eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱حکایت دو گدا بودند یک بسیار چاپلوس و دیگری آرام و ساکت . گدای چاپلوس وقتی شاه محمود و یا وزیرنش را می دید بسیار چاپلوسی می کرد و از سلطان محمود تعریف می کرد و هدیه میگرفت ولی اون یکی ساکت بود . اون گدای چاپلوس روزی به گدای ساکت گفت چرا تو هم وقتی شاه رو می بینی چیزی نمیگی تا به تو هم پولی داده بشه. گدای ساکت گفت: کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه؟ برای سلطان محمود این سوال پیش اومده بود، که چرا یک گدا ساکته و هیچی نمی گه. وقتی از اطرافیان خود پرسید . به او گفتند که این گدا گفته کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه؟ سلطان محمود ناراحت شدو گفت حالا که اینطوری فکر می کنه فردا مرغی بریان شده که در شکمش الماسی باشد را به گدایی که چاپلوسی می کند بدهید تا بفمد سلطان محمود خر کیه ؟ صبح روز بعد همینکار را انجام دادند غافل از اینکه وزیر بوقلمونی برای گدا برده و گدای متملق سیر است. پس وقتی که مرغ بریان شده را به او دادند او که سیر بود مرغ را به گدای ساکت داد و گفت : امروز چند سکه درآمد داشتی و او گفت سه سکه . گدای متملق گفت: این مرغ رو به سه سکه به تو می فروشم و آن گدا قبول نکرد و آخر سر پس از چانه زنی مرغ بریان را بدون دادن حتی یک سکه صاحب شد. لقمه اول را که خورد چشمش به آن سنگ قیمتی افتاد و به رفیق خود گفت فکر می کنم از فردا دیگه همدیگر را نبینیم . فردای آن روز سلطان محمود دید که باز گدای متملق اونجاست و گدایی می کنه از او پرسید چرا هنوز گدایی می کنی ؟ گفت: خوب باید خرج زن و بچه ام را درآورم . سلطان محمود با تعجب پرسید : مگر ما دیروز برای شما تحفه ای نفرستادیم ؟ گدای متملق گفت: بله دست شما درد نکنه وزیر شما قبل از اینکه شما مرغ را بفرستید بوقلمونی آوردند و من خوردم چون من سیر بودم مرغ را به رفیقم دادم و دیگر خبری هم از رفیقم ندارم . سلطان محمود عصبانی شد و گفت: دست و پایش را ببندید و به قصر بیاریدش. در قصر به گدا گفت بگو کارو باید خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه . گدا این را نمی گفت و سلطان محمود میگفت بزنیدش تا بگه. سلطان خطاب به گدای چاپلوس میگفت : من می گم تو هم بگو کار خوبه خدا درستش کنه سلطان محمود خر کیه ؟ @dastanvpand 🍃🍃🌺🌺🍃🍃
📚 خانم معلمی شوهرش کارمند است و چهار فرزند دارند. به خاطر شغلشان یک خانم خدمتکار از شرق آسیا آوردند. یک روز همسر از مدرسه برگشت، چون قرار بود شوهرش برای مسافرت به شهر دیگری برود، میخواست با او خداحافظی کند. وقتی وارد منزل شد و خواست وارد اتاق خوابش شود شوهرش را دید که در آغوش خدمتکار است. زن به مدرسه برگشت، گویا چیزی اتفاق نیافتاده است. بعد از این که مدرسه تعطیل شد به خانه برگشت شوهرش به فرودگاه رسیده بود. زن باهاش تماس گرفت و به خاطر سلامتی به او تبریک گفت، اما بعدش چه اتفاقی افتاد؟ این زن بزرگوار با برادرش تماس گرفت و گفت: میخوام همین امروز این خدمتکار را به کشورش بفرستی. خدمتکار را به کشورش فرستادند یک هفته بعد وقتی شوهر آمد در مورد خدمتکار پرسید که کجاست؟ همسرش گفت: بعد از مسافرت تو خدمتکار مریض شد. او را به بیمارستان بردم، بعد از آزمایشات پزشکی دریافتم که مبتلا به ایدز است. این جواب زن مثل پتکی بود که توی سر شوهر کوبیده شود، پریشان شد و نمی تونست بهش بگه که با او زنا کرده. بعد از این که همسرش به او خبر داد که وضعیت خدمتکار خیلی بد بوده و شاید با زندگی وداع گفته است، شوهر افسرده شد، انزوا اختیار کرد، چیزی نمیخورد و تمام اشتهایش را از دست داده بود. در حالی که با سختی ها دست و پنجه نرم می کرد بیش از ده کیلو وزن کم کرده بود. آیا برای همسرش اعتراف می کند که خیانت کرده است یا به توبه روی می آورد و رازش را با خود به گور می برد؟! شایان ذکر است که این شوهر در نماز جماعت حاضر نمیشد- ولی بعد از آن در مسجد حاضر میشد، نماز می خواند، گریه می کرد و نماز شب را نیز به پا می داشت. بعد از شش ماه وضعیتش بد شد و به بیماری وسواس مبتلا گشت. هر لحظه منتظر مرگ بود. آن هم چه مرگی! مرگ با رسوایی! وقتی همسر وضعیتش را این گونه دید او را به گوشه ای کشید و برایش تعریف کرد که وقتی می خواست به سفر برود او را با خدمتکار در روی تخت دیده و این داستان را ساخته تا به پروردگارش برگردد و خانه و خانواده اش را حفظ کند و خدمتکار به بیماری ایدز مبتلا نبوده است. 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
آورده اند ﺯﻧﯽ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺳﺎﺭﻩ ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﭘﺲ ﺍﺯﺟﻨﮓ ﺑﺪﺭ ﺍﺯ ﻣﮑﻪ ﺑﻪ ﻣﺪﯾﻨﻪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻧﺰﺩ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺍﮐﺮﻡ ﺭﻓﺖ! ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺍﯼ؟ آن زن گفت : ﻧﻪ پیامبر گفت : ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻣﻬﺎﺟﺮ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻗﺒﻮﻝ ﺩﯾﻦ ﺍﺳﻼﻡ ﺑﻪ ﻣﺪﯾﻨﻪ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﯼ؟ آن زن گفت : ﻧﻪ پیامبر گفت : ﭘﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻪ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﯼ؟ آن زن گفت : ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﭘﻨﺎﻩ ﻭ ﭘﺸﺘﯿﺒﺎﻥ ﺑﻮﺩﯾﺪ، ﺍﮐﻨﻮﻥ ﻣﻦ ﭘﺸﺘﯿﺒﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﻧﯿﺎﺯﻣﻨﺪ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ، ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻡ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﺟﺎﻣﻪ ﻭﻣﺮﮐﺐ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯿﺪ! پیامبر گفت : ﺗﻮ ﮐﻪ ﺁﻭﺍﺯﻩ ﺧﻮﺍﻥ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﻣﮑﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﭼﻄﻮﺭ ﻣﺤﺘﺎﺝ ﺷﺪﯼ؟! آن زن گفت : ﭘﺲ ﺍﺯ ﺟﻨﮓ ﺑﺪﺭ ﮐﺴﯽ ﻣﺮﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻭﺍﺯﻩ ﺧﻮﺍﻧﯽ ﻧﻤﯽ ﺑﺮﺩ! ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ (ص) ﺑﻪ ﺧﺎﻧﺪﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺯﻥ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﻨﺪ! ﺁﻧﺎﻥ ﮐﻤﮏ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺟﺎﻣﻪ ﻭ ﻣﺮﮐﺐ ﻭ ﭘﻮﻝ ﺩﺍﺩﻧﺪ! ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﻏﺮﯾﺐ ﺍﺳﺖ! ﯾﮑﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ﻣﻮﻗﻌﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﮑﻪ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﻫﻢ ﺍﺯ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﮐﻤﮏ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﭘﻨﺎﻩ ﺍﻭ ﺑﻮﺩﻩ! ﺩﻭﻡ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻧﻔﺮﻣﻮﺩ ﻗﻮﻝ ﺑﺪﻩ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﻧﮑﻨﯽ ﺗﺎ ﮐﻤﮑﺖ ﮐﻨﻢ ﺑﻠﮑﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﮐﻤﮑﺶ ﮐﻨﻨﺪ! ﺳﻮﻡ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﻣﺸﺮﮎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻫﻢ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺷﻮﺩ! ﺁﻣﺪ ﮐﻤﮏ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺭﻓﺖ! ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻣﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﻣﺎﻥ ﺷﺒﯿﻪ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮﺕ ﺍﺳﺖ؟! 📚 علامه ﻣﺤﻤﺪ ﺭﺿﺎ ﺣﮑﯿﻤﯽ، 📚ﺣﮑﻮﻣﺖ ﺍﺳﻼﻣﯽ، ﺑﺨﺸﯽ ﺍﺯ ﮐﺘﺎﺏ ﺍﻟﺤﯿﺎﺓ ﺟﻠﺪ ﻧﻬﻢ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
📚 مردی شیک‌پوش داخل بانکی در منهتن نیویورک شد و یک بلیط از دستگاه گرفت. وقتی شماره‌اش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پیش کارشناس بانک رفت و گفت که برای مدت دو هفته قصد سفر تجاری به اروپا را دارد و به همین دلیل به یک وام فوری به مبلغ 5000 دلار نیاز دارد. کارشناس نگاهی به تیپ و لباس موجه مرد کرد و گفت که برای اعطای وام نیاز به قدری وثیقه و گارانتی دارد و مرد هم سریع دستش را کرد توی جیبش و کلید و مدارک ماشین فراری جدیدش را که دقیقاً جلوی در بانک پارک کرده بود به کارشناس داد و رئیس بانک هم پس از تطابق مشخصات مالک خودرو با وام مرد موافقت کرد آن هم فقط برای دو هفته. کارمند بانک هم سریع کلید ماشین گران‌قیمت را گرفت و ماشین را به پارکینگ بانک در طبقه پائین انتقال داد. مرد بعد از دو هفته همانطور که قرار بود برگشت و 5000 دلار + 15.86 دلار کارمزد وام را پرداخت کرد. کارشناس رو به مرد کرد و از قول رئیس بانک گفت: «از این که بانک ما را انتخاب کردید متشکریم.» و گفت: «ما چک کردیم و معلوم شد که شما یک مولتی میلیونر هستید. ولی فقط من یک سوال برایم باقی مانده که با این همه ثروت، چرا به خودتان زحمت دادید که 5000 دلار از ما وام بگیرید؟» مسافر نگاهی به کارشناس بیچاره کرد و گفت: «تو فقط به من بگو کجای نیویورک می‌توانم ماشین 250.000 دلاری را برای 2 هفته با اطمینان خاطر و با فقط 15.86 دلار پارک کنم!» 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
