eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴🌺خوشبختی یعنی: 🌸قلبی را نشکنی، 🌸دلی را نرنجانی، 🌸آبرویی را نریزی، 🌸و دیگران از تو آسیبی نبینند، حالا برو ببین چقدر خوشبختی!؟ @dastanvpand
❌حاملگی ناخواسته ام...(واقعی) من دنیا 30 سالمه.یه شب همراه دوستم خانه یکی از دوستای بابام خوابیده بودم دستی مردونه منو در آغوش کشید نتونستم فریاد بزنم. بله آن مرد به من....بعد از اون به خانه دوست پدرم نرفتم و میترسیدم به کسی بگم؛به دکتر زنان مراجعه کردم در کمال تعجب گفتن باردارم.به مادرم گفتم و تصمیم گرفت دوربین در خانه دوست بابام قرار بده و در حالی ک خواب بودم همان اتفاق تکرار شد فردا صبح دوربین چک کردیم از تعجب انگشت به دهان گرفتیم مرد هنگامی که🙈 ادامه داستان در لینک زیر👇❤️👇 http://eitaa.com/joinchat/3333685270C48bbcc01d2
#یاامام_رئوف_ع❤️ دستم بہ روے سینہ براے #ارادٺ اسٺ این بارگاه قدس #امام_ڪرامٺ اسٺ فرقے نمےڪند ڪه زڪجا مےدهے سلام او مےدهد جواب همہ، اصل نیٺ اسٺ #السلام_علیڪ_یاامام_رضا🌷 #چهار_شنبه_های_امام_رضایی 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌸🍃🌸🍃 جوانی می گوید: با پدرم بحث کردم و صداها بالا رفت. از هم جداشدیم. شب به تخت خوابم رفتم. به خدا قسم اندوه قلب و عقلم را فرا گرفته بود... مثل همیشه سرم را روی بالش گذاشتم. چون هر وقت غم ها زیاد می شوند با خواب از آنها می گریزم... روز بعد از دانشگاه بیرون آمدم و موبایلم را جلو در دانشگاه در آوردم و پیامی برای پدرم نوشتم تا به این وسیله از او دلجویی کنم. در آن نوشتم: شنیدم که کف پای انسان از پشت آن نرمتر و لطیف تر است. آیا پای شما به من اجازه می دهد که با لبم از درستی این ادعا مطمئن شوم؟ به خانه رسیدم و در را باز کردم. دیدم پدرم در سالن منتظر من هست و چشمانش اشکبار هست... پدرم گفت: اجازه نمی دهم که پایم را ببوسی ولی این ادعا درست است و من شخصا بارها آن را انجام داده‌ام. وقتی کوچک بودی کف و پشت پای تو را می بوسیدم. اشک از چشمانم سرازیر شد... یک روز پدرتان از این دنیا می رود ... قبل از این که او را از دست دهید به او نزدیک شوید... اگر هم از دنیا رفته است یادش را گرامی دارید و بر او رحمت و درود بفرستید. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌟زنی حامله نمی شد، شوهرش با او شرط کرد که اگر تا سال آینده بچه ای برای من به دنیا نیاوری طلاقت می دهم، زن نیز بسیار ناراحت شد و گفتار شوهر را به مادرش گفت؛ مادر گفت «غصه نخور خدا کریمه، روزی مرد تصمیم گرفت به مسافرت بازرگانی برود و به زن گفت تا مدتی طولانی برنمی گردد دختر، مادرش را از تصمیم شوهر مطلع کرد مادر به دخترش گفت : روزی که شوهرت عازم سفر شد، به او بگو که حامله ای، بقیه اش با من … اعلام خبر بارداری به شوهر دختر به گفته مادرش عمل کرد و در موقع حرکت شوهر خبر حاملگی اش را به او داد، مرد بسیار خوشحال شد و به او سفارش کرد که مواظب خودش و بچه اش باشد مادر دختر هر روز چیز جدیدی به دخترش می آموخت؛ مثلاً می گفت : مانند زنان حامله بگو ویار دارم، روی شکمت پارچه ببند تا روز به روز بزرگ تر جلوه کند و همه خیال کنند تو حامله ای🤰 دختر نصایح مادر را به کار می گرفت و طوری وانمود می کرد که همه حاملگی اش را باور کردند🤰 پس ار 9 ماه، مادر دختر، آدمکی از خمیر درست کرد و در کاچو قرار داد و دخترش را در رختخواب زایمان بخواباند و به اقوام و خویشان زایمان دخترش را اطلاع داد🤱 مادر مشغول کار شد، اما دختر با اضطراب و دلهره به مادر می گفت : مادر، بچه خمیره، مادر می گفت: غصه نخور خدات کریمه، 😉اتفاقا در این لحظه سگی به منزل وارد شد و از فرصت استفاده کرده و خمیر را برداشت و برد😨 دختر از داخل اتاق فریاد می زد، مادر، سگ بچه را برد، مادر می گفت : غصه نخور خدا کریمه، مادر نزد دخترش آمد و گفت : داد بزن و گریه کن و بگو بچه را سگ برد 🐶و من هم توی کوچه می دوم و همین حرف ها را با صدای بلند به مردم می رسانم. دختر باز هم به حرف مادرش گوش داد. دختر در منزل و مادر دختر در کوچه داد و فریاد راه انداخته بودند و مردم را به کمک می طلبیدند، مردم همراه با زن جهت پیدا کردن بچه در کوچه می دویدند از قضا به کوچه ای رسیدند که خرابه ای در انتهای آن قرار داشت و از درون آن صدای گریه نوزادی به گوش می رسید👶 مردم به آن جا هجوم بردند و نوزادی را مشاهده کردند و به تصور این که همان بچه است، آن را برداشتند مادر دختر، بچه را در بغل گرفت و شتابان به منزل برد و به دخترش گفت : غصه نخور بچه خمیره ! دیدی خدا کریمه ؟😄 سپس بچه را شست و لباس پوشاند و در رختخواب خواباند و همه مردم حتی شوهر زن که از سفر برگشت فکر کردند این بچه متعلق به همین زن می باشد😍 🕊کاربرد این ضرب المثل💚 جمله بچه خمیره، خدات کریمه ! به عنوان ضرب المثل گفته می شود زمانی 👈که شخص در بحران مشکلات قرار می گیرد و برای حل آن ها راه چاره ای نمی بیند به عنوان تسلا و دلداری به او می گویند غصه نخور خدات کریمه، مگر قصه بچه خمیره خدات کریمه را فراموش کرده ای 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🔴نابینایی در شب، چراغ به دست و سبو بر دوش بر راهی می رفت. یکی او را گفت: تو که چیزی نمی بینی چراغ به چه کارت می آید؟ گفت: چراغ از بهر کوردلان تاریک اندیش است تا به من تنه نزنند و سبوی مرا نشکنند. @dastanvpand ─┅═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═┅─
پنج گناه خانمان سوز : ۱-دل شکستن ۲-حرام خوردن ۳-آبرو بردن ۴-بی احترامی به والدین ۵-بدی کردن در مقابل خوبی دیگران 👇👇👇 @dastanvpand
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 #رمان_فصل_آخر #قسمت_بیست_چهار دیگه بغضم ترکیده بود و داشتم آروم اشک می‌ریختم، بین گر
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 (امیر) امروز باید با شیده حرف بزنم، باید بفهمم حرف فلور درست بوده یا نه، امتحان تموم شد البته فقط برا منو شیده، شیده اول از همه برگشو دادمنم با اینکه چنتا سؤال ننوشته بودم برگمو دادمو پشت سرش، رفتم بیرون، روی یکی از نیمکت‌های محوطه نشست، فکر کنم منتظر فلور بود، رفتم سلام کردموباکمی فاصله کنارش نشستم. من: امتحان چطور بود؟؟ شیده: من فرصت نکردم خیلی بخونم ولی درکل بدنبود خوب بود من: تو نگی خوب بود کی بگه شاگرد اول؟؟ شیده: تیکه نندازاونقدا نخونده بودم من: ای جونم، باشه قبول بعد از چند ثانیه سکوت گفتم: میشه یه سؤال بپرسم؟؟ شیده: از کی تا حالا برا سؤالات اجازه می‌گیری؟ من: بده میخوام مؤدب باشم؟ شیده: آخه بهت نمیاد من: دستت درد نکنه یعنی تو طول این 3 سال انقد بی ادب بودم؟ شیده: خب حالا، سوالتو بپرس الان فلور میاد باید برم من: فلور الان بیاد؟!!!!! اون بدتر ازمن یه خنگیه تا مراقبارو نفرسته خونشون خودش از جلسه بیرون نمیاد شیده لبخند کم رنگی زد آخه حرفم بی ربط نبود کل کلاس میدونستن فلور آخر از همه برگشو میده، با لبخندش یکم جرات گرفتمو سوالمو پرسیدم من: شیده تازگیا اتفاقی افتاده؟ شیده: چطور مگه؟ من: آخه خیلی پریشونی، وقتی اینجوری می‌بینمت نگران میشم شیده: تو چرا باید نگران من بشی؟ من: چراشو خودت میدونی، نگران میشم چون دوست دارم، توام نمیتونی بگی نداشته باش چون دست تو نیست شیده: من فقط میگم خودتو الاف نکن وقتی،می‌بینی حست یه طرفس چرا انقد کشش میدی؟ من: شده یبار جدی به من فکر کنی؟ پیش خودت سبک سنگین کنی ببینی دلیل این همه نفرتت از من چیه، من چه بدی در حقت کردم؟ شیده: من از کسی متنفر نیستم من: اولاً من کسی نیستم امیرم همون که 3 ساله میگه دوست دارم اما یبارشم جدی نگرفتی دوما این رفتار تو اگه تنفر نیست پس چیه؟ شیده: فک کن یجور بی تفاوتی، من: دیگه بدتر چرا باید نسبت به من بی تفاوت باشی؟ منکه همه لحظه هام به یاد تو میگذره، اصلاً توروخدا بهم بگوچطور میشه یکی یکیو انقد دوس داشته باشه ولی اون یکی انقد راحت بگه من بی تفاوتم؟ حواسم به شیده بود جمله آخرم اشکو تو چشماش آورده بود ولی مطمئن بودم دلش برا من نسوخته، پس دلیل این بغض آشکار چی بود؟؟؟ یاد حرف فلور افتادم، یچیزی مثل سوت توسرم صدا کرد، یعنی حقیقت داشت؟؟ با لحنی که خود به خود بخاطر اضطراب آروم شده بود گفتم: نکنه یکی دیگه رو دوس داری؟ سوالمو که پرسیدم چند ثانیه‌ای به چشمای هم خیره شدیم وقتی پلک زد یه قطره اشک از چشمش افتاد، سرشوپایین انداختو زیر لب گفت: داشتم،،،، تو کمتر از یک ثانیه تپش قلبم نامنظم شد، بیقراری کل وجودمو گرفت، نفس کشیدن برام سخت شد، انگار یکی با ده تا ناخونش به گلوم چنگ مینداخت، درست بود شیده یکی دیگه رو دوس داشت و حالا هم ازش نا امید شده، شاید هر کسی جای من بود ازاینکه رقیبش به هر دلیلی کنار رفته خوشحال می‌شد اما من که همیشه خودمو مالک شیده میدونستم با فهمیدن اینکه به کسی دیگه فکر می‌کرده هیچ حسی جز شکستن نداشتم، شکستن قلبم، غرورم، حتی غیرتم. بلند شدموبدون هیچ حرفی ازش دور شدم... @dastanvpand ادامه دارد.......... 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌸🌼🌸،
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 اوایل تابستان است 12 روز از ترک کامل سامان گذشته و امروز روز عقدش با فرنوش بود، مراسم عقد خیلی ساده و جموجور در یکی از محضرهای کرج برگزارشد، خانواده سامان از جمله پدرومادرش، برادرانش، خواهرش، آقانادر، برادرزاده‌ها و خواهرزاده‌ها همه بودند اما از طرف فرنوش فقط پدرومادرش آمده بودند، فرنوش جز کتایون خواهر یا برادر دیگری نداشت، کتایون هم که سر موضع مخالفتش با این ازدواج سفت و سخت ایستاده بود، به مراسم عقد نیامد. البته،پدرو مادر فرنوش هم به سختی راضی به این امر شدند. امروز با وجود تعداد کمشان و جشن کوچکشان روز قشنگی بود، به همه خوش می‌گذشت جوک گفتن‌های هومنم که تمامی نداشت و حسابی جو راشلوغ کرده بود، خلاصه با شهادت کامران و نادر، سامان و فرنوش به هم محرم شدند البته اصرار بر این بود که جهان یکی از این شهود باشداما گویا ترس از کتایون مانع این کار توسط جهان شد. طبق قرار قبلی فرنوش و سامان و تینا به خانه‌ی حاج صابر رفتند تا زندگی جدیدشان را آنجا آغاز کنند، این پیشنهاد مادربزرگ بود او در این مدت کم خیلی به تینا و شیرین زبانی‌هایش علاقه مند شده بود و دوست داشت بعد از سالها بازهم صدای بچه خانه‌اش را پرکند، فرنوش هم موافقت کرد. در این مدت چندباری فرزاد و شیده یکدیگررا دیده بودند فرزاد رفتاری عادی مثل همیشه داشت اما شیده سرد و سر سنگین شده بود، ماجرای خواستگاری رفتن برای فرزاد به اصرار خودش به بعد از عقد سامان موکول شد، حالا با تمام شدن عقد همه منتظرند بجز شیده که تمام دعایش نیامدن آن روز بود هر چند می‌دانست دیگر خواستگاری رفتن برای فرزاد نزدیک است و سروکله‌ی دختری که چشم دیدنش را نداشت پیدا می‌شد در این مدت از هیچ نذرو نیازی دریغ نکرده بود تمام امامزاده‌های شهر را یا تنها یا با فلور رفته بود، هرهفته به سر مزار مادرش می‌رفت و درد دل می‌کرد دلش تنها اجابت میخوا ست و عوض شدن نظر فرزاد. یک هفته‌ای می‌شد که امتحان‌هایش تمام شده، بوداین ترم برخلاف ترم‌های پیش خبری از شاگرد اول شدن که نبود هیچ حتی پاس کردن بعضی از درس‌ها هم به کرم اساتید بستگی داشت. بعد ازآن روز که امیرمطمئن شده بود شیده به یکی علاقه داردکمتر دوروبرش رفته بود، نه اینکه شیده را دوست نداشته باشدفقط هضم موضوعی به این سنگینی برایش سخت بود پس ترجیحاً کمی دوری می‌کرد تا وقتی که بتواند با خودش کنار بیاید. هرکدام در دل آرزویی داشتند اما بی خبر از اینکه تقدیر برایشان شکلی دیگر رقم خورده بود... @dastanvpand ادامه دارد...... 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌸
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 (شیده) ساعت ده صبح تو همون پارک نزدیک خونمون منتظر فرزاد نشستم، صبح زود تلفن کرد گفت میخواد منو ببینه منم که تو این شرایط اصلاً طاقت دیدنشو ندارم کلی بهونه آوردم اما انقد اصرار کرد که کنجکاوی مجبورم کرد قبول کنم، داشتم بی حوصله قدم می‌زدم که صدای فرزاد و پشت سرم شنیدم فرزاد: سلام شیده جان برگشتم نگاهش کردم انقد حواسم پرت بود که حتی جواب سلامشو ندادم، جلوی پامون یه نیمکت بود، نشستیم، یه لبخند زد و گفت: خب حالت،چطوره خانوم کوچولو؟؟ ناخودآگاه از شنیدن این کلمه عصبانی شدم، بدجور حرصم گرفت چرخیدم سمتشو گفتم: میشه دیگه به من نگی خانوم کوچولو؟ میدونم منظورت از این کلمه چیه عمداً میگی کوچولو که من باورم شه به چشم تو بچم باشه فرزاد جان من قبول کردم که بچم حالا دیگه بس کن. فرزاد با تعجب بهم خیره شد و گفت: از رو عادت این جمله رو گفتم همچین منظوری‌ام که تو گفتی نداشتم. من: آره خب از رو عادت میگی عادت کردی منو بچه ببینی فرزاد: شیده من منظوری نداشتم من: داشتی فرزاد: بجون خودت نداشتم من: جون من مگه برات ارزشم داره؟!! فرزاد: فک کن نداشته باشه!!! مگه میشه؟؟ من: خیلی چیزا شده اینم روش فرزاد: این خیلی چیزا که میگی از اولم بوده تو درست ندیدی من: درست ندیدم چون درست بهم نشون ندادن، زیادی تظاهر آدمارو جدی گرفتم فرزاد: نمیخوای دست از کنایه برداری؟ من اومدم که باهم حرف بزنیم من: منوشما چه حرفی با هم داریم؟ اصلاً کار مهمتون چیه که منه بچه رو قابل دونستی باهام هم صحبت بشی؟ فرزاد از حرفام عصبانی شد بلند شد روبروم وایسادوگفت: میرم هروقت تونستی بی تیکه و کنایه حرف بزنی بگو بیام حرفاموبزنم، دوسه قدم که دور شد دلم طاقت نیاورد برا این همه لجبازی به خودم لعنت،فرستادم بدون اینکه بخوام یهو صداش کرد من: فرزاد؟؟ سر جاش وایساد بدون اینکه برگرده گفت: جانم؟ نمیدونم چرا دست از این کاراش برنمیداشت چرا با این لحن حرف زدنش می‌خواست بیشتر از این دلمو بلرزونه، چرا به من میگه جانم مگه جانش یکی دیگه نیست؟؟؟ ای خدا دیگه پاک داشتم دیوونه می‌شدم، بهش گفتم: مگه قرار نبود حرف بزنیم؟؟ خب بیا بشین.. ،برگشت با مهربونی یه لبخند بهم زد و گفت: مگه شما می‌زاری حرف بزنیم وروجک؟؟ بعدم اومد کنارم نشست، این آرامش همیشگیش واقعاً تحسین کردنی بود @dastanvpand ادامه دارد...... 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🔴حکایت محكوم به اعدام 🔹سه نفر محكوم به اعدام با گیوتین شدند؛ یک کشیش، یک وکیل دادگستری و یک فیزیکدان در هنگام اعدام؛ کشیش پیش قدم شد، سرش را زیر گیوتین گذاشتند و از او سؤال شد: حرف آخرت چیست ؟ گفت : خدا... خدا... خدا... او مرا نجات خواهد داد، وقتی تیغ گیوتین را پایین آوردند ، نزدیک گردن او متوقف شد. مردم تعجب کردند؛ و فریاد زدند: آزادش کنید! خدا حرفش را زده! و به این ترتیب نجات یافت نوبت به وکیل دادگستری رسید؛ از او سؤال شد: آخرین حرفی که می خواهی بگویی چیست؟ گفت: من مثل کشیش خدا را نمی شناسم اما درباره عدالت میدانم؛ عدالت... عدالت... عدالت... گیوتین پایین رفت ،اما نزدیک گردنش ایستاد. مردم متعجب، گفتند :آزادش کنید، عدالت حرف خودش را زده! وکیل هم آزاد شد آخر کار نوبت به فیزیکدان رسید؛ سؤال شد: آخرین حرفت را بزن گفت : من نه کشیشم که خدا را بشناسم، و نه وکیلم که عدالت را بدانم اما می دانم که روی طناب گیوتین گره ای است که مانع پایین آمدن تیغه می شود. با نگاه به طناب دریافتند و گره را باز کردند، تیغ بر گردن فیزیکدان فرود آمده و سر او را از تن جدا کرد. 🔻چه فرجام تلخی دارند آنان که واقعیت را میگویند و به «گره ها» اشاره مى كنند!