eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
سکوت من علامت رضایت بود و لبخند سیما نشان میداد از اینکه با آنها همسفر میشوم خوشحال است.سیاوش هم مرتب از جمشید خواهش میکرد این چند روز او را تنها نگذارد و بالاخره پدرم موافقت کرد جمشید هم با ما بیاید.تا ساعت 10که اتومبیل سرهنگ را آوردند وسایل آماده شده بود.اسدالله دو سبد میوه داخل صندوق عقب گذاشت همگی سوار شدیم.سرهنگ اتومبیل را روشن کرد و به امید اینکه 3 روز دیگر برمیگردیم باغ را ترک کردیم.کمی ارامش خاطر پیدا کرده بودم و تا حدودی سایه ترس و نگرانی و تشویش از من دور شده بود.به هر آبادی که میرسیدیم درباره مالک و خان آبادی و آداب و رسوم اهالی توضیح میدادم.سیما درست پشت سر من نشسته بود و من پهلو به صندلی تکیه داده بودم که پشتم به او نباشد.گاهی سرش را آنقدر بمن نزدیک میکرد که گرمی نفسش را روی شانه هایم حس میکردم.خانم سرهنگ از اینکه دل به ثروت و املاک پدرم نبسته بودم و تصمیم داشتم ادامه تحصیل بدهم خوشش آمده بود.میگفت هرکاری از دستشان بر بیاید برای من انجام خواهند داد.ناگهان سیما میان حرف او آمد و گفت:خیلی دلم میخواست دختری رو که مادرتون براتون در نظر گرفته ببینم.روی صورتم عرق سردی نشست ظاهرا مادرم درباره ناهید دختر کاظم خان حرفهایی زده بود و گرنه هرگز اجازه نمیداد با دختر زیبا و دلربایی مثل سیما همسفر شوم.در حالیکه از مادرم ناراحت بودم گفتم:تو این منطقه معمولا پدر و مادر درباره ازدواج تصمیم میگیرن ولی من هرگز با کسی که مادرم در نظر داره ازدواج نمیکنم چون دوستش ندارم.خانم سرهنگ با تعجب گفت:چطور مادرتون میگفت کار تمام شده است و تا اول مهر عقد میشن.مادرتون ما رو هم دعوت کرد. گفتم:نه اصلا تا تحصیلم تموم نشه ازدواج معنی نداره و تا اون وقت هم دختر مورد علاقه مادرم دیگه بدرد من نمیخوره. نزدیک ظهر به شیراز رسیدیم خانه ما در خوش اب و هوا ترین منطقه شیراز واقع بود و حیاطش غرق در بوته های گل بود.مسیب سرایدار ما در حیاط را باز کرد.هاج و واج مانده بود.سراغ پدر و مادر را گرفت.و ماجرای روز پیش را مفید و ختصر برایش شرح دادم و خواهش کرم اتاق مهمانان را آماده کند. وسایل را داخل ساختمان برد و ما از بعد از استراحتی کوتاه برای صرف نهار به یکی از رستورانها معروف شیراز رفتیم. بخانه که برگشتیم چای آماده شده بود.مسیب میوه هایی که از باغ آورده بودیم داخل ظرف چیده و روی میز گذاشته بود.من به اتاق خودم رفتم و آنها را برای استراحت تنها گذاشتم. روی تخت دراز کشیدم بخودم گفتم یعنی من واقعا به سیما دل بسته ام و آیا مجبورم با ناهید ازدواج کنم؟او هم از من خوشش می آید؟خب به مادرم چه بگویم؟اصلا شاید همه اینها اوهام باشد و صمیمیت سیما بی منظور است و نمیشود باور کرد دختری به این زیبایی صدها عاشق و دلباخته در تهران نداشته باشد.به این خیال که فکر بچه گانه است کمی ارام گرفتم و خوابیدم. ساعت نزدیک 5 بود که با سر و صدای جمشید و سیاوش بلند شدم.همه داخل هال منتظر من بودند.سرهنگ گفت:خب اختیار ما دست شماست.خسرو خان برنامه چیه؟گفتم:والله نمیدونم مقبره حافظ و سعدی بد نیست.میتونیم فردا هم به تخت جمشید و نقش رستم بریم و اگه فرصتی بود سری به قلات که منطقه خوش و اب و هواییه بزنیم. سرهنگ و خانمش قصد داشتند به دیدن یکی از افسران عالی رتبه که سالها در تهران با او رفت و آمد داشتند بروند.... ادامه دارد.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
خلاصه بعد از صرف چای و میوه عازم حافظیه شدیم.سرهنگ و خانمش و من و سیما جمشید و سیاوش دو به دو هم صحبت بودیم.ترس و دلهره جایش را به شور و هیجان داده بود و لحظه به لحظه خودم را غرق وجود سیما میپنداشتم و نگاه و خنده و احساس و طرز بیانمان همه را بهم گفته بود. ولی من یقین نداشتم دلباخته یکدیگر باشیم بخودم میگفتم حتما اشتباه میکنم. سرهنگ و خانمش معلوم نبود درباره چه موضوعی بحث میکردند فقط فهمیدم خانم از کسی عصبانی است و سرهنگ از او دفاع میکند و اصلاتوجهی بما نداشتند.سیما دیوان حافظ را از روی قبر برداشت بمن داد و گفت بعد از نیت باز کنم تا برایم بخواند.چشمم را روی هم گذاشتم کتاب را باز کردم و به سیما دادم.خوب وارد بود میدانست از کجا باید شروع کند .نگاهی شوخ بمن انداخت و با لهجه و بیان زیبایش خواند: فکر بلبل همه آنست که گل شد یارش گل د راندیشه که چون عشوه کند کارش دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند خواجه آنست که باشد غم خدمتکارش جای آنست که خون موج زند در دل لعل زیر تغابن که خزف میکشند بازارش بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود اینهمه قول و غزل تعبیه در منقارش ایکه در کوچه معشوقه ما میگذری بر حذر باش که سر میشکند دیوارش آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست هر کجا هست خدایا به سلامت دارش غرلیات باب دل من و شاید هر دوی ما بود.هنوز یکی دو بیت از اشعار مانده بود که صدای جمشید مرا که محسور بیان شیرین سیما شده بودم بخود آورد.به سمت صدا برگشتم جمشید با یکی از جوانان لوس و ولگر درگیر شده بود با معذرت از سیما فوری خودم را به محل درگیری رساندم.جوا اوباش به گمان اینکه سیاوش تنهاست پا جلو پای او آورده بود و جمشید سخت عصبانی کرده بود.