🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت62🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
+خب بچها وقتشه کم کم همدیگه رو حلال کنیم، نه؟!
سحر بود که اینجوری میگفت..
اره والا تو حلالیت نخوای کی بخواد..
ساناز اما پررو تر از اون گفت؛
-اره توروخدا بیخیال بچه بازیامون ببخشید دیه...
مخصوصا تو سها...
بعد از اخرین کلاس ترم اخر بود همه ی بچها تو حیاط دور هم جمع شده بودیم تا باهمدیگه یه دورهمی صمیمی داشته باشیم و گپ بزنیم و اخرش هم از هم حلالیت بطلبیم..
وقتی ساناز منو مخاطب قرار، دلم نمیخواست بابت اذیتایی که شده بودم حتی نگاهش کنم..
ولی دیگه ارزشش رو نداشت..
حیف بود که حال بقیه رو بد کنم...
لبخند آرومی زدم و گفتم،
-حتی درباره ی بقول خودتون بچه بازیاتون فکرم نمیکنم، چون صرفا بچه بازی بوده..
+باشه حالا تو ببخش..
-همیشه انقدر راحت حلالیت میطلبی تو...
زهرا خطاب به ساناز گفت...
اونم ترجیح داد دیگه چیزی نگه...
-بچها یه برنامه بچینیم بریم بیرون بابا اینجوری که نمیچسبه..
ناسلامتی فارغ التحصیل میشیما جشن نگیریم؟؟؟؟
آقای رضایی بود که این پیشنهاد رو میداد..
یه بچه پولدار بی دغدغه که با پول اومده بود دانشگاه با پول هم پاس شده بود با پول باباش هم همین الان دفتر کارش اماده بود...
+اره محسن جان فقط اینکه نبریمون جایی که نفهمیم یارو زنه یا مرد....
همه خندیدن...
اخه یه بار پسرای کلاس رو به اسم جشن تولد خواهرزادش برده بود پارتی شبونه و تنها کسی که قبل از ورود میفهمه و برمیگرده همین آقای پارسا بوده..
-حامد خیلی ....
زشته جلو خانوما رعایت کن...
+نکبت خودت لو دادی که...
ما بدبختا چقدراصرار کردیم نگی..
خودت فردا صبحش اومدی تو کلاس گفتی این اینشکلی شد اون اونشکلی، همه رو به باد دادی...
احسان خالقی اینو میگفت که خودش یکی از قربانیان این حادثه بود و محض همین اتفاق نامزدش که از بچهای ترم پایین تر بود یک ماه باهاش قهر کرده بود...
+احسان من همینجا جلو خانومت ازت عذرمیخوام..
اصلا جاشو شما بگین..
خوبه؟!
خانوما بگن..
از کلاس بیست نفره فقط هفتامون دختر بودیم..
منو زهرا ، ساناز و سحر، مریم و مینا ....
زهرا آروم توی گوشم گفت که جایی نمیاد...
بعضی وقتا با خودم فڪرمیکردم اینهمه محتاط بودن حداقلش اینه که آدم رو از خیلی خطرات حفظ میکنه..
مثلا نیومدنش به مهمونی سحر و ندیدن اون صحنه های....
+بریم این بارو دفعه آخره!!
یکم نگاهم کردبعد بیتفاوت شونه ای بالا انداخت...
-من میگم بریم کوه...
ساناز همیشه دنبال هیجان بود..
+نححححححح
منم همیشه ترسو بودم..
خنده ی بلند بلند بچها رو به جون خریدم اما حاظر نبودم برم کوه..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❣💞❣💞❣💞❣💞
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت63🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
با بچها هماهنگ شدیم برای رفتن به پارک و پیک نیک دقیقا سه روز دیگه..
سه روز دیگه میشد ۹/خرداد...
این تاریخ آشنا تو ذهنم مزه ی دهنم رو شیرین کرد...
اونقدر شیرین که از ذوق جیغ خفه ای زدم رفتم زهرایی که درحال آشپزی بود رو بغل گرفتم و خندیدم...