🔺 @dastanvpand ─┅═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک آهنگ تقدیم به تک تک شما عزیزان 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌺 °•○●﷽●○•° یه پاسدارِ ساده ی جانباز... تو یکی از جنگا یه پاشو از دست داده بود‌ شاید جسمش معلول بود اما روح بزرگش وصف نشدنی و خیلی خیلی کامل بود عاشق بابام بودم . و فقط خدا میدونست بعدِ خودش تنها دارییم پدرم بود. در ماشین و بستمو رفتم سمت درختای جاده . تو حال و هوای خودم بودم که صدای ریحانه سکوت و شکست . +حالت خوبه ؟ _اوهوم. چطور ؟ +گفتم شاید از حرفام ناراحت شده باشی . _ن بابا . یه نفس عمیق کشیدم و _ریحانه! قصدِ ازدواج نداری ؟ با حرف من جا خورد . انتظار شنیدنشو ازم نداش با چشای گرد نگام کرد +وا چیشد زدی تو فاز ازدواج من ؟ تو برو یه فکری به حال سر کچل‌ خودت بکن بعد ب من بگو! محمد خدایی از سنت داره میگذره چرا زن نمیگیری ؟ _اوهوع. بحثو عوض نکن جواب منو بده . خجالت کشید و سرشو انداخ پایین و خیلی آروم‌گف ‌ +حالا که دارم درس میخونم داداش چه عجله ایه ... _اگه طرف خوب باشه چی ؟ چیزی نگف . منم به همین بسنده کردم و ادامه ندادم . سرشو اورد بالا و زل زد تو چشام +نگفتی !! چرا برام زن داداش نمیاری ؟؟ ها!!!؟؟ خو من زن داداش میخام . افق دیدمو تغییر ندادم . تو همون حالت گفتم . _زن دادا مگه پُفکه که من برات بیارم ؟؟ نا سلامتی تو خواهری ... مادر که نداریم برامون آستین بالا بزنه . توهم ک خاهری انگار ن انگار.... خودتم که شاهد بودی دوجا رفتیم ما رو با تیپّا پرتمون کردن بیرون! دگ واقعا باید چه کنیم خواهر ؟ +اولا که دو جا نبود و سه جا بود دوما اینکه با تیپا پرتت کردن یا خودت ردشون کردی ؟ چرا حرفِ الکی میزنی؟ ای داد! ولی قبول کن دگ مغرور جان ! خودت دیانتِ هیچ کیو قبول نداری . چ بگردم چ نگردم بازم رد میکنی . دیگه بدم اومده بود از این بحث ‌ فوری حرف و عوض کردم و گفتم : _بشین بریم شب میشه خطرناکه بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ ♥️🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌺 °•○●﷽●○•° کلید انداختم و درو وا کردم . رو موهای بابا رو بوسیدم و دستش و گرفتم . ریحانه هم پشتم با ساکا و وسایل در و بست و وارد شد . چراغ و روشن کردم . بابا رو نشوندم رو تخت . از کمدم چندتا پتو در اوردم انداختم کف زمین . _ریحانه بیا . قرصای بابا رو اوردمو گذاشتم دهنش ‌ ریحانه هم با یه لیوان اب اومد. بعد اینکه قرصشو خورد درازش کردم رو تختو روش پتو کشیدم . ریحانه هم همون وسطِ هال پتو پهن کرده بودو از خستگی خوابش برد! چراغای اتاقو خاموش کردم و رفتم حموم .‌ تا اذان صبح برنامه ها و کارایِ هیئت و سپاهو انجام دادم . ریحانه و بابا رو واسه نماز بیدار کردم . بعد نماز دراز کشیدم جای ریحانه و نفهمیدم ‌چیشد ک اصلا خوابم برد. _ با لگد ریحانه به پهلوم بیدار شدم . +اه پاشو دیگه چهارساعت دارم بیدارت میکنم‌! چایی یخ کرد . _اهههه ریحانه پهلوم شکست.چه وضعشه خواهرررر. چرا مرد عنکبوتی شدی !! ناسلامتی بزرگ شدی . شوهرت فراری میشه از خونه با این کاراتااا . +چیه مشکوک میزنی شوهر شوهر میکنی !!! تو به اون بیچاره چیکار داری عه!!!! از کَل کَلامون بابا خندش گرفته بود . با خنده گف : +بسه دیگه بیاید صبحانه بخورید دیر میشه نوبت داریم! با این حرفش به ساعت نگاه کردم . هشت و نیم بود . _ای به چشم‌ پدر دلربا ! رفتم‌تو اشپزخونه و دست و صورتمو شستم .‌ که دوباره با غرغرای ریحانه مواجه شدم . بیخیال نشستم سر سفره ! لیوان چاییمو برداشتمو تلخ خوردمش. پریدم تو اتاق و لباسم وعوض کردم بعد دوش گرفتن با عطر خنکم با کنایه ب ریحانه که آماده دست ب سینه نگام میکرد گفتم _اه اه اه همیشه همینییی تو دختررر تو کِی میخوای درست شیی ؟ آرزو ب دلم موند ی روز زود اماده شی ! همش وقتِ همه رو میگیری. از اینکه داشتم‌با ویژگیای خودم اذیتش میکردم خندم گرفت ریحانه دنبال یه چیزی میگشت ک پرت کنه طرفم قبل اینکه بالشت رو سرم فرود بیاد جاخالی دادم و ازخونه خارج شدم در ماشینو واسه بابا باز کردم و خودمم نشستم داشتم ب موهام حالت میدادم‌ک ریحانه هم بهمون اضافه شد بعد نیم ساعت انتظار خانم منشی افتخار داد و با صدایی ک بیشتر شبیه صدای کلاغ بود گفت: +آقای دهقان فرد بفرمایید نوبت شماست. مطب این دکتر همیشه شلوغ بود و خیلی سخت میشد نوبت گرفت. با پدر و ریحانه رفتیم تواتاق دکتر . با صدای در دکتر خوش اخلاق پدر بهمون لبخند زد و راهنماییمون کرد تا بشینیم . همه آزمایشا و نوارِ قلب و جوابِ اِکو رو اَزمون گرفت و با دقت نگاشون میکرد. شروع کرد ب پرسیدن سوالاتی از پدرم خلاصه بعد چند دیقه گفت : +همونطور که قبلا هم گفتم شما باید دوباره جراحی بشید موردتون خیلی خطرناکه.... واسه دوماهه دیگه بهتون نوبت میدم. حتما بیاید تاکید میکنم حتما!!! تو این زمانم خیلی مراقب باشین.... __ داشتیم برمیگشتیم خونه پدر حرفی نمیزد و ریحانه ناراحت ب بیرون نگاه میکرد ترجیح دادم منم چیزی نگم به جاده خیره شدم و دنده رو عوض کردم! بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ ♥️📚|🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌺 °•○●﷽●○•° تا رسیدن ب خونه کسی حرف نزد بابا رو تا اتاق راهنمایی کردم که استراحت کنه خودمم مشغول کارام‌شدم. نزدیک ساعت دو بود که به آشپزخونه نزدیکِ خونم زنگ زدم و دو پرس کوبیده برا خودم و ریحانه و یه سوپ برا بابا سفارش دادم که بعد بیست دقیقه اوردن دم خونه ! یه خونه اجاره ای که سر و تهش ۵۰ متر بود ‌. ولی صاحبخونه ی خوبی داشت که باهام راه میومد . هیچی تو خونه نداشتم نه تلویزیون نه لباسشویی نه جارو برقی !! هر چی هم میخواستم هر دفعه از شمال میاوردم . در کل زیاد تو خونه نبودم . بیشتر وقتا تو سپاه مشغول بودم. وقتای بیکاریمم که میرفتم‌شمال! با شنیدن صدای زنگ رفتم دم در و غذاها رو ازش گرفتم و پولشو حساب کردم . خیلی سریع سفره گذاشتم و بابا و ریحانه رو صدا زدم . مشغول غذا خوردن بودیم که تلفنم زنگ خورد ! روح الله بود یکی از بچه های هیئت ! تلفنو جواب دادم . _بح بح سلام اقا روح اللهِ گل ! +سلام داداش خوبی ؟! بد موقع که تماس نگرفتم ان شالله!؟ _نه عزیزم. جانم بگو ! +میخاستم ببینم که راجع به اون قضیه با خانواده صحبت نکردین ؟ _نه هنوز. برای بابا یه اتفاقی پیش اومد مجبور شدیم بیایم تهران. +عه پس ببخشید من مزاحمتون شدم . شرمنده داداش ! _نه قربونت . باهاشون صحبت کردم اطلاع میدم +ممنون از لطفت . _خواهش میکنم . کاری باری ؟ +نه دستتون درد نکنه . بازم ببخشید بدموقع مزاحم شدم. خداحافظ _این چه حرفیه مراحمی. خدانگهدار تلفنو قطع کردمو به ریحانه نگاه کردم که مشغول خوردن بود . _نترکی یهو ؟ یواش تر خو . کسی که دنبالت نکرده عه . به چش غره اکتفا کرد و چیزی نگف که بابا شروع کرد +محمد جانم _جانم حاج اقا؟ +جریان چیه چیو باید با ما در میون بزاری ؟ بی توجه به ریحانه گفتم _حاجی واسه این دختره لوستون یه خواستگار اومده . تا اینو گفتم ریحانه سرفه اش گرفت با خنده گفتم _عه عه عه خاستگار ندیده ی خل و چل !آروم باش دختر،با اینکه میدونم برات سخته باورش ولی بالاخره یکی اومده خواستگاریت !ولی خودتو کنترل کن خواهرم. با این حرفم لیوان آبشو رو صورتم خالی کرد. بابا که بازم از کارای ما خندش گرفته بود گفت +خیله خب بسه . بزا ببینم کیه این کسی ک ب خودش اجازه داده بیاد خواستگاری دخترِ من ! شروع کردم با آب و تاب توضیح دادن بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ ♥️📚|🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌺 °•○●﷽●○•° _از بچه هایِ هیئته ! طلبست ‌! ۲۰ سالشه . میدونم خیلی بچستا ولی گفتم باهاتون در میون بزارم چون پسر خوبیه. تو هیئت ریحانه رو دیده ! اسمشم روح اللهس. با این حرفم چشای ریحانه از حدقه در اومد!!! وقتی متوجه نگاه من شد سرشو انداخت پایین و دوباره مشغول غذا خوردن شد . این بار آروم تر . انگاری خجالت کشیده بود! بابا خیلی جدی گف +حالا میشناسیش؟ جدی خوبه؟ _بله حاج اقا . خوبِ خوب سرشو انداخ پایینو +با ریحانه صحبت کن ببین نظرش چیه ! اگه مخالفت نکرد بگو یه روز بیان که ببینیم همو. انتظار شنیدن این حرفو از بابا نداشتم . فک نمیکردم اجازه بده و انقد راحت با این مسئله کنار بیاد . دیگه چیزی نگفتم و مشغول غذام شدم . _ بابا خوابیده بود ریحانه هم کنارم نشسته بودو درس میخوند لپ تاب و بستم و یه کش و قوسی ب بدنم دادم و از جام بلند شدم رفتم کنار ریحانه نشستم و کتابش و بستم صداش در اومد : عه داداش چیکار میکنییی داشتم درس میخوندمااا _خب حالا بعدا بخون الان میخوام باهات حرف بزنم +جانم بفرمایید _حرفی که میخوام بزنم راجع به روح الله است. تا اسم روح الله و شنید سرش و انداخت پایین ادامه دادم : _من تاحالا بدی ازش ندیدم یه پسر فوق العاده اس. خیلی وقته که ازت خواستگاری کرد .اما من بخاطر اینکه یه خواهر فرشته بیشتر ندارم قبل از اینکه ب بابا و تو بگم به شناختی که ازش داشتم اطمینان نکردم و راجع بهش تحقیق کردم.خونه نداره ولی اراده داره پول و ثروت خاصیم نداره ولی یه خانواده ی فوق العاده مومن داره که اونجوری که من فهمیدم خیرشون به همه رسیده . یه ماشین داره ک با اونم کار میکنه وضع مالیش در همین حده یعنی اگه ازدواج کنی باهاش یه مدت باید سختی و تحمل کنی تا .... حرفم و قطع کرد +داداش تو که میشناسی منو .میدونی به پول و ثروت توجهی ندارم ... واسه من عقاید و اخلاق ورفتار مهم تره بااخم ساختگی نگاش کردم : _بله ؟انقدر زود قبول کردی یعنی ؟سخت گذشته بهت مثه اینکه نه؟ چشمم روشن! سرخ شد و گفت : +عه داداش من ...من که چیزی نگفتم . فقط گفتم پول و ثروت برام مهم نیست همین با همون اخم گفتم : _بگم‌بیان ؟ +درسم چی میشه ؟ _خواستی میخونی نخواستی ن. حالا اینارو وقتی اومدن خواستگاری باید بهشون بگی.خب چ کنم ؟ پسره هلاک شد بگم بیاد؟ سکوت کرد،با اون اخمی ک رو صورتم نشونده بودم جرئت نمیکرد چیزی بگه دیگه نتونستم خندم و از دیدن چهره ترسیده و بامزه اش کنترل کنم زدم زیر خنده و گفتم : _خواستگار ندیده ی بدبختی بیش نیستی ... بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ ♥️📚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌺 °•○●﷽●○•° از حرفم خندش گرفت حتی فکر کردن به نبودشم اذیتم میکرد . ولی با تمام وجود خوشبختیش و میخواستم نگاهشو ازم گرفت و +چرا وداع میکنی حالا ؟ _اخه انقدر که برات خواستگار نیومده بود فکر میکردم همیشه میمونی و آزارت میدم. حالا ک فهمیدم قراره عروس شی بری ناراحت شدم +ناراحت نشو واست زن میگیرم اونو آزار بده _نه دیگه خواهر خانومم و که آزار نمیدم رو سرم‌نگهش میدارم + اه اه اه حالم بهم خورد زن ذلیل بدبختتتت. پاشو پاشو برو میخوام درس بخونم مزاحمم نشو . آروم زدم تو گوشش ودراز کشیدم تا بخوابم _ساعت ۶ بیدارم کن آماده شیم برگردونمتون شمال +دوباره میای تهران ؟ _آره مثه همیشه تا سرم رفت رو بالش از خستگی زیاد خوابم برد _ +پاشو پاشو پاشو پاشو ممد پاشو پاشو پاشو پاشو با صدای ریحانه از خواب پریدم . یه چش و ابرو رفت و +چهارساعته ما حاضریم خسته شدیم . پاشو دیگه اه . بلند شدم و رفتم دسشویی. یه اب به سر و صورتم زدم و وسایلارو جمع کردم بابا و ریحانه هم فرستاده بودم تو ماشین . خیلی سریع در خونه رو قفل کردم و رفتم پیششون. همینکه نشستم‌تو ماشین به روح الله پیام فرستادم ‌که" اوکی شد تشریف بیارین" به دقیقه نکشیده پیامک داد و تشکر کرد . وقتی بهش گفتم‌که این دفعه طولانی میرم تهران و تا عید برنمیگردم خیلی اصرار کرد که زودتر ببیننمون بعد اینکه با بابا و ریحانه در میون گذاشتم قرار شد فرداشب بیان خونمون بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌺 °•○●﷽●○•° وقتی که رسیدیم ساعت دو شب شده بود همه خسته و کوفته تو رخت خواب ولو شدیم واسه نماز صبح بیدار شدم و بقیه رو هم بیدار کردم بعد خوندن نمازم رو سجادم خوابم برد نمیدونم ساعت چند شده بود که با افتادن نور آفتاب تو صورتم بیدارشدم تا بلند شدم دردی و تو ناحیه گردنم حس کردم در اتاقم و باز کردم و رفتم سمت روشویی. بعد اینکه صورتمو شستم و سرحال شدم رفتم آشپزخونه که ریحانه با دیدنم گفت +عه سلام داداش .بیدار شدی؟بیا صبحونه با تعجب گفتم _بح بح ب حق چیزای ندیده و نشنیده چی شده ریحانه خانوم تنبلمون پاشده صبحانه درست کرده ؟ نکنه ک.... روشو برگردوند خندم گرفت. خیلی سریع یه لقمه بزرگ گرفتمو گذاشتم تو دهنم . بعد خوردن چاییم شناور شدم سمت اتاق . لباسامو پوشیدم و از ریحانه خداحافظی کردم که گفت +کجا به سلامتی ؟ _میرم خرید کنم چیزی نداریم تو خونه .تو هم زنگ بزن به علی و زنداداش واسه امشب +چشم داداش سرمو تکون دادمو بعد پوشیدن کفشم رفتم سمت ماشین زنگ خونه رو زدم و با دستای پر وارد شدم . _ریحانههه بیا کمکم دیسک کمر گرفتم . خیلی سریع خودشو رسوند به من ‌ وسایلو دادم دستشو رفتم که بقیه رو از تو ماشین بیارم که نگاهم به هدیه ای که واسش گرفته بودم افتاد . لای پالتوم قایمش کردم .با کیسه های میوه و جعبه ی شیرینی که تو دستم بود رفتم سمت در و با پام هلش دادم . دزدگیر ماشینو زدم که درش قفل شد . رفتم تو آشپزخونه و وسایلو گذاشتم رو اپن! +اوووو چقد خرید کردی اقا داداش جیبت خالی شد ک حالا چرا انقد جو میدی کی گفته ک من قبول میکنم ؟ بی توجه به حرفش شونمو انداختم بالا و رفتم تو اتاقش و روسریِ گل گلی ای که براش هدیه گرفته بودم و گذاشتم رو لباساش و از اتاقش اومدم بیرون . خونه رو برق انداخته بود. همه چی سر جاش بود . یه نگاه به اطراف کردمو _بابا کجاس ؟ +تو اتاقش داره کتاب میخونه _قرصاشو بهش دادی؟ +بله خیالت تخت. رفتم پیش بابا و راجع به روح الله باهاش حرف زدم و نظرشو پرسیدم یه نیم ساعت کنارش نشستم و بعدش از خونه زدم بیرون . از اینکه ریحانه دیگه بزرگ شده بود خیلی خوشحال بودم. دلم میخواست زودتر سر و سامون بگیره. ولی نمیدونستم چرا راجع به خودم تعلل میکردم. شاید به قول ریحانه غرورم اجازه نمیداد کسیو ببینم و از نظرم هیچکس اهلِ زندگی نبود و با شرایطم کنار نمیومد.. ولی خب واقعا نمیدونستم حکمتش چیه . خیلی سعیم بر این بود تا کسیو انتخاب کنم که همه جوره بهم بخوره . خلاصه سنی هم ازم گذشته بود و خلاف عقیدم که پسر فوقش باس تا سن ۲۴ سالگی ازدواج کنه دیگه ۲۶سالم شده بود و تقریبا همه دوستام ازدواج کرده بودن جز محسن که اونم تازه ۲۲ سالش شده بود شایدم دلیل ازدواج نکردنم هم این بود ک همه ی فکر و ذکرم ریحانه بود که اگه ان شالله ماجراش با روح الله درست شه خیالم راحت میشد از جانبش . تقریبا چیزی تا عید نمونده بود و قرار بود با بچه های سپاه بریم مناطق جنوب واسه تفحص شهدا که سال تحویل دل یه خانواده شهیدُ شاد کنیم ! بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌺 °•○●﷽●○•° تو فکر بودم که رسیدم دم سپاه شهرِ خودمون . گزارش کارا رو گرفتم و برناممونو براشون توضیح دادم . رفتیم نماز جماعت و بعدشم به بچه ها یه سری زدم و باهم رفتیم بیرون که نهار بخوریم دوباره برگشتیم سپاه تا به کارای عقب موندم برسم . __ تقریبا ساعت ۵ عصر بود . حرکت کردم سمت ماشینو روندم‌ تا خونه.‌ به محض ورود با ریحانه مواجه شدم که صورتش گل انداخته بود . بعد سلام و احوال پرسی با بابا و ریحانه دستشو گرفتم و بردمش سمت اتاق تا باهاش حرف بزنم ... مشغول صحبت بودیم که صدای آیفون اومد بابا اومد تو اتاق و +نمیخای درو باز کنی ؟ دل بِکَن دیگه با حرف بابا خندیدمو _ای به چشم . به صورت ریحانه نگاه کردم که از خجالت سرخ شده بود . با خنده گفتم _عه صدای قلبت از ۲۰ متریم شنیده میشه. چرا استرس دارییی دخترم !!! اینو گفتمو رفتم سمت در . با بابا رفتیم استقبالشون راهنمایی کردیم‌که ماشینشونو پارک‌ کنن. پدر روح الله خیلی گرم و صمیمی باهامون احوال پرسی کرد مادرشم با یه جعبه شیرینی از ماشین پیاده شد بر خلاف تصورم پدر و مادرش جوون بودن بعد احوال پرسی با مادرش و دعوتشون به داخل خونه منتظر موندیم که روح الله از ماشین پیاده شه تو دلم خدا خدا میکردم ریحانه سوتی نده و بتونه مسلط ازشون استقبال و پذیرایی کنه روح الله با دسته گل رفت سمت بابا .به وضوح استرس و تو حرکاتش حس میکردم مخصوصا وقتی که نگاه نافذ و دقیق پدرم و رو خودش دید... بابا با همون ابهت و مهربونی که انگاری ذاتی خدا ذاتی تو وجودش گذاشته بود سمتش رفت و بهش دست داد وخوش آمد گفت به من که رسیده بود استرسش کمتر شد یه لبخند نشست رو لباش و با خوش رویی احوال پرسی کرد بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ ♥️📚|🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌺 °•○●﷽●○•° انگار منو به چشمِ یه حامی میدید و وجودم براش در مقابل نگاه بابا دلگرمی بود بابا رفت و ماهم پشت سرش رفتیم تو. ریحانه کنار در هال ایستاده بود یه نگاه به صورتش انداختم . روسری ای که براش خریده بودم و با مدل قشنگی بسته بود و با چادرِ رو سرش خیلی خانوم شده بود. سرخی صورتشم ک از استرس و خجالتش نشات میگرفت بامزه ترش کرده بود ولی انقدر خانومانه رفتار میکرد که شاید فقط من میفهمیدم استرس داره . منو یاد مامان انداخت. چقدر خوب تونسته بود ریحانه رو تربیت کنه و ریحانه چقدر زود ب اینهمه درک و شعور رسیده بود ... شاید اگه این فهم و شعور و تو وجود ریحانه نمیدیدم نمیزاشتم روح الله حتی اسمشم بیاره... بابا جلو ایستاده بود و من آخر از همه !!! مثل محافظای گارد ویژه دور روح الله رو گرفته بودیم خلاصه نمیدونم از ترس ما یا از حجب و حیای زیادش بود ک به ریحانه نگاهم ننداخت سر ب زیر سلام کرد و دسته گل و گرفت سمتش ریحانه هم جوابش و داد و دسته گل و ازش گرفت دستم و گذاشتم رو کمر روح الله و راهنماییش کردم به هال پدرم و آقا کمیل پدر روح الله گرم صحبت شدن منم که کنار روح الله نشسته بودم سر صبحت و باز کردم تا بیشتر از این به جون دستمال تو دستش نیافته مادرش این وسط تنها مونده بود واسه همین از روح الله عذر خواهی کردم و رفتم آشپزخونه +ریحانه جان حاج خانوم تنهاست زودتر چایی بریز بیا بشین پیشش _چشم از آشپزخونه اومدم بیرون که صدای آیفون هم همون زمان بلند شد فهمیدم داداش علی و زن داداش اومدن دکمه ی آیفونو زدم و خودم هم رفتم پایین . بخاطر حال زن داداش دیر اومده بودن. چن وقت دیگه قرار بود عمو شم... با دیدن علی دست دراز کردمو _بح بح سلام داداش عزیزمم +سلام بر آقا محمد خوشتیپ اومدن مهمونا؟ _آره یه ربعی میشه +آها خب پس زیادم دیر نرسیدیم داداش رفت داخل با زنداداش سلام واحوال پرسی کردم و بعد اینکه رفتن داخل در و بستم و دنبالشون رفتم همه از جاشون بلند شدن و مشغول احوال پرسی بودن داداش علی هم کلی عذر خواهی کرد دوباره رفتم آشپزخونه و به ریحانه گفتم که داداش اینا اومدن تا واسه اوناهم چایی بریزه زن داداشم اومد آشپزخونه و ریحانه رو بغل کرد و شروع کردن ب صحبت نشستم سر جام و به حرفای علی و روح الله گوش میدادم گاهی وقتا هم من چیزی میگفتم زن داداشم چن دقیقه بعد اومد و سرگرم صحبت با خانوم آقا کمیل شد خلاصه همه مشغول بودیم ک با اومدن ریحانه توجمعمون ٬توجهمون بهش جلب شد سکوت عجیبِ بینمون باعث شد اضطراب بگیره.... بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ ♥️📚|🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌺 °•○●﷽●○•° واسه اینکه واسش سخت نشه ب حرف زدن ادامه دادم نگاه تحسین آمیز آقا کمیل و خانومش رو ریحانه مشهود بود روح الله هم وقتی متوجه سکوت جمع شده بود برگشت و به ریحانه نگاه کرد بعدشم که به حرف گرفتمش و مشغول صحبت شدیم ریحانه سینی چایی و جلوی آقا کمیل نگه داشت که گفت +بح بح دست شما درد نکنه چایی و پخش کرد و هرکی یه چیزی گفت با اشاره زن داداش نشست کنارش . ظرف شیرینی و شکلات و از رومیز ورداشتم و تعارف کردم بهشون دوباره جو مثه قبل شده بود که بابا نگاهش و به روح الله دوخت به نظر میرسید روح الله هم خودشو برای رگبار سوالای بابا آماده کرد بود از تحصیلش پرسید که جواب داد میخواد درسش و تو حوزه ادامه بده از دارایی و شغلش پرسید که خیلی صادقانه و با اعتماد ب نفسی ک نشان از یه پشتیبان قوی تو زندگیش میداد جواب داد و اینم ب حرفاش اضافه کرد که ان شالله اگه خدا بخواد کار میکنه تا خونه بگیره و خلاصه تمام تلاشش و میکنه تا رفاه و برای ریحانه فراهم کنه . وضع مالیِ باباش خوب بود ولی روح الله دوست داشت رو پاهای خودش وایسته و مطمئن بودم این ویژگی برای پدر من میتونه خیلی جذاب باشه. با لبخندی ک روی لبای بابا نشست از حدسی ک زدم مطمئن شدم . خلاصه یه سری حرفای دیگه زدن و ریحانه و روح الله و فرستادن تا حرف بزنن ریحانه خجالت زده روح الله و به سمت اتاقش راهنمایی کرد سعی کردم حس کنجکاویم و سرکوب کنم و آروم بشینم سر جام با اینکه خیلی سخت بود ۲۰ دقیقه بعد روح الله در و باز کرد و کنار وایستاد تا اول ریحانه خارج شه با دیدن قیافه شاد و خندون ریحانه تو دلم گفتم که حتما روح الله مخشو زده... و با شناختی که ازش داشتم میدونستم میتونه قلبشو تسخیر کنه... از لبخند ریحانه یه لبخند عمیق رو لبم نشست و خیالم راحت شد با تمام وجود ارزو کردم خوشبخت شه و همیشه لبخند رو لباش باشه وقتی ک متوجه نگاهای ما رو خودشون شدن دوباره سر ب زیر شدن و لبخنداشون جمع شد ک باعث خنده ی جمع شد بیشتر خجالت کشیدن... بابا گفت +ریحانه جان مبارکه؟ ریحانه سکوت کرد که آقا کمیل پرسید دخترم +سکوتت و چی تعبیر کنیم ؟ قبول میکنی دخترِ ما شی ؟ ریحانه لبخندی زد و بازم چیزی نگفت بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ ♥️📚|🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌺 °•○●﷽●○•° لبخندم و جمع کردم و اخم کردم منتظر بودم مهمونا برن حالش و بگیرم دیگه زیادی داشت میخندید و این روح الله سر ب زیرم پررو شده بود و هی نگاش میکرد متوجه اخمم که شد لبخندش خشک و شد و خوشبختانه دیگه نیشش تا بنا گوش وا نشد مادر روح الله گفت +اذیتت نمیکنیم عزیزم میتونی بعد جوابمونو بدی ریحانه که با این حرف معصومه خانوم خیالش راحت شده بود نفس عمیق کشید نشستن سر جاشون دوباره . همش داشتم حرص میخوردم عه عه عه تا الان نگاه نمیکردن به هماا الان چرا چش ور نمیدارن از هم معلوم نی چی گفتن ک... اصن باید با ریحانه میرفتم تو اتاق . خوشبختانه خُلَم شده بودم . درگیر افکارم بودم که از جاشون بلند شدن و بعد خداحافظی باهامون از خونه خارج شدن تا رفتن بیرون با اخم زل زدم ب ریحانه که باترس نگاشو ازم گرفت و رفت آشپزخونه دنبالش رفتم داشت آب میخورد و متوجه حضور من نبود به چارچوب در تکیه دادم و دست ب سینه شدم وقتی برگشت گفت +عهههه داداش ترسیدم چیزی نگفتم که گفت +چیه ؟ جعبه دستمال کاغذی و گرفتم و پرت کردم براش و _چیه و بلااا خجالت نمیکشی؟؟رفتی تو اتاق جادو شدیااااا ؟چرا هی میخندیدی هااا؟ دستپاچه گفت +عه داداش اذیت نکن دیگه _یه اذیتی نشونت بدم من دوییدم سمتش دور میز میچرخید +داداشششش _داداش و بلااا حرف نزن بزا دستم بت برسههه علی اومد آشپزخونه و گفت + عه محمد گناه داره ولش کن .بچمون ذوق زده شد تا علی اومد داخل ریحانه پرید بیرون ک دنبالش رفتم با پام محکم لگد زدم به پشتِ زانوش صدا زن داداشم بلند شد +ولش کن آقا محمد کشتی عروس خانوممونو با این حرف زن داداش گفتم _عه عه عه دختره ی هل نزدیک بود همونجا بله رو بگههه یدونه آروم زدم تو گوشش و گفتم _خب واسه امروز کافیه دیگه دلم خنک شد همه خندیدن بابا هم با خنده نگاهمون میکرد و سرش و تکون میداد ریحانه دیگه نگام نکرد و هی چش غره میداد رفت تو اتاقش درو بست بابا گفت شام بریم بیرون رفتم تو اتاق ریحانه با خشم گفت +اون درو و واس چی گذاشیم ؟ باهام قهر بود نشستم کنارش هلم داد و گفت +محمد برو بیرون میخوام بخوابم دستشو گرفتمو بلندش کردم یه خورده بد قلقی کرد ولی بعدِ کلی ناز کشیدن راضی شد باهامون بیاد. چادرشو سرکردو رفتیم بیرون! بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ ♥️📚|🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
