📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 91
خب همان یک جمله کافی بود.هر چه حس بود از بدنش رخت بر بست
-قبلا هم گفته بودم وضعیت کلیه دیگه هم خوب نیست.اما شاید بگم یک شانس باشه هنوز اندامهای دیگه رو در بر نگرفته.باید شیمی درمانی رو شروع کنیم
همانطور صاف نشسته بود و به پدرش زل زده بود. قطره اشکی از چشمش چکید.هیچ چیز خوب پیش نمی رفت .چرا؟؟؟؟
-حالتون خوبه
به صدای دکتر نگاهش را از پدر به او داد
-چقدر امید هست؟؟؟
دکتر نفس عمیقی کشید
-من هیچوقت قطعا حرف نمی زنم.چون تو تمام سالهای کاریم حتی مریضها بدتری دیدم که به طور معجزه آسایی زنده موندن.و یا خیلی ها که خیلی دلخراش در یک آن،از دنیا رفتن.فقط باید صبور باشین.
با انگشت شصتش اشک را از گوشه چشم گرفت
-یعنی هیچ راهی نیست
-هست !یه کلیه برای پیوند...
دیگر طاقت نیاورد و با عجله از اتاق بیرون رفت. داشت
خفه میشد.به حیاط بیمارستان که رسید ،پاهایش شل شد.روی نیمکتی نشت و سرش را میان دستانش گرفت.چقدر دکتر راحت می گفت باید صبور بود.. صبر دیگر چه معنی می داد...داشت جانش بالا می آمد
-مریض داری جوون؟؟
با شنیدن صدایی سرش را بلند کرد.پیرمردی کنارش نشسته بود.اصلا حوصله حرف زدن نداشت .فقط سرش را تکان داد
-کیت مریضه؟؟
نفس عمیقی کشید.چند ثانیه ای نگاهش کرد
-خانومم
-خدا شفا بده.چش هست
دوباره اشکش آمد. صدایش لرزید
-سرطان
دستان پیرمرد روی رانش نشست
-اجرت پیش خدا محفوظه..منم دختر سرطان داره...سینه..شوهرش بچه هاشو برداشت و برد شهرستان پیش مادرش. دخترم درد سرطان نمی کشه دوری بچه هاش از پا در آوردش. پیشش بمون جوون
با ناراحتی به پیرمرد گریان نگاه کرد.فرزندش را به دوش می کشید و برای درمان می آورد .آه. .خدایا..او امکان نداشت فاخته را تنها بگذارد.آنقدر آنجا نشست تا پدرش هم بیاید و به خانه بروند.در خانه که باز شد حاج خانم و نازنین کنجکاو جلوی در آمدند و قیافه نیما خودش همه چیز را می گفت.بدون حرفی به آرامی از آنها گذشت و وارد اتاق شد.فاخته نشسته بود روی تخت منتظر، تا قاصدش پیام خوش بیاورد.لبخندی زورکی زد
-سلام
دقیق شد در چهره نیما.خسته بود،چشمانش قرمز بود .چرا هی لبش را با زبان تر می کرد.بلند شد و رو به رویش ایستاد.دستان نیما را گرفت
-نیما !!هر چی شده بهم بگو.دیگه از مردن بیشتر که نیست
به لکنت افتاد.چه می گفت وقتی کورسوی امید ته چشمانش را می دید
-هیچی...هیچی.. قطعی نگفت ...باید آزمایش بدی...
پایش را آرام به زمین زد
-بازم آزمایش. .خسته شدم
پیشانیش را بوسید
-قرار نشد هی غر بزنی دیگه
خندید
-غر می زنی زشت میشی.مثل جوجه اردک زشت
بینی اش را کشید صدای دادش در آمد
-ای نکن دماغم.بدم می یادا
اخم کرد
-عادت کردی به غر زد نا
صدای در آمد
-بیا تو
نازنین داخل شد و دستپاچه به نیما نگاه کرد
-نیما...یکی اومده پشت در داد و بیداد راه انداخته....
اخمهایش در هم رفت
-کیه
نگاه مرددش را به فاخته بعد به نیما دوخت
-چه می دونم خودت بیا
نگاهی به فاخته کرد
-می یام الان،برم ببینم کیه
همین را گفت و از در بیرون رفت.یعنی اینکه فاخته نیاید
شانه ای بالا انداخت رو روی تخت نشست اما کنجکاوی اش بیشتر شد.یعنی چه کسی می توانست باشد.آرام پشت پنجره رفت. پرده را که کنار زد آرزو کرد کاش مرده بود.خودش بود همان زیبارویی که فاخته حتی در عکس هم به او حسادت می کرد.نگاهش به سمت شکم بر آمده اش کشیده شد.صورتش پر تر و تازه خوشگل تر از عکس شده بود.نا خودآگاه دستی به موهایش کشید. موهایی که حالا تا روی شانه هایش بود .رنگ موهای آن زن با اینکه از ریشه در آمده بود اما از زیبایی صورتش کم نکرده بود.بلند بلند چیزی می گفت .از پشت پنجره بسته نامفهوم می شنید.آمده بود نیمای او را ببیند.برایش مهمان آورده بود.پرده در دستانش مشت شد.اندام نیما را از پشت پنجره دید که دارد از پله ها پایین می آید.نکند نیما دلش برای او تنگ شود....شاید هم بعد فاخته دوباره به همین زن برگردد.دستی به پهلویش کشید.کمی تیر می کشید. کاش نیما با او حرف نزند.آرام از پنجره کنار رفت. طاقت دیدن صحبت کردن نیما را با آن زن نداشت.زن زیبای لعنتی.....اشکش روان شد.
ادامه دارد...
@dastanvpand
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 92
همین که در ورودی خانه را باز کرد و چشمش به مهتاب افتاد خشکش زد.بالاخره سر و کله اش اینجا پیدا شد.شمال که بودند فرهود زنگ زده بود و گفته بود مهتاب را دیده اند.به یکی سفارش کرده بود تا تعقیبش کنند و آدرس خانه اش را پیدا.فرهود با ماموری به در خانه رفته بود و او را به کلانتری برده بودند اما چون طرف اصلی شکایت یعنی نیما حضور نداشت کاری از پیش برده نشده بود و مهتاب را ول کرده بودند.نگاهش به شکمش افتاد.حالش بد شد.دمپایی به پا کرد و از پله ها پایین رفت.چشم مهتاب به نیما افتاد.کمی براندازش کرد .به نظرش لاغرتر از قبل آمد. پوزخند مسخره ای زد
-به به !جناب نیما خان...سر و کله ات پیدا شد بچه حاجی
دست به کمر زد و داد زد
-چه غلطی می کنی اینجا...اصلا به چه حقی پای کثیفت رو تو این خونه گذاشتی
به طرز مسخره ای خندید
-به مادر بچه ات توهین می کنی. خون تو، تو رگهاشه نیما خان
خونش به جوش آمد.صدای محزون مادرش را شنید
-این زن چی می گی نیما!مادر! تو چی کار کردی؟
فریاد زد
-گورکن گم می کنی یا زنگ بزنم پلیس
او هم داد زد
-صدا تو بالا نبر واسه من.از من به جرم کلاهبرداری شکایت می کنی، خوب کردم !سر آدم احمقی مثل تو رو باید کلاه گذاشت.اون پول حق من بود.حق اون یه سالی که صرف توی احمق کردم.تو رو چه به زنی مثل من.الانم اومدم، محاله بزارم حق بچه ام ضایع بشه
سرش تیر می کشید
-از کدوم حق حرف می زنی کثافت.اون موقع که تو خونه من کثافتکاری می کردی باید مثل یک آشغال پرتت میکردم بیرون.دلم به حالت سوخت آشغال....بهت اجازه دادم تو اون خونه بمونی شاید اگه سر پناه داشته باشی دست از این کارات برداری ولی تو لجن تر از این حرفا بودی.
قیافه حق به جانبی به خود گرفت.
-کدوم کار تهمت می زنی عوضی...
دستش را به حالت مسخره کردن طرف حاج خانم گرفت
-هه...باید از اول می فهمیدم بچه یه همچین مادری، آملی مثل تو میشه. مگه من دنبالت افتادم .اون موقع که کلاس می زاشتی و دنبالم موس موس می کردی و به پام افتادی التماس، خاک بر سر من که توی دهاتی رو انتخاب کردم
سرش گیج می رفت ،اینروزها به اندازه کافی تحت فشار روحی بود این یکی دیگر زیادش بود.احمق ایستاده بود و مادرش را مسخره می کرد. خودش یاد نداشت با وجود اختلاف نظرهای فراوان با آنها هیچ زمان از وجودشان شرمنده باشد.داشت از خجالت آب میشد.به طرفش پا تند کرد تا در دهانش بکوبد مچ دستش گیر افتاد.با عصبانیت به طرف سهراب برگشت که مچ دستش را گرفته بود.دستش را کشید تا مچ دستش آزاد شود.سهراب محکمتر مچش را گرفت.در سرش فریاد زد
-ولم کن
در حالیکه مستقیم به چشمانش نگاه می کرد صدای آرامش بلند شد
-این زن فقط همینو می خواد، نمی بینی.اومده شر به پا کنه،هر بلائی سرش بیاد الان پات گیره
دوباره به طرف مهتاب فریاد زد
-گورتو گم می کنی یا زنگ بزنم پلیس هیکل نحست و ببره.
در آن لحظه نگاه مهتاب که سمت پله ها کشیده شد.همه به همان سمت نگاه کردن.در آن لحظه نیما دوست داشت از شرمندگی همانجا خدا جانش را بگیرد.
با رنگی زرد و بی روح در آستانه در ایستاده بود و آنها را نگاه می کرد.صدای ناله مانندش بلند شد.
-فاخته
خنده تمسخر آمیز مهتاب بلند شد
-زنته مگه نه؟همون محجوب،خانم ،با وفا هه،همون بنجول در پیته،خاک تو سرت نیما لااقل بعد من یه چیزی پیدا میکردی به جونت بچسبه
بدون توجه به یاوه های مهتاب به سمت فاخته دوید.از پله ها بالا رفت و رو به رویش ایستاد
-مگه نگفتم نیا بیرون
گریان در حالیکه چشمش به شکم بر آمده مهتاب بود نیما را خطاب قرار داد
-بچه توئه؟مگه نه!
بازوهایش را گرفت
-دروغه !به کی قسم بخورم دروغه
هنوز در بهت بود و نیما را نگاه می کرد
-به مادرش بره که خیلی خوشگل میشه
-فاخته تو دیگه اذیت نکن،به قرآن دروغه
دوباره به مهتاب و پوزخندش نگاه کرد
-فکر کنم من بچه دار نشم
اینبار تکانش داد و داد زد
-فاخته !میفهمی چی می گم
بازوهایش را از دستان نیما آزاد کرد.صدای بلند مهتاب بلند شد
-همین جور آدما لیاقت تو رو دارن.یه بار دیدمتون تو خیابون...مثل گدا گشنه ها بود زنت.لیاقت تو با یه همچین خانواده ای همینه.حق و حقوق بچه مو بده من نمی زارم اینجا بزرگ بشه
پشتش را کرد تا بدون حرفی داخل برود.از صدای نیما التماس می بارید
-فاخته!!
ادامه دارد...
@dastanvpand
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 93
فاخته بی توجه به نیما داخل رفت.در باز شد و حاج آقا داخل آمد. با دیدن مهتاب و اشکهای حاج خانم اخمهایش در هم رفت
-چه خبره اینجا،محله پر شده از صدای شما
مهتاب به سمت حاج آقا برگشت
-به به حاجی.چه خوب شد اومدی پدر شوهرمم دیدم
نگاه تند و تیز حاج آقا بیشتر نیما را شرمنده کرد
-خب حاجی جون به فکر نوه اتم باش.چون امروز و فردا پیداش میشه
حاج آقا در حالیکه بیتفاوت از کنارش رد میشد آرام حرفهایش را زد
-تا اثبات نشه هیچ چیز معلوم نیست....تو اثباتش کن بعد بیاد داد و هوار.الانم برو...پلیس سر کوچه ست
دادش بلند شد
-سر تو ننداز پایین برو حاج دوزاری.به پسرت بگو پای غلطش بمونه
صدای حاج آقا بلند شد
-نیما !چه اینجا وایستادی!برو تو
مهتاب از اینکه حرفهایش به پشیزی ارزش داده نشد آخرین تیر را هم رها کرد.فریاد زد
-تازه واسه اون دوستتم دارم نیما.خبر نداری تو نبودت چقدر از من سو استفاده کرد
با سرعت به سمتش دوید.این یکی دیگر زیادی بود .تحملش را از دست داد.به مهتاب رسید مانتویش را به شدت کشید و به سمت در رفت.صدای جیغ مهتاب بلند شد
-کثافت ولم کن.از دماغت در می یارم
فریاد زد
-گمشو برو تا نکشتمت مهتاب
داشت کشان کشان به سمت در حیاط می کشاندش، که با صدای جیغ بلندی که از خانه آمد ناگهان دلش ریخت.دختر نازنین با گریه در حیاط دوید
-دایی!دایی!زندایی، بدو
مهتاب را هل داد و با آخرین سرعت به سمت خانه دوید .پاهایش شل شد!فاخته بیحال در کنار در اتاق روی زمین افتاده بود
دکتر که از در اتاق بیرون آمد جلویش سبز شد
-چی شد دکتر وضعیتش خوبه.
-قرار بود در آرامش باشه
بی صبرانه تکرار کرد
-دکتر خواهش می کنم فقط می خوام بدونم حالش چطوره.تو خونه از حال رفته بود بهوش اومد همش می گفت درد دارم
از کنار نیما رد شد
-حالش خوبه ولی امشب اینجا بمونه بهتره.