حضور سرهنگ و خانمش باعث شد کوتاه بیاییم و گرنه حسابش را میرسیدم چون خیلی پررو و بد دهن بود.بالاخره با میانجیگری این و آن قضیه فیصله پیدا کرد.خوشبختانه سرهنگ و خانمش دور از ما بودند و متوجه نشدند ولی سیما ناظر بود چطور از عصبانیت قرمز شده بودم. بعد از ساعتی گشت و گذار در محوطه حافظیه رهسپار مقبره سعدی شدیم.هوا رو به تاریکی میرفت که از آنجا سری به دروازه قرآن زدیم و سپس به اکبر اباد رفتیم و شام خوردیم.حدود ساعت 10بخانه برگشتیم مسیب تراس خانه را فرش کرده بود و میوه و چای آماده کرده بود.تا نیمه شب بیدار بودیم و از موضوعهای مختلف حرف میزدیم.گاهی با سیما هم صحبت میشدم و هر دو سعی داشتیم با نگاهمان چیزی بهم بفهمانیم کم کم وقت خواب رسید.برپا کردن پشه بند و افتادن سیاوش از تراس و خنده های بلند ما همسایه روبرو را به نشانه اعتراض دم پنجره کشاند.چیزی نگفت اما متوجه منظورش شدیم... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
💠 حدیثی عجیب از حضرت امام محمدباقر(علیه‌السلام) روایت شده: حضرت حق سبحانه و تعالی فرشته‌ای را در هر شب جمعه فرمان می‌دهد که از اول شب تا آخر شب از جانب پروردگار جهانیان از بالای عرش ندا کند: آیا بنده مؤمنی هست که پیش از طلوع صبح برای هر دو جهانش مرا بخواند تا من درخواستش را اجابت کنم؟ آیا بنده مؤمنی هست که پیش از طلوع صبح از گناهش توبه کند تا توبه‌اش را بپذیرم؟ آیا بنده مؤمنی هست که در روزی او تنگ گرفته باشم و پیش از طلوع صبح از من بخواهد که روزی‌اش را فزونی بخشم تا به او وسعت در روزی دهم؟ آیا بنده مؤمن بیماری هست که پیش از برآمدن صبح از من بخواهد شفایش دهم تا به او تندرستی ارزانی کنم؟ آیا بنده مؤمن غمگین در بندی هست که پیش از طلوع صبح از من بخواهد او را از بند برهانم و اندوهش را برطرف سازم تا دعایش را اجابت نمایم؟ آیا بنده مؤمن ستمدیده‌ای هست که پیش از طلوع صبح دفع ستم ستمکار را از من بخواهد تا انتقام او را از ستمکار بگیرم و حقّش را به وی بازگردانم؟ فرشته حق این ندا را پیوسته تا طلوع صبح جمعه ادامه می‌دهد! 👈👈👈👈👈حداقل شبهای جمعه رو حتما نماز شب بخوانیم. نیم ساعت مانده به اذان صبح آماده نماز شب باشیم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
☑️ هزار بار ارزش خوندن داره ﭘﺪﺭ ﺯﺣﻤﺘﮑﺶ ﺩﺭ ﺩﻣﺎﯼ 50 ﺩﺭﺟﻪ ﺳﺨﺖ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭘﺴﺮ 26 ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﻏﺮﻕ ﺩﺭ اينستاگرام ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺖ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺖ : " ﺑﺴﻼﻣﺘﯽ ﻫﻤﻪ ﯼ ﭘﺪﺭﻫﺎ "... ! ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺯ 5 ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪ . ﻭﻟﯽ ﺩﺧﺘﺮﺵ لنگ ﻇﻬﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﻓﯿﺲ ﺑﻮﮎ ﭘﺴﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ : ﻫﻤﻪ ﯼ ﻫﺴﺘﯽ ﺍﻡ ﻣﺎﺩﺭ ...! ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﺗﺎﻕ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺪ، ﺩﺧﺘﺮك ﺩﺍﺩ ﺯﺩ : ﻫﺰﺍﺭ ﺑﺎﺭ ﺑﻬﺖ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﯽ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﯿﺎ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻗﻢ، ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯽ؟؟ ﺭﺍﺳﺘﯽ، ﭘﺴﺖ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻠﯽ ﻻﯾﮏ ﺧﻮﺭﺩ ... ﻣﺮﺩ ﺗﺎﺑﻠﻮﯼ ﺧﺎﺗﻢ ﮐﺎﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺭﻭﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻧﺼﺐ ﮐﺮﺩ ... ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ : ﺣﺎﻝ ﺑﺮﺍﺩﺭﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺍﺳﺖ، ﭘﺮﺳﯿﺪﻩ ﺍﯼ ..؟ ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﮔﻔﺖ : ﺍﻻﻥ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ.. اما ! ﺭﻭﯼ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ : «ﺑﯿﺎ ﺗﺎ ﻗﺪﺭ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ»! آيا تا بحال ! ﻫﯿﭻ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﮐﻪ ﺷﻌﺎﺭ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯼ، ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﻓﻀﺎﯼ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﺷﺒﺎﻫﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ؟؟ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
حاملگی مرموز مریم با سیب فالگیر سیبی🍎 را به مریم می دهد و اظهار میدارد دعا خوانده است و باید نصف آنرا داماد و نصف دیگر را شما میل کنید مریم همان شب به شوهرش که عازم سفر خارج بود ماجرا را اطلاع میدهد و شوهرش هم از این ماجرا خوشحال میشود. نیما پس از 20 روز به ایران مراجعت میکند وخیلی زود متوجه می شود مریم حامله و در شرایط حمل جنین😳 قرار دارد. ابتدا بسیار خرسند وخوشحال می شود . اما به این قضیه مشکوک میشود...... 🔴 ادامه داستان باز شود👇👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
هدایت شده از .
