eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
سفیان ثوری حکایت می کند، در مکه مشغول طواف بودم، ناگاه مردی را دیدم که قدم از قدم برنمی داشت، مگر این که صلواتی می فرستاد. به آن شخص خطاب کردم: چرا تسبیح و تهلیل نمی کنی و اتصالًا صلوات می فرستی؟ آیا تو را در این خصوص حکایتی هست؟ گفت: تو کیستی خدا تو را بیامرزد؟ گفتم: من سفیان ثوری هستم. جواب داد: به جهت این که تو در اهل زمان خود غریبی، حکایت خود را به تو نقل می کنم. سالی من در معیت پدرم سفر مکه نمودیم. در یکی از منازل پدرم مریض شد و با همان مرض از دنیا رفت. صورتش سیاه شد و چشمانش کبود و شکمش آماس کرد. من گریه کردم و به خود گفتم که پدرم در غربت فوت کرد آن هم به این وضعیت، ناچار رویش را با لباسی پوشانیدم و همان ساعت خواب بر من غلبه کرد. در خواب شخصی را دیدم بی اندازه زیبا و خوش صورت بود و لباس های فاخر در برداشت. شخص مزبور نزد پدرم آمد و دستش را به صورت پدرم کشید؛ ناگهان صورتش سفیدتر از شیر شد و دستش را به شکم پدرم مسح کرد، به حال اوّلی برگشت و اراده نمود که برود. برخاستم و دامن عبای او را گرفتم و عرض کردم: ای سرورم! تو را قسم می دهم به خدایی که در همچو وقتی تو را بر سر بالین پدرم رسانید، تو کیستی؟ فرمود: مگر مرا نمی شناسی؟ من محمد رسول خدایم. پدر تو معصیت بسیار می نمود، الّا آن که به من بسیار صلوات می فرستاد. همین که این حالت به پدرت روی داد، مرا استغاثه نمود و من پناه می دهم به کسی که مرا صلوات زیاد بفرستد. پس من از خواب بیدار شدم، دیدم رنگ پدرم سفید شده و بدنش به حال اوّلی برگشته. این است از که از آن زمان به بعد من شب و روز به صلوات مداومت دارم. 📚داستان ها و حکایت های حج 🔰🔰🔰🔰 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان های آموزنده 🔻 یک حکایت زیبا از مولانا 🔹مرد فقیرو پرخوری را به جرمی زندانی کردند. در زندان هم آرام نگرفت و متنبه نشد و به زور غذای زندانی ها را می گرفت و می خورد و آنقدر اذیت کرد تا بالاخره زندانی ها به قاضی شکایت بردند که 🔸 « نجات مان بده ! این زندانی پرخور ، عاصی مان کرده است و نمی گذارد یک وعده غذا از گلوی مان پایین برود. » 🔹قاضی موضوع را تحقیق کرد و فهمید فقیر تن به کار کردن نمی دهد و زندان برایش یک بهشت کوچک است که در آن هم غذای فراوان هست و هم نیازی به کار کردن ندارد. 🔸 پس او را از زندان بیرون انداخت و هرچه فقیر مفت خور اصرار کرد در زندان بماند ، قاضی قبول نکرد و برای آن که مردم هم به او باج ندهند و مفت خور مجبور شود کار کند، دستور داد فقیر مفت خور را در شهر بگردانند و جار بزنند که او فقیر است اما کسی به او نسیه ندهد، وام ندهد، امانت ندهد و خلاصه هیچ کمکی به او نکند. 🔹به این ترتیب، ماموران فقیر را روی شتر مردی هیزم شکن نشاندند و به هیزم فروش گفتند او را کوچه به کوچه بگرداند و جار بزند « ای مردم! این مرد را بشناسید . فقیر است. به او وام ندهید. نسیه ندهید. داد و ستد نکنید. او دزد است. پرخور است و کسی و کاری هم ندارد. خوب نگاهش کنید. » 🔹هیزم فروش هم راه افتاد و از صبح زود تا نیمه شب ، فریاد زد و درباره مفت خور بی آبرو به مردم اعلام خطر کرد. شب که رسید هیزم فروش به فقیر گفت « همه امروز را به تو اختصاص دادم . مزد من و کرایه شتر را بده که بروم ! » 🔸فقیر مفت خور با خنده گفت « تو نفهمیدی از صبح تا الان چی جار می‌زدی ؟ الان همه شهر می دانند که من پول به کسی نمی دهم و تو که از صبح فریاد می زدی و به همه خبر می دادی به آنچه می گفتی فکر نمی کردی ؟! » 💎مولانا در این حکایت به مخاطبانش گوشزد می کند که چه بسا عالمانی که وعظ می کنند اما خود را مانند هیزم فروش ، به آنچه گفته اند نمی اندیشند و عمل نمی کنند.💎 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان های آموزنده 🔻فقر  🔹روزي يك مرد ثروتمند، پسر بچه كوچكش را به يك ده برد تا به او نشان دهد مردمي كه در آنجا زندگي مي كنند چقدر فقير هستند. آنها يك روز و يك شب را در خانه محقر يك روستايي به سر بردند. 🔸در راه بازگشت و در پايان سفر، مرد از پسرش پرسيد: «نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟» 🔹پسر پاسخ داد: «عالي بود پدر!» 🔸پدر پرسيد: «آيا به زندگي آنها توجه كردي؟» 🔹پسر پاسخ داد: «فكر مي كنم!» 🔸پدر پرسيد: «چه چيزي از اين سفر ياد گرفتي؟» 🔹پسر كمي انديشيد و بعد به آرامي گفت: «فهميدم كه ما در خانه يك سگ داريم و آنها چهار تا. ما در حياطمان فانوسهاي تزئيني داريم و آنها ستارگان را دارند. حياط ما به ديوارهايش محدود مي شود اما باغ آنها بي انتهاست!» 💎در پايان حرفهاي پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر اضافه كرد: «متشكرم پدر كه به من نشان دادي ما واقعا چقدر فقير هستيم!»💎 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#سلام_مولای_مهربانم❣ صبـ☀️ـح دمید... وما دوباره،درهیاهوے دنیا، قدم مي‌گذاریم. 💔نمي‌دانم،امروز چندبار، یادتو،از خاطرم... عبورمي‌ڪند❗️ اما مي‌دانم؛ تو هنوز، مثڸ دیروز...تنہایي #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃💙🍃🌸🍃💙🍃🌸 🌹 خُرَّم آن دل که به عُشّاقِ رهت پیوسته جان بگیرد ز تو هر جان ، به لب دلخسته سائلی آمده که دل به عطایت بسته رحم کن حضرت سلطان به دل بشکسته آشنایی من و تو ز قدیم است قدیم دل من کنج حریم تو مقیم است مقیم به خدا جنتم این کوی و حریم است حریم یار من سرور و آقا و کریم است کریم مشهدت باغ بهشت است و تماشا دارد در میانش حرم و گنبد زیبا دارد پارهٔ جان و تن حضرت طاها دارد مرقدت بوی گل یوسف زهرا دارد 🌹 أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی بنِ موسی الرضا 🌹روزتون امام رضایی، التــــماس دعــــا 🌸کانال داستان و رمان مذهبی 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸🍃💙🍃🌸🍃💙🍃🌸
💎ﻫﻔﺪﻩ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮﺩ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﻗﺎﯾﻢ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﭘﺪﺭﻡ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﺍﻣﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺗﺮﺳﺎﻧﺪﻣﺶ ،ﺑﻬﺶ ﺧﻨﺪﯾﺪﻡ . ﺍﻭ ﻫﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪ . ﺩﺭ ﺍﻥ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻝﺳﯿﮕﺎﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺩﺭ ﺣﻤﺎﻡ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪﻡ ﺍﻥ ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﺎ ﺩﺭﺣﻤﺎﻡ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﺑﮑﺸﻢ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﮐﺸﯿﺪﻧﻢ ﻃﻮﻝ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﭼﻬﺎﺭ ﻧﺦ ! ﻧﺦ ﺍﺧﺮ ﺭﺍ ﮐﻪ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻫﺎﺭﺍ ﮐﻪ ﺍﺯﺗﺮﺱ ﭘﺪﺭ ﺩﺭ ﭼﺎﻩ ﺣﻤﺎﻡ ﻓﺮﻭ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﺩﺭﺣﻤﺎﻡ ﮐﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﻣﺪﻡ ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﺣﻤﺎﻡ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩﻩﺍﺳﺖ ﺍﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺑﺘﺮﺳﺎﻧﺪ ﺑﻐﻠﺶ ﮐﺮﺩﻡ . ﺑﻮﺳﯿﺪﻣﺵ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻧﮑﺸﯿﺪﻡ .. 👤ﮔﺎﻧﺪﯼ ─═हई 🍷 🍷 ईह═─ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎وصیت یک اعدامی آخرین باری که دیدمش پانزدهم آگوست بود. درست شب قبل از اعدامش! اصولا شب قبل از اعدام نمی‌ذارن که کسی به فرد اعدامی نزدیک بشه. اون شب‌ها من با شادی زیاد به تخت خودم می‌رفتم و روز بیست و هشتم آگوست رو انتظار می‌کشیدم و همش صحنه ای که قرار بود آزاد بشم رو برای خودم تو ذهنم مرور می‌کردم. نیمه شب بود که یه عده با صدای خیلی زیاد درب سلول ما رو باز کردند و ادوارد زندانبان که بین بچه‌ها به “ادوارد” معروف بود، با لگدهای آرومی که به کتف من می‌زد من رو بیدار کرد. من روی پایین ترین تخت از تختهای سه طبقه زندان می‌خوابیدم چون به خاطر مشکل کلیه ام باید چندین بار به توالت می‌رفتم. ادوارد از من خواست که باهاش بیرون برم و بدون اینکه به من چیزی بگه من رو به سمت اتاق زندانی‌های اعدامی می‌برد! ترس تمام وجودم رو فراگرفته بود اما ازش هیچی نپرسیدم چون می‌دونستم که مراسم اعدام اینطوری نیست! به سلول انفرادی فرانسیس که رسیدم دیدم که با طناب خیلی محکم به یه صندلی بستنش! ادوارد بهم گفت که فرانسیس می‌خواسته خودش رو بکشه! می‌خواسته خودش رو از سقف حلق آویز کنه! من از شدت تعجب داشتم شاخ در می‌آوردم. چون همه می‌دونستند که فردا صبح زود قرار بود فرانسیس رو تیرباران کنند! اون چرا می‌خواست درست شب قبل از تیربارانش خودش رو بکشه؟ از ادوارد پرسیدم که چرا سراغ من اومدند و اون با حالتی توهین آمیز به من گفت که فرانسیس خواسته من رو ببینه! من زیاد با فرانسیس دوست نبودم و اصلا” متوجه نمی‌شدم که چرا او می‌خواد من رو ببینه! اداورد با لگد در سلول رو بست و از پشت پنجره کوچک در بهم گفت که ده دقیقه دیگه من رو از اونجا می‌برند! من: چی شده؟ فرانسیس: می‌خوام یه چیزی بهت بگم! من: بگو فرانسیس: تو باید بعد از بیرون رفتن از اینجا یه کاری برای من بکنی! من: چه کاری؟ فرانسیس: من یه مادر کور دارم که در حال کر شدن هم هست و الان سالهاست تو خیابون‌هاستیگ پارک زندگی می‌کنه. شماره ۲۴ طبقه ۳٫ من: خوب! فرانسیس: اون اگه بفمه من اعدام شدم میمیره. تمام این پانزده سال رو به امید برگشتن من سر کرده بعد از پدرم و دو تا برادرم که تو جنگ مردند، اون فقط منتظر منه. الان هم مدتهاست که داره با یه پرستار از آسایشگاه برادوید زندگی می‌کنه. من: خوب من چیکار کنم؟ فرانسیس: می‌دونم شاید برات سخت باشه! اما ازت می‌خوام که وقتی آزاد شدی، به اونجا بری و بهش بگی که من هستی! خودت هم می‌تونی همونجا زندگی کنی. می‌دونم هم که خونه ای در بیرون از زندان نداری که توش زندگی کنی. همه این‌ها رو تو یه یادداشت نوشته بودم و داده بود اسمیت که وقتی خواستی بری بیرون بهت بده اما ترسیدم که به هر دلیلی نوشته به دستت نرسه! من از شدت تعجب نمی‌تونستم حرف بزنم. از طرفی در برابر عشق این پسر به مادرش تسلیم بودم و از طرفی هم برام سخت بود که حرفهاش رو قبول کنم! من: تو چرا امشب می‌خواستی خودت رو دار بزنی؟ فرانسیس: چون اگه تیربارانم کنند طبق قوانین مجرمین سیاسی، پول گلوله‌های تیرباران رو از خانواده ام طلب می‌کنند و اونوقت مادرم می‌فهمه که من مردم! من: نگران نباش! صدای ناهنجار ادوارد رشته افکارم رو پاره کرد که فریاد می‌زد و من رو صدا می‌کرد. چشم در چشم فرانسیس دوخته بودم و سعی می‌کردم که با آخرین نگاهم آرومش کنم! ─═हई 🍷 🍷 ईह═─ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹قسـمـت پنـجـاه و ســوم ازفرداش افتادم دنبال کارای عروسی و جشن. میخواستم خیلی زود و آبرو مندانه برگزار بشه. مدت کمی بود که سرکار میرفتم اما بخاطر کارخوبی که ارائه داده بودم،بهم مساعده دادن تا بتونم مجلسمو برگزار کنم. مادرجون میگفت بزار خرج عروسیتو پدربزرگت بده منم به شدت مخالفت میکردم. یک عمر زیر دست بابام نبودم که حالا بشم زیر دست بابابزرگم. اونم کی؟کسی که غذاخوردنشم قانون داشت چه برسه به پول خرج کردنش‌. سه شنبه بود که رفتم دنبال لیدا تا باهم بریم خرید وسایل عقد و اگه بشه لباس عروس. لیدا که اومد پایین دیدم زهرا هم همراهشه. _سلام کارن خوبی؟ _سلام خانم قربونت. رو کردم به زهرا وگفتم:سلام زهراخانم.شماچطوری؟ با چشمای معصوم و پر از غمش نگاهم کرد وگفت:ممنون خوبم. این دختر از روزی که پشت پنجره دیده بودمش هوش و هواسمو سمت خودش کشیده بود.انقدر آروم و ساکت شده بود که خدا میدونه.منم هرچی فکر میکردم به نتیجه ای نمیرسیدم. _عزیزم گفتم زهرا چون خوش سلیقه است باهامون بیاد. دوباره نگاهم کشیده شد سمت صورت گرد زهرا که روسری فیروزه رنگی قابش گرفته بود. یک آویز زیبا هم کنار صورتش بود. چادر عربی خیلی بهش میومد و خانومانه ترش میکرد. محو زهرا بودم و متوجه خجالتش و صحبتای لیدا نشدم. _کارن؟ _جان؟ _کجایی؟میگم اشکال نداره زهرا بیاد باهامون؟ نیم نگاهی بهش کردم که متوجه اخم بین پیشونیش شدم. _نه چه اشکالی داره خواهر زنمم باشه. لیدا سرخوشانه خندید‌و نشست.زهرا هم سریع از نگاهم فرار کرد و روی صندلی عقب جا گرفت. دستی تو موهام کشیدم ومنم سوار شدم. تا بازار دیگه نگاه به زهرا نکردم و سرگرم حرف زدن با لیدا شدم. پاساژ بزرگی که برای خرید انتخاب کرده بودیم همه چی داشت. اول رفتیم چند دست لباس راحتی برای خودم و لیدا خریدیم.بعدم حلقه.. توطلا فروشی باز هم متوجه تفاوت این دو خواهرشدم. زهرا حلقه های ظریف وساده روپیشنهاد میداد اما لیدا دست روی پرکار ترین و سنگین ترین حلقه هامیگذاشت. بالاخره هم یکی از همون حلقه ها رو انتخاب کرد. منم یک رینگ ساده برداشتم و خریدمش. مغازه بعدی آینه شمعدون و از این خرت و پرتا بود. بعدم رفتیم سراغ لباس عروس. زهرا باز هم به لیدا پیشنهاد لباس های پوشیده و ساده رومیداد اما لیدا میگفت نه اون پرکار تره قشنگ تره. انقدر روی سلیقه اش پایبند بود که گفتم:لیداخانم پس زهرا رو چرا آوردی؟که خودت انتخاب کنی؟من چی؟شوهرتما نباید نظر بدم؟ سرشو انداخت پایین و حرفی نزد. خرید لباس عروس رو موکول کردیم به هفته آینده. خیلی دوست داشتم ناهارو باهم بخوریم اما زهرا گفت کار داره باید بره. منم مجبور شدم برسونمشون خونه و خودمم برم سرکار. این چند روز خیلی سرم شلوغ بود و وقت آزادم شبا بود که اونم ازخستگی بیهوش میشدم. ادامه دارد... 👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹قسـمـت پنـجـاه و چهـارم "لیدا" از خوشحالی دیگه رو پام بند نبودم.بالاخره به آرزوم رسیده بودم و داشتم با عشقم ازدواج میکردم. آناهیدو دیگه ندیده بودم میدونستم از حسودی داره منفجر میشه‌. منم که کیفم کوک بود باهمه مهربون شده بودم و میخندیدم. اما نمیدونم زهرا چرا همش تو خودش بود و حرف نمیزد؟ از زهرای پرانرژی انگار چیزی نمونده بود.هروقتم میخواستم باهاش حرف بزنم جواب سربالا میداد یا پرمو باز میکرد. از شب خاستگاریم اینهمه بهم ریخته بود. تاریخ عروسی دقیقا یک ماه دیگه بود.تالار بزرگی رزرو کرده بودیم و الانم دنبال لباس عروس و کت شلوار و کارت عروسی بودیم. هرروز صبح کارن میومد دنبالم و شب برم میگردوند. خیلی باهم خوب شده بودیم ومنم خوشحال بودم.از اینکه کسی که دوسش دارم کنارمه احساس افتخار میکردم. جهیزیه هم قرار بود توافقی و با هم بخریم که اونا رو مامانامون انجام میدادن. یک شب که برگشتم خونه تصمیم گرفتم با زهرا حرف بزنم ببینم چشه. رفتم جلو در اتاقش و آروم باز کردم درو. دیدم مثل همیشه سرسجاده اش نشسته و با گریه با خدا حرف میزنه. ایستادم تا راز و نیازش تموم بشه. _سلام ابجی،قبول باشه. اشکاشو پاک کرد و گفت:سلام.خوبی؟ _مرسی.میتونم بیام تو؟ چادرشو از سرش درآورد و اشاره کرد برم تو. چراغ اتاقشو روشن کردم و رفتم نشستم رو تخت. _خب چه خبرا؟چی خریدین؟ _هیچی..بشین میخوام باهات حرف بزنم. سجادشو که گذاشت سرجاش،نشست کنارم و گفت:درخدمتم. _تو چرا انقدر تو همی؟چرا ناراحتی؟چرا دیگه زهرای همیشه نیستی؟ _چیزی نیست آبجی. _به من دروغ نگو خواهشا.باید بفهمم چت شده.بگو به من.من که غریبه نیستم. _از رفتنت یکم ناراحتم. دلیلش قانعم نکرد اما قبول کردم و بغلش کردم. _قربون آبجی خوشگلم بشم من میام بهتون سر میزنم نگران نباش.تنهات نمیزارم خواهری. به روم خندید و منم زیاد مزاحمش نشدم چون حوصله نداشت و خسته بود. از اتاقش رفتم بیرون و تو دلم گفتم:من که میدونم دردت رفتن من نیست. ناچار رفتم تو اتاقم و درو بستم. ادامه دارد... 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹قسـمـت پنـجـاه و پـنـجـم شب زود خوابم برد چون صبح باید میرفتم آموزشگاه. صبح سرساعت۸اونجا بودم.بچه های زیادی جمع شده بودن.با خوشحالی رفتم تو که بچه های زیادی دویدن سمتم و شروع کردن به سلام کردن.به پاهام چسبیده بودن و هی خاله جون خاله جون میگفتن. یکهو محمدعلی رو دیدم و دلم براش پر کشید. بچه ها رو آروم کنار زدم و رفتم سمتش‌ _سلام خاله جون.خوبی عزیزم؟ با اون چهره معصومش سلام کرد وگفت:خاله جلو نیومدم چون از بچه های دیگه کوچیک ترم. دو زانو جلوش نشستم و بغلش کردم. _قربونت بشم آقاکوچولو.فدای سرت.حالا به کسی نگی یه چیز خوب برات آوردم که موقع رفتن بهت میدم. بعدم رو موهاشو بوسیدم و بهش چشمک زدم. دستشو گرفتم و رفتیم سمت کلاس. بچه ها که نشستن شروع کردم به تدریس زبان و محمدعلی رو هم نشوندم جای خودم و دفتر نقاشی و مداد رنگی دادم دستش نقاشی بکشه. یک ساعت ونیم تدریس که تموم شد دلم گرفت. بودن با بچه ها روحیمو شاد میکرد. بچه ها رفتن و من موندم با محمدعلی. دستشو گرفتم و گفتم:بریم خاله که سوپرایزت در انتظارته. با ذوق محکم دستمو فشرد و با هم رفتیم جلو ماشین. از صندلی عقب،کیف خوشگل و جعبه مداد رنگی۳۶رنگه و دفتر نقاشیش رو برداشتم و گفتم:چشاتو ببند. دستای کوچیکشو گرفت جلو صورتش و منم آروم کیفو گرفتم روبروش. _حالا باز کن. چشماشو که باز کرد نگاهش افتاد به کیف از ذوق بالا پایین پرید و محکم بغلم کرد.منم یک بوسه گذاشتم رو لپش و گفتم:مبارکت باشه عزیزم. _خاله جون شما خیلی خوبی.من دوستون دارم. بازم بوسش کردم و گفتم:منم دوست دارم عزیزدلم. بالاخره کیفشو گرفت و رفت.منم به تلفن کارن جواب دادم. _سلام عزیزم. _سلام خانم چطوری؟کجایی؟چه خبر؟ _خوبم شماخوبی؟اومدم آموزشگاه دارم میرم خونه.تو‌چه میکنی؟ _منم سرکارم.شب میام میبینمت. _باشه آقایی. _خب من برم کاری باری؟ _عرضی نیست برو مزاحم کارت نمیشم.مواظب خودت باش. _شما هم..فعلا _خدافظ با انرژی فراوون سوار ماشین شدم و رفتم سنت بازار تا برای عطا و زهرا چیزی بخرم. برای عطا یک ماشین کنترلی بزرگ خریدم و برای زهرا مانتو بلند فیروزه ای خیلی قشنگ. چشمم به یک کمربند چرم افتاد و برای کارن خریدمش. تولدش نزدیک بود برای همین میخواستم با کمربند یک چیز دیگه هم بخرم و روز تولدش بدم بهش. رسیدم خونه اما عطا و زهرا نبودن هر دو کلاس بودن. با مامان،سر ناهار کلی گپ زدیم و درباره عروسی حرف زدیم. بعد ناهار استراحتم کردم تا شب سرحال باشم. ادامه دارد... 👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹قسـمـت پنـجـاه و شـشــم از خواب که بیدار شدم زهرا اومده بود.وقتی کادوشو دادم خیلی خوشحال شد و تشکر کرد ازم. منم گفتم:یدونه آبجی که بیشتر ندارم قابل نداره. لبخنداش همه مصنوعی بود و فقط من میفهمیدم. _زهرا؟ _جانم؟ لبمو گاز گرفتم و گفتم:تو...عاشق شدی؟ مانتو از دستش افتاد و یک لحظه انگار بهم ریخت. _هان؟عاشق؟نه بابا اونم من. فهمیدم یک خبرایی هست اما ظاهرسازی کردم و گفتم:باشه.خلاصه اگه مشکلی داشتی به من بگو _ممنون. فهمیدم زیر لب گفت:تو الان خودت گرفتار عروسیتی مشکل من پیش خودم بمونه بهتره. باید هرجور شده میفهمیدم دردش چیه.خواهرم بود.برام عزیز بود. نمیتونستم نابودیشو ببینم. از اتاقش که بیرون رفتم صدای هق هق گریه اش که انگار سعی میکرد خفه اش کنه،بلندشد. لبامو بهم فشردم و اعصابم داغون شد.کاش میتونستم برم تو و بغلش کنم بگم مگه آبجیت مرده باشه که گریه کنی اما..اما من مثل زهرا اینهمه مهربون نبودم و نمیتونستم باشم. اشکای هجوم آورده به صورتم رو پس زدم و رفتم پیش مامان. واسه شام میگو و ماهی درست کردیم. مامان حسابی تدارک دیده بود واسه دامادش. زهرا به بهونه سردرد قرصی خورد و با شب بخیر مختصری رفت تو اتاقش تا بخوابه. چراغ اتاقش که خاموش شد من مطمئن شدم که خوابه اما بازم دلم براش نگران و مضطرب بود. کارن ساعت۹شب اومد و دور هم شام مفصلی خوردیم. چند باری میخواست حرفی بزنه اما انگار نمیتونست. بعد شام نشستم کنارش رو مبل و گفتم:چیشده عزیزم؟چیزی میخوای بپرسی!؟از سرشب هی این پا و اون پا میکنی. _آره میخواستم بپرسم زهرا کجاست!؟ ناگهان نمیدونم چیشد اما انگار آب سردی روم ریختن.وا رفتم از این سوال.شایدم منظور بدی نداشت اما ته دلم خالی شد. یعنی کارن با زهرا چیکار داره که سراغشو میگیره؟ فکرای بد به سرم هجوم آورد اما جوابشو دادم:سردرده تو اتاقشه. _آهان. این" آهان"یعنی خیالش راحت نشد. تا موقعی هم که رفت زیاد حرف نزد و فقط شنونده بود. لحظه رفتنش باهاش تا دم در رفتم. _کارن؟از چیزی ناراحتی؟ _نه. _یعنی میگی من نمیشناسمت؟ _نه. _پس بگو چیشده؟ _کمی خسته ام استراحت کنم خوب میشم. _باشه اما اگه مشکلی هست به من بگو شاید کمکت کردم. لبخند محوی زد و همونطور که گونمو میبوسید،گفت:باشه. _کارن؟ برگشت سمتم وگفت:بله؟ دستاشو گرفتم و با همه احساسم گفتم:خیلی دوست دارم. بازم لبخند زد و گفت:ممنونم. خداحافظی که کرد و درو بست با خودم گفتم:جواب دوست دارم من ممنون نبود کارن. با ناامیدی سمت اتاقم قدم برداشتم ادامه دارد... 👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
زن فقیری که خانواده کوچکی داشت، با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد. مرد بی ایمانی که داشت به این برنامه رادیویی گوش می داد، تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد. آدرس او را به دست آورد و به منشی اش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد. ضمنا به او گفت: وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است. وقتی منشی به خانه زن رسید، زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و غذاها را به داخل خانه کوچکش برد. منشی از او پرسید: نمی خواهی بدانی چه کسی غذا را فرستاده؟ ♻️زن جواب داد: نه، مهم نیست. وقتی خدا امر کند، حتی شیطان هم فرمان می برد. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤🌧❤🌧❤🌧❤🌧❤ صبحانه اش را خورد و بعد از خداحافظی از مادرش از خانه بیرون زد. مدتی بود که پدر و خواهرانش را ندیده بود. دلش برایشان تنگ شده بود. می دانست هیچ کدام دوست ندارند او را ببینند برای همین نامه کوتاهی برای خداحافظی نوشت و به نگهبان شرکت پدرش داد تا آن را به دستش برساند. تاکسی برای ترمینال گرفت و سوار شد. تا آن جا فقط ذهنش مشغول راضی شدن مادرش بود. برایش باور کردنی نبود مادری که تا دیروز او را از نماز خواندن باز می داشت چگونه راضی شده تا پسرش به مناطق جنگی برود؟ در دلش خندید و گفت: خدا رو چه دیدی شاید همون شهیده به دلش انداخته. راننده تعجب کرد و گفت: چی داداش؟ _با شما نبودم آقا. راننده که از کنجکاوی در حال دیوانه شدن بود، گفت: ببخشید جناب فضولیه اما کجا میری؟ مهرزاد از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و گفت: اگه خدا بخواد جنوب. _قشم و کیش میری؟؟ _ نه. مناطق جنگی میرم. راننده نگاهی به ریش و سیبیل تراشیده، گردنبند استیل دور گردنش و موهای درست کرده اش انداخت و گفت: به سلامتی. اما خدا می داند در دل راننده کنجکاو چه خبر بود. با رسیدن به ترمینال پیاده شد و کرایه را حساب کرد. مهرزاد به سرعت با چمدان کوچکش سمت سلالن انتظار رفت که آقای یگانه را دید و به سمتش دوید. _به سلام داش مهرزاد خودمون. سپس زد زیر خنده و همه بچه ها هم از لحن حاج آقا به خنده افتادند. مهرزاد با لبخندی بر لب گفت:سلام حاج آ... آقای یگانه اخم ساختگی روی صورتش نمایان شد و انگشتش به نشانه تهدید بالا امد که مهرزاد فهمید و سریع حرفش را عوض کرد. _سلام آقای یگانه. خوبین شما؟ _پسر جان من بهت گفتم ساعت چند این جا باشی؟ مهرزاد سرش را پایین انداخت و گفت:شرمندتونم خیابونا شلوغ بود. _عیب نداره زود راه بیفتین که قطار الان حرکت میکنه ها. کاروان آن ها ۱۵نفر بود. همه هم مجرد بودند و اهل مسجد و زیارت جز مهرزاد که نمی دانست این سفر با او چه خواهد کرد. به سرعت سوار قطار شدند و در کوپه ها جای گرفتند. تا خود اندیمشک آقای یگانه با بچه ها گفت و خندید. از همه سنین هم در جمع آن ها بود. برای همین خودمانی تر و صمیمی تر بودند. آقای یگانه همش سعی داشت مهرزاد را وسط بکشد، با او شوخی کند، سر به سرش بگذارد تا یخش آب شود و او هم با جمع اخت بگیرد ❤🌧❤🌧❤🌧❤🌧❤ ╔═...💕💕...═ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌐🌧🌐🌧🌐🌧🌐🌧🌐 مقصدسفرآنها اندیمشک بود. شب ساعت ۸رسیدند راه آهن اندیمشک. برای خواب به پادگان نظامی شهید حاج احمد متوسلیان رفتند. شام را هم همان جا در رستورانش خوردند. شب خوابیدند و صبح همگی برای نماز صبح که بیدارشدند، مهرزاد اول ازهمه آماده نماز شده بود. دنبال پرویزصداقت فرد که خوابش را دیده بود‌و دعوت نامه به او داده بود، می گشت. بعد از نماز راهی یادمان شهداشدند. به همه بچه ها چفیه و سربند دادند. سربند مهرزاد یازهرا بود. چه حس عجیبی به او می داد این یازهرای روی پیشانی اش. چشمش که به اسم یادمان افتاد باورش نمیشد. فتح المبین! همان جایی که پرویزگفته بود منتظرتم. سریع سراغ آقای یگانه را گرفت. بچه ها گفتند که برای وضو رفته است دستشویی. منتظرش ماند تا بیاید. _پس کجا موندی تو داداش؟ بیا دیگه. _چی شده مهرزاد جان؟ رفتم برای وضو. نماز ظهر و عصر اینجاییم. _آقای یگانه اینجا منطقه فتح المبینه؟ دنبال یه نفرم که گفته اینجا منتظرمه. _کی؟بگو عزیزم چی شده تا بتونم کمکت کنم. _شهیدپاسدار پرویز صداقت فرد. _بیابریم. بیا تا پیداش کنیم. دنبال صدای قلبت بیا خودش راهنماییت میکنه با واردشدن به یادمان، تپش قلب مهرزاد بیشتر و بیشتر می شد. درمسیر رفتن به داخل یادمان ها مداحی دلنشین زیبایی میگذاشتند که بچه ها با آن هم خوانی می کردند. بعد از خواندن نماز ظهر به سمت یادمان فکه راه افتادند. از درب ورودی همه کفش هایشان را درآوردند و روی شن های داغ زیر افتاب سوزان خوزستان راه می رفتند. بازهم همان نوای اشنا. دل میزنم به دریا پامیزارم توجاده راهی میشم دوباره با پاهای پیاده 🌐🌧🌐🌧🌐🌧🌐🌧🌐 ╔═...💕💕...══ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💠🌧💠🌧💠🌧💠🌧💠 وقتی به گودال قتلگاه رسیدند دیگر نایی برایشان نمانده بود. همگی روی رمل ها نشستند. اقای یگانه شروع کرد به روایتگری... _اینجا جاییه که بچه هایی حدود۱۷تا۲۱سال هرکدوم با باری به وزن ۳۰کیلو که روی پشتشون بود راه می رفتند. هر یک قدم روی این رمل ها مساوی است با۳قدم روی زمین صاف. این گودال محل شهید شدن بچه هاییه که روزها بدون آب و غذا اینجا پناه گرفتند تا از تیررس نگاه دشمن در امان بمونند. اما به خاطر زیادی گرما و بدون آب و غذا بودن شهید شدند. آقای یگانه اضافه کرد: امسال به طور اتفاقی غذای شما هم دیرتر رسیده. حتما حکمتی درکار بوده که شما هم کمی با این حس شهدا آشنا بشین. بعد هم مداحی گذاشتند و اجازه دادند تاکمی بچه ها با شهدا خلوت کنند. مهرزاد انقدر شیفته آنجاشده بودکه اصلا متوجه اشک هایی که ناخودآگاه از چشمانش جاری شده بودند، نبود. بعد از روایتگری هرکدام از بچه ها گوشه ای را اختیار کردند تا با خود خلوت کنند. مهرزاد ایستاد به نماز. دلش یک عبادت دبش کنارشهدا را می خواست. آقای یگانه با دیدن او حس میکرد که مهرزاد دارد به هدفش که رضایت خداو نزدیک شدن به ائمه و شهدا است، می رسد. بعداز نمازش مهرزاد کمی از خاک ها را درپلاستیک کوچکی ریخت تا با خودش برای تبرک ببرد. بعد از آن همه برگشتند برای ناهار. مسئولین کاروان تکرار میکردند که زودتر ناهارشان را بخورند تا به بقیه یادمان ها هم برسند.. بعدازناهار راهی شدند. سوار اتوبوس ها شدند. مهرزاد نمی دانست کجا می روند ولی در دلش غوغایی بود. این مسافرت بهترین مسافرتی بود که درعمرش رفته بود. هنگام غروب و اذان مغرب بود که به کانال کمیل رسیدند. اقای یگانه به بچه ها گفت سریع وضو بگیرند تا برای نمازآماده شوند. بارسیدن به کنار کانال کمیل، بچه ها سریع صف های نماز را مرتب کردندو نماز را همان جا خواندند. وای که چه نمازی شد آن نماز! به یاد ماندنی ترین نمازی که تاالان خوانده بود. حضور شهدا و نگاه پر از محبتشان را به خوبی حس می کرد. آقای یگانه بعداز نماز رو به بچه ها گفت:نمیدونم شمابچه ها چه کارهایی انجام دادین که شهدا این دعوت ها رو از ما می کنند. کانال کمیل همون جاییه که هنوز هم استخوان های شهدا رو پیدا می کنند. همون جایی که شهید ابراهیم هادی هیچ نشونی ازش پیدانشد. 💠🌧💠🌧💠🌧💠🌧💠 ╔═...💕💕...═ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✳🌧✳🌧✳🌧✳🌧✳ در آن لحظه مادر امیر مهدی از ذوقش مات و مبهوت مانده بود. _مادر جون با خود دختره حرف زدی ؟ امیر مهدی گفت: راستیتش آره حرف زدم. امیر مهدی دید که پدرش ساکت نشسته. رو به پدرش کرد و گفت: چرا ساکتین بابا؟ چیزی شده؟؟ چرا خوشحال نشدین؟ پدر امیر مهدی که مرد بزرگی در کوچه و بازار و سمت حرم بود و همه او را مرد با ایمان و دوست داشتنی می دانستند کمی مکث کرد و بلند شد. قدم برداشت سمت در که خانمش گفت: کجا میری؟ _ میرم یه سر به مغازه بزنم برمیگردم. امیر مهدی با غصه گفت: مامان چرا بابا این جوری کرد؟ _ مادر چیزی نیست شاید از این که پسراش دارن سر و سامون میگیرن و دیگه پیشش نیستن یه ذره ناراحته‌.. امیر مهدی بلند شد و به اتاقش رفت. چرتی زد و وقتی صدای اذان صبح را شنید، برخواست. وضو گرفت و سجاده اش را پهن کرد . در کمال آرامش، قامت بست و نمازش را خواند. بعد نماز هم وقتی همه خواب بودند از خانه بیرون زد. به مغازه رفت و در مغازه را با بسم اللهی باز کرد و شروع به کار کرد. آقای حسینی بعد از نماز صبح به خانه رفت که همسرش به او گفت: حاجی بیا صبحانه درست کردم. _ الان میام خانم. پشت میز نشست. چای میخورد که همسرش گفت: پس چرا دیشب این جوری کردی؟ _چیزی نیست. یه ذره حالم خوب نبود _من شما رو میشناسم حاجی. به من دروغ نگو. _راستش من برای ازدواج امیر مهدی دو دلم. _چرا؟؟ چیزی ازشون دیدی؟ دختره، دختر خوبی نیست ؟ _نه نه موضوع اینه که حورا الان پدر و مادری نداره که براش تصمیم بگیره. باید داییش تصمیم بگیره. چون ایشون سرپرستشه. _اره شما راست میگین. ولی باید بریم خواستگاری ببینیم چی میگن؟ _من اول باید به داییش زنگ بزنم باهاش حرف بزنم بعد قرار خاستگاری رو میزاریم. ╔═...💕💕...══ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴🌧🔴🌧🔴🌧🔴🌧🔴 انگار واقعا شهدا با خدا عشقبازی میکردند. دیگره اونقدر عزیز شده بودند که خودشون تعیین میکردند دوست دارن چجوری شهید بشن. یکی مثل شهید ابراهیم هادی می گفت که دلش نمی خواد چیزی ازش پیدا بشه و همین شد. یکی دیگه گفته بود که دوست داره مثل اربابش شهید بشه باز هم همون شد. روز دوم رسید. چه حال و هوایی داشتند بچه ها! مخصوصا مهرزاد که شیفته خدا و شهدا شده بود آماده شدند برای رفتن به کنار اروند رود. برای اروند ماشین گرفتند. ون بزرگی سوارشان کرد و تا اروند آن ها را رساند. به آن جا که رسیدند، آقای یگانه بچه ها را جمع کرد و برای آن ها سخنرانی کوتاهی انجام داد تا بیشتر با این منطقه آشنا شوند. _ خب بچه ها حواستون به من باشه خوب گوش کنید. می دونم همه خسته این اما خواستم بیارمتون اینجا تا هم یکم خرید کنین هم با این منطقه قشنگ آشنا بشین. صحبتام زیاد طول نمی کشه پس گوش بدید. اینجا اروند روده (به عربی: شط العرب) رودخانه پهناوریه در جنوب غربی ایران و در مرز ایران و عراق که از همریزش رودهای دجله،فرات و سپس کارون پدید اومده. درازای اروندرود از قرنه تا ریزشگاهش در خلیج فارس ۱۹۰ کیلومتر است. بصره، خرمشهر، آبادان،خسرو آباد و فاو از جمله بندرهای مهم این آبراه هستند که نقش چشمگیری در رونق بازرگانی منطقه دارند. ایران و عراق پیشینه درگیری‌های دیرپایی بر سر مالکیت و حق به کارگیری از این رودخانه دارند. این درگیری ‌ها پیشینه‌ای ۴۰۰ ساله داره و از زمان هم جواری امپراطوری عثمانی با مرزهای غربی ایران آغاز شده. در طول این مدت قراردادهای بی شماری برای چگونگی بهره‌برداری از رودخانه میان دو کشور به امضاء رسیده‌. مهمترین این پیمان‌ها پیمان۱۹۷۵ الجزایر هست که بخشی از اون درباره تعیین مرز در محل رودخانه‌ است. این قرارداد تا امروز پابرجا مانده‌است. مهرزاد به سخنان آقای یگانه به خوبی گوش می داد و آن ها را در حافظه ثبت می کردو خیلی دلش می خواست بیشتر از این جا بداند اما آقای یگانه زود بحث را تمام کرد و بچه ها برای خرید رفتند. 🔴🌧🔴🌧🔴🌧🔴🌧🔴 ╔═...💕💕...══ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#صلےالله_علیک_یاسیدالشهدا✋❤️ ✨ٺسڪین مےدهم 💔دل زیارٺــــ نرفٺـہ ام را با سلام هاے پُر از اشڪ و آهَم بہ سمٺ حـرم...🌹 #یا_ثارالله❤️ #روزم_بنامٺان☀️🌹 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
☀️صبحمان را آغاز میکنیم با : 🌟قرائت دعای سلامتی امام زمان عج🌟 ❤️بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ❤️ ✨به نام خداوند بخشنده مهربان 💚اللَّهُمَّ كُنْ لِوَلِیِّكَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن💚 ✨خدایا، ولىّ ات حضرت حجّة بن الحسن 💙صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ 💙 ✨كه درودهاى تو بر او و بر پدرانش باد 💛فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِی كُلِّ سَاعَةٍ💛 ✨در این لحظه و در تمام لحظات 💜وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً 💜✨ سرپرست و نگاهدار و راهبر و یارى گر✨ 💖وَدَلِیلًا وَ عَیْناًحَتَّى تُسْكِنَهُ أَرْضَكَ ✨و راهنما و دیدبان باش، تا او را به صورتى 💌طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"💌 ✨كه خوشایند اوست ساكن زمین گردانیده،و مدّت زمان طولانى در آن بهرهمند سازى. 🍃❣اللّهُمَ عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجْ ❣🍃 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
نعل اسب نماد خوش شانسی؟!!!! یه سوال: مگه امام حسین (ع) در گودال به شهادت نرسیدن،پس باید محل دفن حضرت هم همون گودال باشه.اونایی که رفتن کربلا میدونن بین محل گودال و ضریح مطهرفاصله هست.چرا؟ تو کربلا یه عده اومدن گفتند نه،براین پیکر باید اسب تاخته شه. این "باید"رو کی تعیین کرده بود؟(نقش یهود در حادثه کربلا) تو گودال نمیشد اسب تاخت.پیکر مطهر رو از گودال بیرون کشیدند بردند یه محل صاف و هموار و ده اسب که بهشون نعل زده بودندبراین پیکر تاختند... واین چهل نعل اسب به عنوان تبرک از پای اسبهاجدا میشه. بعدها که در دوره قاعونی بغدادمیشه مرکز یهودیان، نواده های همین اشقیا این نعل اسبها رو با افتخار درخونه هاشون میزدند که ما از هموناییم اینا بعدها کوچ کردند به شبه جزیره ایبری در اسپانیا و همین سنت رو هم باخودشون بردندو نعل اسب رو کردند نمادخوش شانسی... حالا یه عده از مردم خودمونم نا اگاهانه نعل اسب رو به عنوان نماد خوش شانسی استفاده میکنن!!! ایت الله جوادی آملی: تبرک جستن به نعل اسب از موهومات بعد از حادثه کربلاست.به این جهت که این اسبها نعوذ بالله بر آدمهای خارج از دین تاختند پس با ارزش میباشند.چنانچه برخی فرق اسلامی دهه اول ماه محرم را جشن میگیرند و متاسفانه فرهنگ ناشایست نعل اسب به میان مردم ما هم رواج یافته. ابو ریحان بیرونی: ستم هایی که بر حسین بن علی کردنددر هیچ ملتی با بدترین افراد نکردند. او را با شمشیر ونیزه و سنگ باران از پای در اوردند سپس اسب بر بدنش تاختند... بعضی از این اسبها به مصر رسید.بعضی مردم این نعل اسبها را کندند و برای تبرک بر در خانه های خود نصب کردندواین عمل در میان مردم مصر سنتی شد که بعد از ان هر کسی بالای در خانه خود نعل اسب نصب میکرد... در تاریخ آمده : یزید (علیه لعنه) در عصر عاشورا بعد از به شهادت رساندن امام حسین (ع)و یارانش دستور داد اسب ها ( که نعل تازه شده بودند) را بر بدن شهدای کربلا تازاندند . یزیدیان این روز را روز برکت و پیروزی نام نهادند که در زیارت عاشورا هم به آن اشاره می شود (...یوم تبرکت به بن امیه و ....)و برای افتخار بر این پیروزی (قتل خاندان مطهر پیامبر )و رواج تفکر شیطانی خودنعل اسبهای خود را کندند و در سراسر شهر ها و کشورها گرداندند...شهر به شهر و کشور به کشور به نشانه ی پیروزی . در شامات در عراق در قسطنطنیه در روم در ایران و در سراسر جهان مدرن 1400 سال قبل... و این شد سبب آنکه در سرتاسر جهان از 1400 سال پیش تاکنون نعل اسب را نشانه ی برکت و شانس و پیروزی می دانند  اين خرافه به اروپا هم رسيد شايد این اعتقاد از اسپانیا به اروپا رسیده (اندلس قدیم)به اندلسی ها هم از امویان این اعتقادرسیدهامویان به عنوان تبرک نعل اسب نگه میداشتن اما اروپایی ها چون معنی تبرک رونمی دونستن میگفتن شانس میاره حالا امویان این اعتقادو از کجا آورده بودن ؟ تو عاشورا بعداین که 10 تا اسب روی پیکر امام حسین (ع) تاختتند 40 تا نعل اسب ها رو به عنوان تبرک در آوردن و بین خودشون تقسیم کردناین نعل ها رو از خونه هاشون آویزون می کردنو بعد از مدتی به عنوان یک شی با ارزش به هم می فروختند ، تا اینکه تقلبی این نعلها هم اومد و کم کم آویزون بودن یه نعل تو خونه ها یه رسم شد. 👈 پخش این پیام .... 👈 شلیک یک فشنگ است ... 👈 به سوی جبهه دشمن در فضای مجازی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹قسـمـت پنـجـاه و هـفـتــم "کارن" وقتی زهرا نبود انگار هیچکس نبود.سردرد بود،حالش خوب نبود،نیومد بیرون... فکرم کلی مشغولش بود برای همین نفهمیدم جواب لیدا رو چی دادم. از خونه دایی ک بیرون اومدم باز چشمم خورد به پنجره زهرا. همه جا تاریک بود فقط یک ثانیه پرده تکون خورد.حس کردم نگاهم میکنه. اروم گفتم:کاش میفهمیدم این حس احمقانه چیه که دارم بهت؟ سریع سوار ماشین شدم و تا خونه با سرعت روندم. کسی بیدار نبود،منم با احتیاط رفتم تو اتاقم و خوابیدم. اما قبلش یک‌پیام دادم به زهرا چون دلم آروم نمیگرفت. "سلام زهراخوبی؟لیدا گفت سردردی و حالت خوب نیست امیدوارم بهتر بشی.مراقب خودت باش" پیام رو فرستادم و خوابیدم. این یک ماه مثل برق و باد گذشت و روز عروسیمون رسید. اصلا ذوق و شوق نداشتم و فقط دلم میخواست زود بگذره. چون به نظرم این مراسم‌همش چرت بود. تو این مدت عقدمون نه من شب پیش لیدا موندم‌نه اون‌پیش من. نمیخواستم‌وابستگی بیشتر بشه. صبح رفتم دنبال لیدا و گذاشتمش ارایشگاه.خیلی خوشحال بود و ذوق داشت. اما نمیدونم چرا تو دل من آشوب بود. بعد از اینکه گذاشتمش رفتم ماشینی رو که خودم خریده بودم با وام شرکت،گذاشتم گل فروشی و خودمم رفتم خونه اول حمام کردم و بعد ناهار خوردم. مامان و مادرجونم آرایشگاه بودن. فقط خان سالار بود خونه.