#باغ_مارشال_161
پرسید :" اولین باره که به زندون بریکستون اومدی؟"
گفتم :" بله "
گفت:" بله ، کاملا مشخصه ، چون اگه قبلا اینجا اومده بودی ، می دونستی باید بگی بله قربان. این اولین حرف
الفبای اینجاست که باید یاد بگیری وقتی با رئیس و یا یکی از مسئولین زندون حرف می زنی ، کلمه "قربان" یادت
نرده."
گفتم :"چشم قربان"
سرش را به نشانه رضایت تکان داد و گفت:"قبل از این که به زندون بیفتی چیکار می کردی؟"
گفتم :"دانشجو بودم.تازه در رشته پزشکی فارغ التحصیل شدم."
رئیس تذکر داد" قربان" آخر جمله را فراموش نکنم. بعد از چند لحظه گفت:" در واقع شما یه پزشک هستین"
گفتم : " پزشک عمومی قربان"
از پشت میزش بلند شد و طول اتاق را چند مرتبه رفت و برگشت و سپس گفت:" ما سال اول ، بین شما که یه
پزشک هستین و تحصیل کرده، با یه جنایتکار حرفه ای، فرقی نمی ذاریم. یکی از خصوصیات ما اینه همیشه فکر می
کنیم که شما تو فکر فرار هستین یا آمادگی هر نوع جنایتی رو دارین.تا وقتی برامون ثابت نشه شما آدم سربراهی
هستین نمی تونیم از تخصص پزشکی شما استفاده کنیم."
گفتم:"بله قربان"
آن قدر به من نزدیک شده بود که حرارات نفسش را حس می کردم. گفت:" در ضمن ، هر زندونی که از ساعت اول
ورودش به زندون زیادتر از حد معمول مطیع باشه ما را به شک می اندازه. بنابراین بیشتر از بقیه مواظبش هستیم."
گفتم :"بله قربان"
گفت: " اینجا زندون بریکستونه بزهکارایی که هنوز به دام نیفتادن وقتی اسم اینجا رو می شنون مو بر بدنشون
راست می شود. اینجا یه زندون عادی نیست. کمتر از ده سال محکوم نداریم.جزء مقرارت زندونه که جنایتکارا رو
مدتی تو انفرادی نگه دارن شاید چند روز، شاید یه ماه ، و یا یه سال، بستگی به نظر مسئولین و رفتار او داره. لازم به
ذکره اقدام به فرار ، درگیری با مامورین زندون ، تحریک زندونیا برای اعتصاب غذا و یا اغتشاش عاقبتش تنبیه و
بعد هم تبعید به یکی از جزایر مستعمره آفریقایی."
گفتم: "بله قربان."
تلفنی معاونش را احضار کرد و در این فاصله گفت:" شما تا وقتی که جرمی مرتکب نشدی به این اتاق نمیاین."
در همان لحظه معاونش داخل شد. رئیس گفت:" سروان مایکل معاون منه از این به بعد، شما بیشتر با ایشون سر و
کار دارین."
سروان مایکل ده سال جوانتر از رئیس به نظر می رسید. قد بلند و هیکل ورزیده و چهره خشن او ، با شغلی که
انتخاب کرده بود، بی تناسب نبود.
چند لحظه اتاق رئیس را ترک کرد و سپس با دو مامور برگشت. نها با خشونت ، دست بند مرا از میله آهنی باز
کردند و دستم را از پشت پیچاندند و به اتاق مایکل بردند.
سروان مایکل ف بعد از نطقی کوتاه که تکرار حرف ها و تذکرات رئیس بود، دستور داد برایم لباس مخصوص
زندانیان بیاورند. در پشت پرده ای ، پیراهن و شلوار سرمه ای رنگ زندانیان را پوشیدم، و سپس یک گروهبان
سیاهپوست و یک مامور که از پشت مراقبم بود مرا به طرف سلول های انفرادی بلوک a بردند.
)ساختمان داخلی زندان، از پانزده بلوک مستطیل شکل سه طبقه تشکیل شده بود، و بلوک های a و b اختصاص به
رئیس و معاون و پرسنل داخلی زندان داشت.(
مسئول بلوک و کلیددار آن وقتی مطمئن شدند توطئه ای در کار نیست، در را باز کردند. فقط سلول بیست و یک که
در طبقه دوم بود، زندانی نداشت. از پله های آهنی انتهای محوطه به سمت سلول بیست و یک راهنمایی شدم. از لابه
لای میله ها، زندانیان را می دیدم ، ولی عبور تند من و سایه روشن میله های، باعث شد نتوانم چهره آنها را تشخیص
بدهم.ناگهان صدایی از داخل یکی از سلول ها شنیدم که گفت: " خوش اومدی رفیق. بوی هوای آزاد می دی."
یکی از نگهبانان مرا رها کرد و به سلول او نزدیک شد و باطومش را بالا برد و گفت خفه شود. وقتی روبروی سلول
بیست و یک رسیدیم، نگهبان در را باز کرد. برای چند لحظه مکث کردم. آنها با خشونت مرا به داخل پرتاب کردند
و در را بستند و تنهایم گذاشتند.
اتاق انفرادی ابعادی حدود5/3×5/2داشت. وسایل داخل آن عبارت بود از یک تخت آهنی ، یک توالت فرنگی ،
دو ظرف لعابی ، یک لیوان و یک شیرآب. از دو پتو و تشک در هم ریخته روی تخت ، حدس زدم زندانی قبلی ، تازه
ان سلول را ترک کرده است.
زندان بریکستون برایم دنیایی ناشناخته بود. گمان می کردم آنچه می بینم و بر من می گذرد، در خواب است.گوشه
تخت تشستم و سرم را بین دستانم گرفتم. آیا نفرین مادر باعث نشده بود گرفتار چنین مصیبتی شوم؟
ساعت از شش بعد از ظهر گذشته بود. مسئول تقسیم غذا که خودش هم زندانی بود با یک چرخ دستی که روی آن
ظرفی پر از لوبیا گذاشته بود، روبروی اتاقم ایستاد و گفت ظرفم را نزدیک ببرم . برای چند لحظه متوجه نشدم چه...
