eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
📚قصه فداکاری اسب سیدالشهدا(ع) چون حضرت به زمين افتاد، اسب آن جناب ازمولاي خود حمايت مي كرد ، بر سواران مي پريد و آنها را اززين به زمين مي كشيد ، و با لگد مي ماليد و مي كشت تا آنكه چهل نفر راكشت ، آنگاه خود را به خون امام حسين (ع) آغشته نمود، بلند شيهه مي كشيد و دستها به زمين مي كوفت، وبه طرف خيمه ها مي رفت.(1) درروايت امام صادق (ع) چنين آمده است ... ( واسب امام حسين (ع) يال و كاكل خود را بخون او آغشته كرد ، وشيهه كنان به سوي خيمه هامي –دويد. چون دختران پيغمبر صداي شيهه اسب را شنيدند ازخيمه ها بيرون دويدند ، واسب را بي صاحب ديدند ، دانستند كه حسين (ع) كشته شده، امّ كلثوم دست برسرنهاد و ندبه مي كرد و مي گفت: وا مُحَمَّداهُ، اين حسين است كه دربيابان افتاده و عمّامه و ردايش به غارت رفته...(2) علامه مجلسي رحمة الله نقل مي كند: اسب حسين (ع) ازدست لشكر گريخت ( چون عمرسعد ملعون گفته بود او رابگيريد و نزد من بياوريد ) و كاكل بخون حضرت آغشته كرد و به سوي خيمه زنان دويد وشيهه مي كشيد ، ونزد خيمه ها سربه زمين نهاد تا جان داد . 📚بحار الانوار : 45/ 56 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
✅ پادشاه و سه وزیر 🍎خیلی قشنگه🍎بخونید .مطمئن باشید درس میگیرید از این پیام بزرگ. در یکی از روزها، 🤴🏻پادشاه سه وزیرش را فراخواند و از آنها درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند... از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر برود و اینکه این کیسه ها را برای پادشاه با میوه ها 🍎🍏🍊🍌🍈🍑🍓🍇🍒🍋🍐🍍🥥🍅 و محصولات تازه پر کنند ☝ همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند...  وزرا از دستور شاه تعجب کرده ❗❗❗❗❗❗❗ و هر کدام کیسه ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند 🍎🍏🍐🍊🍋🍑🥥🍅🥕🥒🥭🍑🍒🍈🍍🥝🥔🍓🥑🍍🍎  🌴🌾🌿🌲🌳🌱 😇وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوه ها و با کیفیت ترین محصولات را جمع آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می کرد تا اینکه کیسه اش پر شد. 😊 اما وزیر دوم با خود فکر می کرد که شاه این میوه ها را برای خود نمی خواهد و احتیاجی به آنها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمی کند،پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن نمود و خوب و بد را از هم جدا نمی کرد تا اینکه کیسه را با میوه ها پر نمود. 😁و وزیر سوم که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلا اهمیتی نمی دهد کیسه را ازعلف و برگ درخت و خاشاک پر نمود.  روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسه هایی که پر کرده اند بیاورند.  وقتی وزیران نزد شاه آمدند،به سربازانش دستور داد،ﺳﻪ وزیر را گرفته و هرکدام را جدا گانه با کیسه اش به مدت سه ماه زندانی کنند. 🏚️در زندانی دور که هیچ کس دستش به آنجا نرسد و هیچ آب و غذایی هم به آنها نرسانند.  ✅وزیر اول پیوسته از میوه های خوبی که جمع آوری کرده بود می خورد تا اینکه سه ماه به پایان رسید.  ✅اما وزیر دوم،این سه ماه را با سختی و گرسنگی و مقدار میوه های تازه ای که جمع آوری کرده بود سپری کرد.  ✅و وزیر سوم قبل از اینکه ماه اول به پایان برسد از گرسنگی مُرد.  خیلی از ما فکر می کنیم که اعمال ما چه سودی برای خدا دارد؛و شاید با این فکر انحرافی در کارهای انسانی و اخلاقی و دینی خود اهمال کنیم.😔 👈در حالی که دستورات خداوند برای خود ماست و او بی نیاز از اعمال ماست.👉  حال از خود این سؤال را بپرسیم،ما از کدام گروه هستیم؟ زیرا ما الان در باغ دنیا بوده و آزادیم تا اعمال خوب یا اعمال بد و فاسد را جمع آوری کنیم،  اما فردا زمانی که مَلک الموت امر می شود تا ما را در قبرمان زندانی کند،  در آن زندان تنگ و تاریک و در تنهایی...  نظرت چیست؟   آنجاست که اعمال خوب و پاکیزه ای که در زندگی دنیا جمع کرده ایم به سود می رسانند.  خداوند می فرماید: (وَتَزَوَّدُواْ فَإِنَّ خَیْرَ الزَّادِ التَّقْوی بقره۱۹۷) *توشه بگیرید که بهترین توشه ها پرهیزکارى است* لحظات زندگیتان خدایی وپرثمر🌹🌹 🌹🌷🌷🌷🌺🌳 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 در زمان های قدیم مرد جوانی در قبیله ای مرتکب اشتباهی شد .به همین دلیل بزرگان قبیله گرد هم آمدند تا در مورد اشتباه جوان تصمیم بگیرند در نهایت تصمیم گرفتند که در این مورد با پیر قبیله که تجربه بسیاری داشت مشورت کنند و هر چه که او بگوید عملی کنند. پیر قبیله از انجام این کار امتناع کرد .بزرگان قبیله دوباره فردی را به دنبال او فرستادند و پیام دادند که شما باید تصمیم نهایی را در مورد اشتباه این جوان بگیرید . پیر قبیله کوزه ای سوراخ را پر از آب کرد سپس آن را از پشت خود آویخت و به سمت بزرگان قبیله حرکت کرد . بزرگان قبیله بادیدن او پرسیدند : قصه این کوزه چیست؟ پیر قبیله پاسخ داد : گناهانم از پشت سرم به بیرون رخنه می کنند بی آنکه به چشم آیند و امروز آمده ام که درباره گناه دیگری قضاوت کنم. بزرگان قبیله با شنیدن این سخن چیزی بر زبان نیاوردند و گناه مرد جوان را بخشیدند. عیب مردم فاش کردن بدترین عیب هاست عیب گو اول کند بی پرده عیب خویش را ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رفقا!🌹 🔹رجبعلی خیاط یه بار تو یه مکان خلوت با نامحرم شرایط گناه براش فراهم بود، تن به خواست شیطان نداد و شد از اولیای الهی 👈 اما امروز ما در فضای مجازی هر روز ممکنه چندین بار با نامحرم در چت خصوصی تنها بشیم و شیطان ما را وسوسه کنه ✅ اگه حواسمون جمع باشه و در همه حال خدا رو در نظر بگیریم، تو این دوره و زمونه هم رجبعلی خیاط شدن زیاد سخت نیست اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِي دِرْعِكَ الْحَصِينَةِ الَّتِي تَجْعَلُ فِيهَا مَنْ تُرِيدُ🙏 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