دستی به سر دردناکش کشید.صدای پدرش را شنید
-بهتره بریم.شب که اینجاست
سرش را تکان داد
-نه من همینجا می مونم
صدای زنگ گوشی همراه حاج آقا بلند شد.حاج آقا جواب تلفنش را داد.نیما هم به او نگاه می کرد گرفته و ناراحت زل زد به نیما
-دیگه چی شده هان.مامان که حالش خوبه؟؟
با سر تایید کرد و دوباره نگاهش کرد
-مادرت خوبه.مهتاب زایمان زود رس انجام داده،ادعا کرده مرگ بچه تقصیر تو بوده هلش دادی.ازت شکایت کرده.یه مردی رو با مامور فرستاده دم خونه
با ناباوری پدرش را نگاه کرد
-چی!!!من طوری هلش ندادم که زمین بخوره،یعنی اصلا زمین نخورد فقط خورد به در خونه
حاج آقا نفس عمیقی کشید
-یه سری از اشتباهات جبران که نمی شن هیچ ،هر چی بیشتر دست و پا بزنی بدتر غرقت می کنن
سرش را پایین انداخت و بی رمق روی نیمکت در راهروی بیمارستان نشست.حاج آقا دست روی شانه اش گذشت
-پاشو بریم خونه....یه حال و هوایی عوض کن بعد دوباره بیا.پاشو بابا
ترجیح داد به خانه برود.فاخته را۸۸۸ هم که نمی شد دید.آنروز آنقدر روز بدی بود که از سر و کولش همش بد شانسی بارید.چشمانش را کمی مالید درد در سرش پیچید .مهتاب معلوم نبود چرا ادعا می کرد بچه مال اوست.چیزی که خیلی راحت می شد اثباتش کرد.ادعایش راجع به فرهود هم کفرش را در آورد. مگر میشد کسی زیر گوشش کاری کند و او آنقدر پخمه باشد که نفهمد.امکان نداشت. تمام مسیر را به این چیزها فکر کرد.فکر می کرد و بیشتر اعصابش به هم می ریخت.به خانه رسیدند.بی هیچ حرفی به اتاقش رفت و روی تخت دراز کشید.فاخته نازنینش کنارش نبود.دختر بیچاره ،تا کمی روحیه می گرفت و حالش بهتر میشد.یک نفر پیدا می شد و او را دوباره به قعر چاه ناامیدی می انداخت.دوباره یاد مهتاب افتاد و از نفرت پر شد. در این روزهای حساس که تمام فکر و ذکرش فاخته بود همین مهتاب را کم داشت.قرار بود از هفته دیگر شیمی درمانی را شروع کنند و حالا با این اوضاع دو مرتبه روحیه اش خراب شده.نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست.بلکه بتواند کمی فکر و خیال را از ذهنش دور و خواب را مهمان چشمانش کند.
صبح دنبال فاخته رفته بود.باز هم در خود فرو رفته و ساکت در ماشین نشسته بود و از شیشه اتومبیل بیرون را تماشا می کرد.اینبار او هم سکوت کرده بود از جنس شرمندگی و خجالت.او به فاخته خیانت نکرده بود اما مهرش بر پیشانی اش خورده بود.در راه نزدیک خانه ایستاد و چند نان سنگک خرید.به فاخته تعارف کرد اما برنداشت.نان را در عقب ماشین گذاشت و دوباره به سمت خانه راند.همین که داخل کوچه پیچیدند بادیدن چند مامور در جلوی در خانه ماشین را نگه داشت.آب دهانش را قورت داد و به چهره رنگ پریده فاخته نگاه کرد.
@dastanvpand
شبتون رؤیـ🌙ـایی
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 94
همانجا در ماشین نشست،تا ماموران سوار ماشین شدند و رفتند.چشم حاج آقا به آنها افتاد.با سر سلامی داد و داخل رفت.نیما هم ماشین را داخل برد. خواست کمک فاخته کند اجازه نداد و خودش آهسته پیاده شد و به خانه رفت.اوهم بدون حرفی پشت سرش وارد خانه شد.به اتاق رفت فاخته داشت مانتو اش را در می آورد. آهسته رفت و از پشت در آغوشش گرفت
-با من قهر نباش فاخته
نفس عمیقی می کشد
-قهر نیستم فقط اگه اجازه بدی می خوام تنها باشم
-پس چرا باهام حرف نمی زنی
دستان نیما را باز کرد
-چون حرفی برای گفتن ندارم همون قدر که حقی برای اعتراض
با ناراحتی نگاهش کرد
-منظورت چیه؟ ؟؟
روی تخت نشست و پاهایش را دراز کرد.قصد دراز کشیدن داشت
-هیچ منظوری ندارم.خیلی خوابم می یاد می خوام تنها باشم
ناراحت از حرکت فاخته خواست اتاق را ترک کند.بار دیگر برگشت و فاخته را نگاه کرد اما پتو را روی سرش انداخت و نیما را محل نداد. از در اتاق بیرون رفت و وارد هال شد.کنار پدر روی مبل نشست.مادر هم باسینی چای به آنها پیوست.نیما مثل حال این روزهایش سخت در خود فرو رفت.فاخته باورش شده بود....دستی روی شانه اش آمد و تکانش داد.پدرش بود
-حواست هست چی گفتم
گنگ بود
-نه !نه ...نشنیدم چی گفتین
به برگه در دستش اشاره کرد
تو این تاریخ باید کلانتری بری.ادعاهای تو و طرف رو میشنون.در صورت لزوم هم طرح دعوی به دادگاه کشیده میشه.شانس بیاری راحت خلاص شی
تاریخ روی برگه را نگاه کرد
-من تو این تاریخ نمی تونم باشم.فاخته رو باید بیمارستان ببرم.آزمایش هم دادم که نشد یه کلیه بدم بهش و از این درد خلاص بشه.
پیشانی اش را ماساژ داد.صدای غمگین پدر را شنید
-از ماها که هیچکدوم نشد.یه مادرت که اونم خودش جون نداره
محزون نگاه مادرش کرد
-من منظورم این نبود...چرا همه حرفای منو بد برداشت می کنن...من اصلا هیچ توقعی از هیچ کس ندارم فقط ...فقط اون روز روز اول شیمی درمان یه....نمی تونم باشم کلانتری..نمی رم! فاخته رو تنها نمی زارم.برام مهم نیست حرفا مو باور می کنین یا نه.اما من محاله ممکنه پدر بچه اون عفریته باشم....امکان نداره...می خواین باور کنین می خواین نکنین
پدرش یا علی گفت و بلند شد.
-کجا میری علی
به حاج خانم نگاه کرد و آه کشید
-یه کار واجبی دارم زهرا؟ یه سر میرم حجره و بر میگردم
نگاهی به پسرش انداخت .تصمیمش را گرفته بود.باید کاری را که فکر می کرد درست است انجام می داد
با رفتن پدر او هم بلند شد و به اتاق رفت.فاخته همانطور که اتاق را ترک کرده بود خوابیده بود.آرام در کنارش دراز کشید.حس در آغوش کشیدنش پریده بود.اصلا حوصله نداشت بویژه که می دانست خواب فاخته سبک هست و فهمیده نیما کنارش دراز کشیده اما تغییری در وضعیت خود نداده بود.او هم پشتش را به فاخته کرد.آنقدر به صدای وزش باد و بعد باران گوش داد تا خوابش برد.هوای بهاری فروردین ماه هم آن سال زیادی دل پری داشت و دائم می بارید.
زود خوابیده بود و حالا نصفه های شب بیخوابی به سرش زده بود.برگشت و به فاخته نگاه کرد.چه عجب پتو را از سرش برداشته بود.آرام بلند شد و از تخت پایین رفت.گشنه بود اما اصلا حوصله غذا خوردن نداشت .ترجیح داد به حیاط برود و از خنکای صبح لذت ببرد.روی پله های رو به حیاط نشست.درختان سبز ،و حیاط دلپذیر شده بود.لبخندی تلخ بر لبانش نشست. قرار بود امسال را با خوبی در طبقه بالا شروع کنند..اما حیف...فاخته برای آرزوهای خودش هم دل و دماغ نداشت.با خیال داشتن بچه هایی که با همهمه سکوت حیاط را پر از نشاط می کردند دچار شوقی زودرس شد.هر چه دلش را خوش می کرد در اندکی تبدیل به یاس و نا امیدی می شد.صدای در آمد و اندام ریزنقش فاخته که ارام در کنارش نشست هوای دلش را کمی بهاری کرد.نگاهش به دمپایی های بزرگ پاهایش افتاد.لبخندی پنهان زد اما به صورتش نگاه نکرد.
-خیلی صبر کردم وقتی کنارم خوابیدی بغلم کنی.نیومدی
نیشخند زد
-منظورت اینه که نفهمیدی هفت هشت ساعت کنارت خوابیدم
با تعجب نگاهش کرد بیشتر ناراحت شد.
شبتون منور به نگـ🌙ـاه خدا
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 95
هه!!!یعنی نفهمیدی؟؟!!برو بخواب فاخته سرده سرما می خوری
-من نفهمیدم.دیروز فکرم خیلی مشغول بود.مشغول اون زن،بچه،حرفاش،خودم،خودت
نفس عمیقی کشید
-دیگه برام مهم نیست باور کرد نت.رفتارت بهم فهموند نباید ازت انتظار اطمینان داشته باشم.می خوای باور کن می خوای نکن ،برای اثبات خودم به تو ،تو این مورد کوچکترین قدمی بر نمی دارم
دستانش را زیر چانه زد و زل زد به حیاط
-مساله باور من نیست. مساله حقیقت تلخیه که وجود داره.من نیستم پدر بودنت رو ببینم ولی تو پدر میشی.پدر بچه ای که مادرش من نیستم
زهر خندی زد
-می دونی دردم چیه...دردم مریضی تو نیست.زود مردن توئه.تو خودت را کشتی.می دونی مثل چی شدی؟مثل یه روح که بعد از مرگش برگشته بین اطرافیانش تا ببینه بدون اون دارن چی کار می کنن.تو دوست داری زندگی منو بعد خودت ببینی ولی حاضر نیستی این لحظه رو با من زندگی کنی.دوست نداری ببینی من همین لحظه هم با تو خوشبختم. دیدن من رو کنار خودت فراموش کردی.من و سپردی به همون قسمتی که خودت نیستی. علاقه به زندگی با من نشون نمی دی.من از کنار تو بودن امکان نداره خسته شم اما تو از همه چی دست شستی
آرام سر روی شانه اش گذاشت و گریست. دستانش را حلقه تن فاخته کرد.
-اگه خیلی علاقه داری بدونی اصلا بعد تو چی کار می کنم فقط اینو بدون محاله دیگه کسی رو مثل تو دوست داشته باشم
گریه اش بیشتر شد.
-بهتره این قسمت از زندگیت رو هم بپذیری فاخته. بزار مثل دو تا آدم معمولی کنار هم زندگی کنم. اینطوری نمیشه.کنار هم باشیم اما خیلی دوریم.فایده نداره
بیشتر خودش را به نیما چسباند
-تو خیلی خوبی نیما
صدای پوزخندش را شنید
-نه! نه من خوب نیستم.اگه خوب بودم! تو از دیروز با یه اتفاق از من رو بر نمی گردوندی. قهر نمی کردی،پشتت رو به من نمی کردی بخوابی،بهم شک نمی کردی،به من،به عشقم، به احساسم نسبت به خودت
خوب درک می کرد. نیما اورا بهتر از خودش می شناخت.فهمیده بود او نسبت به وجود آن بچه شک کرده. چقدر اشتباه رفتار کرده بود و نیما عاقلانه و خیلی خوب همه رفتارش را به او نشان داده بود.بچه گانه فکر و بعد رفتار کرده بود.لااقل جواب خوبی های نیما این نبود. دو باره صدایش اورا از فکر بیرون آورد
-اگر به عشق من به خودت شک نکنی اونوقت دیگه به هیچ زنی حسودی نمی کنی
اینبار خجالت هم کشید.اشک صورتش را با دست پاک کرد
-تو از کجا فهمیدی اینارو
فشار اندکی به شانه اش آورد.سرش را به سر فاخته تکیه داد
-چون من بر عکس تو دارم باهات زندگی می کنم.کاری که تو نمی کنی... پاشو... پاشو برو تو اتاق و استراحت کن
-تو نمی یای
به حیاط نگاه کرد
-میشینم همین جا
رو به رویش ایستاد و دستانش را گرفت و کشید تا بلند شود
-پاشو تو هم....قهر نکن بامن...قهر ممنوع
لبخند زد
-قهر نیستم
از جایش بلند نشد فاخته در عوض به سمتش رفت و بوسه ای بر گونه اش کاشت
-پاشو دیگه ببخشید...اصلا قول می دم هیچ احدی نتونه بین ما فاصله بندازه.. .اصلا کی جرات داره نیمای منو ازم بگیره
اینبار کمی بلندتر خندید.کاش همیشه همینطور بخندد،زبان بریزد و قند در دلش آب کند
-آشتی کنم یعنی
دوباره دستانش را کشید.او هم بی هیچ مقاومتی اینبار بلند شد و با هم به اتاق رفتند.دوست داشتن فاخته جور عجیبی به وجودش وصل شده بود.
روز موعود نحس فرارسید روز شیمی درمانی. روزیکه با دلشوره و سردرد برای نیما شروع شود خدا به باقی روز رحم کند .فاخته هم همانطور ساکت و درهم مثل کودکی که دنبال پدر باشد دنبال نیما از خانه خارج شد.با بدرقه حاج خانم از خانه بیرون رفتند.حاج آقا هم تصمیم گرفت با آنها برود اما با ماشین خودش.در صندلی کنار راننده نشست و به نیما نگاه کرد.چشمکی به او زد
-چیه بازم تو خودتی
آه کشید
-من کلا از بیمارستان و اینا می ترسم . می گم من که الان حالم بد نیست اخه
دستش را گرفت و بوسید
-اولا که من پیشتم! ترس واسه چی...دوما باید برای بهبود کامل هر کار دکتر تشخیص می ده انجام بدیم
-توکل به خدا...راستی چرا آقا جون با ما نیومد خب
-از اونور کار داره می خواد جایی بره
ادامه دارد...
🚩#رکسانا
لینک قسمت بیست پنجم
https://eitaa.com/Dastanvpand/15026
#قسمت_بیستوششم
-تو از تاریخ چی میدونی ؟ازدوره قاجار!از زمان احمد شاه و اون وقتا؟
-یه مقدار اعلاء دارم!
عمه م-این چیزا که برات تعریف میکنم چیزایی یه که از مادرم شنیدم!خودم که نبودم!زیاد خبر ندارم!همین قدر که شنیدم و میدونم برات تعریف میکنم!
((یه نفسی تازه کرد و گفت))
-پدربزرگ و مادر بزرگ مادرم ایرانی بودن اما ایرانیانی که خیلی سال پیش افتادن دست روسیه!همون موقع که جنگ بود و ما شکست خوردیم!اونام کم کم
روس شدن!یعنی روسیه اون روسیه سرخ نبود!همون روسیه تزاری!پدر بزرگ و مادر بزرگم هردو از خانواده های اشرافی بودن! خونه هایی مسله قصر و کالسکه هایی شیش اسبه و نوکر و کلفت و خدمتکار و جشن هایی آنچنانی و موزیک و رقص باله و تآتر تو خونه و این جور چیزا!اینارو تو کتاب خوندی یا مثلا تو بعضی از این فیلمای قدیمی دیدی یا نه؟
-یه چیزایی ازشون دیدم!
عمه م-پدر پدر بزرگم از اون آدمایی بوده که دلش میخواسته جز روسیه باشه و خودش رو همیشه یه روس میدونسته اما بر عکس پدر بزرگم همیشه دلش
میخواسته ایرانی باشه!حالا این دوتا حرفه همدیگه رو میفهمیدن یا نه بماند!حتما اونا هم حرفه همدیگه رو نمی فهمیدان!بگذریم!
