺪﺍﻡ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﻦ ﻧﻤﻰ ﮔﺮﻳﻴﺪ ﻛﻪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﭼِﺸَﻢ ﺗﻠﺨﻰ ﻣﺮﮒ ﺭﺍ ﻭ ﭼﻪ ﮔﻮﻳﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﻭ ﻛﺮﺩﺍﺭ ﺧﻮﻳﺶ ﺭﺍ؟ ﺍﻳﻦ ﺑﮕﻔﺖ ﻭ ﺑﺨﺮﻭﺷﻴﺪ ﻭ ﺟﺎﻥ ﺑﻪ ﺣﻖ ﺗﺴﻠﻴﻢ ﻛﺮﺩ.
📗 #ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ_ﻋﺎﺭﻓﺎﻥ
✍ ﻭﺍﻋﻆ ﺑﻴﻬﻘﯽ
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
۱ شهریور ۱۳۹۸
🍃🌺
#قسمتچهلویکم
#نمنمعشق
یاسر
ازحموم خارج شدم و به سمت کمد لباسام رفتم
خببب چی بپوشم؟
آهان فهمیدم،بلوز یقه سه سانت سرمه ای که تازه خریده بودم و هنوز نپوشیده بودمش رو از کمدخارج کردم.شلوار سرمه ای کتونم روهم پام کردم.
بلوز رو تنم کردم ومشغول بستن دکمه هاش شدم...
به دگمه ی یقه رسیده بودم که متوجه شدم جادگمه اش بازنشده
باکلافگی مهسو رو صدازدم
_مهههسو؟یه لحظه میای
بعدازچندلحظه صدای قدمهاشو شنیدم
وارداتاق شد...
هنوز آماده نشده بود...
+بله چیشده؟
_میشه لطفا این جادگمه ای رو باقیچی چیزی بازکنی...
+باشه چندلحظه وایسا برم قیچی بیارم...
ازاتاق خارج شد
بعداز چندثانیه با قیچی کوچولویی که دستش بود برگشت
نزدیک اومد و مشغول وررفتن با جادگمه ای شد...
ولی من...
برای چندلحظه محو عطرموهاش بودم...
دگمه ام رو بست و سرش رو بالاآورد...
مهسو
باتعجب به نگاه خیره ی یاسر نگاه میکردم که برای یک لحظه خیلی سریع بوسه ای روی موهام کاشت و دم گوشم گفت
+عطرموهات محشره....خواهش میکنم یه امشب بپوشونشون...
سریع ازم فاصله گرفت و به سمت پنجره اتاقش رفت...
ازاتاق خارج شدم و به سمت یخچال رفتم و یک لیوان پرازآب خنک خوردم...
بعدازاینکه کمی حالم بهترشد وارداتاقم شدم تالباسام رو عوض کنم..
تونیک چهارخونه ی سرخ آبی و سفیدم رو که مدل مردونه داشت تنم کردم ،وروپوش کرم رنگم کهگلای سرخ ریزداشت رو روی اون پوشیدم...
دامن شلواری کرم رنگم رو هم پوشیدم...
شال ست لباسم رو از کمد خارج کردم و بهش نگاهی انداختم
حرف یاسر توی گوشم زنگ خورد
#فقطیهامشببپوشونشون
یه امشبه دیگه...
شالم رو مدلی که یاسمن یادم داده بود و قشنگ بود و موهام روهم میپوشوند بستم...
به خودم توی آینه نگاهی انداختم...
انگار باحجاب دلنشین تربودم....
#اندکیتهریشواخمیرویابروهایخود
#اینچنینشدتاخودمرادردلاوجازدم
#محیاموسوی
ادامه دارد...
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
۱ شهریور ۱۳۹۸
🍃🌺
#قسمتچهلودوم
#نمنمعشق
یاسر
صدای زنگ در اومد...
دراتاقم رو بازکردم همزمان مهسوهم از اتاق روبه رویی خارج شد...
به سرتاپاش نگاهی انداختم...موهاش ذره ای هم بیرون نبود...
حس شادی عمیقی زیرپوستم دوید...
چشمکی زدم و گفتم
_خیلی بهت میاد...
لبخندآرومی زدوگفت
+ممنون
به سمت در رفتیم ،من درروبازکردم
امیرحسین و طنازواردشدن...
امیرهم مثل همیشه ازبدو ورود نمک ریختن رو شروع کرد...
+بحححح سلام داداشم،نگی داداش بدبختی هم داریا خیر سرمون مادوتا....
ابروهامو بالاانداختم و سریع بغلش کردم و گفتم
_من شرمنده داداش،خوش اومدی عزیز...
سرم رو پایین انداختم وروبه طنازگفتم
_سلام زن داداش خوش اومدین
بعدازسلام و احوالپرسی مهسو گل و شیرینی رو ازدست طناز گرفت و روبوسی کردن..
واردخونه شدیم و مهسو به همراه طناز یکراست به آشپزخونه رفت...
نگاهی به اطراف انداختم و سریع جام رو تغییردادم و کنار دست امیرحسین نشستم...سریع گفتم...
_امیریه چیز خیلی مهم رو باید بدونی
+چیو؟
_ایمیل کردم جریان رو برای اداره،امشب میرسه ایران...
بابهت گفت
+چییییی؟؟؟؟
مهسو
صدای داد امیرحسین اومد...
طناز ازجا پرید و باهول و ولا گفت
+چیشد امیرجان؟
++هیچی،پام خورد به میزعزیزم
من و یاسر با تعجب به همدیگه نگاه کردیم بعد به بچه ها...
اینا چقد صمیمین...
دوباره به آشپزخونه برگشتیم...
_طنازنمیدونستم رابطت بااقایون اینقدخوبه
با من من گفت
+نه بابا،خب بهرحال توی ی خونه باهم زندگی میکنیم دیگه...
_آهاااا،بععععله.
مشغول چیدن میز شدم و بعدازدیزاین میز پسرارو صدازدم...
_یاسر،آقایاسر...شام آماده هستا...
پسرا با اخمهای درهم واردآشپزخونه شدند...
نگاهی به طناز انداختم وبا چشم و ابرو اشاره کردم که چی شده؟
شونه ای بالاانداخت و روی صندلی نشست...
منم روی صندلی نشستم و مشغول شدیم...
#کزهرچهدرخیالمنآمدنکوتری....
#محیاموسوی
ادامه دارد....
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
۱ شهریور ۱۳۹۸
🍃🌺
#قسمتچهلوسوم
#نمنمعشق
یاسر
بعد از شام توی پذیرایی نشسته بودیم
گوشیم زنگ خورد...
با نگاه کردن به مانیتورگوشی متوجه شدم سرهنگه...
ازجام بلندشدم و گفتم
_ببخشیدمیرسم خدمتتون
لحظه ی آخر نگاه متعجب وکنجکاو مهسورودیدم...
وارداتاقم شدم و درروبستم و تماس رووصل کردم
_سلام قربان
+سلام یاسر،کجایی
_خونم،چطورمگه؟
+امیرکجاس؟چراگوشیش خاموشه؟
_امیرهم اینجاست،والانمیدونم گوشیشو.چیزی شده؟اتفاقی افتاده؟
+جلسه ی فوری داریم...فردا راس ۱۰صبح اتاق کنفرانس باشین...
_چشم قربان
بعد از خداحافظی با سرهنگ امیررو صدا زدم تا بیاد توی اتاق...
مهسو
بعدازرفتن بچه ها...خواستم برم توی اشپزخونه که یاسرصدام زد...
_بله
+بیابشین کارت دارم....
شونه ای بالاانداختم و روی مبل نشستم..
_خب میشنوم رئیس...
باکلافگی گفت
+مهسوخوب گوش کن،ازامشب حواستو خیلی بایدجمع کنی...اونی که نباید, اتفاق افتاده...این ترم هم مرخصی میگیری...فردا هم دانشگاه نمیری...ولی پس فردا باهم میریم و مرخصی رو میگیرم...
_آخه چرااااا...یعنی درسم نخونم؟
+ببین مهسو،این بحث با لجبازی به هیچ جایی نمیرسه...پس تلاشتونکن...فقط به حرفم گوش کن.اوکی؟
بهش خیره شدم و گفتم
_شماها که هرچی گفتین گوش دادم...اینم روش....
و ازجام بلندشدم و وارداتاقم شدم....
بلافاصله اشکام شروع به ریختن کرد...
گوشیم رو از جیبم خارج کردم و اولین آهنگ رو پلی کردم....
وشروع کردم به ضجه زدن....
#درمنهزارانچشمنهانگریهمیکنند...
#محیاموسوی
ادامه دارد....
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
۱ شهریور ۱۳۹۸
🍃🌺
#قسمتچهلوچهارم
#نمنمعشق
یاسر
نگاهی به ساعت انداختم،هشت بود...سریع لباس کارم رو تنم کردم و بعد از برداشتن وسایلم از خونه خارج شدم....
چون مهسو خواب بود خودم دررو قفل کردم و به سمت آسانسور رفتم....
بعدازسوارشدن یادم اومد که به امیرحسین زنگ نزدم...
سریع گوشیمو ازجیبم خارج کردم و باامیرتماس گرفتم...
