داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
📚 رمان #وقت_دلدادگی قسمت ۴۱ -فاخته یه چیزی بگو ... من می ترسم تو اینجوری نگاه می کنی دوباره تکان
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 42
در جایش غلتی زد. با دیدن نیما که روی زمین اتاقش خواب بود سریع بلند شد و نشست. دیشب را به یاد آورد آنقدر حالش بد شده بود فقط صدای داد نیما را می شنید اما انگار دست روی گلویش گذاشته بودند نفسش بالا نمی آمد. دوباره غمگین نگاهش کرد.چه فایده آنهمه دلواپسی.....او قبلا هم این حالتها را برای کسی دیگر داشته است. آغوشش کسی را لمس کرده است. موهایش دیگر حوصله اش را سر برده بوند.چه فایده داشت اصلا تا آن سر شهر بلند باشد ،وقتی عطرش به مشام کسی نمی رسد.روبروی آینه اش رفت. از قیافه زرد خود جا خورد. صورتش لاغر شده بود و چشمانش بیحال بود.شور و شوقی برایش نمانده بود.بدون شانه زدن موهایش را بافت و همان مدلی که مادرش همیشه می پیچید جمعش کرد. آه از دست این اشکهای مزاحم. یاد مادرش افتاد. با خودش گفت حق داشتی هیچ وقت پدر را نخواستی، او هم قبلا زن دیگری داشت. دوباره نگاهش به نیما افتاد.چقدر دوست داشت دست در مو های مجعدش کند و فر درشت موهایش را با انگشت بپیچاند.انگشتانش را قفل انگشتان مردانه اش کند و آرام سر روی شانه اش بگذارد...آه کشید ...یادش آمد اینها همه آرزوست...نه اینکه بر آورده نشود اما ....بیخیال آنهمه فکر داشت به سمت در اتاق می رفت که ناگهان دستش کشیده شد و دقیقا روبروی نیما روی زمین افتاد. دستش را کشیده بود و حالا با چشمان خواب آلودش نگاهش می کرد.چرا اینهمه نگاهش می کرد. سرش را پایین انداخت. لعنت به دستهایش که باز هم گرم بود و آتشش می زد. دستانش را دوطرف صورتش گذاشت، گونه هایش گر گرفت
-بدون روسری داشتی می رفتی بیرون؟
سر از حرفش در نیاورد.اصلا حوصله اش را نداشت. سرش را تکان داد تا از حصار دستهایش خلاص شود اما محکمتر دستانش را روی صورتش گذاشت. صدایش رنگ التماس داشت
-فاخته ....چرا اینجوری می کنی. به من نگاه کن
با سماجت هر چه تمامتر نگاهش را از او گرفت. سرش را محکمتر بالا آورد و با اخم تشر زد
-بهت می گم به من نگاه کن
فاخته اگر می دانست با نگاه نکردنش چه دردی به جانش میریزد.نگاهش را به چشمان نیما داد. باز هم چشمه اشکش جوشید ....آخ از دست این اشکها.....نگاهش غمگین شد
-چرا باز گریه می کنی
خودش هم نمی دانست دردش چیست.هر موقع نگاهش می کرد به همان زن حسودی اش میشد.همان زنی که در یکی از عکسها دستش لای موهای نیما بود. غرور دخترانه اش نیما را فقط برای خودش می خواست. نیما فقط برای خودش باشد؛ از تمام سهم نداشته هایش چه میشد نیما فقط برای او بود. همینطور اشکش می آمد. لبهای نیما روی چشمهایش را پوشاند.آخ نیما ...نکن با دل من....چندین بار پشت سر هم چشمهای خیس از اشکش را بوسید
-به چی قسمت بدم فاخته....تو رو قرآن اینجوری گریه نکن.....بازم حالت بد میشه... به اندازه کافی ترسوندی منو دیشب.....عزیز دل نیما
اینبار بغضش پر صدا ترکید. دروغ می گفت او عزیز دل نیما نبود.عزیز دلش جایی در همان عکس محکم در آغو ش نیما جا خوش کرده بود.نمی دانست چرا زبانش بند آمده است.شاید حرفی هم نبود بزند.دوباره صدای التماسش بلند شد
-تو رو خدا فاخته....نکن اینجوری....من یه غلطی یه زمانی کردم.. چو بشم خوردم...تو دیگه اینجوری تنبیهم نکن.
سرش را آرام روی سینه اش گذاشت. همانجا که قلبش می کوبید.همین جا را می خواست... همین یک وجب جا در قلبش را برای خودش می خواست. بالاخره چشمه اشکش خشک شد....روی سینه نیما آرام شد...آه لعنت به نیما که دل فاخته دست از سرش بر نمی داشت.سرش را از روی سینه نیما برداشت.زیر چشمی نگاهش کرد و بلند شد.باید یک حرفی می زد والا دق می کرد
-من هیچ گله ای از هیچ کاریت ندارم فقط دلم برای خودم میسوزه...برای خودم که دیگه می تونم گریه کنم
آمد جوابش را بدهد در اتاق زده شد.شالش را از روی شوفاژ برداشت و روی سرش انداخت. نیما در را باز کرد. دوستش فرهود پشت در بود. سلام داد او هم آرام جوابش را داد
لحظه ای اندازه یک پلک زدن کوتاه چشمانش در چشمان فرهود افتاد. فرهود سریع نگاهش را گرفت. آخ لعنت به این چشمها ...چشمهایش چشمهای رویا بود...همانجور محزون....همانجور غمگین... چشمهایش مثل چشمان عشقش بود. نیما موشکافانه نگاهش میکرد انگار می خواست از وسط نصفش کند.
-من دارم میرم دنبال همون کاری که گفتی. خبری داشتم بهت زنگ می زنم.
سریع خداحافظی کرد و در را بست.
ادامه دارد...
@dastanvpand
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 43
به محض بسته شدن در، شالش را از سرش کشید و روی تخت پرت کرد.بدون توجه به نیما در کمدش را باز کرد لباس و حوله برداشت.نیما هم مثل کودکی دنبالش راه افتاد.انگار فقط مامور این بود که دنبال فاخته راه بیافتد و منتظر توجهی از جانب او باشد.جلوی در حمام مکثی کرد دوباره برگشت و به اتاقش رفت.از داخل کشوی میز توالت یک قیچی برداشت و دو باره به راهش ادامه داد.نیما هم مثل سایه دنبالش می رفت با دیدن قیچی در دستش، شصتش خبردار شد باز هم دیواری کوتاهتر از موهایش گیر نیاورده است.شاید هم فهمیده بود رگ حیات نیما لابلای موهایش گیر کرده است. سریع جلویش پیچید و راهش را به حمام سد کرد.فاخته خواست از او بگذرد اما نشد...اجازه نداد... ابروهایش اخم داشت...چشمانش ترس...التماس .. خواهش
-قیچی می خوای واسه چی
عجب آدمی بود این پسر. او که هیچوقت برای هیچ چیز باز خواستش نکرد حالا چرا دائم طلب کار است
-می خوام موهامو کوتاه کنم؛ حرفیه؟
دسته قیچی را گرفت که فاخته هم سریعتر به آن چسبید. قیچی را می خواست با زور از دستش در بیاورد. تا دید زورش به این زورگو نمی رسد داد زد
-ای بابا !!!به تو چه ربطی داره دلم می خواد کوتاه کنم...اصلا قیچی برداشتم برم تو حموم فرو کنم تو قلبم
همینجور ایستاده بود و در چشمان عصبانی فاخته نگاه می کرد
-تو خیلی بیجا می کنی! بده به من قیچی رو
از یک لحظه غفلت نیما استفاده کرد و قیچی را از دستش کشید.تقصیر خودش بود.می خواست زیاد به فاخته زل نزند.از او جا خالی داد و سریع به حمام رفت و در را بست.محکم به در حمام کوبید
-وای به حالت یه سانت از موهات کوتاه بشه.خودم خون تو می ریزم
صدای باز شدن دوش آمد .ای فاخته بد جنس... شکنجه گر خوبی بود .محکم در موهایش چنگ انداخت .حال درونش از موهای آشفته اش پیدا بود.پشت در حمام ایستاده بود و هر دو سه دقیقه یکبار به در می کوبید
-زود بیا بیرون دیگه
آنقدر کلافه اش کرده بود که از همان زیر دوش فریاد زد
-برو پی کارت
دوباره به در کوبید
-فاخته می یای بیرون یا درو بشکونم
آخر سر عصبانی شد و دوش را بست
-اومدم بابا...خفم کردی
پشت در حمام ایستاده بود. تا از در بیرون آمد،نیم تنه اش را وارد حمام کرد و سطل آشغال را وارسی کرد. با دیدن یک دست بلند موی سیاه پاهایش سست شد. سریع بیرون آمد و به سمت فاخته رفت از پشت حوله را از سرش کشید.موهایش با حوله کشیده شد و صدای داد فاخته هوا رفت
-چی کار داری می کنی
کمند موهای خیسش آویزان ماند و آب از آن چکه می کرد.پس آنهمه مو از کجا کم شده بود.نگاهی به صورت قرمز فاخته انداخت. لبخند موذیانه ای روی لبهای فاخته نشست.هر چه سعی کرد نتوانست موهایش را کوتاه کند اما برای حرص دادن نیما از چتریهایش کوتاه کرد. کمی به قیافه ناراحتش جدیت بخشید و حوله را از دست نیما کشید
-بده به من یخ کردم
حوله را روی موهایش انداخت. پشتش را به او کرد که برود اما در حصار دستانش گیر کرد.اصلا نیما دوست داشت او را با گرمای وجودش بسوزاند.از برگهای نازک احساسش باز داشت دود بلند میشد.میسوخت و حسرت می خورد. همیشه جوری میشد دوستت دارم در دهانش می ماسید.زمزمه غمگین نیما را کنار گوشش شنید
-دیگه هیچوقت این کارو نکن ... نکن فاخته.. آتیشم نزن
داشت دیگر خفه میشد.نیما را داشت و نداشت.برای او بود و نبود.کاش فاخته هم موهایش طلایی بود .... آنوقت شاید او را در عشق گول می زد. دوباره شروع شد.....بغض کردن و حرف نزدن. .. آه کشیدن و دم نزدن...باز هم آن زن زیبا جلوی چشمانش به رقص در آمد....انگار به ریش نداشته فاخته می خندید... دست روی دستهایش گذاشت و فشار داد تا این زنجیر محکم را باز کند
-بزار برم ...ولم کن
هیچ چیز نمی گفت و فقط او را محکم در آغوش گرفته بود.صدای زنگ موبایلش رشته افکارش را پاره کرد.از جایش تکان نخورد. فاخته کلافه از سکوت او آخر قفل دستانش را باز کرد
-برو به تلفنت جواب بده.. شاید از طرف آدم مهمی باشه
او هم بلد بود پس. .....خورد کردن غرور نیما رو خوب یاد گرفته بود....دوباره صدای زنگ موبایلش بلند شد. ناچارا به سمت گوشی رفت. فاخته از فرصت استفاده کرد و به اتاقش رفت اما گوشش به صداهای بیرون بود.چه کسی بود به نیمای او زنگ زده بود.