❌حاملگی ناخواسته ام...(واقعی) من دنیا 30 سالمه.یه شب همراه دوستم خانه یکی از دوستای بابام خوابیده بودم دستی مردونه منو در آغوش کشید نتونستم فریاد بزنم. بله آن مرد به من....بعد از اون به خانه دوست پدرم نرفتم و میترسیدم به کسی بگم؛به دکتر زنان مراجعه کردم در کمال تعجب گفتن باردارم.به مادرم گفتم و تصمیم گرفت دوربین در خانه دوست بابام قرار بده و در حالی ک خواب بودم همان اتفاق تکرار شد فردا صبح دوربین چک کردیم از تعجب انگشت به دهان گرفتیم مرد هنگامی که🙈 ادامه داستان در لینک زیر👇❤️👇 http://eitaa.com/joinchat/3333685270C48bbcc01d2
صبحانه ام، یک فنجان ، چای بهارنارنج است کمی از تو! وقتی ، رسم عاشقیت همین ، صبح بخیر های دور و نزدیک است...!شب بخیر صیح بخیر ❤️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
لینک قسمت هشتاد https://eitaa.com/Dastanvpand/15888 زشته چیه؟ می گم نمی تونم از جام تکون بخورم. ترمه- دروغ نگو. من اونطوری محکم نزدم،تازه من اونقدر بدنم ظریفه که نمی تونم اونطوری که تو میگی محکم لگد بزنم. مانی- نمی تونی مجکم بزنی؟ این لگد رو اگه تو فوتبال به کسی می زدی و داور برات دست به کارت می شد حناق گرفته! این عمه می دونست این چه دختر سرکشی یه و مثلا ما رو فرستاده رامش کنیم. هامون جون تو یف اینو بگرد ببین چاقویی چیزی توش نباشه. پاشو خجالت بکش پسر!! مانی- میگم به ارواح خاک مادرم نمی تونم. جلوش نشستم و شلوارش رو دادم بالا و جورابش رو کشیدم پایین که دیدم راست میگه طفلک. پاش اندازه یه گردو باد کرده بود. حالا هم براش ناراحت شدم و هم خنده امگرفته بود. خب چرا سربسرش می ذاری که این بلا رو سرت بیاره؟! مانی- خدا شاهده من تا حالا دختر مثل این جونور ندیدم. اون دفعه تو خونشون به شوخی گفتم من به خاطر خواهش عمه اومدم سراغش که یه مرتبه ماهی تابهرو همچین پرت کرد طرفم که اگه سرمو ندزدیده بودم مغزم پخش شده بود کف آشپزخونه. عین این کامانو هاست. فیلم رمبو رو دیدی؟؟ فتوکپی رمبوئه. فقط تو کاری که می کنی اینه که نم ذاری طرف من بیاد.چون آمادگی ندارم و حتما به دستش کشته می شم. ببین الان چه وقتی یه بهت گفتم هامون. من اگه با این نامزد بشم تا عقد نمی کشم. حتما تو دوران نامزدی یه بلایی سرم میاره. تومه اومد پشت سر من و گفت: راست می گه هامون خان؟ بعد سرک کشید و تا چشمش افتاد به پای مانی که یه مرتبه رنگش پرید و گفت: وای! چرا اینجوری شد پات؟! بخدا نمی خواستم محکم بزنم! من از جام بلند شدم و اون نشست جلومانی و همونجور که به پاش نگاه می کرد گفت: ایشالا پام بشکنه! ببخش ترو خدا. مانی ام خودشو مثل بچه لوس کرد و گفت: نمی خوام، نمی خوام. ترمه- غلط کردم! ایشالا پام چلاق بشه. نمی خوام، نمی خوام. بخدا نفهمیدم مانی جون. بیا توام یه لگد بزن به پام. نمی خوام، نمی خوام. بیا تکیه ات رو بده به من، بریم تو برات مرکورکروم بزنم. نمی خوام، نمی خوام. وای خدا مرگم بده، ببین چی شد پاش! عجب بی شعوری ام من. نمی خوام، نمی خوام. -زهر مار نمی خوام، نمی خوام. بلند شو خرس گنده خجالت بکش. نمی خوام، بتو چه؟! پای خودمه. ترمه- باشه قربونت برم! دیگه از این به بعد هر چی تو گفتی همونه. مانی- دیگه کتک ام نمی زنی! ترمه- نه! غلط می کنم. مانی- اگهبزنی میرم بابامو میارم آ! ترمه- باشه، بیار. مانی- بابام خیلی پر زوره ها، انقدر گنده اش! اندازه من و هامون رو هم. من و ترمه مرده بودیم از خنده که جورابش رو کشید بالا و گفت: تازه باید برام یه جوراب نو هم بخری. ترمه شروع کرد خاک شلوارش رو تکوندن و گفت: باشه، اصلا برات یهشلوار نو می خرم. مانی- باشه! منم این شلوار کهنه مو می دم به هامون بپوشه باهاش بره یش رکسانا نامزد بازی. مانی بلند شو، زشته بخدا. رفتم جلو زیر بغلش رو بگیرم بلند شه که هل ام داد عقب و گفت: ترو نمی خوام، ترمه رو می خوام. به درک، مرده شورتو ببرن! ترمه با خنده کمک کرد تا از جاش بلند شد و شلون شلون راه افتاد طرف در خونه و همونجور که شل می زد شروع کردبه خوندن! مانی- شل بی کتاب، رفته به جنگ، خورده تفنگ، موشالا به جونش! موشالا به جونش!شلون شلون، از تو حموم، تا سر شوم، واسه دیدار یار مهربون، اومده بیرون، تا لب بوم موشالا به جونش! موشالا به جونش! اینا رو می خوند و همچنین مخصوصا شل می زد و راه می رفت مصل اینکه داره قر می ده و می ره. من و ترمه واستاده بودیم و می خندیدیم که رسید جلو در و برگشت و گفت: بیایین دیگه! مانی تو خجالت نمی کشی؟! به خدا هرکی رد می شه، نگات می کنه و می خنده! مانی- بده مردم را شاد کنم؟ یه کدومتون بیایین زنگ بزنین از پا افتادم. ترمه رفت جلو و زنگ زد و یه خرده بعد در رو واکردن و سه تایی رفتیم تو خونه و رفتیم تو حیاط و از حیاط رد شدیم و از پله ها رفتیم بالا و رفتیم تو خونه و با همه سلام و احوالپرسسی کردیم و ترمه به یه نفر گفت که دو صندلی و چایی برای ما بیاره و خودش رفت تو اتاق گریم و یهخ رده بعد با یه شیشه مرکورکروم و پنبه برگشت و شلوار مانی رو زد بالا و یه خرده براش زد و با چسب زخم روش رو بست و گفت: شماها همین جا باشین تا من برم لباسامو عوض کنم. بعدش رفت تو اتاق گریم و بیست دقیقه نیم ساعت بعد، گریم کرده و لباس عوش کرده برگشت و اومد جلو مانی و گفت: پات بهتره؟ مانی- آره، چقدر امروز کار دارین؟ ترمه- نمی دونم. مانی- زود تمومش کن بریم. ترمه- اگه ناراحتی همین الان بریم. مانی- نه، کارترو بکن. یه خنده ای بهمانی کرد و گفت: عوضش شب شام مهمون منی! 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
بعدش رفت پیش کارگردان که منتظرش بود و یه خردهبا همدیگه صحبت کردن و بعدش کارگردان با بقیه صحبت کرد و یه ربع بعد همه آماده شدن. خونه دوبلکس بود و ترمه از پله ها رفت بالا، طبقه دوم و همه ساکت شدن و کارگردان حرکت داد و ترمه آروم از پله ها اومد پایین و رفت تو سالن و رفت سر یه کمدو بعدش این ور و اون ور رو نگاه کرد و وقتی دید کسی اونجا نیس، از تو جیب اش یه کلید درآورد و در کمد رو یواش باز کرد و شروع کرد تشو رو گشتن و یه خورده بعد یه مرتبه یه جیغ کوتاه کشید. و یه چیز شبیه هفت تیر رو از تو کمد بیرون کشید و یه خرده نگاهش کرد و بعد با عصبانیت انداختش تو کمد و در کمد رو قفل کرد. بعدش همونجا نشست و سرش رو گرفت تو دستش و یه مرتبه زد زیر گریه که کارگردان کات داد. بعدش دوباره رفت تو اتاق گریم و یه ربع بعد با یه لباس دیگه برگشت و رفت نشست رویه مبل تو سالن. دوباره همه ساکت شدن و کارگردان حرکت داد.جریانم اینجوری بود که ترمه نشسته بود و ماهواره تماشا میکرد. دوربین مخصوصا یه صحنه از تلویزیون گرفت. یه صحنه که دخترا با بیکی نی می اومدن و می رفتن! البته خیلی کوتاه فیلم برداری کرد. بعدش یه مرتبه تلفن زنگ می زنه و ترمه جواب می ده: الو! بفرمائین. سلام و زهرمار، برو گمشو. غلط کردی، تا حالا سه بار زنگ زدم. دوبارش که نبودی یه بارشم شوهرت خنه بود و گفتی بهم زنگ می زنی! خوبم، چه خبر! نه، نیس! بیرونه. چطور مگه؟ چی؟! بلندتر بگو! کجا؟! جلو دانشگاه؟! با موتور؟ موتور برای چی؟! اشتباه نمی کنی؟! مطمئنی؟! یه مرتبه کارگردان کات داد و رفت جلو به ترمه گفت: یه خورده هیجان تون کمه! ببین! این دوستتون داره در مورد شوهرتون حرف می زنه. شوهری که تا حالا فکر می کردینتو کار صادرات و وارداته! حالا تازه دارین می فهمین شغل واقعی اش چیه! کارشم طوریهکه شما ازش نفرت دارین. خب باید خیلی ناراحت و مضطرب بشین وقتی دوستتون این خبر رو بهتون میده که مثلا شوهرتونو فلان جا دیده. متوجه شدین! ترمه- دیالوگ رو چی کار کنم؟ درست مثل همین بگم؟ کارگردان- حالا یه خورده این ور و اون ور شد عیبی نداره. کارگردان برگشت سرجاش و جرکت داد. اون صحنه های ماهواره و تلویزیون دوباره تکرار شد و بعد تلفن زنگ زد و ترمه جواب داد: الو! بفرمائین! سلام و زهرمار، برو گمشو. غلط کردی، تا حالا سه بار زنگ زدم. دوبارش که نبودی یه بارشم شوهرت خنه بود و گفتی بهم زنگ می زنی! خوبم، چه خبر! نه، نیس! بیرونه. چطور مگه؟ چی؟! بلندتر بگو! کجا؟! جلو دانشگاه؟! با موتور؟ موتور برای چی؟! اشتباه نمی کنی؟! مطمئنی؟! نه! نه! می گم نه، نمی غهمی! این حرفا چیه؟! زده به کله ات نوشین؟! حرف دهن ات رو بفهم! خفه شو! اینا همه اش از حسودیته! می دونم کجات می سوزه! گم شو کثافت! خفه شو آشغال! بعد گوشی را محکم زد رو تلفن و بعدشم تلفن و سیم شو همه رو از جا بلند کرد و پرت کرد یه طرف! بلافاصله هنرپیشه کات داد. تو همین موقع، همون هنرپیشه جوون در رو وا کرد و اومد تو و اومد طرف من و مانی و با همدیگه سلام و احوالپرسی کردیم که کارگردان بهش گفت: اگه زودتر گریم کنین سکانس بعد رو برداشت می کنیم. هنرپیشه رفت تو یه اتاق و کمی بعد برگشت. یه ریش نازک براش گذاشته بودند و لباساشم عوش کرده بود. ترمه ام رفت و لباساشو عوش کرد و برگشتو نشست جلو تلویزیون. هنرپیشه هه رفت طبقه بالا و کارگردانم از همه خواست که ساکت باشن و بعدش حرکت داد. ترمه در حالی که خیلی ناراحت بود داشت ماهواره تماشا می کرد که هنرپیشه هه از پله ها اومد پایین و رفت طرفش و همونجور که چشمش به تلویزیون بود گفت: 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
پارازیت اش قطع شد؟ دوربین یه لحظه رفت رو صحنه تلویزیون و برگشت! بعدش هنرپیشه هه نشست جلو تلویزیون و مشغول تماشا کردن شد و یه لحظه بعد ترمه از جاش بلند شد و رفت طرف در ساختمان که کارگردان کات داد و همه شروع کردن به کف زدن. کارگردان اومد جلو ترمه گفت: عالی بود خانم! اگهسکانس بعدی رو هم همینجور بگیریم خیلی جلو افتادیم. ترمه اومد پیش ما و به مانی گفت: درد پات کم شد؟ مانی- آره! خیلی خوب بازی کردی آ! ترمه- مرسی عزیزم. مانی- چه باهام خوب شدی. ترمه انگشتش رو که توش انگشتر بود نشون داد و گفت: همه اش به خاطر اینه عزیزم. مانی- هامون تو شاهد باش و ببین که از خود درخته! من ساکت و با ادب یه جا نشستم اما خودش میاد و منو انگولک می کنه. ترمه- آخه تو تا شیطونی نکنی با نمک نمی شی. -ترمه خانم آخر داستان چی میشه؟ ترمه- درست معلوم نیست! شاید اصلا عوضش کنن. -چرا؟! ترمه- الا فهمیدم! انگار ممکنه واسش مجوز ندن. -برای چی؟1 ترمه- می گم داستان منطبق با واقعیت نیست. مانی- خب راست می گن؟ ترمه- چرا؟ مانی- باید هنرپیشه مرد رو عوض کنن تا بهش مجوز بدن! ترمه- اونو برای چی عوض کنن؟ اتفاقا خوب بازی می کنه! مانی- برای همین ام میگم! پسره آدم حسابیه! با تو جور درنمیاد! ترمه- یه لگد دیگه می زنم به اون پات آ! -حالا چی کار می خوان بکنن؟ ترمه- احتمالا یه قسمت هایی رو سانسور می کنن. -اینکه دیگه به درد نمی خوره. مانی- یه قسمت سانسور بشه ایرادی نداره. سانسور کلا چیز بدیه! مانی- قسمت های ناجور فیلم رو می زنن! -قسمت ناجور نداره که، کجاهاش رو بزنن؟! مانی- قسمت هایی که ترمه وارد صحنه میشه!بچه های مردم که گناه نکردن قیافه های ترسناک رو ببینن! ترمه- خدا از ته دلت بشنوه. مانی نگاهش کرد و خندید: همون خنده ات جواب منو داد. مانی- حالا برو زودتر تمومش کن گرسنه مون شد. ترمه- باید وسایل رو ببرن تو حیاط. مانی اونقدر دلم می خواد با تو توی یه فیلم بازی کنم. مانی- منم خیلی دلم می خواد اما نمی شه. ترمه- چرا؟! مانی- آخه من فیلم های ترسناک دوست ندارم. ترمه- اینم خدا از ته دلت بشنوه. حالا جدی اصلا دوست نداری هنرپیشه بشی؟! مانی- چرا اما تو یه فیلم که سناریوش مورد علاقه ام باشه. ترمه- چه جور نقشهایی دوست داری؟ من دوست دارم نقش یه جوون پلید و دیو سیرت رو بازی کنم که دخترای معصوم رو قول میزنه و از راه بدر می کنه و بعدش پلیس تعقیب اش می کنه و اونم از کشور خارج می شه و می ره مثلا اروپا و دوباره همون جا همین کارو ادامه میده و بعدش پلیس اونجا می افته دنبالش و اونم از این کشور اروپایی میره اون کشور و از اون کشور به اون یکی و از اون یکی به یکی دیگه و خلاصه تا آخر فیلم موضوع همین باشه! ترمه همیجوری نگاش کرد! مانی- البته این فیلم جنبه آموزنده داره که دختر خانما آگاه بشن و بعدش دیگه گول آدمای پلیدی مثل منو نخورن. ولی این فیلم هزینه اش خیلی میره بالا البته برای اعتلای فرهنگ لازمه. یعنی حداقل صد، صد و پنجاه، شصت ها هنرپیشه زن تو این فیلم باید بازی کنن. ترمه- همه اش! اگه یه وقت فکر می کنی کمه، میشه سناریو رو عوض کرد و رسوندش به دویست سیصد تا ها! مانی- نه بابا! همون آینده صد و بیست تا دختر فریب خورده برای عبرت بقیه دختر خانما کافبه! فکر کنم بعد از اینکه صد و بیست بار اینجور عاقبت آرو دیدن دیگه جواب سلام هیچ مرد پلیدی رو هم ندن. ترمه- اونوقت فیلم بعدی ات چی باشه خوبه؟ مانی- مرد چهار زنه! مردی برای تمام فصول! یک مرد و یک شهر، سفر به سیاره زنان، مرد زمینی، زنان ونوسی! همینا رو هم برسیم فیلم برداری کنیم خودش خیلی کاره! ترمه- نه! یه فیلم دیگه بازی کنی بد نیست؟! مانی- چه فیلمی؟ ترمه- زندگی پس از مرگ! مانی- باشه، چه عیبی داره. اونجا که برم، می رم تو بهشت و با حوریای بهشتی فیلم تولدت مبارک رو بازی می کنم. ترمه- اگر بردنت جهنم چی؟ مانی- فیلم شب نشینی در جهنم رو بازی می کنیم. ببین، خیالت از بابت من راحت باشه. منو اگه تو قطب شمال هم ببرن، یه کاری می کنم که بهم بد نگذره. ترمه- دیگه چاخان نکن. اونجا جز یخ و برف چیزی پیدا نمی شه که. مانی- چرا! شنیدم میگن خرس ماده خیلی اهل خونه و زندگیه! واسه من چه فرقی می کنه! چه تو چه خرس. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
دیروزت خوب یا بد گذشت. مهم نیست امروز روز دیگریست. قدری شادی با خود به خانه ببر راه خانه ات را که یاد گرفت فردا با پای خودش می آید شک نکن. درود صبح تون بخیر ❤️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 #رمان_فصل_آخر #قسمت_بیست_هفت (شیده) ساعت ده صبح تو همون پارک نزدیک خونمون منتظر فرزا