‍ ‍ 📚 اتاق پیرزن یک اتاق ساده بود با یک پنجره ی کوچک رو به آسمان. و یک گل شمعدانی در یک گلدان گلی کنار پنجره. اتاق پیرزن با همه ی سادگی اش چیزی کم نداشت اما وقتی تابستان از راه رسید، پیرزن باید برای اتاقش پرده ای می دوخت تا از تیزی آفتاب جلوگیری کند. پیرزن، با ذوق و سلیقه، یک پرده ی زیبا دوخت و آن را به پنجره ی اتاقش آویزان کرد. پرده، اتاق پیرزن را زیباتر کرد. و صفای آن را دو چندان. پیرزن، همسایه ای داشت با اتاقی پر از تجملات، اما دلی داشت که مثل اتاقش زیبا نبود. همسایه ی پیرزن بسیار حسود بود. او بزرگترین نعمتهای خودش را نمی دید و به کوچکترین نعمتهای پیرزن حسرت می خورد و حسادت می کرد. او هر روز به بهانه ای به خانه ی پیرزن سرک می کشید تا همیشه از وضع او آگاه باشد. آن روز هم همسایه به بهانه ای وارد اتاق پیرزن شد و متوجه شد که پیرزن پرده ی جدیدی دوخته است و به اتاقش آویزان کرده است. آتش حسادت همسایه با دیدن پرده دوباره گر گرفت. آرزو می کرد هرطوری شده آن پرده را از بین ببرد. همسایه از پرده ی پیرزن خیلی تعریف کرد و سپس از پیرزن خواست که آن پرده را به او بدهد تا یکی مثل آن برای خودش بدوزد. پیرزن پرده را به همسایه داد. همسایه پرده را با خود برد و قسمتی از آن را با ریختن چای، لکه دار کرد و قسمت دیگری را هم سوراخ و پاره کرد. سپس پرده را تا کرد و بدون اینکه چیزی بگوید وقتی که پیرزن خواب بود آن را در خانه ی پیرزن گذاشت و به خانه برگشت . فردای آن روز، همسایه دوباره به خانه ی پیرزن رفت تا ازدیدن پرده ی لک شده و پاره ی پیرزن لذت ببرد و او را سرزنش کند. اما برعکس انتظار او، پرده ای کاملا سالم و زیبا جلوی پنجره آویزان بود. مثل اینکه هیچ اتفاقی برایش نیفتاده بود. همسایه متعجب و عصبانی شد اما نمی دانست چه بگوید و چگونه از پیرزن راز پرده را سوال کند. دائم حرص می خورد و زیر لب غر می زد تا اینکه بالاخره پیرزن جلو آمد و پرده ی تا کرده ی دیروزی را به همسایه تعارف کرد و گفت: بیا دخترم دیروز که پرده را بردی من یکی مثل همان برای خودم دوختم و تصمیم گرفتم این پرده را از تو پس نگیرم. ولی مثل اینکه غروب وقتی خواب بودم خودت آن را آورده بودی و در اتاق من گذاشتی . من دیگر تای آن را باز نکردم و آن را برایت نگهداشتم. همسایه ی حسود حرفی برای گفتن نداشت ناچار پرده را گرفت و تشکر کرد و رفت. پرده ی لکه دار، بر دیوار اتاق همسایه آویزان شد تا همه بدانند او چه زن شلخته و حسودی است. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌟ﺩﺭ ﺷﻬﺮﯼ ﺩﺭ ﺁﻣﺮﯾﻜﺎ، ﺁﺭﺍﯾﺸﮕﺮﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﭽﻪﺩﺍﺭ ﻧﻤﯽﺷﺪ.… ﺍﻭ ﻧﺬﺭ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﺍﮔﺮ ﺑﭽﻪﺩﺍﺭ ﺷﻮﺩ، ﺗﺎ ﯾﻚ ﻣﺎﻩ ﺳﺮ ﻫﻤﻪ ﻣﺸﺘﺮﯾﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﺍﯾﮕﺎﻥ ﺍﺻﻼﺡ ﻛﻨﺪ! . ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﻭ ﺑﭽﻪﺩﺍﺭ ﺷﺪ…! ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ ﯾﻚ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﻓﺮﻭﺵ ﺍﯾﺘﺎﻟﯿﺎﺋﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺷﺪ . ﭘﺲ ﺍﺯﭘﺎﯾﺎﻥﻛﺎﺭ، ﻫﻨﮕﺎﻣﯿﻜﻪ ﻗﻨﺎﺩ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﭘﻮﻝ ﺑﺪﻫﺪ، ﺁﺭﺍﯾﺸﮕﺮ از گرفتن پول امتناع کرد و ﻣﺎﺟﺮﺍی نذرش ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ.… ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺁﺭﺍﯾﺸﮕﺮ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﻐﺎﺯﻩﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﻨﺪ، ﯾﻚ ﺟﻌﺒﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﻭ ﯾﻚ ﻛﺎﺭﺕ ﺗﺒﺮﯾﻚ ﻭ ﺗﺸﻜﺮ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﻗﻨﺎﺩ ﺩﻡ ﺩﺭ ﺑﻮﺩ…! ﺭﻭﺯ ﺩﻭﻡ ﯾﻚ ﮔلﻓﺮﻭﺵ ﻫﻠﻨﺪﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻛﺮﺩ ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﻛﻪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺣﺴﺎﺏ ﻛﻨﺪ، ﺁﺭﺍﯾﺸﮕﺮ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺁﺭﺍﯾﺸﮕﺮ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﻐﺎﺯﻩﺍﺵ ﺭﺍﺑﺎﺯ ﻛﻨﺪ، ﯾﻚ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﯾﻚ ﻛﺎﺭﺕ ﺗﺒﺮﯾﻚ ﻭ ﺗﺸﻜﺮ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﮔﻞ ﻓﺮﻭﺵ ﺩﻡ ﺩﺭ ﺑﻮﺩ…! ‌ ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ ﯾﻚ تاجر ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻛﺮﺩ… ﺩﺭ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺁﺭﺍﯾﺸﮕﺮ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ ﻭ ﺍﺯ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﭘﻮﻝ ﺍﻣﺘﻨﺎﻉ ﻛﺮﺩ…! ﺣﺪﺱ ﺑﺰﻧﯿﺪ ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺁﺭﺍﯾﺸﮕﺮ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﻐﺎﺯﻩﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﻨﺪ، ﺑﺎ ﭼﻪ ﻣﻨﻈﺮﻩﺍﯼ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﺷﺪ؟ ﭼﻬﻞ ﺗﺎ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺩﻡ ﺩﺭ ﺻﻒ ﻛﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩن ﻭ ﻏﺮ میزﺩن که این مرتیکه چرا دیر کرد...!؟😂 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🍃🌺 قسمت بیست و چهارم مهسو توی این مدت عادت کرده بودم که هرلحظه این چادرسرم باشه… وقتی روضه خون روضه میخوند و وقت نوحه یاسر نوحه خون مجلس میشد چادرموروی سرم میکشیدم و برای تمام بدبودنام اشک میریختم…عشق یاسر منوعوض کرده بود…انعکاس رفتارخوب یاسر باعث شد من به آیینش مومن بشم… این حس اینقدرشیرین بود که دیگه هیچ کم و کاستی به چشمم نمیومد…حتی این مسأله که میدونستم آنا و مادر یاسر دست به دست هم دادن تا انتقام پدرم روازمن بگیرن…اینکه میدونستم جونم هرلحظه درخطره…برام مهم نبود… فقط برام خدا مهم بود… هرروز کتاب میخوندم و اگرسوالی داشتم از یاسر میپرسیدم…واون هم با عشق و انررژی عجیبی پاسخگومیشد… یاسر امروز روز دهم محرمه…عاشورا… نذرداشتم سقامیشدم توی روز عاشوراوتاسوعا لباس حضرت عباس به تن داشتم… میون دسته به زنهاومرداوبچه ها آب میدادم…و ازدور گاهی شاهد لبخندهای ازسرعشق مهسو به خودم میشدم… خوشحال بودم که منومقصرنمیدونه… خوشحال بودم که دوستم داره… * واردخونه شدیم…چادرش روازسر درآورد و گفت +چقدخسته شدم…توام خسته شدی… _آره…ولی خب می ارزه +بعله…برای اهل بیته… باعشق نگاهش کردم… _نگاکن