ادامه دارد..
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_162
می گوید دوباره تکرار کرد. ظرفم را جلو بردم مسئول غذا به چهره ام نگاهی انداخت و ملاقه اش را پر کرد و داخل
ظرفم ریخت. یک تکه نان هم که از قبل آماده کرده بود، به من داد و گفت :"تازه زندونی شدی؟"
برای این که عادت کنم، گفتم : "بله قربان." او از لحن من خنده اش گرفت و گفت: " منم عین خودت زندونی
هستم."
ناگهان نگهبان که مراقب اوضاع بودف با صدای بلند به او تذکر داد حرف را کوتاه کند.او هم فوری اطالعت کرد و به
سلول بعدی رفت.
از صبح چیزی نخورده بود، فقط برای این که معده ام خالی نماند، مقداری نان و لوبیا خوردم و روی تخت دراز
کشیدم.
ناگهان صدای خفیف از سلول سمت راست گفت:" تازه وارد!"
از روی تخت بلند شدم و پشت میله آمدم. بار دیگر صدا به گوشم خورد "تازه واردی؟"
فقط صدای او را می شنیدم . برای این که کمی از آن حالت یکنواختی بیرون بیایم گفتم :"آره امشب شب اوله که
اینجا هستم. برام خیلی سخته."
تذکر داد آهسته حرف بزنم، اگر نگهبان متوجه می شد، واویال بود.
با لحنی رومانتیک و خیالی اصرار داشت از آزادی برایش حرف بزنم. می گفت پانزده سال است در زندون به سر می
برد و به خاطر درگیری با یکی از نگهبانان ، چهار هفته پیش به او را به انفرادی اورده اند. به محض شنیدن صدای
پای نگهبان ف گفت که از کنار میله ها دور شوم. نگهبان چند لحظه روبروی سلول من توقف کرد و با نگاهی
مشکوک داخل آن را برانداز کرد و رفت.
آن شب آن قدر غلتیدم تا باالخره خواب به سراغم آمد. از ئقتی دستگیر شده بودم، هرشب کابوس می دیدم، ولی
خواب آن شب، با شب های دیگر فرق داشت.
خواب دیدم دو سرباز انگلیسی مرا برای اعدام می برند، اما فرشته ای در میان خرمنی از گل، کنار چوبه دار ایستاده و
به من لبخند می زند. پرسیدم:" تو فرشته نجات منی؟" گفت:" من فرشته نیستم. من ناهیدم اومدم اعدام تو رو
ببینم. این گال هم مال باغ قوامه، برای تو آوردم." دستم را به طرف او دراز کردم . یک مرتبه گل ها مثل توده ای ابر
شدند و ناهید را هم با خودشان بردند. من سر به آسمان می دویدم و ناهید را صدا می زدم تا نجاتم دهد.یکی مرتبه
از خواب پریدم.
صورت و بدنم خیس عرق شده بود. نفس تفس می زدم. نمی فهمیدم کجایم. رفته رفته به خودم امدم. ساعت نداشتم
که بدانم چقدر از شب گذشته است.مدت ها بود ناهید را فراموش کرده بودم . نمی دانم چرا یکباره در کنج زندان
انفرادی به خوابم آمده بود. بی اختیار خاطرات گذشته به سراغم آمد. پس از مرگ پدرم ، ناهید در حیاط خانه شیراز
به من گفت هرجا باشم ، دوستم دارد. مادرم بارها گفته بود:" چشم این دختر دنبال توست تو زندگی خیر نمی
بینی."
تا وقتی با صدای نگهبانان همه از خواب بیدار شدند، بیدار بودم و به ناهید فکر می کردم.صبحانه تکه ای نان بود و
حدود پنجاه گرم پنیر و یک لیوان چای که با نظارت نگهبان ، بین زندانیان تقسیم می شد. چند ساعت بعد از
صبحانهف ناهار می آوردند که سوپ یا لوبیا بود از صبح تا هنگام خواب، غیر از داد و فریاد و ناسزای نگهبانان و
صدای به هم خوردن درهای آهنی، چیز دیگری به گوش نمی رسید....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_163
سه روز بعد، نوبت حمام زندانیان رسید. هر زندانی در هفته ، یک بار اجازه حمام داشت. هر بلوک یک حمام عمومی
داشت که زندانیان را با مراقبت شدید به آنجا می بردند. یک ساعت وقت داشتیم خودمان را تمیز کنیم.یک قالب
صابون کوچک که بیشتز از سه بار نمی شد از ان استفاده کرد، سهمیه هر زندانی بود.بعضی از زندانیان هم از حمام
محروم بودند. بعد از حدود سه هفته، دوش آب گرم و استحمام، برایم آرامشی نسبی به همراه اورد. ریشم بلند شده
بود. خیلی دلم می خواست آینه ای گیر بیاورم و خودم را در آن ببینم . وقتی به سلولم برگشتم، ساعتی خوابیدم.
دو روز بعد ، نگهبان به سراغم آمد و گفت که ملاقاتی دارم. غیر از عثمان مباشر و وکیلم، فکر کس دیگری را نمی
کردم نگهبان از همان دم در سلول دست بند به دستم زد و به دو مامور تحویلم داد و انها مرا به اتاق معاون بردند.
وکیلم آنجا نشسته بود. گفت :"همسرت سیما و دوستت ، عثمان مباشر، تو اتاق مالقات، منتظرت هستن نمی دانستم
چه بگویم. قبل از این که حرفی بزنم، وکیلم گفت:" در این مدت دنبال تشریفات اداری بودم که اجازه بدن تو رو
ملاقات کنیم.در ضمن ، همسرت تقاضای طلاق کرده و یه وکیل ایرونی هم با خودش آورده."