🔴 10 نفیس...💥👇 به 300 نفر ڪھ خرید ڪنن💥 🔥 فقط نفر دیڱر باقی مانده🔥 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/337117222Cf312571170 همین الان! فرصتو از دست نده❌👆 بزݧ رو بالا👆👆 فقط ببین ویژه رو 😱😍 امام جواد+زعفران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فانتزی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅✿❀🌺❀✿┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👩‍🦰👩‍🦰👩‍🦰 😍😍😍 •[✂️ببین و بساز ✂️]• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
گریه خدا مادری نابینا کنار تخت پسرش در شفاخانه نشسته بود و می گریست... فرشته ای فرود آمد و رو به طرف مادر گفت: ای مادر من از جانب خدا آمده ام. رحمت خدا بر آن است که فقط یکی از آرزوهای تو را برآورده سازد، بگو از خدا چه میخواهی؟ مادر رو به فرشته کرد و گفت: از خدا میخواهم تا پسرم را شِفا دهد. فرشته گفت: پشیمان نمیشوی؟ مادر پاسخ داد: نه! فرشته گفت: اینک پسرت شِفا یافت ولی تو میتوانستی بینایی چشمان خود را از خدا بخواهی... مادر لبخند زد و گفت تو درک نمیکنی! سال ها گذشت و پسر بزرگ شد و آدم موفقی شده بود و مادر موفقیت های فرزندش را با عشق جشن میگرفت. پسرش ازدواج کرد و همسرش را خیلی دوست داشت... پسر روزی رو به مادرش کرد و گفت: مادر نمی توانم چطور برایت بگویم ولی مشکل اینجاست که خانمم نمیتواند با تو یکجا زندگی کند. میخواهم تا خانه ی برایت بگیرم و تو آنجا زندگی کنی. مادر رو به پسرش کرد و گفت: نه پسرم من میروم و در خانه ی سالمندان با هم سن و سالهایم زندگی میکنم و راحت خواهم بود... مادر از خانه بیرون آمد، گوشه ای نشست و مشغول گریستن شد. فرشته بار دیگر فرود آمد و گفت: ای مادر دیدی که پسرت با تو چه کرد؟ حال پشیمان شده یی؟ میخواهی او را نفرین کنی؟ مادر گفت: نه پشیمانم و نه نفرینش می کنم. آخر تو چه میدانی؟ فرشته گفت: ولی باز هم رحمت خدا شامل حال تو شده و می توانی آرزویی بکنی. میدانم که بینایی چشمانت را از خدا میخواهی، درست است؟ مادر با اطمینان پاسخ داد نه! فرشته با تعجب بسیار پرسید: پس چه؟ مادر جواب داد: از خدا می خواهم عروسم زنی خوب و مادری مهربان باشد و بتواند پسرم را خوشبخت کند، آخر من دیگر نیستم تا مراقب پسرم باشم. اشک از چشمان فرشته سرازیر شد و اشک هایش دو قطره در چشمان مادر ریخت و مادر بینا شد... هنگامی که زن اشک های فرشته را دید از او پرسید: مگر فرشته ها هم گریه می کنند؟ فرشته گفت: بلی! ولی تنها زمانی اشک میریزیم که خدا گریه میکند. مادر پرسید: مگر خدا هم گریه می کند؟! فرشته پاسخ داد: خدا اینک از شوق آفرینش موجودی به نام مادر در حال گریستن است... هیچ کس و هیچ چیز را نمی توان با مادر مقایسه کرد. تقدیم با عشق به همه مادرا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
داستانی زیبا👌 مردی صبح زود از خواب بيدار شد تا نمازش را در مسجد بخواند. لباس پوشيد و راهي مسجد شد. در راه، به زمين خورد و لباس هايش کثيف شد. بلند شد، خودش را تکاند و به خانه برگشت. او لباس هايش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه مسجد و در همان نقطه مجدداً به زمين خورد! دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. يک بار ديگر لباسیهايش را تبدیل کرد و راهي مسجد شد. در راه ، با شخصی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسيد. آن شخص پاسخ داد: من ديدم شما در راه مسجد دو بار به زمين افتاديد، به خواطر همین چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد از او تشکر فراوان کرد و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه دادند. همين که به در مسجد رسيدند، مرد از آن شخص درخواست کرد تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند اما او از رفتن به داخل مسجد خودداری کرد. مرد درخواستش را دوباره تکرار مي کند و مجدداً همان جواب را مي شنود. مرد از او سوال مي کند که چرا او نمي خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند. آن شخص پاسخ داد: من شيطان هستم. مرد با شنيدن اين جواب تکان خورد. شيطان در ادامه توضيح مي دهد: من شما را در راه مسجد ديدم و اين من بودم که باعث زمين خوردن شما شدم. وقتي شما به خانه رفتيد، خودتان را تميز کرديد و به راهتان به مسجد برگشتيد، خدا همه گناهان شما را بخشيد. من براي بار دوم باعث زمين خوردن شما شدم ولی باز هم شما را تشويق به ماندن در خانه نکرد، بلکه دوباره به راه مسجد برگشتيد. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشيد. من ترسيدم که اگر يک بار ديگر باعث زمين خوردن شما بشوم، آنوقت خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشيد. بنابر اين، من سالم رسيدن شما را به مسجد مطمئن ساختم. نتيجه داستان: کار خيري را که قصد داريد انجام دهيد به تعويق نياندازيد. زيرا هرگز نمي دانيد چقدر اجر و پاداش ممکن است داشته باشد. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📝داستان واقعی نامه نگاری مرد دهاتی با امام زمان عج: اسمش علی بود و از سادات، صدایش می کردند آ سید علی، دهاتی بود و کم سواد، اما عجيب صفای باطنی داشت، همشهری و هم دهاتی همین شیخ حسنعلی نخودکی خودمان خودش تعریف می کند جمعه صبحی اول طلوع خورشید به بالای تپه ای رفتم کنار چشمه ای و عریضه ای، نامه ای،نوشتم برای امام زمانم که آی آقا جان! سنم دارد بالا می رود و هنوز صاحب فرزندی نشدم... کاغذ را که نوشتم پرت کردم سمت چشمه، باد گرفت و نامه را چسباند به عبایم، دو سه باری آمدم کاغذ را به داخل چشمه بیاندازم اما هر بار نمی شد، به دلم افتاد کاغذ را بردارم و بخوانم، برداشتم، نگاه كردم ديدم كه جواب من همان وقت آمده است؛ قبل از اينكه به آب برسد؛ داخل کاغذ نوشته است: خداوند دو فرزند نصيب شما مي‏كند كه يكي‏ از آن ها منشأ خدمات خواهد بود. قربانشان رَوَم برایشان فرقی نمی کند مدیر باشی، تاجر باشی یا یک روستایی بی سواد، دلت که پاک باشد تحویلت می گیرند و آبرومندت می کنند،در این قحطیِ محبت یک رفيقِ بی غلُّ غش می خواهند امام زمان تا رفاقت را در حقش تمام کنند. چقدر نگاه زهرایی تان را می خواهم آقا جان دلم برایِ کسی می تپد بیا ای دوست بیا که من به تو بیش از همیشه محتاجم 📚برداشتی آزاد از سخنان استاد اخلاق شیخ جعفر ناصری ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
✨﷽✨ 💚مهمان امام حسین (علیه السلام) : شیخ رجبعلی خیاط می فرمود : در روزهای اوایل هیئت ، مایل بودم تمام کارهای مجلس را خودم انجام دهم، خودم مداحی می کردم، چای می دادم و اغلب کارهای دیگر. شبی مشغول دادن چای به عزاداران بودم که دیدم جوانی که اصلا ظاهر مناسبی نداشت وارد مجلس شد و گوشه ای نشست ، یقه اش باز بود و گردنبند به گردنش ، وضع لباسش هم خیلی نامناسب بود، به همه چای تعارف کردم تا رسیدم به جوان، چشمم به پایش افتاد دیدم جورابی نازک شبیه جوراب های زنانه به پا دارد. غیظ کردم و با عصبانیت سینی چای را مقابلش گرفتم، یکی از استکان ها برگشت و چای روی پایم ریخت و سوخت. از این سوختگی زخمی در پایم بوجود آمد که خیلی طول کشید تا خوب شود، برای خودم هم این سوال پیش آمده بود که چرا زخم پایم خوب نمی شود. شبی به من گفتند: شیخ! آن جوانی که با عصبانیت چای به او تعارف کردی ، هر چه بود مهمان حسین علیه السلام بود ، نباید چنین رفتاری را با او مرتکب میشدی. 📚کشکول کشمیری ، صفحه ۱۲۳ ↶【به ما بپیوندید 】↷ ______________ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
مسیب جای من و سیاوش و جمشید را روی پشت بام انداخت.شب بخیر گفتم و داشتم پله ها بالا میرفتم که سیما گفت دوست دارن منظره شهر را ببیند.هر وقت میخواستم با او تنها باشم انگار قلبم را یکباره میکندند و ته چاه عمیقی می انداختند.با هم به پشت بام رفتیم چون خانه ما د رحاشیه قرار داشت شهر کاملا پیدا بود.سیما عقیده داشت شب شیراز قشنگ تر از روز است.از فرصت استفاده کردم و گفتم:اغلب شیرازیا همین عقیده رو دارن که شیراز صبحش دلگیر و شبش دلگشاست. طولی نکشید که مادرش او را صدا کرد.بر خلاف میلش به من شب بخیر گفت و از پله ها پایین رفت.روز بعد به تخت جمشید و از آنجا به نقش رستم رفتیم.هنگام برگشتن به شیراز چون سرهنگ احساس خستگی میکرد من رانندگی را بعهده گرفتم.بعد از طی مسافتی کاملا قلق اتومبیل دستم آمد طوریکه سرهنگ زبان به تعریف از رانندگی من گشود. هوا تاریک شده بود که به شیراز رسیدیم.سرهنگ تلفنی به یکی از همکارانش به نام سرگرد سلحشور که از تهران منتقل شده بود قول داده بود شب مهمان او باشد من معذرت خواستم و سیاوش هم به تبعیت از جمشید راضی نبود .سیما هم خستگی را بهانه کرد. سرهنگ و خانم را رساندیم و قرار شد سه چهار ساعت بعد دنبالشان برویم.سیاوش و جمشید راحت روی صندلی عقب ولو شدند و سیما روی صندلی جلو نشست.در غیاب سرهنگ و خانم از اینکه سیما بی پروا کنار من نشسته بود میترسیدم.ضربان قلبم لحظه به لحظه تندتر میشد.گاهی زیر چشمی بهم نگاه میکردیم و هر کدام منتظر بودیم دیگری سر حرف را باز کند.بالاخره سیما گفت:خب یه چیزی بگین. گفتم:چیزی برای گفتن ندارم. گفت:حرف زیاده از ناهید نامزدتون بگین.اونطور که مادرتون میگفت شما رو خیلی دوست داره. یک آن از مادرم عصبانی شدم گفتم:ناهید بنده خدا آلت دست مادر من و خودش شده.همانطور که گفتم هیچ احساسی به او ندارم و هنوز هم با او هم صحبت نشدم. با تعجب پرسید:یعنی تابحال با هم حرف نزدین؟ گفتم:نه هر وقت میبینمش فرار میکنم. دلم میخواست از خودش برایم بگوید .خجالت میکشیدم بپرسم.بعد از چند لحظه سکوت گفتم:شما به فال حافظ اعتقاد دارین؟ گفت:آره چطور مگه؟ گفتم:نیم بیت آن سفر کرده که صد قافله دل همراه اوست.شاید وصف شما باشد.حتما تو تهرون خیلیا دلباخته شما هستن. با نگاه و لبخندی پر از راز گفت:اما فال مال شما بود من فقط خوندمش. گفتم:من سفر کرده نیستم. گفت:خب حالا منظور؟ گفتم:یعنی تو تهرون کسی منتظر شما نیست؟چطور بگم... میان حرفم آمد و گفت:نه...تا وقتی از تهرون خارج شدم کسی رو دوست نداشتم... ادامه دارد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
