eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
سال👇👇 😷😷 😷 😷 😷 😷 😷 😷 😷 😷 😷 😷😷😷 😷 😷 😷 😷 😷😷😷 😷 😷 😷 😷 😷😷😷 😷😷😷 😷 😷 😷 😷 😷 😷 😷😷😷😷 😷 😷 😷 😷 😷😷😷 😷 😷 😷 😷 😷 😷 😷😷😷😷 😷 😷 😷 😷 پیشاپیش مبارک😷😷😷😷😷 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان شنیدنی و واقعی ابو علی سینا در زمان های قدیم یک از روی اسب می افتد و لگنش از جایش درمی‌رود هر حکیمی را به نزد دخترش می‌برد دختر اجازه نمی‌دهد کسی دست به لگنش بزند هر چه به دختر می گویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که می کنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمی‌گذارد کسی دست به او بزند به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوانتر می شود تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش می کند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول می کند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟ ادامه داستان در لینک زیر 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3333685270C48bbcc01d2
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر: 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة 🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه 💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد پاي اين طومار را امضا کنيد🌼 💠هر کجا مانديد در کل امور رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼 ❣ ❣ 🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📕😁😉 ﺯﻥ ﺯﯾﺒﺎیی ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﺳﺘﺮﺍﻟﻴﺎ ﮐﺎﻓﯽ ﺷﺎﭖ ﺑﺎﺯﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻠﺐ ﻣﺸﺘﺮﯼ ﻭ ﺿﻤﻨﺎ ﻭﺍﺩﺍﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺭﻋﺎﯾﺖ ﺍﺩﺏ ﻭ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺑﺘﮑﺎﺭﯼ ﺑﺨﺮﺝ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺍﻋﻼﻡ ﮐﺮﺩ، ﻧﺤﻮﻩ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﻭ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺷﻤﺎ ﺭﻭﯼ ﻗﯿﻤﺖ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﺍﺛﺮ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﺩ: ▫️ﯾﮏ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﻗﻬﻮﻩ = ﭘﻨﺞ ﺩﻻﺭ ▫️ﯾﮏ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﻗﻬﻮﻩ ﻟﻄﻔﺎ = ٤ ﺩﻻﺭﻭ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﺳﻨﺖ ▫️ﺻﺒﺢ ﺑﺨﻴﺮ ، ﻳﻚ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﻗﻬﻮﻩ ﻟﻄﻔﺎ = 4 ﺩﻻﺭ ▫️ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﺧﯿﺮ ، ﺭﻭﺯ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ ، ﯾﮏ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﻗﻬﻮﻩ لطفا = 3/5 ﺩﻻﺭ ﺑﺪﯾﻬﯽ ﺍﺳﺖ ﻫﻤﻪ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﻣﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﻣﻮﺩﺏ ﺗﺮ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﭘﻮﻝ ﮐﻤﺘﺮﯼ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﻧﺪ. ﯾﮏ ﺍﺻﻔﻬﺎﻧﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﺎ ﺧﺒﺮﺷﺪ ﺑﻤﺤﺾ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﮐﺎﻓﯽ ﺷﺎﺏ ﺻﺎﺣﺐ ﮐﺎﻓﻪ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﻮﺳﯿﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺻﺒﺤﯽ ﺷﻮﻣﺎ ﺑﺨﯿﺮ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﺧﺎﻧﻮﻡ، ﺣﺎﻟﺘﻮﻥ ﺧُﺒِﺲ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺎﺑﺎتون ﭼﯿﻄﻮﺭﻥ؟ ﭼﻪ ﺁﻓﺘﺎﺑﯽ ﺷﺪﺱ ﺍﻣﺮﻭﺯ، ﻗﺮﺑﻮﻧﯽ ﺩﺳﺘﺘﻮﻥ، ﻣﯽ ﺷﺩ ﻟﻄﻒ ﻭ محبت ﮐﻨﯿﻦ ﻭ ﯾﮏ ﻓﻨﺠوﻥ ﻗﻬﻮﻩ ﻭﺍﺳﻪ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﺭﯾﻦ؟ ﻧﺮﺳﯿﺪﻩ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﮐﺎﻓﯽ ﺷﺎپیتوﻥ ﺷﺪﻡ... ﻫﯿﭽﯽ ﺁﻗﺎ، ﯾﮏ ﻗﻬﻮﻩ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺧﻮﺭﺩ، ﭘﻨﺞ ﺩﻻﺭ ﻫﻢ ﺩﺳﺘﯽ ﮔﺮﻓﺖ موﻗﻊ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﻫﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺭو یه ﻣﺎﭺ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ...😂✋ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 روزی تاجری از شهری رد میشود وبسیار خسته هست او در یک غذا خوری کوچک می ایستد وغذایی میل میکند ویک مرغ بریان میخورد اما وقتی میخواهد پول را حساب کند میبیند مهماندار نیست و بیرون رفته است . سال بعد که از آنجا رد میشود به مهماندار میگوید که من سال قبل یک مرغ بریان خورده ام وامسال هم همان غذا را میخواهم . مهماندار میگوید :(قیمت مرغ100درهم است) تاجر عصبانی میشود ومیگوید:(چرا 100درهم من که یک مرغ بریان خورده ام )؟؟؟؟ مهماندار میگوید : اگر شما آن مرغ را نمی خوردید ،امسال 50جوجه داشت وهرجوجه30جوجه دیگر هم داشت پس باید مبلغ همه را بپردازید . تاجر که خیلی عصبانی شد گفت من یک قاضی میشناسم که خیلی عادل و باهوش است من میروم واورا می آورم .بعد چند ساعت به پیش بهلول می آید وداستان را برایش تعریف میکند .بهلول میگوید بلند شو تا برویم . در بین راه بهلول به تاجر میگوید شما بروید به غذا خوری وبگویید که قاضی تا نیم ساعت دیگر خدمت میرسد. بعد یک ونیم ساعت بهلول وارد غذا خوری میشود تاجر میگوید بلند شوید قاضی وارد میشود. بهلول وقتی وارد غذا خوری شد گفت:(من بخاطر اینکه دیر رسیدم مجبور شدم که چند کیلو گندم را سرخ کنم وبدهم به مردم تا برایم بکارند) همه با تعجب به بهلول نگاه کردند و گفتند چطور چنین چیزی ممکن است؟؟؟ بهلول گفت :(پس چرا مهماندار میگوید که از مرغ بریان شده جوجه به دست می آید؟؟؟) مهماندار خیلی شرمنده شد وگفت ای بهلول من را ببخش. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
تا همین چند روز پیش اگر کسی پیامی انتقاد آمیز از مردم ایران انتشار می داد ته دلم احساس شرمندگی می کردم، ولی کرونا غیر از قدردانی بابت نعمت های ساده ای که داشتم و اصلا حواسم بهشون نبود؛ یه چیز دیگه هم به من یاد داد.... وقتی ویدئو هایی در فضای مجازی انتشار پیدا کرد، از مردم به ظاهر متمدن کشورهای پیشرفته در اروپا و آمریکا، که چطور از ترس قرنطینه به سوپر مارکت ها حمله ور شدن و در رقابتِ قاپیدن دستمال کاغذی و خوراکی با هم جنگ و دعوا کرده اند.... • مردمی که هرگز طعم ۸ سال جنگ رو نچشیدن... • سالهای سال در تحریم نبودن... • هرگز نشده طی چند روز ارزش پول کشورشون به قدری سقوط کنه که دارایی و قدرت خریدشون یک سوم بشه... • هرگز نشده شب بخوابن صبح که بیدار شدن قیمت بنزین سه برابر شده باشه.... • هیچ وقت به اندازه ما از طرف یک کشور قدرتمند تهدید به حمله نظامی نشدن... • هیچ وقت برای تهیه دارو واسه مریض هاشون در مضیقه نبودن... همیشه در نهایت آسایش و رفاه زندگی کردن، بیکاری و تورم و مشکلات اقتصادی در کشورشون خیلی کمتر از ما بوده، فقط احتمال دادن ممکنه آذوقه و مواد بهداشتی تموم بشه، دیگه اخلاق و پرستیژ و همه ی اون ژست های جهان اولی فراموششون شده و یه طوری سوپر مارکت ها رو خالی کردن که انگار قحطی اومده.... احساس می کنم باید خیلی بیش از قبل به مردم کشورم افتخار کنم، 📍به صاحبخانه هایی که به مستاجر شون تخفیف دادن 📍به کارگاه های دوخت که به جای لباس به صورت داوطلبانه و بدون دریافت سود مشغول دوخت ماسک و ... هستن 📍به کادر فداکار درمانی که بدون امکانات کافی برای سلامتی بیماران از جون مایه گذاشتن 📍به کارفرما هایی که این ماه با پرسنل راه اومدن 📍به اونایی که در این شرایط بحرانی کمک مالی کردن 📍و به شماهایی که توی خونه موندین تا عامل از دست رفتن هیچ عزیزی نباشید.... ❤دوستتون دارم ❤ مردم فهیم و مهربان ایران 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📔 ✍چرا نگفتی سرکه شیره است؟ امیر کبیرزمانی قدغن کرده بود که کس شراب نفروشد. روزی غلام سیاهی به خانه ی یک نفر ارمنی درآمد و شراب خواست. وی امتناع کرد. غلام سیاه بیشتر اصرار کرد و بنا به اذیت گذاشت ارمنی از ترس نمی توانست شراب بفروشد. ناچار ظرفی برداشت و به سر کوچه آمده و صد دینار سرکه شیره خرید و در آن آب ریخت و نزد غلام آورد. غلام یک دفعه آن سرکه شیره را سر کشید و بیرون دوید و چنان پنداشت که حالا باید مست شود و عربده کند. بنا به فطرت خود صدا بلند کرد و تیغ برکشید و به دنبال این و آن دوید. مستحفظین شهر او را گرفتند و نزد امیرش بردند. امیر ارمنی را احضار کرد که از شراب فروختن او پرسش کند. ارمنی حاضر شد و قصّه باز گفت: من سرکه شیره به این سیاه داده‌ام که چنین بدمستی نکند. چون غلام این سخن بشنید روی خود را به ارمنی کرده گفت: پدر سوخته! چرا نگفتی که سرکه شیره است که من بدمستی نکنم و از حالت طبیعی بیرون نشوم؟ امیر بخندید، غلام را گوشمالی داد و ارمنی را مرخص فرمود. 📕برگرفته از داستانهایی از عصر ناصرالدین شاه از کتاب صدرالتواریخ نوشته محمدحسن خان اعتمادالسلطنه 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴📔 آوار سقفهای اعتماد بر سرمان !!! بنده خدایی از روستا گوسفندی برای فروش به شهر برد. به گردن گوسفند زنگوله ای آویز کرد و با طنابی گردن آن را به دم خرش بست و حرکت کرد. بین راه دزدان زنگوله را باز کردند و به دم خر بستند و گوسفند را بردند. بعد از چند قدمی یکی از دزدان جلوی مرد روستایی را گرفت و گفت : چرا زنگوله به دم خر بستی ، کدام عاقل این کار را میکند؟ روستایی ساده پیاده شد و دید آن مرد درست می گوید و گفت : من زنگوله را به گردن گوسفندم بسته بودم. دزد گفت : ای وااای ... درست میگویی ، گوسفندی را در دست یک نفر دیدم به آن سوی می برد ، خر را به من بسپار و برو به دنبال گوسفندت. مرد روستایی پس از تشکر ، خر را به دزد سپرد و به دنبال گوسفند رفت ، اما مدتی بعد خسته و نا امید به جایی که خرش را به دزد داده بود برگشت ، اما اثری از خر و آن مرد ندید ، پس با دلی شکسته و خسته به سمت روستا حرکت کرد. او در مسیر روستا چند نفری را در حال استراحت در کنار چاهی دید و داستانش را برای آنها بازگو کرد. یکی از آنها گفت : ما نیز چند نفر تاجریم و تمام سکه های ما در کیسه ای بود که افتاد در چاه ، آن یکی گفت : چنانچه شنا بلد باشی ، در چاه بروی و کیسه را بیرون بیاوری ، ما هم در عوض پول گوسفند و خرت را به تو می دهیم. روستایی ساده دل بار سوم هم گول دزدان را خورد و لباس خود را به دزدان سپرد و به ته چاه رفت. او بعد از جستجوی فراوان از چاه بیرون آمد اما ، نه اثری از دزدان بود و نه از لباسهایش. بدین ترتیب مرد ساده اندیش ، هم گوسفندش را از دست داد ، هم خرش و هم لباسهایش را !!! ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃 به مختارالسلطنه گفتند که ماست در تهران خیلی گران شده است. فرمان داد تا ارزان کنند. پس از چندی ناشناس به یکی از دکان‌های شهر سر زد و ماست خواست. ماست فروش که او را نشناخته بود پرسید : چه جور ماستی می‌خواهی ؟ ماست خوب یا ماست مختارالسلطنه ! وی شگفت‌زده از این دو گونه ماست پرسید. ماست فروش گفت: ماست خوب همان است که از شیر می‌گیرند و بدون آب است و با بهای دلخواه می‌فروشیم. ماست مختارالسلطنه همین تغار دوغ است که در جلوی دکان می‌بینی که یک سوم آن ماست و دو سوم دیگر آن آب است و به بهایی که مختارالسلطنه گفته می‌فروشیم. تو از کدام می‌خواهی؟! مختارالسلطنه دستور داد ماست فروش را جلوی دکانش وارونه از درختی آویزان کرده و بند تنبانش را دور کمر سفت ببندند. سپس تغار دوغ را از بالا در لنگه‌های تنبانش بریزند و آنقدر آویزان نگهش دارند تا همه آب‌هایی که به ماست افزوده از تنبان بیرون بچکد! چون دیگر فروشنده‌ها از این داستان آگاه شدند، همگی ماست‌ها را کیسه کردند! وقتى ميگن فلانى ماستشو كيسه كرده يعنى اين 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌨🌞 📘 👇 🏠یک بام دو هوا سال‌ها پیش، پیرزنی با دختر و پسرش و داماد و عروسش با هم زندگی می‌کردند. در یک شب گرم تابستان، همه روی پشت بام خانه خوابیده بودند. یک طرف بام، عروس و پسرش خوابیده بودند و طرف دیگر بام، دختر و دامادش. پیرزن دید که پسر و عروسش به هم چسبیده خوابیده‌اند، بیدارشان کرد و گفت: «در این هوای به این گرمی خوب نیست به هم چسبیده باشید، از هم