دلم راضی نمی شد با سیما روبرو شومف ولی دیگر اختیار دست خودم نبود. دو مامور مرا به اتاق ملاقات بردند.
عثمان مباشر و سیما و وکیلش آن سوی میله ها و شیشه ضخیم ، منتظر بودند. باید با تلفن با هم حرف می زدیم. اول
سیما گوشی را برداتش . نه به صورتش نگاه کردم نه گوشی را برداشتم. وکیلش اشاره کرد گوشی را بردارم. گفت
:"سیما تقاضای طالق کرده. آیا وکیلم که از جانب شما طلاقش بدم؟" گفتم :"بله، بله"
سیما گوشی را برداشت . قدرت این که گوشی را بگذارم ف نداشتم . گفت:" خیالت راحت شد؟ باالخره هم خودت
رو بدبخت کردی هم منو."
بدون اینکه کلمه ای حرف بزنم ف از پشت شیشه ف فقط نگاهش کردم و به سمتش تف انداختم . نگهبان تذکر داد
مواظب رفتارم باشم.
نوبت به عثمان رسید.
اظهار تاسف کرد و گفت تا چند روز دیگر عازم پاکستان است.قول داد هر وقت به لندن آمد، به ملاقات من بیاید.
ازاو تشکر کردم و گفتم به سیما بگوید که اگر زن خوبی برای من نبود، لااقل مادر خوبی برای بهادر باشد.
نگهبان بیش از آن فرصت نداد در سالن ملاقات باشیم.عثمان گفت:
"اونچه خواسته بودی و ما می دونستیم تو زندون لازمت می شه به دفتر زندون تحویل دادیم."
در لحظه آخر نگاهم با نگاه سیما تلاقی کرد. با این که ازاو نفرت داشتم ، ولی در آن لحظهف تمام وجودم به لرزه در
آمد به یاد اولین نگاهش در باغ قوام افتادم.
مامورین بار دیگر مرا به اتاق مایکل بردند. وکیلم هنوز انجا بود. وسایلم عبارت بود از شناسنامه ، دفترچه بانک ،
دسته چک ، پاسپورت،لباس و حوله و یک ماشین اصلا که با دست کار می کرد، مسواک و خمیردندان ، دو جعبه
شیرینی و چند بسته شکلات . کلیه اوراق را توسط یکی از کارمندان مایکل ، به دفتر امانت زندان سپردم. حوله ،
مسواک ف خمیردندان ، ماشین اصلاح و شیرینی و شکلات را بعد از یک ساعت بازرسی ، یکی از مامورین به سلولم
آورد.
با این که سعی داشتم به سیما فکر نکنم، ولی امکان نداشت. ته دلم دوستش داشم . کینه و نفرت من از شدت
دوست داشتن بود. به قول یکی از اساتید، کینه ام همان پادزهر عشق بود..
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینطوری میتونید برای خودتون یه آلبوم عکس روبیکی درست کنید 😍🙌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻 در فصل سرد " گردو " بخورید تا کلیه هایتان را گرم نگه دارد
• اگر کلیه ها آسیب ببینند مواد زائد در بدن تجمع یافته و فرد دچار کمخونی ، پرفشاری خون ،تنگی نفس و ضعف میشود.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻 سه نکته مهم که اگررعایت کنید زندگی آرامی خواهید داشت !
۱- وقتی خوشحال هستید( قول) ندهید
۲- وقتی عصبانی هستید( جواب) ندهید
۳- وقتی ناراحت هستید( تصمیم) نگیرید...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
##داستان واقعی #و دردناک
غسالی گفت ،وقتی جوانی رو برای غسل کردن بردیم سربندی روی سرش بود وقتی آن را باز کردیم بسیار بوی بد و تهوع آوری داشت که تمام اتاق را فرا گرفت.بالاخره غسلش دادیم و کفن کردیم
.
پس از کفن کردن به خاطر بوی تعفنی که داشت مجبور شدیم نمازمیت را خارج از مسجد بخانیم
.
اما😳😳
وقتی ما سر او را به سمت قبله میکردیم به یک بار متوجه میشدم که پاهای او به طرف قبله شده و سرش طرف دیگر یعنی جای سر و پاهای او عوض میشد
من چندین بار این کار را تکرار کردم اما هر بار که این کار را میکردم ، دوباره همان اتفاق می افتاد.
سبحان اللله 😳😳😳
.👈❤️ ادامه داستان 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
✨﷽✨
✅مُنـور شدن منازل
✍خانه های خود را با تلاوت قرآن نورانی كنید؛خانه ای كه زیاد در آن قرآن تلاوت شود خیر و بركتش فزونی یابد ، به اهلش فراخی رسد و نورش به اهل آسمان روشنایی دهد؛ بدان سان كه ستاره های آسمان به اهل زمین، روشنایی دهند.
📚اصول كافی، ج 2، ص 610
چه بسیار افرادی هستند كه در زندگی خود نورانیت آشكاری با تلاوت قرآن احساس كرده اند
و روزی و بركت خود را مدیون قرآن هستند.
پیامبر اكرم (ص) فرمود:
«خانههایتان را با تلاوت قرآن نورانى كنید و آنها را همچون یهود و نصارا كه نماز و عبادت را در خانهها تعطیل كرده، تنها در كنیسه و كلیسا انجام مىدهند به گورستان تبدیل نكنید.
💥هنگامىكه در خانهاى زیاد قرآن خوانده شود، خیر و بركت آن فزونى یابد و اهل خانه مدتها از آن لذت خواهند برد و همانگونه كه ستارگان براى
زمینیان مىدرخشند، [این خانه] نیز براى آسمانیان مىدرخشد.»
📚بحارالانوار، ج۸۹، ص۲۰۴
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
*📜حکایت 👱♀دختری که همه را....