صحبت را عوض کردیم و به ادامه تحصیل کشاندیم.وقتی شنید به رشته کشاورزی علاقه مندم و معدلم بالای 15 است. گفت:با خوندن رشته هایی کسل پزشکی و زیست شناسی آدم میتونه موفقیت خوبی کسب کنه. گفتم:تصمیم دارم زمینای کشاورزی خودمون رو مکانیزه کنم. گفت:میخواین برای همیشه تو شیراز و آبادیای اطراف بمونین؟ گفتم:نمیدونم. روبروی ستاد ارتش همانجا که به ساعت گل معروف است توقف کردم و پیاده شدیم.سیاوش و جمشید گرسنه بودند.قدم زنان از خیابان زند به رستورانی رسیدیم که غذاهای لقمه ای مثل ساندویچ و خوراک داشت.سیما هم موافق بود.داخل شدیم و گوشه ای خلوت نشستیم.خوراک سوسیس و زبان گوساله سفارش دادیم.در آن فاصله سیما را تهران و درسهایش حرف زد از دامنه البرز و شبهای خیال انگیزش از دانشکده ها و دانشجویانش و کلوبها و شب زنده داریها .میگفت اگر در رشته پزشکی درس بخوانم و تهران را برای زندگی انتخاب کنم موفق تر خواهم بود. گفتم:محل تولدم اینجاست تو مردم این مرز و بوم زندگی کردم اگرم رشته پزشکی بخونم باید برگردم اینجا. بعد از سکوتی کوتاه نگاهی بمن انداخت و گفت:حتما از همین شیراز همسر انتخاب میکنین؟ گفتم:نمیدونم شاید. گارسون شام را آورد.سیما یکمرتبه ساکت شد حرفهای من او را به فکر واداشته بود.آنچه گفته بودم در ذهنم مرور کردم.او سرش پایین بود و خیلی آرام غذا میخورد.تا بحال متوجه دستهایش نشده بودم.انگشتهایش به قدری ظریف و کشیده بود که تشخیص سربند از مفصل مشکل بود.عقربه های ساعت زمانی را نشان میداد که باید دنبال سرهنگ میرفتیم.گفتم:الان پدرتون منتظر هستن بهتره عجله کنیم. بلند شد و گفت:مثل اینکه خسته شدین؟ گفتم نه.میخواستم بگویم اگر تا صبح با او باشم خسته نمیشوم ولی خجالت میکشیدم.از رستوران خارج شدیم.از همان راهی که آمده بودیم برگشتیم سیما اخمهایش تو هم بود و حالت صمیمانه چند ساعت پیش را نداشت.از دلخوری او خنده ام گرفته بود گفتم:خوب از تهرون میگفتین.چرا یکمرتبه ساکت شدین؟ سیما صورتش را از من برگردانده بود و از پنچره اتومبیل خیابان را تماشا میکرد.خیلی جدی گفت:شیراز بهتر از تهرونه. بالاخره سر ساعت مقرر زنگ در خانه سرگرد را به صدا در آوردیم.سربازی که گویا مستخدم بود در آستانه در ظاهر شد و سپس خانم سرگرد پشت در آمد.سیما را از کودکی میشناخت او را بوسید و با اصرار ما را داخل برد.جمشید و سیاوش بیرون منتظر ماندند بعد از نوشیدن چای به اتفاق سرهنگ و خانم آنجا را ترک کردیم. بین راه سیما همچنان ساکت بود و من با همه وجودم میخواستم سکوت او را بشکنم. مسیب منتظر بود و چون ساعت از نیمه شب گذشته بود رختخوابها را مثل شب قبل انداخته بود.من و جمشید و سیاوش به پشت بام رفتیم.همچنان که دراز کشیده بودم و به ستاره های آسمان نگاه میکردم به سیما می اندیشیدم به دوست داشتن به عشق و به اینکه تا چند وقت پیش چقدر این و ان را مسخره میکردم و عشق و عاشقی را بازی میپنداشتم. ادامه دارد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
هدایت شده از گسترده فایتون
🤣😆👇🏻 روزی زنی بود که سه عروس داشت ،، میخواست عروساش رو امتحان کنه🤔 ببینه کی از همه بیشتر دوستش داره😍 وقتی از کنار حوض حیاط رد میشد عمدا خودش رو داخل حوض انداخت😱، تا عکس العمل عروس بزرگش رو ببینه...👀 عروس بزرگ فورا تو آب پرید و مادر شوهرش رو نجات داد...🤗 فردا صبح عروس بزرگ ، یک پژو ۲۰۶جلوی در دید که روش نوشته بود: تقدیم به عروس گلم "مادر شوهرت..."💐🙏🏻 فردای آنروز همین کار رو برای عروس دومش انجام داد... ادامشو بخون میپوکی😂😂👇🏻 🤣https://eitaa.com/joinchat/3148152864C730b1508f0
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
🔴 فروش ویژه به قیمت تولیدے😱😍 بیش از مدݪ+انواع مردانه+زنانه خاصِ 👈شما 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1404633111Cadf1ce6911 بزݧ لینڪــــــــــ بالا 🦋👆👆👆 💥انگشتر نقره 💥 انگشتر دار+ارسال ویژه ✈️ همراه شگفتانه 💥😍
💢تمیز کردن کابینت ❇️ روغن زیتون یاکرچک را با جوش شیرین مخلوط کنید و بکمک ی مسواک شروع به تمیز کردن کابینت ها کنید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
هدایت شده از .
🔴 10 نفیس...💥👇 به 300 نفر ڪھ خرید ڪنن💥 🔥 فقط نفر دیڱر باقی مانده🔥 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/337117222Cf312571170 همین الان! فرصتو از دست نده❌👆 بزݧ رو بالا👆👆 فقط ببین ویژه رو 😱😍 امام جواد+زعفران
در صورتی که احساس غم و غصه دارید، به شستشو و پاکیزگی خود و محیط اطرافتان بپردازید ! طبق مطالعات روانشناسی، تمیز و مرتب بودن ظاهر و محیط زندگی، مرتب و شادابتر شدن روحیه نیز تاثیرگذار است!👌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴حکایتی جالب و واقعی از طلبیده شدن زائر امام حسین علیه السلام ... ◾️تا یار که را خواهد و میلش به که باشد... ▪️یا اباعبدالله؛ برا زیارت اربعین ناامید نیستیم😭 و اما حکایت : ▫️اسمم محمدرسول حبیب الهی سرمهماندار هواپیما هستم و با سرتیم امنیت پرواز فرزین فر این حکایت را نقل میکنیم که به چشم خود دیدیم: ◾️یکروز صبح زود جهت انجام دادن پرواز وارد فرودگاه بین المللی شدم، سالن فرودگاه شلوغ بود مسافران زیادی اونجا بودن و همگی در حال خدا حافظی از بستگانشون بودن و شاد و خوشحال تو این جمعیت چشمم افتاد به یک عده که از همه بیشتر خوشحال تر و شور و حالی داشتند و منتظر گرفتن کارت پرواز بودن ،نگاه کردم به تلویزیون بالای کانتر اونها که ببینم کجا دارن میرن دیدم نوشته "نجف". پیش خودم گفتم: خوش به حالشون کاش روزی هم برسه منم با خانوادم بتونیم چند روزی جهت زیارت عازم بشیم خلاصه وارد مرکز عملیاتمون شدم و خودمو معرفی کردم اون روز قرار بود طبق برنامه قبلی به ارمنستان برم که یکهو مسول شیفتمون گفت: فلانی شما بورو نجف ! پروازت تغییر کرده !