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 فرزاد: ببین شیده من واقعاً برا وضعی که پیش اومده متاسفم خودمم خیلی سرزنش کردم که با رفتار غلطم باعث سوتفاهم شدم و تو بخاطر این سوتفاهم اذیت شدی، ولی چه باور کنی چه نکنی من مثل آوا دوست داشتمودارم، منتی رو سرت، نیست ولی از بچگی هرکاری برا آوا انجام دادم برا توام انجام دادم چون داداش نداشتی منم دوس نداشتم جای خالیشو حس کنی حالام وقتشه باهم رو راست باشیمومنطقی با این قضیه برخورد کنیم. من: میدونی چیه آقافرزاد؟ من عقلو منطق نمی‌فهمم که با دلم هم حرف می‌زنم هم فکر می‌کنم هم جلو میرم شمام الان پای عقل و منطق من نشین من اگه عقل داشتم که حال و روزم این نبود فرزاد: آخه اینجوری که..... حرفشو قطع کردمو گفتم: تو آخر هفته میری خواستگاری تصمیمتم گرفتی خبرشم حتماً به عشقتم دادی اینکه الان بیای اینجا و از من اجازه بگیری دو حالت داره اولیش اینکه یجور تعارفه دومیشم اینکه یجور فیلم بازی کردنه برا آروم کردن وجدان خودت. فرزاد: من به عمد کار اشتباهی نکردم که الان به فکر آروم کردن وجدانم باشم اومدنم به اینجا هم فقط یه حالت داره اینکه نمیخوام وقتی قدم اول رو برا زندگیم بر می‌دارم کسی ناراحت و نا راضی باشه. من: آهان پس بگو، بازم صد رحمت به خودم که اومدنتو منصفانه‌تر تعبیر کردم پس آقا تشریف آوردن برا اینکه میترسن خدایی نکرده آهه یه ناراضی دامن زندگیشونو بگیره، نترس فرزاد من جوری بزرگ نشدم که اگه ساز کسی با سازم کوک نبود نفرینش کنم. فرزاد: کلاً خوشت میاد از کاه کوه بسازی، حرف من این بود؟؟ من بخاطر خودم اومدم اینجا چون دلم یجوریه وقتی بخوام کاریو شروع کنموکسی ناراحت باشه. من: باشه آفرین که تو انقد خوبی حالام دیگه پاشو برو دنبال زندگیت منم ناراضی نیستم یعنی تو این ماجرا حقی ندارم که بخوام ناراضی باشم. فرزاد: اگه بخوای عقب میندازمش تا وقتی که بتونی باهاش کنار بیای من: آخرش که چی؟ یه هفته دیگه یه ماه دیکه یه سال دیکه، نه اینا دردی از من دوا نمیکنه همین هفته برو مبارکت باشه فرزاد: منو می‌بخشی؟؟ حالم بدتر می‌شد وقتی می‌دیدم همش نگران خودشه، اینکه بخشیده شه اینکه خیالش راحت باشه اینکه آه من دامنشو نگیره، این حرفاش خیلی حرصمو در آورده بود، دلم می‌خواست یکمم نگران من می‌شد اینکه چه حالی دارمو از این به بعد تو چه،حالی میمونم، منم بهش گفتم: تو که بقول خودت کاری نکردی اشتباه از من بوده که از رفتار برادرانت سوء برداشت کردم. فرزاد: بهر حال نمیخوام کدورتی باقی بمونه من: کدورتی نیست فرزاد: خیله خب ممنونم ازت، دیگه میرم هروقت کارم داشتی بهم بگو من: وقتی گفت دارم میرم تموم تنم لرزید دیگه عصبانی نبودم، فقط احساس ضعف داشتم، انگارآخرین باری بود که می‌دیدمش، حقم داشتم آخه این آخرین باری بود که تنها می‌دیدمش، عجیب دوس داشتم یکم بیشتر پیشم بمونه تا یکم بیشتر نگاش کنم، صداشو بشنوم، اگه این ته مونده ی حجب و حیا برام نمونده بود سرمو رو شونش میزاشتمو تا جایی که می‌شد گریه می‌کردم، تموم زندگیم داشت مال یکی دیگه می‌شد و من هیچ،کاری نمیتونستم بکنم، هیچوقت تا این حد خودمو بدبخت ندیده بودم، وقتی بچه بودیم هروقت هومن اذیتم میکردو بغض می‌کردم فرزاد ازم حمایت می‌کرد حالا خودش داره عذابم میده و من هیشکیو ندارم که ازم حمایت کنه، بغضموقورت دادموگفتم: میشه یه خواهشی بکنم؟ فرزاد: حتماً خودم مایل به شنیدن نبودم اما تو اون لحظه هیچی برای یکم بیشتر نگه داشتن فرزاد به ذهنم نرسید من: برام تعریف می‌کنی چطوری با سوین آشنا شدی؟ فرزاد: دونستنش چه فایده‌ای داره؟ من: فایده‌ای که نداره فقط دلم میخواد بدونم، فک کن کنجکاوم! فرزاد: عزیزم شنیدنش اذیتت میکنه؟ من: اذیت نمیشم تازه شایدم کمکم کنه راحت‌تر فراموش کنم. فرزاد: باشه برات میگم فقط قول بده بعدش برا همیشه همه چیو فراموش کنی. من: باشه قول میدم.... ادامه دارد..... @dastanvpand 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 انقد خوش خیال بود که قولمو باور کردو شروع کرد به تعریف کردن منم ازش خواستم مراعات چیزیونکنه و همه چیو بگه فرزاد: من اونجا خیلی تنها بودم جز درس و کتاب و دانشگاه و گاهی هم سینماتفریح و برنامه‌ی دیگه ای نداشتم، با کسی‌ام گرم نگرفته بودم دوست صمیمی‌ام نداشتم 3 سال اولو همینجوری تنها گذروندم تا اینکه خونه ی سوین اینا اومد طبقه‌ی پایین آپارتمانی که من اجاره کرده بودم، من کاری به کار همسایه‌ها نداشتم بخاطر همین متوجه نشدم همسایه جدید اومده یه روز که برگشتم خونه بوی قورمه سبزی راه پله رو برداشته بود یه بوی عمیق کشیدمورفتم تو.خونه خیلی وقت بود از این غذاها نخورده بودم، نیم ساعت که گذشت زنگ آپارتمانموزدن درو که بازکردم، یه دختر روبروم واساده بود با یه سینی که یه دیس پلو و قورمه سبزی داخلش بود، نگاهش کردم یه دختر با قد متوسط وپوست سفید، موهای قهوه‌ای تیره یه پیرهن کوتاه طوسی تنش بود با یه شلوار جین آبی موهاشم خیلی ساده از پشت بسته بود، یه آرایش ملایم کرده بود ولی با همه‌ی اون سادگیش زیبایی چشمای عسلیش آدمو خیره می‌کرد به زبون فارسی باهام سلام علیک کرد، فهمیدم که همسایه جدیدمونه از همسایه‌ها شنیده بود که من ایرانی‌ام بخاطر همین برام قورمه سبزی آورده بود بدون اینکه تعارفش کنم وارد خونه شد ظرف غذا رو روی اوپن گذاشت و همونجا وایساد به حرف زدن البته بعدها فهمیدم این پرحرفی یکی از خصوصیاته سوینه. سوین: دانشجویی؟ من (فرزاد): آره نقشه برداری میخونم سوین: ایرانو ول کردی این همه راه اومدی نقشه برداری بخونی؟ من (فرزاد): مگه چیه رشته‌ی خوبی نیست؟؟ سوین: نه من که دقیقاً نمیدونم چی هست ولی معمولاً اونایی که میان خارج درس بخونن یا میخوان دکتر شن یا مهندس یا پروفسور...از این جور چیزا دیگه من (فرزاد): خب رشته منم مهندسیه دیگه سوین: یعنی توام الان مهندسی؟؟ من (فرزاد): با اجازتون، شما درس میخونی؟؟ سوین: من نه دانشگاه نرفتم مدرسم که تموم شد مادرم آشنا داشت تونست یجا استخدامم کنه منم گفتم حالا که موقعیتش هست برم سر کار خب برم دیگه البته خوشی زیر دلم نزده بود میدونستم اگه بخوام دانشگاه برم جور کردن هزینه سنگینش برا بابام یکم سخت میشه خلاصه این شد که رفتم سرکارو جای مصرف کننده شدم تولید کننده من.(فرزاد): چقد خوب همه چی که درس خوندن نیست سوین: وای ببخشید من انقد پرحرفی کردم، دیدار اوله بعد من دارم سرتو درد میارم البته میدونم خودت بهم حق میدی بالاخره یه ایرانی که می‌بینیم سریع پسرخاله میشیم و چونمون گرم میشه من برم دیگه قورمه سبزی و حتماًبخوردستپخت بابامه خیلی خوشمزس من (فرزاد): بابات غذا درست میکنه؟؟ سوین: غذاهای ایرونی رو آره آخه مامانم اهل همینجاست اما منو بابام ایرانی الاصلیم من (فرزاد): خوشحالم که شما همسایمون شدین سوین: مام همینطور، ما همین طبقه پایینیم کاری داشتی بهمون بگو من (فرزاد): واقعاً خیلی خوبه که به اینجا اومدین سوین: خدا کنه آخر سالم همین قد از اومدن ما خوشحال باشی اخه من معمولاً هرجا میرم همه از دست پرحرفی من خسته میشن خداییش، پرحرفم نیستما مردم یکم بی حوصله شدن بعدهم خندید و با تکون دادن دستش به نشونه خدافظی رفت. من: همون شب اولی دلتو برد؟؟ فرزاد: نه انکار نمی‌کنم که خوشم اومده بود اما اصلاً اینطور نبود که بگم عشق در نگاه اولو این حرفا، بعداز اون شب خب تقریباً همیشه سوینو می‌دیدم هم خودش هم پدرو مادرش خیلی هوامو داشتن که تنها نباشم، خونواده ی ساده اما فوق العاده مهربونی بودن پدرش هروقت غذای ایرانی می‌پخت یا منو دعوت می‌کرد خونشون یا می‌داد سوین برام بیاره، منم برا اینکه معذب نباشم یه چند باری هنر به خرج دادمویه غذایی سرهم کردم و دعوتشون کردم، روز به.روز بیشتر به این خانواده نزدیک می‌شدم دیگه احساس تنهایی نمی‌کردم انگار یه خونواده داشتم. یه شب سوین اومد به اپارتمانم ولی برخلاف همیشه نه حرفی نه شوخی نه سروصدایی، روی کاناپه‌ی روبروی تلویزیون نشسته بود یه چایی ریختمو رفتم کنارش نشستم، بهش گفتم: امشب ساکتی!!!! بهم خیره شد، یه نگاهی که قدرت نفوذش مستقیم تا ته قلبم رفت، همیشه انقد شلوغ بازی درمی آورد که هیچوقت فرصت نشده بوداینجوری چشماشوببینم، تا اونشب انقد جدی بهم نگاه نکرده بودیم، نگاهم داشت از چشماش روی بقیه اعضا صورتش می‌چرخید که نگامو برداشتموسرمو پایین انداختم گفتم: نمیخوای بگی چرا ناراحتی؟ سوین: قراره برام خواستگار بیاد ادامه دارد...... @dastanvpand 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