پدرصلواتی ازمن بچه مومن ترشده… خنده ی ریزی زد و گفت _تف به ریا حاجی…تف… میخواست ازکنارم ردبشه که گفتم _وایساکارت دارم سوالی نگاهم کرد دستش رو گرفتم و گفتم… _ هجده ساله که میخوام بگم…ولی نشده…امشب نگم خوابم نمیبره… +بگو مکثی کردم و دستام رو دور صورتش قاب کردم… _دوستت دارم… 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 قسمت بیست و پنجم مهسو شوکه شده بودم…هیچوقت تصور نمیکردم یاسر بخواد اینجور ابرازعلاقه کنه… این مدت زندگیم روی دورتندافتاده بود… کل اتفاقات خوب و بد باهم رخ میدادن… بغض کرده بودم… +چی؟ _ناراحتت کردم؟ببخشید..مهسو نشنیده بگیر..من فکر کردم…فکرکردم توام … دستمو آروم روی دهنش گذاشتم… _فکرنمیکردم توام دوسم داشته باشی… +یعنی توام؟ سرم رو تکون دادم… +مهسو…دیگه نمیزارم ازم بگیرنت…هرچی کشیدم بسم بوده…دیگه نمیزارم…. یاسر خودم رو توی آینه برانداز کردم… هیچ شباهتی به یاسر یک ماه پیش نداشتم… هیچ شباهتی… یک ماه بدون مهسو گذشت… ولی من پیرشدم… شکستم… خونه نشین شدم… همه ی اینا درعرض یک ماه… اتفاقات آخرین شبی که داشتمش یادم اومد… شبی که بهش ابرازعلاقه کردم ..وبرای اولین بار تا صبح کنارخودم داشتمش… یادم افتاد به فرداش…فرداش که واردخونه شدم و دیدم مهسونیست… شماره اش روگرفتم ولی خاموش بود… چقدر ازدستش عصبانی بودم… ولی وقتی تاشب خبری ازش نشد مطمئن شدم آنا ومادرم کارشونوکردن…چون خبرش رسید که ازکشور خارج شدن.. و ضربه ی بعدی دوروز بعدواردشد…وقتی جسد سوخته ی مهسو روتحویلم دادن… وتنها چیزی که یادگاری موندبرام…حلقه ی توی دستش بود… 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 قسمت بیست و ششم یاسر تلفنم زنگ خورد… ازاداره بود _بله +یاسر پاشوبیااداره…راجع به مهسوئه _چیییی؟الان میام. سریعاگوشی رو‌قطع کردم و بی توجه به وضع لباسام ازخونه بیرون زدم…. و باسرعت وحشتناکی به سمت اداره روندم… _مهسو آماده شدی؟ +باشه عزیزم…وایسا چادرموسر کنم…اومدم… بالاخره بعد از نیم ساعت خانم رضایت دادن و ازاتاق خارج شدن… _به به..تشریف آوردن والاحضرت… +بجنب وگرنه سردوشی از دستت میپره سرهنگ بعدازین… لپش رو کشیدم و به سمت ماشین راه افتادیم…توی ماشین نشسته بودیم که گفت +یاسر _جون دلم؟ +قول دادی امروز بگی… _چیو  +عههه اذیت نکن دیگه…بگو _چشم خاتون… اون روز وقتی رسیدم اداره گفتن که چندنفرازاعضای باندآنا رو دستگیرکردن…درحین بازجویی اشاره داشتن که یه دختری با مشخصات تورو ازمرز ردکردن…تاریخی که اونا میگفتن یک هفته بعداز تاریخ روزی بود که جسدقلابی رو به ما دادن…متوجه شدیم که زنده ای… باپیگیری هایی که انجام شد متوجه شدم که آنا به مادرمم رودست زده…وبه اون گفته که توروکشته…وتورودزدیده تا قاچاقت کنه…ظاهرااون به جز قاچاق مواد دستی توی قاچاق انسان هم داشته… +آره،اینووقتی اونجابودم فهمیدم…خیلی آدمای پست و بیشرفی اونجا بود… خب ادامه بده… لبخندی زدم و ادامه دادم… 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 قسمت بیست و هفتم مهسو +خلاصه منم اومدم ترکیه و ازطریق اون خدمتکارخائن مقر اصلی آناروپیداکردم…گفته بودم که آناباهوش نیست…منو دست کم