#پارت6 رمان یاسمین
https://eitaa.com/dastah1224/3853
#پارت قسمت ۵👆🏻
بري كارخونه بابات و بشيني پشت ميز و به رتق و فتق امور بپردازي ! مرد تقريباً حسابي ! اين دختره تو دانشكده دل از همه برده
! هيچكسي رو هم تحويل نمي گيره ! حاال اومده از تو خواهش مي كنه كه برسوندت خونه ، تو ناز مي كني ؟
. همونطوري نگاهش كردم
! كاوه – شناختي ؟ دمت رو تكون بده عزيزم
! بي تربيت -
كاوه – خب چرا سوار نشدي ؟! چرا جفتك به بخت خودت مي زني ؟
اوال ًجفتك نه و لگد ! در ثاني ، چون سوار ماشين نشدم به بختم لگد زدم ؟ -
خب آره ديگه ! آشنايي همينطوري شروع ميشه ديگه . بعدشم مي رسه به عقد و عروسي و اين حرفا ! دختر به اين –كاوه
قشنگي و پولداري ! ديگه چي مي خواي ؟
هيچي بابا آدم خوش خيال ! اون مي خواست جاي اينكه پيچيده بود جلوي ما ، يه جور تالفي بكنه . اون وقت تو تا كجا پيش رفتي -
!
! كاوه – با منم آره ؟ نگاه كور شدت رو ديدم ! نگاه اونو هم ديدم ! نخورديم نون گندم ، بابامون كه نونوايي داشته
مياي بريم يا خودم تنها برم ؟ -
! كاوه – بريم بابا . امروز اخالقت چيز مرغيه
راه افتاديم . چند قدم كه رفتيم ، يكي از دخترهاي كالس از پشت كاوه رو صدا كرد و بعد بقيه بچه هاي كالس رو هم صدا كرد و
: گفت
! بدوييد بچه ها ! پيداش كردم ! بدويين كه االن در ميره
كاوه – مگه من كش شلوارم كه در برم ؟
: همكالسي مون در حاليكه مي خنديد دوباره داد شد
! ياهلل بچه ها االن فرار مي كنه ها -
!كاوه – بابا مگه دزد گرفتي ؟ چرا آبرو ريزي مي كني دختر ؟
مگه قرار نبود كه همه بچه ها رو آخر ترم بستني مهمون كني ؟ داري درميري ؟ -
به جان تو عادت كردم . از بابام اين اخالق بهم ارث رسيده . از بس بابام از دست مأموراي ماليات فرار كرده . منم واسم –كاوه
. عادت شده
.... بيا بريم خودتم لوس نكن . مرده و قولش
كي به شما گفته كه من مردم ؟ تو اين دوره و زمونه مرد كجا بود ؟ اگه مرد پيدا مي شد كه اين همه دختر دم بخت ويلون –كاوه
! و سرگردون دنبال شوهر نبودن كه الهي گره كور بختشون بدست خودم واشه
: كم كم بقيه بچه هاي كالس داشتن جمع مي شدن . نيلوفر كه خودش هم دختر پولداري بود گفت
. بيخودي بهانه نيار كاوه . تا بستني بهمون ندي ولت نمي كنيم
اوالً كه من از خدا مي خوام كه شماها ولم نكنين و هميشه تو چنگ شما خانم ها ، اسير باشم ! ولي باور كنين ندارم . از –كاوه
حاال حساب كن ! شما چه پنهون چند وقتي كه بابام ورشيكست شده . صبح مي خوريم ظهر نداريم ! ظهر مي خوريم ، شب نداريم
. يه خونواده آبرو دار چه سختي رو داره تحمل مي كنه ! به خدا قسم كه بعضي وقتا شده كه با شورت جلو همه راه رفتم
. نيلوفر – ا..... ! قسم خدا رو هم مي خوره
!با يه مايو اينور اونور مي رفتم كاوه – بجون تو كه مي خوام دنيا نباشه اگه دروغ بگم ! پريروز كه رفته بودم استخر
باشه مي دم ! آخرش اينكه امشب سر بي شام زمين ميذاريم ديگه ! اگه شما راضي مي شين كه من امشب گشنه سر به –كاوه
! بالين بذارم ، قبوله مي دم اما مي دونم كه شما ها خيلي دل رحم تر از اين حرفايين
. فرزاد – اگه بستني رو ندي همين االن اينجا تحصن راه ميندازيم
كاوه – ببينم شما چه سندي ، مدركي ، چيزي از من دارين كه صحت گفته هاتون رو ثابت كنه ؟
. فرزاد – نشون به اون نشوني كه اون روزي كه كتابت رو نياورده بودي قول اين بستني رو به ما دادي
برو بابا دلت خوشه ! يارو سند محضري رو ميزنه زيرش ، چه برسه به يه كلوم حرف ! تازه من هيچ روزي كتاب با خودم
–كاوه نمیارم دانشکده
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت7 رمان یاسمین
مريم – خسيس بازي در نيار كاوه . چهار تا بستني كه اين حرفا رو نداره
. كاوه – من و بابام اگه از اين ولخرجي ها مي كرديم كه پولدار نمي شديم
! روزبه – اصالً فكرش رو نمي كرديم كه تو اينقدر گدا باشي
خب تو اشتباه مي كردي عزيزم ! اصالً شغل اصلي من و بابام گدايي يه ! هر وقت باهامون كار داشتي يه تك پا سر ميدون –كاوه
! انقالب همين سمت چپ . همون گوشه كنارا داريم گدايي مي كنيم . ده دقيقه واستي پيدامون مي كني
دوباره بچه ها خنديدن
شيوا – كاوه واقعاً خجالت نمي كشي ؟
اما بعداً عادت كرديم . يعني بابام يه !چرا ! اوايل خجالت مي كشيديم . ننه بدبختم كه چادرش رو مي كشيد رو صورتش –كاوه
. شعري برامون خوند كه قانع شديم
!گفت شاعر ميگه گدايي كن تا محتاج خلق نشي
! مريم – بهزاد تو يه چيزي به اين خسيس بگو
. چرا بهشون قول دادي ياهلل ، بايد واسه شون بستني بخري -
! كاوه – الهي قربون اون جذبه مردونت بشم . چشم بهزاد جون . مرد به اين مي گن ها
! تا به آدم تحكم مي كنه ، دل آدم مي لرزه
: بچه ها هورا كشيدن و همگي راه افتاديم طرف يه بستني فروشي . تا رسيديم و رفتيم تو مغازه نشستيم كاوه از فروشنده پرسيد
ببخشيد آقا آالسكا دارين ؟
: فروشنده براي اينكه جوابي داده باشه گفت
. بعله عزيزم آالسكا هم داريم
كاوه – ببخشيد اقا شما كه اينقدر مهربون يد ، اسكيموهاش رو هم دارين ؟
: يارو خنديد و گفت
اسكيمو هم داشتيم ، اما نمي دونم كجا رفتن ؟
كاوه – من ميدونم كجا رفتن . بگم آقا ؟
. فروشنده – بگو بابا جون
. كاوه – آقا اجازه ! اينجا گرمشون شده رفتن تو فريزر خنك بشن
: صاحب مغازه و بچه ها خنديدن . صاحب مغازه گفت
. باور كنين بچه ها . حاضرم اين مغازه و هر چي دارم رو بدم ، اما برگردم به سن شماها
پدر ، اينا رو كه مي بيني بعضي هاشون يه كوه غصه تو دلشون دارن . دوره جووني شما با دوره جووني ماها فرق مي –كاوه
. كرده . به نظرم از اين آرزوها نكني بهتره ! سرت كاله ميره
. فروشنده – راست مي گي جوون . ايشاهلل كه زندگي و دوره شما هم خوب بشه
يه مثال برات ميزنم . دوره شما اصالً يادت مي آد كه هر روز ، از خواب كه بلند مي شدي بياي جلوي پنجره و بخواي –كاوه
بدوني امروز هوا آلوده تر يا ديروز ؟
به وهللا ، اصالً يه همچين چيزي رو ياد ندارم ! اصالً ما يه همچين چيزايي رو نداشتيم . دوره ما ، هواي اين تهرون –فروشنده
. مثل گل پاك و تميز بود
. كاوه – تازه يكيش رو بهت گفتم
تا اونجا كه من يادمه ، يه ذره دود و كثافت تو اين شهر نبود ! تهرون پر گنجشك و كفتر و چلچله و طوطي و بلبل بود –فروشنده
.! صبح تا شب با رفقا مي رفتيم دنبال الواطي
جمعه به جمعه يه تومن پونزده زار مي داديم و مي رفتيم سينماو اون فيلمي رو كه دوست داشتيم مي ديديم و سر راه چهار تا سيخ
! جگر مي گرفتيم و مي خورديم و نوش جون زن و بچه مون مي شد مي چسبيد به تن مون
كاوه – حاال دل ما رو اب نكن با اون دوره جووني ات . چهار تا بستني بده ، خبر مرگمون ليس بزنيم بريم دنبال بدبختي و بيچارگي
!ها مون
: فروشنده زد زير خنده و گفت
همه تون مهمون خودمين! همينكه منو ياد جووني ام انداختين يه ميليون واسه ام ارزش داشت ! چند وقتي بود كه خنده رو لبام
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
یه روز خانومی داشت اتاق خواب شون رو تمیز میکرد که زیر تخت یه جعبه میبینه.
درشو باز میکنه 3 تا تخم مرغ و 10 میلیون پول پیدا میکنه.
مات ومبهوت وایستاده بود که یهو شوهرش وارد میشه و وقتی زنشو میبینه دستوپاشو گم میکنه.
زنش میگه چرا انقد مشکوک میزنی؟
اینا چین؟؟؟؟؟؟؟؟
فقط راستشو بگو.