*👱روزی جوان نزد پدرش👴 آمد و گفت:*
*دختری را دیده ام و میخواهم با او ازدواج کنم من شیفته زیبایی و جذابیت این دختر و جادوی چشمانش شده ام.*
*👴پدر با خوشحالی گفت:*
*این دختر کجاست تا برایت خواستگاری کنم؟*
*👥پس به اتفاق رفتند تا دختر را ببینند.*
*👴اما پدر به محض دیدن دختر دلباخته او شد و به پسرش گفت:*
*ببین پسرم این دختر هم تراز تو نیست! و تو نمیتوانی خوشبختش کنی، او را باید به مردی مثل من تکیه کند،!*
*👱پسر حیرت زده جواب داد:*
*امکان ندارد پدر! کسی که با این دختر ازدواج میکند من هستم نه شما!!❗*
*👥پدر و پسر با هم درگیر شدند و کارشان به قاضی کشید ماجرا را برای قاضی تعریف کردند.*
*⚖قاضی دستور داد دختر را احضار کنند تا از خودش بپرسند که میخواهد با کدامیک از این دو ازدواج کند.*
*⚖قاضی با دیدن دختر شیفته جمال و محو دلربایی او شد و گفت این دختر مناسب شما نیست بلکه شایسته ی شخص صاحب منصبی چون من است.*
*👥پس این بار سه نفری با هم درگیر شدند و برای حل مشکل نزد وزیر رفتند.*
*🕵وزیر با دیدن دختر گفت:*
*او باید با وزیری مثل من ازدواج کند.*
*👑و قضیه ادامه پیدا کرد تا رسید به شخص پادشاه.*
*🤴پادشاه نیز مانند بقیه گفت این دختر فقط با من ازدواج میکند!!*
*👱♀بحث و مشاجره بالا گرفت تا اینکه دختر جلو آمد و گفت:*
*راه حل مسئله نزد من است، من میدوم و شما نیز پشت سر من بدوید اولین کسی که بتواند مرا بگیرد با او ازدواج خواهم کرد!!*
*🏃♀و بلافاصله شروع به دویدن کرد و پنج نفری پدر؛ پسر؛قاضی ؛ وزیر و پادشاه بدنبال او،ناگهان هرپنج نفر با هم به داخل چاله عمیقی سقوط کردند.*
*👱♀دختر از بالای گودال به آنها نگاهی کرد و گفت:*
*آیا میدانید من کیستم⁉*
*🌏من دنیا هستم ...*
*🔥من کسی هستم که اغلب مردم بدنبالم میدوند و برای بدست آوردنم با هم رقابت میکنند.*
*و در راه رسیدن به من از دینشان، معرفت و انسانیت شان غافل میشوند.*
*و حرص طمع انها تمامی ندارد تا زمانیکه در قبر گذاشته میشوند در حالی که هرگز به من نمیرسند.*
سخن زیبا
رسول الله صل الله علیه وسلم فرمودند : در بهشت میوه ای موجود است که از سیب بزرگتر واز انار کوچکتر و شیرین تر ازعسل سفید تر از دوغ است. پرسیدند برای چه کسانی است ؟ پیامبر فرمودند. برای کسانی که نامم را بشنوند وبرمن صلوات بفرستند (اللهم صل علی محمد وال محمد) بگذارید در تمامی گروهایی که دارید تا همگی صلوات بررسول بفرستند (پروردگارااین پیام را صدقه جاریه برای خود وپدر ومادر وخانواده وتمامی کسانی که در گروهها پخش می کنند قرار ده) آمین.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
آیت الله مجتهدی تهرانے (ره):
اگر در گرفتاری هستید، اگر مشکل ازدواج دارید، اگر منزل میخواهید، استغفار کنید، خدا گره از کارهاتان باز میکند، اما باید شرایط استغفار را هم مراعات کرد
از جایی که گمان نداری استغفار کنی، میآید، همسفر خوب پیدا میکنی، یه زن خوب گیرت میآید، برای نماز شب اگر استغفار کردی یک زن نماز شبخون گیرت میآید و اگر استغفار نکنی یک زن بینماز گیرت میآید.
رزق همهاش پول نیست، در احادیث که آمده اگر این کار را بکنی رزقت زیاد میشود، رزق معنوی رزق است، رفیق خوب رزق است، همسفر خوب هم رزق است، هر وقت میخواهید مسافرت بروید، چند بار استغفار کنید تا یک همسفر خوب داشته باشید.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#داستان_کوتاه
دو برادر به نام اسماعیل و ابراهیم در یکی از روستاها، ارث پدرشان یک تپه کوچکی بود که یکی در یک سمت و دیگری در سمت دیگر تپه گندم دیم می کاشتند.
اسماعیل همیشه زمین اش باران کافی داشت و محصول برداشت می کرد ولی ابراهیم قبل از پر شدن خوشه ها گندم هایش از تشنگی می سوختند و یا دچار آفت شده و خوراک دام می شدند و یا خوشه های خالی داشتند.
ابراهیم گفت: بیا زمین هایمان را عوض کنیم، زمین تو مرغوب است. اسماعیل عوض کرد، ولی ابراهیم باز محصول اش همان شد.
زمان گندم پاشی زمین در آذرماه، ابراهیم کنار اسماعیل بود و دید که اسماعیل کار خاصی نمی کند و همان کاری می کند که او می کرد و همان بذری را می پاشد که او می پاشید.
در راز این کار حیرت ماند. اسماعیل گفت: من زمانی که گندم بر زمین می ریزم در دلم در این فصل سرما ،پرندگان گرسنه راکه چیزی نیست بخورند، آنها را هم نیت می کنم و گندم بر زمین می ریزم که از این گندم ها بخورند و لی تو دعا می کنی پرنده ای از آن نخورد تا محصولت زیاد تر شود. دوم این که تو آرزو می کنی محصول من کمتر از حاصل تو شود در حالی که من آرزو دارم محصول تو از من بیشتر شود. پس بدان انسان ها نان و میوه دل خود را می خورند. نه نان بازو و قدرت فکرشان را .برو قلب و نیت خود را درست کن و یقین بدان در این حالت ، همه هستی و جهان دست به دست هم خواهند داد تا امورات و کارهای تو را درست کنند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
لذت بردن را یادمان ﻧﺪﺍﺩﻧﺪ !