ادامه دارد...
@dastanvpand
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 44
دکمه پاسخ را فشار دادی
-بله
صدای همهمه نمی گذاشت صدای آنطرف واضح به گوشش برسد
-الو نیما....آب دستته بزار زمین .....بیا دم خونت.... سریع بیا ها... بجنب....
-چی شده فرهود ...اتفاقی افتاده
اینبار صدای بلند فرهود را شنید
-ببین نیما سند خونه رو هم بیار... زود باش
سریع به اتاقش رفت و لباس پوشید. باید بیخیال منت کشی از فاخته میشد.سند خانه دستش نبود پیش پدرش بود.کاپشنش را هم پوشید و از در اتاق بیرون رفت.به صدای سشوار ،در اتاق فاخته را زد.داشت موهای زیبایش را خشک می کرد.امروز که موهایش را کوتاه نکرده بود انگار جانش را نجات داده بود.رفت و پشت سرش ایستاد.جلاد از آینه هم نگاهش نمی کرد. سشوار را خاموش کرد و بلند شد.بازوی لاغرش را در دست گرفت و به سمت خودش برگرداند
-باید یه سر برم بیرون ...بر میگردم....اخم نکن دیگه....درم از پشت قفل کن باشه
اشک فاخته دوباره در آمد.اصلا نمی فهمید چرا تا حرف می زد فاخته گر یه می کرد
-گریه نکن دیگه....زود بر می گردم
داشت می رفت اما دوباره برگشت و پیشانی اش را بوسید.چند ثانیه ای نگاهش کرد و سریع از اتاق بیرون رفت.در را که باز کرد چشمش به پسر همسایه افتاد.نمی دانست چرا حس بدی به این آدم دارد.سلام داد .آرام جوابش را داد و در را بست.خودش در را قفل کرد.سوار ماشینش شد و با آخرین سرعت به سمت خانه خودش به راه افتاد.
آرام و قرار نداشت.دلش گواه بد می داد.جلوی برج همهمه بود و فرهود با مرد مسن چاقی که یک پیپ هم کنج لبش بود حرف می زد.فرهود تا چشمش به نیما افتاد رو به همان مرد مسن کرد و با دست نشانش داد
-بفرمائید صاحب این خونه ایشونن
زنی با فیس و افاده رو ترش کرد
-در هر صورت این خونه رو ما خریدیم آقا...امروز هم اینجا اسباب می یاریم
نیما با زور آب دهانش را قورت داد.اینها چه می گفتند. رو به فرهود کرد
-جریان چیه
فرهود نگاه نگرانش را بین او و مرد مسن رد و بدل کرد
-چه جوری بگم....اومدم خبر از مهتاب بگیرم همون جور که گفتی. ...فقط آروم باش یا نیما....ظاهر اون عفریته خونه رو وکالتی حالا به چه دوز و کلکی فروخته به این آقا.متاسفانه همه وسایل خونت رو هم فروخته. سرت کلاه گذاشته به چه بزرگی.خونه به اون گرونی رو سیصد میلیون داده به این آقا
خشکش زده بود.با ناباوری به دهان فرهود چشم دوخته بود.خانه نازنینش .یادگار برادرش....ای داد بی داد....این خانه را اول پدر برای نریمان خریده بود که بعد از فوت دلخراشش به اسم نیما برگشت.آبروریزی از این بیشتر .....افتضاح پشت افتضاح...تا کی باید تاوان این اشتباه را می داد.کاش همان موقع با آبرو ریزی از خانه بیرونش می انداخت. فقط خواست مدارا کند تا بی سر و صدا گورش از زندگیش پاک شود اما چه مفت همه چیز را باخته بود...خانه اش را..دل فاخته را.....به آن همه کاره بی همه چیز باخت....به همین راحتی.با احساس تیر بدی در ناحیه قلبش دستش را روی قلبش گذاشت.فرهود سریع به سمتش رفت
-درست میشه نیما .. سند داری ..مدرک داری...کلی همسایه شاهد ماجرا هستن... همین نگهبانی.....
نیما اما پاهایش تحمل وزنش را نداشت.این دیگر چه بلائی بود. فرهود بازویش را گرفت و فریاد
-یه لیوان آب بیارین لطفا
همانجا روی زمین نشست و دستش را روی قلبش گذاشت. لیوان آبی به لبش نزدیک شد
-بخور این آبو ...درست میشه... اینا قبل اینکه تو بیای اینقدر لات بازی در آوردن زنگ زدم پلیس. اجاره اینجا فقط سیصد میلیونه.... هیچ کاری نمی تونن بکنن.نهایت اینه که باید پولشونو جور کنی
پولشان را چطور جور می کرد. باید با سرافکندگی پیش پدر می رفت و دسته گلی را که آب داده است تعریف می کرد. سیصد میلیونش کجا بود تا یکجا به آنها بدهد.
ادامه دارد...
@dastanvpand
🌸🌿🌸🌿🌿🌸
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 45
دوباره تیره پشتش تیر کشید.کتفش درد میکرد. برای اثبات حق مسلم خودش حالا باید هی اینور و آنور می دوید.زن فریاد می کشید و بد و بیراه می گفت،پسرش از یک طرف و آن مرد هم جور دیگر فضا را متشنج میکرد.حالا باید در این میان قد بلند میکرد و صدایش را کلفت؛ عربده می کشید و می گفت خانه مال من است. اما توانی نداشت.دوباره با درد بیشتری قلبش را فشار داشت.اینبار صدای داد فرهود آمد
-یکی کمک کنه بزارمش تو ماشین...حالش خیلی بده
روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود و به مصیبت وارده فکرد می کرد. قرار بود برود و شکایت کنند هر دو طرف. سرش خیلی درد می کرد و نفس که می کشید قفسه سینه اش تیر می کشید فرهود هم دست به سینه بالای سرش ایستاده بود
-چه جوری پیداش کنم
نفس عمیقی کشید
-یه وکیل سراغ داشتم باهاش صلاح و مشورت کردم. شانس بیار تا حالا نرفته باشه اونور آب. سند و مدرک داری الکی که نیست. پیداش میشه بالاخره
دستی در موهایش کشید
-خیلی کم آبروم تو اون ساختمون رفته بود. ببین چی شد
-خب دیگه! کاریه که شده....باید از اول سفت و سخت جلوش وایمیستادی....الانم دیگه حرص الکی برای چی می خوری
دوباره دستی در موهایش کشید.اصلا نمی دانست باید چه کار کند.پرستاری نزدیک تخت آمد.
-شما بفرمایید بیرون...احتیاج به همراه نیست
بلند شد و نشست
-مرخصم؟
پرستار نگاهی به او انداخت
-خیر ...امشب باید بمونین....دراز بکشین لطفا
بلند گفت
-چی....من حالم خوبه نمی مونم بیمارستان
پرستار اخم کرد
-من تصمیم نگرفتم که .. دکتر تشخیص دادند..نوار قلبتون خوب نبوده
به فرهود نگاه کرد تا چیزی بگوید.او هم شانه بالا انداخت.دوباره رو به پرستار کرد
-خانوم! من خانومم خونه تنهاست.. خبر نداره اینجام
-خب زنگ بزنین بهش...خانومتون بچه شیرخواره نیستن که... وضعیتتون رو بهش بگین
عصبانی شد
-ای بابا.. چرا مرغتون یه پا داره. ..می گم حالم خوبه
بدون جوابی بیرون رفت. فرهود دست در جیب پالتویش کرد
-زنگ بزن بهش خبر بده
کلافه دستی به صورتش کشید و به فرهود خیره شد.دوست نداشت او برای فاخته کاری انجام دهد .از روی تخت بلند شد تا راه بیافتد.فرهود بازویش را گرفت
-چی کار داری می کنی
جواب نداد و کفشهایش را پوشید. هنوز دو قدم نرفته بود که دوباره قلبش را گرفت و ایستاد. فرهود دوباره به سمت تخت هدایتش کرد و کمک کرد تا بنشیند
-حتما یه دلیلی داره می گن باید بمونی.....عاشق چشم و ابروی توی عنق نیستن که
-فاخته خونه تنهاست
-خب یه شب تنها می مونه
نگاهش کرد.امکان نداشت... فاخته از تنهایی می ترسید بویژه که الان از او هم ناراحت بود
-فرهود
-جانم
نفس عمیقی کشید. ظاهرا چاره ای نداشت
-برو دنبال فاخته ببرش خونه مادرم اینا.نمی خوام خونه تنها باشه....ولی بهش نگو من بیمارستانم
دست روی شانه اش گذاشت
-خیالت راحت
خیالش که راحت نبود اما چاره ای هم نداشت. نه اینکه فرهود قابل اعتماد نباشد. فاخته زیادی برایش اهمیت داشت.اصلا دوست نداشت هیچ کس او را ببیند.به اندازه کافی از طرف مهتاب نقره داغ شده بود
آخرین ظرف را هم شست و شیر آب را بست که زنگ آیفون زده شد.حتما نیما بود دیگر. همین چند لحظه پیش داشت با خودش فکر می کرد چرا حالا نیما کم به خانه مادرش می رود آنها یکسر نمی آیند فقط تلفنی حالش را می پرسند. به سمت آیفون رفت ،نگاهی به ساعت که حدودا ده شب بود انداخت و جواب داد
-بله
-شب بخیر فاخته خانوم. فرهودم دوست نیما.بی زحمت اگه میشه حاضر شین بیاین پایین .نیما نمی تونه امشب بیاد. از من خواست شما رو ببرم خونه حاج آقا شب تنها نباشین
با تعحب پرسید
-خب چرا خودش زنگ نزد شما اومدین. برین بهش بگین من نمیرم .ممنون زحمت افتادین
-خودش نمی تونست زنگ بزنه.خواهش می کنم فاخته خانوم... خوبیت نداره من اینجوری پشت درم. ..مردم منتظرن فقط واسه آدم حرف در بیارن
حرصش در آمد
-خب بفرمائید برین... به نیما هم بگین اینقدر خودشو نکشه نگران منه
انگار فرهود هم حرصش در امده بود.
-لا اله الا الله... فاخته خانوم...نیما بیمارستانه خواهش کردم ازتون
بلند داد زد
-چی....بیمارستان برای چی...هم... همین الان می یام
گوشی را گذاشت. هول و دستپاچه به اتاقش رفت و مقداری وسیله در کوله اش ریخت و پایین رفت. نیمای عزیزش بیمارستان بود.
@dastanvpand
🌸🌿🌸🌿🌸🌸🌿
💐مواظب همدیگه باشیم !