😳 خوشحال شدم و حکم ماموریتم را گرفتمو وارد هواپیما شدم بعد از یکساعت شروع کردیم به مسافرگیری. مسافرها خوشحال و خندان وارد هواپیما شدن و سر جاشون نشستن ، آماده بستن درب هواپیما بودیم که مسول هماهنگی پرواز سراسیمه وارد شد و گفت : ❌ دو نفر باید پیاده شن !!!😔 پرسیدیم چرا ؟ گفت : از دفتر مدیر عامل هواپیمایی گفتن بجاشون دو تا از کارمندها جهت انجام یکسری از کارهای مهم اداری امروز باید برن نجف. حالمون گرفته شد چون دست روی هر کدوم از این مسافرها میزاشتیم که پیاده شه دلش میشکست ،کاری هم نمیشد کرد چون دستور داده بودن و میبایست انجام شه ! وارد اتاق خلبان شدم و ازش خواهش کردم اجازه بده از دو صندلی اضافه در اتاق خلبان جهت نشستن این دو کارمند استفاده بشه که متاسفانه موافقت نکرد😔 خلاصه لیست مسافرها را آوردند و قرار شد اسم دو نفر انتهایی لیست را اعلام کنند تا اونها پیاده بشن اسمها را اعلام کردند و قرعه افتاد به یک پیرمرد و یک پیرزن ! از هواپیما که داشتن پیاده میشدن نگاهشون یادمه که چقدر ناراحت و دل شکسته بودن 🚀هواپیما به سمت نجف پرواز کرد و بعد از یکساعت و چند دقیقه رسیدیم به آسمان نجف منتظر اعلام نشستن هواپیما از طرف خلبان بودیم ولی اعلام نمیکرد و ما همچنان در روی آسمان نجف اشرف دور میزدیم نیم ساعتی گذشت که خلبان دلیل نشستن هواپیما را اعلام کرد و گفت به دلیل طوفان شن و دید کم قادر به نشستن نیست و میبایست برگرده فرودگاه امام تا هوا خوب بشه ! ✈️ برگشتیم فرودگاه و درب هواپیما باز شد و مسول هماهنگی رفت اتاق خلبان و دلیل برگشت را پرسید و خلبان هم بهش گفت اما با تعجب شنیدیم که مسول هماهنگی میگفت فرودگاه نجف بازه و پروازها داره انجام میشه و بعد از شما چند هواپیما نشست و برخواست کردن ▪️پیش خودم گفتم لابد حکمتی توی اینکاره !!! رفتم پیش خلبان و گفتم کاپتان حالا که اینطوریه لابد خدا خواسته ما برگردیم این دو تا مسافر جامونده را ببریم ،کاش شما اجازه میدادی از این دو صندلی اتاق خلبان امروز استفاده میکردیم خلبان که مسول ایمنی پروازه نگاهی بهم کرد و گفت : شما فکر میکنید دلیل برگشتمون این بوده ؟! باشه برید صداشون کنید بیان خوشحال پریدم از اتاق خلبان بیرون و رفتم پیش مدیر کاروان و گفتم : شما تلفن این خانم و آقایی که پیاده شدن و دارید ؟! گفت بله ! گفتم : سریع زنگ بزن ببین کجان خدا کنه تو فرودگاه باشن بهشون بگو بیان اونهم تماس گرفت و خواست خدا پیداشون کرد و آمدن (اون دوتا از شدت خستگی رفته بودن نمازخونه فرودگاه استراحت کنند و منزل نرفته بودن ) همه خوشحال و منتظر اومدنشون بودیم که دیدیم یک پیرزن و پیر مرد با غرور و خوشحال دارن میان پیرزن جلوی ما که رسید گفت: فکر کردید کار ما دست شماست؟! فکر کردید شما میتونید جواز سفر ما رو باطل کنید؟ چشمامون پر از اشک شد و ازش عذرخواهی کردیم گفتم مادر خداروشکر که منزل نرفته بودید و حالا اومدید ! گفت : آخه شما بودید میرفتید ؟ با چه رویی بر میگشتیم خونه ! 👈(حالا گوش کنید به حکایت جالبی که پیرزنه نقل کرد: ) اینقدر حالمون خراب بود که اصلا نمیتونستیم راه بریم و رفتیم تو نمازخونه تا حالمون جا بیاد و بعد بریم خونه ◾️ پیش خودم گفتم یا امیرالمومنین و یا اباعبدالله و یا حضرت اباالفضل؛ شما اینهمه مهمون داشتی امروز ما دو تا فقط زیادی بودیم و شروع کردم به گریه کردن و بی حال شدم و خوابم برد تو عالم خواب و بیداری بودم که یک آقا سید بزرگواری اومد داخل نمازخانه و گفت : مگه شماها نمیخواستید برید کربلا پس چرا نشستید ؟! عرض کردیم آقا نشد ! نبردنمون ! فرمود پاشید خیالتون راحت برید کربلا ! میگفت تا چشمهامو باز کردم دیدم موبایل شوهرم داره زنگ میزنه و گویا شما گفته بودید بیاییم 😭😭😭😭😭 اللهم ارزقنا زیار ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
مقبل گوید رفتم روی منبر پله اول ولی دیگر پیامبر(ص) به من نفرمود برو بالاتر فهمیدم . مقام محتشم از من خیلی بالاتر است . شروع کردم به خواندن اشعارم: نه ذوالجناح دگر تاب استقامت داشت نه سید الشهداء بر جدال طاقت داشت هوا زور مخالف چو قیرگون گردید عزیز فاطمه از اسب سر نگون گردید بلند مرتبه شاهی ز صدر زین افتاد اگر غلط نکنم، عرش بر زمین افتاد تا این اشعار را خواندم حوریه ای آمد و گفت مقبل دیگر نخوان که زهرا سلام الله علیها غش کرد . مقبل گوید : از منبر فرود آمدم و پیامبر (ص) به عنوان صله چیزی به من عطا نفرمود . ناگهان امام حسین علیه السلام را درهمان حالت رویا دیدم که ازآن حلقوم بریده صدا زد : ای مقبل من خودم خلعت تو را خواهم داد . مقبل گوید در این حال از خواب بیدار شدم . فردای آن روز قافله ای به قصد زیارت کربلا حرکت کرد و مرا همراه خود بردند اگه دلتون شکست و اشکتون جاری شد برا سلامتی و فرج مولای غریبمون دعا کنین. اللهم عجل لولیک الفرج...اللهم الرزقناتوفیق زیارة الحسین ع اللهم جعل عواقب امورناخیرا .اللهم الرزقناتوفیق الشهادة فی سبیلک ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