مادر بزرگم م خانوادش همینجوری بودن!مدرن و شیک یا بقول بعضی ها بورژوا!
گویا وقتی مادر بزرگم چهار یا پنج سالش بوده معلم زبانه فرانسه و انگلیسی و موسیقی داشته و خدمتکار مخصوص و معلم باله و این چیزا!
پدربزرگمم همینطور!توسن سیزده چهارده سالگی یه شمشیر زن خوب بوده و بلد بوده با این هفت تیر های سر پر تیر اندازی کنه و مثلا برای حفظ شرافت با
بدست آوردن دختر مرده علاق ش با رقیبش دوئل کنه و هر هفته با اسب بره برای شکار و سر وقت معلم زبان و معلم رقص و اینجور چیزا!اینم فهمیدی؟
((سرم رو تکون دادم که گفت))
-حالا از این چیزا که گفتم چی دست گیرت شود؟
-خوانواده پدر بزرگ و مادر بزرگتون جز اشراف اون زمان بودن و صاحب قصر و کاخ و پول زیاد و در اون زمان خیلی مدرن!
عمه م-آفرین!
-اما یه مساله برام روشن نیست!
عمه م-چه مساله ی؟
-ایران در زمان قاجاریه این طوری نبوده!یعنی دختر ها باید تو خونه می موندن و پسرام مثلا یه مکتب خونه میرفتن و بعدشم می رفتن حجره پدرشون و میشدن یه کاسب بازاری!مگه اینکه...
عمه م-مگه اینکه چی؟
-پدر بزرگ و مادر بزرگتون تو چه شهری بودن؟
((یه لبخند زد و گفت))
-گرجستان شوروی !یعنی گرجستان ایران!البته اگر میتونستیم بعد از اینکه مدت اون قرار داد ها تموم شود پسش بگیریم!
-چرا گرجستان؟
((یه نگاه به من کرد و گفت))
-مگه برات فرقی میکنه؟
-خوب نه والی معمولا کسی که تو گرجستان زندگی میکنه باید مسیحی باشه!
((یه لحظه مکس کردم بعدش با شک و دودلی گفتم))
-شما مسیحی هستین؟
((یه لبخند زد و گفت))
-نمیدونم!یعنی حالا دیگه نمیدونم!
((یه سیگار دیگه ورداش و روشن کرد و گفت))
-تا اینجا که گفتم فهمیدی یا نه؟
((سرم رو تکون دادم که گفت))
-وقتی مادر بزرگم حدودا هیجده سالش بود یه شب تویکی از این جشن ها ازش میخوان که برای مهمون ها پیانو بزنه.مادربزرگامم میره میشینه پشته پیانو و شروع میکنه به زدن.گویا هنوز اون وقتا رسم نبوده که مثلا یه دوشیزه از خوانواده یه اشراف آواز بخونه اما یه مرتبه نمیدونم چی میشه که مادربزرگمم همین تور که داشته یه قطعه رو اجرا میکرده شروع میکنه به خوندن!
تا صداش که احتمالا خیلی قشنگ بوده بلند میشه همه ساکت میشن و جوونا جمع میشن دورش!همه تعجب کرده بودن!این شاید اولین باری بوده که دختره یک خوانواده اشرافی در یه جشنه اشرافی آواز میخونده!
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#رکسانا
#قسمت_بیستوهفتم
پچ پچ می افته بینه دخترها و زن ها!همه جا خاله زنک بازی بوده دیگه!
خلاصه این داره گوشه اون پچ پچ میکنه اون داره گوشه اون پچ پچ و اون یکی در گوش اون یکی پچ پچ میکنه که سالن رو صدا ور میداره اما مادربزرگم به هیچی اعتنا نمیکنه و آوازش رو تموم میکنه! آوازش که تموم میشه از جاش بلند میشه و بر میگرده طرف مهمونا و همین جور منتظر میمونه که ببینه عکس العلمشون چیه.اما صدا از صدا درنمیاد! از تشویق که خبری نبوده هیچ، همه زن ها هم داشتن بش چپ چپ نگاه میکردن! خوب در واقع مادر بزرگم ی سنت شکنی
کرده بوده که تا اون روز سابقه نداشته!
پدرش که یه همچین وضعی رو میبینه با اینکه از دست دخترش که مادربزرگ من باشه عصبانی بوده اما برای حمایتش میره جلو و بغلش میکنه و ورش میداره و آروم میره طرف در سالن.مادر مادربزرگم هم میره طرف شون و اول دخترش رو بغل میکنه و ماچ میکنه و سه تایی میران طرف در!تو همین موقع اولین پسر جوون شروع میکنه به دست زدن!بعدش دومی و بعدش سومی و یمرتبه تموم پسرای جوون که تواون مهمونی شرکت داشتن شروع میکنن براش کف زدن!
کف زدن پسرای جوون همانا و همراه شدن صدای دست دخترای جوون همانا!خلاصه هرچی دختر و پسر جوون انجا بوده برای حمایت و تشویق این کار جسورانه ی مادربزرگم شروع میکنن به کف زدن که یمرتبه تمام مردهایی که اونجا بودن باهاشون همصدا میشن و اونام برای مادربزرگم دست میزنن!بلافاصله میزبان هم میره طرفشون و نمیزاره که از سالن برن بیرون!
شور و ولوله می افته تو مهمونی!اونقدره براش دست میزنن که مادربزرگم مجبور میشه دوباره برگرده پشت پیانو و یه آهنگ دیگه بزنه و بخونه!مادربزرگمم درحالی که گریه میکرده شروع میکنه به آهنگ زدن و خندان که این مرتبه با تشویق تمام مهمون ها روبرو میشه!
همیشه برای اینکه ی سنت پوسیده عوض بشه یه جسارت لازمه و یک حمایت!
همونجا براش دهتا خواستگار پیدا میشه که از فرداش راه می افتن طرف خونه اینا برای خواستگاری!
یه مرتبه مادربزرگم میشه نقطه توجهه همه خانواده های سرشناس!صبح این میومد و شب اونیکی!
اما مادربزرگم به هیچکدوم جواب درست نمی ده!خانواده هاهم برای اینکه توجه شون رو جلب کنن یه شب این یکی دعوت شون میکرد و براشون یک مهمونی راه انداخته و یه شب اونیکی!
میونه تمام این خانواده ها و خواستگارها دو تاشون از نظر اشرافی و نسبت با مثلا درباراون موقع یا مثلا تزار از همه بالاتر بودن به طوری که باقی کم کم خودشون رو میکشن کنار و می مونن این دوتا جوون که هر دو هم خوش قد و قامت بودن و هم خوش قیافه و هم شجاع و تحصیل کرده!خلاصه هردو از هر جهت کامل بودن و مادربزرگم نمیدونست که کدوم شون رو انتخاب کنه!ایناهم هردو یک دل نه صد دل عاشق مادربزرگم میشن!هردو خیلی آقا و نجیب میومدن خونه مادر بزرگم و باهم دیگه مینشستن حرف میزدن و همش سعی میکردن دل مادربزرگم رو ببرن که گویا مادربزرگم عاشق هردوشون بوده و نمیتونسته که از بینشون یکی رو انتخاب کنه!
توی همین موقع یک مرتبه هردوشون برای یک ماه غیب شون میزنه! هیچکس هم ازشون خبر نداشته!
یعنی نه به مادربزرگم چیزی گفته بودن و نه به کس دیگه تا اینکه بعد از یک ماه سروکله شون پیدامیشه!
یکی با دست زخمی و اون یکی با پای زخمی!نگو این دوتا برای ازدواج با مادربزرگم با همدیگه قرار میذارن که برن به جنگ!حالا کدوم جنگ خدا میدونه!شاید یکی از همون جنگ هایی که اون وقتا تو هر طرف روسیه بود!
شاید مثلا توی یکی از شهر ها دهقان ها و کشاورز ها سر به شورش ورداشته بودن!خوب میدونی که وضع روسیه خیلی خراب بود!اکثرا مردمش گشنه بودن و یک عده توشون پولدار!مثل الان ما!خلاصه این دوتا باهم میرن به جنگ و قرار میزان هرکدوم که سالم برگشت با مادربزرگم عروسی میکنه که اتفاقا هردو سالم بر میگردان!فقط یه خورده زخمی شده بودن!
این خبر دهن به دهن میگرده و تو شهر میپیچه که اره برای خاطر فلانی دو تا از نجیب زاده ها برای رقابت رفتن جنگ و هردو زخمی برگشتن!
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#رکسانا
#قسمت_بیستوهشتم
با پیچیدن این خبر،بازار خواستگاری مادربزرگم گرمتر میشه و از دور و نزدیک خبر میرسه که خونواده های اشراف دیگه م خیال اومدن به خواستگاری مادربزرگم رو دارن!خب وقتی یه همچین چیزی به گوش همه میرسه،ترس می افته تو دل این دوتا جوون!چون ممکن بوده که واستگار بعدی از هر نظر نسبت به این دوتا بالاتر و بهتر باشه!این میشه که این دوتا قرار میذارن که با همدیگه دوئل کنن!
یه روز صبح زود راه می افتن طرف بیرون شهر و همراه چند تا شاهد از جوون های اشراف و دوستانشون،بادو تا هفت تیر،مثل این فیلم های خارجی با همدیگه دوئل میکنن!
تا خونواده هاشون با خبر بشن و بیان که جلوشونو بگبرن،یکی شون زخمی میشه،اونم یه زخم ناجور!اون جوونیم که زخمیش کرده بوده خیلی شرافتمندانه،خودش بغلش میکنه و همراه با بقیه میذارنش تو کالاسکه و می رسوننش به حکیم و دوا!
مادر بزرگم که خبر دار میشه با عجله همراه با پدر و مادرش می رن بال سر اون جوون اما وقتی میرسن که دیگه کار از کار گذشته بوده و آخرای عمرش بوده!اون جوونم که اسمش سریو زآ بوده نمیدونم سریوشکا بوده،دست مادربزرگمو میگیره تو دستش و ازش خواهش میکنه که به عنوان احترام به خونش،سر این عهد بمونه و با رقیبش عروسی کنه و تو لحظه آخر عمرش مثل یه نجیب زاده دست مادر بزرگم رو میذاره تو دست رقیبش!رقیبشم که اسمش نیکولای بوده،بالا سرش اشک میریزه تا اون می میره!
بعدشم به احترام مرگ رقیب شرافتمند،قرار می شه تا یه سال ازدواج نکنن!
این خبرم تو شهر میپیچه و میرسه به شهرهای دیگه و میشه مثل یه افسانه!وچون اینا یه همچین احترامی برای رقیبشون قائل میشن و رقیبشونم تو لحظه آخر عمرش ازشون خواهش کرده بوده که به خاطر حفظ شرافت اونم که شده حتما با همدیگر ازدواج کنن،مردمم برای این عشق احترام قائل میشن!
بعد از یه سال ،روزی که قرار بوده با همدیگر برن کلیسا و ازدواج کننريالقبلش مرن سر قبر سریوشکا و گل و این چیزا می برن و دوباره مثلا ازش اجازه میگیرن و بعدش میرن کلیسا.گویا نصف جمعیت شهر جمع شده بودن دم اون کلیسا که ببینن این دختر چه شکلی یا چه جوری بوده که به خاطر عشقش یه نفر کشته شده!
اومدن اون جمعیت به کلیسا و جمع شدن تو خیابون باعث میشه که این ازدواج پر ابهت تر بشه!یعنی خانواده ها و اقوام عروس و داماد تو کلیسا بودن و مردمم جلوی کلیسا!
وقتی مراسم تموم میشه و این دوتا زن و شوهر میشن یه مرتبه در کلیسا وا میشه و مادر و پدر و اقوام سریوشکا،با لباس سیاه عزاداری،آروم می آن تو کلیسا!خب میدونی که یه همچین رسمی نیس که تو مراسم عروسی،کسی با لباس سیاه وارد بشه!
خلاصه اونام که زیا د بودن با لباس سیاه می آن جلو تا می رسن به عروس و داماد!و کلیسا صدا از صدا در نمی اومده و همه منتظر بودن ببینن جریان چیه!
مادر سریوشکا میره جلو و از تو کیفش یا از تو جیبش یه بسته در می آره و میده به عروس و داماد و میگه((این کادو از طرف پسرمه برای شما))!عروس و داما د با تشکر و خجالت جعبه در بسته رو وا میکنن که توش یه انگشتره!دوباره تشکر میکنن که مادر سریوشکا میگه((یه کادوام از طرف خودم و پدرش و تموم اقوام براتون دارم))!اینو که میگه همه خوشحال میشن که همه چیز داره به خیر و خوشی پیش میره و مادر و پدر سریوشکا مسئله رو فراموش کردن و از خون پسرشون گذشتن هر چند دوتا رقیب خودشون به اختیار خودشون و خیلی مردونه با همدیگه دوئل کرده بودن اما بلاخره یه خون اون وسط ریخته شده بوده!
پسر گلم که شما باشین،عروس و داماد و همه خوشحال میشن که یه مرتبه حالت صورت مادره عوض می شه!تو همین موقع همه کسایی که لباس سیاه عزاداری تن شون بوده زانو میزنن برای مثلا دعا!بعدش مادره با صدای بلند فریاد میزنه و میگه((من مادر سریوشکا از طرف خودم و همه اقوامم در این مکان مقدس ترو نفرین میکنم!تو می تونستی با یه انتخاب ساده جلوی کشته شدن پسرم رو بگیری!اما تو شومی!نحسی! ما همه نفرین میکنیم که تو و بازمانده هات هیچوقت در زندگی آرامش نداشته باشی و از خداوند می خواهیم که سایه شوم تو رو از این شهر دور کنه))!
اینو که میگه یه دفعه ولوله میافته تو فامیل عروس و داماد و دست جوونا میره برای شمشیر هاشون می آد دوباره خون ریزی راه بیفته که پدر عروس و پدر داماد میرن جلو و همه رو ساکت میکنن و خانواده سریوشکا،همونطور که آروم اومده بودن تو،آرومم میرن بیرون!کشیشم برای اینکه زهر این قضیه رو از بین ببره،شروع میکنه به دعا خوندن و این چیزا و مراسم تموم میشه و عروس و داماد همراه با فامیلاشون از کلیسا میان بیرون!
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🔴داستان زن زیبا در سلول انفرادی مرد تنها!
هارون الرشید کنیزى خوش سیما به زندان امام موسى کاظم(علیه السلام) فرستاد تا آن حضرت را آزار دهد. امام در این باره فرمود: به هارون بگو: «"بَلْ أَنتُم بِهَدِیتِکُمْ تَفْرَحُونَ"؛ بلکه شمایید که به هدیه خود شادمانید. مرا به این کنیز و امثال او نیازى نیست.»