💕از یه جایی بــه بعد...............دیگه بزرگ نمیشیم؛ پیر میشیم🍃🌸
💕از یه جایی بــه بعد.............. دیگه خسته نمیشیم؛ می بُرّیم 🍃🌸
💕از یه جایی بــه بعد..............دیگه تکراری نیستیم؛ زیادی هستیم...!!🍃🌸
پس قدر خودمون ، خانواده مون ، دوستانمونو، زندگیمونو و کلأ حضور خوشرنگ مون رو تو صفحهء دفتر وجود بدونیم... محبت تجارت پایاپای نیست٫
چرتکه نیندازیم که من چه کردم وتودرمقابل چه کردی!
بیشمار محبت کنیم....
حتی اگربه هردلیلی کفه ترازوی دیگران سبک تر بود🍃🌸
@dastanvpand
🍃🍃🍃
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠 #قسمت_چهارم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : کله پاچه عمر
از بدو امر و پذیرش در ایران ... سعی کردم با مردم ارتباط برقرار کنم ... با اونها دوست می شدم و گرم می گرفتم و تمام نکات ریز و درشت رو یادداشت می کردم
.
کم کم داشت تفکرم در مورد ایرانی ها کمی نرم تر می شد ... تا اینکه ... یکی از شیعه هایی که باهاش ارتباط داشتم منو برای خوردن کله پاچه به مهمانی دعوت کرد ... .
وقتی رفتم با یک جشن تقریبا خصوصی و کوچک، مواجه شدم ... عمر کشان بود و می خواستند کله پاچه عمر را بخورند ... .
.
با دیدن آن، صحنه ها و شعرهایی که می خواندند، حالم بد شد ... به بهانه های مختلف می خواستم از آنجا خارج بشم اما فایده ای نداشت ... .
آخر مجلس، آبگوشت رو آوردن و شروع کردند به خوردن ... من هم از روی ترس که مبادا به هویتم پی ببرند، دست به غذا بردم ... هر لقمه مانند تیغ هزارخار از گلویم پایین می رفت ... .
.
تک تک دندان هایی را که روی آن لقمه ها می زدم را می شمردم ... 346 بار هر دو فک من برای خوردن آن لقمه ها حرکت کرد ... وقتی از مجلس خارج شدم، قسم خوردم ... سر 346 شیعه را از بدن شان جدا خواهم کرد .
⬅️ادامه دارد...
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️
🌿
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠 #قسمت_پنجم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : سرنوشت نامعلوم
دفتری را که محاسن شیعیان و مردم ایران را در آن نوشته بودم، آتش زدم ... هر برگ آن را که می سوزاندم استغفار می کردم که چطور شیطان مرا گول زد و داشت کم کم دلم را نسبت به این کفار نجس نرم می کرد ..
.
برگ های دفتر که تمام شد، برای آخرین بار قسم خوردم ... دیگر هرگز نسبت به شیعیان نرم نخواهم شد تا نسل آنها را نابود کنم و کودک های شان وهابی شوند؛ دست از مبارزه برنمی دارم ..
.
بعد از چند ماه، دوباره ساکم را جمع کردم و رفتم سمت ترمینال ... حالا وقت این رسیده بود که کاملا بین آنها نفوذ کنم و درباره عقاید شیعیان مطالعه کنم ... .
از خوابگاه که بیرون زدم هنوز مقصدم را انتخاب نکرده بودم ... مشهد یا قم؟ ... خودم را به خدا سپردم ..
.
برای خرید بلیط اتوبوس، وقتی باجه دار مقصدم را پرسید با صلابت گفتم: قم یا مشهد، فرقی نداره. هر کدوم جا داره و زودتر حرکت می کنه ... .
حدود یک ساعت و نیم بعد، من توی اتوبوس نشسته بودم و در پی سرنوشت نامعلوم به سمت مشهد می آمدم ...
⬅️ادامه دارد...
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️
🌿
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠 #قسمت_ششم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : غریب و تنها در مشهد
بعد از رسیدن به مشهد، طبق اطلاعات و تحقیقاتی که در مورد بهترین حوزه های مشهد و قم کرده بودم؛ رفتم سراغ شون ... .
دو تای اول اصلا حاضر به پذیرشم نشدن ... گفتن: بدون درخواست و تاییدیه پذیرش، اجازه ثبت نام ندارن ...
.
راهی سومین حوزه شدم ... .
کشور غریب، شهر غریب، دیگه پول هم نداشتم که ماشین بگیرم ... ساکم رو گرفتم دستم و پرسان پرسان راه افتادم ... توی کوچه پس کوچه ها گم شدم ... تا به خودم اومدم دیدم رسیدم به حرم ... .
خسته و گرسنه، با یه ساک ... نه راه پس داشتم نه راه پیش ... برای رسیدن به سومین حوزه، یا باید حرم رو دور میزدم یا از وسطش رد می شدم ... .
.
نفرتم از شیعه ها به حدی شده بود که دلم نمی خواست حتی برای کوتاه کردن مسیر، از داخل حرم رد بشم ... چند قدمی که رفتم یهو به خودم اومدم و گفتم: اینجا هم زمین خداست. چرا مسیرم رو دور کنم؟ اگر به موقع نرسم و پذیرش نشم چی؟ توی این شهر و کشور غریب، دستم به جایی میرسه؟ ... .
دل به دریا زدم و مدارک رو جدا کردم. ساکم رو به امانات دادم و وارد حرم شدم ... .
⬅️ادامه دارد...
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️
🌿
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
📚 داستانی واقعی و خنده دار از قدیمیان
یکی از گذشتگان تعریف می کند که روزی به همسرم گفتم که برای شب مهمان دارم و باید تا شب که از سر کارم برمی گردم همه چیز را آماده و مرتب کرده باشی و غذا درست کرده باشی شرمنده مهمانها نشویم .
همسرم گفت : چشم
ومن سرکارم در مزرعه رفتم و تا مغرب سخت کار کردم و به طرف خانه به راه افتادم ....اما چشمم در آن تاریکی مغرب که باید همه چیز آماده می بود به همسرم افتاد گوشه ای خوابیده بود ...
من هم خسته و درمانده که این حالت را دیدم از حرص و ناراحتی تا توانستم با عصا کتکش زدم !
به تمام قوت ضرباتم را وارد می کردم ، ناگهان متوجه شدم که صدای همسرم نیست و اصلا خانه خودم نیست خانه همسایه است !!!
از شدت خجالتی و شرمندگی بیرون زدم و به سرعت به خانه خودم رفتم ،با چهره ای سرخ شده و پرآشوبم وقتی وارد خانه شدم دیدم همسرم همه چیز را آماده کرده و مهمانها منتظر من هستند ، به کسی از احوال خود چیزی نگفتم و نشستم ، و در دل هر آن منتظر بودم مرد همسایه بیاید و شکایت کند ....
آن شب گذشت و کسی نیامد ....
بعد از سه روز که از آن ماجرا گذشت و باز کسی نیامد و من دیگر طاقت نیاوردم و به بازار رفتم و تکه ای طلا گرفتم و به منزل همسایه رفتم و به مرد آن زن گفتم :
بخدا خیلی شرمنده ام این طلای ناقابل را آورده ام بلکه مرا به خاطر آزاری که به او رسانده ام ببخشد، خسته بودم و متوجه نشدم که خانه خودم نیست و چنین شد ...
مرد خنده ای کرد و گفت :
به خدا قسم که من الان این را از تو میشنوم همسرم چیزی به من نگفته است ، اما این سه روز چیزی که برایم خیلی عجیب بود تغییر حالت همسرم بود که هر بار که به منزل آمدم منزل تمیز و مرتب شده است و همه چیز آماده است !!!
ای کاش هر هفته یکبار می آمدی و این اشتباه را تکرار می کردی !😂
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
@dastanvpand
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد .
🍃اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد. او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!
🍃دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی . گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟
🍃سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا آورده ای ؟ کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت: تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟
🍃چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد . گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن.
گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری.
@dastanvpand
🔰🔰🔰🔰
🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_چهلویک
بلند شد و به سمت ماشینا دوید و با صدای بلند بهم گفت تکون نخور دیگه نمی دیدمش حتی صداشم دیگه به گوشم نمی رسید فقط یادم می امد که چشام بسته شد و دیگه هیچی ….چشامو باز می کنم پرده های سفید ………دیوارای سفید…… تختای سفید ادمای سفید پوش نکنه الان رنگ سفید مد شده …….همه دارن سفید می گردن به بالای سرم نگاه کردم یه سرمه این سرم قطره هاش دارن کجا می ریزهلوله سرمو دنبال کردم……….. اه این که تو دست منه من کجام …………..چرا تشنمه اب اب من اب می خوامپرستار-…………..اه بلاخره بیدار شدی خانومی-اینجا کجاست پرستا-ر اینجا بیمارستانه……… الان نزدیک ۵ روز ی میشه که اینجایی چه اتفاقی برام افتادهپرستار- به دستت تیر خورده بود……- ولی به خاطر ضعف شدید بدنی ۵ روز تموم که بیهوش بودی -واقعا پرستار- اره من ۵ روز بیهوش بودم پس چرا هیچی یادم نمیادتازه یاد شهاب افتادم ……می خواستم ببینمش ..دلم براش تنگ شده بود -ببخشیبد من بیهوش بودم کسی هم برای دیدنم امدپرستار -اره یه اقایی همیشه می یومد……. ولی امروز نیومده یعنی هنوز نیومدهسه شب اول پیشت بود شوهرته ؟.. معلومه خیلی دوست داره .. خیلی نگرانت بود … مدام از پرستارا می خواست بهت سر بزنن پس اونم به دیدنم می یو مده …….منو فراموش نکرده ….یه حس خوب بهم دست داد ..اونروز هرچی منتظرش شدم نیومدبخشکی شانس یه روزم که بهوشم ……..حالا اقا طاقچه بالا می زاره نمیادشاید کار داره….. اون حتما میاد …..تا شب منتظرش شدم ولی اون نیومد به امید اینکه فردا حتما میاد چشمامو بستم به خواب رفتم صبح از خواب که بیدار شدم یه دست گل بزرگ رو میز بود -پرستار پرستارپرستار- بله-کسی امده بود اینجاپرستار- اره نفهمیدی…….. شوهرت بود فکر کنم دیده خوابی….. امده و رفته و دلش نیومده بیدارت کنهبه معرفت بیدارم نکرده به گلای رو میز نگاه کردم یه سبد بزرگ پر از گلای رز سفید بود که به طرز قشنگی چیده شده بودن در حال برانداز کردن گلا بودم که یه پاکت نامه بین گلا دیدم دست بردام و پاکتو برداشتم این چیه ؟پاکتو باز کردم سلام خوب منم عین خودتم اصلا بلد نیستم یه نامه درست و درمون بنویسم از بچگیمم انشام بد بوده و هست……. راستشو بخوای تا حالا از اینجور نامه ها ننوشتم.شاید من از روز اول بهت دروغ گفته باشم ولی در مورد خودم هیچ دروغی بهت نگفتم……. مجبور شده بودم .که اون حرفا رو بهت بزنم… اینا جزعی از کارمهامیدوارم ازم دلگیر نباشی…این یکی از بهترین ماموریتام بود . وقتی وارد شرکت شدم فکر نمی کردم قرار باشه با تو همکار باشم . اولین باری بود که می دیدم یه نفر انقدر بی غل و غشه و مثل دخترای دیگه دنبال خوشگذرونی نیستنمی دونم تو این ماموریت چطور باهات برخورد کردم که احتمالا باعث سوء تفاهمت شدممن به تو مثل یه دوست نگاه می کردم ……ولی تورو نمی دونم …ازم نرنج برای یه مدت انتقالی گرفتم که برم شهرستان … راستی یه خونه هم برات اجاره کردم نگران اجاره اشم نباش…… خودم اجارشو ماه به ماه می ریزم به حساب صاحبخونه…… ادرس خونه پایین برگه هم هست کلید هم تو پاکته زیر گلاست به دست کلید دیگه هم هست کلیدای خونه ی پدرمه .نمی تونستم پدرمو ببرم … ممنون می شم گاهی بهش سر بزنی شماره خونه رو هم برات نوشتم نتونستی بری بهش زنگ بزن و از تنهایی درش بیار …. براش یه پرستار گرفتم ولی دائمی نیست برای همه چی ممنون شهاب ****یعنی چی … همش همین بود……. شهاب تو نباید با من اینکارو کنی من خونه می خوام چیکار؟ دسته گلو پرت کردم کف زمین پاکتو برداشتم توش دوتا دسته کلید بود از جام بلند شدم و به طرف کمد رفتم لباسام اونجا بود….. سریع لباسمو عوض کردم و از اتاق امدم بیرون و به طرف ایستگاه پرستاری رفتم -ببخشید از کجا می تونم یه تماس بگیریمپرستار- بفرماید از اینجا می تونید فقط کوتاه باشه-ممنونسریع شماره خونه پدر شهابو گرفتم کمی طول کشید ولی بلاخره برداشت -سلام خوب هستید اقای احمدی منم دباغاحمدی – سلام دخترم خوبی چه عجب یادی از ما کردی- ببخشید من یکم عجله دارم اقا شهاب هستن؟احمدی – نه دخترم امروز پرواز داره رفته فرودگاه -کجا؟احمدی – به من که درستو و حسابی حرفی نزد نمی دونم چش بود فقط گفت برای یه مدت می ره ……..چیزی شده دختر؟-پروازش برای ساعت چنده احمدی – فکر کنم ۳….اگه چیزی می دونی به منم بگو-هنوز خودمم نمی دونم ولی باز باهاتون تماس می گیرمبی معرفت……. بی معرفت……. یعنی دوسم نداشتی… تو که می دونستی من دوست داشتم ……..پس چرا رفتی؟ از بیمارستان که امدم بیرون به سمت خیابون رفتم باید دربست می گرفتم-اقا دربستکجا ابجی؟- فرودگاهخانوم ۱۰ تومن میشها-باشه اقا مشکلی نیست
🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_چهلودو (آخر)
به ساعتم نگاه کردم ۱٫۵ بود ….بلاخره بعد از کلی رد کردن ترافیک و گذشت زمان به فرودگاه رسیدیم .