جدا بخوابید!» پیرزن نگاهی به دختر و دامادش در طرف دیگر بام انداخت. دید که آن دو با فاصله از هم خوابیده‌اند. گفت: «در هوای به این سردی، خوب نیست از هم جدا بخوابید. بروید کنار هم!» عروس که این طور دید بلند شد و گفت: قربون برم خدا را یک بام و دو هوا را یک بر بام زمستون یک بر بوم تابستون 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃 مرحوم حاجی دُنبلی خویی والی امین و مؤمن شهر خوی بود. او برای اصلاح موی سر خود هر بار به یک سَلمانی در هر گوشه‌ی شهر می‌رفت. وقتی از او می‌خواستند به یک سلمانی ثابتی در شهر برود، مخالفت می‌کرد و می‌گفت: نمی‌خواهم رفتنِ ثابت من پیش یک آرایشگر باعث شهرت و مشتری زیاد و در نتیجه گران‌فروشی او شود. روزی برای اصلاحِ موی سر خود به محله‌ی قاضی شهر رفت. آرایشگر بی‌حوصله بود. علت را پرسید، گفت: چگونه حوصله کنم والی شهر هم دو شاهی بابت اصلاح موی سر خود می‌دهد و یک کارگر هم همین مبلغ را می‌دهد. حاجی وقتی کار اصلاح موی سرش تمام شد و از صندلی برخاست دو شاهی به او داد و رفت. روز بعد یک گوسفند به او هدیه داد و گفت: خواستی بفروش و خواستی قربانی کن. بدان که من اگر بیش از دو شاهی که دستمزد توست به تو می‌دادم، نفس تو را عادت به گرانفروشی و طمع می‌دادم و در حق فقرا ستم می‌کردم. حاجی دُنبلی یک‌ماه بعد به آرایشگر دیگری در محله دیگر شهر رفت. آرایشگر که از آرایشگر قبلی راهنمایی گرفته بود، زمان اصلاحِ‌ سر او، چهره‌ی خود غمگین ساخت اما حاجی اهمیتی نداد تا آرایشگر مجبور شد بگوید درآمدش کم است. حاجی گفت: بدان این سخن را آرایشگر قبلی به تو گفته است، من به تو هیچ چیز نمی‌دهم چون آرایشگر قبلی از من چیزی نخواست و من از او پرسیدم چرا غمگین است و آنچه من به او دادم انعام بود اما تو خود به عمد چهره‌ی خود غمگین کردی تا چیزی از من بستانی که اگر الان من به تو چیزی بدهم تو را عادت به سؤال و گدایی از مردم داده‌ام. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر: 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة 🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه 💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد پاي اين طومار را امضا کنيد🌼 💠هر کجا مانديد در کل امور رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼 ❣ ❣ 🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
📕🤔🤔 🔻داستان ضرب المثل 🔸من زير انداز تو آوردم شايد يكی هم رو اندازت رو بياره يكي رفت دزدي ديد صاحبخونه خوابيده چادر شبي رو كه با خودش اورده بود رو پهن كرد و رفت تا هرچي پيدا كرد بياره و بزاره تو اون چادر شب وقتي رفت بگرده دنبال وسايل صاحب خونه غلتي زد و روي چادر شب خوابيد دزد وقتي برگشت و چيزي پيدا نكرد و صاحبخونه رو روي چادر شب ديد گفت بهتره برم و از خير اين چادر شب بگذرم وقتي داشت مي رفت صاحبخونه گفت:داري ميري اون در روببند كسي نياد تو دزد گفت:بذار باز باشه شايد همين طور كه من زير اندازت رو اوردم يكي هم رو اندازت رو بياره 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مگر کار دختر جعفر را کرد هركس یك كاری كه كسی نكرده بكند كه بخواهند خیلی از او تعریف كنند می‌گویند: «‌ها! فلانی كار دختر جعفر را كرد». یا اگر كسی به خاطر كاری خیلی خودنمایی بكند و بخواهند مذمتش كنند می‌گویند: «چه خبره مگه كار دختر جعفر را كردی؟» می‌گویند در گذشته و در روستایی یك ارباب زندگی می‌كرد كه خیلی ظالم و بی‌رحم بود و اسمش هم «قلی خان» بود. یكی از ظلم‌هاش این بود كه از مردم بیگاری می‌گرفت. مثلاً وقتی می‌خواست خانه‌ای بسازد یا دیواری بكشد مردم را به زور سر كار می‌برد. تا اینكه یك شب عروسی یك پسری بوده. فردا كه می‌شود داماد را به زور می‌برد سر كار تا گل بسازد و خنچه بزند. عروس كه توی خانه بوده، فكر و خیال به سرش می‌زند و دلش هوای شوهرش را می‌كند. می‌آید سر كار، پیش مردها كه كار می‌كرده‌اند و چادرش را از سرش برمی‌دارد و بنا می‌كند گل لگد كردن. مردها می‌گویند: «تو جلو این همه مرد خجالت نمی‌كشی چادرت