بعدازچندبوق برداشت
+بله
_بله و بلا...صبح بخیر.آماده باش میام باهم بریم...
+کجابریم؟
_امییییر،وقت خوبی برای شوخی نیست،منتظرم نزاریا...فعلا
وتلفن رو قطع کردم...
امروزاصلااعصاب درست و حسابی نداشتم...معده ام شروع به تیرکشیدن کرده بود..اه لعنتی...الان نه تروخدا...
بعداز سپری شدن چنددقیقه رانندگی همراه باتیرکشیدن معده به کوچه امیراینارسیدم خواستم باهاش تماس بگیرم که دیدم یهو در روبازکردوخودش رو پرت کرد توماشین
+بححح سلااام سرگردمملکت...چطوریایی
اخمی کردم و گفتم..
_حالم افتضاحه فقط سکوت لطفا..
اونم که ازتهدیدهای من ترس داشت کمربندشوبست و گفت
+یاصاحب وحشت،خدارحم کنه...
توجهی نکردم و ماشین رو به راه انداختم..
****
هر ده نفرمون توی اتاق کنفرانس نشسته بودیم و منتظر بودیم...
در بازشد و سرهنگ وارد اتاق شد...همه همزمان بلندشدیم و احترام گذاشتیم...
بافرمان آزادباش سرهنگ سرجاهامون نشستیم..
***
نوبت به من رسیده بود تا گزارش کاررو تحویل بدم...
به سمت تابلوی دیتا رفتم و شروع کردم:
_بسم الله الرحمن الرحیم
ازاونجایی که بیشترین ربط رو من و سرگرد مهدویان و بیشتر شخص من البته به این پرونده داریم باید نکاتی رو روشن کنیم.
درابتدا تصمیم براین شد که من به هرسه جناح کمک کنم درظاهر...ولی کل کمک اصلی من به جناح خودمون که فعلا مخفی هست میرسه...
همونجور که مستحضرید سابقا فقط با یک باند قاچاق طرف بودیم،ولی با مشکلی که بین رییس باند و همسرش پیش اومد این باند به دودسته و جناح تقسیم و تبدیل شد....
بعداز کشتن یکی از سردسته ها درسال پیش که به دست من انجام شد...دخترخوانده ی اون شخص به ریاست باندرسید که خیلی ازخود اون زرنگ تر و عقرب صفت تره...درست مثل اسم گروهشون...
ولی حالا متاسفانه خبری که به ما رسیده خبر ورود سردسته ی یکی ازاین باندها یعنی همون دختر به ایران هست...
و دلیلش رو من فقط و فقط انتقام شخصی میدونم...
پس ما وضعیت رو اورژانسی اعلام میکنیم و بااجازه ی شما نقشه ی بعدی رو اجباراعملی میکنیم....
تغییر لوکیشن...
#هرکهآمداندکیماراپریشانکردورفت
#محیاموسوی
ادامه دارد...
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
۱ شهریور ۱۳۹۸
🍃🌺
#قسمتچهلوپنجم
#نمنمعشق
یاسر
بعدازتوضیحاتی که بقیه ی همکارا دادند جلسه به پایان رسید و کم کم همه از اتاق خارج شدند...
من و امیرهم خواستیم خارج بشیم که سرهنگ صدام زد...
+سرگردموسوی،شماتشریف داشته باش
امیرنگاهی به من انداخت و آروم گفت
++داداش گاوت زایید،دوقلو...من که الفرار...
و سریعا متواری شد...
به سمت سرهنگ رفتم و بعدازاحترام نظامی گفتم
_درخدمتم ...
بادست اشاره به نشستن کرد...روی نزدیک ترین صندلی نشستم...
+چته یاسر،پریشونی...
واقعااحتیاج داشتم یکی اینوازم بپرسه...
_دایی...هیچی تحت کنترل من نیست،روزی که این نقشه رو پیشنهاددادم فکرمیکردم همه چی خوب پیش میره ولی الان....
لبخندی زد و گفت
+از تو توقع بیشتری داشتم. هنوز که چیز جدی رخ نداده...
_میدونید اگه مهسو جریان اصلی رو بفهمه چقدر داغون و شوکه میشه؟
+یاسریادت باشه قرارنیست بچه بازی کنی و این همه ادم بی گناه رو پای احساساتت قربانی کنی...
باعجز بهش نگاهی کردم و گفتم
_استانبول برای مهسویعنی جهنم...میدونم به محض رسیدن به اونجا همه چیو میفهمه...
نگاه غمگینی بهم انداخت و گفت
+تحمل کن دایی جان...توکل و تحمل...
سری به نشونه ی تاییدتکون دادم و بعدازکسب اجازه از اتاق خارج شدم و به سمت پارکینگ رفتم...امیررو کنار ماشین دیدم...ریموت رو زدم و سوارشدیم و ماشین رو به حرکت درآوردم..
هردومون اخمامون درهم بود...سخت بود..راهی رو میخواستیم بریم که هیچ تضمینی نداشت...میخواستیم باپای خودمون به قتلگاه بریم...
گوشیم رو برداشتم و سیم کارت دو رو فعال کردم...
شماره ی مسعود رو گرفتم...
سریع برداشت...زدم روی بلندگو
+جانم میلادجان..
_سلام مسعود.مهمونی رو کنسل کن...
+عه ،چراداداش؟ماکلی تدارک دیدیم
_همین که گفتم،چراشم به خودم مربوطه...
و قطع کردم...سریع شماره ی عفریته ارو گرفتم...خیر سرش مادرمه...هه..فقط اسمش مادره...نه رسمش...
بانازجواب داد..
+جااانم گل پسر..
_سلام غزال من
+سریع بگوچی شده
_مهمونی کنسله...یعنی من برام یه کاری پیش اومده ،به مسعودگفتم کنسل کنه.گفتم درجریان باشی...
+ولی این قرار ما نبود میلاد
اخمام توی هم رفت و گفت...
_مسلما قرارمونم نبود من رو بااون دختره ی عوضی دوباره رو به رو کنی...
و تماس رو قطع کردم و سیم کارت رو خاموش...
#اسمآنروزکهنامیدهایشروزوصال
#درلغتنامهیمنروزمباداسترفیق
#محیاموسوی
ادامه دارد...
🌺🍃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
۱ شهریور ۱۳۹۸
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#مدرسه_دخترونه #قسمت_پنجم – میدانی چرا این قدر گستاخی؟ نمیدانی؟ بگذار بی ملاحظه شیرفهمت کنم.
🚩#مدرسه_دخترونه
#قسمت_ششم
مرجان در گوشهی کلاس اشک میریخت و میگفت دلش برای خودش میسوزد که وسط این همه دختر، لاتها او را بغل کردهاند و حالا اسمش ورد زبان همگان است. زهرا مثل همیشه بغلش کرد و دلداریش داد.
– چرا ناراحتی مرجان؟ خودم میآم خواستگاریت عزیزم! بیا به من پا بده، توی دلت جا بده، میبرمت از اینجا، با هم میریم به آن جا، آن جا کجاست؟ تو باغچه، باغچه کجاست؟ تو طاقچه، طاقچه توی تختخواب…
مرجان به زور دست زهرا را از دور گردن خود باز کرد
– بس کن تو هم! شوخیت گرفته؟ فکر کردی واقعا کسی میآد خواستگاری یه دختری که همه میگن بهش تجاوز شده! باید جای من باشی تا بفهمی چی میگم. بی عصمت شدم.
مریم کیفش را برداشت و با شتاب از کلاس بیرون رفت. دخترها همهمه کردند و نغمه که با آمدن خانم پورجوادی مبصر شده بود، به قصد ساکت کردن بچهها، با تخته پاککن به تخته سیاه میکوبید اما کسی به حرفش گوش نمیداد. فریاد مریم در حیاط پیچید و دخترها به سوی پنجره هجوم آوردند. با آبدارچی درگیر شده بود و میخواست در را باز کند. خانم پورجوادی به حیاط آمد. آبدارچی که هم خدمتکار بود و هم دربان و به قولی، آچار فرانسهی مدرسه بود، رو به سوی مدیر فریاد کشید: «من رو از دست این هند جگر خوار نجات بده. من رو نجات بده»!
– تا پایان وقت مدرسه همین جا میمانی و بعدش هر کجا خواستی بروی مختاری. تا وقتی زنگ نخورده همین جا هستی.
– در رو باز کن و گرنه قفل رو میشکونم!
– غلط میکنی!
– خودت غلط میکنی!
مریم با لگد به در میکوبید و داد و بیداد میکرد. معلمان و دانش آموزان از همهی پنجرهها سرشان را بیرون آورده بودند و دعوای مریم و خانم پورجوادی را نگاه میکردند. خانم رحیمی، دبیر مبانی رایانه، به حیاط آمد و کمی با مریم صحبت کرد. کسی نمیدانست چه میگوید. مریم آرام شد. خانم رحیمی با خانم پورجوادی به دفتر رفت....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
۱ شهریور ۱۳۹۸
🚩#مدرسه_دخترونه
#قسمت_هفتم
مریم با لگد به در میکوبید و داد و بیداد میکرد. معلمان و دانش آموزان از همهی پنجرهها سرشان را بیرون آورده بودند و دعوای مریم و خانم پورجوادی را نگاه میکردند. خانم رحیمی، دبیر مبانی رایانه، به حیاط آمد و کمی با مریم صحبت کرد. کسی نمیدانست چه میگوید. مریم آرام شد. خانم رحیمی با خانم پورجوادی به دفتر رفت.