اوه حالا پول اینو از کجا بیارم دیگه شهابم نیست که پول اینو حساب کنه
-گفتید چند میشه اقا
۱۰ تومن
با نا امیدی در کیفمو باز کردم باور نمی شد . تو کیف ۱۰ تا تراول ۵۰ تومنی بود .
اینم کار شهاب بود.می خوای مدیونم نباشی
پول راننده رو حساب کردم
به تابلوی اعلانات نگاه کردم
حتی نمی دونستم داره کجا می ره به تمام پروازای ساعت ۳ نگاه کردم تو اون زمان سه تا پرواز بود
مشهد … شیراز … بندر عباس
یعنی با کدوم پرواز می ره …………پرواز مشهدو که اعلام کردن با نیم ساعت تاخیر پرواز می کنه……. پس می موند دوتا پرواز…… اول پرواز بند رعباس اعلام شد که مسافرا اماده بشن
به پشت شیشه رفتم………. مسافرا رو می دیدم که کم کم میومدن و می رفتن ولی خبری از شهاب نبود .
چندباری هم با گوشیش تماس گرفتم ولی خاموش بود .
۱۰ دقیقه ای گذشت ولی خبری نبود.
هنوز امیدوار بودم که پرواز شیراز اعلام شد
خدایا پیداش کنم………. دارم دیونه می شم…….. تورخدا شهاب … کجایی
نکنه با پرواز قبلی رفته باشه نه…. خدا نکنه …. چشاتو باز کن شاید ببینیش با دستام چسبیده بودم به شیشه
و خدا خدا می کردم که ببینمش …..دیگه نا امید شده بودم که نکنه با پرواز قبلی رفته باشه .
اشکم در امده بود و با نا امیدی به مسافرا نگاه می کردم که
دیدمش … اره خودش بود … یه چمدون تو دستش بود که داشت رو زمین می کشید و یه کیفم که رو دوشش بود.
اصلا متوجه نشدم کجام و داد زدم
– شهاب و دستامو براش تکون دادم
فکر کنم شنید که سرشو اینطروف و اونطرف کرد.
ولی متوجه من نشد دوباره صداش کردم
– شهاب شهاب
بیشتر کسایی که نزدیکم بودن بهم نگاه می کردن و به خل بودنم ایمان داشتن
بازم صداش کردم و اینبار بلند تر
-شهاب
که بلاخره نگاش بهم افتاد……… بهم نگاه می کرد و منم براش دست تکون می دادم…….. دو سه قدمی از پله ها پایین امد و من خوشحال که منو دیده حتما می خواد بیاد طرفم……… ولی وایستاد و دوباره یه قدم به عقب برداشت
-چرا نمیای چرا وایستادی …..منم ژاله…. ژاله……. بیا دیگه
سرشو انداخت پایین و دیگه بهم نگاه نکرد
شهاب تو روخدا با من اینکار نکن……….. اون داشت می رفت و دیگه بهم نگاه نمی کرد .
دوباره صداش زدم و لی اون با یه لبخند تلخ سرشو اورد بالا و فقط دستشو برام تکون دادو پشتشو به من کرد و رفت
نه اون منو ول کرد و رفت……… باورم نمی شد …..عقب عقب از شیشه دور شدم انقدر عقب رفتم که به صندلیا رسیدم و روی یکیشون ول شدم
سرمو با ناباوری تکون می دادم ……….سرمو گذاشتم بین دستام و چشمامو بستم که اعلام بلند شدن پرواز شیرازو شنیدم
شهاب رفتی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پس ژاله چی ؟
دیگه این اواخر اشک بود که هی از چشام در میومد .
شروع کردم به گریه .
خانوم حالتون خوبه
سرمو اوردم بالا یه خانوم چادری بود که داشت ازم می پرسید حالم خوبه
و من بدون جواب دادن بلند شدم دوباره به شیشه نگاه کردم همه رفته بودم شهابم رفته بود …
اب دهنمو قورت دادم و به سمت در خروجی رفتم
باشه برو … من که مثل تو نیستم همه رو فراموش کنم …. شهاب بد … چرا ولم کردی ….موقع راه رفتن بند یکی از کفشامو دیدم که باز شده بود خم شدم که ببندم .
یاد اون روز افتادم که شهاب بهم یاد داد چطور بند کفشامو ببندم
نه دیگه نمی خوام چیزی از تو یاد بگیرم ……هرچی که تو رو به یادم بیاره بدم میاد …..بند اون یکی کفشمو هم باز کردم .
همه یه طور خاص نگام می کردن
بذار نگام کنن مگه ۲۲ سال نگام کردن چیزی شد که حالا بشه
یه ماشین دربست گرفتم و ادرس خونه جدید و بهش دادم و ماشین شروع کرد به حرکت ..
زندگی من هیچ وقت شیرین نمیشه……… وسط راه یاد پدر شهاب افتادم اقا اون ادرس نمی رم برو به این ادرس
دوباره راننده با کلی غر غر دور زد و مسیرشو عوض کرد و به طرف خونه شهاب رفت
از ماشین پیاده شدم……. تمام خاطر هایی که با شهاب داشتم….. داشت برام زنده می شد . کلیدا رو در اوردم و در حیاطو اروم باز کردم
مثل همیشه بود……… سر سبز و بوی نم خاک نشون از تازه ابپاشی شدن حیاط می داد.
اروم به طرف ساختمون رفتم نا خواسته به پدر شهاب گفتم بابا
بابا خونه ای؟
دیدم پدرش از اتاق امد بیرون
احمد ی- سلام دخترم امدی
با بغض ….. بله دلم براتون تنگ شده بود…. تو دلم گفتم بوی شهابو می دی برای همین امدم .
احمدی – چه خوب کردی امدی شهابو دیدی
-نه
داشت اشکم در میومد
به چشام خیره شد
– می خوام امشب براتون شام درست کنم
فقط بهم لبخند زد… کیفمو رو جا لباسی اویزون کردم و به طرف اشپزخونه رفتم .
خودمم نمی دونستم می خوام چی درست کنم . یه سیب زمینی برداشتم و شروع کردم به پوست کردن . به اشکام اجازه دادم بیان بیرون.
پوست می کردم و بینیمو مدام می کشیدم بالا
احمدی – ژاله بابا چیزی شده
به طرفش برگشتم
با گریه……. نه چیزی نشده
احمدی- پس چرا گریه می کنی ؟
به خاطر این پیازه نمی دنم چرا انقدر تنده اشک منو در اورده
احمدی – اره واقعام تنده این سیب زمینی
به دستم نگاه کردم که پیاز نبود و سیب زمینی بود .
گریه ام بیشتر شد . و با هق هق به طرف اتاق شهاب رفتم .
خودمو رو تختش انداختم و گریه کردم
فکر کنم پدرش از این تابلو بازیه من به همه چی پی برده بود برای همینم بیچاره چیزی نگفت و ساکت شد
بعد از چند دقیقه سرمو اوردم بالا و دورتا دور اتاقشو دیدم ساده بود چیز خاصی توش نداشت ولی بوشو می داد چشمم به بالای کمد افتاد یه بسته بزرگ سفید بود با دست بینیمو که روش پر اشک بود و پاک کردم و سعی کردم بسته رو از کمد بردارم .
بسته رو برداشتم و بازش کردم.
همونجا میخکوب شدم و با ناباروری لباس عروسی که تو جعبه بود اوردم بالا
همونی بود که اونروز بهش گفته بودم ازش خوشم میاد
هق هق گریه ام امونمو بریده بود حالا بلند بلند گریه می کردم .
– تو که منو نمی خواستی این خریدن چی بوده
صدای زنگ خونه امد .