شوهره میگه من هربار که بهت دروغ گفتم یه تخم مرغ میذاشتم تو اون جعبه زنه باخودش فک میکنه تو دوازده سال زندگی مشترک سه تا تخم مرغ مسله زیاد مهمی نیست و میگه پس این 10 میلیون چیه؟
میگه وقتی تخم مرغا یه شونه میشد
میفروختمشون و پولشونو میذاشتم تو این جعبه
〰〰〰〰〰〰〰
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
#داستان_آموزنده
🌴 هیـزم شڪن پیـری از سخـتی روزگار وکهـولت ، پشتـش خمیـده شـده بـود.مشغـول جمـع ڪردن هیزم از جنگل بود. آن قـدر خستـه ونا امیـد شده بود ڪه دستـه هیزم را به زمیـن گذاشت وفریاد زد: دیگر تـحمل این زندگی را ندارم،کاش همیـن الان مـرگ به سـراغم می آمـد ومرا با خود می برد.همین که این حرف از دهانش خـارج شد، مرگ به صورت یک اسڪلت وحشتنـاک ظـاهر شد و به او گفت:
چه می خـواهی ای انـسان فانی؟شنیدم مرا صـدا کردی.
هیـزم شکن پیر با صدایی لرزان جواب داد:ببخشیدقربان، ممکن است کمک کنید تا من این دستـه هیزم را روی پشتم بگذارم.
گاهی ماازاینکه آرزوهایمان برآورده شوند،سخت پشیمان خواهیم شد پس مواظب باشیم که چه آرزویی می کـنیم چون ممکن است بر آورده شـود وآن وقت ...
" تفڪر خود را تغییـر دهیـد تا زندگی شما تغییـر ڪند"
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مادر بزرگ من خدا بیامرز آدم مذهبی بود.
هر وقت دلش واسه امام رضا تنگ میشد میگفتم مادربزرگ حالا حتما لازم نیست بری مشهد از همینجا یه سلام بده. اما من واسه تفریح میرفتم شمال اون به من نمیگفت حتما لازم نیست بری شمال همینجا تفریح کن.
وقتی سفره میگرفت وقتی محرم میشد به هیات محل برنج و روغن میداد بهش میگفتم اینا همه سیرن پولشو ببر بده به چهارتا آدم محتاج اما وقتی من با دوستام مهمونی میگرفتم اون فقط میگفت مادر مراقب خودت باش.
سالها گذشت تا من فهمیدم آدمها احتیاج دارن سفر برن. احتیاج دارن از زندگی لذت ببرن و لذت بردن برای آدمها متفاوت معنی میشه....
یکی از هیات امام حسین لذت میبره یکی از مهمونی رفتن. یکی تو سفر مکه اقناع میشه یکی تو سفر تایلند.
اینا همشون برای من آدمهای محترمی هستن.
سالها گذشت تا من فهمیدم نباید به دلخوشی های آدمها گیر بدم.
چون آدمها با همین دلخوشی ها سختی های زندگی رو تحمل میکنن.
لطفا به دلخوشی دیگران گیر ندهیم!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
✔️ #داستـــان_کــوتاه
✍معلمی از دانش آموزان خواست تا عجایب هفتگانه جهان را فهرست وار بنویسند. دانش آموزان شروع به نوشتن کردند. معلم نوشته های آنها را جمع آوری کرد. با آن که همه جواب ها یکی نبودند اما بیشتر دانش آموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند:
اهرام مصر، تاج محل، کانال پاناما، دیوار بزرگ چین و... در میان نوشته ها کاغذ سفیدی نیز به چشم می خورد. معلم پرسید: این کاغذ سفید مال چه کسی است؟ یکی از دانش آموزان دست خود را بالا برد. معلم پرسید: دخترم چرا چیزی ننوشتی؟
دخترک جواب داد: عجایب موجود در جهان خیلی زیاد هستند و من نمی توانم تصمیم بگیرم که کدام را بنویسم. معلم گفت: بسیار خوب، هر چه در ذهنت است به من بگو، شاید بتوانم کمکت کنم.
در این هنگام دخترک مکثی کرده و گفت: به نظر من عجایب هفتگانه جهان عبارتند از : لمس کردن، چشیدن، دیدن، شنیدن، احساس کردن، خندیدن و عشق ورزیدن. پس از شنیدن سخنان دخترک، کلاس در سکوتی محض فرو رفت. تازه همه به حقیقتی مهم آگاه شده بودند: آری عجایب واقعی همین نعمتهایی هستند که ما آنها را ساده و معمولی می انگاریم...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
✔️ #داســتان_کـــوتاه
✍یه روز تو پارک نشسته بودم داشتم تو گوشی تلگراممو چک میکردم...
یه پسر۵،۶ساله امد گفت:داداش یه آدامس میخری؟؟
گفتم:همرام پول کمه ولی میخوای بشین کنارم الان دوستم میاد میخرم.
گفت باشه نشست...
بعد مدتی گفت:داداش داری چیکار میکنی؟
گفتم:تو فضای مجازی میگردم
گفت:اون دیگه چیه؟
خواستم جوابی بدم که قابل درک یه بچه ی 5 6 ساله شه.
گفتم:فضای مجازی جایه که نمیتونی چیزی لمس کنی ولی تمام رویاهاتواونجامیسازی..
گفت داداش فضای مجازیو دوس دارم منم زیاد میرم.
گفتم:مگه اینترنت داری؟؟
گفت:نه
بابام زندانه نمیتونم لمسش کنم ولی دوسش دارم...
مامانم صبح ساعت 6 میره سره کار شب ساعت 10 میاد که من میخوابم نمیتونم ببینمش ولی دوسش دارم...
وقتی داداشی گریه میکنه نون میریزیم تو اب فک میکنیم سوپه تاحالا سوپ نخوردم ولی دوسش دارم.
من دوست دارم درس بخونم دکتر بشم ولی نمیتونم مدرسه برم باید کار کنم.
مگه این دنیای مجازی نیست؟؟؟
اشکامو پاک کردم...نتونستم چیزی بگم
فقط گفتم اره عزیزم دنیای تو ، مجازی تر از دنیای منه!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_پنجاه_دوم
✍و ریحانه نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورد! دقیقا ارشیای جوان تر شده با ریش...
_وای ارشیا! این عکسو ببین، انگار خودتی
ارشیا قاب عکس را گرفت و با تعجب زمزمه کرد:
_آره... خیلی شبیهه
ریحانه پرسید:
_پسرتون هستن؟!
_بله پسرمه، علیرضاست
_فوت شدن؟
_شهید شده؛ سی ساله که ندیدمش... دلم براش پر می زنه
_آخی، خدا رحمتشون کنه بی بی جان
_خدا رفتگانت رو بیامرزه دخترم، اما شهدا از ما زنده ترن...
_بله حق باشماست
_چی بگم از کارای خدا، همین که دیشب خوابش رو دیدمو امروز شما رو بازم کرور کرور شکر درگاهش، عمر دوباره گرفتم مادر.
_خدا صبر بده بهتون
_ان شاالله... حالا بفرمایید حواسمون پرت شد و غذا از دهن افتاد.
و بحث ناتمام ماند! چای و نبات بعد از غذا را که خوردند بالاخره بی بی اجازه داد که رفع زحمت کنند. هرچند ریحانه حالا به اندازه ی موقع آمدن سبک نبود و تقریبا پر بود از سوال های بی جواب مانده و کنجکاوی! فکر می کرد کاسه ای زیر نیم کاسه بوده... در را که بستند و نگاهش ناغافل افتاد به بالای در گفت:
_ا اینجا رو دیدی ارشیا؟! نوشته "علیرضا جان شهادتت مبارک" الهی بمیرم... چه دل پر دردی داره بی بی، این جمله رو یعنی سی ساله که اینجا نوشتن؟
_نمی دونم! شاید... بریم؟
_آخه...
_لطفا بریم ریحانه، سرم درد می کنه
_باشه
به نظرش همه چیز عجیب بود و بهم پیچیده! حتی رفتارهای ارشیا و بی بی، اصلا ماجرای نذری و گذری که به این کوچه و به این خانه افتاده بود هم با همیشه فرق داشت!
آن شب نه او میل به شام داشت و نه ارشیا که از وقتی آمده بودند رفته بود توی اتاق و با خوردن یکی دوتا مسکن تقریبا بیهوش شده بود. ریحانه دلش خوش بود به حاجت روا شدنش، می دانست به همین زودی ها مجبور است رازش را پیش همسرش برملا کند و نگران اتفاق های بعدی بود. هزار بار و به صدها روش توی خیالاتش تا صبح به ارشیا گفته بود که دارند بچه دار می شوند و هربار او ری اکشنی وحشتناک تر از بار قبل داشت!
همین تصورات هم خاطرش را مکدر کرده بود، تازه نماز صبح را خوانده و چشمانش گرم خواب می شد که با صدای ناله های ارشیا هوشیار شد. انگار خواب می دید، به آرامی تکانش داد و صدایش زد. نفس نفس می زد و مثل برق گرفته ها از جا پرید.
_خوبی؟
_خودش بود
_کی خودش بود؟ خواب دیدی ارشیا جان چیزی نیست
_ولی شبیه خواب نبود! انگار بیدار بودم
_خیره ایشالا...
_خودش بود ریحانه نه؟
_کی؟
_علیرضا
_چی؟
دستی به موهای آشفته اش کشید و لیوان آب روی پاتختی را تا ته سر کشید. مشخص بود هنوز حالش جا نیامده.
_باید بریم خونه ی بی بی
_چطور؟ نکنه خواب پسرشو دیدی؟
سکوت کرده و به جایی نامعلوم خیره مانده بود. ریحانه گفت:
_فردا میریم ت...
_الان
_چی میگی آخه آفتاب نزده کجا بریم؟
_الان بریم... لطفا!
_گیج شدم بخدا؛ نمی فهمم چه خبره.
_توضیحش مفصله اما... علیرضا عموم بوده و بی بی هم... مادربزرگم!
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💞❣💞❣💞❣💞❣
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت66🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
با صدای دست و جیغ بلند بچها سبحان گفت..
+پاشو بریم کیک هم برات آووردن
خندیدم..