اومد پیشم و گفت:مبارکه پسرم خوشحالم داری سر و سامون میگیری.ببخش که بهت بدگذشت تو این مدت.من همه تلاشمو کردم که بهت خوش بگذره. دست کشید به صورتش و گفت:اما انگار نشد. دستشو گرفتم و گفتم:شما منو ببخشید که رفتار خوبی نداشتم.خودم میخواستم تو یک موقعیت خوب ازتون عذرخواهی کنم ولی نشد.شرمنده ام خان سالار اومد جلو و پیشونیمو بوسید _خوشبخت بشی باباجان. یکم استراحت کردم و رفتم آرایشگاه و گفتم مدل موهامو خیلی خاص بزنه چون عروسیمه خداییش هم عالی درست کرد موهامو. کت شلوارمو خونه پوشیدم و ساعت۴رفتم دنبال لیدا. بعدم رفتیم آتلیه و کلی عکس گرفتیم. وقتی میخواستم بغلش کنم یا دستشو بگیرم حس خوبی نداشتم اما از روی اجبار انجام دادم. دیدنشم تو لباس عروس با آرایش اصلا برام جذاب نبود.چون قبلا با آرایش دیده بودمش و برام عادی شده بود. فقط برای تظاهر لبخندی زدم و گفتم:خیلی خوشگل شدی. رسیدیم تالار و برعکس خواسته من زنونه مردونه جدا کرده بودن. میگفتن اینجا خارج نیست و این حرفا. اما نمیدونستن من محتاج یک لحظه نگاه زهرام.کاش میتونستم ببینمش‌. اون شبم با همه قر و فراش تموم شد و من زهرا رو ندیدم. رفتیم خونه خودمون و زندگی متاهلی من از همون لحظه که پامو گذاشتم تو خونه آغاز شد. خودمو برای خیلی از مشکلات آماده کرده بودم و میدونستم که باید چه رفتاری داشته باشم اما بازم دلشوره داشتم و این دست خودم نبود. ادامه دارد... 👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹قسـمـت پنـجـاه و هـشـتـم روز ها به تندی میگذشت و من روز به روز بیشتر درگیر کار و دلتنگ زهرا میشدم. میدونستم اینکارم خیانت به همسرمه حتی اگه فکر به زهرا بکنم اما دست خودم نبود. زهرا و رفتارش رو ضمیر ناخوداگاه من حک شده بود. یک روز از شرکت رفتم سمت دانشگاهش. حساب کلاساشو داشتم. ساعت کلاسش که تموم شد از دانشگاه اومد بیرون اما تنها نبود..با یک پسر قد بلند بود. خونم به جوش اومده بود. تاحالا انقدر روی کسی حساس نشده بودم. فکر کنم اگه لیدا رو با کسی میدیدم اینهمه حالم بد نمیشد. دستامو مشت کردم و به لبخند زهرا نگاه کردم که سخاوارانه به روی پسر پاشیده میشد. دلم میخواست برم جلو و پسره رو بکوبونم به دیوار تا دیگه چشم به ناموس مردم نداشته باشه. آره دخترداییمه،خواهرزنمه.. نمیتونم ساده بگذرم ازش.خیلی جلو خودمو گرفتم که جلو نرم و آبرو ریزی نکنم. پسره که رفت،زهرا هم راه افتاد سمت ایستگاه اتوبوس. اتوبوس رو دنبال کردم تا رسید به کوچه خونه دایی. وقتی زهرا رفت تو دلم آروم گرفت و برگشتم خونه. زهرا رو بعد مدت ها دیده بودم اما تو بد شرایطی دیدمش. با یک پسر..اونم از پسرای دانشگاهشون یعنی با زهرا چیکار داشت؟بهش چی می گفت؟ رسیدم خونه و بعد ناهاری که با لیدا خوردم رفتم استراحت کنم. از لحاظ جسمی و فکری واقعا خسته بودم‌. رو تخت نرم دونفرمون دراز کشیدم و بازومو رو چشمام گذاشتم. انقدر به زهرا فکر کردم که خوابم برد. بیداریم با زنگ گوشیم یکی شد با خواب آلودگی جواب دادم. _بله؟ _سلام داداش چطوری؟ _سلام مرتضی بگو کاری داری؟ _ببخش مزاحمت شدم خواستم بگم فردا جلسه داریم زودتر بیا شرکت. _مگه حضور من لازمه؟ _صد درصد داداش شما برنامه ریز طرحمونی. _باشه میام _فدات عزیزی..یاعلی _خدافظ این یا علی چی بود موقع خداحافظی میگفتن؟ انگار باید قبل هرچیزی اسم ده تا امام و پیغمبر و ببرن تا کارشون ردیف شه. پوزخندی زدم و رو تختی رو از خودم کنار زدم. رفتم بیرون اما لیدا نبود.یادداشتی گذاشته بود که میره خونه مامانش. لبخند کوچیکی رو لبم اومد.موقعیت جور شد که زهرا رو ببینم. سریع به لیدا زنگ زدم و گفتم شب میرم دنبالش. پای تلویزیون نشستم تا وقت بگذره اما انگار هر دقیقه اش مثل ثانیه بود. چقدر حس بدیه زن داشته باشی اما همه فکر و ذکرت پیش کسی دیگه باشه. لیدا دختر خیلی خوب و مهربونی بود اما نمیتونستم اونطور که باید و شاید دوسش داشته باشم. کاش زمان برگرده عقب و من یک تصمیم دیگه ای برای زندگیم بگیرم هرچند از زندگیم ناراضی نیستم فقط کمبود عشق رو توی قلبم حس میکنم. ساعت۸ لیدا پیام داد برم دنبالش. به سرعت حاضر شدم و تا خونه دایی با استرس روندم. وقتی رسیدم زنگ درو زدم و در باز شد. رفتم تو..همه تو حیاط نشسته بودن..اما بازم بدون زهرا این دختر چرا خودشو ازم قایم میکرد. آره دیگه معلومه خودش عشق داره چرا بخواد به یک مرد متاهل فکر کنه؟ اون پسر امله امروز بدجور بهش چسبیده بود. فقط خدا کنه دیگه نبینمت مگرنه بلایی سرش میارم که پرنده ها به حالش گریه کنن رفتم میون جمعشون و سلام کردم. همه با گرمی سلامم رو جواب دادن. دایی عارف کرد بشینم و زندایی برام وای ریخت. ادامه دارد... 👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹قسـمـت پنـجـاه و نـهـم با دایی یکم از این در و اون در حرف زدیم تا لیدا رفت حاضر شد و اومد. نگاهم به دایی بود اما حواسم به لیدا که به مامانش گفت:مامان،زهرا کارتون داره. زن دایی ازم خداحافظی کرد و رفت تو خونه. وای زهرا توروخدا بیا فقط ببینمت لعنتی. این دل تنگم داره نصفه میشه از نبودنت. انقدر خودتو ازم مخفی نکن من به دیدنتم راضیم. اه کارن خجالت بکش اون خواهر زنته نه عشقت که اینطوری دربارش فکر می‌کنی. خیلی زود دست لیدا رو گرفتم و رفتیم. تو راه خیلی ساکت بود. پرسیدم:خانممون چرا ساکته؟ _از دست زهرا ناراحتم. آره همینه موضوعی که میخواستم بحث رو بکشونم بهش. _چرا؟چیشده؟ _نمیدونم چه مرگشه هرموقع تو میای می‌ره تو اتاقش مثل موش قایم میشه.هرچی بهش میگم زشته بیا بیرون میگه نه راحت ترم اینجوری حوصله چادر سر کردن ندارم. خب بگو دختر حسابی تو که تنبلیت میشه چادرسرت کنی پس چرا میندازی رو سرت؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم:حالا چرا ناراحتی؟ _عه آخه زشته عزیزمن.تو با خودت نمیگی این دختره چرا انقدر خودشو میگیره و نمیاد بیرون موقعی که من میام؟ راستش آره لیدا منم محتاج یک بار نگاهشم بخدا اما نمیتونم حرفی بزنم. چون اولین کسی که متهم میشه خود منم. _بیخیال عزیزمن.فکرشو نکن. دیگه تا خونه حرفی نزدیم.شبم بدون شام خوابیدم.اینجوری راحت تر بودم. تقریبا دوماه گذشت و من برای دیدن زهرا هی باید میرفتم دم دانشگاهشون تا یک ثانیه نگاهش کنم.چند بار دیگه هم با همون پسره دیدمش که بدتر اعصابم خورد شد و سر لیدای بیچاره خالی کردم. یک بارم پسره با یک دختری دیگه اومد پیش زهرا و براش دسته گل آورد. کاش میتونستم اون دسته گلو تو سرش خراب کنم عوضی. هربار که عصبی میشدم از دست زهرا و پسره نکبت،سر لیدا یا کارمندای شرکت خالی میکردم اونام طفلیا صداشون درنمیومد مخصوصا لیدا. منو خیلی دوست داشت وصبوری میکرد. منم تاجایی که می‌تونستم بهش احترام میگذاشتم و خوب باهاش رفتار میکردم.یک روز که همه خونه مادرجون دعوت بودیم سر میز شام،لیدا یکهو حالش بدشد و دوید طرف دستشویی. اون شب بازم زهرا نبود و درس رو بهونه کرده بود. رفتم پیش لیدا،بقیه هم نگران شدن و اومدن. _چرا اومدین چیزی نشده که خوبم. مادرجون رفت جلو و آروم لپشو بوسید. _قربون نوم و بچه خوشگلش بشم؟ ادامه دارد... 👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹قسـمـت شصـتـم _نوه چیه مادرجون؟ زندایی با ذوق گفت:مبارکه دخترم. لیدا با عصبانیت گفت:چی میگین شماها؟من هنوز خودم بچه ام.اینا برای استرسه مگه نه کارن؟ دستمو به کمرش گرفتم و گفتم:آره عزیزم حالت خوبه؟ اروم سرشو تکون داد و به سینه ام تکیه داد. بقیه ازمون دور شدن. روی موهاشو بوسیدم و گفتم:چیزی نیست نگران نشو فردا میریم دکتر. کمی که حالش بهتر شد بردمش بیرون پیش بقیه‌. یکم که نشستیم لیدا گفت خسته ام منم بااجازه جمع بلندشدم و حاضر شدم تابریم خونه. تو ماشین هیچ‌حرفی بینمون زده نشد.فقط سکوت بود و سکوت. خیلی سردرد بودم و فکرای تو سرم بهمم ریخته بود. دلم میخواست زودتر برسیم خونه تابخوابم. ندیدن زهرا،فکر بچه دار شدنم،کارای شرکت...همه و همه دست به یکی کرده بودن عذابم بدن. تا رسیدیم خونه لیدا سریع رفت تو اتاق و خوابید منم یکم تلوزیون دیدم و بعد رفتم خوابیدم. اما چه خوابی!؟ همون خوابی که چند وقت پیش دیده بودم رو دیدم. همون خانم بچه به بغل و مرد اسب سوار.نمیدونستم کی بودن‌.صورتشون پر نور بود و هیچی مشخص نبود. از خواب که بیدارشدم صدای اذان مسجد محله میومد.دلم خیلی گرفت.لیدا اروم خوابیده بود اما من... دیگه خواب به چشمام نیومد تا ساعت کارم. بدون صبحانه مثل هرروز از خونه زدم بیرون و خودمو رسوندم به شرکت. تا ظهر درگیر کار بودم اونقدری که فراموش کردم باید لیدا رو ببرم دکتر. خودش آخر وقت کاریم زنگ زد و گفت:کارن قرار بود بریم دکتر.من از صبح حالت تهوع دارم. انگار آب سردی رو تنم ریختن.وای خدا خودت رحم کن،لطفا اون چیزی نباشه که فکرش ازدیشب داره آزارم میده. _باشه میام عصر بریم. ظهر زودتر کارمو تموم کردم و رفتم خونه،لیدا رو برداشتم رفتیم دکتر. بعد از گرفتن آزمایش و مشخص شده جوابش داشت سرم گیج میرفت تو آزمایشگاه. من؟بچه؟اونم درست چند ماه بعد ازدواج؟ لیدا هم دست کمی از من نداشت جفتمون دمق بودیم. من از لیدا توانایی ندیدم که بتونه بچه داری کنه.یعنی میتونه بچمو بزرگ کنه و درست تربیتش کنه؟یعنی من میتونم‌پدرخوبی باشم براش؟ این سوالا تا شب تو سرم چرخ میزد. به لیدا گفتم فعلا به کسی چیزی نگه تا موقعیتش پیش بیاد و جفتمون بتونیم بااین قضیه کنار بیایم. لیدا همش حواسش به رفت و اومدا و خورد و خوراکش بود که زیاد یا کم نشه‌. میگفت نمیخوام هیکلم بهم بریزه. هوف اون به فکر چیه من به فکر چیم؟! من احمق به فکر این بودم که حالا که مطمئنم یک حسی به زهرا دارم با این زندگی و بچه ای که قراره بیاد باید چیکارکنم؟ چجوری بچه ای رو بزرگ کنم که به مادرش جز احساس مسئولیت چیزی ندارم؟ چجوری تو روی بچه ام نگاه کنم و بگم زهرا خالته؟ ندیدن زهرا و دلتنگیشم تیشه میزد به ریشه این رابطه. خیلی حالم داغون بود و حلال مشکلاتمو هم نمیدونستم. کاش میشد زمان برگرده عقب و من عجولانه تصمیم به ازدواج نگیرم. میدونستم زهرا با اون پسره دوسته و به من فکرم نمیکنه اما چه کنم که این دلم حرف حساب حالیش نیست؟ هرچند دوستی زهرا با یک پسر هم خارج از تصورات من نسبت به اون بود.نمیتونست دوستی درکار باشه.شاید یک عشق پنهانه..شایدم نامزد.. اه چی میگی کارن؟اگه نامزد بودن تو خبر داشتی. ادامه دارد... 👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
زیبایی واقعي انسان درچيست؟ روزي شاگردان نزد حکيم رفتند و پرسيدند: «استاد زيبايي انسان درچيست؟» حکيم 2 کاسه کنار شاگردان گذاشت وگفت: به اين 2 کاسه نگاه کنيد اولي ازطلا درست شده است ودرونش سم است و دومي کاسه اي گليست و درونش آب گوارا است، شما کدام راميخوريد؟» شاگردان جواب دادند: کاسه گلي را. حکيم گفت: آدمي هم همچون اين کاسه است. آنچه که آدمي را زيبا ميکند درونش واخلاقش است. بايد سيرتمان رازيباکنيم نه صورتمان را... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ↻ روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبائی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد. دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر به آهستگی شیر را سر کشید و گفت : چقدر باید به شما بپردازم؟ دختر پاسخ داد: چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد. پسرک گفت: پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم. سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند. ↻ دکتر هوارد کلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه اورا شناخت. سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید. آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود.به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود. زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد .چیزی توجه اش را جلب کرد. چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته انرا خواند: بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است. http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🍃🍃🌺🍃🌹 ✍ *داستان های جذاب؛* مهرزاد خیلی زود وابسته آن جمع صمیمی شده بود. پیش اقای یگانه رفت و گفت: این جا خیلی قشنگه. حس خوبی به آدم میده. آقای یگانه لبخندی زدو گفت:هنوز شلمچه رو ندیدی.... همیشه پدرش چنین طرز فکری به او داده بود که مردم برای پول شهید می شدند. اما او تازه فهمیده بود که شهید شدن... از جان و مال و ناموس گذشتن نه تنها کار شهدا که کار امام حسین هم بوده. و هیچکدام برای مال و منال جان خود را به خطر نمی انداختند. هر چه بود دنیایی نبود، خدایی بود. یک دلیل خدایی داشت. مثل عاشق شدن مقدس بود. فکر مهرزاد دیگر جایی برای حورا نداشت. تمام ذهنش را شور اشتیاق این سفر روحانی پر کرده بود. تمام قلبش درگیر نام یا زهرایی بود که روی سر بند شهدا دیده بود. تمام دلش پیش شهیدی بود که دعوت نامه آن جا را به دستش داده بود. کاش این سفر او را کمی تکان بدهد. کاش او را عوض کند. بعد همه راهی طلائیه شدند. آن جا هم بسیار قشنگ و زیبا بود. با پای پیاده روی خاک داغ راه رفتن اول کمی مهرزاد را اذیت کرد اما بعد دیگر کسی مهرزاد را با کفش ندید. سخنرانی آقای یگانه آنجا کمی بیشتر شد. _پیش از آغاز  جنگ در تاریخ ۲۷ شهریور ۱۳۵۹ برپایه گزارش گروهان ژاندارمری هوزگان، نیروهای عراقی روبروی پاسگاه طلائیه قدیم با ۱۰۰ دستگاه تانک و روبروی پاسگاه طلائیه جدید با سنگرسازی و انتقال نیروها برای حمله آماده می‌شدند. طلائیه از روزهای آغازین جنگ تا عقب‌نشینی عراق در عملیات بیت المقدس در دست نیروهای عراقی بود. هر چه می گذشت و جاهای دیگر که می رفتند مهرزاد بیشتر از پیش عاشق و دیوانه این مناطق می شد. گوشی اش از ساعتی که پایش را در خرمشهر گذاشت خاموش بود. قصد روشن کردن هم نداشت. دلش می خواست در این سفر فقط برای خودش باشد. آقای یگانه وقتی مهرزاد را مشغول نماز خواندن روی خاک گرم طلائیه دید لبخند عمیقی بین ریش های پر پشتش نمایان شد و زیر لب گفت: یا ارحم الراحمین.. سنه قوربان یا الله. آن شب آقای یگانه قصد کرد به بچه ها شام فلافل بدهد و بعد هم در گروهبانشان بازی دسته جمعی بر پا کند. حسابی آن شب به مهرزاد خوش گذشت. حال دیگر با همه صمیمی شده بود و حسابی با پسرا گرم می گرفت. او آقای یگانه را مانند پدری جوان و دل سوز می دانست که راه درست را به او نشان داده بود. شب بعد از بازی بچه ها از خستگی خوابشان برد ولی مهرزاد چشم روی هم نگذاشت. تحولی آشکار را درون خود حس می کرد. دستی به صورتش کشید که تیزی ته ریش کوتاهش را حس کرد. مگر با ته ریش جذاب تر نمی شوند؟ پس چرا خود را شبیه دخترا کند و تمام ریشش را با تیغ بزند؟ ریش به او بیشتر می آمد پس تصمیم گرفت دیگر کوتاهشان نکند. ادامہ دارد... ✨💫✨💫✨💫✨ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🍃🍃🌺🍃🌹 ✍ *داستان های جذاب؛* حاج خانم در جواب همسرش پاسخ داد: امیر مهدی رو خودت بزرگ کردی حاجی. اون حتما یه چیزی تو دختره می بینه که انتخابش کرده. بریم ببینیم خدا چی میخواد. پسری که من و شما بزرگش کردیم و با ایمانه حتما دختری ک دیده دختر خوبیه. _باشه خانوم. سپردم این وصلت رو به جدم حضرت زهرا. هر چی خودش خواست انشالله ک درسته. برم بیرون و برگردم اگر شد زنگ بزنیم برای اجازه گرفتن از خانواده حورا خانم. **** _سلام علیکم. خوبین ان شالله؟ _سلام. بفرماین. _من پدر امیر مهدی هستم. قرض از مزاحمت جناب ما امرمون خیره اگه خدا بخواد. شما دایی حورا خانم هستین دیگه؟ _بله بله خواهش میکنم بفرمایین. _ما می خواستیم اگه بشه فردا شب برای خواستگاری حورا خانم مزاحمتون بشیم. آقا رضا کمی مکث کرد. نمیدانست چی بگوید ولی خودش را جمع وجور کرد وگفت:شما از کجا حورا خانم ما رو می شناسین؟ _ حورا خانم دوست عروس بنده هستن. گویا هم دانشگاهین. برای عقد عروس و پسرمم اومدن حرم و من دیدمشون. خانم ما عم خیلی از حجب و حیای دختر خواهر شما خوشش اومد و پسرمونم که... خنده ای کرد و گفت: قضیه اون یک دل نه صد دله حاج آقا. برای اولین بار بود کسی او را حاج آقا صدا می کرد. _ خلاصه ما هم شمارتونو از عروسمون گرفتیم تا مزاحمتون بشیم برای امر خیر. شاید فرجی شد و این پسر ما هم از مجردی و تنهاییش دراومد. _پسرتون چی کاره اس؟ _ امیر مهدی ما تو مغازه انگشتر و عطر فروشی سمت حرم کار میکنه. در اصل من دو دهنه مغازه دارم که یکیش مال پسرامه یکیشم یه جوونی رو گذاشته بودم برای فروشندگی که چند روزی اومد اجازه گرفت که بره سفر. _آهان که این طور. باشه ما فرداشب منتظرتونیم. _خیلی ممنونم. ببخشید‌آقای؟؟ _ ایزدی هستم. _ بله جناب ایزدی پس ما مزاحمتون میشیم. _ اختیار دارین. امری دیگه نیست؟ _ عرضی نیست. التماس دعا یا علی خدانگهدار. _ خدافظ پدر امیر مهدی نفس عمیقی کشید وگفت: بفرما حاج خانم به امیر مهدی بگو خودشو واسه فردا شب اماده کنه. _نه من نمیگم خودت برو یه سر بزن مغازه اونجا ببینش بهش بگو. _باشه پس خودم میگم بهش . امیر مهدی مشغول مغازه و مشتری ها بود که پدرش را دید و گفت: عه سلام بابا. خوبین؟ _سلام پسرم. بیا کارا رو ول کن. یه دقیقه باهات حرف دارم. امیر مهدی گفت: چشم شما برین بشینین من مشتری ها رو جواب کنم میام. بعد از اینکه مشتری ها رفتند، دو فنجان چای برای خودش و پدرش ریخت و گذاشت روی میز. _ من در خدمتتم بابا جون. _ببین بابا جون زندگی شوخی بردار نیست. باید تا آخرش وایستی. ببینم تو اصلا حورا رو دوست داری؟ امیر مهدی که خیلی خجالتی بود کمی من و من کرد ولی چیزی نگفت. _ ای بابا خوب دوسش داری دیگه. پس برو و خودتو واسه فردا شب اماده کن. امیر مهدی مات و مبهوت مانده بود. با تعجب گفت: واقعا بابا ؟؟ _آره برو دیگه. _ پس مغازه چی میشه؟ _برو من در مغازه هستم. خسته شدم زنگ میزنم داداشت بیاد. تو خیالت راحت باشه پسرم. امیر مهدی از ذوق نمیدانست چه بگوید. اول به آرایشگاه رفت و بعد هم سری به بوتیک ها زد و کت و شلوار قشنگی خرید. آن قدر خوشحال و ذوق زده بود که ماشین ها را دو تا یکی رد می کرد که زودتر به مقصد برسد. ادامہ دارد...... ✨💫✨💫✨💫✨ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🍃🍃🌺🍃🌹 ✍ *داستان های جذاب؛* روز سوم شد و روز آخر. آخرین یادمانی که می خواستند بروند شلمچه بود. از درب ورودی کفش هایشان را درآوردند. ازطرفی اذان را هم گفته بودند و برای نماز جماعت می خواستند برسند. سنگ و کلوخ های ریز وارد پایشان میشد. ولی این باعث نمیشد که سرعتشان برای رسیدن به نمازجماعت کم شود. نمازجماعت را که خواندند، بیشتر کاروان ها آماده برگشتن شدند اما کاروان مهرزاد اینها تازه آمده بودند. بعد ازگشتن درفروشگاه کوچک شلمچه آقای یگانه بچه ها را به گوشه ای روی خاک ها راهنمایی کرد. و خودش ایستاد برای روایتگری _بچه ها برای بار چندم میگم براتون؟! نمیدونم چیکار کردید که اینجوری دعوتتون کردن. بعداز چندین سال که دارم برای روایتگری میآم، اولین سفرمه که این دعوت شدن های خاص رو میبینم. روبه روتون کربلاست و پشت سرتون مشهد. همینطور که آقای یگانه می گفت همه مخصوصا مهرزاد ناله میکردند و به پهنای صورت، اشک می ریختند. _بزارین ادامه اش رو بگم. تو بین الحرمین نشستین. امشبم که شب جمعه است. شب زیارتی اربابمون حسینه. از همه مهمتر ایام، ایام شادی و سرور ائمه است. نیمه شعبان تو راهه. بیاید همه با هم حدیث کسایی تقدیم کنیم به اهل بیتمون و اونایی که بین ما بودند و الان نیستند. بیاین از امام رضا و امام حسین و این شهدایی که تو جمعشون بودیم و داریم برمی گردیم، بخوایم سند کربلا رو برامون امضا کنن تا سال دیگه این موقع ان شالله کربلا باشیم. آقای یگانه شروع کرد به خواندن حدیث کسا و بچه ها از خود بی خود شده بودند. عجب حال و هوایی بود. بعد از آن هرکدام گوشه ای اختیار کردند. یکی نمازمیخواند.. یکی در سجده بود.. یکی مشغول خاک جمع کردن بود.. اقای یگانه فرصتی به همه داد برای وداع با شهدا. صبح روز بعد با دل هایی شکسته و حالی پرازمعنویت آماده می شدند. هیچ کدام دلشان راضی به رفتن نمی شد عجیب خو گرفته بودند به آن جا. معراج شهدا آخرین جایی بود که رفتند. نوای مداحی شهیدگمنام پخش می شد. عکس و فیلم مادران شهدایی که تفحص شده بودند را هم گذاشته بودند. دو شهید گمنام هم آورده بودند. آن ها دقیقا روزی که کاروان آقای یگانه وارد خرمشهر شد پیدا شده بودند. باز هم نشانه... باز هم دعوت خاص شهدا... آقای یگانه درحالی که خودش اشک می ریخت، تنهاجملاتی که توانست بگوید این بود "بچه ها چی کارکردین شماها؟ چیکارکردین که شهدا این طوری دارند با ما عشق بازی میکنند؟ انگار راست قامت ازبدو ورودتون ایستادند تا به شما خوش آمد بگن. انگار که شماها مهمونای خاص شهدا بودین." بعد این جملات، بچه ها دیگر جانی برایشان نمانده بود از بس که گریه کرده بودند. به ایستگاه قطار رفتند و بعد از رفتن به قم و زیارت درقم وجمکران برگشتند به سمت مشهد. ادامہ دارد..... ✨💫✨💫✨💫✨ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🍃🍃🌺🍃🌹 ✍ *داستان های جذاب؛* بعد از خرید یک دست کت و شلوار شیک برای خودش یک دست هم برای پدرش خرید. سوار ماشین شد. چند دقیقه توی ترافیک با خودش خلوت کرده بود. استرس این را داشت که چطور با خونواده حورا روبرو شود. _ اقا نمیخوای حرکت کنی ما کار و زندگی داریم. امیر مهدی با معذرت خواهی لبخندی زد و راه افتاد. روز بعد تا ساعت۸شب در مغازه بود. وقتی به خانه رسید ساعت ۸و نیم شب بود. پدر و مادرش با استرس گفتند: پسر کجا بودی تو؟ منتظرت بودیم خب دیر شد.گوشیتم که جواب نمیدی نگرانت شدیم. امیرمهدی در جواب آن ها پاسخ داد: شرمنده توی ترافیک مونده بودم. _آخ از دست تو پسر. _مادر من ناراحت نشین بیاید ببینید چی خریدم برا بابا. کت و شلوار را از کاور در آورد و به دست پدرش داد. _قابل شما رو نداره باباجون. امیدوارم خوشتون بیاد. _ وای پسرم دست شما درد نکنه. چرا زحمت کشیدی؟ خیلی قشنگه ممنونم پسرم. _خواهش میکنم پدرم وظیفه بود. ببخشید که کمه. _قربونت برم پسرم نزن این حرفو. هدی گفت:خب دیگه بریم دیره مامان جون. بالاخره همه با خوشی و خنده راه افتادند. فقط دل در دل امیر مهدی نبود. چقدر دلش برای حورایش تنگ شده بود. چقدر بی صبرانه منتظر دیدن حورا در لباس سفید خاستگاری بود.قلبش در سینه می کوبید و بی قراری می کرد. "ميگم دلبر ولى من دوستت دارم چون شبيهِ هيچكس نيستى شبيهِ هيچكس شعر نميخونى شبيهِ هيچكس نگآه نميكنى شبيهِ هيچكس نيستى جز خودت كه دلبرى يا اينكه هيچكس شبيه‌ات دلبر نيست؟ و شعر نميخونه؟ و نگاه نميكنه؟ و نميدونم... ولى ميدونم كه تو، فقط تو دلبرى... شبيهِ خودت دلبر بمون هميشه خـب؟!" ادامہ دارد.... ✨💫✨💫✨💫✨ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662