🔻 رستوران رفتید اینو یادتون باشه
• اگه تو رستوران تو غذاتون مو یا چیز دیگه پیدا کردین قبل از اینکه پسش بدید حسابی نمک بزنین تا مطمئن شی همون غذا رو براتون نمیارن !!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❁❁
یوسفم رفته و از آمدنش بی خبرم
سالها میشود واز پیرهنش بی خبرم
روی قبرم بنویسید ندیده رفتم
با تن خسته و با قد خمیده رفتم
#وفات_حضرت_معصومه(س)💔
#ڪریمہ_اهلبیٺ🍂🕯
#تسلیٺ_باد 🏴
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻 کبد پرمشغلهترین اندام درونی انسان است
• بیش از یک لیتر خون در هر دقیقه از طریق کبد فیلتر میشود. کبد در حفظ تعادل و تنظیم هورمونهای بدن نقش دارد.
• یک کبد سالم 100% باکتریها و سموم را پیش از آنکه به جریان عمومی خون بدن برسند، از بدن دفع میکند. باید بدانید تمام خون برگشتی از دستگاه گوارش که حاوی مواد غذاییست ابتدا به کبد میرود.
• برای بهبود عملکرد کبد از این منابع استفاده کنید. سیر، چغندر، هویج، سبزیجات برگ دار سبز، روغن زیتون، آووکادو، لیمو، گردو و زردچوبه
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستانک
بسم الله الحی القیوم
یکی، در پیش بزرگی از فقر خود شکایت می کرد و سخت می نالید
گفت: خواهی که ده هزار درهم داشته باشی و چشم نداشته باشی؟
گفت: البته که نه، دو چشم خود را با همه دنیا عوض نمی کنم.
گفت: عقلت را با ده هزار درهم، معاوضه می کنی؟
گفت: نه
گفت: گوش ودست و پای خود را چطور؟
گفت: هرگز
گفت: پس هم اکنون خداوند، صدها هزار درهم در دامان تو گذاشته است
باز شکایت داری و گله می کنی؟!
بلکه تو حاضر نخواهی بود که حال خویش را با حال بسیاری از مردمان عوض کنی و خود را خوش تر و خوش بخت تر از بسیاری از انسان های اطراف خود می بینی
پس آنچه تو را داده اند، بسی بیش تر از آن است که دیگران را داده اند و تو هنوز شکر این همه را به جای نیاورده، خواهان نعمت بیش تری هستی؟!
📚برگرفته از: غزالی، کیمیای سعادت، ج 2، ص 38
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 داستان کوتاه پند آموز
کسى مىخواست زیرزمین خانهاش را تعمیر کند . در حین تعمیر، به لانه مارى برخورد که چند بچه مار در آن بود . آنها را برداشت و در کیسهاى ریخت و در بیابان انداخت .وقتى مادر مارها به لانه برگشت و بچههایش را ندید ، فهمید که صاحبخانه بلایى سر آنها آورده است ؛ به همین دلیل کینه او را برداشت .
مار براى انتقام ، تمام زهر خود را در کوزه ماستى که در زیرزمین بود ، ریخت .از آن طرف ، مرد ، از کار خود پشیمان شد و همان روز مارها را به لانهشان بازگرداند . وقتى مار مادر ، بچههاى خود را صحیح و سالم دید، به دور کوزه ماست پیچید و آن قدر آن را فشار داد که کوزه شکست و ماستها بر زمین ریخت.
شدت زهر چنان بود که فرش کف خانه را سوراخ کرد .
این کینه مار است ، امّا همین مار ، وقتى محبّت دید ، کار بد خود را جبران کرد ، امّا بعضى انسانها آن قدر کینه دارند که هر چه محبّت ببینند ، ذرّهاى از کینهشان کم نمىشود.
امام علی علیه السلام:
دنيا كوچك تر و حقير تر و ناچيز تر از آن است كه در آن ازكينه ها پيروى شود.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان
🌹🌹🌹🌹
شهید امیر امیرگان و عنایت امام زمان(عج)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
از همان سن کودکی و نوجوانی علاقه خاصی به امام زمان(عج)داشت.
می گفت: من دوست دارم امام زمانم (عج )از من راضی باشد.
نماز امام زمان(عج)را همیشه می خواند.