-چته دیوونه؟؟؟؟؟؟؟
و همزمان سعی میکرد منو از خودش جدا کنه...
+زهرااااااا نه خرداد چه روز مهمییییستتتت
بیتفاوت برگشت سمت قابلمه ای که داشت هم میزد و گفت..
-خب میخوایم با بچها بریم بیرون...
+نههه نهههه یه چی دیگهههه☹️
-خب تو بگو..
+اوممم تولدمههههه😍
خندید و صورتم رو بوسید...
-هزار ساله بشی الهی پس دوتا جشن همزمان داریم..
+بعله دیگه..
منو زهرا باهم رفتیم پارکی که بچها آدرسش رو گذاشته بودن گروه...
از دور دیدمشون همه دور هم جمع نشسته بودن...
دخترا همه اومده بودن...
چنتا از پسرا هم والیبال بازی میکردن..
-مثل اینکه ما آخرین نفریما..
+اره فکر کنم..
-بححح بانوان خوش سیما خوش اومدین..
سلام آرومی دادم به جمع بچها و توجهی نکردم به خوشمزگی سحر..
داشتم بند کتونیمو باز میکردم که گوشیم زنگ خورد...
علی بود..
اینموقع صبح آخه..
-سلام داداش..
از جمع دور شدم ولی نگاه کنجکاو پارسا رو دنبال خودم دیدم..
+سلامـ سها دانشگاهی؟!
-نه داداش بیرونیم با بچها
+کجا دقیقا؟؟
انگار تو خیابون بود..
+خیابونی علی؟!
-اره بگو کجایی!!
+پارک....
-اها باشه فعلا..
این تبریز بود..
مطمینم اینجا بود..
همون اطراف قدم زدم..
نمیدونم چرا استرس گرفتم..
-سها خانوم چیزی شده؟؟
+سلام اقای پارسا نه منتظر علیم..
-عه مگه علی اقا اینجان..
+فکر میکنم..
-خب بسلامتی چرا انقد نگرانین...
همونموقع صدای بوق ممتد ماشینی نگاهمونو به ورودی پارک کشوند..
ماشین علی بود..
دو نفر جلو نشسته بودن و سبحانم از پنجره ی عقبی ماشین آویزون بود...
+سهااا سهااااا امروز تولدته اینا میخوانن سوپرایزت کننننن
صدای خنده ی بلند بچها فصای پارکو گرفت..
دستی از داخل ماشین سبحان رو نشوند سر جاش..
با خنده رفتم سمتشون..
سبحان بود و علی و حسام..
این اینجا چیکار میکرد اخه..
-سلام خوش اومدین..
با علی دست دادم..
سبحان سبک هم اومد دست بده که محلش نذاشتم..
+امروز با بچها قرار داشتیم به مناسبت فارغ التحصیلی خوش بگذرونیم دور هم که انگاری قسمت بوده شماهم مشارکت کنید...
آقای پارسای دهن لق..
+چیقد خووووب بلیم بازی...
علی زد پس کلش که بازهم از رو نرفت...
اومد نزدیکم و اروم زیر گوشم گفت..
-ترشیده من میگم حسام بهتره، حالا خودت میدونی به من چه..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❣🌺❣🌺❣🌺❣🌺
.
.
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت64🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
حالا هی من نمیخواستم به این موضوعات فکر کنم هی سبحان بدتر میکرد..
پوووفی کردم و جوابشو ندادم...
آقای پارسا مثل صابخونه، علی و حسام و سبحان رو دعوت کرد کنار بچها..
بعد از معارفه ی بسیار طولانی که انجام داد،
رو به علی و حسام گفت؛
-امیدوارم امروز بهتون خوش بگذره کنار بچهای ما..
+فقط داش حامد میشه دوباره اون خانوم رو معرفی کنی من یادم رفت اسم شریفشونو..
و درست انگشت اشارش به سمت ساناز بیچاره بود..
که از اولین برخورد از همدیگه بدشون اومده بود..
-چیه جاییت درد میکنه،اره من خانوم دکتلم...
