#باغ_مارشال_10
سرهنگ که گویی باغ را او کشف کرده رو به همسرش گفت:فکر میکردی چنین باغی تو این ابادی وجود داشته باشه؟خانم
اذعان داشت هرگز تصورش را هم نمیکرد.در حالیکه سعی داشتم طرف صحبتم سرهنگ باشد گفتم:متاسفانه شما
اینجا نمیمونین تا جاهای با صفاتری رو به شما نشون بدم.ناگهان سیما با لبخند و حالتی صمیمی رو بمن کرد و گفت:از
کجا معلوم؟با این پذیرایی و مهمون نوازی و آقایی مثل شما و دختری به این مهربانی مثل ترگل خانم شاید اینجا
بمونیم و اصلا شیراز رو فراموش کنیم.بی اختیار چند لحظه به او خیره شدم دنبال جمله ای میگشتم که در شان او
باشد.گفتم:نظر لطف شماست.این باغ قابل شما را ندارد.تا انتهای باغ رفتیم و برگشتیم.هر لحظه شور جوانی ام با
زیبایی و حرکات دلفریب سیما حرارت بیشتری میگرفت و جوشش غریبی در رگهایم حس میکردم.من در خانه
فروغ الملک و بقیه قوامی ها زنان و دختران زیبا زیاد دیده بودم اما تحت تاثیر هیچکدام قرار نگرفته بودم.با اینکه
مورد توجه بعضی از آنها بودم فرار میکردم و همیشه دوستان مرا متهم میکردند احساس ندارم.خودم هم نمیدانستم
چرا با خانواد سرهنگ احساس نزدیکی میکنم.هرگز دلم نمیخواست از آنها جدا شوم.زمان خیلی زود
میگذشت.خورشید کم کم به افق مغرب نزدیک میشد .اسدالله و حسن چند نیمکت چوبی کنار استخر چیدند پدرم
هم از راه رسید غیر از سیاوش و جمشید که با تفنگ ساچمه ای بجان پرندگان افتاده بودند.همگی روی نیمکتها
نشستیم .مادرم دستور چای داد.حالت من برای مادرم تازگی داشت.مرا کنار کشید و پرسید:چرا اینقدر تو
فکری.خستگی و سر درد را بهانه کردم به شک افتاده بود.برای اینکه او را از شک و گمان بیرون بیاورم و خودم از
هم از چشمان افسونگر سیما خلاص شوم تصمیم گرفتم به قصر الدشت بروم و شب را همانجا بمانم.بهانه ای نداشتم
جز اینکه بگویم بهرام منتظر من است.
وقتی پردم گفت ساعتی پیش بهرام و پسر ضرغامی به شیراز رفتند جا خوردم.مادر سیما از فرصت استفاده کرد و
گفت:خب شانس ما بود که شما رو بیشتر زیارت کنیم.
سرهنگ از پدرم اجازه خواست در صورت تعمیر ماشین زحمت را کم کنند پدرم با خوشرویی دستی روی شانه او زد
و گفت:حالاکه ماشین درست نشده.اگرم درست میشد به این زودی نمیذاشتم برین مگر غیر از اینه که برای گردش
اومدین؟کار دیگه ای هم دارین؟از جمله پدرم خوشم آمد در صورتیکه قبلا هر وقت بکسی اصرار میکرد از او انتقاد
میکردم چرا بیشتر وقتش را صرف این و ان میکند.آنها گرم صحبت بودند که به عمارت رفتم.طولی نکشید سرهنگ
به اتفاق پدر و مادرم داخل عمارت شدند.پدرم به گمان اینکه من از مهمانداری خسته و از اصرار او ناراحت شدم
زبان به تعریف و تمجید از سرهنگ گشود که آدم با شخصیت و خانواده داری است.مادرم هم از خانم سرهنگ
خوشش آمده بود.میگفت:شیراز با خانواده های افسران زیادی نشست و برخاست کرم ولی بی آالیش تر و بی تکبر
تر از این خونواده هرگز ندیدم.هر دو معتقد بودند شاید این اشنایی باعث شود سالها دو خانواده با هم دوست بمانند
و با یکدیگر رفت و آمد داشته باشند.ایوان با قالیهای رنگارنگ فرش شده بود و آماده پذیرایی از کسانی بود که
موجی از دلشوره و اضطراب در دلم انداخته بودند.در حاشیه ایوان قدم میزدم و سعی میکردم بر آشوب درونم
مسلط شوم.غرق در افکار جورواجور بودم که مهمانان با تعارف مادرم به ایوان آمدند.
سیما پیراهنی ارغوانی پوشیده بود و دستمال بلند لیمویی رنگی از لاب لای موهایش عبور داده بود که دنباله آن با پیچ و
تاب گیسوانش تا میانه کمر باریکش آویزان بود.
خدای من چقدر رنگ ارغوانی به او می آمد و زیباترش میکرد!هر چه سعی کردم تابع احساسات نشوم امکان
نداشت.اطراف شقیقه و دور چشمانم کرخ شده بود.صدای ضربان قلبم در گوشم میپیچید.حال و هوای عجیبی.....