نمی دونم چرا تو اون چند دقیقه با پدرش راحت شده بودم
کیه بابا؟
احمدی – کسی نیست…. پرستاریه که شهاب برام گرفته بود امده بود شب بمونه که گفتم نمی خواد
با لباس عروس از جام بلند شدم باهاش دور خودم چرخ زدم دلم داشت براش پر می کشید ….. برای خودم می چرخیدمو و گریه می کردم .
انقدر چرخیده بودم که سرم گیج رفت و سر جام وایستادم که کمی اروم بشم .
—شنیدم که میگن یکی دونه ها خل دیونن ولی نمی دونستم تا این حد خلن
با شنیدن این حرف به سمت در برگشتم
شهاب بود که داشت بهم می خندید و در حالی که در می بست
شهاب – تو به با اجازه چه کسی دست به اون (لباس عروس)زدی
-تو مگه نرفتی
شهاب – چیکار کنم یه چیز جا گذاشته بودم باید بر می گشتم
– یعنی می خوای بازم بری ؟
شهاب – نمی دونم بستگی داره
-به چی ؟
شهاب – به اینکه اون چیزی که جا گذاشتم بخواد من برم یا بمونم
-اون چیزی چیه؟
شهاب – اوه خدای من ژاله که می خوای درست فکر کنی …. فکر کردم فهمیدی چی می گم.
-نکنه نکنه منظورت…..
..
شهاب – خدا روشکر دارم بهت امیدوارم میشم
-نه..
شهاب – اره
-نه
شهاب – اره..
– وای شهاب
شهاب دستاشو از هم باز کرد ….جانم
با تمام قدرت به طرفش دویدم و خودمتو انداختم تو بغلش
و همونطور که تو بغل شهاب بودم منو دور خودش می چرخوند
و بلند بلند می خندید منم می خندیدم
بعد از اینکه کلی منو چرخوند و خندیدم باهم رو تخت افتادیم
– چی شد تو که داشتی می رفتی گفتی سوء تفاهم.
شهاب – راستش ترسیدم ژاله….. وقتی اونشب تو اون مهمونی دیدم داری با محمودی می ری بالا……… داشت قلبم وایمیستاد.. نمی دونی تا خودمو به اون بالا برسونم هزار بار مردمو زنده شدم….. یا اونروز که تیر خوردی … وقتی می بینم ممکنه اگه باهام باشی برات اتفاقی بیفته ترس برم می داره … نمی خوام بهت اسیبی برسه … برای همین گفتم ازت دور بشم و پا رو دلم بذارم
– یعنی دوسم داری
شهاب – پس فکر می کنی برای چی مجبور کردم هواپیما برگرده
-راست می گی
شهاب – اره
-فکر می کردم دیگه نمی بینمت
بهم خندید
-پشیمون نمیشی
با حرکت سر گفته نه
-یه چیزی بپرسم
شهاب – قضیه بلیت اتوبوسای واحد که نیست
با خنده نه……..-تو اون شب تو ماشین منو بوسیدی
شهاب – بازم مستی
-دارم جدی می پرسم
شهاب – خوب منم جدی می گم
-راستشو بگو
شهاب – نمی دونم داری از چی حرف می زنی
-شهاب
شهاب – جانم
-راستشو بگو
شهاب – راستشو می خوای
-اره
شهاب – راستشو بخوای الان می خوام همون بلا رو سرت بیارم
-چه بلایی؟(من مردم این دختر از خل بودنش کم نشد)
شهاب – چشاتو ببند تا بگم
-شهاب می خوای چیکار کنی ؟
شهاب – تو ببند ضرر نمی کنی
-ببندم؟
شهاب – بهم اعتماد نداری؟
-چرا دارم
شهاب – پس ببند
چشمامو بستم
احساس کردم دارم گرم میشم … شهاب بود که داشت اروم منو بغل می کرد و منو به خودش می فشرد
بعد از کمی مکث ……………ژاله دوست دارم
و اون بلای شیرینشو نازل کرد
و لباشو گذاشت رو لبام
****
آروم آروم تو گوشم بگو که می مونی
هر شب هر روز هر لحظه به یادم می مونی
ذره ذره از عشقت من دارم می میرم
من تو فکرم چجوری دستاتو بگیرم
حالا دستات تو دستام نگاتم تو نگام
این چه حسیه چه حالیه چرا من رو هوام
حالا دستات تو دستام نگاتم تو نگام
این چه حس و حالیه آخه چرا من رو هوام
پایان
داستان نصوح، مردیکه کارگر حمام زنانه بود
مردی که سالیان سال همه را فریب داده بود نصوح نام داشت. نصوح مردى بود شبیه زنها ،صدایش نازک بود صورتش مو نداشت و اندام زنانه داشت. او مرد شهوتران بود و با سواستفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار مى کرد. هیچ کسى از وضع نصوح خبر نداشت، او از این راه هم امرارمعاش می کرد و . . .
نصوح چندین بار به حکم وجدان از کارش توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست.
او دلاک و کیسه کش حمام زنانه بود. آوازه تمیزکارى و زرنگى او به گوش همه رسیده و زنان و دختران و رجال دولت و اعیان و اشراف دوست داشتند که وى آنها را دلاکى کند.
آوازه ی صفاکاری نصوح تا کاخ شاهی آن شهر رسیده بود و روزى در کاخ شاه صحبت از او به میان آمد. دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد. از قضا گوهر گرانبهاى دختر پادشاه در آن حمام مفقود گشت.
از این حادثه دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه کارگران را تفتیش کنند تا شاید آن گوهر ارزنده پیدا شود.
کارگران را یکى بعد از دیگرى مورد جستجو قراردادند تا اینکه نوبت به نصوح رسید، او از ترس رسوایى، حاضر نـشد که وى را تفتیش کنند، لذا به هر طرفى که مى رفتند تا دستگیرش کنند، او به طرف دیگر فرار مى کرد و این عمل او سوء ظن دزدى را در مورد او تقویت مى کرد و لذا مأمورین براى دستگیرى او بیشتر سعى مى کردند.
نصوح هم تنها راه نجات را در این دید که خود را در میان خزینه حمام پنهان کند، ناچار به داخل خزینه رفته و همین که دید مأمورین براى گرفتن او به خزینه آمدند و دیگر کارش از کار گذشته و الان است که رسوا شود به خداى تعالى متوجه شد و از روى اخلاص توبه کرد در حالی که بدنش مثل بید میلرزید با تمام وجود و با دلی شکسته گفت: “خداوندا گرچه بارها توبهام بشکستم، اما تو را به مقام ستاری ات این بار نیز فعل قبیحم بپوشان تا زین پس گرد هیچ گناهی نگردم”. نصوح این بار از ته دل توبه واقعی نمود. ناگهان از بیرون حمام آوازى بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد.محافظین از او دست برداشتند و نصوح خسته و نالان شکر خدا به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص شد و به خانه خود رفت.او عنایت پرودگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و فوراً از آن کار کناره گرفت.
چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد، ولی نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مالی نیستم و دیگر هم نرفت. هر مقدار مالى که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و چون زنان شهر از او دست بردار نبودند، دیگر نمى توانست در آن شهر بماند و از طرفى نمى توانست راز خودش را به کسى اظهار کند، ناچار از شهر خارج و در کوهى که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید.
نصوح شبی در خواب دید که کسی به او می گوید:”ای نصوح! تو چگونه توبه کرده اى و حال آنکه گوشت و پوست تو از فعل حرام روئیده شده است؟ تو باید چنان توبه کنى که گوشتهاى حرام از بدنت بریزد.”
همین که نصوح از خواب بیدار شد با خودش قرار گذاشت که سنگ هاى سنگین حمل کند تا گوشت هاى حرام تنش را آب کند. نصوح این برنامه را مرتب عمل مى کرد تا در یکى از روزها همانطورى که مشغول به کار بود، چشمش به میشى افتاد که در آن کوه چرا می کرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از کیست؟ عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعاً از شبانى فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستى من از آن نگهدارى کنم تا صاحبش پیدا شود . لذا آن میش را گرفت و نگهدارى نمود.
آن میش زاد ولد کرد و نصوح از شیر آن بهره مند مى شد تا سرانجام کاروانى که راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگى نزدیک به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جاى آب به آنها شیر مى داد که همگى سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند. وى راهى نزدیک را به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانى کردند و او در آنجا قلعه اى بنا کرده و چاه آبى حفر نمود و کم کم در آنجا منازلى ساخته و شهرکى بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگى به چشم بزرگى به او مى نگریستند.
رفته رفته، آوازه خوبى و حسن تدبیر نصوح به گوش پادشاه آن عصر رسید که پدر همان دختر بود که جواهرش در حمام زنانه مفقود شده بود و باعث توبه نصوح شده بود. شاه از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وى را از طرف او به دربار دعوت کنند.
همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیرفت و گفت: “من کارى و نیازى به دربار شاه ندارم” و از رفتن نزد سلطان عذر خواست.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
مامورین چون این سخن را به شاه رساندند شاه بسیار تعجب کرد و اظهار داشت حال که او نزد ما نمی آید ما مى رویم او را ببینیم.
شاه همراه با درباریانش به سوى نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد، پس پادشاه در آنجا سکته کرد و نصوح چون خبردار شد که شاه براى ملاقات و دیدار او آمده بود، در مراسم تشییع او شرکت و آنجا ماند تا او را به خاک سپردند و چون پادشاه پسرى نداشت، ارکان دولت مصلحت دیدند که نصوح را به تخت سلطنت بنشانند.
نصوح چون به پادشاهى رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترش داد و بعد با همان دختر پادشاه که ذکرش رفت، ازدواج کرد و چون شب زفاف و عروسى رسید، در بارگاهش نشسته بود که ناگهان شخصى بر او وارد شد و گفت “چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را نزد تو یافته ام، مالم را به من برگردان.” نصوح گفت : درست است و دستور داد تا میش را به او بدهند.
آن شخص گفت که چون میش مرا نگهبانى کرده اى هرچه از منافع آن استفاده کرده اى، بر تو حلال ولى باید آنچه مانده با من نصف کنى.
نصوح گفت: درست است و دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند.
آن شخص گفت: بدان اى نصوح، نه من شبانم و نه آن میش است بلکه ما دو فرشته براى آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد، و از نظر غایب شدند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
✨ #داستان_کوتاه ✨
صبح شد و مرد با انرژی و حس خوب مطابق هر روز سوار بر اتومبیلش شد و به سمت محل کارش حرکت کرد.
در جادهی دو طرفه، ماشینی را دید که از روبرو میآمد و راننده آن، خانم جوانی بود.
وقتی این دو به هم نزدیک شدند، خانم در یک لحظه سر خود را از ماشین بیرون آورد و به مرد فریاد زد: «حیووووووووون!»
مرد متعجب شد اما بلافاصله در جواب داد زد: «میمووووووون»
هر دو به راه خودشون ادامه دادند.
مرد به خاطر واکنش سریع و هوشمندانهای که نشون داده بود خشنود و خوشحال بود و در ذهنش داشت به کلمات بیشتری که میتونست تو اون لحظه بار اون خانم کنه فکر میکرد و از کلماتی که به ذهنش میرسید خندهاش میگرفت.