– شما مدیر خوبی هستید خانم، دلتان برای بچهها میسوزد، از جیب خودتان خرج میکنید، همهی اینها قابل احترام است، اما تازه کارید و بی تجربه. هر دانش آموزی یک طبیعتی دارد. یکی خوش خیم است و یکی بد خیم. اینها را در دانشگاه یاد نمیدهند. خودتان میآموزید. این دختر هزار و یک مشکل دارد. باید…
– ممنون از راهنماییتان. اما اینها به من مربوط است. من خیلی چیزها را نمیدانم اما با این حال از شما بیشتر میدانم. پروندهاش را مطالعه کردهام. نه بیقراری دارد و نه افسردگی، نه آسیبدیده است و نه کسی به او تجاوز کرده است. هیچ! فقط گستاخ است. کسی که در این محیطها زندگی کند، بهتر از این نمیشود. من این خراب شده را درست میکنم. کاری میکنم که سالی نود درصد قبولی در کنکور داشته باشیم. بفرمایید سر کلاس خانم. کلاس را بی معلم رها نکنید لطفا!
مریم تا پایان وقت مدرسه کنار در نشست. آبدارچی آمد بی آن که حرفی بزند، کلید را در قفل چرخاند و مریم شتابان و شاید هم پشیمان، از مدرسه بیرون زد.
کیفش را روی شانهاش گذاشت و از کنار بستنی فروشی اکبر مشدی گذشت. به نگاههای سرگردان جوانان سیگار به لبی که سرشان را از درِ تعمیرگاههای زیر پل ری بیرون آورده بودند و خوش خُلقی میکردند، اهمیت نداد. وارد بازارچهی نایب السلطنه شد و از راستهی علامت سازان و سقاخانهی کنار حمام قبله عبور کرد و به چهار راه سیروس رسید.
اگر دوست یا آشنایی او را از نزدیک میدید، نمیدانست چه در سر دارد. کنار باجهی تلفن همگانی ایستاد. کارت تلفنش را درآورد و دقایقی با آن سوی خط صحبت کرد. از طرز نگاهش به خیابان و رهگذران و کندی گامهایش میشد حدس زد که دوست دارد برگردد و از خانم پورجوادی پوزش بخواهد. اما در این سه سال به گونهای در مدرسه رفتار کرده بود و چنان بیا و برویی به هم زده بود که هر گونه عذر خواهی برای او ننگینتر از عهدنامهی ترکمنچای بود.
به محلهی عودلاجان که رسید، حرفهای مدیر تازه وارد، نغمه و دیگران در گوشش پیچید. وارد کوچه شد و جلوی ورودی حیاط بزرگ، کیوسک نگهبانی سربازان را دید که حالا خالی و سوت و کور بود. وارد حیاط شد و با ترس و نا امیدی از پلههای خانهی خودشان بالا رفت.
شاید حق با مریم بود و شاید هم خانم پورجوادی درست میگفت و شاید هم هر دو و شاید هیچ کدام! من نمیدانم و درکش برایم دشوار است. اما همین اندازه آگاهم که انسانها به صِرف بودن، محقاند. مگر این همه میل و کِشش ناهمسان، در گوهر کدام یک از آفریدگان زمین جمع شده است؟ آدمهای هر عصری، هدف اصلی آفرینش اند. به آیندگان بخت بودن و به گذشتگان ارزشِ شناخت میدهند. والا تبار و بدگُهر و خاله قزی، حتی بچه های جوادیهی تهران نیز که برای مرده سوزی و چند خرده خلافِ یاکوزایی و البته لقمهای نان حلال به ژاپن میرفتند، همه به یک اندازه عکس رخ یار دیدهاند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
۱ شهریور ۱۳۹۸
📵 #داستان^تصویر_کثیف 📵
با چند دختر جوان رابطه خياباني داشتم و آن ها را با وعده هاي دروغين خام کرده بودم.
حدود ۲هفته قبل، يکي از دوستانم با آب و تاب برايم تعريف کرد که با دختري باکلاس آشنا شده است و ارتباط زيادي باهم دارند. دوستم با اين حرف ها مرا نيز وسوسه کرد تا از آن دختر خانم سوء استفاده کنم.او يک روز با آن دختر قرار گذاشت و مرا نيز در ويلاي پدرش مخفي کرد طبق نقشه اي که در سر داشتيم قرار بود وقتي آن دختر جوان به داخل باغ آمد من نيز داخل باغ منتظر دختر خانم بوديم که دوستم گوشي تلفن همراه خود را روشن کرد و گفت: از ارتباط خود با آن دختر فيلمبرداري کرده است.
در اين لحظه با لبخندي گوشي را از دست او قاپيدم تا آن تصوير کثيف را ببينم اما وقتي دقيق نگاه کردم دیدم😳😳......
🆘 ادامه در کانال زیر👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
#فقط_رمان_❤️❤️🌷👆
۱ شهریور ۱۳۹۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبت عالی ،خوابت آرام
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
۱ شهریور ۱۳۹۸
🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عجوبابالحوائج🌼
🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃
🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن
#زیارتنامه_شهدا
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨
۲ شهریور ۱۳۹۸
۲ شهریور ۱۳۹۸
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#مدرسه_دخترونه #قسمت_هفتم مریم با لگد به در میکوبید و داد و بیداد میکرد. معلمان و دانش آموزان
🚩#مدرسه_دخترونه
#قسمت_هشتم
هیچ کس در خلوت خود هیولا نیست. تصویر هیچ کس از خود، تصویر یک فرومایهی زهوار در رفته نیست. هر کس برای خود مرکز آفرینش است. با یک توجیه در خلوت، از بدترینِ خود بهترین میسازیم. ما همینایم. یک سر و دو گوش! از این گونه بودن گریزی نیست. زمینه و موقعیّت، از بیشتر ما همانی میسازد که میخواهد. کسی که ناراحت است، میتواند انگشت میانی را رو به کهکشان آندرومدا بگیرد و یک بیلاخْ فرنگی به هستی پیشکش کند. بعید میدانم کار دیگری از کسی ساخته باشد.
به هر حال! حیاط بزرگ یا، واقعا بزرگ بود. دهها اتاق و اتاقکِ خشت و گِلی دور تا دور حیاط بود با یک دستشویی اشتراکی و حوضی بزرگ در وسط. از آن خانههایی که عوام الناس دوران قاجار در آن سکونت داشتند و ساکنینش پس از ترور ناصرالدین شاه و گرانی نان سنگک، در رثای شاه شهید و غضب الهی، مویه سر میدادند.
جمعیت ساکنان حیاط بزرگ کمتر از یک شهرک تازه بنیاد نبود. در آن اتاقها و اتاقکهای کوچک و بزرگ، آدمهای جورواجوری میزیستند. از عظیمه سادات که شبهای جمعهی هر هفته با چشمانی اشکبار و زبانی پر از استغفار و ناله به آستان شاه عبدالعظیم حسنی میرفت تا معصومه سیاه که آن قدر مواد مخدّر فروخت که نیروی انتظامی مجبور شد جلوی حیاط بزرگ کیوسک نگهبانی بگذارد و از داوود ملقب به داوود خانم که سینههای برآمده و اطوارهایی زنانه داشت و با آفتابهی مخصوص خود به آبریزگاه میرفت تا ابرام لاشخور پدر مریم.
زمانی که پای سربازان به حیاط بزرگ باز شد، اوضاع کمی تغییر کرد. مواد به آسانی رد و بدل نمیشد. همهی آدمهایی که چهرههای غلطانداز و گمانبرانگیز داشتند را در جلوی حیاط بزرگ بازرسی بدنی میکردند. اما خیلی زود یکی از سربازها گَردی شد و حتی داخل کیوسک نشئه میکرد و برای ولایت و زادگاهش آواز میخواند. سربازان را عوض کردند و در نهایت پست نگهبانی تعطیل شد و همه چیز به حالت اول برگشت. پیش از تعطیلی پست نگهبانی، مدتی یک سرباز تندخو و تنومند را فرستادند و حکایت واقعی مریم از آن جا آغاز شد.
مریم با قیافهای عصبی وارد اتاق شد. ابرام لاشخور کنار بساط پایش را دراز کرده بود و بازی فوتبال را نگاه میکرد. مریم سلام کرد و به اتاق دیگر رفت. اتاق که نه، یک پستو در انتهای اتاق اصلی قرار داشت که مریم بیشتر وقتش را آن جا میگذراند. ابرام مانند همیشه پرسید: «خوبی بابایی»؟
این پرسش همیشگی او بود. مریم هم طبق روال گذشته گفت: «آره آقا جون». ابرام نیم متری به هوا پرید و عربده کشید: «پنالتی»! کنار سیخ و گاز پیک نیکی روی زانوانش ایستاد و سکوت کرد. بعد هم دو دستی کوبید روی سر خودش. توپ به تیر خورد و پرسپولیس هم چنان یک بر صفر عقب بود.