هارون از این پاسخ خشمگین شد و به فرستاده خویش گفت: «به نزد او برگرد و بگو که ما تو را نیز بهدلخواه تو نگرفتیم و زندانى نکردیم و آن کنیز را پیش او بگذار و خود بازگرد.»
فرستاده فرمان هارون را به انجام رساند و خود بازگشت. با بازگشت فرستاده، هارون از مجلس خویش برخاست و پیشکارش را به زندان امام موسى کاظم(ع) روانه کرد تا از حال آن زن تفحّص کند. پیشکار آن زن را دید که به سجده افتاده و سر از سجده برنمىدارد و مىگوید: "قدوس سبحانک سبحانک".
هارون از شنیدن این خبر شگفتزده شد و گفت: به خدا موسى بن جعفر، آن کنیز را جادو کرده است. او را نزد من بیاورید.
کنیز را که مىلرزید و دیده به آسمان دوخته بود در پیشگاه هارون حاضر کردند. هارون از او پرسید : «این چه حالى است که دارى؟»
کنیز پاسخ گفت: «این حال، حال موسىبن جعفر است. من نزد او ایستاده بودم و او شب و روز نماز مىگذارد. چون از نماز فارغ شد زبان به تسبیح و تقدیس خداوند گشود. من از او پرسیدم: سرورم! آیا شما را نیازى نیست تا آن را رفع کنم؟ او پرسید: مرا چه نیازى به تو باشد؟ گفتم: مرا براى رفع حوایج شما بدین جا فرستادهاند. گفت: اینان چه هدفى دارند؟»
کنیز گفت: «پس نگریستم ناگهان بوستانى دیدم که اول و آخر آن در نگاه من پیدا نبود، در این بوستان جایگاههایى مفروش به پر و پرنیان بود و خدمتکاران زن و مردىکه خوش سیماتر از آنها و جامهاى زیباتر از جامه آنها ندیده بودم، بر این جایگاهها نشسته بودند. آنها جامهاى حریر سبز پوشیده بودند و تاجها و درّ و یاقوت داشتند و در دستهایشان آبریزها و حولهها و هرگونه طعام بود. من به سجده افتادم تا آن که این خادم مرا بلند کرد و در آن لحظه پى بردم که کجا هستم . »
هارون گفت: «اى خبیث! شاید به هنگامى که در سجده بودى، خواب تو را در گرفته و این امور را در خواب دیده باشى؟»
کنیز پاسخ داد: «به خدا سوگند نه سرورم. پیش از آن که به سجده روم این مناظر را دیدم و به همین خاطر به سجده افتادم . »
هارون به پیشکارش گفت: «این زن خبیث را نزد خود نگه دار تا مبادا کسى این سخن را از او بشنود.»
زن به نماز ایستاد و چون در این باره از او پرسیدند، گفت: «عبد صالح (امام موسى کاظم علیه السلام) را چنین دیدم.»
وقتی هم از سخنانى که گفته بود، پرسیدند، پاسخ داد: «چون آن منظره را دیدم کنیزان مرا ندا دادند که اى فلان از عبد صالح دورى گزین تا ما بر او واردشویم که ما ویژه اوییم نه تو . »
این ماجرا چند روز پیش از شهادت امام کاظم علیه السلام رخ داد اما آن زن تا زمان مرگش به همین حال بود.
📚بحارالانوار
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
─┅═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک آهنگ تقدیم به تک تک شما عزیزان
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_ششم
#بخش_اول
❀✿
صداے گریه ے نازڪ و ضعیف حسین مرا از مرداب خاطراتم بیرون مے ڪشد. روزهایے ڪھ هر بار با یادآوریشان عذاب مے ڪشم. دفتر را مے بندم و زیر بالشتم مے گذارم. از روی تخت پایین مے آیم و حسین رااز گهواره اش بیرون مے آورم و تنگ درآغوشم مے فشارم. گریه اش قطع مے شود و چشمان روشنش را باز مے ڪند، ڪمرنگ لبخند مے زنم و لبهایم راروے پیشانے سفیدش مے گذارم. آرام به چپ و راست تڪانش مے دهم . صورت ڪوچڪش را به سینه ام فشار مے دهم و چشمان اشک آلودم را مے بندم. پسرعسلے من در همسایگے تپش هاے قلبم دوباره به خواب مے رود; صورتش را ازسینه ام جدا و یڪ دل سیر نگاهش می ڪنم. روے تخت مے نشینم و دفترم را از زیر بالشت بیرون مے آورم و بازش مے ڪنم، حسین را ڪنار خودم مے خوابانم و به فڪر فرو مے روم. مے خواهم ویدیوے زندگے ام را جلو بزنم، دوست دارم به تو برسم. مے خواهم از لحظه ے ورودت به زندگی ام بنویسم، طاقت مرور لجبازے هایم را ندارم. باید زودتر از خنده هاے تو تعریف ڪنم.
❀✿
تنها یڪ هفته به مهر مانده بود و من بدون داشتن آمادگے ذهنے براے درس خواندن روزها را پشت سر مے گذاشتم. من و مهسا درڪلاس گیتار دو دوست جدید به نامهاے پریا و پرستو ڪه دوقلو بودند، پیدا ڪردیم. یڪ خواهر ڪوچڪ تر از خودشان به نام پریسا داشتند ڪه دانشجوے دانشگاه تهران بود. چهره هاے بانمڪشان هر چشمے را جذب مے ڪرد. خوش لباس و خوش مشرب بودند و به سرعت باما گرم گرفتند. رفتار رسمتے درنظرم دیگر بد نبود.تقریبا ازحرڪاتش خوشم مے آمد. ازهم صحبتے با او لذت مے بردم. چند بارے هنرجوها را به ڪافے شاپ دعوت ڪرده بود و من در این جمع احساس راحتے مے ڪردم. یڪ ترم بھ سرعت تمام شد و من در آخرین جلسه جرئت زدن یڪ موزیڪ ساده را پیدا ڪردم. به تشویق رستمے چند بیت شعر هم خواندم و مقابل چشمان شگفت زده استاد موزیڪ را تمام ڪردم، ومن در آرزوے یافتن خودم، خودم را گم ڪردم.
❀✿
ناخن هاے بلندم را روے سیم هاے گیتارحرڪت مے دهم و لبخندے از سر رضایت مے زنم.
آیسان بادهانش دود قلیان را به صورت حلقه بیرون مے دهد و درعالم خودش سیر مے ڪند. زیر لب شعر قدیمی امید را زمزمه مے ڪنم:
اے گل رویایے
اے مظهر زیبایے
تو عروس شهر افسانه هایے...
پرستو ریز مے خندد و سرو گردنش را با صداے ضعیف من تڪان مے دهد. سحر با یڪ سینے شربت و شیرینے وارد اتاق مے شود و باغیض به آیسان مے توپد: بوے گند
گرفت اتاقم! جم ڪن بساطتو!
آیسان گوشه چشمے نازڪ مے ڪند و جواب مے دهد: اووو...ول ڪن بابا، بیا توام بڪش!
سحر سینے را روے میز دراورش مے گذارد و ڪنار من روے زمین مے نشیند. مهسا روے تخت دراز ڪشیده و ژورنال هاے سحر را تماشا مے ڪند. پریا یڪ لیوان شربت برمیدارد و مے پرسد: خب ڪے راه بیفتیم؟
پرستو از جا بلند مے شود و جواب میدهد: فڪ ڪنم تا شربتامون رو بخوریم و حاضر شیم ساعت سه شه!
آیسان تایید مے ڪند و یڪ حلقه ے دودے دیگر مے سازد. همگی به منزل پدرے سحر آمده ایم و قرار است رأس ساعت چهار بھ خانھ ے استاد برویم. درجلسه ے آخر ڪلاس گیتار همه را در روز چهارشنبه یعنے امروز بھ منزلش براے صرف عصرانه دعوت ڪرد. بعد از خوردن شیرینے و نوشیدن شربت همگے حاضر شدیم. من یڪ مانتوے بلند ڪھ در قسمت بالاتنه سفید و ازڪمر به پایین قهوه اے سوختً است مے پوشم. ساپورت مشڪے، ڪفش هاے چرم و یڪ روسرے ڪرم و بلند ترڪیب زیبایے را ایجاد مے ڪند.مقابل آینه ے میز دراور مے ایستم و به لب هایم ماتیڪ ڪمرنگے مے زنم.
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_ششم
#بخش_دوم
❀✿
پرستو پشت سرم مے ایستد و به چهره ام در آینه خیره مے شود. آهے مے ڪشد و میگوید: خوش بحالت چقد خوشگلے.
متعجب روسرے ام را مرتب مے ڪنم و مے پرسم: من؟؟؟ وا! خل شدیا.
آرام پس گردنم مے زند
_ حتما زشتے؟!چشماے آبے و موهاے عسلے...خوبه بهت بگم ایکبیرے؟
شانه بالا میندازم و لبخند ڪجے مے زنم
_ بنظرم خیلے معمولے ام.
آیسان پرستو را صدا مے زند و میگوید: محیا رو ولش ڪن، ازاولش خنگ بود. زیر بار خیلے چیزا نمیره.
مهسا حرفش را رد مے ڪند و ادامھ مے دهد: البتھ الان بچم حرف گوش ڪن شده. ببین چقدر تیپ جدیدش بهش میاد، خوش استیل، قد بلند و کشیده.
پریا میگوید: خدایے خیلے معصوم و نازه.
سحر: اره.خودشو باچادر خفه مے ڪرد! حیف این فرشته نیست خودشو سیاه میڪرد؟
نمیدانم چرا حرفهایشان آزارم مے دهد، صداے ضعیفے درقلبم مدام نهیب مے زند ڪه: یعنے واقعا باید بزارے همه این خوشگلیا رو ببینن؟!
سرم را به چپ و راست تڪان مے دهم و براے فرار از صداے وجدانم بلند میگویم: خب دیگھ بسھ.مثل اینڪھ فقط من زیباے خفته ام.شمام همگے زن شرک!
همھ مے خندند و ازاتاق بیرون مے روند.
خانواده ے سحر اهل نماز و روزه نیستند و باڪفش درخانھ رفت و آمد مے ڪنند. از خانھ بیرون مے رویم و سوار ماشین هایمان مے شویم. من سوار ماشین آیسان مے شوم و در را میبندم. قبل ازحرڪت پرستو به سمتمان مے آید و اشاره مے ڪند ڪارم دارد. پنجره را پایین مے دهم و مے پرسم: چے شده آبجی؟
دستهایش را از ڪادر پنجره داخل مے آورد، روسرے ام را چند سانتے عقب تر مے دهد و ڪمے موهاے لختم را بیشتر بیرون مے ریزد. شیطنت آمیز مے خندد و به طرف ماشینش برمیگردد. به خودم در آینھ ے بغل ماشین نگاه مے ڪنم.
دیگر حجابے درڪار نیست.
روسرے ام را انگار ڪامل ڪنار گذاشته ام.
رستمے به استقبالمان مے آید و نیشش را تا بناگوشش باز مے ڪند. صداے موزیڪ از خانھ اش مے آید. همگے سلام مے ڪنیم و پشت سرش وارد ساختمان مے شویم. دوبلڪس و مدرن با دیزاین ڪرم شڪلاتی.محو تماشاے وسایل چیده شده چرخے مے زنم و وسط پذیرایے مے ایستم. استاد به سمتم مے آید و بالحن خاصے مے گوید: مثل اینڪً شما میدونستید چطور باید بافضاے خونھ ے نقلیم ست ڪنید.
و با حرڪت پلڪ و ابروهایش بھ مانتو و روسرے ام اشاره مے ڪند.
خجالت زده نگاهم را مے دزدم و حرفے براے زدن جز یڪ تشڪر پیدا نمے ڪنم.
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_هفتم
#بخش_اول
❀✿
خجالت زده نگاهم را مےدزدم و حرفے برای زدن جز یڪ تشڪر پیدا نمےڪنم.
بھ مبل سھ نفره ی ڪنار شومینھ اشاره مےڪند و ارام می گوید: بفرمائید اونجا بشینید محیا جون.
باشنیدن پسوند #جان از وسط سر تا پشت گوشم از خجالت داغ مے شود. باقدمهای آهستھ سمت مبل مےروم و ڪنار سحر مےشینم. مهسا بھ رستمے دست مے دهد و روی مبل تڪ نفره ڪنار ما میشیند. خوب ڪھ دقت مےڪنم بطری های #مشروب را روی میز مے بینم. چشمهای گرد و متعجبم سمت آیسان مے گردد و تنها با یڪ لبخند سرمست مواجھ مے شوم. رستمے بھ دستھ ی یڪے از مبل ها درست ڪنار پریا تڪیھ مےدهد و درحالیڪھ ڪف دستهایش رابه هم میمالد، آهستھ و شمرده می گوید: خب،خیلے خیلے خوش اومدید.چهره های جدید مے بینم .... (و بھ آیسان و سحر اشاره مےڪند)... البتھ این نشون میده اینقد بامن احساس صمیمیت میڪنید ڪھ دوستاتون رو هم اوردید.ازین بابت خیلی خوشحالم.بھ طرف آشپزخانھ مے رود و ادامھ مے دهد: اول با بستنی شروع مےڪنیم .چطوره؟
همھ باخوشحالے تایید مےڪنند. برایمان بستنے میوه ای مے آورد و خودش گیتار بھ دست مے گیرد تا سوپرایزش را باتمرڪز تقدیم مهمان ها ڪند.همانطور ڪھ بھ چهره اش خیره شده ام با ولع بستنی مے خورم. یڪ پایش را روی پای دیگرش میندازد و شروع مےڪند بھ خواندن آهنگ ای الهھ ی ناز.
دستهایش ماهرانھ روی سیم ها مے لغزد و صدای دلچسبش در فضا مے پیچد.
باذوق گوش مے دهم و بھ فڪر فرو مے روم. زندگے یعنے همین.همیشه باید لذت ببریم.بعداز خوردن بستنے ازما درخواست مےڪند ڪھ بھ صورت هماهنگ یڪ شعررا بخوانیم و او دوباره گیتار بزند.
همگےبعداز مشورت تصمیم میگیرم ڪھ شعر سلطان قلبم را بخوانیم.
همزمان باخواندن شعر سرهایمان راتڪان مے دهیم و فارغ از غم های دنیا و زندگے های شخصےمان در یڪ اتفاق ساده غرق مےشویم.
قسمتے از شعرراخیلے دوست داشتم.تنها یک جملھ،
خیلے ڪوچیڪھ دنیادنیا.گذشت زمان درڪ این جملھ را برایم ملموس تر مےڪرد. دراول مهمانی تمام روحم رضایت را مے چشید. هرچھ می گذشت،ازادی چهره ی دومش را رو مےڪرد. تفریح سالم جمع بھ ڪشیدن سیگارو قلیون و خوردن مشروب و....ڪشیده شد. من مات و مبهوت در ڪنج پذیرایے ایستاده بودم و تنها تماشا مےڪردم. چندمرد دیگر هم به خانھ ی رستمے امدند و تصویر ساختگے من از استقلال خراب شد. تمام دوستانم سرمست باهم مے رقصیدند و هرزگاهے مراهم ڪنارخودشان مےڪشیدند.