کشته شدن مالک اشتر به دست معاویه امیرالمومنین علیه السلام به مالک اشتر فرمودند: "جز تو كسى شايسته حكومت مصر نيست. پس به مصر برو، خدا تو را رحمت كند." بعد از این فرمایش، مالک اشتر از حضور على عليه السّلام مرخص شد و اسباب سفر آماده كرد و مهياى رفتن به مصر شد. جاسوسان معاويه او را خبر كردند كه امیرالمومنین علیه السلام مالک اشتر را به ولایت مصر منصوب کرده است. معاویه كه طمع حكومت مصر را داشت، اين انتصاب خيلى برايش گران آمد و يقين داشت كه هرگاه اشتر به مصر برود، از محمّد بن ابى بكر هم قاطع‏تر و در دشمنى با او (معاويه) سخت‏تر است. از اين رو سفارشى به رئيس خراج قلزم (شهری بین مکه و مصر) فرستاد و گفت: مالك اشتر رو به مصر نهاده و می آيد، اگر كار او را تمام كنى، ماليات قلزم را تا من زنده ام و تو زنده اى، بر تو می بخشم. تا می توانى از حركت او مانع باش! اين شخص آمد و در قلزم اقامت كرد. مالک اشتر نيز از عراق به طرف مصر حركت كرد. وقتی وارد قلزم شد، آن مرد به استقبال آمد و پيشنهاد كرد كه در آنجا توقف كند و اظهار داشت: اينجا منزلی خوش و طعام هم آماده و علف اسب ها نيز فراهم است و من فردى از افراد ماليات بده اين سرزمين هستم. مالك پياده شد و او طعامى آورد. طعام كه صرف شد، شربتى از عسل كه در آن زهر ريخته بود، آورد و به او داد. وقتی مالك آن را خورد، وفات یافت. آن كس كه به اشتر زهر داده بود، نزد معاويه آمد و او را از قتل اشتر آگاه كرد، سپس معاويه بپاخاست و خطبه اى خواند و در ضمن آن خدا را حمد و ثنا گفت. آنگاه اظهار داشت: به راستى كه على دو بازوى توانا داشت كه يكی (عمار ياسر) در صفين و ديگی (يعنى اشتر) امروز بريده شد.(1) و در عبارت ابن قتيبه آمده: معاويه هنگامى كه از خبر کشته شدن مالک اشتر آگاه شد، گفت: چقدر جگرم راحت و خنك شد! خدا لشكريانى دارد كه اين عسل (كه بوسيله آن مالك كشته شد) از آن جمله است!!(2) اينجاست كه می بينیم معاويه چگونه از اين گناه بزرگ (گناه كشتن بنده صالحى كه از زبان رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و جانشينش مولانا امير المؤمنين سلام اللّه عليه تعريف و ستايش شده) هيچ پروايى نمى‏كند، و توبه و پشيمانى به او دست نمی دهد، بلكه او و مردم شام از مرگ اين قهرمان بزرگ اظهار شادمانى مى‏كنند. آری جرم مالك اين بود كه امام زمان خود را يارى می كرد! معاویه درحالی از کشتن مردم بی گناه اظهار شادمانی می کند که ابن عباس نقل کرده است که پیامبر اکرم صلی الله علیه و اله فرمودند: بدترين مردم در پيشگاه خدا، كسى است كه در حرم كافر شود و در اسلام، سنّت جاهليت را بجويد و خون يك نفر را بخواهد بغير حق ريخته شود.(3) و حديثى از ابو هريره نقل شده كه: هر كس در قتل مؤمنى به اندازه نيمه كلمه اى كمك كند، خدا را در حالى ملاقات می كند كه در بين دو چشمش نوشته باشند: از رحمت خدا نوميد است! اسناد: (1) تاریخ طبری ج6ص54 حوادث سال 38 هجری، کامل ابن اثیر ج3ص152 حوادث سال 38، مروج الذهب مسعودی ج2ص39. (2) العیون ابن قتیبه ج1ص201. (3) صحيح بخارى و سنن بيهقى 8: 27. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔴چه کسانی بدنشان در قبر نمی پوسد؟ 🍀اسبابی که موجب سالم ماندن اجساد و اشیای همراه میت می شود: 1⃣بعضی از اعمال : پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) در حدیث معراج می فرماید: "هر کس دوست دارد بدنش در قبر تازه بماند و نپوسد، باید مسجد را جارو کند". 2⃣همچنین جسد عالمان واقعی و کسی که چهل جمعه غسل جمعه را ترک نکند، نیز در قبر نمیپوسد. 3⃣دعای پیامبر (صلی الله علیه و آله): رسول خدا می فرماید:در نماز بر جنازه فاطمه بنت اسد مادر امیرالمؤمنین علیه السلام از خدا خواستم که کفن فاطمه بنت اسد را تا ورود به بهشت از پوسیده شدن حفظ کند که خداوند قبول فرمود. 4⃣بعضی از شهادت ها در راه خدا گویند موقعی که شاه اسماعیل صفوی به کربلا مشرف شد و شنید که بعضی از مردم درباره "حرّبن یزید ریاحی" سخنان ناروایی می گویند، سر قبر وی آمد و دستور داد قبر او را نبش کردند، ✨پس از نبش قبر دیدند که گویا حرّ خواب است و به همان حالتی که شهید شده بود، میان قبر قرار دارد. 5⃣مرحوم مجلسی درباره انبیا و امامان می فرماید:روح و جسمشان پس از مرگ به آسمان عروج می کند و در آن جا در نعمت به سر می برند. 📚📚منابع 1⃣ محمد باقر مجلسی، بحارالانوار، ج ۷ ص ۴۳ ح ۲۱ 2⃣ همان، ج ‌۸ ص ۱۴۴ 3⃣همان، ج ‌۱۸ ص ۶ 4⃣ ستارگان درخشان، ج ۵ ص ۱۴۶ 5⃣ همان، ج ۶ ص ۲۵۴ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
خوشحال شدم، ولی خیلی ترسیدم. برای اینکه در معرض دید نباشیم، از لاب لای درختان خودمان را پشت اصطبل رساندیم. وجود ناهید و حرف های جدی مادرم او را نگران کرده بود. می گفت از این می ترسد من او را فراموش کنم. دوباره به او قول وفاداری دادم و گفتم: " من یه عشایرم و خصلت عشایر وفا به عهده. " سیما از شب گذشته حرف می زد، از ناهید که اعتراف کرده بود مرا دوست دارد. می گفت نمی خواهد کسی غیر از او مرا دوست داشته باشد. رقیب اونقدر در نظرش منفور بود که حتی حاضر بود او را بکشد. ناگهان صدای خش خش پای حسن باغبان آمد. سیما از اسب می ترسید. از ترس اینکه مبادا حسن ما را ببیند داخل اصطبل مخفی شدیم. ترس و اضطراب، توام با شور و شوق احاطه مان کرده بود. سیما خودش را به من چسبانده بود و من گرمی نفسش را حس می کردم. بالاخره به خیر گذشت. با احتیاط از اصطبل بیرون آمدیم. سیما از اینکه می خواست به تهران برگردد، ناراحت بود. من هم اعتراف کردم دست کمی از او ندارم. دل کندن از سیما برایم خیلی سخت بود. با این حال، از او خواستم به عمارت برگردد، چون ممکن بود پدر . مادرش به شک بیفتند. قرار گذاشتیم بعد از ظهر که همه خوابیدند در جایی دنج یکدیگر را ببینیم. سفارش کردم احتیاط کند. به سختی از من جدا شد و مرتب به عقب نگاه می کرد. چنان حواسش پرت بود که با تنه درختی برخورد کرد. هر دو خنده مان گرفت. آن روز برای اینکه از نق نق مادرم و نگاه های پر معنی ناهید و مادرش در امان باشم، بدون خوردن صبحانه باغ را ترک کردم و قدم زنان از کنار مزرعه به سمت باغ فیروزه که متعلق به قوامی بود، رفتم. باغ فیروزه ابتدا برکه ای دورافتاده بود، حبیب الله خان، پسر قوامنی، آن را تبدیل به باغ قشنگ کرده بود. البته به پای آن باغ قدیمی نمی رسید، اما در نوع خودش بی نظیر بود. خورشید بالا آمده بود. علفها در آغوش باد می رقصیدند و درختان بید در امتداد جوی آب منظره قشنگی داشتند. گنجشکها روی شاخه های بید جیک جیک می کردند. گلهای زرد و آبی که به طور نامنظم در میان علفها شکفته بودند، رایحه دل انگیزی داشتند، تا به حال متوجه آن همه زیبایی نشده بودم. پدرم داشت با اجاره دارهای درختان بادام باغ صحبت می کرد که متوجه من شد. انتظار نداشت مرا تنها ببیند. گفتم: " حوصله ام سر رفته بود، فکر کردم شاید کاری داشته باشین. " تا نزدیک ظهر که به باغ برگشتیم، با پدر بودم. مادرم ظاهرا با من سرسنگین بود. ناهید و سیما هم تازه از گردش در باغ برگشته بودند. هر دو سلام کردند. به گرمی جواب دادم و حالشان را پرسیدم. مادرم زیرچشمی مرا می پائید. وانمود می کردم بی تفاوت هستم. سراغ سرهنگ را گرفتم. از صبح مشغول بازرسی و تعمیر اتومبیلش بود تا برای سفر آماده اش کند. پدرم هم لباسش را عوض کرد و به جایگاه آمد. طولی نکشید که کاظم خان از راه رسید. ناهار آماده بود. بعد از صرف ناهار، هر کس برای استراحت گوشه ای را انتخاب کرد. من به بهانه اینکه می خواهم به یکی از دوستان سر بزنم، از باغ خارج شدم، ولی قبل از آن به سیما اشاره کرده بودم در انتهای باغ منتظرش هستم. دیوار باغ را دور زدم، از جایی که کوتاهتر بود بالا رفتم و خودم را داخل باغ انداختم و در گوشه ای دنج که وعده کرده بودیم، منتظر ماندم. دل در سینه ام می تپید. می ترسیدم سیما ناشی بازی درآورد و مادرم که چهار چشمی مواظب ما بود از قضیه بو ببرد. یک ساعت بعد که برایم ساعتها طول کشید، سیما آمد. مضطرب بود. روی صورتش عرق نشسته بود. گفت: " به سختی تونستم از اونجا دربرم، اما مطمئنم کسی متوجه نشده. . نویسنده: حسن کریم پور ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
حرفهای زیادی برای گفتن داشتیم. برایم از تهران تعریف کرد، از مردمش و قوم و خویشش می گفت که دو عمو و سه عمه و یک خاله دارد. بین حرفهایش متوجه شدم یکی از پسرعموهایش در آمریکا تحصیل می کند و دایی مادرش سالها در لندن است. صحبت دوست داشتن به میان آمد و هر دو اذعان داشتیم این اولین عشق زندگی مان است. سیما گفت: " اگر پدرت اجازه نداد و به زور خواستن ناهید و به تو بدن، چه می کنی؟ " گفتم: " پدرم آدم منطقیه و مجاب کردن مادرم هم کار آسونیه، کافیه چند روز منو ناراحت ببینه." سیما غمگین به نظر می رسید. فکر کردم شاید به خاطر ناهید باشد. برایش قسم خوردم هرگز به فکر ازدواج با او فکر نمی کنم و نخواهم کرد. سرو صدای جمشید و سیاوش که پرنده ای را با تفنگ ساچمه ای زخمی کرده بودند و دنبالش می کردند نفسمان را در سینه حبس کرد. خودمان را در پشت علفها و پیچکها مخفی کردیم. پرنده با بال شکسته درست از کنار ما گذشت. صدای ضربان قلبمان را می شنیدیم. بالاخره جمشید مرا دید. چیزی نمانده بود سیما از ترس غش کند. او را دلداری دادم و فقط با اشاره به جمشید گفتم به روی خودش نیاورد. واقعا آقایی کرد. حتی نگاهمان نکرد و زود توجه سیاوش را به سمت دیگر جلب کرد. سپس هر دو از آن محل دور شدند. فضای قشنگی که تا چند لحظه قبل داشتیم آلوده به ترس و وحشت شده بود. سیما می ترسید جمشید همه چیز را لو بدهد. او را مطمئن کردم و کم کم حرارت عشق بر دلهره و اضطراب چیره شد. یادمان رفته بود در مورد چه چیزی بحث می کردیم. سیما از این می ترسید مبادا ناهید مرا به دام بیندازد. معتقد بود ناهید دختری تحصیل کرده و زیباست و از آنجا که زیاد رمان و داستان می خواند از فهم و شعور بالایی برخوردار است و می تواند مرا تحت تاثیر قرار دهد. حدود دو ساعت شاید هم بیشتر، من و سیما دور از چشم دیگران با هم بودیم. گرچه برایمان مشکل بود، ولی مجبور بودیم از هم خداحافظی کنیم. من از همان دیوار کوتاه خودم را به آن طرف انداختم و از راهی که آمده بودم، برگشتم، در حالی که فکر می کردم چگونه جمشید را راضی کنم به مادرم در آن باره چیزی نگوید. جمشید ساکت و تنها روی نیمکت کنار آلاچیق نشسته و در فکر فرو رفته بود. تعجب کردم. سراغ سیاوش را گرفتم. گفت: " شلوارش خیس شده، رفته عوضش کنه، همین الان برمی گرده. " کنارش نشستم، کار خلاف را من انجام داده بودم و باید از او خجالت می کشیدم. جمشید سرش را پایین انداخنه بود. دستی زیر چانه اش زدم، چند لحظه به هم نگاه کردیم. هر دو لبخند می زدیم. لبخندهایمان خنده شد و خنده هایمان اوج گرفت قاه قاه با صدای بلند،مثل دیوانه ها می خندیدیم. یک مرتبه ساکت شدیم. حالت جدی به خودم گرفتم. به چشمانش خیره شدم و گفتم: " تو دیگر مرد شدی، قول میدی حرفی در این باره نزنی؟ " ته نگاهش حالت تمسخر داشت. چند لحظه ساکت شد، سپس پرسید: " با ناهید عروسی نمی کنی؟ " گفتم: " نه، قبال هم نمی خواستم با او ازدواج کنم. " گفت: " خوبه، منم خیلی دوست دارم بیام تهرون، سیاوش پسر خوبیه. " گفتم: " چی شد؟ بالاخره قول می دی یا نه؟ " دستم را به طرفش دراز کردم. دست هم را فشردیم. از رفتارش خوشم آمد. نمی دانستم تا این حد فهمیده است. با آمدن سیاوش صحبت را عوض کردم. آنها را به حال خودشان گذاشتم. صدای همهمه و بگو بخند مرا به سمت.... نویسنده: حسن کریم پور ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
به سمت جایگاه کشاند. سیما و ترگل و ناهید مشغول صحبت بودند و آویشن هم کنارشان می پلکید. سیما ظاهرا توجهی به من نداشت ولی ناهید نگاهی به من انداخت و همراه با لبخند، خودش را جمع و جور کرد. پدرم و کاظم خان هر وقت حوصله شان سر می رفت، مسابقه تیراندازی راه می انداختند و شرط بندی می کردند. این بار سر مادیانی که تازگی ها کاظم خان از فیروزآباد خریده بود، شرط بستند و قرار شد اگر پدرم باخت چهار قوچ به او بدهد. اسدالله دو تفنگ برنو و یک جعبه قشنگ آورد و یک استکان به فاصله سیصد متری نشانه گذاشت. مسابقه برای سیما و مادرش جالب بود. سرهنگ وانمود می کرد چشم و گوشش از این چیزها پر است. مادرم و همسر کاظم خان ادعا کردند دست کمی از شوهرانشان ندارند. ناهید هم مداخله کرد و بالاخره کاظم خان و همسرش و ناهید در یک سمت و من و پدرم و مادرم در سمت دیگر، به مبارزه پرداختیم و با اجازه جناب سرهنگ، اولین تیر را پدرم انداخت، به خطا رفت. با شنیدن صدای تیر، جمشید و سیاوش با عجله خودشان را به جمع تماشاچیان رساندند. کاظم خان با این که مدت نشانه گیریش زیادتر از پدرم بود، نتوانست موفق شود. نوبت به مادر ناهید رسید. خیلی راحت نشانه را زد و همه برایش دست زدند. تفنگ را به من داد و گفت: " اگه می خوای دوماد من بشی، باید تیرت خطا نره، هرچند که مادیون را ببازیم. " تفنگ را گرفتم و بدون توجه به گفته او، هدف را زدم. بیش از همه سیما و ناهید مرا تشویق کردند. اسدالله سومین استکان را نشاند. مادرم نتوانست آن را بزند. آخرین نفر ناهید بود که تیرش خطا رفت. مسابقه یک به یک شد. دور دوم من و پدرم موفق شدیم و ناهید و مادرش باختند. پدرم خیلی جدی گفت فردا اسدالله را به قصرالدشت می فرستد تا مادیان را بیاورد. جناب سرهنگ خارج از مسابقه چند تیر انداخت و من پرنده ای را در هوا نشانه گرفتم. سیما خیلی دلش می خواست تیراندازی کند. بی اختیار تفنگ را به او دادم و گفتم: " بگیر، چیزی نیست. ترس نداره. " ناهید و مادرم از لحن خودمانی و حالت صمیمی من، تعجب کردند. خیلی زود به خودم آمدم، لحنم را تغییر دادم و گفتم: " بگیرین. وقتی یک تیر شلیک کردین، متوجه میشین خیلی راحته. " تفنگ را گرفت، برایش مشکل بود. ناهید طاقت نیاورد و مداخله کرد. قنداق تفنگ را روی سینه او گذاشت و طرز شلیک را به او یاد داد. سیما ماشه را فشار داد و خودش روی زمین ولو شد. بالاخره آن روزهای هیجان انگیز به پایان رسید. صبح روزی که سرهنگ و خانمش قصد بازگشت به تهران را داشتند، چنان غوغایی در درونم برپا بود که وصفش مشکل است. غیر از کاظم خان و پدرم که صبح زود بیرون رفته بودند و آویشن که هنوز از خواب بیدار نشده بود، همگی برای بدرقه در محوطه خروجی باغ جمع شده بودیم. من مثل آدم های خنگ حواسم پرت بود. سیما هم دست کمی از من نداشت. مثل محکومی به نظر می آمد که به جزیره ای دور افتاده تبعیدش کرده باشند. سیاوش و جمشید در گوشه ای فارغ از قیل و قال دیگران قول و قرار می گذاشتند بوسیله نامه یکدیگر را از حال خود باخبر کنند. با خود می گفتم کاش من و سیما هم می توانستیم به همین راحتی خداحافظی کنیم. ناهید و مادرش از این که سرهنگ و خانواده اش قصد رفتن داشتند، خیلی خوشحال به نظر می آمدند. خانم سرهنگ می خواست آدرس خانه شان را بنویسد و به من بدهد که سیما گفت: " قبلا آدرس رو به خسرو خان دادم." نویسنده:حسن کریم پور ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
اگر برای سلامت خود ارزش قائلید ، هرگز با موهای خیس نخوابید به این سه دلیل! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترفندی برای افزایش طول عمر کابل های شارژ😃👌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
برای جلوگیری از بسته شدن راه آب ظرفشویی، روغن اضافه ماهی تابه و یا هر ظرف چرب را مستقیما داخل سطل زباله بریزید. 🔻 سپس باقی مانده روغن را با دستمال آشپزخانه کاملا تمیز نمایید. با این روش هم مایع ظرفشویی کمتری مصرف میشود و هم از تجمع ذرات چربی در راه آب ظرفشویی جلوگیری میشود.👌🏻 @dastanvpand ⛳️🎣⛳️🎣⛳️🎣⛳️
دو ماه قبل دختری که در لندن بسر می برد ناگهان احساس ناراحتی کرد. چنان درد می کشید و حالات او چنان بود که پزشکان تشخیص دادند که درد زایمان است. او را به یک بیمارستان منتقل کردند، تحقیق بعمل آمد، معلوم شد که شوهر ندارد. معاینات هم نشان داد که باردار نیست، اما او همچنان در تخت بیمارستان بخود می پیچید و ناله می کرد و سراپای وجودش را نیز عرق سردی پوشانده بود. چند ساعتی وقت پزشکان را گرفت، سرانجام آرام شد، لبخندی زد و گفت: راحت شدم، نوزاد پسر است!! پزشکان ابتدا گمان می کردند که با یک دیوانه سروکار دارند ولی پس از تحقق متوجه شدند که... ادامه داستان... 👇 👇 ادامه داستان... 👇 👇 https://eitaa.com/joinchat/391577662C6c01be4b07 سنجاق شده ☝️☝️
✨﷽✨ ✅ایمان به خدا ... ✍به بهلول گفتن: ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪﺕ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻣﯿﭽﺮﺧﻪ؟ ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ، ﮐﻢ ﻭ ﺑﯿﺶ ﻣﯿﺴﺎﺯﯾﻢ ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ میرﺳﻮﻧﻪ ♡ ﮔﻔﺘند : ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﻟﻮ ﻧﻤﯿﺪﯼ؟ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﯾﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻗﻨﺎﻋﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫﻢ کاﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺟﻮﺭ ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻡ، ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪ ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ : ﻧﻪ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ. ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ، ﺧﺪﺍ ﺭﺯّﺍﻗﻪ، ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﮔﻔﺘند : ﻣﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ دﯾﮕﻪ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﯾﻪ ﺗﺎﺟﺮ یهودی ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖ ﻫﺮ ﻣﺎﻩ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﮐﻤﮏ ﺧﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ. ﮔﻔﺘند : ﺁﻫﺎﻥ، ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﻧﻤﯿﮕﯽ؟ ﮔﻔﺖ : ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺮﺳﻮنه ﺑﺎﻭﺭﻧﮑﺮﺩﯼ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ تاجر یهودی ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭﮐﺮﺩﯼ.  ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ تاجریهودی ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ؟؟؟؟!!!! ﻫﯽ ﺳﺠﺪﻩ ﻣﯿﮑﻨﯿم ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯﺧﻮﺏ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻻ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﺶ ﺑﻪ ﻣﺎﺳﺖ. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🏮🏮داستانک زیبا🏮🏮 سگی از کنار شیری رد می شد چون او را خفته دید، طنابی آورد و شیر را محکم به درختی بست. شیر بیدار که شد سعی کرد طناب را باز کند اما نتوانست. در همان هنگام خری در حال گذر بود، شیر به خر گفت: اگر مرا از این بند برهانی نیمی از جنگل را به تو می دهم. خر ابتدا تردید کرد و بعد طناب را از دور دستان شیر باز کرد. شیر چون رها شد، خود را از خاک و غبار خوب تکاند، به خر گفت: من به تو نیمی از جنگل را نمیدهم. خر با تعجب گفت: ولی تو قول دادی. شیر گفت : من به تو تمام جنگل را می دهم زیرا در جنگلی که شیران را سگان به بند کشند و خران برهانند، دیگر ارزش زندگی کردن ندارد. "کلیله و دمنه" انسان ها نادان به دنيا مى آيند نه احمق آنها توسط آموزش اشتباه ، احمق میشوند! بزرگترين دشمن سعادت و آزادى انسان ها دفاع کورکورانه از عقايد و باورهاى غلط است. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
چرا زنها همزمان چند همسر نمی توانندبگیرند؟ بسیاری از بانوان این سوال را می پرسند واقعاً چرا... اسلام چرا برای زنان اجازه نداده که مثل مردها، چند همسر داشته باشند آیا این تبعیض علیه زنان است؟ اگر جواب علمی می خواهید حتما بخوانید. حکمت و فلسفه علمی و ساینسی نشانداده است که برای در اسلام اسراری نهفته است، که در این تحقیق برملا میشود! چرا يک مرد مىتواند و یا در اسلام جایز است که همزمان چند زن داشته باشد؟ ولى يک زن نمى تواند همزمان چند شوهر داشته باشد؟ (فتبارک الله احسن الخالقين) : 1- دانشمندی یهودی متخصص در علوم ژنتیک و بارداری می گوید: زن مسلمان پاکیزه ترین زن روی کره زمین میباشد. 2- پروفیسور رابرت گیلهم رئیس دانشکده البرت انیشتن متعلق به یهودیان و متخصص در علوم ژنتیک، مسلمان شدنش را رسماً اعلام کرد آنهم فقط به یک دلیل: ;شناختن و کشف یک حقیقت علمی و معجزه ي بی نظیر بودن قرآن پاک، به دلیل محدود کردن دوره طلاق برای زنان که به مدت سه ماه میباشد. به طوریکه او جهان مدرن و همه علوم پیشرفته را شگفت زده کرد. یک سورپرایز و نظریه علمی به اثبات رسیده بانام (). 👈شرح بیشتر: آب مرد دارای 62 نوع پروتئین است و این پروتئین ها از هر فرد به فرد دیگر متغیر است همانطوریکه اثر انگشت هر فرد متغیر است و هر کس اثر انگشت خودش فقط مختص به خودش میباشد. و این مانند یک تراشه الکترونیکی میباشد که هر فرد تراشه خاص خودش را حمل میکند. همچنان بدن زن در درون خود یک رایانه به تمام معنا حمل میکند و این رایانه اطلاعات تراشه مردیکه با او ارتباط برقرار میکند را در خود ثبت میکند! این زن اگر در آن واحد، بلافاصله بعد از طلاق از همسر خودش، با مردی دیگر ازدواج کند و یا اینکه در یک برهه تراشههای متعددی به رایانه یِ او متصل شوند، این مانند ویروسی بزرگ است که وارد این رایانه شده است و لذا این زن دچار اختلالات هورمونی و روانی و بیماریهای گوناگون میشود. پروفسور رابرت به صورت علمی ثابت کرد که اولین حیض () بعد از طلاق باعث ریزش 32% الی 35% و حیض دوم 67% الی72% و حیض سوم 99.9% از أثر آب و اطلاعات مرد میشود. و در واقع رحم زن بعد از سه حیض از هر اثری که در گذشته بوده پاک و طاهر میشود و آماده استقبال از تراشه و أثر اطلاعات جدید میگردد، و آن وقت بدون هیچگونه ضرری برای زن میباشد. لذا میبینیم زناکار_و_بدکاره هستند دچار بیماریهای سخت و گوناگونی میشوند، که آنهم به دلیل اختلاط أثر آبهای مختلف در آن واحد میباشد. و اما دوره زنان بیوه شده مثلا شوهرش فوت شده باشد، برای از بین بردن اثر آب میبایست مدت زیاد و بلندتر باشد، آنهم به دلیل این است که غم و اندوه باعث تثبیت بیشتر اثر مرد آن هم به شکل قوی تری میشود، و به همین دلیل نیازمند دوره ئی است که خداوند متعال در قرآن مجید میفرماید (أربعه أشهر و عشرا،4ماه و10روز) تا ریزش اثر به صورت کامل انجام شود. بناءً این نظریه باعث شد تا این دانشمند بزرگ به تحقیق بیشتر و بیشتر روی آورد. این دانشمند تصمیم گرفت یک آزمایش انجام دهد به همین خاطر او به منطقه ئی در آمریکا سفر کرد که غالبا جمعیت آن را مسلمانان تشکیل میدهند و آزمایش نشان داد که آنها فقط أثر اطلاعات مردان خود را حمل میکنند. و این در حالی است که در منطقه ئی دیگر از آمریکا که غالبا افراد آن را آمریکاییهای با اصطلاح روشنفکر، آزاد اندیش و پیرو آزادی جنسی تشکیل میدهند، این آزمایش نشانداد که آنها أثرات متعددی با خود حمل میکنند، از دو الی سه اثر. و این حقیقت به شدت تلخ بود آنوقت که خود این دانشمند بر روی همسر خود این آزمایش را انجام داد و کشف کرد که او سه اثر با خود حمل میکند ( یعنی رابطه با سه شخص به صورت همزمان). و با همه یِ این تفاسیر قانع شد که اسلام تنها دینی میباشد که عفت و پاکی،حضانت زن و ارتباطات سالم او را با جامعه تضمین میکند. واینکه زن مسلمان پاکیزه ترین زن روی کره زمین میباشد. عزیزان بزرگوار این تحقیق علمی بخش کوچکی از بیانهای قرآن عظیم میباشد و هر روز که میگذرد پردهه ِ جدیدی از علوم بی نظیر قرآن برداشته میشود. گسترده به اشتراک بگذارید. تا آنهائی که اسلام را مانع پیشرفت و مسلمانان را متحجر و عقبگرا میخوانند و یا اسلام را محدود کنندهي زن میدانند و یا میگویند اسلام حق زنها را در نظر نگرفته، پی ببرند و بدانند که اسلام کامل است و زن مسلمان کاملترین. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚 رسول دادخواه خیابانی تبریزی معروف به حاج رسول تُرک، از عربده‌کش‌های تهران بود،اما عاشق امام حسین علیه‌السلام بود.در ایام عزاداری ماه محرم شب اول، بزرگان و صاحبان مجلس محترمانه بیرونش کردند و گفتند: تو عرق‌خوری و آبروی ما را می‌بری!حاج رسول برگشت و داخل خانه رفت و خیلی گریه کرد و گفت: ناظم ترک‌ها جوابم کرد، شما چه می‌گویی، شما هم می‌گویی نیا؟! اول صبح در خانه‌اش را زدند، رفت در را باز کرد، دید، ناظم ترک‌هاست، روی پای حاج رسول تُرک افتاد و اصرار کرد بیا بریم، گفت: کجا؟! گفت: بریم هیئت! حاج رسول گفت: تو که من را بیرون کردی؟ گفت: اشتباه کردم، حاج رسول گفت: اگر نگویی نمی‌آیم! ناظم گفت دیشب در عالم رؤیای صادقانه دیدم، در کربلا هستم، خیمه‌ها برپاست، آمدم سراغ خیمه سیدالشهداء علیه‌السلام بروم، دیدم یک سگ از خیمه‌ها پاسداری می‌کند، هر چه تلاش کردم، نگذاشت نزدیک شوم، دیدم بدن سگ است، اما سر و کله حاج رسول است، معلوم می‌شود امام حسین علیه‌السلام تو را به قبول کرده است. ناگهان حاج رسول شروع کرد به گریه کردن، آنقدر خودش را زد گفت: حالا که آقام من را قبول کرده است، دیگر گناه نمی‌کنم، توبه نصوح کرد، از اولیای خدا شد. شبی عده‌ای از اهل دل جلسه‌ای داشتند، آدرس را به او ندادند، ناگهان دیدند در می‌زنند، رفتند در را باز کردند، دیدند حاج رسول است! گفتند: از کجا فهمیدی کلی گریه کرد و گفت: بی‌بی آدرس را به من داده است، شب آخر عمرش بود و رو به قبله بود گفتند: چگونه‌ای!گفت: عزرائیل آمده، او را می‌بینم، ولی منتظرم اربابم بیاید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📜 ⭕️خواهرم..برادرم..خیلی هواست به سنگرت باشد ⭕️ چــادرت، غیرتــت، ایــمانت، درست همه و همه را هدف گرفته اند..☝️ دشمن جنگ نرم را از جنگ سخت جدی تر گرفته است.. ❌مبادا تو به بازی بگیری که باخته ای..❌ فرهنگ تو ایمان تو عقیده ی تو همه و همه برای توست و دشمن فقط و فقط به فکر گرفتن آن از توست..‼️ ایمانت را بگیرند دیگر چه داری⁉️ خیلی هواست باشد..دشمن تو جلوی خدای خودش هم ایســتاد..چه برسد به تو...! ⭕️جنگ نرم..جنگ نرم..جنگ نرم.. را جدی بگیرید..⭕️ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
☁️ ❄️ ☁️ برای ساخت ابر های زیبا برای دکور تولد میتونید به کمک چسب چوب کاغذ بزرگ نازکی را به چندین بادکنک که کنار هم گذاشتید بچسبونید و دوباره به کاغذ چسب چوب بزنید و روش رو با پنبه پوشش بدید 👌😍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
اینم یه ترفند بسیار کاربردی 👌 یک راه خوب برای ‌باز کردن سینک ظرفشویی استفاده از ترکیب جادویی جوش شیرین و سرکه است. ابتدا ۳ قاشق جوش شیرین را در سوراخ سینک بریزید و سپس یک استکان سرکه روی آن بریزید. فقط مواظب باشید که صورتتان را دور بگیرید و از دستکش استفاده کنید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
چهره ناهید سرخ شد و مادرش نگاهی پرمعنی به من انداخت و پوزخند زد. سرهنگ برای چندمین بار به من گفت اگر تصمیم گرفتم به تهران بروم، برای ورود به دانشگاه او را بی خبر نگذارم. کم کم آماده شدند. احساس می کردم می خواهند قلبم را از سینه ام بیرون بیاورند. شور و جوانی و جذابیت سیما باعث شد خجالت و کمرویی را کنار بگذارم هنگامی که می خواست سوار شود، در اتومبیل را برایش باز کردم. مدتی کوتاه نگاهمان به هم گره خورد. سعی داشت شبنم اشک را که روی مژه هایش نشسته بود پنهان کند، ولی برایش مشکل بود. آنان که کنجکاوتر بودند، متوجه قضیه شدند. بالاخره با حالتی که تا اعماق وجودم را لرزاند، خداحافظی کرد و سوار شد. شیشه را تا آخر پایین کشید. از خود بی خود شده بودم، غیر از او کسی دیگر را نمی دیدم. اتومبیل حرکت کرد. همچنان که از باغ که خارج می شد، از همان سمت که سیما نشسته بود تا مسافتی دویدم، انگار با ریسمان قلبم را بسته بودند و دنبال اتومبیل می کشاندند. سیما تا آنجا که مرا می دید، برایم دست تکان داد. اتومبیل کم کم در میان گرد و غبار ناپدید شد. ایستادم. نگاهم جای خالی آنان را دنبال می کرد. مادرم به من نزدیک شد و آهسته گفت: " خجالت بکش، بسه دیگه. " بدون آنکه حرفی بزنم با حالتی کرخ شده به سمت عمارت رفتم. آویشن تازه بیدار شده بود. از اینکه کسی در عمارت نبود تعجب کرده بود. حوصله حرف زدن با او را نداشتم. گوشه یکی از اتاق ها ماتم زده نشستم، گویی عزیزترین خویشاوندانم را از دست داده بودم. ناگهان مادرم مثل پلنگ تیر خورده، خشمگین و عصبانی وارد شد. غضب آلود به من نگاه کرد و گفت: " دیدی گفتم دختره عقلت را دزدیده! این چه کاری بود جلوی ناهید و مادرش کردی؟ یعنی اونقدر بی حیا شدی که جلوی اون همه آدم، جلوی ناهید و مادرش خجالت نکشیدی؟! اونقدر خاک بر سر شدی که عین سگ دنبال ماشین دختره بدویی... از روز اول فهمیدم، اما تو منو خر کردی. می دونی مادر ناهید چی گفت؟ گفت پسر کمروت رو ببین..." با صدایی خفه که از ته گلویم بیرون می آمد، گفتم: " اگه از من دلخور شده یا بدش اومده، دخترش رو به من نده. مادرم داد کشید و گفت: " بالاخره از دست تو دیوانه می شم. " اصلا حوصله بگو مگو نداشتم. مادرم چنان عصبانی بود که کم مانده بود هر چه دم دستش می رسد بر سرم بکوبد. یک مرتبه ترگل شتاب زده در آستانه در ظاهر شد، گفت: " ناهید و مادرش دارن می رن. " مادرم نگاهی خشم آلود به من انداخت و محکم به صورتش زد و به سرعت از اتاق بیرون رفت. به قدری کسل و خسته بودم و کمبود خواب داشتم که چشمانم باز نمی شد. یکی از پشتی ها را زیر سرم گذاشتم و خوابیدم. نزدیک ظهر با صدای ترگل بیدار شدم. هنوز خستگی و کرخی از بدنم بیرون نرفته بود. پدرم از سر کار برگشته بود. آن طور که ترگل می گفت، ناهید و مادرش همان صبح با قهر و غیظ و دعوا باغ را ترک کرده بودند. می ترسیدم مبادا مادرم قضیه را با پدرم در میان بگذارد. با ترس و دلهره به اتاق پنجدری عمارت که از بقیه اتاقها خنک تر بود، رفتم. برخالف مادرم که چهره ای درهم داشت، پدرم با رویی باز حالم را پرسید، اشاره کرد کنارش بنشینم. گفت در این مدت که مهمان داشتیم، خیلی زحمت کشیده ام. حرف هایش بوی کنایه می داد. گمان کردم مادرم درباره سیما چیزی گفته است. در همین لحظه اسد الله قلیانش را آورد، همه ساکت بودیم. پدرم چند پک به قلیان زد و رو به مادرم گفت: " قرار بود کاظم خان و بچه ها تا آخر هفته اینجا بموننن، می خواستیم بریم شکار. چطور یه مرتبه رفتن؟ " مادرم در حالی که پوزخند می زد، با کنایه گفت: " نمی دونم والله، از خسرو خان بپرسین. .. ادامه دارد..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
پدرم نگاهی پرمعنی به کم انداخت و گفت: " چی شده؟ " از پدر می ترسیدم. با این که از دبیرستان به این طرف دست روی من بلند نکرده بود، از او حساب می بردم. سرم را پایین انداختم. مادم گفت: " چی می خواستی بشه. الان یه ساله ما امروز فردا می کنیم درباره ناهید حرف بزنیم، تازه خسرو می گه ناهیدو نمی خوام. پدرم خیلی خونسرد پرسید: " مگه صحبت کردین؟ " مادرم گفت: " چه صحبتی؟ بدبخت ناهید! " پدرم گفت: " این نخواستن که حرف امروز نیست. از وقتی تخم لق شکوندی دهن اونا، خسرو گفته ناهیدو نمی خواد. خب، زورکی که نمی شه. دنیا مثل صد سال پیش نیست که مادرا برای پسرشون زن بگیرن. " انگار آب سردی روی مادرم ریختند. از پدرم چنین انتظاری نداشت. سرش را چندین بار به نشانه تاسف تکان داد و بعد از آهی طولانی گفت: " پدر و پسر لنگه هم هستین، خونسرد و دل گنده. " یک مرتبه عصبانی شد، صدایش را بلند کرد و ادامه داد: " اصلا به فکر آبروی مردم نیستین. دختر مردم سر زبونا افتاده، تو فامیل و ایل پیچیده. اونا از پارسال تا بحال چند تا خواستگارو جواب کردن.چطور میشه گفت نه. اگه یکی سر خودمون این بازی رو درمی آورد، خوب بود؟ " پدرم رو کرد به من و خیلی جدی گفت: " یه کلمه، تو با دختر کاظم خان عروسی می کنی یا نه؟ " گفتم: " نه، به هیچ وجه. قبلا هم گفتم نه نه نه... " مادرم از کوره دررفت و گفت: " نذار بگم امروز چه آبروریزی کردی. نذار بگم پسر بهادر خان عین سگ دنبال ماشین سرهنگ موس موس می کرد... لا اله الا الله... " رنگ از صورتم پرید. نفس در سینه ام حبس شد. پدرم در حالی که مرتب به قلیان پک می زد، گفت: " نمی خواد چیزی بگی. می دونم از روزی که از شیراز برگشت، معلوم بود. من این موهارو تو آسیاب سفید نکردم. نزدیک شصت سالمه. چهل ساله مباشر قوامی هستم. با آدمای جور واجور نشست و برخاست کردم. جلوی قسمت رو نمی شه گرفت. چه عیب داره یه عروس تهرونی داشته باشیم. یعنی خونواده سرهنگ از کاظم خان کمتره یا سیما از ناهید بهتر نیست؟ " از تعجب داشتم دیوانه می شدم. اصلا باور نمی کردم حرف های پدرم باشد. خیال می کردم خواب می بینم. مادرم گفت: " پس تو می دونی دختره خسرو را دیوونه کرده؟ " پدرم مسئله را به شوخی کشاند و گفت: " تو هم بیست و پنج سال پیش منو دیوونه کرده بودی. یادت نیست مادرم منو تهدید کرد اگه با دختر خواهرش ازدواج نکنم زندگی رو برام تلخ می کنه و برای همیشه خونه و زندگی رو رها می کنه و نزد برادرش نصرالله خان می ره؟ " مادرم گفت: " ولی من می رم. " پدرم با خنده گفت: " خوب تو برو، منم بلافاصله زن می گیرم. " پدرم می خندید و مادرم حرص می خورد. من از این که پدرم تا این حد خونسرد بود و با قضیه برخورد عاقلانه داشت، خوشحال بودم... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔆 🔻نقل است:مرد ثروتمندی به پسرش وصیت کرد: پس از مرگم، میخواهم در قبر به پایم جوراب باشد... 🔸وقتی که پدرش فوت کرد و جسدش را روی سنگ شست و شوی گذاشتند تا غسل بدهند، پسر وصیت پدر خود را به عالِم حاضر در قبرستان اظهار کرد، ولی عالم مانع شد و گفت: هیچ میّتی را بجز کفن با چیزی دیگری نمیپوشانند! 🔹ولی پسر میّت بسیار اصرار ورزید تا وصیت پدرش را بجای آورند، سرانجام برخی علمای شهر جمع شدند و روی این موضوع مشورت میکردند که... 🔹 ناگهان شخصی وارد مجلس شد و نامه پدر را به دست پسر داد، پسر نامه را باز کرد، معلوم شد که (وصیت نامه) پدرش است، آن را با صدای بلند خواند: 🔹 پسرم! میبینی با وجود این همه ثروت و دارایی و باغ و این همه امکانات، حتی اجازه نیست یک جوراب کهنه را با خود ببرم. 🔸یک روز مرگ به سراغ تو نیز خواهد آمد، هوشیار باش، به توهم اجازه بردن یک کفن بیشتر نخواهند داد.... 🔹پس کوشش کن از دارایی که برایت گذاشته ام و خودت به دست میاوری خوب استفاده کنی؛ یعنی در راه نیک و خیر به مصرف برسانی و دست افتاده‌گان را بگیری؛ زیرا یگانه چیزی که با خودت به قبر خواهی برد، همان اعمالت خودت است. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌸 پيرى در روستايى هر روز براى نماز صبح از منزل خارج و به مسجد مى رفت دريك روز بارانى پير ،صبح براى نماز از خانه بيرون امد چند قدمى كه رفت در چاله اي افتاد، خيس و گلى شد به خانه بازگشت لباس را عوض كرد ودوباره برگشت پس از مسافتى براى بار دوم خيس و گلى شد برگشت لباس راعوض كرد ازخانه براى نماز خارج شد.ديد در جلوى در جوانى چراغ به دست ايستاده است سلام كرد و راهي مسجد شدند هنگام ورود به مسجد ديد جوان وارد مسجد نشد پرسيد اًى جوان براى نماز وارد مسجد نمى شوى؟ 🍃جوان گفت نه ،اى پير ،من شيطان هستم . ✅ براى بار اول كه بازگشتى خدابه فرشتگان گفت تمام گناهان او را بخشيدم ✅ براى باردوم كه بازگشتى خدا به فرشتگان گفت تمام گناهان اهل خانه او را بخشيدم ✅ ترسيدم اگر براى بار سوم در چاله بيفتى خداوند به فرشتگان بگويد تمام گناهان اهل روستا رابخشيدم كه من اين همه تلاش براى گمراهى انان داشتم 👌براى همين امدم چراغ گرفتم تا به سلامت به مسجد برسد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚 داستان کوتاه در شهر خوی مردی به نام امین علیم، در زمان اوایل حکومت قاجار زندگی می‌کرد. او فرد بسیار دیندار و عالمی بود که از خدمت در دستگاه حکومتی و فرمانداری شهری اجتناب می‌کرد. روزی از سوی خانِ وقتِ خوی میرزا قلی، تهدید به مرگ در صورت عدم همکاری می‌شود. و از ترس، به روستایی در شمال خوی، فرار کرده و در آن ساکن می‌شود. پس از یکسال به خان شهر خوی خبر می‌رسد، امین علیم در فلان روستا در حال زندگی دیده شده است. او گروهی از چماقداران خان را برای پیدا کردن امین علیم به آن روستا روانه می‌کند و توصیه می‌کند طوری او را پیدا کنید که اصلا متوسل به خشونت نشوند. ماموران خان، به روستا وارد شده و مردم روستا را ابتدا تطمیع و سپس تهدید می‌کنند که امین علیم را تحویل دهند. اما مردم از این امر اظهار بی‌اطلاعی کردند. ماموران ناامید به دربار خان بر می‌گردند. امین علیم دوستی داشت صمیمی و زرنگ. شاه از او کمک می‌گیرد و دوست او نقشه‌ای به شاه می‌دهد و می‌گوید امین علیم را نه با پول و مقام بلکه باید با علم تله گذاشت و به دامش انداخت. دو ماه بعد 100 گوسفند را خان به روستا می‌برد و به مردم روستا می‌گوید: به هر خانه یک گوسفند علامت‌گذاری کرده می‌دهیم و وزن می‌کنیم. دو ماه بعد برای گرفتن این گوسفندان مراجعه می‌کنیم که نباید یک کیلو کم و یا یک کیلو وزن زیاد کرده باشند. و اگر کسی نتواند شرط خان را رعایت کند یک گوسفند جریمه خواهد شد. یک ماه بعد ماموران خان برای وزن گوسفندان به روستا می‌آیند و از تمام گوسفندان داده شده فقط یک گوسفند وزنش ثابت مانده بود. دستور دادند صاحب آن خانه که گوسفند در آن بود را احضار و خانه‌اش تفتیش شد و امین علیم از آن خانه بیرون آمد. از امین علیم پرسیدند: چه کردی وزن این گوسفند ثابت ماند؟ گفت: هر روز گفتم گوسفند را سیر علف بخوران و شب بچه گرگی در آغل او انداختم و گوسفند در شب هرچه خورده بود از ترسش آب کرد. و چنین شد وزنش ثابت ماند. امین علیم را نزد خان آورده و به زور نایب خان کردند. امین علیم گفت: این نقشه را در عبادت خدا یافتم و عمل کردم. این‌که انسان هم باید در خوف و امید زندگی کند و اگر کسی روزها تلاش کرده و شب‌ها در نماز از خود حساب کشد و ترس بریزد، در این دنیا در یک قرار زندگی می‌کند، نه چاق می‌شود و نه ضعیف و مردنی، نه ناامید است و نه زیاد امیدوار، نه در رفاه محض زندگی می‌کند و نه در بدبختی. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
دوغ تازه بنوشید که برای درمان گرمازدگی، خستگی و عطش، آب روی آتش است 👌 🔻 برخلاف نوشابه که پوکی استخوان ایجاد میکند، برای پیشگیری از پوکی استخوان مصرف دوغ به صورت روزانه توصیه میشود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه گردنبند قشنگ با وسایل ساده 😍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔞 دختر کشاورز و طلبکار حیله گر 🔞 روزگاري يك كشاورز در روستايي زندگي مي كرد كه بايد پول زيادي را كه از يك مرد قرض گرفته بود، پس ميداد... كشاورز دختر زيبايي داشت كه خيلي ها آرزوي ازدواج با او را داشتند. وقتي مرد طمعكار متوجه شد كشاورز نمي تواند پول او را پس بدهد، پيشنهاد يك معامله كرد و یک شب ...... ❌ ادامه داستان باز شود.....💦 ❌ ادامه داستان باز شود.....💦