– ای خدا! کجایی سلطان که این جک و جندههای قرتی یه پنالتی هم بلد نیستن بزنن! کجایی پروین! بریز اون چایی رو زن! یه چایی دیگه دم کن. کُشتی ما رو با شاش ننهت!
مادر مریم استکان چای را جلوی شوهرش گذاشت. مریم را هم صدا کرد و و برای او هم چای ریخت.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
۲ شهریور ۱۳۹۸
🚩#مدرسه_دخترونه
#قسمت_نهم
– با کدوم پول؟ با سر خرجی که شما میدی؟ یه سر بری قهوه خانه و یه چایی بخوری میفهمی یه من ماست چقدر کره داره!
– پس بگو! از ارث بابات آوردی که چایی خریدی!
– نه از سر قبر ننهم آوردم. بکش خمار نشی.
– جواب زن جماعت رو فقط شبها باید داد! فعلا رجز بخون تا شب!
مادر مریم به آهستگی گفت
– یه چیزی بگو که بهت بیاد! آن وقتها که میتونستی، ماهی یک شب هم نمیدیدمت! با جنده جهودهای سر پامنار حشر و نشر داشتی! حالا که… ای مادر خدا نیامرزدت!
– بیا یه دود بگیر و حلالم کن!
سیخ سرخ شده را به بستِ سر سنجاق چسباند و لول کاغذی را بر لبش گذاشت و به آوایی دو رگه و نه چندان واضح گفت: «بیا! دوای همهی آن شبهایی است که بی من خوابیدی»!
مادر مریم سرش را پیش برد و گفت: «حالا نمیشه این همه لفظ قلم حرف نزنی! من که حلالت نمیکنم». آن گاه دود را تا اعماق سینهاش فرو برد.
– بگو به امام حسین با معصومه سیاه سر و سری نداری! قسم بخور.
– عجب اسبی شدهی سر پیری! من تو رو نمیتونم سیر کنم. معصومه یکی رو میخواد که خروسش بی محل باشه. دم به دقیقه آواز بخونه. من توان ندارم که بدبخت!
– بگو به جان مریم.ع
– خفه شو دیگه! راست میگن که اگه به غربتی رو بدی میآد خواستگاریت! دو دقیقه نمیشه باهات گرم گرفت!
مریم لباسش را عوض کرد و به اتاق آمد. استکان چای را به سمت خودش کشید. معلوم بود که ناراحت است. رویدادهای مدرسه در ذهنش میلولیدند. سکوت کرده بود. ابرام پرسید: «چرا بی حرفی بابایی»؟ مریم به عصبانیت گفت: «ده بار گفتم از این حیاط بریم. پس کی میریم»؟
ابرام دودی گرفت و با احتیاط، به شکلی که دود حرام نشود، دهانش را باز کرد و گفت: «میریم بابا جون! یه روز میریم. یواش یواش، گاماس گاماس. میریم…»
مریم سینی چای را هل داد و به عقب رفت. به دیوار تکیه زد.
– مگه من مسخرهی شمام؟ چند بار بگم که من از بوی تریاک بدم میآد! بابا جلوی من نکشید!
ابرام بساطش را جمع کرد و گفت که به خانهی همسایه میرود. بی گمان در بین اهالی حیاط بزرگ، کسی تا این اندازه بچهاش را دوست نمیداشت. آن هم بچهی دختر را که واقعا نانخور بود و نه نانآور. مریم تنها دختر حیاط بزرگ بود که به دبیرستان میرفت و این اجازه را داشت که پدرش را مجبور کند تا بساط تریاکش را از او دور کند. دختران دیگر حیاط بزرگ این بخت را نداشتند.
مادر مریم برخاست و ناهارش را آورد. بشقاب برنج و پارچ آب را روی سفره گذاشت. چند بار به پستو رفت و آمد اما مریم لب به غذا نزد. به حیاط رفت و کنار حوض استکانها را شست و برگشت.
– چرا عزا گرفتی دختر؟ به برکت خدا بی احترامی نکن.
مریم بشقاب غذا را برداشت
– این برکت خداست؟ به این میگی برکت خدا؟
بشقاب برنج را به سمت در پرتاب کرد. دانههای برنج و تکّهای کوکو در بخشی از اتاق پخش شد.
مادر با عجله جارو را برداشت و استغفار کنان، دانههای برنج را جمع کرد. از لای در، حیاط بزرگ را نگریست تا مطمئن شود که کسی آن اطراف نبوده است و رفتار مریم نهان مانده است. مادر جا خوده بود. مریم پیشتر هم خودخواه شده بود اما این نخستین باری بود که رفتاری چنین گستاخانه از خود نشان میداد. آن هم با برکت خدا! او زیر لب چیزهایی میگفت. وقتی طلب آمرزشش به پایان رسید، گفت: «افسار بریدی؟ غذای مفت میخوری هار شدی؟ خوب شد پدرت ندید…! خاک بر سرت کنم. دیدی چه کار کرد! برکت خدا رو…»
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
۲ شهریور ۱۳۹۸
❌ عاقبت خیانت
دو سالی بود با محسن ازدواج کردە بودم زندگی خوب و راحتی داشتیم تا این کە پای رفیقش بە خونەی ما باز شد از رفیقش خوشم نمیومد چون خیلی زشت نگام میکرد.احساس میکردم میخواد خودشو بە من نزدیک کنە.
یە روز با شوهرم اومد خونە گوشیش رو داد تا براش شارژ بزنم گوشی رو براش تو شارژ گزاشتم بعد نهار خوردن با شوهرم رفتن ولی گوشیش یادش رفت .
دو ، سە ساعت گزاشت کە یکی در زد هنوز در رو کامل باز نکردە بودم کە درو محکم هل داد و اومد تو ؛زود در رو بست و منو محکم بە دیوار چسبوند و در گوشم خوند کە گوشی همش بهونە بود عزیزم الان ۳ سالە کە میخوام با تو باشم ؛با شوهرت دوست شدم کە بتونم بە تو برسم صدای جیغم بلند شد دستش رو روی دهنم گذاشت یهو گوشیم زنگ خورد صفحەی گوشی رو دیدم شوهرم بود تماس میگرفت ؛ گوشی رو برداشت پرت کرد یە گوشە و گوشی شکست.
خدا خدا میکردم شوهرم زود برگردە از دست این مرتیکە نجات پیدا کنم.
این نامرد هی منو میکشید بە سمت اتاق منم پافشاری میکردم و نمیزاشتم یە سیلی محکم بە صورتم زد و بیهوش شدم .
با صدای شوهرم چشمام رو باز کردم .نمیدونم چی شدە بود وچقدر بیهوش بودم ولی خوشحال بودم کە شوهرم پیشم بود .
بهش گفتم کە چی شد برگشتی ؟گفت:وقتی گوشیت خاموش شد خیلی نگران شدم و زود برگشتم رفیق نامردم رو دیدم کە داشت لباسات رو میکند اول فک کردم تو هم بە هم خیانت میکنی بعد کە نزدیکتر شدم دیدم بیهوشی فوری یە چاقو برداشتم تو شکمش فرو کردم و بە پلیس زنگ زدم الان چن ساعتی میشە کە اون نامرد رو روانەی بیمارستان کردند بعد هم میبرنش زندان.
💧عاقبت خیانت جز نابودی نیست هشیار باشیم کە در حق دوستانمان خیانت نکنیم
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
کپی حرام است
۲ شهریور ۱۳۹۸
۲ شهریور ۱۳۹۸
🍃🌺
#قسمتچهلوششم
#نمنمعشق
مهسو
به ساعت زل زده بودم...حالم از خودم واین ضعفم بهم میخورد...
ازطرفی هم دلشوره ای داشتم که همون اول صبح به محض چشم بازکردن درگیرش شده بودم...
اصلا حال خوبی نبود...
هوای ابری هم موجب دل گرفتگی بیشترم شده بود..
صدای بارون رومیشنیدم...فنجون نسکافه ام رو دست گرفتم و کنار پنجره رفتم...
همون لحظه صدای چرخیدن کلید توی قفل اومد...سریع به پشت سرم چرخیدم...بادیدن قامت یاسر نفس راحتی کشیدم...
اینو نمیتونستم انکار کنم که وقتی خونه بود آرامش توی خونه موج میزد...
+سلام مهسوووخانم...
آروم گفتم
_سلام
+حقیقتا فقط سین اول سلام رو شنیدم...ولی خب باز..
روی مبل نشستم و به صفحه تلویزیون زل زدم...
روی مبل روبه روی من نشست...
باجدیت گفت
+چیزی شده؟
بهش نگاهی انداختم و پوزخندی زدم و سری به علامت نفی تکون دادم...
باکلافگی گفت
+بریم بیرون بگردیم؟
_واقعا؟
+اره واقعا
_یعنی خطری نداره؟
+تامنوداری غم نداری بابا،بروآماده شو.منتظرم...
باذوق مثل بچه ها گفتم
_باوووشع،مررررسی
وارد اتاقم شدم و باذوق و شوق مشغول لباس انتخاب کردن شدم...
یاسر
توی ماشین نشسته بودیم و درحال حرکت به سمت شهربازی بودیم
_آخه کی توی این هوا میره شهربازی...