-حالا کیک کار کدومتون بوده؟!
+اوممم پولشو حسام داده، عکسشو من گفتم طراحی کنن، حمالیشم علی کرده😂
-سبحان امیدوارم....
برق تیز نگاه بدجنسشو دیدم..
رفتیم سمت بچها..
کیک دست محسن بود..
-خانوم درویشان پور بیاین که این کیک خوردن داره...
همزمان ساناز مصنوعی عوقی زد...
برگشتم سبحانو نگاه کردم..
دست پاچه شد دوید پشت سر حسام..
مظلومانه گفت..
-من هیچکارم تقصیر اینه..
درست حدس زده بودم..
یه عکس از بچگیم بود..
تقریبا سه سالگیم..
موهام ژولیده پولیده..
سرما خورده بودم و آب بینیم.......
خودمم حالم بد شد..
سلیقه ی پسرا بیشتر از این نبود که..
برای اولین بار بعد از اینهمه مدت از ته دل خندیدم...
دست علی رو گرفتم و محکم بغلش کردم..
-ممنونم که انقد خوبین وخوشحالم کردین!!
+تولدت مبارک باشه بهترین
بقیه ی بچها هم تبریک گفتن و از تک تک شون تشکر کردم..
خاص، تشکر استاد بود که فقط من فهمیدم و بس..
-تبریک میگم، همیشه خوب باشین خانوم درویشان پور
و بعد هم با صدای آهسته ای ادامه داد..
-همش خاطره میشه!
دوست داشتم به کدوم قیمت؟!
مثلا اینکه دلم دیگه نخواد کسی رو قبول کنه؟!
یا مثلا این میگرن لعنتی..
یا دانشجوی برتر بودنم که همون ترم اول به فنا رفت..
ولی خب تقصیر استاد چی بود
"خودکرده را تدبیر نبود که نبود"
تشکر زورکی کردم و ازش رد شدم..
اولین هدیه رو حسام داد..
یه ساعت مچی دخترونه ی صدفی بود..
هدیه ی دوم رو از سبحان گوشی گرفتم و هدیه ی بعد هم برای علی بود که برام ست کفش و کیف خریده بود..
-عححح چه وصعشه خو پ ما چی بدیم؟!
+محسن شما همینکه بچها رو نبری جایی برامون بسه..
-استاد شما هم فهمیدین
+متاسفانه
محسن هم کم نذاشت و رو به سحرگفت
-خیلی دهن لقی..
قبل از اینکه بخواد کل کل بین بچها شروع بشه سبحان کنترل جمع رو با بریدن کیک به دست گرفت..
و در آخر قسمت بینی عکس نصیب خودش شد..
و چقدر ما اه اه و اخ اخ اونو تحمل کردیم..
هرچند که با لذت میخورد..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
💞❣💞❣💞❣💞❣💞#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
نیمهیپنهانعشق💔
#پارت67🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
امتحان اولی رو با موفقیت به پایان رسوندیم..
انرژی شد برای امتحانای بعدی و یکی پس از دیگری موفق شدن..
روز آخر بعد از امتحان، اونقد دلم گرفته بود از اینجا و این شهر غریب و تموم اتفاقاش ، که دوست نداشتم بمونم خوابگاه و فضای دانشگاه..
ساعت ده بود که از جلسه بلند شدم..
برگه مو دادم دست استاد صادقی و اولین نفر اومدم بیرون..
هوا همیشه خنک بود..
دستامو بردم توی جیب مانتو پاییزیم و آروم آروم قدم زدم به سمت بیرون..
روز اولی که اومدم این شهر پر بودم از حس شادابی و تازگی و جوونی...
چقدر هیجان داشتم...
چه روزایی گذروندم..
درس خوندنام..
معروف شدنم به عنوان دانشجوی برتر..
تلاشم برای انتقالی..
رفتن پیش استاد و اولین بار..
خونه ی سحر..
بیمارستان..
آقای پارسا..
اون رستوران لعنتی و منفجر شدن تمام احساساتم..
همه اتفاقا عین پرده ی سینما از جلوی چشمام رد میشد و تفهمیدم کی رسیدم به اون رستورانی که جدیدا ازش به عنوان رسوران نفرین شده یاد میکردم..
ایستادم و به سردردش نگاه کردم..
-هیچ وقت از یادم نمیری..
صدای بوق ماشینی توجهمو به سمت جاده جلب کرد..
ماشین سانتافه ی سفید..
آشنا بود!نه؟؟
همون سانتافه ای که با ترس و لرز توش نشستم و رفتم بیمارستان ملاقت سحر و بعدش ترسم ریخت و تا اون مهمونی هم رفتم..
چقدر بد..
رفتم سمتش..
روز اخر بود و این شهر و استاد و تموم خاطرات..
برم..
درو باز کردم و نشستم..
-سلام استاد..
+سلام خانوم درویشان پور..
چقدر شیرین بود حس احترام....
٭٭٭٭٭--💌ادامه دارد
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹
نیمهیپنهانعشق💔
#پارت68🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
-روز آخر هم رسید..
+بله و همش شد خاطره های تلخ..
چیزی نگفت..
منم ادامه ندادم..
رفت یه جای دور..
خلوت بود کنار جاده..
نگه داشت..
منتظر حرفاش بودم..
پیاده شد..
حوصله پیاده شدن نداشتم..
اومد سمت مخالف خودش و تکیه داد به در ماشین..
نگاهم به بیرون بود..
+روز اولی که اومدی اتاقمو با اون حال رفتی فهمیدم چیشد..
اون روزا درگیر طلاق بودم..
نه اینکه عاشق شدم ولی نخواستم تورو هم برونم..
میشه گفت اشتباه من اینجایی بود که میدونستم تو نمیدونی متاهلم و چیزی نگفتم..
اما خب من اخرش طلاق میگرفتم..
ولی میدونستم تو بفهمی هم...
خلاصه ادامه دادم اولش مسخره بازی، اذیت، بعد هم عادت..
اون مهمونی و تا رسید به اون رستوران..
گریه هات عذاب وجدان داد بهم..
اونقدی که یه شب بین حال بدیام زدم بیرون و یه تصادف وحشتناک..
خانوم درویشان پور اینارو نمیگم حالتون بد بشه اینارو میگم که به رفتار اشتباه پی ببریم..
من بفهمم احساسات یه دختر قابل مسخره کردن و بازیچه گرفتن نیست و شما بفهمی بدون تحقیق عاشق نشی دل ندی فکر ندی حال خوبتو خراب نکنی..
هرچند ترک این عادت ترک حرف نزدن با شما برام سخت بود..
راستی تهش من طلاق گرفتم و خانومم و دخترم رفتن اونور آب..
اگه بگم وجود شما و اشتباه خودم محرک این موضوع شد، دروغ نگفتم..
شد بد هم شد..
اما تهش چیزی نصیبم نشد..
راستی من به اون وقاحت که فکر کنید هم نیستم..
پیشنهاد دوستی رو دادم تا کور سوی امید میشد اما میدونستم دیگه امیدی نیست حتی اگه بود هم آینده ی خوشایندی در انتظارمون نبود..
خانوم درویشان پور ، چادر واقعا به شما میاد..
از دستش ندید..
هرچند من بهم نمیاد به خوبی ها گرایش داشته باشم..
بیخیال..
آخرش اینکه
"حلالم کنید"
به خودم اومدم صورتم پر از اشک بود..
به خودم اومدم، جلوی در دانشگاه بودم..
به خودم اومدم با کوله باری از غم و غصه و خاطرات سیاه ایستگاه قطار بودم..
به خودم اومدم دقیقا دم در مسجد محله و موقع اذان مغرب از تاکسی پیاده شدم..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱☘🌱☘🌱☘🌱☘🌱
.
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت69🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
دلم منو کشوند سمت مسجد..
سمت خدا..
سمت یه آرامش مطلق..
کوله مو برداشتم و رفتم سمت نور سبز رنگی که از ورودی نمازخونه انعکاس داشت..
وضو گرفتم خودم رو رسوندم صف نماز جماعت..
دوست داشتم برای خودم زمزمه کنم اذکار رو..
رسیدم
"استغفرالله ربی و اتوب الیه"
انگاری یه چیزی تو دلم شکست..
رسیدم
" وقنـِا عذاب النار"
یه چیزی تو دلم شکست..
اشکام آروم آروم چکید..
یه وقتایی آدم یه جوری خسته میشه که انگاری قرار نیست اون خستگی هیچوقت از تنش بیرون بره..
یه وقتایی آدم اونقدر تلاش میکنه، از تلاش خسته نمیشه، از به نتیجه نرسیدن خسته میشه..
شده بود حال من..
شده بود سها درویشان پور...
سهای آروم و ساکتی که تمام دنیاش زندگی چهارنفره اش با خانواده اش بود..
این سها خیلی خسته بود..
ذهنش انگار هی میلرزید، هی میلرزید..
هی آروم نبود، هی آرامش نداشت..
این سها خسته بودکه بعد از نماز سجده کرد و زمزمه کرد و اشک ریخت...
ذهنم رفت جایی نزدیکی اون جاده ی خلوت..
وقتی استاد حرفایی زد که شبیه یه اعتراف خودخواهانه بود..
یه اعتراف پر از عذرخواهی..
یه اعتراف پر از حال بدی..
میگفت چی؟!.
میگفت اولش مسخره بازی..
بعدش عادت..
میگفت اولش اذیت..
بعدش عادت..
میگفت من بی تقصیر نبودم توی طلاقش..
وای من که تا عمر دارم باید میسوختم از این ماجرای بدِ بدِ بد...
چه طعم تلخی داشت برام..
سکوت کردم ..
جواب ندادم حرفاشو..
اومدم خوابگاه..
بچها خوشحال بودن..
من غمزده..
بچها خداحافظی کردن..
من نگاه..
بچها کلاه پرت کردن تو آسمون..
من تماشاگر...
زهرا بغلم کرد و با نامزدش رفت..
من آرزوی سلامتی...
سحر حلالیت خواست..