گرفته بود… باکمک پلیس ترکیه واینترپل مادرم وآنا رو دستگیرکردیم و تورو آزاد… بمیرم برات…هنوزم یادم نرفته چقدر ضعیف شده بودی…. _منم یادم نرفته چقد شکسته وداغون بودی… لبخندی زد و گفت +ماتاابد داغونتیم عیااال…😂 _جلوتونگاه کن شهیدمون نکنی… راستی،هنوزم یادم نرفته که طناز جریان شرکت پدرش دروغکی بود… +خب عزیزم برای عادی سازی بود…تازه اون دو نوگل نوشکفته هم سروسامون گرفتن…. _بعله…شما راس میگی… جلوتونگاه کن اینقد به من زل نزن… * پنج سال بعد +مهسوجون بگودیگه…بی سانسورهم بگولطفا… _محیاجان برو ازیاسر بپرس…اون برات همه ارو تعریف میکنه… +نخیرم…اون سانسورمیکنه…هی دروغکی میگه.امیرحسین و طنازم که کلا رو سایلنتن فقط میخندن… ++کی دروغ میگه؟ +شمادروغ میگی…کمک کنیدرمانموتموم کنم دیگه… _خیلی خب بیا بهت بگم…ولی پس فردا بچم به‌دنیا اومد نشونش ندیا….آبرومونومیبری +حالا تا شیش ماه دیگه که بچتون به دنیابیادفکرامومیکنم…. آخر: روزم همه سیاهی، جز این نمانده راهی دیوانه تر تو خواهی، من عاشق جنونم . غم را خودت زدودی، دل را خودت ربودی با من طرف نبودی ، با کودک درونم . بیهوده بر تو پیچم ، من پوچ پوچ پوچم گفتم که بی تو هیچم، نون، قبلِ یرملونم . جنگت که تن به تن شد، چشمت حریف من شد افسانه ای کهن شد ، بر هم زدی قشونم . بر قلب من امیدی، با هر طپش رسیدی خنجر اگر کشیدی… ، من از تبار خونم . صد چله بر کمانت، افتاده ام به جانت با تاب گیسوانت ..، لرزانده ای ستونم . هم بازدم تو هم دم، عشق است در هر نفس فقط غم ، جوشیده از درونم پایان…. 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 *سلام و ارادت خدمت همه دوستان همراه*😍 *خیلی مخلصیم❤️* *امروز با افتخار آخرین قسمت رمان نم‌_نم‌_عشق رو خدمت شما تقدیم کردیم😊* *ان‌شاء‌الله از روزهای آینده با یک رمان دیگه در خدمت شما هستیم🌹* *امیدواریم رمان بعدی هم مثل رمان نم_نم_عشق پر کشش و جذاب باشه☺️* *و همچنان خیلی مخلصیم ❤️✋* 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#مدرسه_دخترونه #قسمت_بیستوسه مادر مریم، به امیدِ خبری دلخوش کننده، هر روز از خانه به خیابان و از
🚩 در یک نیمروز که به پارک نرفته بودند، سر و کلّه‌ی مادر جاوید پیدا شد. قراردادِ خانه را تمدید کرده بود و برایش وقت پزشک گرفته بود. به جاوید گفته بود: «این شش ماهی که ایران نیستم، گند بالا نیار لطفا. اگر فکر می‌کنی که بودن این دختر واسه روحیه‌ت خوبه بذار باشه. دنبال شر نگرد. شکمش رو بالا نیار که دویست تا وارث پیدا می‌کنه. دیگه حوصله‌ی تو رو هم ندارم. با اون بابای خرفتت… همه‌تون احمقید». از اتاق بیرون آمد و به مریم خیره شد. جواب سلامش را با تکان سر داد. نگاهی عمیق کرد و رفت. حتی کلمه‌ای با او حرف نزد. در نخستین شب با هم بودن‌شان، مریم تا نیمه‌های شب اشک شوق ریخت و جاوید را بوسید. زمانی که وقت خواب‌شان فرا رسید، جنس اشک‌های مریم دگرگون شد. به یاد اتاقک خود افتاد و وضعیت مادرش را در ذهن مجسم کرد. می‌دید که پدرش خاموش و غضبناک به بالش لم داده و منتظر بهانه است تا همه چیز را به سوی در و دیوار پرت کند و بشکند. می‌شنید که ارواح مردگان مادرش