اونم دوتا آدم به سن من و تو...
+غرنزن دیگه بادیگارد..اینجا من دستووور میدم..یالااا...
همه ی اینهارو باخنده میگفت...
بیچاره چه زجری کشیده توی خونه..داشت افسرده میشدا...
بعدازطی کردن یه ترافیک طولانی به مقصد رسیدیم...
وای خدا این دختر ازهمون بدو ورود شروع کرد به جیغ جیغ کردن و شلوغ بازی
_مهسسسو،زشته بابا،همه دارن نگاهمون میکنن
+خب نگاه کنن
_آخه صحیح نیس شما اینقدبلندبلند میخندیا...جلب توجه داره...من باخندیدنت مخالف نیستم دخترخوب...ولی میگم درشأن دختر خوبی مثل تونیست که انگشت نما باشی...
چشماشو ریز کرد و گفت
+یعنی باخندیدنم مشکل نداری؟فقط باصداش؟
_آره،آخه نگاه کن پسراچقد بد نگاهت میکنن..
باتخسی گفت
+خب اونا نگاه نکنن...
_مگه میشه؟خودت باشی یه چیزی نظرتو جلب کنه نگاهش نمیکنی ؟برات جالب نمیشه؟
کمی فکر کرد و گفت
+خب چرا ولی...
_نه دیگه ولی نداره...بازم هرجوری راحتی...
+باشه حواسم هست...
لبخندی ازسررضایت زدم و گفتم...
_آفرین.درضمن،فقط کنارخودم بمون...نمیخام اتفاقی بیافته مهسو...
+باشه...
به دستور مهسوخانم بستنی خریدیم و به سمت چرخ و فلک رفتیم ....
#جزفکرتودرسرمهمهعینخطاست
#محیاموسوی
ادامه دارد...
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
۲ شهریور ۱۳۹۸
🍃🌺
#قسمتچهلوهفتم
#نمنمعشق
یاسر
_وااای مهسووو من ناهارنخورده بودم ولی الان دارم میترکم...حالمم داره بهم میخوره...
+عههه اذیت نکن دیگگگه...پشمک بخریم بعدش بریم ترن هوایی..خسیس خان
چشماموگردکردم و گفتم
_مهسومن خسیسم؟الان دوساعت و نیمه که اینجاییم و یه سره داریم بازی میکنیم...
من واقعا دیگه نا ندارم...بریم برات پشمک بخرم ولی ترن رو بیخیال
لباش رو برچید و گفت
+باشه ،ضدحال
*
اب معدنیش رو سرکشید و گفت
+الان کجا داریم میریم؟
_بام
+بااام؟توکه گفتی خسته ام
_ازبازی خسته بودم...حوصله ی خونه رو ندارم..ناراحتی بریم خونه
+نه نه...من راضی توراضی گوربابای ناراضی
نیشخندی زدم
همینه،ازم حساب میبره حسابی..ایولا جذبه
وقتی که به بام رسیدیم غروب بود دیگه..
تا پارک کردیم ماشین و این حرفا...
اذان شد...
یادم افتاد که وضودارم...
بعداز طی کردن یه مقدارازمسیر به جایی رسیدیم که چندتا تخت داشت...
بعدازپرسیدن قبله از مردی که اون نزدیکی ایستاده بود و صاحب جگرکی اونجا بود،برای مُهر سنگی رو از روی زمین برداشتم و شستمش...
روی تخت گذاشتم و رو به قبله قامت بستم....
*
به سمت مهسو برگشتم دیدم داره خیره نگاه میکنه...
لبخند ملیحی زدم و گفتم
_چیزی شده؟
باصدای آرومی گفت
+نمازکه میخونی چه حسی داری؟
میدونستم بالاخره میپرسه...
_حس عالی دارم....آرامشی که توی نماز جاریه مثال نزدنیه...ماتوی نماز باخدا صحبت میکنیم...دردودل میکنیم،شکرمیکنیم،همه چی..
خیلی لذت بخشه وقتی بفهمی بین تو و خدا واسطه ای نیست...لبخندش روحس کنی...
لبخندی زد و سکوت کرد
_خب جیگر که دوس داری؟
+خیییلی
_پس من برم سفارش بدم
**
یک ساعت و نیم گذشته بود و حالا روی این بلندی ایستاده بودم...
مهسو روی زمین نشسته بودم...خوشم میومد که خاکی و بی ریاس...برعکس ظاهرش...
_مهسو،بایدبریم...
+کجابریم تازه اومدیم این لبه بابا...
آروم و پرغم گفتم
_ازینجا نه مهسو...
بایدازایران بریم...
مهسو
بابهت گفتم
_چی؟کجابریم؟شوخیه نه؟
+نه مهسو،بایدبریم ترکیه،استانبول...
اینجا امن نیست...
با خشم بلندشدم و گفتم
_اهااا،پس این همه مهربون شدنت بخاطرهمممین بود...شهربازی و بستنی و دربند و اینور اونور...آره؟همه چیمو که گرفتی خانوادمم ازم میخوای بگیری؟ازکشورمم دوربشم؟
باخشم گفت
+بارآخرته که منومتهم میکنی به اینکه مجبورت کردم...اینجا کشورمنم هست،منم خانواده دارم...از هیچی خبرنداری تو...هیچی...پس حق قضاوت نداری...آخرهفته ازکشورخارج میشیم...فعلا هم به کسی اطلاع نمیدی...خودم حلش میکنم...
به سرعت کوله امو روی دوشم انداختم و از راهی که اومده بودیم برگشتم...
کمی ازراه روطی کرده بودم که بازوم کشیده شد...
+مهسو....خواهش میکنم
#دلبهدریازدهایپهنهسراباستنرو
#محیاموسوی
ادامه دارد....
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
۲ شهریور ۱۳۹۸
🍃🌺
#قسمتچهلوهشتم
#نمنمعشق
یاسر
واردخونه شدیم....
مهسو یکراست به سمت اتاقش رفت و درروکوبید...
انگار من مقصرم...همه اش تقصیر بابای خودته دیگه...
دررو قفل کردم و وارد اتاق شدم و بعداز تعویض لباسم روی تخت ولو شدم...
گوشیم زنگ خورد....
وااای امیرتروخدا حوصله ندارم...
_الو،جانم امیر
+خوبی داداش؟
_عی بدک نیستیم...توچی خوبی؟بهش گفتی؟
+آره خیلی استقبال کرد....
_خوشبحالت مال ماهم استقبال کرد ولی با فحش و دادوبیداد
+اوه اوه،پس هوا ابریه
_نه داداش،بارش همراه با رگبارورعدوبرقه
+یاصاحب صبر...خدا بهت صبربده داداشی
_قربونت...من میرم یه چرت بخوابم امیر،معدم اذیت میکنه...
+باشه،مراقب خودت باش،حرص نخور...خوب بخوابی،یاعلی
_قربانت،یاعلی
گوشیم رو کنار گذاشتم و خودم رو به دستای خواب سپردم...
***
باهم وارد دانشگاه شدیم...
میتونستم نگاه خیلی هارو حس کنم...
یکراست واردبخش اداری شدیم و به سمت دفترریاست رفتیم...
+بایدمیرفتیم آموزش...
نگاه جدی انداختم و گفتم
_من میدونم دارم چکارمیکنم...
یه چیزی زیرلب گفت که نشنیدم...خودموزدم به بیخیالی و راهمو ادامه دادم...
وارد دفترریاست شدیم...ازمنشی اجازه ورودگرفتیم و بعدازدرزدن وارداتاق آقای رئیس شدیم...
جلورفتم و بادکتر دست دادم...
_سلام آقای دکتر،خوشحالم که دوباره زیارتتون میکنم...
+من هم همینطور پسرم...
مهسو هم سلام کردو بعداز اینکه آقای دکتر جواب داد
روبه مهسو کرد و گفت
++چرانمیشینی دخترم؟شماهم بشین یاسرجان
مهسو باتعجب نگاهم کرد
توجهی نکردم و مشغول حرف زدن با رئیس شدم..
_دکترجسارتا ما باید برای این ترم مرخصی بگیریم،درجریانید که...متاسفانه اینجا دیگه برای خانم امیدیان امن نیست و هرچه سریعتر باید به یکی از مقرهای ما درخارج ازکشور منتقل بشن.
دکترابرویی بالاانداخت و گفت
++واقعامتاسف شدم.امیدوارم هرچه سریعتر اوضاع مساعدبشه و هردوتون زندگی عادیتون رو به دست بیارید...
من شخصا برگه مرخصی اضطراری شمادونفرروامضامیکنم...راستی اون برادرتونم وضعش مثل شماست...
مهسو یکهو گفت
+برادر؟
_من برای شماتوضیح میدم.
ادامه دادم
_بله آقای دکتر.اوناهم میرسن خدمتتون....
بعد ازاین حرف شروع کرد به امضاکردن نامه مرخصی....
#دارمجهانرادورمیریزم...
#منقوموخویششمستبریزم...
#محیاموسوی
ادامه دارد...
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
۲ شهریور ۱۳۹۸
🍃🌺
#قسمتچهلونهم
#نمنمعشق
مهسو
واردمحوطه شدیم...عه عه عه،پسره ی خونسرد....انگار نه انگار...