من ذهنم حوالی اون دختر بچه ی مو خرگوشی بود که میگفت "بابا من پیتزا میخوام"
آقای پارسا اومد و با صدتا لکنت زبون در خواستشو دوباره مطرح کرد..
من فقط تونستم بگم خداحافظ..
گفت حالت بده آره؟!
گفتم بلیط دارم و زدم به جاده..
یه روز تمام تو ایستگاه قطار قدم زدم و قدم زدم..
ذهنم آروم نگرفت..
دستم به گوشیم بود و به شماره ی آشنایی که بالا پایین میشد..
دستم به گوشیم بود و به شماره ای که صد بار وصل ارتباط زدم و قبل از بوق قطع شد..
نمیتونستم..
میکشت منو عذاب نگاه دختربچه ای که میگفت "بابا پیتزا میخامو"
اگه زنگ نمیزدم استاد و با اولین بوق جواب نمیداد و من نمیگفتم
"حلالم کنید"
و فورا قطع کنم و بلند بلند گریه کنم...
بعد از یه روز بلاخره آروم شدم..
آروم شدم و سُر خوردم کنار دیوار تا صبح گفتم من تقصیری نداشتم ولی داشتم...
داشتم وقتی که جلوی احساس واهی رو نگرفتم..
داشتم وقتی نذاشتم این احساس تو دلم بمونه..
احساس مسئولیت نداشتم در برابر دخترانگیم و حیای دخترونه م وقتی به سادگی رفتم جاهایی که نباید..
چقدر باید میگذشت تا من اینارو یادم میرفت؟!
نماز تمام شده بود و همه رفته بودن و من همچنان دلم میخواست بمونم همونجا و سر به مهر اعتراف کنم برای خدا حال بدمو..
صدایی از اونور پرده ی حائل بین خانوما و آقایون گفت "خواهرا کسی نمونده در مسجد رو ببندم"
بالاجبار بلند شدم و رفتم بیرون..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
☘🌱☘🌱☘🌱☘🌱#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت70🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
اومدم بیرون و هوای تازه رو نفس عمیق کشیدم..
رفتم آبخوری، چنتا لیوان آب رو با ولع تمام سر کشیدم..
خلوت بود..
همه رفته بودن دیگه..
رفتم سمت خونه..
بین راه از کنار کامپیوتریه حسام رد میشدم..
لامپش روشن بود...
یعنی هنوز اونجا بود..
یه نگاه انداختم..
داشت نماز میخوند..
سجده بود..
با خودم گفتم..
"چه خوبن اینایی که محل کارشون نماز میخونن"
لبخند زدم و رد شدم..
در خونه رو زدم..
دوست داشتم یکی بیاد پشت در..
اینطور هم شد..
مامان اومد..
-واااای سهااا چرا نگفتی میای...
از ته دلت پرت شدم تو بغلش..
هرچی حسای خوب بود سرازیر شد به قلبم..
-مامان مهربونم..
از ته دل خندید و شاد شد اون گوشه کنارای قلبم با خنده هاش..
شب و دورهمی و بابای خوبم داداش بهترینم، بهترینهارو برام رقم زد...
استراحت مطلق چند روزه اونم کنار خانواده تونست اساسی حالم رو خوب کنه..
بعد از یک ماه به انباری ذهنم سپردم تمام خاطرات دانشگاه و اونچه که اتفاق افتاد و روزهای خوبمو بد کرد و خراب کرد..
دوباره از سر گرفتم کار کردن تو اموزشگاه حسام و چون گسترش داده بود شدم مربی ثابت اونجا و هر روز دو نوبت کار میکردم...
راضی بودم از اینکه کار میکردم و بیهوده وقتم نمیرفت به گه گاهی فکرای.....
تو راه آموزشگاه بودم که زهرا زنگ زد به گوشیم..
-جونم!!
+جونت بی بلا سهایی خوبی؟؟
-خوبم مهربونم..
+سهااا میگم که وای خجالت میکشم ولی هفته بعد عروسیمه میای؟؟؟
-ای جاااانم مبارک باشهههه..بسلااااامتی..
خوشحال شدم از اینکه بهترین دوستم ازدواج میکرد کسی که کمکم کرد حالم خوب باشه و خوب بمونم..
اما خب امکان رفتن به عروسیش برام مقدور نبود که🙊😂
انگاری امروز بنا بود که گوشی من هی زنگ بخوره و هی دوستام باشن هی بگن هفته ی آینده عروسی دارن...
یه بار زهرا باشه و بگه عروسیه خودشه...
یه بار سحر باشه و بگه عروسیه سپهره و خوشحاله..
یکم بی رحمونه گفت سپهر خوشحاله..
یکم بیرحمونه گفت ساناز شده همسرش..
یکم مراعاتمو نکرد وقتی گفت دعوتی...
ولی پاره شد تموم رشته هایی که منو وصل میکرد به اون شهر غریبی که دو روز از،شهرمون فاصله داشت...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭
🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت7 رمان یاسمین
مريم – خسيس بازي در نيار كاوه . چهار تا بستني كه اين حرفا رو نداره
. كاوه – من و بابام اگه از اين ولخرجي ها مي كرديم كه پولدار نمي شديم
! روزبه – اصالً فكرش رو نمي كرديم كه تو اينقدر گدا باشي
خب تو اشتباه مي كردي عزيزم ! اصالً شغل اصلي من و بابام گدايي يه ! هر وقت باهامون كار داشتي يه تك پا سر ميدون –كاوه
! انقالب همين سمت چپ . همون گوشه كنارا داريم گدايي مي كنيم . ده دقيقه واستي پيدامون مي كني
دوباره بچه ها خنديدن
شيوا – كاوه واقعاً خجالت نمي كشي ؟
اما بعداً عادت كرديم . يعني بابام يه !چرا ! اوايل خجالت مي كشيديم . ننه بدبختم كه چادرش رو مي كشيد رو صورتش –كاوه
. شعري برامون خوند كه قانع شديم
!گفت شاعر ميگه گدايي كن تا محتاج خلق نشي
! مريم – بهزاد تو يه چيزي به اين خسيس بگو
. چرا بهشون قول دادي ياهلل ، بايد واسه شون بستني بخري -
! كاوه – الهي قربون اون جذبه مردونت بشم . چشم بهزاد جون . مرد به اين مي گن ها
! تا به آدم تحكم مي كنه ، دل آدم مي لرزه
: بچه ها هورا كشيدن و همگي راه افتاديم طرف يه بستني فروشي . تا رسيديم و رفتيم تو مغازه نشستيم كاوه از فروشنده پرسيد
ببخشيد آقا آالسكا دارين ؟
: فروشنده براي اينكه جوابي داده باشه گفت
. بعله عزيزم آالسكا هم داريم
كاوه – ببخشيد اقا شما كه اينقدر مهربون يد ، اسكيموهاش رو هم دارين ؟
: يارو خنديد و گفت
اسكيمو هم داشتيم ، اما نمي دونم كجا رفتن ؟
كاوه – من ميدونم كجا رفتن . بگم آقا ؟
. فروشنده – بگو بابا جون
. كاوه – آقا اجازه ! اينجا گرمشون شده رفتن تو فريزر خنك بشن
: صاحب مغازه و بچه ها خنديدن . صاحب مغازه گفت
. باور كنين بچه ها . حاضرم اين مغازه و هر چي دارم رو بدم ، اما برگردم به سن شماها
پدر ، اينا رو كه مي بيني بعضي هاشون يه كوه غصه تو دلشون دارن . دوره جووني شما با دوره جووني ماها فرق مي –كاوه
. كرده . به نظرم از اين آرزوها نكني بهتره ! سرت كاله ميره
. فروشنده – راست مي گي جوون . ايشاهلل كه زندگي و دوره شما هم خوب بشه
يه مثال برات ميزنم . دوره شما اصالً يادت مي آد كه هر روز ، از خواب كه بلند مي شدي بياي جلوي پنجره و بخواي –كاوه
بدوني امروز هوا آلوده تر يا ديروز ؟
به وهللا ، اصالً يه همچين چيزي رو ياد ندارم ! اصالً ما يه همچين چيزايي رو نداشتيم . دوره ما ، هواي اين تهرون –فروشنده
. مثل گل پاك و تميز بود
. كاوه – تازه يكيش رو بهت گفتم
تا اونجا كه من يادمه ، يه ذره دود و كثافت تو اين شهر نبود ! تهرون پر گنجشك و كفتر و چلچله و طوطي و بلبل بود –فروشنده
.! صبح تا شب با رفقا مي رفتيم دنبال الواطي
جمعه به جمعه يه تومن پونزده زار مي داديم و مي رفتيم سينماو اون فيلمي رو كه دوست داشتيم مي ديديم و سر راه چهار تا سيخ
! جگر مي گرفتيم و مي خورديم و نوش جون زن و بچه مون مي شد مي چسبيد به تن مون
كاوه – حاال دل ما رو اب نكن با اون دوره جووني ات . چهار تا بستني بده ، خبر مرگمون ليس بزنيم بريم دنبال بدبختي و بيچارگي
!ها مون
: فروشنده زد زير خنده و گفت
همه تون مهمون خودمين! همينكه منو ياد جووني ام انداختين يه ميليون واسه ام ارزش داشت ! چند وقتي بود كه خنده رو لبام
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت8 رمان یاسمین
نيومده بود
: بچه ها براش كف زدن و هورا كشيدن كه روزبه گفت
! بچه ها ببينين اين كاوه رو ! ياد بگيرين . اينطوري پولدار مي شن ها
يارو هنر پيشه خارجي ، يه ساعت و نيم تو فيلم هزار دفعه ملق ميزنه تا دوبار مردم خندشون بگيره يه ميليون دالر بهش –كاوه