بعد هم ایشی گفت و روشو چرخوند سمت سحر..
بچها به مسخره بازیاشون میخندیدن و این منو خوشحال میکرد..
علی سرشو آوورد نزدیک گوشم و زیر لب گفت؛
-کاش پروانه رو آوورده بودم..
خندیدم..
داداش خانواده دوستم..
+چرا انقدر یهویی اخه..
-نمیدونم حسام از یه هفته پیش هی اصرار داشت بریم یه مسافرت سه نفره، از قضا امروز خوردیم به اینورا..
دیدم تولدته، گفتم بیایم...
+دولوخ میگه حسام جور کرده بود روز تولدت اینجا باشیم...
سبحان دهن لق که نه دهن گشاد..
دنبال حسام گشتم..
کنار محسن ، همون آدم معروفه کلاس، نشسته بود و داشت به حرفاش گوش میداد..
چه یهو همه باهم صمیمی شدن..
+چیه نگاش میکنی؟!
-بسه سبحان عح بیمزه...
رو به علی ادامه دادم..
-چرا اینو آووردین اصن...
باز ننه من غریبم بازیش شروع شد...
-خانوم دکتل...
سانازم کم نذاشت و در جوابش گفت..
+دلد..
سبحان خودشم خنده ش گرفته بود...
-اذیتم متُنه..
و اشاره کرد سمت من..
+بدرک
دیگه همه پهن شده بودن کف زمین و میخندیدن..
-حقته سبحان، چته بچه بشین خو..
+هی علی مامانم منو سپرده دست تو اینجوری بام حرف نزنآ..
مسخره بازیای سبحان تموم شدنی نبود..
گوشی سحر زنگ خورد با ببخشید از جمع رفت بیرون..
-سها؟؟؟
+منم بگم درد؟؟!
خندید..
-نه الان جدیم..
+عه مگه بلدی..
-سها..
+درد..
-سها جدیم گفت..
+خب بگو..
-میگم چیزه این، این، ...
همچنان که سرشو میخاروند..
-این سانازه..
+خب..
-میگم میشه بهش بگی...
قبل از اینکه بتونه جمله شو تموم کنه سحر با خوشحالی اومد به سمت جمع و گفت..
"بچهاااا استاااد صااادقی هم داره میاااد"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹❣🌹❣🌹❣🌹❣
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت65🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
جز چنتا از بچهایی که از جریان خبر نداشتن و سوت زدن از خوشحالی بقیه ساکت شدیم..
پارسا نگاهش به من بود من نگاهم به زهرا و زهرا خشمگینانه به سحر..
آروم دست علی رو گرفتم..
+جونم..
لبخند مصنوعی زدم..
-هیچی..
لبخند زد و رو به سحر گفت..
+چ جالب..
باز ساناز خانوم خواست خودشو نشون بده با لحن نه چندان خوبی گفت..
+جالبی برای یه لحظشه..
دعا کردم ادامه نده که علی متوجه موضوع بشه هرچند که با اومدنش و معرفی ای که سحر خانوم انجام دادن به عنوان
"سپهر صادقی، استاد و پسر دایی بنده"
سبحان با آرنج اشاره بهم کرد و زیر لب گفت: برادر سپهر..
و چشمکی که چاشنی کارش شد..
حالم بد شد از اینکه سبحان فهمید..
حالم بدتر شد وقتی علی و حسام دوستانه با استاد دست دادن و سبحان هم با مسخره بازی گفت..
-بح سپهر خان..
و استاد هم با تعجب پرسید..
+منو میشناسین..
-نه حاجی شما کی ای؟!
داداچ کجا سیر میکنی همی الان دختر عمه ت معرفیت کردا..
استاد چنان جا خورد از خنده های بلند بچها که فکر کنم تا حالا تو عمرش در این حد ضایه نشده بود..
ولی خب بهترین تنبیه برای سبحان همین بود که جوابشو ندن..
و استاد مغروری مثل استاد صادقی هم به تمام این ترفند ها آگاه بود..
ازش رد شد...
دوست نداشتم توی اون جمع بمونم..