ادامه دارد.....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_11
داشتم.بالاخره با اشاره پدرم بخود آمدم و روبروی سرهنگ نشستم طوریکه نگاهم به سیما نیفتد.اما او بدون توجه به
اینکه در من چه میگذرد به اتفاق ترگل در حاشیه ایوان بالا و پایین میرفت.ترگل در پی کاری که مادرم از او خواسته
بود سیما را تنها گذاشت و او درست روبروی من به نرده های چوبی کنار ایوان تکیه داد و نگاهش را به چشم انداز
ایوان دوخت.منهم در امتداد نگاهش محو تماشا شدم.دهها بار آن منظره را دیده بودم ولی هرگز انقدر دقت نکرده
بودم .باغها و مزارع سیفی کاری شده که دور تا دورشان را بوته های بلند آفتابگردان پوشانده بودند کمی دورتر
ساقه های طلایی خوشه های گندم و در نهایت تکه ابرهای تیره رنگ در میان شعاع نارنجی آفتاب واقعا غروب دل
انگیزی بود.با ورود اسدالله برای اینکه خودم را سرگرم کنم سینی چای را از او گرفت.در نظر اسدالله اینکار توهین به
خانواده ام بود هرگز رسم نبود خان زاده ای کار نوکر و کلفت را انجام دهد.پدر ومادرم تعجب کرده بودند .من
سینی چای را جلو سرهنگ و خانمش سپس بقیه گرفتم.سیما هم کنار مادرش نشست.مجبور بودم به او هم تعارف
کنم.خدا میداند وقتی چای را برداشت و به چشمان خیره شد و تشکر کرد چه حالی بمن دست داد آنقدر که تاب
نیاوردم و از پله های خارجی ایوان خودم را به کنار استخر رساندم.با اعصابی کرخ شده روی یکی از نیمکتها
نشستم.گویی روح در جسمم سنگینی میکرد.احساس میکردم طنابی به انتهای قلبم بسته اند و به سمتی که سیما
نشسته میکشانند.بلند شدم قدم زنان به انتهای باغ رفتم و برگشتم.هوا کاملا تاریک شده بود.چراغهای ایوان و
اطراف استخر همراه با صدای موتور روشن شدند.ساعتی به ماهی های قرمزی که برای بدست آوردن حشره ای تا
سطح اب بالا می آمدند نگریستم.حالتی میان سستی و هوشیاری داشتم که ناگهان با صدای اسداهلل بخود آمدم.پدرم
مرا احضار کرده بود.به ایوان برگشتم همه از غیبت من تعجب کرده بودند.مادرم که متوجه حالت پریشان من شده
بود مرا کنار کشید و گفت:چی شده؟چرا تو فکری؟کجا رفته بودی؟چرا میخواستی بری قصر الدشت ؟تو که از قصر
الدشت بیزار بودی!اگه اتفاقی افتاده بگو.
از حالت خودم و حدس و گمان مادرم خنده ام گرفته بودم.خنده من بیشتر او را عصبانی کرد.سرم داد کشید.تا
برایش قسم نخوردم که هیچ اتفاق ناگواری رخ نداده دست از سرم برنداشت.سردرد و خستگی را بهانه کردم و
ظاهرا قضیه فیصله یافت.به اتفاق به ایوان برگشتم.
گفت و گوی پدرم و سرهنگ به وقایع اشغال بوشهر توسط انگلیسی ها و شجاعت و مردانگی و رییس علی دلواری
رسیده بودند.پدر با آب و تاب ماجرای رییس علی را که از پدرش شنیده بود شرح میداد و معقتد بود اکثر دلواری
ها شجاع و بی باک هستند. موقع صرف شام شد و صحبت به تعارف و تشکر کشیده شد و من در درون با خودم
میجنگیدم نباید تا این حد تحت تاثیر دختری غریبه که فقط یک شب مهمان ما بوده قرار بگیرم.شام را آورند کلم
پلو با گوشت بره غذای مخصوص شیرازیها و مورد علاقه من و ته چین مرغ که آشپز واقعا در پخت آن سلیقه به
خرج داده .شام از نهار مفصل تر بود.سیما آنقدر جابجا شد تا بالاخره روبروی من نشست.و وانمود میکرد که منظوری
ندارد.او و مادرش از دستپخت آشپز و سلیقه مادرم خیلی تعریف کردند.بعد از صرف شام و نوشیدن چای و صحبت
درباره موضوعهای مختلف یکی از اتاقهای عمارت را که دو پنجره داشت و جریان باد از آن عبور میکرد برای
استراحت آنها آماده کردیم.محل خواب من من و جمشید هم مثل هر شب در ایوان بود.سیاوش هم چون دلش
میخواست با جمشید باشد از پدر و مادرش اجازه گرفت شب را کنار من و جمشید بخوابد.سیما انقدر بالاو پایین
رفت تا بالاخره مرا گوشه ایوان گیر آورد و با حالتی دلرباتر از قبل بمن شب بخیر گفت.نمیتوانم حال خودم و فضای
آن شب را آنطور که باید توصیف کنم....
نویسنده:حسن کریم پور
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⚜تاثیر بسیار ذکر «لاحول و لا قوه الا بالله»
امام صادق (ع) فرموده است :
🍃هرگاه از قدرتمند، یا چیز دیگری ناراحت و اندوهناک شدید، ذکر «لاحول و لا قوه الا بالله» را زیاد تکرار کنید، زیرا این ذکر کلید گشایش هرگونه گرفتاری و ناراحتی است، و گنجی است از گنجهای بهشت.» و نیز فرمود:
رسول اکرم (ص) فرمود:
🍃«ذکر «لا حول و لا قوه الا بالله» نود و نه درد را شفا می دهد که ساده ترین آنها اندوه است.»
و نیز فرمود: «در شب معراج ابراهیم خلیل بر من گذر کرد، و گفت: به امتت امر کن در بهشت، بسیار درخت نشاء نمایید که زمینش وسیع و خاکش پاک است.» گفتم «نشاء بهشت» چیست؟
پاسخ داد: لا حول و لا قوه الا بالله
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔵اهمیت احترام به سادات!
🌹در محضر آیت الله بهجت ره:
احترام به سادات و مودّت و محبت به آنها، خیلی سفارش شده است.
🍃بعضی فرمودهاند بارها اتفاق افتاده با نظر سیدی مخالفت نمودم و چوبش را از جای دیگر خوردم.
💥 بلکه از این بالاتر، پدری که سید بود نقل میکرد:
گاهی فرزند خود را بهعنوان تأدیب کتک میزدم، بلافاصله گرفتاری و ناراحتی برایم پیش میآمد...