پول مي دن . حاال يه ساعته دارم متصل شما رو مي خندونم ، چهار تا بستني نصيبم شده ! اينم حسودي داره ؟
خالصه اون روز با بچه ها خيلي خنديديم . آخرش كاوه به زور پول بستني ها رو داد . با اينكه صاحب مغازه نمي خواست ازمون
. پول بگيره
. وقتي از بچه ها خداحافظي كرديم ، دوتايي بطرف خونه راه افتاديم
بيا ! دلت خنك شد ؟ اگه با ماشين فرنوش خانم رفته بوديم ، هم من گير اين قوم ظالم نمي افتادم و هم تا رسيده بوديم در –كاوه
خونه ، فرنوش رو واسه ات خواستگاري كرده بودم ! بابا جون ، تو كه زندگي منو مي دوني . آخه من كجا و فرنوش خانم كجا ؟
! تموم زندگي م رو كه بفروشم پول بنزين ماشين ش نمي شه
از تو چه پنهون ، از اولين بار كه امسال تو دانشكده ديدمش ، عجيب فكرم رو بخودش مشغول كرده ! واقعاً دختر قشنگيه ! خيلي م
سنگين و با وقاره . ولي خب آدم نبايد زياد به حرف دلش گوش كنه . اينطوري بهتره . آرزوي محال نبايد داشت . حتي روياي آدم
! هم بايد در حد خود آدم باشه
! كاوه – يعني چي ؟ مگه دست خود آدمه ؟ آدم وقتي از كسي خوشش بياد ، خوشش اومده ديگه
. آره . اگه اون آدم ، يكي مثل تو باشه . آره امثال شماها تو يه طبقه اين -
! كاوه – بجان تو اگه ما تو يه طبقه باشيم ! اون خونه اش جايي ديگه س ، مام خونه مون جايي ديگه س
. لوس نشو ، دارم جدي حرف مي زنم -
مي خوام بگم اگه يكي مثل تو بره خواستگاري فرنوش ، بهش جواب نه نميدن . اما آدمي مثل من اصالً نبايد اين چيزا حتي به
. فكرشم بياد
! از اون گذشته ، من اصالً كسي رو ندارم كه بره برام خواستگاري كنه
.... كاوه – اينكه چيزي نيست . تو فقط لب تر كن بقيه ش
: رفتم تو حرفش و گفتم
ديگه حرفش رو هم نزن . ول كن . بگو ببينم تعطيلي رو مي خواي چيكار كني ؟ -
نيم ساعت بعد رسيديم خونه . تا اومدم تو اتاقم ، كتاب هام رو پرت كردم يه گوشه و نشستم . سر مو گرفتم ميون دستهام و به
. زندگيم فكر كردم
اين كاوه طفلك هم اسير من شده بود . خونواده ش خيلي پولدار بودن . خودش يه ماشين مدل باالي خيلي شيك داشت اما به خاطر
دوست نداشتم . من ، يا پياده يا با اتوبوس مي رفتيم دانشكده . يعني من سوار ماشين ش نمي شدم . جلو بچه ها خجالت مي كشيدم
. فكر كنن كه بخاطر پولش باهاش رفاقت مي كنم
. پدر من آدم فقيري بود . آدم خوب اما بد شانس ! مرد زحمتكشي بود اما شانس نداشت . دست به طال مي زد مس مي شد
. از صبح تا شب كار مي كرد و جون مي كند آخرش هشتش گرو نه ش بود
. مادرمم زن مهربون و زحمتكشي بود
. اونم تا كار خونه و پخت و پز بود كه هيچي ، اين كاراش كه تموم مي شد ، بيچاره مي رفت سراغ اضافه كاري
هميشه خدا دستش به يه چيزي بند بود . يا قالب بافي مي كرد يا بافتني مي بافت يا هزار تا كار ديگه . مثالً مي خواست يه گوشه
. خرج خونه رو جور كنه
خالصه اين پدر و مادر سخت كار مي كردن كه يه جوري چرخ زندگي رو بچرخونن اما چرخ زندگي ما چهارگوش بود و با بدبختي
. مي گشت
يه خونه نقلي و قديمي داشتيم كه اونم ارث پدربزرگم بود و يه ماشين كه عصاي دست بابام بود و سالي به دوازده ماه گوشه
. تعميرگاه
. يه روز كه كارد به استخون بابام رسيد ، كوچ كرديم . در خونه مون رو كلون كرديم و راهي جنوب شديم
. پدرم مي گفت تا حاال هر كي رفته جنوب ، بار خودش رو چند ساله بسته و برگشته
. اون وقت ها من سال آخر دبيرستان بودم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت8 رمان یاسمین
نيومده بود
: بچه ها براش كف زدن و هورا كشيدن كه روزبه گفت
! بچه ها ببينين اين كاوه رو ! ياد بگيرين . اينطوري پولدار مي شن ها
يارو هنر پيشه خارجي ، يه ساعت و نيم تو فيلم هزار دفعه ملق ميزنه تا دوبار مردم خندشون بگيره يه ميليون دالر بهش –كاوه
پول مي دن . حاال يه ساعته دارم متصل شما رو مي خندونم ، چهار تا بستني نصيبم شده ! اينم حسودي داره ؟
خالصه اون روز با بچه ها خيلي خنديديم . آخرش كاوه به زور پول بستني ها رو داد . با اينكه صاحب مغازه نمي خواست ازمون
. پول بگيره
. وقتي از بچه ها خداحافظي كرديم ، دوتايي بطرف خونه راه افتاديم
بيا ! دلت خنك شد ؟ اگه با ماشين فرنوش خانم رفته بوديم ، هم من گير اين قوم ظالم نمي افتادم و هم تا رسيده بوديم در –كاوه
خونه ، فرنوش رو واسه ات خواستگاري كرده بودم ! بابا جون ، تو كه زندگي منو مي دوني . آخه من كجا و فرنوش خانم كجا ؟
! تموم زندگي م رو كه بفروشم پول بنزين ماشين ش نمي شه
از تو چه پنهون ، از اولين بار كه امسال تو دانشكده ديدمش ، عجيب فكرم رو بخودش مشغول كرده ! واقعاً دختر قشنگيه ! خيلي م
سنگين و با وقاره . ولي خب آدم نبايد زياد به حرف دلش گوش كنه . اينطوري بهتره . آرزوي محال نبايد داشت . حتي روياي آدم
! هم بايد در حد خود آدم باشه
! كاوه – يعني چي ؟ مگه دست خود آدمه ؟ آدم وقتي از كسي خوشش بياد ، خوشش اومده ديگه
. آره . اگه اون آدم ، يكي مثل تو باشه . آره امثال شماها تو يه طبقه اين -
! كاوه – بجان تو اگه ما تو يه طبقه باشيم ! اون خونه اش جايي ديگه س ، مام خونه مون جايي ديگه س
. لوس نشو ، دارم جدي حرف مي زنم -
مي خوام بگم اگه يكي مثل تو بره خواستگاري فرنوش ، بهش جواب نه نميدن . اما آدمي مثل من اصالً نبايد اين چيزا حتي به
. فكرشم بياد
! از اون گذشته ، من اصالً كسي رو ندارم كه بره برام خواستگاري كنه
.... كاوه – اينكه چيزي نيست . تو فقط لب تر كن بقيه ش
: رفتم تو حرفش و گفتم
ديگه حرفش رو هم نزن . ول كن . بگو ببينم تعطيلي رو مي خواي چيكار كني ؟ -
نيم ساعت بعد رسيديم خونه . تا اومدم تو اتاقم ، كتاب هام رو پرت كردم يه گوشه و نشستم . سر مو گرفتم ميون دستهام و به
. زندگيم فكر كردم
اين كاوه طفلك هم اسير من شده بود . خونواده ش خيلي پولدار بودن . خودش يه ماشين مدل باالي خيلي شيك داشت اما به خاطر
دوست نداشتم . من ، يا پياده يا با اتوبوس مي رفتيم دانشكده . يعني من سوار ماشين ش نمي شدم . جلو بچه ها خجالت مي كشيدم
. فكر كنن كه بخاطر پولش باهاش رفاقت مي كنم
. پدر من آدم فقيري بود . آدم خوب اما بد شانس ! مرد زحمتكشي بود اما شانس نداشت . دست به طال مي زد مس مي شد
. از صبح تا شب كار مي كرد و جون مي كند آخرش هشتش گرو نه ش بود
. مادرمم زن مهربون و زحمتكشي بود
. اونم تا كار خونه و پخت و پز بود كه هيچي ، اين كاراش كه تموم مي شد ، بيچاره مي رفت سراغ اضافه كاري
هميشه خدا دستش به يه چيزي بند بود . يا قالب بافي مي كرد يا بافتني مي بافت يا هزار تا كار ديگه . مثالً مي خواست يه گوشه
. خرج خونه رو جور كنه
خالصه اين پدر و مادر سخت كار مي كردن كه يه جوري چرخ زندگي رو بچرخونن اما چرخ زندگي ما چهارگوش بود و با بدبختي
. مي گشت
يه خونه نقلي و قديمي داشتيم كه اونم ارث پدربزرگم بود و يه ماشين كه عصاي دست بابام بود و سالي به دوازده ماه گوشه
. تعميرگاه
. يه روز كه كارد به استخون بابام رسيد ، كوچ كرديم . در خونه مون رو كلون كرديم و راهي جنوب شديم
. پدرم مي گفت تا حاال هر كي رفته جنوب ، بار خودش رو چند ساله بسته و برگشته
. اون وقت ها من سال آخر دبيرستان بودم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💧وقتى صداقت يک روباه زير سوال ميرود..!
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﻧﺎﻟﻬﺎﯼ خارجی یک ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻣﺴﺘﻨﺪ ﺣﯿﺎﺕ ﻭﺣﺶ ﺭا ﭘﺨﺶ می کرد...