را گور به گور می‌کند و هر از گاهی یک سیلی هم می‌زند. جاوید که تغییر حالت او را دید، گفت: «هر جور که راحتی! می‌خوای روی تخت با من بخواب، نمی‌خوای رختخوابت رو روی زمین بنداز. اما مطمئن باش که من نمی‌تونم هر شب خودم رو کنترل کنم. کار اجباری توی معادن کرمان راحت‌تر از اینِ که تو این جا باشی و من بالش رو بغل کنم». مریم اشک‌هایش را پاک کرد. – می‌ترسم. دلم برای مامانم تنگ شده – می‌ترسی یا دلت برای مامانت تنگ شده؟ – هر دو تاش. – بیا کمک کن می‌خوام برم روی تخت. زیر بغلم رو بگیری، خودم بلند می‌شم. – تو تا حالا این کار رو کردی؟ – چه کاری؟ – اِه! لوس نشو دیگه! – اگر منظورت عشقبازی است، آره. تا دلت بخواد. – با کی؟ دوستش داشتی؟ – از ایران رفته. – پرسیدم دوستش داشتی؟ – نه به اندازهٔ تو. – برمی‌گرده؟ کی برمی‌گرده؟ – مگه من نوستراداموسم؟ – جاوید… قسم بخور که همیشه با هم می‌مانیم. قسم بخور بعدش همین امشب هر کاری خواستی می‌کنیم. فقط بگو به خدا با هم می‌مانیم. – بگیر بخواب. فردا شب هم شب خداست. – یعنی نمی‌خوای قسم بخوری؟ – ببین مریم، خیلی خری! تو باید برای من ناز کنی نه من برای تو. تو زیبایی و من اینم! به خدا، به شیطان، به همهٔ امام زادگان شهر تهران قسم اگر نیفتم کنج بیمارستان، با تو می‌مانم. کی از تو بهتر؟ خودت می‌دانی که دوستت دارم. حالا بگیر بخواب. مریم که گویی خیالش راحت شده بود، با شرم گفت – یکی از بچه‌هایی که نامزد کرده بود، می‌گفت خیلی درد داره. می‌گفت آدم می‌ترکه! راست می‌گه؟ – چی درد داره؟ – لوس نشو دیگه! همون کار رو می‌گم! – هان؟ مگه با خدا بیامرز ملک فهد ازدواج کرده بود؟! والله ما که دردی حس نمی‌کنیم. فکر نکنم از جنس شما هم کسی ترکیده باشه! – گناه نداره؟ – جان؟ – چرا دیر می‌گیری امشب؟! می‌گم ما به هم نامحرمیم. گناه می‌کنیم دیگه! – وقتی هم دیگر رو دوست داشته باشیم، یعنی که عقدیم. – مطمئنی؟ – آره. – پس به گردن خودت. روز قیامت خودت جواب بده. وقتی از مو آویزانم کرده‌ن، می‌گم کار این بود! – می‌خندی؟ تو از خانه و کاشانه و به قول خودت، آبروی خانواده‌ت زدهٔ آمدهٔ پیش من و حالا از قیامت حرف می‌زنی؟ – به خاطر اینکه دوستت دارم. – پس دیگه بی‌خیال شو! – معلم پرورشیمان می‌گفت که اگر روزی خواستید کاری بکنید لااقل گناه نکنید. خودش کتاب رو آورد توی کلاس و برامون خوندش. توضیح… توضیح چی بود! – والله یکی دو تا روزنامه و مجلّه توی اتاق بابا هست اما توضیح المسائل…! بعید می‌دونم. – می‌خوام بیام بغلت بخوابم. همین جوری. با لباس. – عزیزم منِ فلج رو تحریک نکن نصفه شبی.‌‌ همان جا بخواب. سه روزه که یه سیم کارت خریده‌م و گوشی ندارم. فردا زو‌تر بیدارم کن. باید بریم یه گوشی بخریم. – آخ جان موبایل. شماره‌ت رو بگو تا همین الان حفظ بشم. رُنده؟ مریم با خوشحالیِ ناگهانی به جاوید کمک کرد تا روی تخت دراز بکشد. روبرویش ایستاد و چند ثانیه به چشمانش زل زد. بعد با عجله لباس‌هایش را درآورد. – مطمئنی؟ ببین عجله نداریم. باشه یه شب دیگه که حالت بهتره… اصلا من این جوری حال نمی‌کنم. ببین! نمی‌خوام… 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