🌺حضرت امام حسن عسکری علیهالسلام به شخصی که به یکی از سادات بیاعتنایی کرده بود ایراد گرفتند. آن شخص عرض کرد:
بیاعتنایی من به او، بهخاطر مخالفت او با شما بود.
💚حضرت در جواب فرمود: چون او به ما انتساب دارد، نمیبایست چنین میکردی..!
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
📘در محضر بهجت، ج۲، ص۳۰۵
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ببینید، شاید بعضیهاشو نمیدونستید.
"خوراکیهایی که نباید در یخچال نگهداری شوند."
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🧞♀#زن_خطاکار_و_پسری_زیبارو
در زمان ملانصرالدین جوانى بسيار زيبا و خوش چهره ای بود که به شغل بزازى مشغول بود. زنى ثروتمند عاشق او مى شود..
از او مى خواهد تا پارچه هائى را از او بخرد به شرط آنكه به منزلش بياورد تا پول را هم به او بدهد.
چون جوان وارد منزل آن زن شد، زن درب خانه را قفل کرد و بساط شراب را فراهم کرده و از جوان زیبا خواست كه با او زنا كند. او در جواب مى گويد: پناه به خداى مى برم و در مذمت عمل شنيع زنا مطالبى مى گويد.
حرفهايش در زن تاءثير نكرد. تا اینکه....
💠ادامه داستان...👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
حضرت شعیب میگفت :
گناه نکنید که خدا بر شما بلا نازل میکند..
یکی آمد و گفت من خیلی هم گناه
کردم ولی خدا اصلا بلایی بر من نازل نکرده!
خداوند به حضرت
شعیب وحی میکند که به او
بگو اتفاقا تو سر تا پا در زنجیر هستی..
آن فرد از حضرت
شعیب درخواست نشانه میکند.
خداوند میگوید به او بگو
که عباداتش را فقط به عنوان تکلیف
انجام میدهد و هیچ لذتی از آنها نمیبرد..
امام صادق علیه السلام فرمودند:
خداوند كمترين كاري كه درباره
گناهکار انجـام مـیدهد اين است كـه
او را از لـذّت مـناجـات محـروم ميسـازد.
📚|معراجالسعادة صفحه۶۷۳
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#حكايتی_زیبا_و_خواندنى
پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز٬ انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را میطلبید٬
وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بیحکمت نیست.»
پادشاه از شنیدن این حرف ناراحتتر شد و فریاد کشید:
«در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند.
روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیلهای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند.
اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت.
در حالی که به سخن وزیر میاندیشید دستور آزادی وزیر را داد. وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایدهای داشته؟»
وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد:
برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم.
🌟ای کاش از الطاف پنهان حق سر در
میآوردیم که این گونه ناسپاس خدا نباشیم
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
گویند مردی بود منافق اما زنی داشت مومن و متدین. این زن تمام کارهایش را با بسم الله"آغاز می کرد. شوهرش از توسل جستن او به این نام مبارک بسیار غضبناک می شد و سعی می کرد که او را از این عادت منصرف کند. روزی کیسه ای پر از طلا به زن داد تا آن را به عنوان امانت نکه دارد زن آن را گرفت و با گفتن " بسم الله الرحمن الرحیم" در پارچه ای پیچید و با " بسم الله " آن رادر گوشه ای از خانه پنهان کرد، شوهرش مخفیانه آن طلا را دزدید و به دریا انداخت تا همسرش را محکوم و خجالت زده کند و "بسم الله" را بی ارزش جلوه دهد.
وی بعد از این کار به مغازه خود رفت. در بین روز صیادی دو ماهی را برای فروش آورد آن مرد ماهی ها را خرید و به منزل فرستاد تا زنش آن را برای نهار آماده سازد.زن وقتی شکم یکی از آن دو ماهی را پاره کرد دید همان کیسه طلا که پنهان کرده بود درون شکم یکی از ماهی هاست آن را برداشتو با گفتن "بسم الله" در مکان اول خود گذاشت.شوهر به خانه برگشت و کیسه زر را طلب کرد. زن مومنه فورا با گفتن "بسم الله" از جای برخاست و کیسه زر را آورد شوهرش خیلی تعجب کرد و سجده شکر الهی را به جا آورد و از جمله مومنین و متقین گردید.
ﻳﻪ ﻗﺴﻤﺘﻲ ﺍﺯﺳﻮﺭﻩ ﯾﺲ ﺗﻮ ﻗﺮﺁﻥ ﻫﺴﺖ ﻛﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ :
))•°• ﻛــُﻞِ ﻓــﻲ ﻓَﻠَــﻚ•َ((° َ•
ﻛــﻪ ﻣﻌﻨﻴﺶ ﻣﻴــﺸﻪ ﻫﻤــﻪ ﭼﻴـﺰ ﺩﺭ ﮔـﺮﺩﺵ ﺍﺳﺖ ↺
ﺟﺎﻟﺒﻴـﺶ ﺍﻳﻨﺠﺎﺳﺖ ﻛـﻪ ﺍﮔـﺮ ﻫﻤﻴﻨـﻮ ﺑـﺮ ﻋــﻜﺲ ﺑﺨــﻮﻧﻲ ﺑــﺎﺯﻡ
ﻣﻴــﺸﻪ :
↺
ﻛُــﻞِ ﻓــﻲ ﻓَﻠــﮏ
↻
ﯾﻌﻨـــﯽ ﺧـﻮﺩ ﺁﻳـﻪ ﻫــﻢ ﺩﺭ ﮔــﺮﺩﺷـﻪ
ﻋـﺎﺷﻖ ﺍﯾـﻦ ﺍﻋﺠﺎﺯﺍی ﻗــــﺮﺁﻧﻢ
حضرت علی" فرمودند: وقتی یک انسان جوان توبه می کند از مشرق تا مغرب قبرستان ها برای چهل روز از عذاب قبر نجات داده میشوند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴انسانها هنگام مرگ چه چیزهایی می بینند؟!