نشاﻥ مى داد يک ﮔﺮﻭﻩ ﻣﺤﻘﻖ تعدادى ﻻﺷﻪ ﻣﺮﻍ ﺭا ﺩﺍﺧﻞ ﺗﻮﺭﯼ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩند ﻭ ﭼﻨﺪ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺑﻪ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻫﺎﯼ ۱۰-۲۰ ﻣﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺣﻔﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩند،
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ يك ﺭﻭﺑﺎﻩ آﻣﺪ ﻭ ﮐﻤﯽ ﺑﻮ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ يك ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﯾﻦ ﻻﺷﻪ ﻯ ﻣﺮغ ها ﺭا ﺟﺎﺑﺠﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ؛ ﮐﺎﺭﺷﻨﺎﺱ ﺗﯿﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﻭﺭﺑﯿﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﺍلآﻥ مى رود ﻭ ﺑﻘﯿﻪ ﻯ ﮔﻠﻪ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺎنش را مى آورد...
ﺑﺎ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ يك ﺭوﺑﺎﺕ ﺟﺮﺛﻘﯿﻞ، ﺗﻮﺭﯼ ﺭا ﺟﺎﺑﺠﺎ ﮐﺮﺩند ﻭ آﻭﺭﺩند در ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺩﻭﻡ مخفى اش ﮐﺮﺩند ﻭ ﺑﺎ ﻣﺎﯾﻌﯽ خاص ﺍﺳﭙﺮﯼ ﮐﺮﺩﻧﺪ تا ﺍﺛﺮ ﺑﻮ ﺭا ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ببرند...
ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ همان ﺭﻭﺑﺎﻩ ﻭ ۷-۸ ﺗﺎ ﺭﻭﺑﺎﻩ ديگر آمدند ﺳﺮ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺍﻭﻝ، ﻫﺮچه ﮔﺸﺘﻨﺪ ﻣﺮﻏﻬﺎ ﺭا ﭘﯿﺪﺍ ﻧﮑﺮﺩند؛ ﻫﺮچه ﺯﻣﯿﻦ ﺭا ﺑﻮ ﮐﺮﺩند ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻧﺪﺍﺷﺖ؛
آن ۷-۸ ﺗﺎ ﺭفتند ﻭ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺍﻭﻟﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮔﺸﺘﻦ ﮐﺮﺩ...
ﺟﺎلب ﺍین ﺑﻮﺩ ﮐﻪ مدام ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﻣﯿﮕﺸﺖ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺳﺮش را ﺑﺎﻻ ﻣﯿﺎﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎنش ﮐﻪ ﺩاشتند ﺩﻭﺭ مى شدند ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻮ ﻣﯿﮑﺸﯿد!!
محققين ﺑﺎ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺳﯿﻢ ﮐﻤﯽ ﺭﻭﯼ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺩﻭﻡ ﺭا ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩند ﺗﺎ ﺣﺪﯼ ﮐﻪ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﻣﺮغ ها ﺭا ﺩﻳﺪ.
ﺍﯾﻦ ﺩﻓﻌﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ؛ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺮغ ها ﺭا ﺑﺎ ﺩﻧﺪاﻥ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺮﺩ،
ﺍﯾﻦ ﺗﯿﻢ ﮐﺎﺭﺷﻨﺎﺱ آمدند ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ هماﻥ ﮐﺎﺭ ﺭا ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩند ﻭ ﺗﻮﺭﯼ ﺭا ﺑﻪ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺳﻮﻡ ﺑﺮﺩﻧﺪ و بوى مرغها را با اسپرى پاک كردند؛ ﺭﻭﺑﺎه ها ﻭﻗﺘﯽ دوباره ﺭﺳﯿﺪند ﻫﺮچه ﮔﻮﺩﺍﻟﻬﺎ ﺭا گشتند ﻭ ﻫﺮچه ﺯﻣﯿﻦ ﺭا ﺑﻮ ﮐﺸﯿﺪند، ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺒﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻓﺘﻨﺪ...
ﺩﻭﺭﺑﻴﻦ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺍﻭﻝ ﺭا نشان ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺩیگر ﺟﺴﺖ ﻭ ﺟﻮ ﻧﮑﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺩﻭﻡ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ماﻧﺪ.ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ای ﺻﺒﺮ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﯿﺴﺖ، ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﭼﮏ ﮐﺮﺩند، ﺩﯾﺪند ﮐﺎﻣﻼً ﻣﺮﺩﻩ...
ﺟﺎﻟﺐ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻻﺷﻪ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺮﮐﺰ ﺩﺍﻣﭙﺰﺷﮑﯽ ﺑﺮﺩند ﻭ ﮐﻠﯽ آﺯﻣﺎﯾﺶ ﮐﺮﺩند؛ ﺩﯾﺪند ﺩﻗﯿﻘﺎً ﻋﮑﺴﻬﺎ ﻭ آﺯﻣﺎﯾﺸﺎﺕ نشاﻥ مى دهد ﺍﯾﻦ ﺣﯿﻮاﻥ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﯾﮏ ﺷﻮﮎ ﻋﺼﺒﯽ، ﺳﮑﺘﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩﻩ!
ﺭﻭﺑﺎﻩ ﮐﻪ ﻧﻤﺎﺩ ﻣﮑﺮ ﻭ ﺣﯿﻠﻪ ﮔﺮﯼ ﺩﺭ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ است ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ مى كند ﺻﺪﺍﻗﺘﺶ ﺑﯿﻦ ﺩﻭﺳﺘﺎنش ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺭﻓﺘﻪ، ﺳﮑﺘﻪ ﻣﯿﺰند ﻭ ﻣﯿﻤﯿﺮد؛ ﺍﺯ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﯿﻤﯿﺮد...
❣ﭼﻘﺪﺭ زیادند کسانی كه می آیند ﺭﻭﺯﯼ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺩﺭﻭﻍ ﺑﻪ ﺯباﻥ مى آورند، و زمانیکه ﺣﺘﯽ ﺩﺭﻭغ هایشان آﺷﮑﺎﺭ مى شود، ﺭﺍﺳﺖ ﺭﺍﺳﺖ ﺭﺍﻩ ﻣﻴﺮوند ﻭ ﺍﺻﻼً ﺧﻢ ﺑﻪ ابرﻭ نمى آورند ﻭ ﺍﺳﻔﻨﺎک تر ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺗﮑﺮﺍﺭ، ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻭ ﺗﮑﺮﺍﺭ...
ﭼﻘﺪﺭ زشت است ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺮسد ﮐﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺍﺯ او ﺩﺭ ﮐﺮﺍﻣﺖ ﺍﺧﻼﻗﯽ ﭘﯿﺸﯽ ﺑﮕﯿﺮند.
ﺍﯾﻦ ﺁﺯﻣﺎﯾﺶ گرچه بى رﺣﻤﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ تكان دهنده اى ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﺩﺍﺷﺖ...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
📚http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
https://eitaa.com/dastah1224/3818
ادامه داستان 👆🏻قسمت قبل
○°●•○•°💢💢°○°●°○
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥فرار از جهنم 🔥
#قسمت_پنجاه_و_یک: ✍من ترسو نیستم
.
💐برای لحظاتی واقعا وسوسه شده بودم … اما یه لحظه به خودم اومدم … حواست کجاست استنلی؟ … این یه انتخابه… یه انتخاب غلط … نزار وسوسه ات کنه … تو مرد سختی ها هستی … نباید شکست بخوری و به خدا خیانت کنی… .
💐حالا جای ما عوض شده بود … من سعی می کردم کین رو متقاعد کنم که اون کار درست نیست و باید دزدی رو بزاره کنار … و بعد از ساعت ها …
– باورم نمیشه … تو اینقدر عوض شدی … دیگه بعید می دونم بتونی به یه گربه هم لگد بزنی … تو یه ترسو شدی استنلی … یه ترسو …
💐– به من نگو ترسو … اون زمان که تو شب به شب، مادرت برات غذای گرم درست می کرد … من توی آشغال ها سر یه تیکه همبرگر مونده دعوا می کردم … اون زمان که پدرت توی کارخونه تا آخر شب، کارگری می کرد تا یه سقف بالای سرتون باشه، من زیر پل و کنار خیابون می خوابیدم …
💐و هنوز زنده ام … تو درست رو ول کردی و برای هیجان اومدی سراغ این کار … من، برای زنده موندن جنگیدم … .
– فکر کردی با یه نقشه و بررسی موقعیت … و پیدا کردن یکی که برات پول شون کنه؛ می تونی از اونجا دزدی کنی … اون مغازه طلا فروشی بالای شهره … قیمت ارزون ترین طلاش بالای ۵۰۰ هزار دلاره … فکر کردی می خوای سوپر مارکت محله مون رو بزنی که پلیس ده دقیقه بعد بیاد جنازه ها رو ببره؟ …
💐– محاله یکی تون زنده برگردید … می دونی چرا؟… چون اونهان که حقوق پلیس ها رو میدن … چک های رنگارنگ اونها به شهردار و فرمانداره که دولت فدرال می چرخه … پس به هر قیمتی، سیستم ازشون دفاع می کنه … فکر کردی مثل قاچاق مواده که رئیس پلیس ولستون، خودش مدیریت قاچاق توی دستش باشه و سهم هر کدوم از اون گنده ها برسه … تازه اونجا هم هر چند وقت یه بار برای میتینگ های تبلیغاتی یه عده رو میدن دم تیغ … .
💐– احمق نشو کین … دست گذاشتن روی گنده ها یعنی اعلام جنگ به شهردار و فرماندار … فکر کردی بی خیالت میشن… حتی اگر بتونی فرار کنی که محاله … پیدات می کنن و چنان بلایی سرت میارن که دیگه کسی به دست گذاشتن روی اشراف فکر نکنه … .
💐اما فایده نداشت … اون هیچ کدوم از حرف های من رو قبول نمی کرد … اون هم انتخاب کرده بود …
وقتی از کافه اومدم بیرون … تازه می فهمیدم که خدا هرگز کسی رو رها نمی کنه … حنیف واسطه من بود … من واسطه کین … مهم انتخاب ما بود …
آنچه در آینده خواهید دید … و من عاشق شدم … حسنا، دانشجوی پرستاری بود .