سر دردم دوباره شروع شد..
بلند شدم و در جواب علی که پرسید و فقط کجا و همین اطراف پاسخ دادم و رفتم..
چرا اینا دوست داشتن منو عذاب بدن اخه..
چقد بی معرفت بودن..
سخته از یکی بخوای فرار کنی ولی هربار جلوی چشمات ظاهر باشه..
نشستم روی یکی از تابا و آروم آروم پا زدم زمین که هول بخوره..
-این همون سپهره؟!
سبحان جدی رو میشناختم..
سبحان ولسوز رو میشناختم..
سبحان مهربون..
-خودشه!!
+میگی برام؟؟!!
-نمیدونستم متاهله!!!
دستش که روی زنجیر تاب بود و تکون میداد متوقف شد..
متوقف شد و نگاهم کشیده شد سمت انگشتایی که از فشار بیش از حد سفید شده بود..
لبخند زدم..
علی بفهمه چه حالی میشه!!!
چند ثانیه ای گذشت..
-امروز تولدته!!
+میدونم..
-حسام بخاطر تو اومده!!
+میدونم!!
-میخوای چیکار کنی؟! نگاه پارسا رو هم میدونی؟؟!
+میدونم!!
دوست داشتم اعتراف کنم جدال وحشتناکی شده بین عقل و فکر و منطقم با قلب و ذهن و احساسم..
و نتیجه هایی که برای جهان منطق خوشایند و با دنیای دل نا آشنا...
٭٭٭٭٭--💌ادامه دارد#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
10.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صلوات خاصه امام رضا(ع)
بانوای بسیار دلنشین
تقدیم به اعضای کانال حضرت زهرا س ان شاء الله حاجت روا باشید التماس دعای فرج آقا امام زمان عج
#کانال_حضرت_زهرا_س 👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
✨﷽✨
#داستان_کوتاه
پیرمردی با پسر و عروس و نوه اش زندگی میکرد.
او دستانش می لرزید و چشمانش خوب نمیدید و به سختی می توانست راه برود. هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست.
پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد.
آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد. بعد از این که یک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد، هروقت هم خانواده او را سرزنش میکردند پدر بزرگ فقط اشک میریخت و هیچ نمیگفت.
یک روز عصر قبل از شام پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی میکرد. پدر روبه او کرد و گفت: پسرم داری چی درست میکنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست میکنم که وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید .!.
❣ یادمان بماند که:
"زمین گرد است..."
↶【به ما بپیوندید 】↷
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
📕حکایت زیبا و پند آموز #پنجره و #آینه
جوان ثروتمندی نزد یک روحانی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. روحانی او را به کنار پنجره برد و پرسید: پشت پنجره چه می بینی؟ جواب داد: آدمهایی که میآیند و میروند و گدای کوری که در خیابان صدقه میگیرد.
بعد آینهی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در این آینه نگاه کن و بعد بگو چه میبینی؟ جواب داد: خودم را میبینم.
دیگر دیگران را نمیبینی! آینه و پنجره هر دو از یک مادهی اولیه ساخته شدهاند، شیشه. اما در آینه لایهی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمیبینی. این دو شی شیشهای را با هم مقایسه کن.
وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را میبیند و به آنها احساس محبت میکند. اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده میشود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقرهای را از جلو چشمهایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
⚡️
📕حکایت زیبا و پندآموز
در حال خرید بودم که صدای پیرمرد دوره گردی به گوشم رسید؛
_آقا این بسته نون چند؟
فروشنده با بی حوصله گفت: هزار و پونصد تومن!
پیرمرد با نگاهی پر از حسرت رو به فروشنده گفت:
نمیشه کمتر حساب کنی؟!!
توی اون لحظات توقع شنیدن هر جوابی رو از فروشنده داشتم جز این که شنیدم!؛
_نه، نمیشه!!
دوره گرد پیر، مظلومانه با غروری که صدای شکستنش گوشمو کر کرده بود بسته ی نون رو سر جاش گذاشت و از مغازه خارج شد!