امام علی (علیه السلام) فرمود:
در آخرین روز از روزهای دنیا و اولین روز از روزهای آخرت چهره هایی برای انسان متمثل می شوند. اولین چهره ای که متمثل می شود ازاو می پرسد تو که هستی؟ می گوید من اموال تو هستم. به او می گوید من برای تو زحمت کشیدم در این آخر عمری می بینی شدیداً گرفتارم تو به چه درد من می خوری؟ اموالش به او می گوید تو به اندازه یک کفن حق داری. کفنت را بردار بقیه مال تو نیست و مال بازماندگان است. از این ناامید می شود که چهره دومی برایش تمثل پیدا می کند. می پرسد تو که هستی؟ می گوید من اهل تو هستم . اهل یعنی خانواده، زن، فرزند، پدر، مادر، دوست ، آشنا، کسانی که عنوان اهل به آنها اطلاق می شود. می گوید من برای شما زحمت کشیدم. استراحت شما را به استراحت خودم ترجیح دادم الی آخر و کارهایی که برایشان انجام داده را بازگو می کند و گرفتاری خودش را مطرح می کند. اهلش به او می گویند ما تو را تا قبر همراهی می کنیم ، دفن می کنیم و بر می گردیم زیرا نمی توانیم همراهت داخل قبر بیاییم. چهره سوم که اعمالش هست تمثل پیدا می کند به او می گوید تو که هستی؟ می گوید من اعمال تو هستم. به او می گوید من نسبت به تو خیلی دل خوشی نداشتم سخت بودی برای من حالا به چه درد من می خوری؟ اعمال می گوید من همه جا همراه تو هستم. در عالم برزخ، قبر، قیامت و...
📕بحارالانوار ج ۶ ص ۱۶۱
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند ترفند جالب عکاسی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
• پلیس : 110
• هلال احمر : 112
• اورژانس : 115
• برق :121
• آب : 122
• آتش نشانی : 125
• گاز : 194
• پست تلفنی : 193
🔻 این شماره ها را بخاطر بسپارید و به کودکانتان آموزش دهید
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عجوبابالحوائج🌼
🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃
🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن
#زیارتنامه_شهدا
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨
#باغ_مارشال_12
با اینکه میدانستم سیما همان یکشب مهمان ماست هرگز در مخیله ام نمیگنجید بخواهم به او دل ببندم و عاشق شدن
و دوست داشتن را آنهم در آن مدت کوتاه مسخره و محال میدانستم تا پاسی از نیمه شب به فکر او بودم.ما عادت
داشتیم هر ساعت از شب که میخوابیدیم صبح زود بیدار شویم البته به آن زودی که روز قبل به شکار رفته بودیم
ولی قلب از طلوع افتاب باید بیدار میشدیم.آن روز صبح وقتی بیدار شدم زمین و آسمان و باغ و گل و گیاه برایم
جلوه دیگری داشت .حالت خستگی توام با لذت و اشتیاق داشتم.مثل هر روز نبودم از پله های ایوان پایین آمدم یکی
دو بار اطراف استخر قدم زدم و سپس روی یکی از نیمکتها نشستم.غیر از صدای پرندگان و نسیم مالیمی که برگهای
درختان را تکان میداد صدای دیگری بگوش نمیرسید.با خود کلنجار میرفتم که ناگهان متوجه شدم سیما کنار ایوان
ایستاده است .تا مرا دید برایم دست تکان داد.با عجله پایین آمد بمن نزدیک شد و سلام کرد.به او صبح بخیر گفتم
چشمان خواب آلودیش از شب قبل زیباتر بنظر می آمد.موهایش پریشانش را مرتب با دست پشت سرش می
انداخت.وانمود میکردم بی تفاوتم و بدنبال جمله ای میگشتم که سر حرف را باز کنم بعد از چند لحظه سکوت
گفتم:انگار شما هم عادت دارین صبح زود از خواب بیدار شین؟
با دست موهایش را که تا روی صورتش آمده بود کنار زد و گفت:نه عادت ندارم اما حیف بود از هوای به این لطیفی
استفاده نکنم.در بیان جمالت مسلط بود و خیلی راحت حرف میزد.بدم نمی امد با او صحبت کنم ولی
میترسیدم.تربیت و آداب و رسوم خانواده بمن اجازه نمیداد با یک دختر تنها دور از چشم پدر و مادرش حرف بزنم
چاره ای هم نداشتم از ادب دور بود یک متربه و بدون هیچ دلیلی رهاش کنم.از درس و مطالعه شروع کردیم گفت
یکسال دیگر دبیرستان را تمام میکند بر خلاف من که طبیعی خوانده بودم رشته اش ادبی بود و ادعا میکرد ادبیات را
دوست دارد تصمیم داشت در همان رشته ادامه تحصیل بدهد.
صحبت کتاب خوندن به میان آمد.من یکی دو اثر فارسی مثل دختر یتیم و ستاره از جواد فاضل و چند رمان خارجی
از جمله بینوایان و بر باد رفته را خوانده بودم.مطالعه سیما خیلی بیشتر از من بود غرش طوفان اثر الکساندر دوما را
دوباره خوانده بود.از چرم ساغری بالزاک و دوزخ دانته حرف میزد از قهرمان کتاب سرگذشت مارلی کرلی میگفت
چطور عشق او را به منجالب و بدبختی کشاند.
طرز بیان و تجزیه و تحلیل و نقد ادبی اش به سن و سالش نمی آمد.
از هم صحبتی با چنین دختری لذت میبردم یک مرتبه متوجه شدم به انتهای باغ رسیدیم.موجی از تشویش و نگرانی
بر دلم سایه افکند .معذرت خواستم و خواهش کردم تنها به عمارت برگردد.متوجه منظورم شد.از او که جدا شدم
حس کردم آتش در جانم افتاده است.از بیراهه خودم را به عمارت رساندم سیما زودتر از من رسیده بود بی اعتنا
بمن با ترگل صحبت میکرد.