را زمین گذاشتی و گل لگد می‌كنی؟» عروس می‌گوید: «طوری نیست اگر می‌دانستم عیب دارد این كار را نمی‌كردم» همینطور كه كار می‌كردند قلی خان پیدایش می‌شود؛ وقتی كه خوب نزدیك می‌شود زن چادرش را به سرش می‌كشد و رویش را تنگ می‌گیرد و كناری می‌نشیند. مردها موقعی كه رفتار او را می‌بینند می‌گویند: «ما چند نفر مرد، اینجا كار می‌كردیم روبه ‌روی ما اصلاً رو نگرفتی حالا از قلی خان اینطوری رو گرفتی و كناری نشستی!» زن جواب می‌دهد: «قلی خان مرد بود از او رو گرفتم شماها زن بودید و از شما رو نگرفتم!» مردها می‌گویند: «چطور است كه قلی خان مرد هست و ما زنیم؟» زن جواب می‌دهد: «او مرد هست كه شماها را به زور به بیگاری می کشد، شماها اگر مرد هستید او را بگیرید بگذارید لای دیوار.» مردها كه این سرزنش و سركوفت را می‌شنوند خونشان به جوش می‌آید و قلی خان را می‌گیرند و می‌گذارند لای دیوار اما یك تكه از لباسش را بیرون از دیوار نگه می‌دارند كه باقی بماند و عبرت ظالم‌های دیگر بشود و این قصه به یادگار بماند. چون اسم پدر این دختر جعفر بوده می‌گویند: «مگر كار دختر جعفر را كردی؟» 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
"روزی چـــهارشــمع درخانه ای تاریک روشن بودند" اولین آنها که ایمان بود گفت:دراین دور و زمـــانه مردم دیگر چندان ایمان ندارند و با گفتن این جمله خاموش شد. شمع دومی که بخـــشش بود،گفت:دراین زمانه مردم دیگر به هـــم کـــمک نمی کنند و بخشش ازیاد مردم رفته است.و او هم خاموش شـــد. شمع سوم که زندگی بود،گفت: مردم ،دیگر به زندگی هم ایمان ندارند و با گفتن آن خاموش شد.درهمین هنگام پسرکی وارد اتاق شد و شمع چهارم رابرداشت و سه شمع دیگر را روشن کرد. سه شمع دیگر از چهارمین شمع پرسیدند تو چه هستی؟ گفت:من امیدم.وقتی انسانها همه درهارابه روی خود بسته می بینند من تمام چراغهای راهشان را روشن می کنم تا به راه زندگی خودادامه دهند... دوست خوب من :خوشبختی نگاه خداست ،آرزو دارم ،خداوند هرگز از تو چشم بر ندارد،و شعله شمع امیدت همواره روشن بماند... @dastanvpand 🌺🌿🌺🌿
🔴📔 آوار سقفهای اعتماد بر سرمان !!! بنده خدایی از روستا گوسفندی برای فروش به شهر برد. . به گردن گوسفند زنگوله ای آویز کرد و با طنابی گردن آن را به دم خرش بست و حرکت کرد. . بین راه دزدان زنگوله را باز کردند و به دم خر بستند و گوسفند را بردند. . بعد از چند قدمی یکی از دزدان جلوی مرد روستایی را گرفت و گفت : چرا زنگوله به دم خر بستی ، کدام عاقل این کار را میکند؟ . روستایی ساده پیاده شد و دید آن مرد درست می گوید و گفت : من زنگوله را به گردن گوسفندم بسته بودم. . دزد گفت : ای وااای ... درست میگویی ، گوسفندی را در دست یک نفر دیدم به آن سوی می برد ، خر را به من بسپار و برو به دنبال گوسفندت. . مرد روستایی پس از تشکر ، خر را به دزد سپرد و به دنبال گوسفند رفت ، اما مدتی بعد خسته و نا امید به جایی که خرش را به دزد داده بود برگشت ، اما اثری از خر و آن مرد ندید ، پس با دلی شکسته و خسته به سمت روستا حرکت کرد. . او در مسیر روستا چند نفری را در حال استراحت در کنار چاهی دید و داستانش را برای آنها بازگو کرد. . یکی از آنها گفت : ما نیز چند نفر تاجریم و تمام سکه های ما در کیسه ای بود که افتاد در چاه ، . آن یکی گفت : چنانچه شنا بلد باشی ، در چاه بروی و کیسه را بیرون بیاوری ، ما هم در عوض پول گوسفند و خرت را به تو می دهیم. . روستایی ساده دل بار سوم هم گول دزدان را خورد و لباس خود را به دزدان سپرد و به ته چاه رفت. . او بعد از جستجوی فراوان از چاه بیرون آمد اما ، نه اثری از دزدان بود و نه از لباسهایش. . بدین ترتیب مرد ساده اندیش ، هم گوسفندش را از دست داد ، هم خرش و هم لباسهایش را !!! . . حکایت مردم ایرانه همیشه گول میخورن😏 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌@dastanvpand 🌼🌿🌼🌿🌼