_یاسرخان باشماما...
+چی شده باز؟
_این چه طرز حرف زدنه؟
+چشه مگه؟مگه من آدم بده ی این ماجرانیستم؟؟؟پس رفتارمم بده
حاضرجواب پرو...بداخلاق...اه
_توبرادرداری مگه؟
+بله دارم...
_امیرحسین برادرته؟
باخشم عینک دودیش رو ازروی چشماش برداشت و گفت
+لطف کن فعلا سکوت کن،قرارنیست فعلا چیزی بگم.هرچی کمتربدونی به نفعته...جونت درخطرنیست...درضمن توی حیاط دانشگاه سکوت کن...اینجاکم جاسوس نیست..
+حاااالم از این اخلاق ناپایدارت بهم میخوره.اه
و جلوترازون راه افتادم...به ماشین رسیدم بعدازچندلحظه یاسرهم رسید
به محض سوارشدن و بستن درها گفت
+منم ازاین خودشاخ پنداریات متنفرم...فکرکرده تخس باشه جذابه...
_چچچچچی گفتی؟؟؟؟توکی هستی که بخوام خودمو درنظرت جذاب جلوه بدم؟
جز یه پسر امل کی هستی؟دو قرون قیافه داره فکرکرده پادشاهه...انگار برای من کم پسر ریخته،کمترینش همین یاشار...
یهو زد روترمزو همزمان دادزد
+خفهههه شوووو...
یکباردیگه،فقط یکباردیگه اسم این سوسمار رو جلو روی من بیاری،قیدهمه چی رو میزنم و حالیت میکنم من کیم و بات چه نسبتی دارم...حالیت شد؟
یکبار حرفش رو تجزیه کردم و بعداز پی بردن به منظورش ازفرط خجالت گرگرفتم...سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم....
یاسر
ازحرفی که زده بودم پشیمون شدم...
حالا چه فکرایی راجع به من میکنه...
ازشدت عصبانیت معدم میسوخت و حالت تهوع بهم دست داده بود...
نمیتونستم تحمل کنم...ماشین رو کنار اتوبان پارک کردم و ازماشین پیاده شدم و کنار جاده رفتم...
روی زمین خم شدم تا حالت تهوعم رفع بشه...
بعدازچندلحظه که حس کردم حالم بهترشده به ماشین برگشتم و سرم رو روی فرمون گذاشتم...
درهمون حالت گفتم
_معذرت میخام مهسو...بابت حرفم...داغ بودم نفهمیدم چی گفتم...متاسفم
آروم گفت
+من هم متاسفم...حالت خوبه؟چی شدی؟
جون نداشتم جواب بدم...سرم گیج میرفت...
داشتم منگ میشدم...
با کرختی گفتم
_خوبم...
داغی دستش رو روی سرم حس کردم...حسش کردم...حسی رو که سالهابود انکارش میکردم رو حس کردم...
واین آژیرخطر بود...
پیاده شد و درسمت من روبازکرد...
+برو اونوربشین ،من پشت رول میشینم...انگارروفرم نیستی...
جون نداشتم مخالفت کنم...
روی صندلی کناری نشستم و چشمام رو بستم....
**
بانوری که توی چشمام خورد ازخواب بیدارشدم...
مهسورو دیدم که پایین تخت من خوابش برده بود...
هیچی یادم نمیومد...
خواستم از اتاق خارج بشم که دلم نیومد مهسوروبااون وضع رها کنم...
به حالت نشسته کنارتخت خوابش برده بود...
مسلما گردن و کمرش خشک میشد...
ولی دودل بودم...دوست نداشتم این کارروانجام بدم....دریک لحظه تصمیمموگرفتم و به سمتش رفتم و بغلش زدم و اززمین بلندش کردم و روی تخت خوابوندمش و پتوروش کشیدم...
و سریع ازاتاق خارج شدم...
به سمت آشپزخونه رفتم و سرم رو زیر شیرآب توی سینک ظرفشویی گرفتم....
بلکه کمی از التهابم کم بشه...
خاک برسرت یاسر...
مثل پسرای دبیرستانی شدی....
#مردآنستکهحتیجسدبیجانش
#بارقیبانسرمعشوقرقابتدارد....
#محیاموسوی
ادامه دارد...
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
۲ شهریور ۱۳۹۸
🍃🌺
#قسمتپنجاهم
#نمنمعشق
مهسو
باتابش شدید نورازخواب بیدار شدم....
نگاهی به دور و اطرافم انداختم...من اینجا چکار میکردم؟؟؟؟
کمی به ذهنم فشارآوردم...
دیشب بعدازرسیدن به خونه با کمک نگهبان یاسررو آوردم توی خونه...
بعدهم تا صبح مشغول پرستاریش بودم...
پس حالا چراروی تخت یاسر بودم؟؟
باکرختی ازروی تخت بلندشدم ،با تیرکشیدن وحشتناک گردنم آخ بلندی گفتم...
لعنتی..
ازاتاق خارج شدم و به سمت سرویس اتاق خودم رفتم
**
پای تلویزیون نشسته بودم و مشغول تماشای فیلم بودم....
باصدای چرخیدن کلید به سمت در برگشتم...
مثل همیشه یاسر با لبخندمحوی واردشد..
+سلام مهسوخانم...
پاشدم ایستادم،لبخندکجی زدم و گفتم
_سلام،خسته نباشی...
کتش رو ازتن خارج کرد و به سمت اتاق رفت...
+درمونده نباشی...میبینم که مثل همیشه بوهای خوب هم میاد..
لبخندی زدم و به سمت آشپزخونه رفتم تا میزروبچینم...
*
+تشکرمهسو..هم بابت دیشب هم بابت قرمه سبزی خوشمزه ات...انصافا چسبید...
_نوش جان...امروز تب نداشتی دیگه؟
باتعجب گفت
+تب؟؟مگه من تب داشتم؟
_خب آره،یادت نیست؟تاصبح توی تب میسوختی و هذیون میگفتی...
لبخندخسته ای هم زدم و گفتم..
_هذیوناتم باحاله ها...تو توی خواب هم ملت رو تهدید میکنی؟
_مگه چی میگفتم؟
+نمیفهمیدم ،ولی انگار برای یه نیلا نامی نقشه میکشیدی...
آبی که داشت میخوردتوی گلوش پرید و به سرفه افتاد...
+نه بابا،نیلا کیه...راستی مهسو گفتم پاسپورتت و مدارکتو درست کردم؟
_نه...الان گفتی دیگه...
تشکر کرد و به سمت اتاقش رفت...
بعداز چندلحظه با پوشه ای که دستش بود برگشت...
+اینم خدمت شما،شروع کن وسایلتم جمع کن بیزحمت...
_ممنون.باشه...
دوباره به سمت اتاقش رفت ولی وسط راه برگشت و گفت
+امشب میریم خونه بابات اینا..باید باهاشون حرف بزنم.خوبه؟
لبخندی ازته دل زدم وگفتم
_عااالیه مررررسی یاسر...
چشمکی طبق عادت زد و گفت
+قابل نداره عیال....
و وارد اتاقش شد...
#شدهآیاکهغمیریشهبهجانتبزند؟
#محیاموسوی
ادامه دارد...
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
۲ شهریور ۱۳۹۸
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #جوانه_ی_امید قسمت دوازدهم -هیراد من امشب خونه هستی اینا میمونم هیراد : باشه عزیزم منم یکم ک
.
رمان #جوانه_ی_امید
قسمت سیزدهم
محمدرضا : هسلا ؟ میشه باهات حرف بزنم ؟
-البته .. مشکلی هست ؟
-نمیدونم الان وقتش هست یا نه ولی میدونی که مامان و بابا چطوری وابستت هستن !
-میدونم حالا مگه چیزی شده ؟
-میخوام که ...
همون لحظه گوشیش زنگ خورد
محمدرضا: الو هیراد ؟
هیراد بود .. تا اسمشو شنیدم انگار قلبم شروع به تپیدن کرد حتی با شنیدن اسمش . عشق چقدر شیرینه خدایا
تو فکر و خیال خودم بودم که دیدم تلفن محمدرضا تموم شده
-خوب اگه کاری ندارین من برم دیرم شد
محمدرضا : باشه برو بعدا حرف میزنیم هسلا
-حتما فعلا
راه افتادم به سمت خونه ی خودم
وقتی رسیدم به هیراد زنگ زدم که شب بیاد اینجا
-عزیزم ؟
-جون
-میای خونه ی من ؟
-اره خانومی میام
-باشه منتظرم
بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم یه لباسی پوشیدم به رنگ طوسی روشن
دلم لباس جدید میخواست
جلوی یقه اش زیپ داشت تا پایین سینه ام
خیلی لباس فانتزی و جالبی بود
با شلوار زرشکی پوشیدمش و موهامو کج ریختم تو صورتم و یکمی ارایش کردم.
عطری که هیراد دوست داشت رو زدم و بیرون رفتم.
چای دم کردم و هرچی میوه ی سالم تو یخچال داشتم رو تو طرف چیدم
مشغول گذاشتن زیر دستی ها روی میز شدم که هیراد زنگ زد درو باز کردم
تا دیدمش انگار بهم ارامبخش تزریق کردن
اون موهای قهوه ای تیره اش که هوش از سرم میبرد.