❀✿
حالت تهوع و سرگیجھ دارم.یڪےازدوستان استاد ڪھ نامش سپهر است بایڪ بطری و سیگار سمتم مےآید و مرا بھ رقص دعوت مےڪند. بااخم اورا پس مےزنم و باقدمهای بلند بھ سمت در خروجے مے روم ڪھ یڪدفعھ دستے محڪم ازپشت بازوام رامے گیرد ومرا بھ طرف خودش مےڪشد. باترس بھ پشت سرم نگاه میڪنم و بادیدن لبخند چندش آور سپهر جیغ مےڪشم. دستم را محڪم گرفتھ و پشت سر خودش به سمت راه پلھ مےڪشد. قلبم چنان مےڪوبد ڪھ نفس ڪشیدن را برایم سخت مےڪند.باچشمان اشڪ الود با مشت چندبار بھ دستش مےزنم و خودم راباتمام توان عقب مےڪشم. سپهر دستم را ول مےڪند و مے خندد. روسری ام راڪھ روی شانھ ام افتاده ،دوباره روی سرم میندازم و بھ سمت در مے دوم. رستمے خودش رابھ من مے رساند و مقابلم مےایستاد. باصدای بریده از شوڪ و لبهای خشڪ ازترس داد مےزدم: ازت بدم میاد دیوونھ!میخوام برم بیرون!برو ڪنار!
شانھ هایم را مے گیرد و باخونسردی جواب مے دهد: عزیزم! سپهررو جدی نگیر زیادی خورده، یڪوچولو بالازده. یڪم خوش بگذرون.
شانھ هایم را بانفرت از چنگش بیرون مےڪشم و دوباره داد مے زنم: نمیخوام.برو ڪنار.برو!
پرستو بین رقص نگاهش بھ من می افتد و بھ سمتم مے آید. موهای موج دار و شرابے اش ڪمے بهم ریختھ. ابروهایش را درهم مےڪشد.
پرستو: چت شده محیا؟
عصبے مے شوم و جواب مےدهم: مگھ ڪور بودی ندیدی داشت منو مے برد باخودش بالا؟
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_هفتم
#بخش_دوم
❀✿
با بیخیالے جواب مےدهد: نھ.ڪے؟!
رستمے باحالت بدی مےخندد و بھ جای من جواب مے دهد: سپهر یڪم باهاش مهربون شده .همین!
باغیض نگاهش مےڪنم و دندانهایم راباحرص روی هم فشار مے دهم. پرستو باپشت دست گونھ ام رانوازش مےڪند و بالحن آرامےمے گوید: گلم چیزی نشده ڪھ! طبیعیھ.حتمن بخاطر چیزاییه که خورده!
بهت زده مات خونسردی اش می شوم. باچشمهای گرد بلند میپرسم: چیزی نشده؟ طبیعیھ؟! یعنے چے؟اگر یھ بلا سرم میوورد چے؟
همان لحظھ سرو ڪلھ ی سپهر پیدا مے شود و درحالیڪھ پشت هم سڪسڪھ مےڪند و تلو تلو مےخورد با وقاحت مےپراند: ایول سرمن دعواست!
تمام بدنم مےلرزد،فڪرش را نمےڪردم اینطور باشند.باتاسف سری تڪان مےدهم و مےگویم: اگر چیزی نیس تو باهاش برو...
و بدون اینڪھ منتظر جواب بمانم بھ سمت در مے روم و ازخانھ بیرون مےزنم.
❀✿
سرم رابھ پشتے صندلےتڪیھ مے دهم و چشمهایم را مےبندم. چانھ ام مے لرزد و سرما وجودم را مے گیرد. سرم مے سوزد از شوڪے ڪھ دقایقے پیش بھ روحم وارد شد.بغضم راچندباره قورت مے دهم اما وجودم یڪ دل سیر اشڪ مے طلبد. چشمهایم را باز و بھ خیابان نگاه مےڪنم.پیشانےام را بھ پنجره ی ماشین مے چسبانم و نفسم رابایڪ آه غلیظ بیرون مےدهم
نمیدانم ترسیدم یا از برخورد عجیب پرستو جا خوردم؟ نمے فهمم!. مگر چقدر فاصلھ است بین زندگے ڪسے ڪھ چادر پوشش او مے شود با ڪسے ڪ، دوست دارد مثل من باشد؟یعنے یڪ پارچه ی دلگیر مرز بین ارامش گذشتھ و غصه ی فعلے من است؟ نمے فهمم!.. با پشت دست اشڪهایم را پاڪ و بھ راننده نگاه مےڪنم. یڪ تاڪسے برای برگشت بھ خانھ گرفتم و حالا درترافیڪ مانده ام. پای راستم رااز شدت استرس مدام تڪان می دهم. تلفن همراهم عصر خاموش شده و حتما تاالان مادرم صدبار زنگ زده. باتصور مواجھ شدن با پدرم ، چشمم سیاهے مے رود و حالت تهوع مےگیرم. نمیدانم باید چھ جوابے بدهم. اینڪھ تاالان ڪجا بودم؟!زیپ ڪیفم را مےڪشم و ازداخل یڪے از جیب های ڪوچڪش آینھ ام را بیرون مے آورم و مقابل صورتم مے گیرم.آرایشم ریختھ و زیر چشمهایم سیاه شده. بایڪ دستمال زیر پلڪم را پاڪ مےڪنم و بادیدن سیاهے روی دستمال دوباره تصویر چادرم جلوی چشمم مے اید.
" پشیمونی محیا؟..."
خودم به خودم جواب مے دهم
" نمیدونم!!"
+" اگر یه اتفاق بد میفتاد چی؟!"
" اخه... من دنبال این ازادی نبودم!...یعنے.. فڪر نمیڪردم..ازادی یعنے...بیخیالے راجب همھ چیز .... "
+" خب... حالا چے؟.. میخوای بیخیال شے!؟ بیخیال زندگے؟! یا شاید بهتر بگم ببخیال هویتت؟؟"
سرم را بین دستانم مے گیرم و پلڪ هایم را محڪم روی هم فشار مےدهم.صدایے از درونم فریاد مے زند: خفه شو! خفه شو!من....من...
نفسم بھ شماره می افتدو لبهایم مے لرزد.
_ من نمیخواستم اینجوری شھ..
خراب ڪردم!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_هشتم
#بخش_اول
❀✿
پاهایم راروی زمین مےڪشم و سلانھ سلانھ بھ طرف خانھ مے روم. سرگیجھ حالم را خراب و ترس گلویم راخشڪ ڪرده. ازداخل ڪیفم ، چادرم را بیرون مےاورم و روی سرم میندازم. سنگینےپارچھ اش لحظھ ای نفسم را میگیرد. پلڪ هایم راروی هم فشار مے دهم و بھ هق هق مے افتم. درخانھ را باز مےڪنم و وارد حیاط مےشوم. هرلحظھ تپش قلبم شدید تر مے شود. داخل ساختمان مے روم و ڪفش هایم را در جاڪفشے مے گذارم. آب دهانم را بھ سختے فرو مے برم و بھ اتاق نشیمن سرڪ مےڪشم.بھ اجبار فضای تاریڪ چشمهایم راتنگ و نگاهم را مےگردانم ڪھ با چهره ی عصبے مادرم مواجھ مےشوم. روی مبل تڪ نفره درست مقابلم نشستھ و دستهای سفید و تپلش را درهم قفل ڪرده. ازاسترس و ترس پلڪ راستم مے پرد و دندانهایم مدام بهم مے خورند. ازجا بلند مےشود و باقدمهای آهستھ بھ سمتم مے اید با هر قدمش ، من هم یڪ قدم به سمت راه پلھ، عقب مے روم. بافاصلھ ی ڪمے از من مے ایستد و با لحن جدی و شمرده شمرده مےگوید: برو تو اتاقت.. سریع!
سرم راپایین میندازم و ازپلھ ها بھ سرعت بالا مے روم. مثل دیوانھ ها بھ اتاقم پناه مے برم و دررا محڪم پشت سرم مے بندم. ڪیفم راروی میز میگذارم و خودم راروی تخت میندازم. صدای گریھ ام بالا مے گیرد و تمام بدنم مے لرزد. بایاداوری دستهای ڪثیف سپهر ڪھ بازوهایم را چنگ زدند. نفسم مے گیرد... یاد زمانے مے افتم ڪھ از نگاه چپ یڪ مرد عصبے مے شدم و خجالت مےڪشیدم.زمانےڪھ درخیابان مراقب بودم ، حتے اتفاقے یڪ مرد بھ من نخورد.حالا چطور جواب پدرم را بدهم؟ اگر اتفاقے مے افتاد... چطور خودم را مے بخشیدم .ازخودم متنفرم.
دراتاق باز مے شود ومن بھ دنبال صدایش سرم رااز روی تخت برمیدارم و بھ پشت سرم نگاه مےڪنم. مادرم باچشمان خون افتاده و نگاه نگرانش مقابلم روی زمین مےشیند و بےمقدمھ نالھ هایش را سرمیگیرد: محیا؟مادر تاڪے میخوای تن و بدنم رو بلرزونے؟ میدونے تابخوام ازین پلھ ها بیام بالا مردم و زنده شدم؟ لباست بوی سیگار و قلیون مےده !ای خدا...دختر توداری منو میڪشے.ازڪنارم رد شدی بوی سیگار روی چادرت جونمو گرفت.از صبح ڪجا بودی مادر؟ دختر تومنو نصفھ جون ڪردی.بخدا دلم ازت راضے نیست.
هرزگاهے به پایش مےزد و بایڪ دست صورتش را مے خراشد. دلم برایش مے سوزد،مقصر این اشڪها منم!
باپشت دست اشڪهایش را پاڪ میڪند و ادامھ مے دهد: مادر بیا و ازخر شیطون بیاپایین.بخدا باباتو تاالان بزور نگھ داشتم. بزور خوابید. میدونے اگر بیدار بود چیڪار میڪرد؟ ازوقتے اومده میگھ تو ڪجایے؟ منم گفتم رفتے خونھ ی دوستت برای شام.ڪلےبمن حرف زد. گفت بدون اجازه ی من گذاشتے بره خونه ی دوستش؟ اگر اینو نمیگفتم چے میگفتم؟ میگفتم دخترت یھ ماهھ معلوم نیست ڪجا میره باڪے میره؟ ازاعتمادمون سو استفاده ڪرده؟بگم حرفای جدیدش دیوونم ڪرده؟ بگم چادرتو درمیاری؟بگم دخترت ڪھ رو میگرفت الان اگر ارایش نڪنھ ڪسرشانشھ؟اره؟ چے بگم؟بگم ظهری رفتم ڪلاس خطاطے خبرازت بگیرم.... استادت اومد بهم گفت چرادخترت دوماهھ ڪلاس نمیاد؟محیا مامان دوس داشتم اون لحظھ رمین دهن وا ڪنھ و منو بڪشھ توخودش.
الان این چھ قیافھ ای ڪھ توداری؟دنبال این بودی؟
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_هشتم
#بخش_دوم
❀✿
و بھ صورتم اشاره مےڪند. بغض گلویم را بھ درد مے اورد.حرفهایش برایم حڪم نمڪ زخم را دارد.چیزی نمیگویم.حرفے جز سڪوت برای دفاع ندارم دستش راروی قلبش مے گذارد و نالھ مےڪند. ازجایم بلند مےشوم و سمتش مےروم ڪھ دستش را چندبار درهواتڪان مے دهد و میگوید: نھ! نیای جلوها! اومدم بگم اگر ماراضے نباشیم ازت ،خداهم راضے نمیشھ.اونوقت ارزوهات میشن جن وتو میشے بسم الله.
دستش رابھ دیوار مےگیرد و بھ سختے روی دوپایش مےایستد. دامن گلدار و ڪوتاهش راانقدر چنگ زدڪھ چروڪ افتاد. دراتاق راباز مےڪند و قبل از آنکه بیرون برود نگاه پردردش را بھ سرتاپایم میندازد و با حسرت میگوید: هنوز دیر نشده.قبل اینڪھ حاجے بفهمھ، دست بردار ازین ڪارا!خوشبخت نمیشے مادر!بخدا نمیشے.
باتاسف سرش راتکان مے دهد و ازاتاق بیرون مے رود.من مے مانم و هزار درد و سوال درذهنم ڪھ هربار یڪ جور مے رقصند.
حتما اگر قضیھ ی سپهررا بفهمد دق مےڪند.
دوباره خودم راروی تخت میندازم و بغضم را رها مےڪنم.
مادرم ازمن نپرسید ڪھ چرا بوی سیگار میدادم. انگار میدانست ڪھ سهم من فقط ازسیگار و قلیون بوی دودش بوده!همیشھ میگویند مادراست دیگر، خودش بچھ اش رابزرگ ڪرده.ازنگاه فرزندش مے فهمد ڪھ چڪاره است.چندروز دراتاقم بودم و جواب تلفن هیچ ڪس رانمیدادم. مدام اشڪ مے ریختم و بھ ان شب فڪر مے ڪردم. بھ آیسان و پرستو وهمه ی ڪسانے ڪھ دران مهمانے بودند، حس تنفر داشتم. تصمیم گرفتم رابطھ ام را باانها قطع ڪنم. حس مے ڪردم ڪھ زندگی ڪھ دنبالش هستم درجیب و تفڪرات آنها نیست. اماهنوز نمیدانستم ڪھ چراباید چادر سرڪنم. هنوز هم معتقد بودم مے شود چادر سرنڪرد و سالم ماند. ارایش مگر چه ایرادی دارد؟ موسیقے هم باعث شادی روح و روان می شود.پس چرا حاج رضا مےگوید حرام است؟! هنوزحس مےڪردم ڪھ تقدیرمن اشنباه رقم خورده. من نباید فرزند این حانواده بااین تفڪرات مے شدم.
من فقط و فقط دنبال پوشش مورد علاقہ ام بودم... ڪاملا احساس پشیمانے مے ڪردم از آن شب و شرڪت در مهمانے ڪزایے! اما.... درست در ڪمتر از دوهفتہ حس و حال پشیمانے از سرم افتاد و تصمیم گرفتم باپدرم صحبت ڪنم و ازخواستہ هایم بگویم. دوست داشتم بفهمد ڪہ میخواهم باشروع سال تحصیلے بدون چادر و پوشش مورد علاقہ ے آنها بہ مدرسہ بروم. درواقع بہ دنبال رفاقت با جنس مخالف و ڪارهاے شاخ و غیرعادے نبودم! من تنها یڪ آزادے اندیشہ در رابطہ با پوششم طلب مے ڪردم. دوست نداشتم ڪہ احساس یڪ غلام حلقہ بہ گوش را بہ دوش بڪشم. نظر من باید در اولویت باشد!