از گرما مینالیم ، از سرما فرار میکنیم
در جمع ، از شلوغی کلافه می شویم و در خلوت از تنهایی بغض می کنیم...
تمام هفته منتظر رسیدن روز تعطیل هستیم و آخر هفته هم بی حوصلگی تقصير غروب جمعه است و بس !
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﺎﻥ ﺭﺍﺗﺸﮑﯿﻞ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ :
ﻣﺪﺭﺳﻪ.. ﺩﺍﻧﺸﮕﺎه.. ﮐﺎﺭ.. ﺣﺘﯽ ﺩﺭ ﺳﻔﺮ ﻫﻤﻮﺍﺭه ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﯾﺸﯿﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﻟﺬﺕ ﺍﺯ ﻣﺴﯿﺮ ! ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﺎﺗﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺑﮕﺬﺭﻧﺪ...
#دکتر_حسابی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻 نسخه ۱۲۰ ساله شدن :
• روز را با میوه شروع کنید.
• کشمش را جایگزین قند کنید.
• سیر و پیاز بخورید.
• آب کافی بنوشید.
• با نوشابه قهر کنید.
• با روغن زیتون آشپزی کنید.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻 سوزش معده امانتان را بریده؟
۱۳ راه ساده که به شما کمک میکنند از سوزش معده خلاص شوید.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تایم لپس زیبا از کاشت دانه در خاک
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻 یک انگشتر یا گردنبند با سنگ فیروزه همراه خود داشته باشید
• براساس تحقیقات فیروزه قلب را تقویت می کند همچنین چشم زخم، ترس ، استرس ، افسردگی های روحی و روانی و ناراحتی های عصبی را درمان میکند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_164
در بین چیزهایی که برایم آورده بودند، ماشین اصلاح کارسازتر بود. فوری ریش صورتم را تراشیدم. یکی از
نگهبانان که از من خوشش آمده بود، گفت می توانم از پشت قاشق ، به عنوان آینه استفاده کنم. با این که پشت
قاشق به خاطر محدب بودنش ، صورتم را خیلی کوچک نشان می داد، ولی از هیچ بهتر بود.
روزها و هفته ها پشت سر هم می گذشتند. من کم کم عادت کرده بودم و حتی به فکرم خطور نمی کرد زندگی در
زندان، بهتر از این بشود. بعد از یک ماه ، از معاون زندان تقاضای نشریه علمی - پزشکی و سینمایی کردم . ده روز
پس از درخواست موافقت کردند. هفته ای یک مجله علمی - پزشکی و یک مجله سینمایی در اختیارم بگذارند به
شرط این که پولش را از سپرده ای که در دفتر زندان داشتم ، کسر کنند.
منظور من از درخواست مجله پزشکی این بود که از آموخته هایم دور نمانم. مجله سینمایی را هم برای این می
خواستم که بدانم تکلیف فیلم "آخرین ایستگاه" چه می شود. کنجکاو بودم سیما دوباره در آن فیلم بازی می کند یا
قراردادش را به هم می زند.
از روزی که اجازه داده بودند برایم مجله بیاورند، تقریبا ً هر روز سرگرم بودم . در زندانی که در سلولهای چپ و
راستم بودند، می گفتند تسهیلاتی که برای من فراهم کرده اند، سابقه نداشته و شک کردند مبادا جاسوس باشم .
باالخره یک روز در راه حمام ، یه شغل من پی بردند و شکشان برطرف شد. حتم داشتند همین روزها مرا به بند
عمومی می برند.
چهار ماه در انفرادی بودم. کم کم نام نگهبانان را یاد گرفته بودم و با اخلاق و روحیه آنها آشنا شده بودم . داشتم به
همان محیط کوچک عادت می کردم که یک روز بعد از صرف صبحانه، دو مامور به سراغم آمدند و گفتند که به بند
عمومی منتقل شده ام . چون از زندان عمومی بی خبر بودم ، نمی دانستم باید خوشحال باشم یا ناراحت . طبق دستور،
وسایل شخصی ام را که شامل حوله ، مسواک ، خمیردندان و ماشین اصطلاح و چند مجله بود، برداشتم و سلولم را
ترک کردم . برای زندانی هایی که در این مدت از دور با چهره شان آشنا شده بودم ، دست تکان دادم با مامورین
همراهم ، از در اصلی بلوک انفرادی خارج شدم و پس از عبور از چند در، که حدود نیم ساعت طول کشید وارد بندd
که بند عمومی بود، شدم .
رئیس بند عمومی که نامش "گریس" بود، از همان برخورد اول ثابت کرد به مراتب از زندانبانانی که تا آن زمان
دیده بودم ، خشن تر و بی رحم تر است. یک زندانی را که از دستوراتش تخطی کرده بود، چنان زیر مشت و لگد
گرفته بود که اگر با من چنان می کرد، جان سالم به در نمی بردم.
گریس قد بلند و الغر و صورتی کشیده و استخوانی داشت. مدتی مرا سرپا نگه داست و سپس با حالتی عصبی ،
کارت شناسایی و برگ انتقالی را که از حوزه ریاست کل زندان صادر شده بود، بررسی کرد و بعد از نگاهی به
سرتاپای من، گفت :" اسم من گریسه. معروفم که هیچ گونه گذشتی ندارم . تو چهار ماه تو انفرادی بودی دیگه با
مقررات زندون آشنا هستی. تفاوت اینجا با انفرادی اینه که اینجا ابتدا با عده ای آشنا می شی که شاید چشم دیدن تو
رو در وهله اول نداشته باشن یا برعکس ، شاید تو روزهای اول از اونا خوشت نیاد ولی بعدا ً ، کم کم مجبور میشین
که با هم دوست و حتی صمیمی بشین ، اون قدر که تو بعضی از نقشه ها هم فکری کنین. اما در صورت تخطی از
دستورات ، چند لحظه قبل دیدی که مجازاتش چه بود."