مادرم بساط صبحانه را در قسمت سایه گیر ایوان پهن کرده بود تخم مرغ کره پنیر محلی عسل و مغز گردو به حد
کافی درسفره چیده بود.پدرم ضمن صبحانه به سرهنگ گفت:خونه ما تو شیراز خالیه و غیر از سرایدار کسی اونجا
زندگی نمیکنه.میتونین چند روزی که شیراز هستین به خونه ما برین که به مراتب راحت تر از هتله.و برای اینکه
سرهنگ دعوت او را بپذیرد از من خواست با آنها به شیراز بروم.
خوشحال شدم سرهنگ و خانواده اش مدام تعارف میکردند اما پدرم معتقد بود با داشتن خانه و زندگی در شیراز
صحیح نیست مهمانانش در هتل اقامت کنند...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_13
سکوت من علامت رضایت بود و لبخند سیما نشان میداد از اینکه با آنها همسفر میشوم خوشحال است.سیاوش هم
مرتب از جمشید خواهش میکرد این چند روز او را تنها نگذارد و بالاخره پدرم موافقت کرد جمشید هم با ما بیاید.تا
ساعت 10که اتومبیل سرهنگ را آوردند وسایل آماده شده بود.اسدالله دو سبد میوه داخل صندوق عقب گذاشت
همگی سوار شدیم.سرهنگ اتومبیل را روشن کرد و به امید اینکه 3 روز دیگر برمیگردیم باغ را ترک کردیم.کمی
ارامش خاطر پیدا کرده بودم و تا حدودی سایه ترس و نگرانی و تشویش از من دور شده بود.به هر آبادی که
میرسیدیم درباره مالک و خان آبادی و آداب و رسوم اهالی توضیح میدادم.سیما درست پشت سر من نشسته بود و
من پهلو به صندلی تکیه داده بودم که پشتم به او نباشد.گاهی سرش را آنقدر بمن نزدیک میکرد که گرمی نفسش را
روی شانه هایم حس میکردم.خانم سرهنگ از اینکه دل به ثروت و املاک پدرم نبسته بودم و تصمیم داشتم ادامه
تحصیل بدهم خوشش آمده بود.میگفت هرکاری از دستشان بر بیاید برای من انجام خواهند داد.ناگهان سیما میان
حرف او آمد و گفت:خیلی دلم میخواست دختری رو که مادرتون براتون در نظر گرفته ببینم.روی صورتم عرق
سردی نشست ظاهرا مادرم درباره ناهید دختر کاظم خان حرفهایی زده بود و گرنه هرگز اجازه نمیداد با دختر زیبا
و دلربایی مثل سیما همسفر شوم.در حالیکه از مادرم ناراحت بودم گفتم:تو این منطقه معمولا پدر و مادر درباره
ازدواج تصمیم میگیرن ولی من هرگز با کسی که مادرم در نظر داره ازدواج نمیکنم چون دوستش ندارم.خانم
سرهنگ با تعجب گفت:چطور مادرتون میگفت کار تمام شده است و تا اول مهر عقد میشن.مادرتون ما رو هم دعوت
کرد.
گفتم:نه اصلا تا تحصیلم تموم نشه ازدواج معنی نداره و تا اون وقت هم دختر مورد علاقه مادرم دیگه بدرد من
نمیخوره.
نزدیک ظهر به شیراز رسیدیم خانه ما در خوش اب و هوا ترین منطقه شیراز واقع بود و حیاطش غرق در بوته های
گل بود.مسیب سرایدار ما در حیاط را باز کرد.هاج و واج مانده بود.سراغ پدر و مادر را گرفت.و ماجرای روز پیش را
مفید و ختصر برایش شرح دادم و خواهش کرم اتاق مهمانان را آماده کند.
وسایل را داخل ساختمان برد و ما از بعد از استراحتی کوتاه برای صرف نهار به یکی از رستورانها معروف شیراز
رفتیم.
بخانه که برگشتیم چای آماده شده بود.مسیب میوه هایی که از باغ آورده بودیم داخل ظرف چیده و روی میز
گذاشته بود.من به اتاق خودم رفتم و آنها را برای استراحت تنها گذاشتم.
روی تخت دراز کشیدم بخودم گفتم یعنی من واقعا به سیما دل بسته ام و آیا مجبورم با ناهید ازدواج کنم؟او هم از
من خوشش می آید؟خب به مادرم چه بگویم؟اصلا شاید همه اینها اوهام باشد و صمیمیت سیما بی منظور است و
نمیشود باور کرد دختری به این زیبایی صدها عاشق و دلباخته در تهران نداشته باشد.به این خیال که فکر بچه گانه
است کمی ارام گرفتم و خوابیدم.
ساعت نزدیک 5 بود که با سر و صدای جمشید و سیاوش بلند شدم.همه داخل هال منتظر من بودند.سرهنگ
گفت:خب اختیار ما دست شماست.خسرو خان برنامه چیه؟گفتم:والله نمیدونم مقبره حافظ و سعدی بد نیست.میتونیم
فردا هم به تخت جمشید و نقش رستم بریم و اگه فرصتی بود سری به قلات که منطقه خوش و اب و هواییه بزنیم.
سرهنگ و خانمش قصد داشتند به دیدن یکی از افسران عالی رتبه که سالها در تهران با او رفت و آمد داشتند بروند....
ادامه دارد..
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_14
خلاصه بعد از صرف چای و میوه عازم حافظیه شدیم.سرهنگ و خانمش و من و سیما جمشید و سیاوش دو به دو هم
صحبت بودیم.ترس و دلهره جایش را به شور و هیجان داده بود و لحظه به لحظه خودم را غرق وجود سیما
میپنداشتم و نگاه و خنده و احساس و طرز بیانمان همه را بهم گفته بود. ولی من یقین نداشتم دلباخته یکدیگر باشیم
بخودم میگفتم حتما اشتباه میکنم.