❀✿
حولہ ےصورتے ام را روے موهایم میندازم و سرم را با آرامش ماساژ مے دهم. یڪ دوش آب سرد هر بار مے تواند حسابے حالم را خوب ڪند! یڪ تونیڪ لیمویے با شلوارڪش مے پوشم و پشت میز تحریرم مے نشینم. یڪ دستمال ڪاغذے ازجعبہ اش بیرون مے ڪشم و داخل گوشهایم را تمیز مے ڪنم. تلفن همراهم ڪہ رویے جعبہ ے دستمال کاغذے گذاشته بودم، زنگ مے خورد. بابے حوصلگی خم مے شوم و بہ صفحہ اش نگاه مے ڪنم.
باتنفر لبهایم رابهم فشار مے دهم:
_ آیسان!
حولہ را روے شانہ ام میندازم و با اڪراه جواب مے دهم
_ هان؟
آیسان_ هان چیہ؟! بلد نیسے سلام ڪنے؟!
_ حوصلہ ندارم بگو ڪارتو!
آیسان_ اِ ؟ چے شده طاقچہ بالا میزارے ؟ جواب تلفن نمیدے؟ چتہ؟
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🔞داستان ساقی و زن بسیار زیبای زرگر
گفته اند که در شهر بخاری زرگری بود و زن خوبرو و زيبا و خوش گل داشت، و يک ساقی (آب رسان) در طول سه سال مقرر گرديده بود تا آب اين خانه را برساند. روزی از روزها ساقی دست زن زرگر را از فرط شهوت فشرد.
بيگاه وقتيکه زرگر به خانه آمد، زنش از شوهر دريافت نمود که امروز چه جرمی را خلاف مرضات خداوند مرتکب شده ای. زرگر در پاسخ گفت: من هرگز کاری نکرده ام که خشم خداوندی را انگيخته باشد، ليکن در اثر اصرار زنش مجبوراً شوهر اقرار نمود که امروز يک زن نزد من در دکان آمد، دستبندی با خود داشتم در مچ (بند دست) وی انداختم، – دستبند حلقهء زنجير از طلا و يا نقره که زنان در دست خود می اندازند – وقتيکه چشمم بر سفيدی دستش افتاد، شهوت که با طبع انسانی آشنائی دارد بر من حمله ور گرديد ديگر توان نداشتم که نفس خويش را کنترول کنم، بلا اختيار بند دست سفيد اندام را فشردم.
زن زرگر که اين افسانه شنيد با غلغله آواز افراشت که امروز ساقی با ناموس تو عين عملکرد را تکرار نمود. زرگر از کرده اش متأسف گرديد و توبهء نصوح را در پيش گرفت.
روز پسين ساقی از زن زرگر معذرت خواست که من در اثر انگيخت ابليس ديروز با تو روش نامبارک را پيشه کردم. زن جواب داد نه خير در حقيقت جرم از تو نيست، بلکه شوهر من در دکان خود گناهی را مرتکب شده بود. خداوند ساقی را فرمان داد که آن قرض را اداء نمايد. وقتيکه از جرمش نادم شد و معامله را با پروردگار خود راست کرد، تو نيز با اهل خانهء او روش نيک اختيار نمودی.
إنسان و کردار ناشایست او.
📚مؤلف: جمال بن عبد الرحمن اسماعيل
مترجم: عبد البصير امين بدخشانی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#رکسانا
#قسمت_بیستونهم
خبر این نفرین قبل از اونابه بیرون رسیده بوده و مردم عادی از این جریان با خبر شده بودن!وقتی عروس و داماد میان بیرون،مردم دو دسته شده بودن!یه عده دعاشون می کردن و یه عده نفرین!
خلاصه یه وضع بدی اونجا درست شده بوده و داماد،عروس رو گریه کنونو سوار کالاسکه میکنه و راه می افته و بقیه اقوام دنبالشون!وقتی ام که میرسن به خونه داماد که مثلا اونجا قرار بوده جشن عروسی باشه،نه عروش و داماد حوصله ش رو داشتن و نه اقوام!این بوده که جشن عروسی بهم میخوره و همه میرن خونه هاشونو و عروس و داماد میرن تو اتاقشون و عروس از ناراحتی غش میکنه!
این میشه جریان ازدواج پدر بزرگ و مادر بزرگم!حالا اینا رو تا اینجا داشته باش تا بعد بقیه ش رو برات بگم!
((یه سیگار از تو پاکت در آوردم و روشن ککردم و رفتم تو فکر!تو همین موقع یه مرتبه دیدم که رکسانا با یه سینی جلوم وایساده!سینی رو گرفت جلوم.توش چندتا فنجون قهوه بود و سرمو بلند کردم و گفتم))
-ممنون میل ندارم.
رکسانا-چرا؟!خستگی تونو در میکنه!
-خیلی ممنون دوست ندارم!
رکسان-این قهوه با بقیه فرق میکنه!یه بار امتحان کنین!
ببینین رکسانا خانم من اصلا آدم مدرن و امروزیی نیستم!از قهوه خوردن و نسکافه خوردن و موزیک تکنو و رنگ کردن مو به سبک خارجیام خوشم نمی آد!دوست دارم همونجوری ایرانی بمونم!شمام بهتره همینجوری باشین!چایی از قهوه خیلی بهتره!
بعد اشاره به موهاش کردمو گفتم:
-طلایی و بلوند کردن موهام به نظر من در سن و سال شما کمی زوده!
((یه مرتبه یه نگاه به عمه کرد و بعدش با تعجب به من گفت))
-هامون خان من موهام رو رنگ نکردم!
((عمه خندید و گفت))
-رنگ طبیعی موش همینه عمه جون!
(یه مرتبه جا خوردم!آخه رنگ موهاش خیلی قشنگ بود!فکر می کردم که حتما رنگشون کرده!خودمو یه خورده جمع کردم و گفتم))
-خوب اون هیچی!این قهوه خوردن و این چیزا دیگه چیه پس؟!
رکسانا-من همیشه قهوه می خورم!
-همین دیگه!تقلید کورکورانه فرهنگ مارو نابود کرده!
رکسانا- ولی این فرهنگ خودمه هامون خان!
-یعنی چی؟!
رکسانا-آخه من......
((یه لحظه ساکت شو و بعد تند گفت))
-من مسیحی هستم!
((بعدش تو چشمهای من نگاه کرد!منم تو چشماش نگاه کردم!تو چشمای عسلی رنگش که چند پرده از موهاش پر رنگ تر بود!یه مرتبه برگشت بره که گفتم))
-حالابد نیست که منم یه بار قهوه بخورم!
((خندید و بهم تعارف کرد.یه فنجون ورداشتم و گذاشتم جلوم.دوباره خندید و رفت طرف عمه م و به اونم تعارف کرد و برگشت و نشست رو مبل بغلی من.
شروع کردم به خوردن قهوه که گفت))
-چطوره هامون خان؟-بد نیست!یعنی خوشمزه س!البته چاییم خوشمزه س!قهوه ام خوش مزه س!
((هر دو زدن زیر خنده که عمه م گفت))
-رکسانا قهوه رو عالی درست می کنه!
((یه ورده خوردم و گفتم))
-خیلی خوشمزه !
عمه م-خودشم خیلی قشنگه!
((زیر چشمی نگاهش کردم که سرش رو انداخته بود پائین و موهاش ریخته بود رو صورتش!
عمه م راست میگفت!رکسانا دختر خیلی قشنگی بود!))
عمه م-در ضمن خیلی م درس خونه!با رتبه عالی تو دانشگاه سراسری قبول شده!
-آفرین!آفرین!
((سرشو بلند کرد که تشکر کنه.همونجور زیر چشمی نگاهش می کردم.دختر خیلی قشنگی بود!ابروهای کشیده وقشنگ!بینی و دهان کوچیک!پوست برنزه خوشرنگ))
عمه م-مادرش،ایرانی بوده،پدرش فرانسوی!
((برگشتم نگاهش کردم که خندید و گفت))
-دیدین چقدر ایرانی موندم؟؟
(جوابی نداشتم بدم برای همین گفتم))
-از مانی خبری نشد!
عمه م-موبایل داره؟
-آره،میشه یه تلفن بزنم؟
((رکسانا بلند شد و گفت))
-الن براتون میارم.
-نه ، ممنون. خودم می آم.
((بلند شد م و دنبالش رفتم.تلفن تو هال بود.شماره مانی رو گرفتم.خط مشغول بود. خواستم دوباره بگیرم که یه مرتبه حس کردم از پشت یه دست خورد به شونه ام!برگشتم که دیدم یه موی بلند تو دست رکساناس!زود گفت))
-یه مو رو شونه هاتون بود.
((بعد یه لبخند زد و منو نگاه کرد!))
-حتما موی مادرمه،این بلوز رو همین امروز پوشیدم!
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#رکسانا
#قسمت_سی
((دوباره خندید!نمی دونم چرا منم یه مرتبه خندیدم اما زود جلوی خودم رو گرفتم و برگشتم شماره مانی رو دوباره گرفتم.این دفعه جواب داد))
-الو مانی؟!
مانی-هان!
-معلوم هست کجایی؟؟
مانی-همین دورو ور.
-دور و ور کجاس؟
مانی-بگو خانه دوست کجاست!
-لوس نشو کجایی؟!
مانی-دارم دنبال چیزشون میگردم،یعنی زنگ شون!
-زهرمار!پشت دری؟
مانی-آره بابا زنگشون کجاست؟آهان!پیدا کردم!
-راست میگی؟
مانی-بزن دررو اومدم!
-الان وا میکنم!
مانی-راستی هامون جون سلام!یادم رفت اولش بگم!
-سلام و زهر مار!بیا تو!
((تلفن رو قطع کردم و به رکسانا گفتم))
-رکسانا خانم در رو واکنین،مانی پشت دره!
((تو همین موقع مانیم زنگ زد و رکسانا در رو واکرد.زود در راهرو رو وا کردم و رفتم بیرون تو تراس واستادم تا مانی رسید و گفت))
-وای که امروز چه خوشگل شدی امشب!این رنگ موی جدیدت چه بهت میاد!زرد قناری من!
-زهرمار!تو قرار بود بری یه سر به ترمه بزنی!یه سر زدن انقدر طول میکشه؟!
مانی-خب یه سر زدن یعنی چی؟!یه سلام علیک و چهار تا قربون صدقه از طرف من و چهار تا ناز و نوز از طرف اونو دوتا چاخان که دیشب تا صبح نخوابیدم و فقط به تو فکر کردم و از طرف من و دوتا سوال که دیشب چه فکرایی می کردی از طرف اونو...
-زهر مار منو اینجا گذاشتی هیچم فکر نیستی!
مانی-چی شده عزیزم؟!ناراحتت کردن؟!
((بعد یه مرتبه بلند داد زد))
-کی عسل منو انگشت زده،میکشمش!
((بعد آروم در گوشم یه چیز بد گفت!))
-مرده شورت رو ببرن مانی!واقعا بی تربیتی!
مانی-خوب چیکار کنم؟!یه ساعت تنها ولت کردم یه جا!ببین نتاونستی خودتو نگه داری!من که نمیتونم شب و روز دنبال تو باشم!خودتم یه کم نجابت کن!
((خنده ام گرفت و گفتم))
-بیا بریم تو انقدر چرت و پرت نگو!برو تو!
مانی-بسم الله الرحمن الرحیم. رفتیم خواستگاری!
((دوتایی رفتیم تو و مانی با رکسانا سلام و علیک کرد و رفتیم تو مهمون خونه و تا مانی عمه رو دید گفت))
-عمه جون سلام!الهی قربون اون شکل ماهت برم!
عمه م_سلام عمه!شنیم یه خبرایی هست!
((رفت جلو و صورت عمه م رو ماچ کرد و رفت نشست رو یه مبل و گفت))
-عمه جون فامیلی جای خودش!راس بگو ببینم این ترمه اصله؟!اگه اصله،یه قواره ما ازش بخواهیم واسه مون چند میافته؟
((عمه م زد زیر خنده و گفت))
-تو اول جنس رو خوب ببین بعد!
مانی-دیدم!زدگی مدگی م نداره!بی چونه آخرش چند؟
((عمه م که همش می خندید گفت))
-چون تویی، خودت وکیل!
مانی-عمه جون!این یه توپ رو نگه داشته بودی بندازی به برادر زاده ات؟؟
عمه م-خیالت راحت!انداختنی نیست!
((تو همین موقع رکسانا با یه سینی اومد و به مانی تعارف کرد.))
مانی-این چیه؟
رکسانا-قهوه.
مانی-تا معامله تموم نشه نمی خورم!نمک گیر میشیم کلاه سرمون میره!
((عمه ام و رکسانا زدن زیر خنده و مانی همونجور که فنجون قهوه رو ور میداشت گفت))
-این بچه رو چیکارش کردین من نبودم؟!طفل معصوم!هاپو غصه دار!
عمه م-نگو بچه م آقاست.
مانی-اینو چند ور میداری؟چلواری اصصصصله ها!
((چپ چپ نگاهش کردم که گفت))
-خوب عمه جون چی میگی؟!خواستگاری تمومه؟
عمه م-کدوم خواستگاری؟!
مانی-به!پس من نیم ساعته دارم چی میگم؟!مثلا دارم ترمه رو خواستگاری می کنم دیگه!
عمه م-این دیگه چه مدل خواستگاری پدر سوخته؟!
مانی-دبه در آوردی؟اصلا نخواستیم اون دختر زشت بد ترکیب کک مکی ت رو!پاشو هامون جون بریم یه مغازه دیگه!حالا ناهار چی دارین؟
عمه م-ناهار؟؟
مانی-یعنی نمی خواین دامادتون رو برای ناهار نگه دارین؟فکر نمیکنین پس فردا واسه دختر تون سرشکستگیه؟!فکر نمی کنین چهار روز دیگه هی بهش سر کوفت میزنم؟!
عمه م-جدی میگی عمه؟!یعنی ناهار می مونی؟!
((برگشتم طرف مانی و بهش یه اشاره کردم و بعد به عمه م گفتم))
-نه خیلی ممنون!باید بریم خونه!دیگه زحمت نمیدیم!
مانی-تو میخوای بری ،برو!من ناسلامتی داماد این خانواده ام،تازه اینجور که بوش میاد قراره داماد سرخونه بشم.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#رکسانا
#قسمت_سیویکم
-مانی خجالت بکش!
مانی-دیگه برای چی خجالت بکشم؟!واسه یه لقمه غذا؟!