با ته ریش دوست داشتنیش که عاشق ترم میکرد.
تیپ قشنگش که بهم حس مالکیت میداد چون لباساش به انتخاب من بود
بعد از اینکه شام خوردیم نشستیم و با هم شروع به فیلم دیدن کردیم
نمیدونم کی بود که روی مبل خوابم برد
روزها از پی هم میگذشتن و به خرداد ماه رسیده بودیم با وجود اقای سماواتی شرکت دوباره جون گرفته بود ..
هیراد اصرار شدیدی داشت که من سر کار نرم دیگه .. خودمم میخواست که نرم . دلم میخواست برم مربی شنا شم یا یه همیچین کارایی . دیگه از کارای شرکت خسته شده بودم ..
واسه همین تا اخر خرداد باید همه چیو جمع میکردم . تحویل میدادم سرم خیلی شلوغ بود از یه طرف خریدای عروسی از یه طرف شرکت . خیلی فشار روم بود .. از یه طرف احساس بدی داشتم و نمیدونستم دلیلش چیه ولی نگرانیه اینکه همه چی خراب شه داشت منو میخورد ..
-اقای سماواتی این برنامه هم تکمیل شد .. من دیگه تقریبا کار خاصی ندارم ..
-نگفتین چرا میخواین از شرکت برید.
-من دیگه نمیخوام کار کنم.
-عه چرا ؟ جای دیگه کار پیدا کردین ؟
-نه کلا دیگه نمیخوام کار شرکتی انجام بدم خیلی خستم میکنه.
-خب پس خرج و مخارجتون چی ؟
-من راستش دارم ...
گوشیش زنگ خورد جواب داد و بعد از کمی صحبت قطع کرد ..
-خانوم بازرگان هسلا خانوم میخواستم ازتون خواهش کنم امشب شام به من افتخار بدین و بریم بیرون.
-به چه دلیلی اقای سماواتی ؟
-امر خیر
-چی ؟؟؟
-راستش هسلا خانوم من میخوام که بهتون یه پیشنهادی بدم .. میشه دعوت امشب شام رو قبول کنین ؟
-نه من نمیتونم معذرت میخوام ..
- چرا ؟ خب فردا شب چی ؟
-نه اقای سماواتی من نمیتونم من دارم ازدواج میکنم .. منظور شما رو هم از امر خیر کاملا متوجه شدم که چیه . ولی شما در جریان نیستین ..
شیدا فوت کرد من به خاطر شیدا عروسیمو عقب انداختم ...
داشتم همینطور به توضیحاتم ادامه میدادم که اقای سماواتی یک هو از جاش بلند شد و داد زد با کی ؟
-چرا داد میزنین ؟
-پرسیدم با کی ؟؟
-با اقای رادمنش .. هیراد
-حق نداری هسلا ..
-واسه چی ؟
- چون من نمیزارم .. میدونی لامصب چند ساله دوست دارم ؟
از حرفی که میشنیدم اصلا حس خوبی بهم دست نداد ..
-اقای سماواتی من شمارو به عنوان برادر دوستم دوست داشتم و شمارو مثل برادر خودم میدونستم .. واقعا براتون متاسفم ..
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
۲ شهریور ۱۳۹۸
رمان #جوانه_ی_امید
قسمت چهاردهم
خواستم برم که صدام کرد : هسلا بمون .. من نمی خوام با هیراد ازدواج کنی ... من دوست دارم خواهش میکنم یکم به من فکر من من نمیتونم بدون تو زندگی کنم .. هسلا این شانس رو از من نگیر ..
خدایا اگه هیراد بفهمه این داره به من چی میگه میکشتش .. هیراد خیلی غیرتیه
-اقای سماواتی خواهش میکنم اوضاع من رو خراب نکین ..
این بحث رو همینجا تموم کنین و این بحث رو هم بین خودمون بزارید بمونه ..
-نمیخوام هسلا .. نمیخوام خواهش میکنم به من فکر کن .. هسلا به من ..
-اقای سماواتی من نامزد دارم ..
-نامزد که خیلی مهم نیست .. تازه تو هیراد رو کامل نمیشناسی ..
-ما الان خیلی وقته نامزدیم ... میشناسمش
-از من بیشتر ؟؟؟
-شما به عنوان دوست میشناسینش .. من به عنوان همسر
-هسلا اینقدر ساده نباش تو از گذشتش هیچی نمیدونی
-اقای سماواتی خواهش میکنم با حرفاتون بین من و هیراد رو خراب نکنین ..
سریع از اتاق بیرون اومدم و رفتم سمت پارکینگ شرکت .. محمدرضا هم دنبالم بود .. سریع سوار شدم و درو قفل کردم .. ماشینو روشن کردم که محمدرضا به شیشه کوبید :
هسلا وایسا .. هیچی نمیدونی .. خودتو بدبخت میکنی ..
هسلا من دوست دارم .. هسلا .. هسلا
گازشو گرفتم و با سرعت از شرکت دور شدم .. خداروشکر کارارو کرده بودم .
از اون روز همش اقای سماواتی جلوی در خونم میومد .. خداروشکر تا الان هیراد هیچی نفهمیده بود .. دیگه تیر ماه کم کم از راه داشت میرسید و من و هیراد همش دنبال خرید هامون بودیم ..
خونه ی من رو که فروختیم هستی اومد کمکم که وسایلارو بزاریم تو کارتون .. هیراد برای کاری رفته بود به مشهد .. اقای سماواتی هم از فرصت استفاده میکرد و همش میومد اینجا.
-اقای سماواتی میشه لطف کنین دیگه مزاحم من نشین ؟ من تا الان دارم حرمت اینکه داداش دوست من بودین هیچی بهتون نمیگم ولی دارین دیگه زندگیه منو خراب میکنین ..
-هسلا میفهمی ؟؟؟ تو از هیراد هیچی نمیدونی اگه باهاش ازدواج کنی من ولت نمیکنم .. تا الانم دارم بهت میگم ازدواج نکن .. من دوست دارم ..
-بفرمایید بیرون
-تک تک این پس زدناتو یادت میارم هسلا
-اقای سماواتی
-هسلا توروخدا با خودت این کارو نکن ... من مامانم اینا میخواستن بیان خواستگاری ولی مشکل شیدا پیش اومد بعدم گذاشتیم برای یه فرصت مناسب تر خواهش میکنم ازت
-اخه من چیکار کنم ؟ اقای سماواتی من و هیراد از قبل عید با هم نامزد کردیم به خواست هیراد به شما چیزی در این باره نگفتیم
-میدونم واسه چی نخواسته من بدونم
بدونه اینکه دیگه حرفی بزنه گذاشت رفت.
وقتی رفت هستی پرسید : این چرا اینجوری حرف میزنه ؟ هیراد مگه چیکار کرده ؟
-هیچی بابا میخواد هیراد رو بده کنه که بتونه با من ازدواج کنه.
هیراد
فردا بلیط داشتم واسه تهران دلم برای هسلا یه ذره شده بود چند روز دیگه عروسیمون بدود و داشتم بال در میاوردم اما
اما از اینکه همه چی خبرا شه خیلی نگران بودم ... میدونم کار درستی نکردم بابت اینکه از هسلا پنهون کردم اما من دوسش دارم من خطا نکردم همش تقصیر باراده
گوشیم که زنگ خورد از این فکرا اومدم بیرون
-الو ممد
محمدرضا: زهر مارو ممد .. با هسلا نامزد کرده بودی ؟ تو داری باهاش چیکار میکنی هیراد هان ؟؟؟
-تو از کجا فهمیدی ؟
-مهم اینه که تو داری به هسلا دروغ میگی
-ببین ممد من بهش دروغ نگفتم .. من فقط موضوع بارادو نگفتم
-اره نگفتی باراد زده به مامان و باباش اره نگفتی قاتل پدر و مادر هسلا باراده برادر تو
-ببین گوش کن .. من اومدم تهران باهم حرف میزنیم اوکی ؟
-هیراد هسلا بهترین دوست شیدا بود نمیزارم اینجوری با این کارای خودخواهانت اون دختر رو بیچاره کنی .. اون باید حقیقت رو بدونه شاید اینجوری نخواد که باهات ازدواج کنه
-ممد طرف منی ؟ طرف من که این همه ساله دوستتم ؟؟
-من دیگه طرف تو نیستم تو داری بهش نارو میزنی
گوشیو قطع کردم .. تا محمدرضا چیزی به هسلا نگفته باید برگردم
منتظر فردا نشدم
با اولین پرواز خودم رو رسوندم تهران
سریع ماشینو برداشتم و رفتم سمت خونه محمدرضا
رسیدم و زنگ زدم
درو باز کرد و رفتم داخل خداروشکر ماشین مامان و باباش نبود انگار نیستن
وارد خونه شدم
تا محمدرضا رو دیدم اومد طرفم و یقه لباسم رو گرفت و گفت : نامرد .. نامرد ...
-چته ممد .. میفهمی عاشق شدم یعنی چی ؟
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
۲ شهریور ۱۳۹۸
📚 #داستانک
👈 ﮔﺮﻳﻪ ﺍﺯ ﺑﻬﺮ ﺧﻮﻳﺶ!
ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻛﻪ ﺯﺍﻫﺪﻯ ﺩﺭ ﺑﺼﺮﻩ ﺑﻴﻤﺎﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﺩﺭ ﻣﺮﮒ ﺭﺳﻴﺪ، ﺧﻮﻳﺸﺎﻧﺶ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﮔﺮﺩ ﻭﻯ ﺩﺭ ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﻰ ﮔﺮﻳﺴﺘﻨﺪ. ﮔﻔﺖ: ﻣﺮﺍ ﺑﺎﺯ ﻧﺸﺎﻧﻴﺪ. ﻭﻯ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻧﺸﺎﻧﻴﺪﻧﺪ.
ﺭﻭ ﺳﻮﻯ ﭘﺪﺭ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﻯ ﭘﺪﺭ! ﺗﻮ ﭼﺮﺍ ﻣﻰ ﮔﺮﻳﻰ؟ ﮔﻔﺖ: ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻧﮕﺮﻳﻢ ﻛﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪﻯ ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﺑﻤﻴﺮﺩ ﻭ پشتم ﺑﺸﻜﻨﺪ.
ﻣﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﭼﺮﺍ ﻣﻰ ﮔﺮﻳﻰ؟ ﮔﻔﺖ: ﺍﻣﻴﺪ ﻣﻰ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﺩﺭ ﭘﻴﺮﻯ ﺧﺪﻣﺖ ﻣﻦ ﻛﻨﻰ ﻭ ﺩﺭ ﺑﻴﻤﺎﺭﻯ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺑﺎﻟﻴﻦ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﻰ.
ﺭﻭﻯ ﺳﻮﻯ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺷﻤﺎ ﭼﺮﺍ ﻣﻰ ﮔﺮﻳﻴﺪ؟ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺯﻳﺮﺍ ﻛﻪ ﻳﺘﻴﻢ ﺷﺪﻳﻢ ﻭ ﺧﻮﺍﺭ ﻭ ﺫﻟﻴﻞ ﮔﺸﺘﻴﻢ.
ﺭﻭ ﺳﻮﻯ ﻋﻴﺎﻝ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﭼﺮﺍ ﻣﻰ ﮔﺮﻳﻰ؟ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﭼﮕﻮﻧﻪ نگه ﺩﺍﺭﻡ ﺍﻳﻦ ﻳﺘﻴﻤﺎﻥ ﺭﺍ؟
ﮔﻔﺖ: ﺁﻩ! ﺁﻩ! ﺷﻤﺎ ﻫﻤﻪ، ﺑﺮﺍﻯ ﺧﻮﺩ ﻣﻰ ﮔﺮﻳﻴﺪ، ﻫﻴﭽﻜﺪﺍﻡ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﻦ ﻧﻤﻰ ﮔﺮﻳﻴﺪ ﻛﻪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﭼِﺸَﻢ ﺗﻠﺨﻰ ﻣﺮﮒ ﺭﺍ ﻭ ﭼﻪ ﮔﻮﻳﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﻭ ﻛﺮﺩﺍﺭ ﺧﻮﻳﺶ ﺭﺍ؟ ﺍﻳﻦ ﺑﮕﻔﺖ ﻭ ﺑﺨﺮﻭﺷﻴﺪ ﻭ ﺟﺎﻥ ﺑﻪ ﺣﻖ ﺗﺴﻠﻴﻢ ﻛﺮﺩ.
📗 #ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ_ﻋﺎﺭﻓﺎﻥ
✍ ﻭﺍﻋﻆ ﺑﻴﻬﻘﯽ
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
۲ شهریور ۱۳۹۸
رمان #جوانه_ی_امید
قسمت پانزدهم
-خفه شو لعنتی اسمشو نیار
-اسم کیو ؟ من که اسمی نیاوردم
-ببین هیراد به همون نون و نمکی که با هم خوردیم قسم اگه دست از سر هسلا ور نداری کاری میکنم از اینکه اینجوری بازیش دادی مثه سگ پشیمون بشی
-من بازیش ندادم ... واسه من صداتو نبر بالا
-بازیش دادی .. تو منم بازی دادی تو بهم نگفتی نامزد کردی چون میدونستی اگه بگی من نمیزارم
-اره معلومه .. اصلا به تو چه ؟ وکیل وصی مائی ؟
-من عاشق هسلام
داد زدم ... چیزی که شنیدم رو غیرتم وول میخورد
-غلط کردی عاشق زن باشی مرتیکه
-من از اینکه عاشق شدم گفتم .. بهت گفتم ولی تو نگفتی که نامزد کردی اونم با عشق من
-برو بابا زده به سرت من که کف دستمو بو نکرده بودم چه میدونستم که تو عاشق هسلا شدی در ضمن فکر هسلارو از سرت بیرون میکنی
-اونی که باید فکرشو بیرون کنه تویی هیراد من همه چیو بهش میگم
-بیخود میکنی عوضی تو رفیق نیستی نا رفیقی .. ادم یکیو مثل تو داشته باشه احتیاجی به دشمن نداره
-ببنددهنتو هیراد .. فکر نمیکردم اینجور ادمی باشی من بهت کار دادم چون زندان رفتی چون نمیتونستی کار پیدا کنی .. هسلا هم چون مامان و بابا نداشت بهش کار دادم .. چون عاشقش شده بودم ولی میدونستم اگه اون موقع بگم جواب رد میده
دیگه طاقت نیاوردم و یقه لباس محمدرضا رو گرفتم و کوبیدمش به دیوار
-حق نداری عاشق زن من باشی فهمیدی ؟ هیچیم بهش نمیگی ..
از پشت سرم صدایی شنیدم : ولش کن مادر چرا دارین دعوا میکنین ؟ اقا هیراد ؟
یقه لباسشو ول کردم اما هنوز نگاهم به محمدرضا بود
سوییچ ماشینو برداشتم و زدم بیرون
نمیدونستم باید چیکار کنم .. به هسلا بگم ؟ نگم ؟
اخه اگه نگم محمدرضا میگه
خدایا چیکار کنم
تو ماشین نشسته بودم که در ماشین باز شد و محمدرضا اومد تو و نشست رو صندلی جلو
سرمو از رو فرمون برداشتم و گفت : ولش کن هیراد اون دختر گناه داره بعدا اگه بفهمه داغون تر میشه الان ولش کن
نم اشکی از گوشه چشمم اومد پایین و گفتم : اخه چرا نمیفهمی ؟ من دیونه وار دوسش دارم
-این به نفع کسی هست که دوسش داری اگه دوسش داری ولش کن
صدای گوشیم باعث شد نگاه از محمدرضا بردارم
گوشیو تو دستم گرفتم و گفتم : هسلا ..
زدم زیر گریه ...
محمدرضا: از همین الان شروع کن .. از الان ولش کن
-نمیتونم .. ممد نمیتونم ... چرا اخه چرا من عاشقشم .. توام نا رفیقی .. تو نباید عاشق زن من باشی
-من نمیدونستم تو با هسلا نامزد کردی ولی هیراد باید ازش جدا بشی این کار به نفع اونه
گوشیو جواب ندادم
یه پیام به هسلا دادم و گفتم : هسلا من واقعا متاسفم نمیخواستم اینطوری بشه اما ما به درد هم نمیخوریم
بهتره اینجا تموم بشه
100 بار این پیام رو خوندم میدونستم با فرستادنش همه چی تموم میشه من دارم نامردی میکنم
رو کردم به محمدرضا و گفتم : اینجوری هم نابود میشه
-بزار اینجوری نابود بشه .. تا اونجوری که بفهمه قاتل پدر و مادرش داداش توئه
-اخه ممد چطوری ؟ چطوری لامصب .. رو هوا داری حرف میزنی انگار از عشق بوئی نبردی
-معلومه که بردم هیراد ولی این دختر گناه داره نکن این کارو باهاش
از حرفایی که با محمدرضا زدیم خودم فهمیدم که تصمیمم چیه واسه همین اون پیام رو برای هسلا ارسال کردم
اینجوری دلش میشکست ولی اگه همه چیو میفهمید اونجوری بدتر میشد .. خیلی بدتر
اینطوری شاید بتونم گاهی از دور ببینمش ولی اگه همی چیو بفهمه میزاره میره میدونم که میره
مغرورتر از این حرفاس که بمونه
نگاهی به گوشیم انداختم هیچ خبری ازش نبود
به محمدرضا نگاه کردم سری تکون داد و گفت : من دیگه میرم بهترین کارو کردی هیراد از منم ناراحت نباش ..
-نه داداش ناراحت نیستم میدونم توام از نامزدیه ما بی خبر بودی ولی ممد من حالم بده بیا امشب خونه من بمون کنارم
-نمیتونم هیراد امشب کار دارم تو برو من فردا میام
وقتی از ماشین پیاده شد به سرعت از اونجا دور شدم
حتی به این فکر نکردم که برم هسلارو برای اخرین بار ببوسم یا بغلش کنم یا بوش کنم
اشتباه کردم
خدایا معجزه میخوام این شر رو از زندگیم دور کن خواهش میکنم خدایا
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
۲ شهریور ۱۳۹۸