سرهنگ و خانمش معلوم نبود درباره چه موضوعی بحث میکردند فقط فهمیدم خانم از کسی عصبانی است و
سرهنگ از او دفاع میکند و اصلاتوجهی بما نداشتند.سیما دیوان حافظ را از روی قبر برداشت بمن داد و گفت بعد از
نیت باز کنم تا برایم بخواند.چشمم را روی هم گذاشتم کتاب را باز کردم و به سیما دادم.خوب وارد بود میدانست از
کجا باید شروع کند .نگاهی شوخ بمن انداخت و با لهجه و بیان زیبایش خواند:
فکر بلبل همه آنست که گل شد یارش
گل د راندیشه که چون عشوه کند کارش
دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند
خواجه آنست که باشد غم خدمتکارش
جای آنست که خون موج زند در دل لعل
زیر تغابن که خزف میکشند بازارش
بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود
اینهمه قول و غزل تعبیه در منقارش
ایکه در کوچه معشوقه ما میگذری
بر حذر باش که سر میشکند دیوارش
آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
غرلیات باب دل من و شاید هر دوی ما بود.هنوز یکی دو بیت از اشعار مانده بود که صدای جمشید مرا که محسور
بیان شیرین سیما شده بودم بخود آورد.به سمت صدا برگشتم جمشید با یکی از جوانان لوس و ولگر درگیر شده بود
با معذرت از سیما فوری خودم را به محل درگیری رساندم.جوا اوباش به گمان اینکه سیاوش تنهاست پا جلو پای او
آورده بود و جمشید سخت عصبانی کرده بود.حضور سرهنگ و خانمش باعث شد کوتاه بیاییم و گرنه حسابش را
میرسیدم چون خیلی پررو و بد دهن بود.بالاخره با میانجیگری این و آن قضیه فیصله پیدا کرد.خوشبختانه سرهنگ و
خانمش دور از ما بودند و متوجه نشدند ولی سیما ناظر بود چطور از عصبانیت قرمز شده بودم.
بعد از ساعتی گشت و گذار در محوطه حافظیه رهسپار مقبره سعدی شدیم.هوا رو به تاریکی میرفت که از آنجا
سری به دروازه قرآن زدیم و سپس به اکبر اباد رفتیم و شام خوردیم.حدود ساعت 10بخانه برگشتیم مسیب تراس
خانه را فرش کرده بود و میوه و چای آماده کرده بود.تا نیمه شب بیدار بودیم و از موضوعهای مختلف حرف
میزدیم.گاهی با سیما هم صحبت میشدم و هر دو سعی داشتیم با نگاهمان چیزی بهم بفهمانیم کم کم وقت خواب
رسید.برپا کردن پشه بند و افتادن سیاوش از تراس و خنده های بلند ما همسایه روبرو را به نشانه اعتراض دم پنجره
کشاند.چیزی نگفت اما متوجه منظورش شدیم...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💠
حدیثی عجیب
از حضرت امام محمدباقر(علیهالسلام) روایت شده: حضرت حق سبحانه و تعالی فرشتهای را در هر شب جمعه فرمان میدهد که از اول شب تا آخر شب از جانب پروردگار جهانیان از بالای عرش ندا کند:
آیا بنده مؤمنی هست که پیش از طلوع صبح برای هر دو جهانش مرا بخواند تا من درخواستش را اجابت کنم؟
آیا بنده مؤمنی هست که پیش از طلوع صبح از گناهش توبه کند تا توبهاش را بپذیرم؟
آیا بنده مؤمنی هست که در روزی او تنگ گرفته باشم و پیش از طلوع صبح از من بخواهد که روزیاش را فزونی بخشم تا به او وسعت در روزی دهم؟
آیا بنده مؤمن بیماری هست که پیش از برآمدن صبح از من بخواهد شفایش دهم تا به او تندرستی ارزانی کنم؟
آیا بنده مؤمن غمگین در بندی هست که پیش از طلوع صبح از من بخواهد او را از بند برهانم و اندوهش را برطرف سازم تا دعایش را اجابت نمایم؟
آیا بنده مؤمن ستمدیدهای هست که پیش از طلوع صبح دفع ستم ستمکار را از من بخواهد تا انتقام او را از ستمکار بگیرم و حقّش را به وی بازگردانم؟
فرشته حق این ندا را پیوسته تا طلوع صبح جمعه ادامه میدهد!
👈👈👈👈👈حداقل شبهای جمعه رو حتما نماز شب بخوانیم. نیم ساعت مانده به اذان صبح آماده نماز شب باشیم
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
☑️ هزار بار ارزش خوندن داره
ﭘﺪﺭ ﺯﺣﻤﺘﮑﺶ ﺩﺭ ﺩﻣﺎﯼ 50 ﺩﺭﺟﻪ ﺳﺨﺖ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻮﺩ
ﻭ ﭘﺴﺮ 26 ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﻏﺮﻕ ﺩﺭ اينستاگرام ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺖ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺖ :
" ﺑﺴﻼﻣﺘﯽ ﻫﻤﻪ ﯼ ﭘﺪﺭﻫﺎ "... !
ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺯ 5 ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪ .
ﻭﻟﯽ ﺩﺧﺘﺮﺵ لنگ ﻇﻬﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﻓﯿﺲ ﺑﻮﮎ ﭘﺴﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ : ﻫﻤﻪ ﯼ ﻫﺴﺘﯽ ﺍﻡ ﻣﺎﺩﺭ ...!
ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﺗﺎﻕ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺪ، ﺩﺧﺘﺮك ﺩﺍﺩ ﺯﺩ : ﻫﺰﺍﺭ ﺑﺎﺭ ﺑﻬﺖ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﯽ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﯿﺎ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻗﻢ، ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯽ؟؟
ﺭﺍﺳﺘﯽ، ﭘﺴﺖ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻠﯽ ﻻﯾﮏ ﺧﻮﺭﺩ ...