✨﷽✨ 🌼چرا اماکن مقدس در سرزمین‌های بد آب و هوا قرار دارند؟ ✍امیرالمؤمنین علی(ع) در خطبه قاصعه، نکاتی را راجع به موقعیت مکانی خانه خدا در شهر مکه ذکر می‌کنند. ایشان در این خطبه می‌فرمایند خداوند متعال یک مکان مقدس را در مکانی قرار می‌دهد که آبادانی نداشته باشد و اتفاقاً به لحاظ آب و هوا و شرایط اقلیمی نامساعد باشد تا بندگان خدا را امتحان کند. تا نشان دهد که اگر مردم در این مکان تجمعی دارند به خاطر یک امر مقدس است. این اتفاق دقیقاً دارد در موضوع حماسه پیاده روی اربعین هم رخ‌می‌دهد. این مردم یقیناً برای سیاحت و استفاده از طبیعت و هوای خوش و خرم این سرزمین به اینجا نیامده اند، آمده‌اند برای زیارت حضرت اباعبدالله و طبیعی است که آب و هوای نامساعد و گرما و گرد و غبار که هیچ، که اگر از آسمان سنگ هم ببارد باز خللی در این عزم راسخ مردم به وجود نمی‌آورد و این مردم هستند که در یک سفر معنوی و به دور از هوای نفس، به سوی حضرت حسین در حرکت‌اند. 📚بیانات استاد پناهیان ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
📚چرا از کسی تعریف میکنن ، ما حسادت میکنیم؟ «هر وقت اسم آدام گرنت را می‌شنیدم، حس بدی پیدا می‌کردم. وقتی می‌دیدم کسی از او تعریف می‌کند، حسادت تمام وجودم را فرا می‌گرفت. یک روز از من و او دعوت شد تا باهم در یک سخنرانی شرکت کنیم. مجری گفت اگر هر کدام از ما همدیگر را معرفی کنیم، خیلی «جالب» می‌شود. اول من شروع کردم. رو به او کردم، بعد به حضار، دوباره به او و بعد گفتم: «تو در من حس ناامنی ایجاد می‌کنی.» حضار خندیدند. به من نگاه کرد و در پاسخ گفت: «این احساس دوطرفه است» و در ادامه برخی از نقاط قوت من را که آرزوی خودش بود، برشمرد. 👈همان موقع فهمیدم منشاء این حس رقابت چیست. نوع نگاه من، هیچ ارتباطی به او نداشت. هر چه بود، مربوط به خودم بود. وقتی اسمش می‌آمد، به یاد ضعف‌هایم می‌افتادم. به جای این که انرژی و وقتم را صرف پیشرفت خودم کنم، راه‌ ساده‌تر را انتخاب کرده بودم؛ می‌خواستم او را شکست دهم.اما او رقیب ارزشمندم بود. رقیب ارزشمند باعث می‌شود همواره به دنبال پیشرفت باشیم. این است ⬅️"بازی نامحدود". احساسات منفی همیشه علیه کسی عمل می‌کنند که آنها را در وجود خود نگه می‌دارد: یعنی ما وقتی به دیگران حسادت کنیم یا کینه و دشمنی بورزیم در واقع داریم به خودمان آسیب میزنیم ... ✔خوشبخت ترین آدم ها کسانی هستند که به خوشبختی دیگران حسادت نمی کنند و زندگی خودشان را با هیچ کس مقایسه نمی کنند ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
✨⭐️ ⭐️ 🦋داستانکهای_پندآموز دريا باش نه یک ليوان آب! 🔹روزي شاگرد يک استاد از او خواست که يک درس به ياد ماندني به او بدهد. استاد از شاگردش خواست کيسه نمک را بياورد، بعد يک مشت از آن نمک را داخل ليوان نيمه پري ريخت و از او خواست آن آب را سر بکشد. شاگرد فقط توانست يک جرعه کوچک از آب داخل ليوان را بخورد، آن هم به زحمت. 🔸استادپرسيد: «مزه اش چه طور بود؟» شاگرد پاسخ داد: «بد جوري شوره، اصلا نمي شه خوردش!» در ادامه استاد از شاگردش خواست يک مشت نمک بردارد و او را همراهي کند. رفتند تا رسيدند کنار درياچه. استاد از او خواست تا نمک ها را داخل درياچه بريزد، بعد يک ليوان آب از درياچه برداشت و داد دست شاگرد و از او خواست آن را بنوشد. 🔹شاگرد به راحتي تمام آب داخل ليوان را سر کشيد. استاد اين بار هم از او مزه آب داخل ليوان را پرسيد. شاگرد پاسخ داد: «کاملا معمولي بود.» 🔸استاد گفت: «رنج ها و سختي هايي که انسان در طول زندگي با آن ها روبه رو مي شه همچون يه مشت نمکه و اما اين روح و قدرت پذيرش انسان است که هر چه بزرگ تر و وسيع تر بشه، مي تونه بار اون همه رنج و اندوه رو به راحتي تحمل کنه، بنابراين سعي کن يه دريا باشي تا يه ليوان آب!» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
حکایت اصغرساربان بدبخت 😂👇😂👇😂👇😂👇 اوضاع مالی یه مملکتی پشت کوه قاف خیلی بی ریخت بود.😒 شاه اون مملکت نشست خوب فکر کرد ببینه چه خاکی باید سرش بریزه.🤔 بعد از چند روز فکر کردن ،وزیرش رو صدا کرد و به وزیر دستور داد، که تمام شترهای کشور را به قیمت ۱۰ سکه طلا بخرد.😲🐫 وزیر تعجب کرد و گفت اعلیحضرت حتما بهتر می‌دانید که اوضاع خزانه اصلا خوب نیست و ما هم به شتر نیاز نداریم . شاه گفت: فقط به حرفم گوش کن و مو به مو اجرا کن.🤨 وزیر هم اصغر ساربون، که کارش ساربونی شترهای دربار بود رو صدا زد و فرمان حاکم رو به اون ابلاغ کرد.🧐 اصغر ساربون هم شترها🐫 را به این قیمت خرید. شاه گفت: حالا اعلام کن که هر شتر را ۲۰ سکه میخریم.😳 وزیر هم بواسطه اصغر ساربون چنین کرد و عده دیگری از مردم شترهای خودشان را به حکومت فروختند . یواش یواش کار سخت شد و مردم برای فروش شترهاشون هجوم می آوردندوشلوغ میکردندو چند بار چاقو کشی شدو چند نفر زیر دست وپا نفله شدند.