بعد از چند لحظه سکوت ادامه داد:" فرق دیگه اینجا با انفرادی اینه که سه روز هفته به مدت دو ساعت برای
هواخوری به محوطه عمومی زندون می ری ف اونجا هیچ کس رو نمی شناسی و حتی با هم اتاقی هات ، بیگانه
هستی."
بعد از نگاهی به برگ انتقالی و کارت شناسایی گفت:" تو یه پزشک هستی مسلما ً تابع مقرارت بودن رو می فهمی."
گفتم :"بله قربان "
خیلی خوششم آمد. لیست اتاق ها را مرور کرد و سپس به یکی از نگهبانان دستور داد مرا به اتاق 14ببرد.
ساختمان زندان عمومی که به بلوک d معروف بود ، تفاوت چندانی با انفرادی نداشت. فقط اتاق هایی بزرگتر و
نگهبانان بیشتری داشت. سر و صدا زیادتر هم بود. دیوار اتاق 14 طبقه اول ، با بلوک بعدی مشترک بود.
نگهبان یکی از زندان اتاق 14 را که اسمش "بروس" بود صدا زد و گقت :" بروس مهمون تازه رسیده. از قیافه اش
معلومه پسر آرومیه. هواش رو داشته باش."
سپس در کشویی را باز کرد. وقتی داخل شدم، در را بست و به من گفت: " پتو، ظرف غذا و لیوان رو بعدا ً برایت
میارم."
داخل اتاق دو تخت دو طبقه بود که طبقه اول یکی از تخت ها آماده بود بیست سال.....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_165
از من پذیرایی کند.
دو تا از زندانیان کف اتاق نشسته بودند. یکی هم بالای تخت من دراز کشیده بود. همان طور که رئیس داخلی زندان
گفته بود، به محض ورود من ، هر سه چهره شان در هم رفت . مدتی مات و متحیر به نرده ها تکیه دادم. بدون این
که کلمه ای به زبان بیاورند، به من زل زده بودن. بی توجه به عکس العمل آنها ، وسایلم را گوشه ای گذاشتم و روی
تختم نشستم. از لابه لای سایه روشن میله ها ، به زندانیانی که داخل سلول هایشان بودند، نگاه می کردم. ناگهان یکی
از آن سه نفر که کف اتاق نشسته بود، با صدای کلفتی گفت: " خارجی هستی پسر؟"
از آن حالت مات زدگی بیرون امدم . با لبخند و خوشرویی گفتم :
- "آره. ایرونی هستم "
یکی دیگر از آنها که برخلاف اولی ، صدایش مانند بیماران آسمی از ته گلویش بیرون می آمد، پرسید: "انفرادی
بود؟"
گفتم :" بله ، چهار ماه"
اولی که صدای کلفتی داشت ، پرسید:
"جرمت چیه "
گفتم :" قتل. محکومیتم هم بیست ساله."
می خواستم بگویم چه کسی را کشتم ، که میان حرفم آمد و گفت :" برای تعریف کردن ، عجله نکن ، زیاد فرصت
داری. بهتره اول خودمون رو معرفی کنیم." "من بروس هستم. تا همر دارم ف باید توی زندون باشم . الان پنجاه
سالمه."
آن که صدای خفه ای داشت، با من دست داد و گفت:"اسم من برایانه به جرم قتل ، به بیست سال محکومم کردن ده سالش گذشته . وقتی پنجاه و دوساله شدم، آزاد می
شم."
جوانی که بالای تخت دراز کشیده بود و بیش از سی سال نداشت، خودش را پایین انداخت و با لودگی و خوشمزگی
گفت:" منم از زیارت شما خوشوقتم . مال هر کشوری باشی، باالخره باید با تو زندگی کینم. اسم من جرجه؛ به جرج
بی خیال معروفم . با اجازه شما پنج سال دیگه آزادم."
بروس که خودش را رئیس و فرمانده اتاق می دانست، گفت :" قصه هر کدوم از ما مفصله. به نوبت برات تعریف می
کنیم چرا افتادیم زندون."
جرج گفت: "خب ، حالا تو بگو کی هستی؟"
گفتم :" اسم من خسروست ایرونی هستم. پنج سال تو لندن پزشکی خوندم و تازه فارغ التحصیل شده بودم که
ناخواسته دستم به خون یکی از همشهریای شما آلوده شد."
جرج یک مرتبه نیشش را تا بناگوش باز کرد و بار دیگر با من دست داد. مثل عشق لاتی های تهرونی گفت: " بار
دیگه خوشوقتی خودم رو از این که با یه پزشک هم اتاق هستم ، ابراز می کنم." از او تشکر کردم.
به شوخی گفت:"حتما ً یه فکری هم برای گلوی صاب مرده این برایان می کنی که از سرشب تا صبح خرخر می کنه،
دکتر"
از او خوشم آمد. واقعاً بی خیال بود.
در زندان عمومی ، وجود بروس و جرج و برایان تا حدودی مرا از آن همه یکنواختی بیرون آورد. شوخی های بامزه
جرج با برایان و سربه سرگذاشتن او با بروس، باعث شده بود بعد از چهارماه خنده روی لب های من بنشیند.
آن شب صحبت چندانی درباره خودمان نکردیم بیشتر حرف هایمان راجع به مقررات زندان و بدخلقی رئیس بند
بود.
هنگام خواب فهمیدم جرج درست می گوید. برایان ، وقتی به پشت می خوابید مثل ماشین چمن زنی خرخر می کرد.
جرج که طبقه دوم تخت من می خوابید، دائم می غلتید. بروس چنان می خوابید که گویی مرده بود. از همه ناراحت
کننده تر، صدای پای نگهبانی بود که هر پانزده دقیقه یک بار ، از جلوی سلول عبور می کرد.