ﻣﺮﺩ ﺗﺎﺑﻠﻮﯼ ﺧﺎﺗﻢ ﮐﺎﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺭﻭﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻧﺼﺐ ﮐﺮﺩ ...
ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ : ﺣﺎﻝ ﺑﺮﺍﺩﺭﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺍﺳﺖ، ﭘﺮﺳﯿﺪﻩ ﺍﯼ ..؟
ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﮔﻔﺖ : ﺍﻻﻥ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ..
اما ! ﺭﻭﯼ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ :
«ﺑﯿﺎ ﺗﺎ ﻗﺪﺭ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ»!
آيا تا بحال !
ﻫﯿﭻ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﮐﻪ ﺷﻌﺎﺭ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯼ، ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﻓﻀﺎﯼ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﺷﺒﺎﻫﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ؟؟
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
حاملگی مرموز مریم با سیب
فالگیر سیبی🍎 را به مریم می دهد و اظهار میدارد دعا خوانده است و باید نصف آنرا داماد و نصف دیگر را شما میل کنید
مریم همان شب به شوهرش که عازم سفر خارج بود ماجرا را اطلاع میدهد و شوهرش هم از این ماجرا خوشحال میشود.
نیما پس از 20 روز به ایران مراجعت میکند وخیلی زود متوجه می شود مریم حامله و در شرایط حمل جنین😳 قرار دارد.
ابتدا بسیار خرسند وخوشحال می شود . اما به این قضیه مشکوک میشود......
🔴 ادامه داستان باز شود👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
هدایت شده از گسترده فایتون
💎توصیه آیت الله العظمی بهجت(ره) در رابطه با حرز امام جواد(ع)📜🔥
🌸خواص حرز😍❌👇
🎁دور شدن نگاه و زبان سوء دشمن
🎁دفع شرور مردم، سلاطین،شیاطین، جنیان،.غولان
🎁حفظ از فریب و دشمنی و حیله
🎁حفظ از جراحت و فساد و غرق شدن و هلاکت
🎁حفظ آبرو ،حفظ از قتل و انتقام و قطع شدن
❌برای خرید آنلاین حرز امام جواد(ع) از فروشگاه کلیک کنید♥️👌👇
https://eitaa.com/joinchat/83165236Caf068c5c09
هدایت شده از .
🔴 10 #هدیه نفیس...💥👇
به 300 نفر #اول ڪھ خرید ڪنن💥
🔥 فقط #100 نفر دیڱر باقی مانده🔥 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/337117222Cf312571170
همین الان! فرصتو از دست نده❌👆
بزݧ رو #لینڪــــــــــــــــــــ بالا👆👆
فقط ببین #فروش ویژه رو 😱😍
#حرز امام جواد+زعفران #نابناب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اموزش_جامدادی فانتزی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
┄┄┅┅✿❀🌺❀✿┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ترفندهای_خانه_داری👩🦰👩🦰👩🦰
#هنر_وخلاقیت😍😍😍
•[✂️ببین و بساز ✂️]•
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استفاده_ازروسری_به_شکل_هدبند👍
#هنر_وخلاقیت😍😍😍
•[✂️ببین و بساز ✂️]•
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
گریه خدا
مادری نابینا کنار تخت پسرش در شفاخانه نشسته بود و می گریست...
فرشته ای فرود آمد و رو به طرف مادر گفت:
ای مادر من از جانب خدا آمده ام. رحمت خدا بر آن است که فقط یکی از آرزوهای تو را برآورده سازد، بگو از خدا چه میخواهی؟
مادر رو به فرشته کرد و گفت:
از خدا میخواهم تا پسرم را شِفا دهد.
فرشته گفت: پشیمان نمیشوی؟
مادر پاسخ داد: نه!
فرشته گفت:
اینک پسرت شِفا یافت ولی تو میتوانستی بینایی چشمان خود را از خدا بخواهی...
مادر لبخند زد و گفت تو درک نمیکنی!
سال ها گذشت و پسر بزرگ شد و آدم موفقی شده بود و مادر موفقیت های فرزندش را با عشق جشن میگرفت.
پسرش ازدواج کرد و همسرش را خیلی دوست داشت...
پسر روزی رو به مادرش کرد و گفت:
مادر نمی توانم چطور برایت بگویم ولی مشکل اینجاست که خانمم نمیتواند با تو یکجا زندگی کند. میخواهم تا خانه ی برایت بگیرم و تو آنجا زندگی کنی.
مادر رو به پسرش کرد و گفت:
نه پسرم من میروم و در خانه ی سالمندان با هم سن و سالهایم زندگی میکنم و راحت خواهم بود...
مادر از خانه بیرون آمد، گوشه ای نشست و مشغول گریستن شد.
فرشته بار دیگر فرود آمد و گفت:
ای مادر دیدی که پسرت با تو چه کرد؟
حال پشیمان شده یی؟
میخواهی او را نفرین کنی؟
مادر گفت:
نه پشیمانم و نه نفرینش می کنم. آخر تو چه میدانی؟
فرشته گفت:
ولی باز هم رحمت خدا شامل حال تو شده و می توانی آرزویی بکنی. میدانم که بینایی چشمانت را از خدا میخواهی، درست است؟
مادر با اطمینان پاسخ داد نه!
فرشته با تعجب بسیار پرسید: پس چه؟
مادر جواب داد:
از خدا می خواهم عروسم زنی خوب و مادری مهربان باشد و بتواند پسرم را خوشبخت کند، آخر من دیگر نیستم تا مراقب پسرم باشم.
اشک از چشمان فرشته سرازیر شد و اشک هایش دو قطره در چشمان مادر ریخت و مادر بینا شد...