درونم چیزی فروریخت...هاج و واج از برخورد فروشنده به دوستم چشم دوخته بودم.
از نگاه غمگینش فهمیدم اونم به چیزی فکر میکنه که من فکر میکنم!
یه لحظه به خودم اومدم، باید کاری میکردم.
این مبلغ بینهایت ناچیز بود اما برای اون پیرمرد انگار تمام دنیا بود!
به دوستم گفتم تا دور نشده این بسته نون رو بهش برسون!
پولش رو حساب کردم و از مغازه خارج شدم.
پیرمرد بینوا به قدری از دیدن یه بسته نون خوشحال شده بود که انگار همه ی دنیا توی دستاشه!
چه حس قشنگی بود...
.
اون روز گذشت...
شب پشت چراغ قرمز یه دختر بچه ی هفت، هشت ساله
با یه لبخند دلنشین به سمتم اومد؛
ازم فال میخری؟
با لبخند لپشو گرفتمو گفتم چند؟
_فالی دو هزار تومن!
داخل کیفمو نگاه کردم اما دریغ از حتی یه هزار تومنی!
با ناراحتی نگاش کردمو گفتم عزیزم اصلا پول خرد ندارم!
و با جوابی که ازش شنیدم درون خودم غرق شدم...
_اشکال نداره، یه فال مهمون من باشید!!
بی اختیار این جمله چند بار توی ذهنم تکرار شد؛
_یه فال مهمون من باش!!
از اینهمه تفاوت بین آدمها به ستوه اومدم!
صبح رو به خاطر آوردم، یه فروشنده ی بالغ و به ظاهر عاقل
که صاحب یه مغازه ی لوکس توو بهترین نقطه ی شهر تهران بود
از هزار و پونصد تومن ناقابل نگذشت ...
اما،
یه دختر بچه ی هفت، هشت ساله ی فال فروش دوست داشت یه فال مهمونش باشم و از دو هزار تومنش گذشت...
.
همین تلنگرای کوچیک باعث میشه ما آدما بهمون ثابت بشه که
"مرام و معرفت" نه به سنه، نه به داراییه، نه به سطح سواد آدما!
معرفت یه گوهر نابه که نصیب هر کسی نمیشه ...
"الهی كه صاحب قلبهای بزرگ دستاشون هیچوقت خالی نباشه تا بتونن با قلب پاک و بخشندشون دنیارو گلستون کنن..
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
⚡️
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_پنجاه_یکــم
✍دراز کشیده بود روی پتوی ملحفه دار سفیدی که از تمییزی برق می زد، زیر سرش هم بالش های مخمل قرمز بود با روکش سفیدی که دورتادورش با سلیقه تور دوزی شده بود. همه جای خانه عطر گلاب زده بودند انگار و البته بوی مطبوع غذا هم در فضا پیچیده بود. حالا که بعد از گذشتن چیزی حدود یک ساعت حالش بهتر بود می توانست به اطرافش دقیق نگاه کند.
دیوارها تا کمر رنگ کرم بود و با یک خط نازک مشکی از رنگ استخوانی کمر به بالا جدا شده بود. طاقچه ی نه چندان پهنی روبه رویش بود با چند قاب عکس کوچک و بزرگ. پشتی های قدیمی قرمز و جگری که البته هیچ اثری از کهنگی نداشتند به دیوارها تکیه زده بودند. ارشیا کنارش نشسته و با انگشت گل های قالی دست بافت را پس و پیش می کرد...
_چقد همه چیز ساده و قشنگه، نه ارشیا؟
انگار از خواب بیدار شده باشد یکهو سر بلند کرد و بعد از چند ثانیه مکث با حواس پرتی گفت:
_با منی؟
_اوهوم
_متوجه نشدم چی گفتی
_هیچی میگم خوبی؟
_آره. شما بهتری؟
_خوبم خداروشکر نمی دونم توی شربتی که بهم داد چی بود کلی حالم بهتر شد.