اما چند ثانیه بعد سر پیچ که رسید حیوانی وحشی که از لا به لای درختان کنار جاده درآمده بود، با شدت خورد توی شیشهی جلوی ماشین و اتومبیل مرد به سمت آن درختان منحرف شد...
و آنجا بود که متوجه شد حرف اون خانم هشدار بوده نه فحش و فهمید اسیر قضاوت کردن زودهنگام شده.
👉 @Dastanvpand
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
📚 رمان #وقت_دلدادگی قسمت 45 دوباره تیره پشتش تیر کشید.کتفش درد میکرد. برای اثبات حق مسلم خودش
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 46
پایین رفت و چراغ ماشینی روشن و خاموش شد. به سمت همان ماشین رفت.ماشینی که راننده اش با دیدن فاخته بدجور حالش دگرگون میشد.دوباره بغضش گرفت. در را باز کرد و عقب ماشین نشست و سلام کرد
اما ناگهان گریه اش در آمد
-بیمارستان برای چی ...لطفا منم ببرین اونجا
برگشت. چشمان آبیش را به چشمان فاخته دوخت اما سریع نگاهش را گرفت
-نمیشه...نیما اصلا به من گفته بود نگم بیمارستانه...خودشم واسه همین زنگ نزد....من گفته نیما رو انجام میدم می برمتون خونه حاجی
کمی جلو آمد و دستانش را به صندلی جلوی ماشین گرفت
-اول بریم بیمارستان بعد بریم خونه
-ببخشید! نمیشه شرمنده
بدون حرف دیگری او را به خانه حاج آقا رساند. داشت از ماشین پیاده میشد که صدایش کرد
-فاخته خانوم
به طرفش برگشت. تا اورا می دید سریع نگاهش را می دزدید
-به خانواده چیزی نگین لطفا
باشه ای گفت و خداحافظی کرد. در خانه هم در جواب سوالات حاج آقا و حاج خانوم گفت نیما کاری داشت شب نبود همین.شب را تنها و نگران در اتاق نیما به سر برد.
صبح با شنیدن صدای نیماکه با مادرش حال و احوال می کرد سریع از اتاق بیرون آمد. اصلا تمام دنیا هم از او دلگیر باشد قلبش او را می دید بیقرار برای او می طپید. دوستش داشت و الان که او را دید فهمید زیادی هم دلتنگش بوده. سلام آرامی داد.او هم آرامتر جوابش را داد.نه به بال بال زدن دیروزش نه به یخ بودن امروزش. از دیروز آشفته تر و کمی هم رنگ پریده بود .موهایش را هم سشوار نکشیده بود. رو به حاج خانوم کرد
-بابا رفته
-نه مادر صبحونه خوردی
رفت و روی مبل نشست. پاهایش را مدام تکان تکان میداد.
-چیه مادر چته
آمد جوابش را بدهد حاج آقا از دستشویی بیرون آمد. بلند شد و به سمت پدر رفت و سلام کرد
-از این طرفا بابا جان
-کارتون داشتم بابا
-صبحونه بخوریم دورهمی بعد؛
این پا و آن پا کرد
-اول کارم رو بگم.... به خودتون می خوام بگم
با هم به اتاق خواب رفتند.حاج خانم رو به فاخته کرد
-این چش بود
فاخته شانه ای بالا انداخت. انتظار بی تفاوتی از سوی نیما را نداشت لااقل بعد از آن همه بی تابی دیشبش
دوباره در باز شد و پدر و پسر بیرون آمدند. حاج خانم سفره را انداخته بود.
-بشین مادر صبحونه... چرا اینقدر پریشونی هان...؟
نشست سر سفره نگاه کوتاهش با فاخته رد و بدل شد اما هیچ حسی در آن نبود. مقداری نیمرو برداشت و لقمه ای درست کرد
-هیچی
لقمه را در دهان گذاشت که موبایلش زنگ زد.دکمه را زد و سلام داد.نگاهی به ساعت انداخت
-بیست دقیقه دیگه اونجام
تلفن را قطع کرد و سریع بلند شد.یک خداحافظ و تمام. بدون هیچ توجهی و یا حتی توضیحی از نبود دیشبش. سرش پایین بود و به صدای حاج خانم به او نگاه کرد
-علی این پسر طوریش بودا !
حاج آقا آه کشید. فرهود جریان را به او گفته بود اما ترجیح داد خودش برای کمک از او پیش قدم باشد به هر حال باید خودش پای اشتباهش می ماند و درستش می کرد
-خیره ان شالله
یک هفته بود که در سراب پیدا کردن مهتاب می گذشت اصلا انگار همچین موجودی در روی زمین زندگی نمی کرده است. از طرفی، مدعیان خانه اعصابش را بهم می ریختند.کارهای دادگاه و غیره ....در نهایت حق با او بود ... خانه برای او بود اما خریدار خانه هم پولش را می خواست و می گفت زن نیما بوده او باید پولش را بدهد. اعصاب اینروزها یش داغان بود و حسابی از فاخته غافل. نه اینکه در فکرش نباشد اما این مساله زیادی در ذهنش جولان می داد. آنروز دیگر از همه روزها بدتر. زن خریدار دعوای حسابی راه انداخته بود و فحاشی کرده بود و کاسه صبر نیما را لبریز. با شوهرش گلاویز شده بودند و کار به کلانتری کشیده بود.برای نیما زور داشت پول به آن زیادی را به آنها بدهد.....آش نخورده و دهان سوخته که می گفتند همین حال و روز نیما بود.سردرد داشت و بیخیال شرکت رفتن شد.اگر زورش نمی چربید و باید پول می داد، ناچارا باید شرکت را جمع می کرد و ماشینش را می فروخت تا به هر حال با هر جان کندنی هست به این زبان نفهم ها پولشان را بدهد. به دم خانه رسید و خواست وارد پارکینگ بشود. چشمش به دختر ریز نقشی که بی شباهت به فاخته نبود خورد. کنارش پسری راه می آمد.چشمانش را تنگ کرد تا بهتر ببیند...هر چه بهتر می دید عصبانیتش هم بیشتر میشد. امروز دیگر تحمل این یک مورد را نداشت.
ادامه دارد...
@dastanvpand
🌸🌿🌸🌸🌿
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 47
با عصبانیتی که فقط اینروزها از خودش دیده بود از ماشین پیاده شد و به سمت فاخته رفت. فاخته که بخاطر مزاحمت پسر همسایه سرش پایین بود و تند تند راه می رفت فقط لحظه ای را دید که ناگهان پسر از کنارش سریع دوید. سر بلند کرد و با چشمانی ترسیده نیما را دید که پشت سر پسر می دود. به پسر رسید و تا می خورد کتکش زد. از مردمی که دور شان جمع شده بودند به پلیس زنگ زده شد.
در کلانتری نشسته بودند. پدر پسر هم آمده بود و دری وری می گفت.گریه های فاخته هم حسابی توی سرش بود. از زمین و زمان عصبانی بود. آخر طاقت نیاورد
-گریه رو بس نکنی میزنم دهنت پر خون شه ها
از ترس خاموش شد. نیما بعد از یک هفته سکوت و بی محلی ،امروز اژدهایی ترسناک بود. فرهود هم از راه رسید.چشمش به فاخته گریان افتاد. آه لعنت به این چشمها که وقت گریه بیشتر شبیه چشمان رویا بود. همان وقتها که دلش پر بود از دوری عشقش. نگاه از او گرفت و سمت نیما رفت
-فقط همین یه مورد رو کم داشتی نیما
با عصبانیت برو بابایی گفت و سرش را به دیوار تکیه داد
دوباره صدای داد پدر را شنید
-عمرا اگه رضایت بدم .... بدبختت می کنم. دست رو بچه من بلند می کنی..... عرضه نداری جمعش کنی تقصیر پسر من چیه
با همان چشم بسته داد زد
-ببند مردک دهنتو. ...بلند میشم ها
فاخته دوباره زیر گریه زد.آخر سر نوبت آنها شد. داخل رفتند. پدر شروع کرد فحشهای ناموسی و داشت باز هم نیما را عصبانی می کرد. مسئول بازپرس مربوطه صدایش در آمد
-بسه آقا خجالت بکشین
دوباره به حرف آمد
-اصلا اینا خودشون مشکوکن .خواهر و برادر تنها زندگی می کنن. این آقا هم گاهی می یاد خونشون
و اشاره به فرهود کرد.گوشهایش زنگ می زدند. همین مانده بود انگ ناموسی هم به او بزنند.
با سرعت بلند شد و یقه اش را گرفت و بلندش کرد و در گوشش داد کشید تا کر شود
-کثافت بی ناموس پسرت افتاده دنبال زن من ....حالا دوقورت و نیمه تم باقیه
صدای داد سرهنگ آمد. سرباز احمدی
سربازی داخل آمد و سلام داد
-این آقا رو ببر بیرون
چند دقیقه ای بیرون مانده بود نمی دانست .اما همه بیرون آمدند. پسر هم از دکتر با سر و صورتی کبود آمد. تا نیما را دید خجالت زده سرش را پایین انداخت
نیما از کنارش رد شد و تفی در صورتش انداخت .دست روی صورتش گرفت و جای تف را با آستین تمیز کرد اما سرش را بالا نگرفت. پدر اما از رو نرفت و دوباره فحاشی را شروع کرد. نیما دیگر صبرش سر آمد به سوی پدر روانه شد و مشتی هم حواله پدر کرد. فرهود از پشت او را گرفت
-چه خبرته دیوونه شدی امروز؟
نگاهش به فاخته ترسیده و بی رنگ و رو افتاد. رو به فرهود کرد
-فاخته رو ببر خونه. می یام منم
در گوشش آهسته گفت
-می خوای زنگ بزنم به حاجی؟
چشم غره ای نثارش کرد
-همون کاری رو که گفتم بکن.....فاخته رو ببر خونه...منم می یام تا یکی دو ساعت دیگه
باشه ای گفت و دوباره روانه شد.روی این دو تا را باید کم می کرد. فرهود به سمت فاخته رفت
-بریم ما... اینجا کاری نداریم
نگاه سرگردانش را به فرهود دوخت. فرهود اما سرش را پایین انداخت
-اما....اما پس نیما چی
-دیدین که گفت اینجا نباشین.....پس بهتره بریم ...به اندازه کافی اعصابش خورد هست
پشت سرش راه افتاد و از کلانتری با هم بیرون رفتند اما دلش پیش نیما ماند.سوار ماشین شدند. اشک فاخته باز هم در آمد
-این پسره از کجا پیداش شد.
برگشت عقب. از چشمان فاخته دیگر سیل می آمد به جای اشک. نفس عمیقی کشید
-شما هم دیگه گریه نکن...حالا کاریه که شده دیگه
باز زور با بغض گلویش حرف زد
-چند وقته مزاحم میشه. ازش خیلی می ترسیدم.