هنگامی که زن اشک های فرشته را دید از او پرسید:
مگر فرشته ها هم گریه می کنند؟
فرشته گفت: بلی!
ولی تنها زمانی اشک میریزیم که خدا گریه میکند.
مادر پرسید:
مگر خدا هم گریه می کند؟!
فرشته پاسخ داد:
خدا اینک از شوق آفرینش موجودی به نام مادر در حال گریستن است...
هیچ کس و هیچ چیز را نمی توان با مادر مقایسه کرد.
تقدیم با عشق به همه مادرا
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستانی زیبا👌
مردی صبح زود از خواب بيدار شد تا
نمازش را در مسجد بخواند.
لباس پوشيد و راهي مسجد شد.
در راه، به زمين خورد و لباس هايش کثيف شد.
بلند شد، خودش را تکاند و به خانه برگشت.
او لباس هايش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد.
در راه مسجد و در همان نقطه مجدداً به زمين خورد!
دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
يک بار ديگر لباسیهايش را تبدیل کرد و راهي مسجد شد.
در راه ، با شخصی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسيد.
آن شخص پاسخ داد: من ديدم شما در راه مسجد دو بار به زمين افتاديد، به خواطر همین چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.
مرد از او تشکر فراوان کرد و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه دادند.
همين که به در مسجد رسيدند، مرد از آن شخص درخواست کرد تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند
اما او از رفتن به داخل مسجد خودداری کرد.
مرد درخواستش را دوباره تکرار مي کند و مجدداً همان جواب را مي شنود.
مرد از او سوال مي کند که چرا او نمي خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.
آن شخص پاسخ داد: من شيطان هستم.
مرد با شنيدن اين جواب تکان خورد.
شيطان در ادامه توضيح مي دهد:
من شما را در راه مسجد ديدم و اين من بودم که باعث زمين خوردن شما شدم. وقتي شما به خانه رفتيد، خودتان را تميز کرديد و به راهتان به مسجد برگشتيد، خدا همه گناهان شما را بخشيد.
من براي بار دوم باعث زمين خوردن شما شدم ولی باز هم شما را تشويق به ماندن در خانه نکرد، بلکه دوباره به راه مسجد برگشتيد.
به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشيد.
من ترسيدم که اگر يک بار ديگر باعث زمين خوردن شما بشوم، آنوقت خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشيد.
بنابر اين، من سالم رسيدن شما را به مسجد مطمئن ساختم.
نتيجه داستان:
کار خيري را که قصد داريد انجام دهيد به تعويق نياندازيد. زيرا هرگز نمي دانيد چقدر اجر و پاداش ممکن است داشته باشد.
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📝داستان واقعی نامه نگاری مرد دهاتی با امام زمان عج:
اسمش علی بود و از سادات، صدایش می کردند آ سید علی، دهاتی بود و کم سواد، اما عجيب صفای باطنی داشت، همشهری و هم دهاتی همین شیخ حسنعلی نخودکی خودمان خودش تعریف می کند جمعه صبحی اول طلوع خورشید به بالای تپه ای رفتم کنار چشمه ای و عریضه ای، نامه ای،نوشتم برای امام زمانم که آی آقا جان! سنم دارد بالا می رود و هنوز صاحب فرزندی نشدم...
کاغذ را که نوشتم پرت کردم سمت چشمه، باد گرفت و نامه را چسباند به عبایم، دو سه باری آمدم کاغذ را به داخل چشمه بیاندازم اما هر بار نمی شد، به دلم افتاد کاغذ را بردارم و بخوانم، برداشتم، نگاه كردم ديدم كه جواب من همان وقت آمده است؛ قبل از اينكه به آب برسد؛ داخل کاغذ نوشته است: خداوند دو فرزند نصيب شما ميكند كه يكي از آن ها منشأ خدمات خواهد بود.
قربانشان رَوَم برایشان فرقی نمی کند مدیر باشی، تاجر باشی یا یک روستایی بی سواد، دلت که پاک باشد تحویلت می گیرند و آبرومندت می کنند،در این قحطیِ محبت یک رفيقِ بی غلُّ غش می خواهند امام زمان تا رفاقت را در حقش تمام کنند. چقدر نگاه زهرایی تان را می خواهم آقا جان
دلم برایِ کسی می تپد بیا ای دوست
بیا که من به تو بیش از همیشه محتاجم
📚برداشتی آزاد از سخنان استاد اخلاق شیخ جعفر ناصری
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
💚مهمان امام حسین (علیه السلام) :
شیخ رجبعلی خیاط می فرمود :
در روزهای اوایل هیئت ، مایل بودم تمام کارهای مجلس را خودم انجام دهم، خودم مداحی می کردم، چای می دادم و اغلب کارهای دیگر. شبی مشغول دادن چای به عزاداران بودم که دیدم جوانی که اصلا ظاهر مناسبی نداشت وارد مجلس شد و گوشه ای نشست ، یقه اش باز بود و گردنبند به گردنش ، وضع لباسش هم خیلی نامناسب بود، به همه چای تعارف کردم تا رسیدم به جوان، چشمم به پایش افتاد دیدم جورابی نازک شبیه جوراب های زنانه به پا دارد. غیظ کردم و با عصبانیت سینی چای را مقابلش گرفتم، یکی از استکان ها برگشت و چای روی پایم ریخت و سوخت. از این سوختگی زخمی در پایم بوجود آمد که خیلی طول کشید تا خوب شود، برای خودم هم این سوال پیش آمده بود که چرا زخم پایم خوب نمی شود. شبی به من گفتند: شیخ! آن جوانی که با عصبانیت چای به او تعارف کردی ، هر چه بود مهمان حسین علیه السلام بود ، نباید چنین رفتاری را با او مرتکب میشدی.
📚کشکول کشمیری ، صفحه ۱۲۳
↶【به ما بپیوندید 】↷
______________
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662