همان طور که رئیس بند گفته بود، یک روز در میان ، به مدت دو ساعت ، زندانبان را برای هواخوری به حیاط عمومی
می بردند. علاوه بر مامورینی که با باطوم در اطراف محوطه آماده بودند تا به جان زندانی خطاکار بیفتند داخل چهار
برجک، نگهبانانی مجهز به مسلسل و گاز اشک آور کشیک می کشیدند تا که در صورت ل*** ، اقدام به تیراندازی
یا پرتاب گاز اشک آور کنند.
مقررات اجازه نمی داد چند نفره و یا حتی دو نفره قدم بزنیم یا صحبت کنیم. حتی با هم اتاقی هایمان نمی توانستیم
حرف بزنیم . روز اول ، چون ماهیچه های پایم حرکت نداشت، اول کمی نرمش کردم و سپس با قدم های آهسته،
چند بار دور محوطه دویدم . بغد از چهار ماه که تمام وقت زیر سقف بودم ، هوای آزاد برایم صایی داشت. دو ساعت
بعد ، با صدای سوت گروهبانی که سرنگهبان بود، همگی به صف شدیم سه نگهبان جداگانه ما را شمارش می کردند
و بعد از این که مطمئن شدند همه چیز مرتب است، در یک ستون خیلی منظرم ، ما را به بند برگرداندند.
از وقتی به بند عمومی آمده بودم، دیگر مجله سینمایی برایم نمی آوردند. فقط هفته ای دو مجله علمی - پزشکی و
چند روزنامه داشتم. ظاهرا ً علت قطع مجله سینمایی ، عکس های تحریک کننده زنان هنرپیشه بود......
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_166
رفته رفته با هم بندانم آشنا می شدم. در مدتی کمتر از سه ماه ، هرچه خاطره تلخ و شیرین داشتیم، برای هم تعریف
کردیم.
بروس در تعلیم و پرورش اسب استاد بود. می گفت زیاده طلبی باعث شد دست به کارهای خلاف بزند. آخرین
جرمش سرقت بانکی در حومه لندن بوده که دو نفر ضمن سرقت ، کشته شدند و او را به حبس ابد محکوم کردند.
بروس ، روزها ، چهار الی پنج ساعت در اصطبل زندان کار می کرد و روزی یک پوند مزد می گرفت. زنش از او جدا
شده بود. دو پسر داشت پانزده ساله و بیست ساله گاهی آن دو به ملاقاتش می آمدند معتقد بود اگر هر چهار نفر
تصمیم قطعی بگیریم ، نقشه خوبی برای فرار دارد ولی هیچ کدام از ما پیشنهاد او را جدی نمی گرفتیم ، به خصوص
جرج که پنج سال بیشتر از محکومیتش نمانده بود و هرگز اقدام به فرار نمی کرد.
برایان آرایشگر بود. دوستان ناباب او را به دام قاچاق مواد مخدر انداخته بودند. در یک درگیری بین قاچاقچیان و
پلیس، پنج نفر از نیروهای پلیس کشته شده بود، به گفته خودش هرگز تیری به سوی پلیس شلیک نکرده بود. ده
سال از محکومیتش را پشت سر گذاشته بود. از بیماری آسم رنج می برد. من با شناختی که از بیماری آسم داشتم ،
بعید می دانستم تا ده سال دیگر زنده بماند. برایان ف روزها در آرایشگاه عمومی زندان کار می کرد و بابت آن
روزی 80 پنس مزد می گرفت.
جرج قبل از این که به زندان بیفتد ، در یکی از شرکت های بیمه کار می کرد. جرمش اختلاس در اموال شرکت بود،
حدود یک میلیون پوند دزدی کرده بود. می گفت "زندگی آرومی داشتم . من و دختری که قرار بود با هم ازدواج
کنیم، اون قدر دلباخته هم بودیم که جونمون رو برای یکدیگه می دادیم. فقط به خاطر این که برای او زندگی خوبی
فراهم کنم ، وسوسه شدم."
به او پانزده سال زندانی داده بودند که نزدیک به یازده سالش را پشت سر گذاشته بود. جرج آدم شوخ و بامزه ای
بود و از هر فرصتی برای بگو و بخند استفاده می کرد. اصلًابه خودش سختی نمی داد و در برابر مشکالت، خونسرد
بود. فقط خواهرش به ملاقاتش می آمد. کاری که به درد زندان بخورد ، نمی دانست. هفته ای دو روز نظافت بند به
عهده او بود.
من هم تا حدودی سرگذشتم را برای آنها تعریف کردم. از این که کسی به ملاقاتم نمی آمد تعجب نمی کردند،
معتقد بودند اگر زندانی کسی را نداشته باشد، خیالش راحت تر است.
برای من که باید بیست سال در زندان می ماندم ، نگه داشتن حساب روزها کاری احمقانه بود. گاهی که بچه ها در
خواب بودند، امکان بریدن از گذشته را هم نداشتم یا چیزی برای گفتن نداشتیم، خاطراتی را به یاد می آوردم که
مدت ها زا محیط خیالم دور افتاده بود.
چهره معصوم مادرم را به یاد می آوردم که می گفت:" مادر ، این دختر لقمه ما نیست. تو باید با کسی ازدواج کنی که
حرف تو رو بفهمه."
گاهی در عالم وهم و خیال صورت پرمحبت خواهرهایم را می دیدم که به طرفم می دویدند و خنده کنان برایم
اغوش باز می کردند و برای تسلی دلم ، کلماتی شیرین به زبان می آوردند. گاهی جمشید ، برادرم را به نظر می
آوردم که عاقلانه تر از من فکر کرد و عاشق کسی شد که با هم سنخیت داشتند....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻 رستوران رفتید اینو یادتون باشه
• اگه تو رستوران تو غذاتون مو یا چیز دیگه پیدا کردین قبل از اینکه پسش بدید حسابی نمک بزنین تا مطمئن شی همون غذا رو براتون نمیارن !!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❁❁
یوسفم رفته و از آمدنش بی خبرم
سالها میشود واز پیرهنش بی خبرم
روی قبرم بنویسید ندیده رفتم
با تن خسته و با قد خمیده رفتم
#وفات_حضرت_معصومه(س)💔
#ڪریمہ_اهلبیٺ🍂🕯
#تسلیٺ_باد 🏴
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻 کبد پرمشغلهترین اندام درونی انسان است
• بیش از یک لیتر خون در هر دقیقه از طریق کبد فیلتر میشود. کبد در حفظ تعادل و تنظیم هورمونهای بدن نقش دارد.