📚 روزی تاجری از شهری رد میشود وبسیار خسته هست او در یک غذا خوری کوچک می ایستد وغذایی میل میکند ویک مرغ بریان میخورد اما وقتی میخواهد پول را حساب کند میبیند مهماندار نیست و بیرون رفته است . سال بعد که از آنجا رد میشود به مهماندار میگوید که من سال قبل یک مرغ بریان خورده ام وامسال هم همان غذا را میخواهم . مهماندار میگوید :(قیمت مرغ100درهم است) تاجر عصبانی میشود ومیگوید:(چرا 100درهم من که یک مرغ بریان خورده ام )؟؟؟؟ مهماندار میگوید : اگر شما آن مرغ را نمی خوردید ،امسال 50جوجه داشت وهرجوجه30جوجه دیگر هم داشت پس باید مبلغ همه را بپردازید . تاجر که خیلی عصبانی شد گفت من یک قاضی میشناسم که خیلی عادل و باهوش است من میروم واورا می آورم .بعد چند ساعت به پیش بهلول می آید وداستان را برایش تعریف میکند .بهلول میگوید بلند شو تا برویم . در بین راه بهلول به تاجر میگوید شما بروید به غذا خوری وبگویید که قاضی تا نیم ساعت دیگر خدمت میرسد. بعد یک ونیم ساعت بهلول وارد غذا خوری میشود تاجر میگوید بلند شوید قاضی وارد میشود. بهلول وقتی وارد غذا خوری شد گفت:(من بخاطر اینکه دیر رسیدم مجبور شدم که چند کیلو گندم را سرخ کنم وبدهم به مردم تا برایم بکارند) همه با تعجب به بهلول نگاه کردند و گفتند چطور چنین چیزی ممکن است؟؟؟ بهلول گفت :(پس چرا مهماندار میگوید که از مرغ بریان شده جوجه به دست می آید؟؟؟) مهماندار خیلی شرمنده شد وگفت ای بهلول من را ببخش. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌@dastanvpand 🌼🌿🌼🌿🌼
به به چه دعای قشنگی 😍 تقدیم به شما دوستان مثل گل 🌹 🙏 خدایا کمک کن در آخرین روزها و شب های سال، دلهایمان مهربانتر از همیشه و دست هایمان بخشاینده تر از هر زمانِ دیگری،دست گیرِ افتاده ای باشد،نگاه هایمان یاری رسان بغضی نیمه جان و آغوشمان شانه ای برای دردهای بی کسی باشد. 🙏 خدایا کمک کن در آخرین روزها و شب های سال، آنچنان یکرنگ و یکدل باشیم که آغاز سال مان آمیخته با عشق،محبت و مهربانی باشد. 🙏 خدایا، دراین روزهای نزدیک سال نو، روزی مان را وسعت بده و برکتش را زیاد کن خدایا یاريمان کن در راه خیر وکمک به دیگران پیش قدم باشیم 1399 🎊 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔 @dastanvpand
مجردها هر کس قصد ازدواج داره، بهترین موقع الانه. نه شامی، نه ناهاری، نه تالاری، نه کارت عروسی، نه فیلمبرداری، نه بازار و خریدی، نه آرایشگاهی، خلاصه هیچی نمی‌خواد.😂 انگار زنت قهر کرده رفته خونه‌ی باباش می‌ری میاریش ...😂👌 مبارکه ان شا الله ...👏🌹 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان شنیدنی و واقعی ابو علی سینا در زمان های قدیم یک از روی اسب می افتد و لگنش از جایش درمی‌رود هر حکیمی را به نزد دخترش می‌برد دختر اجازه نمی‌دهد کسی دست به لگنش بزند هر چه به دختر می گویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که می کنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمی‌گذارد کسی دست به او بزند به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوانتر می شود تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش می کند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول می کند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟ ادامه داستان در لینک زیر 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3333685270C48bbcc01d2
رمان قسمت چهلوچهارم لینک قسمت 43❤️ https://eitaa.com/Dastanvpand/23304 بی بی:زهرا برو مهینو صدا بزن. زهرا:با مهین چیکار داری بی بی؟؟!! بی بی:میخوام کارای سوگل و بهش یاد بده. زهرا:باشه الان میرم دنبالش. بعد از اشپز خونه رفت بیرون. عصبانی بودم،از دسته خودم،از دسته ارباب، من چرا انقدر بدبختم...ارباب چی میخواد از بابا...واااای که چقدر دلم برا باباینا تنگ شده بود. داشتم فکر میکردم که مهین اومد تو اشپز خونه. مهین:چیه بی بی کارم داری؟؟ بی بی:ارباب دستور داده که از این به بد تو بیای جای سوگل و سوگلم بره جای تو. مهین با ناباوری به بی بی نگاه کرد. مهین:داری دروغ میگی بی بی، داری شوخی میکنی. بی بی:من کی با تو شوخی کردم؟؟؟؟!!!! مهن با نفرت به من نگا کرد. مهین:اخر کرمه خودتو ریختی،اخر منو از کارم بیکار کردی. به حده کافی عصبانی بودم اینم بد تر رفته بود رو اعصابم. _مهین همین جوریش اعصاب ندارم، زیاد حرف بزنی پامیشم میزنم تو گوشتااا. فکر میکنی از این جهنمی که توش افتادم خیلی راضیم؟؟؟!!!! مهین:تو غلط میکنی،بله که راضیی. بی بی:مهین تمومش کن، صدات نکردم بیای داد و بیداد کنی،صدات کردم بیای کاراتو یاده سوگل بدی. مهین:به من چه بره خودش یاد بگیره. بی بی:اینم دستوره اربابه مهین دوس نداری که به ارباب بگم داری از دستورش سرپیچی میکنی؟؟!!! مهین اومد سمتمو چپ چپ نگاهم کرد و یه گوشیه ساده رو گذاشت رو میز. مهین:این گوشی رو میبینی؟ارباب هر وقت کارت داشته باشه زنگ میزنه به این. فکر نکن زنگ میزنه دل و قلوه میده،اصلا باهات حرف نمیزنه،به محضه این که این که زنگ خورد باید بری اتاقه ارباب یا جایی که ارباب اونجاس. تمیز کردنه اتاق و اتاق کاره ارباب فقط مختصه توئه و هیچ کس حق وارد شدن به این اتاقارو نداره و اگر چیزی کم و زیاد بشه تو مقصری. و بعد کناره گوشی یه کلید گذاشت. مهین:ارباب همیشه هفته صبح دوش میگیرن باید هم حمومو اماده کنی هم حوله و لباساشو پشته دره حموم بذاری. منضورم از اماده کردنه حموم اینه که وانشو پره اب کنی.اخره شب ساعت یازده و نیم دوازده هم ماساژشون میدیو دیگه کارت تموم میشه. راستی تمیز کردنه اتاق و اتو کردنه لباس و شستنشون کاره هر روزته. بی بی:مطمعنی همه چیزو گفتی؟؟؟ مهین:اره همرو گفتم. یه گوشه نشسته بودم داشتم به اینده نا معلومم فکر میکردم. یه دفه گوشیی که مهین داده بود زنگ خورد. از جام بلند شدمو رفتم ببینم این از خدا بی خبر چیکارم ثاره. این موقه مطمئن بودم که ارباب تو سالن نیست. رفتم طبقه سوم و پشته دره اتاقه کارش وایسادمو در زدم. ارباب:بیا تو ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت چهلوپنجم رفتم تو و ساکت صبر کردم ببینم چه دستوری داره. ارباب:مهین بهت نگفته وارده اتاق که میشی اول یه تعظیم کن و بد بپرس که چی کار دارم؟؟؟ دیگه نمیتونستم تحمل کنم. _نخیر نگفته،میگفتم تعظیم نمیکردم. ارباب خیلی اروم و با ارامش اومد جلو و دستشو گذاشت رو ارنجم و اروم فشار داد. ارباب:دختره سرکشی هستی،اما اینجا هیچ کس حقه سرکشی رو نداره اونم برا من...اربااااااب، مواظبه رفتارت نیستی جوجه و این اصال به مزاجم خوش نمیاد. بد فشاره دستشو زیاد و زیادتر کرد فشار انقدر زیاد بود که میگفتم الانه که استخونه دستم زیره انگشتاش خورد بشه. ارباب داد زد. ازباب:بهت میگم تعظیم کن پس باید تعظیم کنی،میگم بخواب باید بخوابی...میگم پاشو باید پاشی...میگم بمیر باید بمیری. هر چی من میگمو باید انجام بدی و وااااای که اگه انجام ندی وااااای که اگه از دستوراتم سرپیچی کنی، لهت میکنم،لهتون میکنم،کاری میکنم که مرغای اسمون براتو ختمه قران بگیرن. از این مرد باید میترسیدم، نباید میترسیدم؟؟؟ این مرد یه هیوال بود یه دییییو. ارباب:شیر فهم شد یانه؟؟؟ دستم داشت له میشد. _بله ارباب شیر فهم شد. ارباب:خوبه. پس برو بیرون دوباره بیاتو. داشتم له شدنمو باچشمام میدیدم اما نمیتونستم کاری کنم. تصمیم گرفته بودم به حرفاش و دستوراتش گوش بدم. چاره ی دیگه ای نداشتم. از در رفتم بیرونو درو بستم و دوباره در زدم. ارباب:بیاتو. رفتم تو و تعظیم کردم.البته تا کمر خم نشدم یکمی سرمو بالا پایین کردم. _امرتون ارباب. ارباب پوزخندی زد و رفت نشست پشته میزش. ارباب:یه کت و شلواره مشکی گذاشتم رو دسته ی تختم اونو میشوری و تا فردا اتوش میکنی. فردا میخوامشون. _چشم ارباب. ارباب:میتونی بری. از اتاق اومدم بیرونو درو پشته سرم بستم. به در تکیه دادم و یه نفسه عمیق کشیدم. _اماده باش سوگل از این بدتراش سرت میاد. رفتم تو اتاقش برا اولین بار. اتاقه بزرگی بود کله اتاق ترکیبی از رنگای مشکی و خاکستری بود. وارده اتاق که میشدی یه پوستره بزرگ از عکسه خودش بود. سمته چپه اتاق یه تراس بود و سمته راسته اتاقم یه تخته خوابه دونفره کناره دره ورودی هم یه LED بود و رو برو شم یه دس مبل، ته اتاق هم سرویس بهداشتی بود. حیفه این اتاق که صاحبش اربابه!!!! بالای LEDیه تابلو بود که خیلی توجهمو جلب کرد. یه