لنگه ی در چوبی قهوه ای باز شد و پیرزن که حالا چادر رنگی ای دور کمرش بسته بود وارد شد و با لبخند گفت:
_شربت آبلیمو بود مادر، دل بهم خوردگیتو خوب می کنه. این جور وقتا بخور
_دستتون درد نکنه، مزاحم شما هم شدیم
_مهمون حبیب خداست. شما چطوری پسرم؟
ارشیا انگار از نگاهش فرار می کرد یا شاید ریحانه بیخود اینطور فکر می کرد!
_ممنونم
_آبگوشت که دوست دارین؟
_وای نه، ما دیگه رفع زحمت می کنیم. ارشیا جان بریم
و گوشه ی پتو را کنار زد. پیرزن چهره در هم کشید و سفره ی ترمه ی توی دستش را باز کرد؛ بسم الله گفت و دست به زانو بلند شد.
_این وقت روز با دهن خشک کجا بری؟ از بعد اذان صبح این یه قابلمه آبگوشت گذاشتم سر چراغ با سوی کم که خوب جا بیفته. دیشب آخه خواب علیرضا رو دیدم که اومده پیشم... میگن اگه خواب ببینی که مرده اومده یعنی یه عزیزی میاد دیدنت. خب... کی از شما عزیزتر دخترم گلم؟
_آخه...
_ناراحتم نکن!
_چشم پس اجازه بدین بیام کمکتون
_قربون دستت
جوری ذوق کرده بود انگار بعد از مدت ها رفته پیش خانم جان. عجیب بود که ارشیا هم ساکت بود بدون هیچ مخالفتی...
پیاله های سفالی پر از ترشی و شور را گذاشت توی سفره و بعد کاسه های گل سرخی و پیاز و سبزی خوردن تازه و دوغی که معلوم بود بازاری نیست. نشست و با عشق به سفره ی جمع و جور اما پر از رنگ و لعاب نگاه کرد.
_محشره ارشیا، بیا ببین
پیرزن با چیزی شبیه به بقچه از آشپزخانه بیرون آمد و گفت:
_اینم نون خشک شده. داشتم می رفتم سنگک داغ بگیرم که شما رو دیدم
_ای وای شرمنده حاج خانوم
_دشمنت شرمنده مادر، قسمت نبود. بفرما پسرم قابل تعارف نیست.
ارشیا دست روی چشمش گذاشت و گفت:
_چشم بی بی جان
لبخندی مهربان زد و خودش را جلو کشید. بی بی با گوشه ی روسری بلندش اشک های حلقه زده در چشمش را پاک کرد و گفت:
_قربون خدا برم...
ریحانه پرسید:
_چیزی شده؟
_نه مادر... شوهرت بهم گفت بی بی، بچه هام همه همینو میگن! هرچی به این حاج آقا نگاه می کنم می بینم عین سیبیه که از وسط نصف کرده باشن. انگار کن علیرضامه
با یاعلی بلند شد و آرام آرام سمت طاقچه رفت، یکی از قاب عکس ها را برداشت، بوسید و برگشت. قاب را به ریحانه داد و گفت:
_ببین چه شبیهن
و ریحانه نزدیک بود از تعجب شاخ دربیارد! دقیقا ارشیای جوان تر شده با ریش....
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
#پارت6 رمان یاسمین
https://eitaa.com/dastah1224/3853
#پارت قسمت ۵👆🏻
بري كارخونه بابات و بشيني پشت ميز و به رتق و فتق امور بپردازي ! مرد تقريباً حسابي ! اين دختره تو دانشكده دل از همه برده
! هيچكسي رو هم تحويل نمي گيره ! حاال اومده از تو خواهش مي كنه كه برسوندت خونه ، تو ناز مي كني ؟
. همونطوري نگاهش كردم
! كاوه – شناختي ؟ دمت رو تكون بده عزيزم
! بي تربيت -
كاوه – خب چرا سوار نشدي ؟! چرا جفتك به بخت خودت مي زني ؟
اوال ًجفتك نه و لگد ! در ثاني ، چون سوار ماشين نشدم به بختم لگد زدم ؟ -
خب آره ديگه ! آشنايي همينطوري شروع ميشه ديگه . بعدشم مي رسه به عقد و عروسي و اين حرفا ! دختر به اين –كاوه
قشنگي و پولداري ! ديگه چي مي خواي ؟
هيچي بابا آدم خوش خيال ! اون مي خواست جاي اينكه پيچيده بود جلوي ما ، يه جور تالفي بكنه . اون وقت تو تا كجا پيش رفتي -
!