✍ادامه دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🏻
○°●○°•°💢💢°○°●°○
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●•○•°💢💢°○°●°○
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم 📝
#قسمت_پنجاه_و_دوم: ✍و من عاشق شدم
💐اواخر سال ۲۰۱۱ بود … من با پشتکار و خستگی ناپذیر، کار می کردم و درس می خوندم … انگیزه، هدف و انرژی من بیشتر شده بود … شادی و آرامش وارد زندگی طوفان زده من شده بود … شادی و آرامشی که کم کم داشت رنگ دیگری هم به خودش می گرفت … .
💐چند وقتی می شد که به باتون روژ و محله ما اومده بودن … دانشگاه، توی رشته پرستاری شرکت کرده بود … شاید احمقانه به نظر می رسید اما از همون نگاه اول، بدجور درگیرش شدم … زیر نظر گرفته بودمش … واقعا دختر خوب، با اخلاق و مهربانی بود …
💐من رسم مسلمان ها رو نمی دونستم … برای همین دست به دامن حاجی شدم … اون هم، همسرش رو جلو فرستاد … و بهتر از همه زمانی بود که هر دوشون به انتخاب من احسنت گفتن …
💐حاجی با پدر حسنا صحبت کرد … قرار شد یه شب برم خونه شون … به عنوان مهمان، نه خواستگار … پدرش می خواست با من صحبت کنه و بیشتر با هم آشنا بشیم … و اگر مورد تایید قرار گرفتم؛ با حسنا صحبت می کردن …
💐تمام عزمم رو جزم کردم تا نظرش رو جلب کنم … اون روز هیجان زیادی داشتم … قلبم آرامش نداشت … شوق و ترس با هم ترکیب شده بود … دو رکعت نماز خوندم و به خدا توسل کردم … برای خودم یه پیراهن جدید خریدم … عطر زدم … یه سبد میوه گرفتم … و رفتم خونه شون …
✍ادامه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●○°•°💢💢°○°●°○
نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤️
خدايا 🙏
هرشب نوری✨
از وجود نورانيت
بر قلوب تاريک و گرفته ما بتابان✨
وباحرارت عشق ومعرفت خويش
قلبهای خسته و يخ زده ما را
گرمی ببخش✨
وقلوب ما را اِحیا بفرما
آمين یا رَبَّ 🙏
خورشید☀️
جایش را به ماه میدهد🌙
روز به شب
آفتاب به مهتاب 🌙
ولے مهرخدا
همچنان با شدت می تابد
امیدوارم قلب هاتون❤️
پُر از نور✨
درخشان لطف و رحمت خدا باشه
#شـبـتـون_پرنـور
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عجوبابالحوائج🌼
🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃
🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن
#زیارتنامه_شهدا
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨
#کانال_حضرت_زهرا_س 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
✨﷽✨
داستان زیبا🌹
✨روزی ارباب لقمان به او دستور داد در زمینش،
برای او کنجد بکارد ؛ ولی او جو کاشت!
وقت درو،ارباب گفت:چرا جو کاشتی؟؟
لقمان گفت:از خدا امید داشتم که برای تو کنجد برویاند.
اربابش گفت:مگر این ممکن است؟!
لقمان گفت:
✨تورا میبینم که خدای متعال را نافرمانی میکنی
ودر حالی که از او امید بهشت داری!
لذا گفتم شاید این هم بشود.
آنگاه اربابش گریست و او را آزاد ساخت.
دقت کنیم که در زندگی چه میکاریم
هرچه_بکاریم_همان_رابرداشت_میکنیم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
📚#داستان_کوتاه
💎 گاهی برای دیده شدن، باید پنهان شد!
📝 داستان ” دانه کوچک و سپیدار ”
دانه کوچک بود و کسی او را نمیدید. سالهای سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود.
دانه دلش میخواست به چشم بیاید، اما نمیدانست چگونه. گاهی سوار باد میشد و از جلوی چشمها میگذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها میانداخت و گاهی فریاد میزد و میگفت:
“من هستم، من اینجا هستم، تماشایم کنید .”
اما هیچکس جز پرندههایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشرههایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه میکردند، به او توجهی نمیکرد.
دانه خسته بود از این زندگی؛ از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود. یک روز رو به خدا کرد و گفت:
“نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچکس نمیآیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا میآفریدی.”
خدا گفت:
“اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فکر میکنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگشدن ندادی. #رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کردهای👉. راستی یادت باشد تا وقتی که میخواهی به چشم بیایی، دیده نمیشوی. خودت را از چشمها پنهان کن تا دیده شوی.”
دانه کوچک معنی حرفهای خدا را خوب نفهمید، اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد.
سالها بعد دانه کوچک، سپیداری بلند و با شکوه بود که هیچکس نمیتوانست ندیدهاش بگیرد. سپیداری که به چشم همه میآمد.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍎داستان_کوتاه
🌸✨ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ میکرد، ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺑﻪ تنهايی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ شد ﻭ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﺁﺧﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ 5 ﺳﺎﻋﺖ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ نگهبان ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ. پس از بهبود حالش، ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﺯد. ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻣﻦ 35 ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ که ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ،ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ورود با ﻣن ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽ کنی ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ من خداحافظی ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽﺷﻮﯼ. ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎ ﺑﺎ من ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﯿﺴتم ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ روزهای ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ، ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ سری ﺑﺰﻧﻢ. ﻣﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮسی ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ چون ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ، ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ ."ﻣﺘﻮﺍضعانه تر و دوستانه تر وجود هم را لمس کنیم، بی تفاوت بودن خصلت زیبایی نیست" ✨
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌸 #یک_داستان_یک_پند
💢در زمان حضرت موسے(ع) پسر مغروری بود ڪه دختر ثروتمندی گرفته بود. عروس مخالف مادرشوهر خود بود.
💢پسر بہ اصرار عروس، مجبور شد مادر پیر خود را بر ڪول گرفته بالای ڪوهے ببرد، تا مادر را گرگ بخورد.
💢مادر پیر خود را بالای ڪوه رساند، چشم در چشم مادر ڪرد و اشڪ چشم مادر را دید و سریع برگشت.
⁉️بہ موسے(ع) ندا آمد برو در فلان ڪوه مهر مادر را نگاه ڪن.
💢مادر با چشمانی اشڪبار و دستانے لرزان، دست بہ دعا برداشت. و میگفت: خدایا! ای خالق هستے! من عمر خود را ڪردهام و برای مرگ حاضرم، فرزندم جوان است و تازهداماد، تو را بہ بزرگیات قسم میدهم، پسرم را در مسیر برگشت بہ خانهاش، از شر گرگ در امان دار. ڪه او تنهاست.
❣ندا آمد: ای موسے(ع)! مهر مادر را میبینے؟ با اینڪه جفا دیده ولی وفا میڪند.
🍃بدان من نسبت بہ بندگانم
از این پیرزن نسبت بہ پسرش مهربانترم.🍃
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📗 #خواندنی
ﺍﺯ ﺗﻞ ﺯﯾﻨﺒﯿﻪ ﮐﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺣﺮﻡ ﺣﻀﺮﺕ ﺳﯿﺪﺍﻟﺸﻬﺪﺍ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ
ﻣﯽﺷﻮﯼ ﺍﻭﻝ ﺑﺎﯾﺪ ﻗﺒﺮ " ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻣﺠﺎﺏ " ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﮐﻨﯽ .
ﺍﻣﺎ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻣﺠﺎﺏ ﮐﻴﺴﺖ؟
ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﯼ ﺩﺍﺷﺖ ﭘﯿﺮ ﻭ ﻓﺮﺗﻮﺕ،
ﻫﺮ ﻫﻔﺘﻪ ﺷﺒﻬﺎﯼ ﺟﻤﻌﻪ ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﺍﺩﺏ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ (ﺑﻪ
ﻧﻮﺑﺖ) ﺑﺮﺩﻭﺵ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ؛ ﺍﮔﺮ ﭼﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺍﺫﯾﺖ ﻣﯽ ﺷﺪ .
ﯾﮏ ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺑﺮﺩ، ﺩﺭ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﻣﺎﺩﺭﺵ
ﺑﻪ
ﺍﻭ ﮔﻔﺖ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺕ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺭ
ﺩﻧﯿﺎ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﺑﻮﺩ ﺑﯿﺎ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﻣﻮﻻ ﻭ ﺁﻗﺎﻳﻢ
ﺍﻣﺎﻡﺣﺴﯿﻦ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺑﺒﺮ
ﻭ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺩﺭﺩ ﮐﻤﺮ ﺭﻧﺞ ﻣﯿﺒﺮﺩ ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﺍﺩﺏ ﻣﺎﺩﺭ
ﺭﺍ ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺭﺍﻫﯽ ﺣﺮﻡ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ
ﺩﺭﺩ
ﺑﻪ ﻧﺠﻮﺍﯼ ﺑﺎ ﺍﻣﺎﻡ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﮐﻪ :
ﺁﻗﺎ ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﺧﺪﻣﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻗﺒﻮﻝ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
ﺁﯾﺎ ﺍﻳﻦ ﺧﺪﻣﺖ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺯﺣﻤﺎﺕ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ؟
ﺁﯾﺎ ... ؟
ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻧﯿﺰ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺑﯿﺦ ﮔﻮﺵ ﻓﺮﺯﻧﺪ
ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﯼ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍﺯ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﮐﻪ :
" ﺍﻟﻬﯽ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﺟﻮﺍﺏ ﺍﯾﻦ ﺯﺣﻤﺖ ﻭ ﺧﻮﺑﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺪﻫﺪ ﻣﺎﺩﺭ"
ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﻭﺍﺭﺩ ﺣﺮﻡ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻣﻀﺠﻊ
ﺷﺮﯾﻒ ﻋﺰﯾﺰ ﺩﻝ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺳﻼﻡ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻬﻤﺎ ﻣﯽ ﮔﻮید:
" ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏ ﯾﺎ ﺍﺑﺎ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ "
ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﺁﻧﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺣﺮﻡ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﺧﻮﺩ ﻣﯽ
ﺷﻨﻮﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺍﺧﻞ ﺿﺮﯾﺢ ﻣﻄﻬﺮ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﺑﺲ ﺩﻝ ﻧﻮﺍﺯ ﭘﺎﺳﺦ
ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ:
" ﻭ ﻋﻠﯿﮏ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﯾﺎ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ "
ﺍﺯ ﺁﻥ ﭘﺲ ﺑﺮﺧﯽ ﻋﻠﻤﺎ ﻭ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﺣﺮﻡ ﺑﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ
ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﺍﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺳﻼﻡ ﺩﻫﺪ ﻭ ﺟﻮﺍﺏ
ﺍﻣﺎﻡ
ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﻧﺪ . ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻣﺠﺎﺏ (ﯾﻌﻨﯽ
ﺍﺟﺎﺑﺖﺷﺪﻩ ﺍﺯ ﺳﻮﯼ آﻗﺎ) ﻧﺎﻣﻴﺪﻧﺪ .
ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺖ، ﺑﻪ ﻫﺪﺍﯾﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ
ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺩﺭ ﻣﺤﻞ ﻓﻌﻠﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺍﻳﻨﮏ ﻫﺮﮐﺲ
ﺍﺯ
ﺗﻞ ﺯﯾﻨﺒﯿﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺣﺮﻡ ﺷﻮﺩ، ﻻﺟﺮﻡ ۲ ﺑﺎﺭ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺭﺕ
ﺧﻮﺍﻫﺪﮐﺮﺩ
ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﻣﻮﺭﺩ ﺗﻮﺟﻪ ﺍﺋﻤﻪ ﻣﻌﺼﻮﻣﯿﻦ ﻋﻠﯿﻬﻢ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﯿﺮﯾﺪ، ﺍﺩﺏ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻭﺍﻟﺪﯾﻦ ( ﺯﻧﺪﻩ ﯾﺎ ﻣﺘﻮﻓﯽ ) ﺭﺍ
ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻨﻴﺪ .
ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻭ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﺑﺨﯿﺮﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺍﻣﻮﻥ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﻗﯿﺪ
ﺣﯿﺎﺕ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ؛ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﺎﺩﯼ ﺭﻭﺣﺸﻮﻥ ﺻﻠﻮﺍﺕ
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔹 ضامن آهو
❓پرسش : ماجرای ضمانت امام رضا(ع) از آهو چیست؟
🔸پاسخ :
شیخ صدوق (م ۳۸۱ق) در آخرین باب کتاب «عیون اخبار الرضا(ع) » که به کرامت ها و معجزاتی که پس از شهادت امام از ناحیه قبر مطهر ایشان صادر شده اختصاص دارد، سیزده جریان را بیان داشته است.
یکی از این داستان های حقیقی چنین است:
🔺حاکم رازی از شیعیانی بود که برای زیارت به طرف حرم رضوی عازم بود. میزبان او ابو منصور بن عبد الرّزّاق ـ از بزرگان طوس ـ بود. ابو منصور برای حاکم رازی چنین نقل می کند: خوب گوش کن! کرامتی را از این زیارتگاه مقدّس برایت بگویم. من در ایام جوانى نادان بودم و زوار و اهل این مشهد را آزار می دادم و بارها راه را بر زوّار بسته، اموال آنان را می ربودم. گاهی نیز شکار می رفتم.
روزی در حوالی مشهد به آهویی برخورد کردم. سگ شكارى خود را به دنبال آهو فرستادم. سگ او را تعقیب کرد تا اینکه آهو وارد حیاط حرم شد. آهو ایستاد و سگ هم در مقابل او ایستاد و دیگر حرکت نکرد. هر کاری کردم، سگ پیش نرفت. آهو به یکی از بخش های داخلی صحن رفت. ولی سگ ایستاد و وارد صحن نشد.
▫️به دنبال آهو وارد صحن شدم. خبری از آهو نبود. ابو نصر قارى را که همواره آنجا می نشست دیدم. پرسیدم: آهویى كه الان داخل صحن شد، كجا رفت؟ گفت: آهو! نه من آن را ندیدم. آثار آهو بود، ولی خود آهو نبود. به خود آمدم و از گذشته خویش توبه کردم و در همان حرم با خدا عهد كردم كه از آن پس زوّار را اذیت نكنم و همواره به آنان نیکی کنم. پس از آن هر گاه براى من مشكلى پیش می آمد، به زیارت آن حضرت می رفتم و در آنجا دعا و ناله و زارى می كردم و حاجت خود را از خداوند می خواستم و خداوند حاجت مرا مرحمت می فرمود. .... تاكنون در آنجا حاجتى از خدا نخواسته ام مگر آنكه خداوند به من عطا فرموده است.
📚 عيون اخبار الرضا(ع) ج ۲ ص۲۸۵
🔹ماه هشتم ص ۱۳۳ ـ ۱۳۴
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت8 رمان یاسمین نيومده بود : بچه ها براش كف زدن و هورا كشيدن كه روزبه گفت ! بچه ها ببينين اين
#پارت8 رمان یاسمین
نيومده بود
: بچه ها براش كف زدن و هورا كشيدن كه روزبه گفت
! بچه ها ببينين اين كاوه رو ! ياد بگيرين . اينطوري پولدار مي شن ها
يارو هنر پيشه خارجي ، يه ساعت و نيم تو فيلم هزار دفعه ملق ميزنه تا دوبار مردم خندشون بگيره يه ميليون دالر بهش –كاوه
پول مي دن . حاال يه ساعته دارم متصل شما رو مي خندونم ، چهار تا بستني نصيبم شده ! اينم حسودي داره ؟
خالصه اون روز با بچه ها خيلي خنديديم . آخرش كاوه به زور پول بستني ها رو داد . با اينكه صاحب مغازه نمي خواست ازمون
. پول بگيره
. وقتي از بچه ها خداحافظي كرديم ، دوتايي بطرف خونه راه افتاديم
بيا ! دلت خنك شد ؟ اگه با ماشين فرنوش خانم رفته بوديم ، هم من گير اين قوم ظالم نمي افتادم و هم تا رسيده بوديم در –كاوه
خونه ، فرنوش رو واسه ات خواستگاري كرده بودم ! بابا جون ، تو كه زندگي منو مي دوني . آخه من كجا و فرنوش خانم كجا ؟
! تموم زندگي م رو كه بفروشم پول بنزين ماشين ش نمي شه
از تو چه پنهون ، از اولين بار كه امسال تو دانشكده ديدمش ، عجيب فكرم رو بخودش مشغول كرده ! واقعاً دختر قشنگيه ! خيلي م
سنگين و با وقاره . ولي خب آدم نبايد زياد به حرف دلش گوش كنه . اينطوري بهتره . آرزوي محال نبايد داشت . حتي روياي آدم
! هم بايد در حد خود آدم باشه
! كاوه – يعني چي ؟ مگه دست خود آدمه ؟ آدم وقتي از كسي خوشش بياد ، خوشش اومده ديگه
. آره . اگه اون آدم ، يكي مثل تو باشه . آره امثال شماها تو يه طبقه اين -
! كاوه – بجان تو اگه ما تو يه طبقه باشيم ! اون خونه اش جايي ديگه س ، مام خونه مون جايي ديگه س
. لوس نشو ، دارم جدي حرف مي زنم -
مي خوام بگم اگه يكي مثل تو بره خواستگاري فرنوش ، بهش جواب نه نميدن . اما آدمي مثل من اصالً نبايد اين چيزا حتي به
. فكرشم بياد
! از اون گذشته ، من اصالً كسي رو ندارم كه بره برام خواستگاري كنه
.... كاوه – اينكه چيزي نيست . تو فقط لب تر كن بقيه ش
: رفتم تو حرفش و گفتم
ديگه حرفش رو هم نزن . ول كن . بگو ببينم تعطيلي رو مي خواي چيكار كني ؟ -
نيم ساعت بعد رسيديم خونه . تا اومدم تو اتاقم ، كتاب هام رو پرت كردم يه گوشه و نشستم . سر مو گرفتم ميون دستهام و به
. زندگيم فكر كردم
اين كاوه طفلك هم اسير من شده بود . خونواده ش خيلي پولدار بودن . خودش يه ماشين مدل باالي خيلي شيك داشت اما به خاطر
دوست نداشتم . من ، يا پياده يا با اتوبوس مي رفتيم دانشكده . يعني من سوار ماشين ش نمي شدم . جلو بچه ها خجالت مي كشيدم
. فكر كنن كه بخاطر پولش باهاش رفاقت مي كنم
. پدر من آدم فقيري بود . آدم خوب اما بد شانس ! مرد زحمتكشي بود اما شانس نداشت . دست به طال مي زد مس مي شد
. از صبح تا شب كار مي كرد و جون مي كند آخرش هشتش گرو نه ش بود
. مادرمم زن مهربون و زحمتكشي بود
. اونم تا كار خونه و پخت و پز بود كه هيچي ، اين كاراش كه تموم مي شد ، بيچاره مي رفت سراغ اضافه كاري
هميشه خدا دستش به يه چيزي بند بود . يا قالب بافي مي كرد يا بافتني مي بافت يا هزار تا كار ديگه . مثالً مي خواست يه گوشه
. خرج خونه رو جور كنه
خالصه اين پدر و مادر سخت كار مي كردن كه يه جوري چرخ زندگي رو بچرخونن اما چرخ زندگي ما چهارگوش بود و با بدبختي
. مي گشت
يه خونه نقلي و قديمي داشتيم كه اونم ارث پدربزرگم بود و يه ماشين كه عصاي دست بابام بود و سالي به دوازده ماه گوشه
. تعميرگاه
. يه روز كه كارد به استخون بابام رسيد ، كوچ كرديم . در خونه مون رو كلون كرديم و راهي جنوب شديم
. پدرم مي گفت تا حاال هر كي رفته جنوب ، بار خودش رو چند ساله بسته و برگشته
. اون وقت ها من سال آخر دبيرستان بودم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662