• یک کبد سالم 100% باکتریها و سموم را پیش از آنکه به جریان عمومی خون بدن برسند، از بدن دفع میکند. باید بدانید تمام خون برگشتی از دستگاه گوارش که حاوی مواد غذاییست ابتدا به کبد میرود.
• برای بهبود عملکرد کبد از این منابع استفاده کنید. سیر، چغندر، هویج، سبزیجات برگ دار سبز، روغن زیتون، آووکادو، لیمو، گردو و زردچوبه
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستانک
بسم الله الحی القیوم
یکی، در پیش بزرگی از فقر خود شکایت می کرد و سخت می نالید
گفت: خواهی که ده هزار درهم داشته باشی و چشم نداشته باشی؟
گفت: البته که نه، دو چشم خود را با همه دنیا عوض نمی کنم.
گفت: عقلت را با ده هزار درهم، معاوضه می کنی؟
گفت: نه
گفت: گوش ودست و پای خود را چطور؟
گفت: هرگز
گفت: پس هم اکنون خداوند، صدها هزار درهم در دامان تو گذاشته است
باز شکایت داری و گله می کنی؟!
بلکه تو حاضر نخواهی بود که حال خویش را با حال بسیاری از مردمان عوض کنی و خود را خوش تر و خوش بخت تر از بسیاری از انسان های اطراف خود می بینی
پس آنچه تو را داده اند، بسی بیش تر از آن است که دیگران را داده اند و تو هنوز شکر این همه را به جای نیاورده، خواهان نعمت بیش تری هستی؟!
📚برگرفته از: غزالی، کیمیای سعادت، ج 2، ص 38
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 داستان کوتاه پند آموز
کسى مىخواست زیرزمین خانهاش را تعمیر کند . در حین تعمیر، به لانه مارى برخورد که چند بچه مار در آن بود . آنها را برداشت و در کیسهاى ریخت و در بیابان انداخت .وقتى مادر مارها به لانه برگشت و بچههایش را ندید ، فهمید که صاحبخانه بلایى سر آنها آورده است ؛ به همین دلیل کینه او را برداشت .
مار براى انتقام ، تمام زهر خود را در کوزه ماستى که در زیرزمین بود ، ریخت .از آن طرف ، مرد ، از کار خود پشیمان شد و همان روز مارها را به لانهشان بازگرداند . وقتى مار مادر ، بچههاى خود را صحیح و سالم دید، به دور کوزه ماست پیچید و آن قدر آن را فشار داد که کوزه شکست و ماستها بر زمین ریخت.
شدت زهر چنان بود که فرش کف خانه را سوراخ کرد .
این کینه مار است ، امّا همین مار ، وقتى محبّت دید ، کار بد خود را جبران کرد ، امّا بعضى انسانها آن قدر کینه دارند که هر چه محبّت ببینند ، ذرّهاى از کینهشان کم نمىشود.
امام علی علیه السلام:
دنيا كوچك تر و حقير تر و ناچيز تر از آن است كه در آن ازكينه ها پيروى شود.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان
🌹🌹🌹🌹
شهید امیر امیرگان و عنایت امام زمان(عج)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
از همان سن کودکی و نوجوانی علاقه خاصی به امام زمان(عج)داشت.
می گفت: من دوست دارم امام زمانم (عج )از من راضی باشد.
نماز امام زمان(عج)را همیشه می خواند.
صورت امیر را زنبور نیش زده بود. به حالت بدی متورم شده بود، اما اصرار داشت در مراسم تشییع شهید نوژه شرکت کند. وقتی از مراسم برگشت دیدم جای نیش زنبور خوب شده است.
ازش پرسیدم چه شده:
گفت: وقتی تابوت شهید نوژه تشییع می شد مردی نورانی را دیدم که سوار بر اسب در میان جمعیت بود. آن آقا شمشیری بر کمرش بود و روی شمشیرش نوشته بود: یا مهدی-عج، یکباره امام به سراغم آمدند و پرسیدند: «صورتت چرا ورم کرده؟» بعد آقا دستی به صورتم کشید و گفت خوب می شود. باورش برای خیلی ها سخت بود. اما نشانه ای که نشان از بهبودی امیر بود مرا به تعجب وا داشت. من حرف امیر را باور کردم. من که پدرش بودم از او گناهی ندیدم. بارها[او را]در حال خواندن نماز امام زمان(عج)دیده بودم. برای کسی از این ماجرا چیزی نگفتم چون باورش سخت بود.
شهید امیر امیرگان در سال 1366 به شهادت رسید. همه بدنش سوخته بود. ولی تعجب کردم. فقط گونه سمت راست صورت امیر همان جایی که آقا دست کشیده اند سالم مانده بود؛ حالا مطمئن شدم که فرزند پاک و مؤمن من در نوجوانی به خدمت امام-زمان-عج مشرف شده است.
کیهان فرهنگی به نقل از کتاب وصال، صفحه 166 الی 169
اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻 در هفته یک روز را به تنبلی اختصاص دهید !
• داشتن یک « روز تنبلی » در هفته ؛ استرس و فشار خون شما را کاهش داده و ریسک بروز سکته مغزی و ابتلا به بیماری های قلبی را کم میکند !
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
خواص انواع عرقیات گیاهی را بشناسید.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مگه پول علف خرسه
جالب بدونيد علف خرس همون زالزالک هست كه خرس ها خيلى بهش علاقه دارن ! اين درخت به طور وحشى و بدون نياز به كشاورزى و هزينه رشد ميكنه، به همين خاطر ميگن مگه پول علف خرسه
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662