! كاوه – با منم آره ؟ نگاه كور شدت رو ديدم ! نگاه اونو هم ديدم ! نخورديم نون گندم ، بابامون كه نونوايي داشته
مياي بريم يا خودم تنها برم ؟ -
! كاوه – بريم بابا . امروز اخالقت چيز مرغيه
راه افتاديم . چند قدم كه رفتيم ، يكي از دخترهاي كالس از پشت كاوه رو صدا كرد و بعد بقيه بچه هاي كالس رو هم صدا كرد و
: گفت
! بدوييد بچه ها ! پيداش كردم ! بدويين كه االن در ميره
كاوه – مگه من كش شلوارم كه در برم ؟
: همكالسي مون در حاليكه مي خنديد دوباره داد شد
! ياهلل بچه ها االن فرار مي كنه ها -
!كاوه – بابا مگه دزد گرفتي ؟ چرا آبرو ريزي مي كني دختر ؟
مگه قرار نبود كه همه بچه ها رو آخر ترم بستني مهمون كني ؟ داري درميري ؟ -
به جان تو عادت كردم . از بابام اين اخالق بهم ارث رسيده . از بس بابام از دست مأموراي ماليات فرار كرده . منم واسم –كاوه
. عادت شده
.... بيا بريم خودتم لوس نكن . مرده و قولش
كي به شما گفته كه من مردم ؟ تو اين دوره و زمونه مرد كجا بود ؟ اگه مرد پيدا مي شد كه اين همه دختر دم بخت ويلون –كاوه
! و سرگردون دنبال شوهر نبودن كه الهي گره كور بختشون بدست خودم واشه
: كم كم بقيه بچه هاي كالس داشتن جمع مي شدن . نيلوفر كه خودش هم دختر پولداري بود گفت
. بيخودي بهانه نيار كاوه . تا بستني بهمون ندي ولت نمي كنيم
اوالً كه من از خدا مي خوام كه شماها ولم نكنين و هميشه تو چنگ شما خانم ها ، اسير باشم ! ولي باور كنين ندارم . از –كاوه
حاال حساب كن ! شما چه پنهون چند وقتي كه بابام ورشيكست شده . صبح مي خوريم ظهر نداريم ! ظهر مي خوريم ، شب نداريم
. يه خونواده آبرو دار چه سختي رو داره تحمل مي كنه ! به خدا قسم كه بعضي وقتا شده كه با شورت جلو همه راه رفتم
. نيلوفر – ا..... ! قسم خدا رو هم مي خوره
!با يه مايو اينور اونور مي رفتم كاوه – بجون تو كه مي خوام دنيا نباشه اگه دروغ بگم ! پريروز كه رفته بودم استخر
باشه مي دم ! آخرش اينكه امشب سر بي شام زمين ميذاريم ديگه ! اگه شما راضي مي شين كه من امشب گشنه سر به –كاوه
! بالين بذارم ، قبوله مي دم اما مي دونم كه شما ها خيلي دل رحم تر از اين حرفايين
. فرزاد – اگه بستني رو ندي همين االن اينجا تحصن راه ميندازيم
كاوه – ببينم شما چه سندي ، مدركي ، چيزي از من دارين كه صحت گفته هاتون رو ثابت كنه ؟
. فرزاد – نشون به اون نشوني كه اون روزي كه كتابت رو نياورده بودي قول اين بستني رو به ما دادي
برو بابا دلت خوشه ! يارو سند محضري رو ميزنه زيرش ، چه برسه به يه كلوم حرف ! تازه من هيچ روزي كتاب با خودم
–كاوه نمیارم دانشکده
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662