عمه م –چه زحمتی عزیزم!بخدا خوشحال می شم!وقتی شما اینجایین،این خونه انگار توش بهاره!
((بعد برگشت سمت رکسانا و گفت))
-رکسانا جون پاشو عزیزم یه فکری واسه ناهار کن!
-نه زحمت نکشین!منکه باید حتما برم!
مانی-راست میگه رکسانا خانم!هامون جز خونه خودش هیچ جا غذا نمی خوره!پاشو هامون جون زودتر برو که ماهاهم به کارمون برسیم!
-توام باید با من بیای!
مانی-به اون خداوندی خدا قسم اگه من از اینجا تکون بخورم!آن آن!عمه جون یه پیزامه نداری تو خونه؟
-خجالت بکش مانی!اصلا یه دیقه بیا کارت دارم!
((دستش رو گرفتم و بردمش تو هال و بهش گفتم))
-خوب نیس هنوز بهم نرسیده ناهار بمونیم اینجا!
مانی-چرا خوب نیست؟
-خوب خوب نیس دیگه!سعنی باید اونا ازمون دعوت کنن!یا حداقل حسابی اصرارمون کنن!اینجوری زشته!
مانی-ناهار خونه عمه موندن که دعوت قبلی نمی خواد!
-حالا دعوت قبلی نه!حداقل چهار تا تعارف که باید بکنن!
مانی-من بی تعارفم!اگه تو ناراحتی برو!
-یه دیقه بیا این طرف تر کارت دارم!
((دستش رو گرفتم و بردم وسط هال و گفتم))
-میخوام یه چیزی بهت بگم.
مانی-جونم،بگو!
-میگم اگه تو تنها اینجای بمونی درست نیست!
مانی-چرا درست نیست؟
((به دور و ورم نگاه کردم و گفتم))
-بیا این طرفتر کارت دارم!
((یه خورده رفتیم اون ور تر))
مانی-جونم بگو!
-میگم این رکسانا خانم یه قهوه آورد، منم خوردم!
مانی-یواشکی خوردی؟
-یعنی چی؟
مانی- یعنی راضی نبودن بخوری تو بخوری و خوردی؟
-آروم صحبت کن!
((دوباره آروم گفت))
-یعنی چیز خورد کردن؟
-نه!میگم این رکسانا خانم رنگ موهاش طبیعیه!
((آروم گفت))
-منو کفن کردی راست میگی؟!
-آره به جون تو!تازه عمه میگفت دانشگاه سراسریم،با رتبه عالی قبول شده!
مانی-بگو به مرگ تو!
-میگم به جون تو!
مانی-خوب دیگه چی؟!
-بیا یه خورده اینور ترتر،صدامونو کسی نسنوه!
((دوباره یه خورده رفتیم اون ورتر،ته هال که گفتم))
-تازه باباشم ایرانی نیست!
مانی-ترو پنج تن راست میگی؟!
-آره به خدا!گویا باباش فرانسویه!
مانی-جاسوسی میکنه باباش اینجا؟!
-نه!
مانی-جز وامل ضد انقلابه؟!
-نه بابا!
مانی-نیروی اپوزیسیون خارج از کشور ارتباط داره؟!
-این حرفها یعنی چی؟!
مانی-یعنی میگم دنبالشن؟!
-نه!!
مانی-پس مرتیکه چرا منو آوردی دم مستراح این حرفها رو بهم میزنی؟!
-ا......!یواش حرف بزن!
((آروم گفت))
-آخه دیگه داریم میریم تو توالت!
-خب کسی دیگه صدامونو نمی شنوه!
مانی-چیزی اینجا کشف کردی؟!
نه-حواست کجاست؟!
مانی-بجون تو اصلا حالیم نمیشه چه خبره اینجا!
-میگم خوب نیست تو تنها اینجا بمونی!
مانی-یعنی میگی برام خطری چیزی داره؟
-نه بابا!
مانی-پس چی؟!
-آروم تر حرف بزن!
مانی-دیگه صدا خودمونم نمیشنویم!
-میگم یعنی اگه قراره ناهار اینجا بمونم،جفتمون بمونیم بهتره ها!
مانی-یعنی مو قع خطر از همدیگه دفاع کنیم؟!
-دفاع یعنی چی؟!همینکه پیش هم هستیم و به همدیگه دلداری میدیم!
مانی-دارم کم کم میترسم آ!یعنی ممکنه شکنجه ای چیزی در کار باشه؟!
-ا...!یواش!
مانی-بابا دیگه صدام داره از ته چاه در می آد!
-خب!
مانی- میگم بیا از همین جا یواشکی بزنیم در ریم!دیگه م سراغ ترمه نمیریم!اصلا گور پدرش م کرده!
-چرا؟!
مانی-خب اینطوری که تو میگی انگار داره کار بیخ پیدا میکنه!
-چه کاری؟
مانی-چی؟!
-می گم چه کاری؟
مانی-بلندتر بگو!صدات دیگه اصلا نمی آد!
((یه خورده بلندتر گفتم))
-میگم چه کاری؟
مانی-همین که اودیم تو این خونه دیگه!
-مگه چی شده؟
مانی-من که خبر ندارم!تو میگی ناهار اینجا نمونیم!
-من کی گفتم ناهار نمونیم؟!
مانی-تو مگه نگفتی اینجا خطرناکه؟!
-نگفتم خطر ناکه!گفتم تنهایی بمونی خوب نیست!
مانی-خوب من چی کار کنم؟!حال که صحبت کردم و گفتم ناهار می مونم!نمی شه الان بگم ناهار نمی مونم!عجب غلطی کردم!لال شه این زبونم!خدا ذلیل کنه این رکسانا رو که اصلا اومد دنبال ما!
-ا...!به رکسانا چیکار داری؟!
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#رکسانا
#قسمت_سیودوم
مانی-میگم آ!رک بریم به عمه بگیم ما نمی خوایم ناهار اینجا بمونیم!
-یعنی چی؟!مگه میشه؟!
مانی_یعنی چی نداره!خب من میترسم!اگه یه چیزی ریختن تو غذامون چی؟!
-برای چی یه چیزی بریزن تو غذا مون؟!
مانی-یواش بگو!
((آروم گفتم))
-برای چی چیزی تو غذامون بریزن؟!
مانی-مگه تو قهوه تو نریختن؟!
-نه!
مانی-پس چرا قهوه ات رو نخوردی؟!
-خوردم!
مانی-حالت بد شد؟!
-نه،خیلی خوشمزه بود!
مانی-رکسانا به زور بهت داد خوردی؟!
-نه
مانی-با ناز و عشوه خرت کرد خوردی؟!
-نه بابا!
مانی-پس چه جوری وادارت کرد خوردی؟!
-وادارم نکرد!خواهش کرد،منم خوردم!
مانی-پس الان از چی می ترسی؟!
-نمی ترسم!
مانی-پس چرا میگی تنها اینجا نمونم؟!
-برا اینکه منم دلم می خواد اینجا بمونم!
مانی-دستت درد نکنه که منو تنها نمیذاری اما بهتره هر دومون یواشکی فرار کنیم!
-برای چی؟!
مانی-خب بریم که برامون اتفاقی نیفته دیگه!
-مگه قراره چی بشه؟!
مانی-من نمیدونم!تو به من گفتی!
-زده به کلت؟!
مانی-یعنی چی؟!
-من منظورم این بود که حالا که قراره ناهار اینجا بمونیم،دوتایی بمونیم بهتره!
مانی-که مواظب همدیگه باشیم دیگه!
-مواظب همدیگه برای چی؟!
مانی-چه می دونم!تو گفتی!
-بابا تو چرا اینجوری شدی؟!قبلا من یه کلمه می گفتم و تو تا آخرش همه چیز رو می فهمیدی!
مانی-حتما تو قهوه منم چیزی ریختن که عین عقب افتاده ها شدم!
-این حرفها چیه میزنی؟!
مانی-بابا تو به من اینا رو گفتی!
-من کی همچین چیزی به تو گفتم؟!
مانی-همین اولش که منو آوردی بیرون دیگه!
-آوردمت بیرون که بهت بگم منم دوست دارم اینجا بمونم!
مانی-برای چی؟!
-خب منم چیز شدم دیگه!
مانی-حالت بد شده ؟!
-اه...!چرا چرت و پرت میگی؟
مانی-خوب آخه چت شده؟!
-چیزیم نشده!میگم منم از رکسانا خوشم اومده!دوست دارم بیش تر پیشش باشم!
((یه خورده نگاهم کرد و بعد دوباره آرام گفت))
-یعنی عاشقش شدی؟
-عاشقش که نه!اما ازش خوشم اومده!
((اینو گفتم و خندیدم!مانی م خندید و بعد جدی شد و آروم گفت))
-یعنی دو ساعته منو آوردی دم مستراح که بگی از رکسانا خوشت اومده؟!
((بعد دوباره خندید که منم با خنده گفتم))
-آره دیگه؟
((دوباره جدی شد و آزوم گفت))
-پس اون حرفا که می زدی چی بود،همونکه قهوه رو خوردی و اینجایی موندن خطرناکه و این چیزا چی؟
-منظورم این بود که منم با تو اینجا بمونم!
((دوباره خندید و آروم گفت))
-یعنی در واقع نمی تونستی حرف دلت رو درست به زبون بیاری!
((خندیدم و گفتم))
-آره دیگه!
((دوباره آروم گفت))
-پس چرا این حرفها رو اینجا بهم میگی؟خب یه بارکی میبردی منو تو خود توالت و پرده از این عشق بر میداشتی؟!
-خب آخه دیگه بد میشد!
مانی-یعنی ما الان دوساعته اینجا،دم مستراح داریم به همدیگه پچ پچ می کنیم بد نشده؟!
-خب چرا بد شده!تقصیر توئه دیگه که هر چی میگم نمی فهمی!
((یه نگاهی به من کرد و گفت))
-الهی تیکه تیکه بشی با این عشق نامانوست!آبرومونو جلو اینا بردی!حالا برگردیم بریم اونجا چی بگیم؟!بگیم دوساعته دم توالت چی در گوش همدیگه پچ پچ می کردیم؟؟
-راست میگی آ!اصلا حواسم نبود!
مانی-تو حواست به چی هس!خب نمی تونستی همون اول یه کلمه بگی از این دختر خوشت اومده؟!
-چه می دونم!خجالت کشیدم!
مانی-از کی؟!از من نره خر که شب و روز با ها تم خجالت کشیدی؟!
-راست میگی خیلی بد شدآ!
مانی-حالا دیگه واقعا باید یواشکی از اینجا فرار کنیم!یعنی خجالتامون باید فرار کنیم!
-خب بیا تا حواس شون نیس در بریم!
مانی-در بریم که پس فردا بگن این دوتا با همدیگه رتن دم توالت و یه خورده با هم لاس زدن و بعدشم از خجالتشون فرار کردن؟!
-خب پس چیکار کنیم؟
مانی-بیا بریم یه خاکی تو سرمون می کنیم!
((دست منو گرفت و با خودش کشید و برد طرف مهمون خونه و رفتیم تو که دیدیم عمه و رکسانا دارن با تعجب دارن به ما نگاه می کنن!تا رفتیم تو عمه گفت))
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_نهم
#بخش_اول
❀✿
خودم رو دراتاقم زندانے و در رو به روے همه قفل ڪردم. باید به خواسته ام مے رسیدم. مادرم پشت در برام سینے غذا مے گذاشت و التماس مے ڪرد تادر رو باز ڪنم. از طرفے هم پدرم مدام صداش رو بالا مے برد ڪه: ولش ڪن! اینقدر نازشو نڪش! غذا نمیخوره؟ مهم نیس! اینقد لوسش نڪن...
با این جملات بیشتر سرلجبازے مے افتادم. سه روز به همین روال گذشت. غذاے من روزے سه چهار عدد بیسڪوئیت نارگیلے داخل ڪمدم بود. نصفه شب ها هم از اتاق بیرون مے اومدم تابه دستشوئے برم و بطرے ڪوچڪم رو از آب پر ڪنم. روز چهارم بازی به نفع من تموم شد.
❀✿
یه بیسڪوئیت نارگیلے رو در دهانم مے چپونم و پشت بندش چند جرعه آب مے نوشم. با بے حوصلگے پشت پنجره روے تخت مے شینم و به آسمون نگاه مے ڪنم. بطرے آبم رو لب پنجره مےگذارم و روے تخت دراز مے ڪشم. خیره به سقف، زیر لب زمزمه میڪنم: خداڪنه زودتر راضی شن! پوسیدم تو این اتاق!
غلت مے زنم و به پهلو مے خوابم
_ حداقل زودتر حموم میرم!
روے تخت مے شینم و موهام رو باز مے ڪنم. دسته اے از موهام رو جدا و نگاهش مے ڪنم. حسابی چرب شده!!! موهام رو پشت سرم مے ریزم و دوباره دراز مے ڪشم. چند تقه به در میخوره و منو از جا مے پرونه. بلند میگم : بله؟؟!
صداے غمگین مادرم از پشت در میاد: محیا! درو باز ڪن!
ابروهام درهم مےره و جواب میدم: ولم ڪنید!
_ درو باز ڪن! بابات ڪارت داره!... " مڪث میڪنه"هوف! بیا ڪه آخرسر ڪارخودتو ڪردی.
برق از سرم مے پره. از تخت پایین میام و روے پنجه ے پا مے ایستم. باورم نمیشه! ڪاش یڪبار دیگه جمله اش رو تڪرار ڪنه. آروم آروم جلو مےرم و پشت در اتاق مے ایستم. گوشم رو به در مے چسبونم و با ذوق مے پرسم: چے گفتے ماما؟
ڪلافه جواب مےده: هیچے! به آرزوت رسیدے! دختره ے بےعقل!
باچشماے گرد و ابروهاے بالارفته از در فاصله مے گیرم و وسط اتاق بالا و پایین مے پرم. دوست دارم جیغ بڪشم! من موفق شدم. دستم رو مشت مے ڪنم و با غرور در حالیڪه لبم را ڪج ڪردم، محڪم میگم: آررره! اینه!
دستهام رو در هوا تڪون میدم و مے رقصم. بلاخره آزادے!!!
باخوشحالے در رو باز مے ڪنم و لبخند دندون نمایي به مادرم میزنم. اخم و گوشه چشمے برام نازڪ مے ڪنه. دست راستش رو به حالت خاڪ بر سرت بالا میاره و مے گه: ینے...تو اون سرت! قیافتو ببین! نمردی چهار روز بدون غذا موندے؟
_ نچ! عوضش به نتیجه اش مے ارزید!
_ خیلے پررویے خیلے!
درحالیڪه سرم رو مے رقصونم ازپله ها پایین مےرم. به چهار پله ے آخر ڪه مے رسم از مسخره بازے دست مے ڪشم و آهسته به اتاق نشیمن مےرم. پدرم روے مبل نشسته، نگاهش رو به گلهاے قالے دوخته و پاے چپش روتڪون میده. گلوم روصاف مے ڪنم تا متوجه حضورم بشه. سرش رو بالا مے گیره و به چشمام خیره میشه. نگاه سردش تامغز استخوانم رو مے سوزونه. آب دهانم رو قورت میدم و بالبخند سلام میڪنم. از جا بلند میشه و بدون مقدمه میگه: میتونی چادرت رو بردارے!..
بادیدن لبخند پررنگ و پیروزمندانه ے من اخم غلیظے میڪنه و ادامه میده: ولے... سنگین مے پوشے! یادت نره قرار نیست با چادرت چیزاے دیگه رو ڪنار بزارے! فڪر نڪن دلم به این ڪار راضیه! چاره اے ندارم! خیلے برام سخته، ولے تو ڪله شقتر از این حرفایے... پشتش رو میڪنه تا سمت در بره ڪه سرش رو تڪون میده و زیرلب جمله ے آخرش رو میگه: ولے بدون بابا! یروز بخاطر جنگے ڪه با ما ڪردی پشیمون میشے، میگے ڪاش مے جنگیدم تا چادرم رو نگه دارم! امیدوارم اون روز وقت جبران داشته باشے!
ازحرفهاش چیزے نمے فهمیدم شونه بالا میندازم و بارندے جواب میدم: مرسے ڪه قبول ڪردید! من هیچ وقت پشیمون نمیشم!
مادرم ڪه گوشه اے شاهد چند جمله نصیحت پدرم بود باحسرت جوابم رو مےده: اون روزتم خواهیم دید!!
❀✿
صداے آلارم ساعت درگوشم مے پیچه. خمیازه اے طولانے مے ڪشم و روے تخت مے شینم. نسیم صبح گاهے پرده ے حریرم رو با موج یڪنواختے تڪون میده. دهانم رو مزه مزه و آلارم رو قطع میڪنم. درحالیڪه سرم رو مے خارونم از تخت پایین میام و گیج و منگ به اطرافم نگاه مے ڪنم...
_ خب! چرا الان پاشیدم؟!
چرخی مے زنم و به پاهام خیره میشم
_ چرا خو اینقد خنگم؟!
باڪف دست به پیشونیم میزنم و با ذوق زمزمه مے ڪنم: امروز اول مهره و من بدون چادر میرم مدرسه.!!!
بالا و پایین مے پرم و زیر لب شعر مے خونم. با خوشحالے یونیفورم مدرسه رو به تن مے ڪنم و مقنعه ے مشڪیم رو از روے جالباسے برمیدارم. مقابل آینه مے ایستم و مقنعه رو روے شونه ام میندازم. موهام را بایه گیره بالاے سرم جمع و مقنعه رو سرم مے ڪنم. چشماے روشنم در آینه مے خندن!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_نهم
#بخش_دوم
❀✿
ڪوله پشتیم روبرمیدارم و به سمت دستشویے مے دوم. درش رو باز مے ڪنم و درعرض چند ثانیه مشتم را پر از آب میڪنم و صورتم رو مے شورم. لبه هاے مقنعه ام خیس میشن. اما چه اهمیتے داره؟! مهم اینه ڪه امروز قشنگ ترین روز زندگے منه! روزے ڪه بدون ترس با پوشش مورد علاقه ام بیرون مےرم. ڪتونے هاے نو با بندهاے رنگے رو به پا میڪنم و از خونه بیرون میزنم. حس مے ڪنم هوا خنڪ تر شده! آسمون آبے تر! مثل دیوونه ها مے خندم و به سمت مدرسه مےرم. ڪمے آستین هام رو تا مے زنم و مقنعه ام رو عقب مے ڪشم. در ذهنم مے گذره: اینجا ڪه بابا نیست ببینه!
از پیاده رو بیرون مے پرم و در حاشیه ے خیابون با قدمهاے بلند مسیر رو پیش مے گیرم. روے جدول مےرم و براے حفظ تعادل دستهام رو باز مے ڪنم. احساس آزادے میڪنم!
_ آخ! بلاخره پریدم!!!
❀✿
دوران خوش پیش دانشگاهے و تفڪرات احمقانه ام شروع شد! دروس ریاضے و فیزیڪ یڪ استاد مشترڪ داشت. استاد پناهی! مردے پخته وجذاب ڪه بسیار خوش مشرب به نظر مے رسید. درتدریس بسیار جدے بود و از شوخے هاے بے جا شدیدا بدش مے اومد. موقع استراحت عینڪش رو روے موهاش مے گذاشت و به حیاط خیره مے شد. وجود یڪ مرد بین اونهمه استاد زن، هیجانات دخترانه رو تحریڪ مے ڪرد! حلقه ے باریڪ و نقره اے در دست چپش مانعے مقابل افڪار مسخره ے من و هم ڪلاسے هام شد.خودش را دهه شصتے معرفے ڪرده و به حساب ما سے و خورده اے ساله بود. روز اول نام خودش را باخط خوش روے تخته ے گچے نوشت: " محمد مهدے پناهے "
❀✿
این قسمت رو ازمایشے بصورت محاوره ای نوشتم☺️
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_دهم
#بخش_اول
❀✿
محمد مهدے پناهے باوجود ریش نه چندان ڪوتاه و یقه ے بسته اش، درنظرم امل و عقب مانده نبود!! جذب تیپ و منش عجیبش شدم. ذهنم را به بازے گرفتم و در مدتی ڪم از او شدیدا خوشم آمد. تأهل او باعث شد خودم را به راحتے توجیه ڪنم: "من فقط به دید یه استاد یا پدر دوسش دارم!" اواسط دے ماه، یڪے از هم ڪلاسے هایم ڪه دخترے فوضول و پرشور بود خبر آورد ڪه از خود آقاے پناهے شنیده: نمیخوام بچه ها بفهمن از شیدا جدا شدم!
نمیدانم چرا باشنیدن این خبر خوشحال شدم! میگفت ڪه استاد درحالے ڪه باتلفن صحبت مے ڪرد با ناراحتے این جملات را بیان ڪرده. بعد از آن روز فڪرم حسابے مشغول شد! همه چیز برایم به معناے " محمدمهدے " بود! یڪ مرد مذهبے و بااخلاق ڪه چهره ے معمولے اش از دید من جذاب بود! به مرور به فڪرم دامن زدم و رویاهاے محال را درذهنم ردیف ڪردم، نمے فهمیدم ڪه همراه باچادرم ڪمے حیا را هم ڪنار گذاشتم! در ڪلاس به عقب رفتن مقنعه ام توجهے نمے ڪردم و بعد از فهمیدن ماجراے طلاق از شیدا، از زیبا دیده شدن هم لذت مے بردم! بے اختیار دوست داشتم ڪه ڪمی خودنمایے ڪنم. خیلی خلاصه: دوس داشتم محمدمهدے نگام ڪنه!!"
❀✿
لبهایم را روے هم فشار مے دهم و به اشڪهایم فرصت آزادے مے دهم. لعنت به من و حماقت هجده سالگے! چرا ڪه هرچه ڪلمات را واضح تر ثبت ڪنم، بیشتر از خودم متنفر مے شوم، نمیتوانم جلوے تصویرها را بگیرم! تمام آن روزها مقابل چشمانم رژه مے روند...
❀✿
به بهانه ے درس و تست و معرفے ڪتابهاے ڪنڪور شماره ے استاد را گرفتیم. هربار دنبال یڪ سوال مے گشتم تا از خانه به تلفن همراهش زنگ بزنم و او باجدیت جواب بدهد! بگوید: بله! و من هم با ذوق بگویم: سلام! محیام استاد! مرور زمان ڪلمه ے بله ے پناهے به جانم محیا تبدیل شد! برایم هیچ گاه سوال نشد ڪه چرا مردی ڪه مذهبے است به راحتے به شاگرد جوانش مے گوید: جانم! سرم را به حالت تاسف تڪانے مے دهم وچشمانم را مے بندم...
خاطرات برخلاف خواسته ام دوباره برایم تداعے مے شوند.تنها راه نجات، یادداشت نڪردنشان است!
❀✿
بادست گلویم رامے فشارم و چندبار سرفه میڪنم. باناله روے تخت دراز مے ڪشم و ملافه را تاسینه ام بالا مے ڪشم. به سقف خیره مے شوم و از درد پهلوهایم لب پایینم را مے گزم. سرما آخر به جانم افتاد و باعث شد تا چهار روز به مدرسه نروم! مے توانم به راحتی بگویم: "دلم براے محمدمهدے تنگ شده" با تجسم نگاه هاے جدے ازپشت عینڪش، لبخند ڪجے مے زنم و یڪ بار دیگر سرفه مے ڪنم. تمام وجودم درتب مے سوزد اما روے پیشانے ام دانه هاے درشت عرق سرد نشسته است.
مادرم در حالیڪه یڪ ظرف پلاستیڪے راپراز آب ڪرده، با عجله به اتاقم مے آید و بالاے سرم مے ایستد. موهاے ڪوتاهش ڪمے بهم ریخته و رنگش پریده! امان ازنگرانے هاے بیخودش! دستمال سفید ڪوچڪے را در آب خیس مے ڪند و روے پیشانے اام مے گذارد. بے اراده از سرماے آب ڪه مانند یڪ شوڪ به درونم مے دود، دستهایم را مشت مے ڪنم و بلافاصله بعد از چندلحظه به حالت اول بازمیگردم. مادرم ڪنارم روے تخت مے نشیند و محبتش را درغالب غر برایم میگوید: چقد گفتم لباس گرم بپوش!؟ حرف گوش نڪن باشه؟! قبلا میگفتے ڪاپشن زیر چادر پف میڪنه.خب الان ڪه چادر نمے پوشے! چرا اینقد لج بازے! ببین باخودت چیڪار ڪردے !ازدرستم عقب افتادے!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_دهم
#بخش_دوم
❀✿
بے اراده لبخند مے زنم. چقدر برایم درس شیرین شده! سڪوت مے ڪنم و به فڪر مے روم. "ڪاش مے شد بهش زنگ بزنم، چند روز صداش رو نشنیدم! اما به چه بهانه اے؟!" مادرم چند بارے دستمال را خیس مے ڪند و روے پیشانے و پاهایم مے گذارد.خم مے شود، صورتم را مے بوسد و براے آماده ڪردن سوپ از اتاق بیرون مے رود. سرم سنگین شده و حالت تهوع دارم. از سرماخوردگے بیزارم! بنظرم ازسرطان هم بدتر است! از همه چیز میمانے! باحرص زیر لب زمزمه میڪنم: دیگه گندشو در میاره اه!
همان لحظه صداے ویبره ے تلفن همراهم از داخل ڪیفم مے آید. با اڪراه از جا بلند مے شوم و دستم را سمت ڪیفم ڪه ڪنارتخت و روے زمین افتاده، دراز مے ڪنم. زیپش را باز میڪنم و تلفنم رابیرون مے آورم. شوڪه از دیدن نام میم پناهے دستمال را از روے پیشانے ام بر میدارم و به هوا پرت مے ڪنم. گلویم را گرچه مے سوزد، صاف مے ڪنم و جواب میدهم: سلام استاد!
_ به به سلام محیا خانوم! چطورے؟
_ خوبم! " البته دروغ گفتم! یڪ دروغ شاخ دار!
_ خوبه! خداروشڪر ڪه خوبے! همین مهمه!
_ شما خوبید؟
_ من شاگردم خوب باشه، بیست بیستم!
به سختی مے خندم. باورم نمے شود خودش با من تماس گرفته! سعے میڪنم باصداے آرام صحبت ڪنم تا از گرفتگے صدایم باخبر نشود. با حالتے نرم مے پرسد:
_ از ڪلاس ها خسته شدے دیگه نمیاے؟! یا از استادش؟
_ این چه حرفیه!
_ دو جلسه غیبت خوردے سر ڪلاس فیزیک. سه جلسه هم سر ریاضی!
_ راستش...
_ راستش؟
_ دوروزه تب ڪردم!
مڪث مے ڪند و اینبار جدے مے پرسد:
_ دروغ گفتی؟؟؟
_ ببخشید!
_ دخترخوبا دروغ نمیگن ڪه! رفتی دڪتر؟!
_ نه!
_ برو دڪتر! باشه؟
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_دهم
#بخش_سوم
❀✿
دردلم قند آب مے شود.
_ چشم!
_ دوس دارم سر ڪلاس چهارشنبه ببینمت!
تمام بدنم گر مے گیرد. چه گفت؟؟؟!!! خداے من یڪبار دیگر مے شود تڪرار ڪند؟؟؟؟!!
دهانم را از جواب مشابه پر میڪنم ڪه مادرم به اتاقم مے آید و مے گوید: ناهارحاضره! بیارم؟
با اشاره ے ابرو جواب مے دهم: نه!
محمدمهدے تڪرار مے ڪند: میبینمت درسته؟
_ بله حتما!
از طرفے مادرم مے پرسد: با کے حرف مے زنے!؟
چه بد موقع به اتاقم آمد. خیلے عادے یڪ دفعه میگویم: امم...راستے استاد! میخواستم خودم زنگ بزنم و بگم ڪجاها رو درس دادید!
زیر چشمے مادرم را زیر نگاهم مے گیرم. جمله ام جواب سوالش را مے دهد. لبخند گرمے میزند و از اتاق بیرون مے رود.
محمدمهدے_ خیلے خوبه ڪه اینقد پیگیرے! ولے الان باید حواست به خودت باشه!
_ اونو ڪه گفتم چشم!
_ بی بلا دختر!
_ لطف ڪردید زنگ زدید،خیلے خوشحال شدم!
_ منم خستگیم در رفت صداتو شنیدم!
جملاتش پے در پے مثل سطلهاے آب سرد روے سرم خالے مے شد. لب مے گزم و جواب میدهم: بازم لطف دارید!
_ مزاحم استراحتت نمے شم! برو بخواب. عصرے دڪتر یادت نره. چهارشنبه...
جمله اش را ڪامل میڪنم: مے بینمتون!
_ آفرین! فعلا خداحافظ!
_ خدافظ!
تلفن را قطع میڪنم و براے پنج دقیقه به صفحه اش خیره میمانم. حس میڪنم خوب شدم! دوست دارم بلند شوم و تا شب از خوشحالے برقصم! اما حیف تمام بدنم درد میکند! نمے فهمیدم گناه به قلبم نشسته! به اسم علاقه به استاد و حس پدرانه، خودم را درگیر ڪردم! شاید باورش سخت باشد. من همانے هستم ڪه از مهمانے رستمے بیرون زدم تا به یڪ مرد غریبه نزدیڪ نشوم... اما توجهے نڪردم ڪه همیشه میگویند: "یڪبار جستے ملخک!..."
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