دوباره نگاهش کرد
-کاش به نیما می گفتین
-فکر نمی کردم براش مهم باشه
دوباره نگاهش کرد
-یعنی چی که براش مهم نباشه....حرفیه می زنی ها. کدوم مردی رو زنش تعصب نداره...الله اکبر از دست شما زنا
ادامه دارد...
@dastanvpand
🌸🌿🌿🌸🌿
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت ۴۸
دوباره به حالت اول برگشت .ماشین را به سمت خانه نیما به حرکت در آورد.
آرام وارد خانه شد و در را بست.سکوت وحشتناک خانه دلهره اش را بیشتر می کرد.قیافه عصبانی نیما یک لحظه از جلوی چشمانش نمی رفت. او را هم بد نگاه می کرد.کلا این هفته اصلا با او حرف نزده بود.حتی نخواسته بود پیشش بخوابد.خودش گفته بود که دیگر بدون او خوابش نمی برد. عشق تمام حرفهایش دروغ است. لباسهایش را در آورد و به آشپزخانه رفت.باید خودش را به کاری مشغول می کرد وگرنه افکار بد مثل موریانه ذهنش را می خورد.چیزی نیما را آزار می داد اما فاخته را آنقدر محرمش نمی دانست با او حرف بزند.احتمالا موریانه به ذهن نیما هم زده بود.برای وقت گذراندن وسایل یخچال را دا ورد و دستمالی برداشت تا طبقه هایش را تمیز کند.فقط محض منحرف کردن ذهنش نه بیشتر!!!!
مشغول کار بود که در با صدای بلندی باز و بعد بلندتر بسته شد.قلب فاخته فرو ریخت. دستش را روی قلبش گذاشت....همان لحظه که نیما داخل شد فهمید امشب این خانه طوفان خواهد شد
خسته و کوفته با روحیه ای خراب بعد از یک مشاجره طولانی و نهایتا رضایت دادن وارد خانه شد. داخل آشپزخانه فاخته را دید. خوش و خرم،وسایل آشپزخانه را بیرون ریخته بود و یخچال تمیز می کرد. انگار نه انگار که چیزی شده باشد.انگار نه انگار که نیما آنروز به مرز جنون رفته است. جنون نداشتن فاخته... اینکه او هم برای او نباشد... توهم از این بدتر که بدانی کسی دوستت ندارد اما تو با یک دم از نفسش جان بگیری. به نیما خیره شده بود و دستمال را در دستش می پیچاند. اعصاب نیما هم آن شب مثل همان دستمال مچاله مچاله بود. هیچ چیز زندگیش نرمال نبود ... از همان اول...نه ازدواجش...نه دوست داشتن بینهایت فاخته... نه خوشی زندگیش.آرامش به نیما نیامده بود....انگار اصلا اندازه تن نیما خوشی دوخته نشده بود.....چشمان اشکبارش اینبار عصبانی اش می کرد.اصلا اینهمه اشک را از کجا می آورد .کمی جلوتر رفت و وارد آشپزخانه شد.هر چه نیما نزدیکتر میشد فاخته بیشتر در خود فرو می رفت و رنگش می پرید.از نیما ترسیده بود معلوم بود .چقدر بدش می آمد از پنهان کاری. یک مهتاب دیگر کنارش پرورش پیدا کرده بود.با این تفاوت که این دختر او را به مرز جنون خواستن کشانده بود.کاش فقط یک کلمه به او از مزاحمتهای پسر می گفت .... خودش یواشکی دمش را می چیند بدون آنکه گزندی از ناراحتیش به فاخته برسد.اما حالا او هم مقصر بود .دستاتش را به کمرش زد
-یخچال تمیز می کنی
صدایش از ته جاه در آمد
-س...سلا. ...
با سیلی جانانه ای که در گوشش خواباند حرفش ناتمام ماند. با چشمانی وغ زده دستش را روی گونه اش گذاشت. آنچنان فریاد زد که حنجره اش شکافته شد
-هر غلطی خواستی صبح کردی حالا اینجا چه گ*ه*ی می خوری
به لکنت افتاده بود
-م...م...
دوباره با همان شدت داد زد
-خفه شو. ..خفه شو صداتو نشنوم .....همتون عین همین ، همتون تا میبینین یکی دلش بهتون بند شده بند آب میدین... عین همین همتون .... لاشخورین.....
اشکش مثل سیل می آمد و از ترس به سکسکه افتاده بود
-کثافت کاری رو زود یاد میگیرین
دست خودش نبود اهل خشونت نبود اگر بود که آن مهتاب ...را تا توان داشت میزد....اما فاخته مهتاب نبود.....آن فاخته لعنتی با آن چشمان جادوییش مهمان آمده بود، اما بست در قلب نیما جا خوش کرده بود.حکم زندگیش بود و امروز را اینجوری خراب کرده بود. بازویش را گرفت و کشید و داد فاخته بالا رفت.هلش داد روی زمین. فاخته عقب عقب می رفت و نیما مثل پلنگی زخمی جلو می آمد. دوباره محکم از بازویش گرفت و بلندش کرد. گوش آسمان هم از فریادش کر شد
-ناز و عشوه ها تو جای دیگه خرج می کنی اونوقت جای گرم و نرم و شکم سیرت اینجاست. اینجا کوفت می کنی جای دیگه انرژیتو خالی میکنی
دستهایش را روی گوشش گذاشته بود و از ترس مثل بید می لرزید
-من هیچ کاری نکردم...ق...قس می خوردم
سیلی دیگری بر دهانش زد و روی زمین پرتش کرد
میز را واژگون کرد و فریاد زد
-همینکه به من چیزی از اون کثافت نگفتی ... یعنی همچین بدتم نمی یومده... این یعنی چی
هر چه روی کانتر بود را روی زمین زد و فاخته فقط از ترس گوشه ای مچاله شده بود.
@dastanvpand
🌸🌸🌿🌸🌿
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 49
-خیانت کردن اصلا تو ذاتتونه.....خراب کردی ....همه چیزو خراب کردی. ....نمی دونی وقتی بهم گفتن بلد نیستم جمع و جورت کنم چه حالی شدم. ....مثل خر سرم و انداختم پایین. .....وفا دار بودن خیلی سختت بود
بهت روز اول گفتم آسه میری آسه می یای....نگفتم
از بس داد زده بود گلویش می سوخت.خسته شده بود.دیگر اعصاب متشنج یاریش نکرد. دیگر توان فریاد کشیدن نداشت مخصوصا که دید فاخته شدیدا از او ترسیده است.بدنش می لرزید.گوشه ای کز کرده بود و در خودش مچاله شده بود.فرشته کوچکش را آنروز حسابی ترساند و بال و پرش را ریخت.پشتش را به او کرد و از آشپزخانه بیرون رفت....کمی بعد باز ایستاد....آخ فاخته.....فاخته دوست داشتنی من....صدایی شبیه ناله از دهانش در آمد
-من ....من دوست دارم فاخته.... فهمیدنش اینقدر برات سخت بود....هه....حتمی سخت بوده دیگه تا دو کلمه خوش شنیدی رو از من گرفتی......سرت جایی گرم بوده که تو این یه هفته حتی نپرسیدی چه مرگته نیما. ....اصلا برات مهم بود؟!....اگه بهت می گفتم دارم تو یه باتلاق از اشتباهات گذشتم غرق میشم....چی کار می کردی برام؟ ؟.....دستتو برام دراز می کردی.....هه خب معلومه که نمی کردی.....اصلا بیخیال ... تو که هیچیت نمیشه از یخچال تمیز کردنت معلومه من اندازه یه دوزاری هم برات ارزش ندارم، اما من ...انگار از همون زخم قبلیم دوباره خون اومده. .....نمی دونی خیانت چه طعمی داره......
بلند زیر گریه زد.تازیانه حرفهایش از سیلی دردناک تر بود.کدام خیانت نیما....نمک خوردن و نمکدان شکستن که دیگر اصلا در ذاتش نبود .....
بهتر بود هر کس به اتاقش می رفت.بس بود دیگر داد زدن نیما و تحقیر و سکوت فاخته.شب خودش غم انگیز بود دیگر بیشتر از این سیاه و درد آلود میشد تحملش سخت بود.کاپشنش را در آورد و همانجا روی زمین انداخت. به طرف اتاقش رفت و دستگیره را پایین داد اما با صدای وحشتناکی که از آشپزخانه آمد انگار که جانش را آنجا جا گذاشته باشد سراسیمه به طرف آشپزخانه برگشت
سعی کرد بلند شود.بلند که شد، اما با درد ناگهانی که در پهلویش پیچید تعادلش را از دست داد و روی ظرفهای واژگون و شیشه های شکسته روی زمین افتاد. بریدگیها و خراشها هیچکدامشان درد نداشت اما حرفهای نیما مثل دریل تمام تنش را سوراخ کرده بود. می فهمید عصبانیتش را، اما ناروا حرف زدن در ذهنش نمی گنجید. بویژه حرفهای آخرش وقتی پشت به او زده بود ؛از دوست داشتن گفته بود اما در چشمانش نگاه هم نکرد....بی انصاف بود.. خودخواه بود....امشب ترسناک هم بود. داشت با درد بریدگی دست و پایش بلند می شد که نیما را دید. هراسان به سمتش امده بود.. لعنتی.. لعنتی... چقدر زود دلش وارونه میرفت و برای نیما پر می کشید.به صدای لرزانش سرش را بلند کرد
-چی کار کردی دختر.....
دست به سمتش دراز کرد تا کمکش کند....جسارت پیدا کرد چرا همش نیما داد بزند.. تحقیر کند.. محکوم کند....انگ بزند. ..به لجن بکشاند... احساسش را خورد کند.....او هم باید می توانست... باید او هم خورد می کرد...باید تکه تکه میشد. ....اصلا همان قلبش را باید در می آورد و نبما را از آن بیرون می انداخت. فریاد زد...شاید بخاطر درد فریادش به بلندی نیمای ستمگر نبود اما آن لحظه با آخرین توانش فریاد زد
-نیای جلو ها... دست به من می زنی نجس میشی...تنت بوی خون و خیانت می گیره.....برو اصلا دیگه نمی خواد جلوی چشمم باشی. ...برو گمشو
حرفهایش را نشنید....از فریاد فاخته نترسید...
-از زانوت خون بدی می یاد
-به جهنم ... به تو ربطی نداره....تازه می خوام برم رگمم بزنم ...به تو چه
بلند شد، با درد؛ اما دستش را پس زد. خواست بازویش را بگیرد هولش داد.باید می رفت از آنجا... یک جایی خلوت برای خودش عزاداری می کرد.چرا هی اشکهایش می آمد و او را ضعیف و بدون غرور جلوه می داد. غرورش هم میان آن همه ظرف و ظروف شکسته بود و برای همین نیما شکستنش را ندید. دوباره پشت سرش آمد و از پشت با زویش را کشید تا بایستد.