🤨 جناب وزیر به اصغر ساربون گفت: اصغر بشین یه فکری بکن این کار خرید شتر ها یه نظم ونسقی بگیره. یک روز که وزیر با اصغر ساربون رفته بودند گرمابه و اصغر ساربون داشت پشت جناب وزیر رو کیسه میکشید و سخت در فکر بود، یهو یک فکر بکری به مغز اصغر ساربون خطور کرد.💡🤩 ویکهو همونجوری با یه لنگ خیس از گرمابه پرید بیرون و فریاد زد: یافتم ، یافتم ، یافتم باید خرید شتر رو ببریم تو بورس.🤩😍 مردم بروند کد بورسی بگیرند و بروند بشینند تو خونشون و بصورت آنلاین شترهاشون رو بفروشند.🖥️ جناب وزیر گفت باریکلا اصغر برو ببینم چکار میکنی دفعه بعد خرید شتر ها رو بردند تو بورس و قیمت رو ۳۰ سکه اعلام کردند و عده‌ای دیگرازمردم وسوسه شدن که وارد این عرصه پرسود بشوند و شترهای خود را بفروشند. کار به جایی رسید که مردم آفتابه مسی و زیلو و گیوه و خرت وپرت شون رو🏺🧷🧹 میفروختند که با پولش شتر بخرند وبفروشن به دولت و پولی به جیب بزنن. به همین ترتیب دولت قیمت ها را تا ۸۰ سکه بالا برد و مردم کلی به خریت دولت خندیدندو تمام شترهای مملکت را به دولت فروختند شاه به وزیر گفت حالا اعلام کن شترها رابه ۱۰۰ سکه می خریم.😱 وزیر که از فرمان شاه شاخ در آورده بود ، گفت : قربان دیگر هیچ شتری در مملکت وجود ندارد همه را خریده ایم! شاه گفت: اشکالی ندارد به اصغر ساربون بگو شترهایی که خریدیم را تو بورس به ۹۰ سکه به مردم بفروشد.😨 از طرفی هم به مردم بگید برای اینکه بیخودی شتر ببر ، شتر بیار نشه، دولت هیچ شتری تحویل مردم نمیده ، بلکه فقط سهام شتر فروخته میشه . 😜 وزیر گفت : آخه قربان... شاه گفت آخه بی آخه .. دستور رو اجرا کن. مردم که دیگه هیچ شتری در بساط نداشتند ، یهو دیدند که یک نماد گمنامی داره سهام هر شتر رو به قیمت ۹۰ سکه تو بورس میفروشه و هم زمان دولت ، سهام شتر رو ۱۰۰ سکه میخره ،اول کلی به حماقت دولت خندیدند و به طمع سود ۱۰ سکه بار دیگر حماسه آفریدند و هجوم بردند و سهام تمام شترهایی که خودشان با قیمت های پایین به حکومت فروخته بودند را دوباره خریدند.🤣🤣🤣🤣🤣 اما امامردم تا آمدند سهام شترهایی رو که از یک نماد گمنام خریده بودند ۹۰ سکه، به دولت بفروشند ۱۰۰سکه، دیدند که بورس سقوط کرده و قیمتا داره میکشه پایین. یه روز دو روز یه هفته دوهفته قیمت سهام شتر رسید به قیمت پهن شتر.😂😂😂😂😂😂😂 مملکت ریخت به هم مردم ریختند دم در سازمان بورس وسطل آشغال آتیش زدن. وزیر آمد پیش شاه گفت : قربان.... شاه گفت : قربانو مرض .... قربانو کوفت.... گوش کن ببین من چی میگم شاه به وزیر گفت: فردا به همه اعلام کنید ؛ با برسی های انجام شده معلوم شد که تقلب ها و دزدی هایی در بورس شتر شده ودر همین رابطه اعضای باندی که سرکرده آنها ( الف- سین) است دستگیر شده اند. "اصغر ساربان"😂😂😂😂😂 القصه اصغر ساربون بیچاره دستگیر و به عنوان عامل اصلی این نابسامانی ها در میدان اصلی شهر به دست جلاد گردن زده شد تا موضوع خاتمه یافته ومردم بدانند دولت چقدر دغدغه مردم را داره و چقدر دست پاکه.🤥🤥🤥 مردم هم نه پولی دیدند ونه شتری 🐫🤥🐫 ضرب المثل "شتر دیدی ندیدی" از همون موقع باب شد. 👏😂👏😂👏😂👏😂👏😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
مادر شوهر بعد از اتمام ماه عسل با تبسم به عروسش گفت: تو توانستی در عرض سی روز پسرم را وادار به انجام نمازهایش در مسجد بکنی؛ کاری که من طی سی سال در انجام آن تلاش کردم و موفق نشدم....! عروس جواب داد: مادر داستان سنگ و گنج را شنیده‌ای؟ می‌گویند سنگ بزرگی راه رفت و آمد مردم را سد کرده بود، مردی تصمیم گرفت آن را بشکند و از سر راه بردارد. با پتکی سنگین نود و نه ضربه به پیکر سنگ وارد کرد و خسته شد. مردی از راه رسید و گفت: تو خسته شده‌ای، بگذار من کمکت کنم. مرد تنها صدمین ضربه را وارد کرد و سنگ بزرگ شکست، اما ناگهان چیزی که انتظارش را نداشتند توجه هر دو را جلب کرد. طلای زیادی زیر سنگ بود.... مرد دوم که فقط یک ضربه زده بود؛ گفت: من پیدایش کردم، کار من بود، پس مال من است. مرد گفت: چه می‌گویی من نود و نه ضربه زدم دیگر چیزی نمانده بود که تو آمدی! مشاجره بالا گرفت و بالاخره دعوای خویش را نزد قاضی بردند و ماجرا را برای قاضی تعریف کردند، مرد اول گفت: باید مقداری از طلا را به من بدهد، زیرا که من نود ونه ضربه زدم و سپس خسته شدم و دومی گفت: همه‌ی طلا مال من است، خودم ضربه زدم و سنگ را شکستم... قاضی گفت: نود و نه جزء آن طلا از آن مرد اول است، و تو که یک ضربه زدی یک جزء آن از آن توست. اگر او نود ونه ضربه را نمیزد، ضربه صدم نمی‌توانست به تنهایی سنگ را بشکند. و تو مادر جان سی سال در گوش فرزند خواندی که نماز بخواند بدون خستگی و اکنون من فقط ضربه آخر را زدم...! چه عروس خوش بیان و خوبی، که نگذاشت مادر در خود بشکند و حق را تمام و کمال به صاحب حق داد و نگفت: بله مادر من چنینم و چنانم، تو نتوانستی و من توانستم. بدین گونه مادر نیز خوشحال شد که تلاشش بی ثمر نبوده است.... اخلاق اصیل و زیبا از انسان اصیل و با اخلاق سرچشمه می‌گیرد. جای بسی تفکر و تأمل دارد، کسانی که تلاش دیگران را حق خود می‌دانند کم نیستند. اما خداوند از مثقال ذر‌ه‌ها سوال خواهد كرد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