تابلوکه عکسه یه گرگ بود و روش نوشته شده بود: گرگ باش...... مثله گرگ مغرور باش.... میخوای خنجر بزنی از رو به رو بزن..... تعصب داشته باش..... حتی به شیرم رحم نکن..... رو در رو حق بگیر..... دشمن را بدر..... در برابره سگانه ولگرد بی تفاوت باش.... مثله گرگ باش... بی اعتما، بی اعتنا،یکتا..... همیشه با گله باش..... اما تنها.... واقعانم شبیه گرگی،زبون نفهمو درنده. بیخیاله تابلو شدم تا کمتر حرص بخورم کت شلوارو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون. دیگه ساعت ۱۲شب بود و از بس بالا پایین رفته بودم خسته شده بودم. عوضی از قصد این همه بالا پایینم میکرد. خسته نشسته بودم رو صندلی و منتظر بودم ببینم دیگه چه امری داره؟!!! زهرا:سوگل من دیگه دارم میرم بخوابم تو نمیای؟؟؟ _نه بابا،حالا منتظرم ببینم دیگه چه امره دیگه ای داره. زهرا:باش،پس من میرم بخوابم. _برو شب بخیر. ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت چهلوششم زهرا:شبه توام بخیر. زهرا تازه رفته بود که گوشی زنگ خورد. با بی حالی بلند شدم و رفتم سمته اتاقش. در زدمو منتظر شدم تا اجازه بده برم تو. ارباب:بیا تو. _امرتون ارباب؟؟ ارباب:میخوام بخوابم. جهنم،حتما میخوای برات لالایی بگم؟؟!!!بکپ دیگه. _شب بخیر خوب بخوابین. ارباب:منو مسخره کردی؟؟؟ میگم میخوام بخوابم. _خب من الان دقیقا نمیفهمم باید چیکار کنم!!! ارباب:نمیدونی باید ماساژم بدی؟؟؟ وای یادم رفته بود. _اها،چشم. رفتم سمتش. دیگه خیلی وقت بود تو این عمارت محرم نامحرمی رو فراموش کرده بودم. تو عمارت همه محرمه ارباب بودن. یه محرمیته اجباری. خدایاااا منو ببخش. _کجا رو باید ماساژ بدم؟؟؟ با تموم شدنه حرفم یکمی لباش کش اومد. پوزخند نبود. لبخندم نبود. یه چیزی بینه این دوتا بود. اما مگه چی گفتم که لباشو برا من کش میده؟؟!!!! ارباب:جا برا ماساژ دادن که زیاد هس...اما تو لایقه ماساژ نیستی. وا ینی چی پس اگه لایق ماساژ دادن نیستم پ چرا میگه ماساژ بده. عجب خنگیه هاااا. _ارباب خب وقتی لایقه ماساژ نیستم برا چی اینجام؟؟!!! ارباب:نگفتم ماساژ نده گفتم لایق نیستی هر جایی رو ماساژ بدی. یکمی فکر کردم که یدفه فهمیدم چی میگه. خاک تو سره بیشعوره منحرفت. اخم کردم و چیزی نگفتم. ارباب:بیا روتخت برو پشتمو ماساژ بده. _چشم. داشتم میرفتم رو تخت که دیدم داره تیشرتشو در میاره. زود چشمامو بستمو پشتمو کردم به ارباب. ارباب:چته؟؟میگم برو پشستمو ماساژ بده. _اخه ارباب شما چیزی تنتون نیست. ارباب:این امل بازیا رو بذار کنار و بیا برو پشت ماساژ بده. خدا از رو زمین برت داره ارباب که همین نصفه دینمونم داری ازمون میگیری. ارباب:داری استخاره میگیری؟؟بیادیگه. برگشتم پشتو بدونه اینکه نگاش کنم رفتم پشتش. اما مگه میشد نگا نکنم؟؟ تا حالا بالا تنه یه مردو لخت ندیده بودم. ینی بالا تنه ی همه ی مردا انقدر جذابه؟!!!! بسه سوگل ادم باش.نفسمو فوت کردم بیرونو شرو کردم به ماساژ دادن. دستم داشت میلرزید. ارباب:داری ناز میکنی؟؟ میگم ماساژ بده...محکم تر. محکمتر ماساژ دادم که دیگه ساکت شد. نیم ساعت بود داشتم ماساژ میدادم،دیگه دست برام نمونده بود. که باالاخره رضایت داد. ارباب:بسه دیگه. پاشو برو میخوام بخوابم. از تخت رفتم پایین و خواستم اجازه بگیرم برم که تا عضله های جلو وشکمشو دیدم کلا سست شدم. خدایا من امشب میمیرم. فوری خودمو جم و جور کردمو یه با اجازه ای گفتم و از اتاق در اومدم بیرون. باید محکم تر باشم من هر شب قراره این صحنه رو ببینم نباید انقدر سست باشم. صبح که از خواب بیدار شدم زهرا هم بیدار شده بود خدا بگم ذلیلت کنه ارباب دیشب همش خوابه بدن برهنتو دیدم اخه نمیگی من سنم کمه دوتا زدم تو صورتم تا این چرت و پرتا از سرم بپره خاکه دو عالم تو سرت کنن که انقدر کم جنبه ای زهرا:واااا خل شدی اوله صبحی؟؟چته؟؟چرا میزنی تو صورتت؟؟ _هیچی بابا از بس هیز و بیجنبه ام زهرا:ها!!!برای چی؟؟ ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط اون پسره که خانمش رو برداشت و در رفت...!!!😳😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا