eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.7هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
📕حکایت فوق العاده حکایت کنند مرد عیالواری به خاطر نداری سه شب گرسنه سر بر بالین گذاشت. همسرش او را تحریک کرد به دریا برود، شاید خداوند چیزی نصیبش گرداند. مرد تور ماهیگری را برداشت و به دریا زد تا نزدیکی غروب تور را به دریا می انداخت و جمع میکرد ولی چیزی به تورش نیفتاد. قبل از بازگشت به خانه برای آخرین بار تورش را جمع کرد و یک ماهی خیلی بزرگ به تورش افتاد. او خیلی خوشحال شد و تمام رنجهای آن روز را از یاد برد. او زن وفرزندش را تصور میکرد که چگونه از دیدن این ماهی بزرگ غافلگیر می شوند؟ همانطور که در سبزه زارهای خیالش گشت و گزاری میکرد، پادشاهی نیز در همان حوالی مشغول گردش بود. پادشاه رشته ی خیالش را پاره کرد و پرسید در دستت چیست؟ او به پادشاه گفت که خداوند این ماهی را به تورم انداخته است، پادشاه آن ماهی را به زور از او گرفت و در مقابل هیچ چیز به او نداد و حتی از او تشکر هم نکرد. او سرافکنده به خانه بازگشت چشمانش پر از اشک و زبانش بند آمده بود. پادشاه با غرور تمام به کاخ بازگشت و جلو ملکه خود میبالید که چنین صیدی نموده است. همانطور که ماهی را به ملکه نشان میداد، خاری به انگشتش فرو رفت،درد شدیدی در دستش احساس کرد سپس دستش ورم کرد و از شدت درد نمیتوانست بخوابد... پزشکان کاخ جمع شدند و قطع انگشت پادشاه پیشنهاد نمودند، پادشاه موافقت نکرد و درد تمام دست تا مچ و سپس تا بازو را فرا گرفت و چند روز به همین منوال سپری گشت. پزشکان قطع دست از بازو را پیشنهاد کردند و پادشاه بعداز ازدیاد درد موافقت کرد. وقتی دستش را بریدند از نظر جسمی احساس آرامش کرد ولی بیماری دیگری به جانش افتاد... پادشاه مبتلا به بیماری روانی شده بود و مستشارانش گفتند که او به کسی ظلمی نموده است که این چنین گرفتار شده است. پادشاه بلافاصله به یاد مرد ماهیگیر افتاد و دستور داد هر چه زودتر نزدش بیاورند. بعد از جستجو در شهر ماهیگیر فقیر را پیدا کردند و او با لباس کهنه و قیافه ی شکسته بر پادشاه وارد شد. پادشاه به او گفت: -آیا مرا میشناسی...!؟ -آری تو همان کسی هستی که آن ماهی بزرگ از من گرفتی. -میخواهم مرا حلال کنی. -تو را حلال کردم. -می خواهم بدانم بدون هیچ واهمه ای به من بگویی که وقتی ماهی را از تو گرفتم، چه گفتی ؟؟؟ گفت به آسمان نگاه کردم و گفتم : پروردگارا... او قدرتش را به من نشان داد، تو هم قدرتت را به او نشان بده! این داستان تاریخی یکی از زیباترین سلاحهای روی زمین را به ما معرفی میکند، این سلاح سلاح دعا است... 🔷بترس از ناله مظلومی که جز خدا یار و مددکاری ندارد 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ⚡️
🍃🌸 زنی که صاحب فرزند نمی شد پیش پیامبر زمانش میرود و میگوید از خدا فرزندی صالح برایم بخواه. پیامبر وقتی دعا میکند و وحی میرسد او را بدون فرزند خلق کردم. 🍃🌸 زن میگوید خدا رحیم است و میرود. سال بعد باز تکرار میشود و باز وحی می آید که بدون فرزند است.زن اینبار نیز به آسمان نگاه میکند و میرود. 🍃🌸 سال سوم پیامبر وقت زن را با کودکی در آغوش میبیند. با تعجب از خدا میپرسد :بارالها،چگونه کودکی دارد اوکه بدون فرزندخلق شده بود ⁉️ 🍃🌸 وحی میرسد:هر بار گفتم فرزندی نخواهدداشت ،او باور نکرد و مرا رحیم خواند. رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت. 🔮با دعا سرنوشت تغییر میکند 🔮 🍃🌸 از رحمت الهی ناامید نشوید اینقدر به درگاهی الهی بزنید تا در باز شود... ❣اين نوشته رو خيلي دوست دارم❣ 🔮ميان آرزوي تو و معجزه خداوند، ديواري است به نام اعتماد. پس اگر دوست داري به آرزويت برسي با تمام وجود به او اعتماد کن. هيچ کودکي نگران وعده بعدي غذايش نيست زيرا به مهرباني مادرش ايمان دارد. ايکاش ايماني از جنس کودکانه داشته باشيم به خدا... رحمت خداممکن است کمی تاخیرداشته باشداماحتمی است 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸یک دسته گل زیبا 🌱تقدیم تو 🌸دوست من 🌱همین الان چشماتو ببند 🌸از ته دلت یه آرزو کن 🌱با همه وجود باور 🌸داشته باش 🌱که بهش میرسی 🌸الهی آمین 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⭕️خواص انواع عرقیات 1 ▪️عرق آویشن مسکن – ضد سرماخوردگی – مقوی معده – معالج بیماریهای قارچی پوست – ضد ورم بینی وگلو. 2 ▪️عرق اسطو خودوس تقویت کننده اعصاب – معالج برونشیت وزکام – پایین آورنده تب ونیروبخش – ضد تشنج وصرع درمان بیماریهای عصبی. 3 ▪️عرق بید درمان تب های شدید ودردهای تناسلی – زردی پوست (یرقان) – تصفیه خون. 4 ▪️عرق بهارنارنج تقویت کننده مغز واعصاب – نشاط آور- تقویت قلب. 5 ▪️عرق بادرنجبویه ضد خستگیهای روحی – استفراغ های دوران بارداری – برونشیت وتشنج – ضد قلنج – درمان دل پیچه. 6 ▪️عرق بومادران ضد ورم روده ومعده – ضد روماتیسم ونقرس – رفع اختلالات قاعدگی ودرد دوران قاعدگی. 7 ▪️عرق بیدمشک تقویت کننده فلب – رفع ناراحتیهای اعصاب – ضد تپش قلب. 8 ▪️عرق پونه ضد سیاه سرفه وگریپ – خلط آور- بادشکن – قابض – بازکننده عروق – ضد عفونی کننده . 9 ▪️چهارعرق سرد تب بر- خنک – تقویت کننده معده. 10 ▪️چهارعرق گرم تقویت کننده معده – مفید برای هضم غذا – رفع ناراحتی های روده . 11 ▪️عرق چهل گیاه تقویت کننده معده – کمک به هضم غذا – بادشکن – ضد سردی – ضد تهوع واستفراغ . 12 ▪️عرق خارخاسک مدر قوی – رفع سنگ کلیه ومثانه – کیسه صفرا- تصفیه خون. 13 ▪️عرق خارشتر ضد عفونت مجاری ادراری – سنگ شکن – مدرقوی – ضد سیاه سرفه. 14 ▪️عرق رازیانه معطر کننده – محرک – بادشکن – مدروقاعده آور- درمان بواسیر ونقرس – ازدیاد شیر مادران . 15 ▪️عرق زنیان ضد نفخ معده – ضد ترشی معده – ضد عفونت – ضد انگل – بادشکن – درمان عوارض بعد از ترک اعتیاد. 16 ▪️عرق زیره ضد چاقی – تصفیه کننده خون – ضد هیستری وتشنج – افزایش شیر مادران – بادشکن – هضم کننده غذا – کاهنده چربی خون. 17 ▪️سرکه سیب لاغر کننده – مکمل غذا 18 ▪️عرق سنبل الطیب خواب آور- مسکن – تقویت قلب – اشتها آور. 19 ▪️عرق شاتره ضد خارشهای پوستی – صفرا بر- تقویت کبد – نشاط آور- ضد نفخ – اشتها آور. 20 ▪️عرق شنبلیله ضد قند – تقویت قوای جنسی – نیرو بخش. 21 ▪️عرق شیرین بیان درمان قاطع زخم معده واثنی عشر- ضد سرفه – صفرا بر. 22 ▪️عرق شوید ضد چربی خون – جهت پایین آوردن کلسترول – ازدیاد شیر مادران – درمان لاغری 23 ▪️عرق کاسنی مفید برای کبد – ضد جوش – ضد خارش – تصفیه کننده خون – کاهنده چربی . 24 ▪️عرق کیالک تصفیه کننده خون – جلوگیری ازعواقب سعت کلسترول – جلوگیری ازتنگ شدن رگها. 25 ▪️عرق گزنه اثر قاطع دررفع بیماریهای پوستی وجلدی – ضد چربی وقند خون – ضد خون ریزی – بازکننده عروق – مدر. 26 ▪️عرق گلبهار مفید برای لطافت پوست دست وصورت – مقوی معده 27 ▪️عرق مریم گلی ضد دیابت – ضد رماتیسم واسهال – ضد سینوزیت – ضد انگل – ضد نفخ . 28 ▪️عرق مخلصه ملین – مقوی – دفع سموم – ضد قولنج – پاد زهر قوی مفید برای ناراحتیهای کمرو مفاصل عضلانی – تقویت معده . 29 ▪️عرق مورد ضد خون ریزی – قابض روده – درمان اسهال وبواسیر- تقویت رشد مو- ضد آفت . 30 ▪️عرق نعنا ضد دل درد – دلپیچه – ضد نفخ – بادشکن – تقویت کننده معده کودکان 31 ▪️عرق یونجه چاق کننده – نیروبخش – معالج رعشه وناراحتی های عصبی – تصفیه خون – کاهش قند خون . 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
😍 ❤️دوست خوبم ♥️✨ آرزویم این ‌است ؛ ❤️✨ ڪہ دلت خوش باشد ... ♥️✨ نرود لحظہ‌اے از ... ❤️✨ صورتِ ماهت لبخند ... ♥️✨ نشود غصّہ ... ❤️✨ ڪمی نزدیڪت ... ♥️✨ لحظہ‌هایت ... ❤️✨ همہ زیبا و قشنگ ... ♥️✨ از خـ♡ـدا مےخواه... ❤️✨ ڪہ تو را ... ♥️✨ سالم و ... ❤️✨ خوشبخت بدارد ... ♥️✨ همہ عمر ... ❤️✨ و نباشی دلتنگ ... ♥️✨ و بدانی ڪہ ... ❤️✨ ڪسی هست هنوز ... ♥️✨ ڪہ تو را یاد ڪند ... 🌹تقدیم به شما دوستان عزیزم🌹 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌼🌺🌼🌺🌼🌺
فصل اول . قسمت اول رمان یاسمین کاوه - چرا اينقدر طولش دادي پسر؟ ترم تموم شد ديگه . حاال كو تا دوباره بچه ها رو ببينم . داشتم ازشون خداحافظي مي كردم . تو چي؟ چرا سرت رو انداختي پايين و !رفتي؟ يه خداحافظي اي يه چيزي كاوه – هيچي نگو ! من مخصوصاً رفتم يه گوشه قايم شدم ! به هر كدوم از اين دخترا قول دادم كه مامانم رو بفرستم خواستگاري ! شون ! االن همشون مي خوان بهم آدرس خونشون رو بدن تو همين موقع يه ماشين شيك و مدل باال پيچيد جلوي ما و با سرعت رد شد بطوريكه آب و گل توي خيابون پاشيد به شلوار ما . : كاوه شروع كرد به داد و فرياد كردن و مثل زن ها ناله و نفرين مي كرد ! اوهوي .....همشيره! حواست كجاست ؟! الهي گيربكس ماشينت پاره پاره بشه پسر نزديك بود بزنه بهت ها ! نگاه كن ! تا زيرشلوارم خيس آب شد ! الهي سيبك ماشينت بگنده ! نگاه كن ! حاال هركي رد مي شه ! مي گه اين پسره توي شلوارش بي تربيتي كرده مي شناسيش ؟ – بجان تو بهزاد اين مخصوصاً پيچيد !همه مي شناسنش ! سال اولي يه . خوشگل و پولدار ! به هيچكسم محل نمي ذاره –كاوه ! طرف ما ! الهي شيشه ماشينت جر بخوره . نه بابا انگار فرمون از دستش در رفت : كاوه گاهي با صداي بلند يه نفرين به اون ماشين مي كرد و يه جمله آروم به من مي گفت ! كاوه – الهي الستيك ماشينت بشكنه ! مرده شور اون چشماي هيزماشينت رو بشوره كه زير چشمي ما رو نگاه نكنه اين چرت و پرتا چيه مي گي ؟ - ! كاوه – مرده شور اون رنگ ماشينت رو ببره كه از همين رنگ دو تا زير شلواري توي خونه دارم . خنده ام گرفته بود . اينا رو مي گفت و بطرف ماشين دست تكون مي داد پسر چرا اينطوري مي كني ؟ - ! كاوه – شايد تو آينه ما رو ببينه و برگرده : در همين موقع اون ماشين ايستاد و دنده عقب گرفت كه كاوه دوباره شروع كرد !الهي روغن سوزي ماشينت بجونم بيفته ! الهي درد و بالي لنت ترمزت بخوره تو كاسه سر اين بهزاد الل شي ! اينا چيه مي گي ؟ - . ديگه ماشين رسيده بود جلوي ما . سالم معذرت مي خوام كه بد رانندگي كردم . يه لحظه حواسم پرت شد - كاوه – ببخشيد ، پدر شما سرهنگ نيستند ؟ نه چطور مگه ؟ - . كاوه – عذر مي خوام فكر كنم پدرتون بايد وزير باشن يا وكيل ! نخیر !كاوه – خب الحمدهلل : بعد بلند گفت خانم اين چه طرز رانندگي يه ؟ باباتون م كه كاره اي توي اين مملكت نيست كه شما اينطوري رانندگي مي كنين ! نزديك بود ما رو !بكشي : آروم زدم تو پهلوش و گفتم . عذر مي خوام خانم . اين دوست من كمي شوخه - بايد ببخشيد . اسم من فرنوش ستايشه . طوري كه نشديد؟ ! كاوه- آب و گل و شل از پر پاچه مون راه افتاد خانم جون : فرنوش خنديد و گفت شما كاوه خان هستين . بذله گويي شما تو دانشكده معروفه . همه از شوخ طبعي تون تعريف مي كنند . تا فرنوش اينو گفت 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین صداي كاوه ماليم شد و رنگ عوض كرد و گفت !كاوه - من كوچيك شما هستم . شما واقعاً چه خانم فهميده اي هستين . اسم من بهزاده . اينم كاوه دوستمه - ! كاوه – هر دو كنيز شماييم . فرنوش – بازم ازتون معذرت مي خوام فداي سرتون ! اصالً بذارين من اين وسط خيابون بخوابم . شما با ماشين تون دو سه بار از رو من رد شين ! اصالً چه –كاوه قابلي داره ؟ چيزي كه زياده اينجا جون آدميزاده ! اصالً شما دفعه ديگر خبر بدين تشريف ميارين . خودمون و دو سه تا از بچه ! هاي كالس رو بندازيم جلو ماشين تون ! وهللا ! بي تعارف مي گم ! بس كن كاوه - . ببخشيد خانم . خيلي ممنون كه برگشتيد . خوشبختانه اتفاقي نيفتاده ! كاوه – بعله ! شلوارهامون رو مي ديم خشكشويي ، گور پدر جناق سينه من و پاي بهزادم كرده ! خودش خوب ميشه : فرنوش كه ناراحت شده بود از من پرسيد پاتون مشكلي پيدا كرده ؟ - خير . خواهش مي كنم شما بفرمايين - خير خانم محترم . ايشون مغزشون مشكل پيدا كرده . حاال لطفاً يه دقيقه تشريف بيارين پايين . همين جا كوروكي بكشيم –كاوه ! ببينيم مقصر كيه : من به كاوه چشم غره رفتم كه فرنوش متوجه شد و با خنده از ماشين اومد پايين و گفت از آشنايي تون خوشبختم . حالتون چطوره ؟ - ممنون شما چطورين ؟ - . فرنوش – شما همين جا درس مي خونين ؟ چندين بار شما رو تو محوطه دانشكده ديدم . منم همينطور . منم شما رو چند بار ديدم - ! كاوه – انگار شكستن جناق سينه من باعث آشنايي شما شد ! فكر كنم اگه من كشته مي شدم شما دو تا با هم عروسي مي كردين : فرنوش دوباره خنديد و من چپ چپ به كاوه نگاه كردم كه كاوه به فرنوش گفت ! نگاه به چشماي اين نكنين ! اين مادر زادي چشماش چپه - . بس كن كاوه خان - بابا جون اين تصادف بزرگيه .حتما بايد چهار تا بزرگتر بيان وسط رو بگيرن شايد كار بكشه به شركت بيمه زندگي و عقد –كاوه ! دائم و عروسي اين حرف ها !! كاوه - : بعد رو به فرنوش كردم و گفتم . خواهش مي كنم شما بفرماييد .فرنوش – اجازه بدين تا منزل برسونمتون ! كاوه – خيلي ممنون . بهزاد جون سوار شو : دست كاوه رو كه بطرف دستگيره ماشين مي رفت گرفتم و به فرنوش گفتم . خيلي ممنون . مزاحم نمي شيم . شما بفرماييد - .فرنوش – پس بازم معذرت مي خوام . خداحافظ : اينو گفت و سوار ماشين شد و رفت . كاوه در حاليكه پشت سر ماشين دستش رو تكون مي داد گفت ! خداحافظ بخت پسر االغ ! حيف كه در روت باز نكرد منظورت منم ؟ - ! كاوه – نه بابا ! منظورم االغه بود ! شما كه ماشاهلل عقل كل ين . بيا بريم خونه كار دارم عذر مي خوام ، وكيل و وزيرها ! تو خونه منتظرتون هستن ؟! وهللا هر كسي ندونه فكر مي كنه االن از اينجا يه سره بايد –كاوه 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🍂طولانیه ولی ارزش چند دقیقه وقت گذاشتن و خوندن رو داره.....🍂🍃 ⚡️ورودی ها و خروجی های دل❤ ✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 📝روزی حضرت موسی بن عمران(ع) در راه به جوان بی ادبی برخورد کرد. آن جوان در کمال وقاحت و بی شرمی گفت: «ای موسی! من آنچه را خدای تو گفته به جا بیاور، انجام نخواهم داد و آنچه را که امر کرده ترک کنم، به جا خواهم آورد. از طرف من به او بگو که تو هم به هر نحوی می خواهی مرا عقوبت کن.» حضرت موسی(ع) از او صورت برگرداند و به راه خویش ادامه داد تا این که روزی در حال مناجات، خداوند متعال به او فرمود: «ما پیغام آن جوان را که به تو داده بود تا به ما برسانی شنیدیم گرچه تو شرم داشتی که آن پیغام را به ما برسانی. از طرف ما نیز این پیام را به آن جوان برسان و به او بگو ما تو را به عقوبتی مبتلاساخته ایم که بالاتر از آن تصور نیست. اما اکنون درد آن را درک نمی کنی. روزی درد آن را می فهمی که راه گریزی برایت نیست. ✨ حضرت موسی(ع) عرض کرد: پروردگارا! من آن جوان را بسیار سرحال و خرسند دیدم و در او هیچ گونه گرفتاری مشاهده نکردم. خطاب شد: ای موسی! هر گاه من به بنده ای غضب کنم، بزرگترین عقوبتی که به او می کنم، آن است که لذت عبادت خود را از او می گیرم تا در اثر عدم لذت از عبادت ،عبادت مرا ترک کند و مستحق عقوبت دائم و خلود در آتش جهنم شود و این جوان را به چنین عقوبتی مبتلانموده ام، ولی اکنون متوجه نیست و به زودی متوجه خواهد شد. ✨ و حالا ما در این بلا و عذاب الهی گرفتاریم و غوطه ور اما نمی فهمیم و از این خواب ، بیدار نمی شویم . بلایی که بزرگترین است و عمیق ترین سقوط . خواستم تا راهی نشانم دهد و از این بلا بیرون بیایم . گفت : همه ی راهها در خودت خلاصه می شود . در زبانت ، در چشمت ، در گوشت . ✨ هر حرفی را هر وقت و هر جا می زنی در حالی که هیچ فایده ای برایت ندارد . حرفهای پوچ و بی فایده ، سد راهی می شود برای فهمیدن لذت مناجات با محبوب . علاوه بر این ، کلمه به کلمه ی حرفهایت ، ثبت می شود[1] و قیامت و حشر و نشرت را سخت و سنگین می کند و این تویی که باید برزخت را ، همان راه طولانی و سخت را ، با کوله بار سنگینی از پوچ ها حمل کنی . ✨ چشمت را باز میکنی و هر چیزی را نگاه میکنی و فکری به حال دلت نمیکنی ،حتی اگر نگاهت حرام را هم لمس نکند ، باز هم خیلی چیزها را نباید نگاه کنی ؛ خیلی از کتاب ها را نباید بخوانی . مگر قلب صاف و ساده ات چقدر ظرفیت دارد که آن را با هر چیز ندیدنی پُر کنی ، همین است که وقتی الله اکبر نماز را میگویی، تازه به یاد بیچارگی های خودت می افتی و چیزهایی را که فراموش کرده بودی ، در نمازت پیدا میکنی. ✨ بگذر از این همه ندیدنی ها تا دلت صاف و ساده بماند . مگر نشنیدی که امیر بیان فرمود : القلب مصحف البصر [2] دل ، کتاب چشم است ، هرچه را نگاه کنی ، در دلت ضمیمه می شود و تو به هنگام خلوتت با معبود ، فکر و ذکرت می شود آنچه در دلت انبار کرده ای . ✨ هر چیز بی ارزشی را گوش می کنی و توجهی به اینکه ظرف دلت با گوش کردن به چیزهای بی ارزش یا کم ارزش پُر می شود ،نداری . عزیزم ! ورودی های دلت را نگه دار تا خروجی آن که لذت حضور در بارگاه محبوب است را لمس کنی 📘[1] ما یلفظ من قول إلا لدیه رقیب و عتید(سوره ق ، 18) [2] نهج البلاغه ، حکمت 409 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤🌺❤🌺❤🌺❤🌺 . . 💔 🍃 نویسنده: 📚 چقدر خوب بودن این آدمهایی که بی ادعا خوب بودن.. مگه نه سهایی که گفت دوباره آرامش رو بهم برگردوند و هربار بیشتر از قبل در کنارش حس پر بها بودن میگرفتم.. هربار اعترافم به اشتباه بودن انتخاب استاد شیرینتر میشد.. همونطور که اشکامو پاک میکردم با صدای گرفته ای گفتم.. +ممنون آقای پارسا لطف میکنید.. بازهم مثل همیشه محجوب جواب داد.. -شما فکر کنید وظیفمه.. پاشید برید خابگاه.. دیگه هم نیاز نیست وقتی تهدید کرد فکر کنید واقعا میتونه کاری کنه... دوباره چونه م لرزید.. -نمیخوام بچها فکر کنن من آدم بدیم... بخدا من کار بدی نکردم اصلا قرار نبود اینجوری بشه.. من فقط اشتباه رفتم.. عینکش رو گذاشت روی چشمش و خیلی آرم گفت.. -من باور دارم شمارو... دوستتون زهرا خانوم باور داره شما رو.. علی آقا داداشتون، قبول داره شمارو... پس سحر و ساناز این وسط هیچ کاره هستن که شما از حرفاشون بترسین... خب؟! میدونیکه چقدر مورد اخلاقی دارن که میشه بردشون زیرسوال.. پس از اینا نترسین.. هرچی ضعیف تر باشین، اوضاع بدتر میشه.. نفس عمیق کشیدم... -اره حق با شماست.. باید انرڗیمو بدست بیارم با اونا کاری نداشته باشم.. همش دو ماه دیگه مونده... میرم از اینجای لعنتی.... آقای پارسا با صدای گرفته بدون اینکه کوچکترین نگاهی به سمتم داشته باشه پرسید.. -همه چیه اینجا لعنتی بوده سها خانوم‌؟! فهمیدم منظورشو.. اما خب دوست نداشتم بگم وجود افرادی مثل اون و زهرا هم لعنتی بوده... نبوده واقعا.. ولی دلم نمیخواست هم امیدوارش کنم که موضوعی که بهرحال اون گوشه های ذهنش میچرخید... +نه همه چی... مثلا خواهرونه های زهرا.. برادرونه ..... -دوستانه های من :) ناراحت شدم... دلم گرفت.. ولی بعضی وقتا انگار نمیخواست بشه.. نمیشد که بشه.. شاید حتی خدا نمیخواست که بشه.. شاید هم دست تقدیر قرار بود تو زمان یا مکان دیگه ای برای خواسته ی آقای پارسا ، کاری کنه.. ٭٭٭٭٭--💌ادامه دارد 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 💔 🍃 نویسنده: 📚 +خب بچها وقتشه کم کم همدیگه رو حلال کنیم، نه؟! سحر بود که اینجوری میگفت.. اره والا تو حلالیت نخوای کی بخواد.. ساناز اما پررو تر از اون گفت؛ -اره توروخدا بیخیال بچه بازیامون ببخشید دیه... مخصوصا تو سها... بعد از اخرین کلاس ترم اخر بود همه ی بچها تو حیاط دور هم جمع شده بودیم تا باهمدیگه یه دورهمی صمیمی داشته باشیم و گپ بزنیم و اخرش هم از هم حلالیت بطلبیم.. وقتی ساناز منو مخاطب قرار، دلم نمیخواست بابت اذیتایی که شده بودم حتی نگاهش کنم.. ولی دیگه ارزشش رو نداشت.. حیف بود که حال بقیه رو بد کنم... لبخند آرومی زدم و گفتم، -حتی درباره ی بقول خودتون بچه بازیاتون فکرم نمیکنم، چون صرفا بچه بازی بوده.. +باشه حالا تو ببخش.. -همیشه انقدر راحت حلالیت میطلبی تو... زهرا خطاب به ساناز گفت... اونم ترجیح داد دیگه چیزی نگه... -بچها یه برنامه بچینیم بریم بیرون بابا اینجوری که نمیچسبه.. ناسلامتی فارغ التحصیل میشیما جشن نگیریم؟؟؟؟ آقای رضایی بود که این پیشنهاد رو میداد.. یه بچه پولدار بی دغدغه که با پول اومده بود دانشگاه با پول هم پاس شده بود با پول باباش هم همین الان دفتر کارش اماده بود... +اره محسن جان فقط اینکه نبریمون جایی که نفهمیم یارو زنه یا مرد.... همه خندیدن... اخه یه بار پسرای کلاس رو به اسم جشن تولد خواهرزادش برده بود پارتی شبونه و تنها کسی که قبل از ورود میفهمه و برمیگرده همین آقای پارسا بوده.. -‌حامد خیلی .... زشته جلو خانوما رعایت کن... +نکبت خودت لو دادی که... ما بدبختا چقدراصرار کردیم نگی.. خودت فردا صبحش اومدی تو کلاس گفتی این اینشکلی شد اون اونشکلی، همه رو به باد دادی... احسان خالقی اینو میگفت که خودش یکی از قربانیان این حادثه بود و محض همین اتفاق نامزدش که از بچهای ترم پایین تر بود یک ماه باهاش قهر کرده بود... +احسان من همینجا جلو خانومت ازت عذرمیخوام.. اصلا جاشو شما بگین.. خوبه؟! خانوما بگن.. از کلاس بیست نفره فقط هفتامون دختر بودیم.. منو زهرا ، ساناز و سحر، مریم و مینا .... زهرا آروم توی گوشم گفت که جایی نمیاد... بعضی وقتا با خودم فڪرمیکردم اینهمه محتاط بودن حداقلش اینه که آدم رو از خیلی خطرات حفظ میکنه.. مثلا نیومدنش به مهمونی سحر و ندیدن اون صحنه های.... +بریم این بارو دفعه آخره!! یکم نگاهم کردبعد بیتفاوت شونه ای بالا انداخت... -من میگم بریم کوه... ساناز همیشه دنبال هیجان بود.. +نححححححح منم همیشه ترسو بودم.. خنده ی بلند بلند بچها رو به جون خریدم اما حاظر نبودم برم کوه.. ٭٭٭٭٭--💌 #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❣💞❣💞❣💞❣💞 💔 🍃 نویسنده: 📚 با بچها هماهنگ شدیم برای رفتن به پارک و پیک نیک دقیقا سه روز دیگه.. سه روز دیگه میشد ۹/خرداد... این تاریخ آشنا تو ذهنم مزه ی دهنم رو شیرین کرد... اونقدر شیرین که از ذوق جیغ خفه ای زدم رفتم زهرایی که درحال آشپزی بود رو بغل گرفتم و خندیدم... -چته دیوونه؟؟؟؟؟؟؟ و همزمان سعی میکرد منو از خودش جدا کنه... +زهرااااااا نه خرداد چه روز مهمییییستتتت بیتفاوت برگشت سمت قابلمه ای که داشت هم میزد و گفت.. -خب میخوایم با بچها بریم بیرون... +نههه نهههه یه چی دیگهههه☹️ -خب تو بگو.. +اوممم تولدمههههه😍 خندید و صورتم رو بوسید... -هزار ساله بشی الهی پس دوتا جشن همزمان داریم.. +بعله دیگه.. منو زهرا باهم رفتیم پارکی که بچها آدرسش رو گذاشته بودن گروه... از دور دیدمشون همه دور هم جمع نشسته بودن... دخترا همه اومده بودن... چنتا از پسرا هم والیبال بازی میکردن.. -مثل اینکه ما آخرین نفریما.. +اره فکر کنم.. -بححح بانوان خوش سیما خوش اومدین.. سلام آرومی دادم به جمع بچها و توجهی نکردم به خوشمزگی سحر.. داشتم بند کتونیمو باز میکردم که گوشیم زنگ خورد... علی بود.. اینموقع صبح آخه.. -سلام داداش.. از جمع دور شدم ولی نگاه کنجکاو پارسا رو دنبال خودم دیدم.. +سلامـ سها دانشگاهی؟! -نه داداش بیرونیم با بچها +کجا دقیقا؟؟ انگار تو خیابون بود.. +خیابونی علی؟! -اره بگو کجایی!! +پارک.... -اها باشه فعلا.. این تبریز بود.. مطمینم اینجا بود.. همون اطراف قدم زدم.. نمیدونم چرا استرس گرفتم.. -سها خانوم چیزی شده؟؟ +سلام اقای پارسا نه منتظر علیم.. -عه مگه علی اقا اینجان.. +فکر میکنم.. -خب بسلامتی چرا انقد نگرانین... همونموقع صدای بوق ممتد ماشینی نگاهمونو به ورودی پارک کشوند.. ماشین علی بود.. دو نفر جلو نشسته بودن و سبحانم از پنجره ی عقبی ماشین آویزون بود... +سهااا سهااااا امروز تولدته اینا میخوانن سوپرایزت کننننن صدای خنده ی بلند بچها فصای پارکو گرفت.. دستی از داخل ماشین سبحان رو نشوند سر جاش.. با خنده رفتم سمتشون.. سبحان بود و علی و حسام.. این اینجا چیکار میکرد اخه.. -سلام خوش اومدین.. با علی دست دادم.. سبحان سبک هم اومد دست بده که محلش نذاشتم.. +امروز با بچها قرار داشتیم به مناسبت فارغ التحصیلی خوش بگذرونیم دور هم که انگاری قسمت بوده شماهم مشارکت کنید... آقای پارسای دهن لق.. +چیقد خووووب بلیم بازی... علی زد پس کلش که بازهم از رو نرفت... اومد نزدیکم و اروم زیر گوشم گفت.. -ترشیده من میگم حسام بهتره، حالا خودت میدونی به من چه.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❣🌺❣🌺❣🌺❣🌺 . . 💔 🍃 نویسنده: 📚 حالا هی من نمیخواستم به این موضوعات فکر کنم هی سبحان بدتر میکرد.. پوووفی کردم و جوابشو ندادم... آقای پارسا مثل صابخونه، علی و حسام و سبحان رو دعوت کرد کنار بچها.. بعد از معارفه ی بسیار طولانی که انجام داد، رو به علی و حسام گفت؛ -امیدوارم امروز بهتون خوش بگذره کنار بچهای ما.. +فقط داش حامد میشه دوباره اون خانوم رو معرفی کنی من یادم رفت اسم شریفشونو.. و درست انگشت اشارش به سمت ساناز بیچاره بود.. که از اولین برخورد از همدیگه بدشون اومده بود.. -چیه جاییت درد میکنه،اره من خانوم دکتلم... بعد هم ایشی گفت و روشو چرخوند سمت سحر.. بچها به مسخره بازیاشون میخندیدن و این منو خوشحال میکرد.. علی سرشو آوورد نزدیک گوشم و زیر لب گفت؛ -کاش پروانه رو آوورده بودم.. خندیدم.. داداش خانواده دوستم.. +چرا انقدر یهویی اخه.. -نمیدونم حسام از یه هفته پیش هی اصرار داشت بریم یه مسافرت سه نفره، از قضا امروز خوردیم به اینورا.. دیدم تولدته، گفتم بیایم... +دولوخ میگه حسام جور کرده بود روز تولدت اینجا باشیم... سبحان دهن لق که نه دهن گشاد.. دنبال حسام گشتم.. کنار محسن ، همون آدم معروفه کلاس، نشسته بود و داشت به حرفاش گوش میداد.. چه یهو همه باهم صمیمی شدن.. +چیه نگاش میکنی؟! -بسه سبحان عح بیمزه... رو به علی ادامه دادم.. -چرا اینو آووردین اصن... باز ننه من غریبم بازیش شروع شد... -خانوم دکتل... سانازم کم نذاشت و در جوابش گفت.. +دلد.. سبحان خودشم خنده ش گرفته بود... -اذیتم متُنه.. و اشاره کرد سمت من.. +بدرک دیگه همه پهن شده بودن کف زمین و میخندیدن.. -حقته سبحان، چته بچه بشین خو.. +هی علی مامانم منو سپرده دست تو اینجوری بام حرف نزنآ.. مسخره بازیای سبحان تموم شدنی نبود.. گوشی سحر زنگ خورد با ببخشید از جمع رفت بیرون.. -سها؟؟؟ +منم بگم درد؟؟! خندید.. -نه الان جدیم.. +عه مگه بلدی.. -سها.. +درد.. -سها جدیم گفت.. +خب بگو.. -میگم چیزه این، این، ... همچنان که سرشو میخاروند.. -این سانازه.. +خب.. -میگم میشه بهش بگی... قبل از اینکه بتونه جمله شو تموم کنه سحر با خوشحالی اومد به سمت جمع و گفت.. "بچهاااا استاااد صااادقی هم داره میاااد" ٭٭٭٭٭--💌 #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662