-پات خیلی خون می یاد
برگشت و زل زد به تیله های مشکی نگرانش. لبهایش آنروز رنگ نداشت. او فقط خواسته بود ذهنش را مشغول کند تا افکار بد به سراغش نیایند اما بیخیال نیمای دوست داشتنی اش نبود. اشکش ریخت، تصویرش تار شد .
ادامه دارد...
@dastanvpand
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت ۵۰
-فقط خون پام و می بینی؟نه؟....من قلبم داره خون می یاد... داشته هام به داشته های تو نمیرسن که بهشون افتخار کنم آره... نه اون بابای خمارم ... نه اون ظالم داداشم... از بی مهری پدرت می نالی ولی اگه کم بیاری خیلی راحت سینه سپر می کنی و با افتخار می گی پسر فلانی ام.تو از بی دردی برای خودت درد می سازی من با درد لباس دوختم... اما اجازه نمی دم تهمت بزنی ....بیجا می کنی... من با فقر و بدبختی و نداری و یه عالمه حسرت بزرگ شدم اما مادرم بی عفتی یادم نداده پسر حاجی... یه عمر خونه مردم حرف شنید و واسه یه قرون دو زار و سیر کردن شکم من جلو همه خم و راست شد و خفت کشید اما یادم نمی یاد یه تار موش رو بیرون بده. از شوهر شانس نداشت و دائم کتک می خورد اما ندیدم برای کسی پشت چشم نازک کنه.... از زیر لباس آستین بلندش ساق دست می پوشید مبادا بی حواس پوست دستش دیده بشه. به من یاد نداد وقتی اسمم، فقط اسممم ،تو شناسنامه یکیه به کسی نگاه کنم......از اونی که فکر می کنی آسه تر رفتم و آسه تر اومدم.......نگفتم نه برای اینکه دلم پرپرش میزد ... .نگفتم چون تو برام مهمتر بودی....که آخرشم این فکر رو دربارم نکنی
محکم با پشت دستش اشکهایش را پاک کرد...دلم را شکسته ای نیما می فهمی ...بفهم ....بفهم خواهشا بفهم....
-لعنت به این دل صاحب مرده من ...
بغضش سنگینتر شد....محکم با مشت در قلبش کوبید
-لعنت به این که توی بی لیاقتو دوست داره....کاش میشد درش بیارم پرتش کنم جلوی خودت... نخواستم عشقتو بردار مال خودت... .جلوی هرکی می خوای بندازش....دیگه تمومه.....باید رفت ...وقت رفتنه.....باید رفت از جاییکه هیچ اهمیتی برای کسی نداری......باید....
حرفش را نیما قطع کرد ...با دل من نکن.....فردا دوباره جایم همان کنج اتاق است.....آخ بدبخت دل کوچک فاخته که خواستن در میانش آنقدر موج می زد چقدر صدای نیما زیبا بود
-دوست دارم فاخته....دوست دارم لعنتی
امشب شب زیبایی ست.....مهتاب که هست ....آسمان عشق صاف صاف.....دو دلداده در آغوش هم....امشب را ساخته بودند برای با هم بودن....زمزمه های عاشقانه.....چه زیبا شبی بود با عاشقانه های نیما ....بیخیال از هر گونه ناراحتی .....فارغ از هر گونه دل زخمی پا را از دنیای دخترانه بیرون گذاشتن و در میان بازوان حمایتگر مردی قدم به دنیای زنانه گذاشتن....امشب شب آرزوها بود.
صبح که از خواب بیدار شد چشمانش به چشمان خندان نیما افتاد...دراز کشیده بود و او را نگاه می کرد.
لبخند زد
-سلام زیبای خفته....
-سلام
-خوبی
گونه هایش از شرم گل انداخت و آرام سر تکان داد
-امروز رو استراحت کن
-کلاس دارم
اخم کرد
-چهارشنبه ست ....نری فردا و پس فردا هم تعطیلی
چشمهایش گرم خواب شدند. آرامش که باشد چشمها هم دائم هوای خواب دارند. بوسه ای روی گونه اش گذاشت و موهایش به بازی گرفته شد
-صبحونه امروزت با من
با همان چشمان بسته جواب داد
-هیچی نداریم....دیشب رو یادت نیست....زدی همه چیزو داغون کردی
-تو کاری نداشته باش به این کارا.....صبحونت با من. منم خونه ام امروز
چشمانش را بست. صدای پای نیما را شنید که از در بیرون رفت بعد هم صدایش آمد
-اوه...اوه....فاخته اصلا بیرون نیای ها... اینجا میدون جنگه
با صداهای بیرون چشمانش را باز کرد. صدای حرف می آمد. آرام بلند شد.دردی که نداشت اما بیحال بود و دوست داشت بخوابد. در آینه به خودش نگاهی انداخت.... موهایش را شانه کشید و باز گذاشت. از اتاق که بیرون رفت مادر جان را دید فاطمه خانم هم آشپزخانه را تمیز می کرد.
-سلام ...به روی ماهت مادر ... ساعت خواب
-سلام مادر جون... نفهمیدم شما اومدین
رفت و کنار مادر جون نشست و جواب سلام فاطمه خانم را هم داد
-آره مادر. نیما گفت حالت خوب نبوده دیشب. مادر ضعیفی خب...زیاد کار می کنی اینجوری یهو از حال میری...کار سنگین داشتی خبر کن خب مادر ...ببین الان نیما زنگ زد کمک خواست اومدیم
سرش را پایین انداخت
-ببخشید درد سر شد .
@dastanvpand
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت51
مادر جان به چهره گل انداخته فاخته نگاه کرد.دستانش را در دست گرفت
-فاخته ... مادر...ازت یه خواهش دارم...با نیما صحبت کن بیاین پیش ما...یه واحد خالی افتاده داره خاک می خوره...چیه موندین اینجا تک و تنها...اینجوری لااقل شب به شب می بینم بچه مو.....تو هم همش پیش خودمی... کدورت این پدر و پسر هم تموم میشه
-منکه از خدامه.
-پس باهاش حرف بزن مادر...باشه
در خانه که باز شد و نیما داخل آمد حرف آنها هم قطع شد. لبخند زد
-بیدار شدی؟
بلند شد و به طرفش رفت
-چرا مادرتو به زحمت انداختی ... جمع می کردیم دیگه
وسایل را روی کانتر گذاشت
-حالا بیا بشین صبحونه بخور.
مادر هم بلند شد
-اصلا صبحونه بخوریم. بریم خونه ما... .مگه نمی گی فاخته مریضه خودم مراقبت میشم
نگاهش به چشمان براق نیما افتاد.هی مریض مریض می کردند بیشتر خجالت می کشید.چیزی نگفت تا خود نیما تصمیم بگیرد
-باشه مادر ....فاخته یه چیزی بخوره ....با هم میریم
لبخندی به نیما زد.کاش می توانست هر لحظه داد بزند که نیما دوستت دارم اما نمی شد. فقط نگاهش کرد و لبخند زد. امشب حتما با او صحبت می کرد تا برای زندگی پیش پدر و مادرش بروند.
کاش زندگی همیشه همینطور می ماند.مثل همین لحظه که در جمع خانوادگی نشسته بودند و بهشان خوش می گذشت. نیما هم امروز سرحال بود هر چند از دست تلفن شاکی و مدعی خانه به ستوه آمده بود.خودش هم بعد از مدتی تنهایی و به قولی مجرد زندگی کردن دلش لک زده بود برای دستپخت مادر...صدای قرآن خواندن پدر....شلوغ کاری بچه ها....قربان صدقه های بی منت مادر... به تمام اینها دزدکی و عاشقانه نگاه کردن فاخته از همه بیشتر حال می داد.خودش را به آن راه می زد اما سر مست میشد. آخر سر نگاهش را شکار کرد و فاخته شرمگین خودش را مشغول گوشی موبایلش کرد که از آنروز به بعد این اولین بار بود که در دستش می گرفت.کلا تار و پود فاخته را با شرم دوخته بودند. فاخته ذاتا ساکت و کم حرف بود شیطنتهایی داشت اما در کل کم حرف بود. دوربین موبایلش را روی نیما زوم کرد تا یواشکی از او عکس بگیرد.شاید دیگر هیچوقت پیدا نشود تا او را با موهای مجعدش ببیند.در همان لحظه عکس گرفتن ناگهان مستقیم در لنز دوربین چشم دوخت و لبخندی کج مهمان لبانش شد . عجب عکس یهویی زیبایی.. .لبخند بر لبانش نقش بست ....در دل هزاران بار قربان صدقه اش رفت....او را دوست داشت دیگر...
کلی هم با موبایلش ور رفت تا توانست همان عکس نیما را پس زمینه گوشی موبایلش بکند. به صدای نیما که او را صدا می زد از جایش بلند شد و به سمتش رفت .نیما هم کمی کنار تر رفت تا فاخته بنشیند.ماشین حسابی جلویش گذاشت
-عددهای این ستونو با هم جمع بزن.
-حساب کتابات موندن
برگشت و نگاهش کرد
-نه مال آقا جونه.... یه چند ماهی آقا سهراب رسیدگی نکردن ....دارم می بینم چی به چیه.
بدون حرفی کاری را که نیما خواست انجام داد.آقا جان هم ظاهرا ذکر می فرستاد.حواسش پی آن دوتا عزیز بود.فاخته را هم مانند دختر خودش دوست داشت.آن چیزی را هم که انتظار داشت در نیما می دید. نیما حالا سرش به زندگی گرم بود. دلخوش به داشتن فاخته بود ....این را در پسرش حس می کرد.....نیما را بهتر از خودش می شناخت....پدر بود ... عاشق فرزندش...زیر لب برای ماندگاری خوشبختی پسرش دعا کرد.
اینبار اما اجباری در کنار هم خوابیدن نبود...نیما خودش با کمال میل رختخواب در اتاقش انداخت. در جایشان دراز کشیده بودن. نیما به نقطه ای خیره بود و فاخته هم در حال وول خوردن قبل خواب. آخر نیما خنده اش گرفت
-نمی تونی وول نخوری
بلند شد و نشست
-خیلی دیر خوابم میبره ... واسه همین کلافه میشم.
دست در خرمن موهایش انداخت و آرام نوازش کرد
-می گم فاخته.....بریم یه سفری
لب و لوچه اش آویزان شد
-من یکشنبه امتحان دارم
نگاهش کرد
-خب ...بعد امتحانت میریم. ...هر جا تو بگی
ذوق زده در کنارش دراز کشید
-واقعا...هر جا من بگم...بریم مشهد....بریم مشهد
با سر تایید کرد
-میگم نیما....اونجوری از کارت می مونی
آه کشید و نگاهش را از فاخته گرفت
-باید بیخیالش بشم. ....یه زمانی خیلی آرزو داشتم براش اما نمیشه...پول پیش شرکت رو لازم دارم.
ادامه دارد...
@dastanvpand
🌸🌿🌸🌿🌸🌿