صورت امیر را زنبور نیش زده بود. به حالت بدی متورم شده بود، اما اصرار داشت در مراسم تشییع شهید نوژه شرکت کند. وقتی از مراسم برگشت دیدم جای نیش زنبور خوب شده است.
ازش پرسیدم چه شده:
گفت: وقتی تابوت شهید نوژه تشییع می شد مردی نورانی را دیدم که سوار بر اسب در میان جمعیت بود. آن آقا شمشیری بر کمرش بود و روی شمشیرش نوشته بود: یا مهدی-عج، یکباره امام به سراغم آمدند و پرسیدند: «صورتت چرا ورم کرده؟» بعد آقا دستی به صورتم کشید و گفت خوب می شود. باورش برای خیلی ها سخت بود. اما نشانه ای که نشان از بهبودی امیر بود مرا به تعجب وا داشت. من حرف امیر را باور کردم. من که پدرش بودم از او گناهی ندیدم. بارها[او را]در حال خواندن نماز امام زمان(عج)دیده بودم. برای کسی از این ماجرا چیزی نگفتم چون باورش سخت بود.
شهید امیر امیرگان در سال 1366 به شهادت رسید. همه بدنش سوخته بود. ولی تعجب کردم. فقط گونه سمت راست صورت امیر همان جایی که آقا دست کشیده اند سالم مانده بود؛ حالا مطمئن شدم که فرزند پاک و مؤمن من در نوجوانی به خدمت امام-زمان-عج مشرف شده است.
کیهان فرهنگی به نقل از کتاب وصال، صفحه 166 الی 169
اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻 در هفته یک روز را به تنبلی اختصاص دهید !
• داشتن یک « روز تنبلی » در هفته ؛ استرس و فشار خون شما را کاهش داده و ریسک بروز سکته مغزی و ابتلا به بیماری های قلبی را کم میکند !
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
خواص انواع عرقیات گیاهی را بشناسید.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مگه پول علف خرسه
جالب بدونيد علف خرس همون زالزالک هست كه خرس ها خيلى بهش علاقه دارن ! اين درخت به طور وحشى و بدون نياز به كشاورزى و هزينه رشد ميكنه، به همين خاطر ميگن مگه پول علف خرسه
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻چطوری میتونیم پیاز رو بدون اشک ریختن خرد کنیم؟
از یکی از چهار ترفند زیر استفاده کنید:
• ۱۰ دقیقه قبل از خرد کردن، پیاز را در آب قرار دهید
• ۱۵ دقیقه قبل از خرد کردن، پیاز را در فریزر قرار دهید
• نزدیک و یا زیر تهویه آشپزخانه، پیاز ها را خرد کنید
• از چاقوی تیز استفاده کنید
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_167
به سیما که در پی خراب شدن اتومبیلشان سر راه من سبز شده بود، به لندن ف دانشکده پزشکی ، باغ مارشال و
آلبرت که همه دست به دست داده و مرا به زندان انداخته بودن، فکر کردم. بعضی وقت ها آن قدر در سرگذشتم
غوطه ور می شدم که دیگر چیزی نمی فهمیدم و می خوابیدم . چه شب ها که تا صبح بیدار می ماندم.
تقریبا همه چیز برایم به صورت خواب و خیال در آمده بود. بی آن که بخواهم زندگی گذشته از من فاصله گرفته
بود. گاه می کوشیدم در عالم خیال به گذشته برگردم و علت این جدایی را پیدا کنم ف ولی هیچ وقت به جایی نمی
رسیدم.
حدود پنج ماه بود که در زندان عمومی بودم . یک روز که برای هواخوری ما را به محوطه باز زندان برده بودن،
سرهنگ اسمیت و معاونش سروان مایکل، برای بازدید آمدند. آن روز رئیس بند سعی داشت همه کارها به نحو
مطلوب انجام شود تا مورد مواخذه قرار نگیرد.
وقتی سوت سرنگهبان به صدا در آمد ، به صف شدیم. بعد از حضور و غیاب خواستیم وارد ساختمان زندان شویم ،
که یکی از نگهبان ها به من اشاره کرد از صف خارج شوم.
کسانی را از صف خارج می کردمد که خطایی از آنها سرزده بود و می خواستند او را تنبیه کنند یا به انفرادی
بفرستند. از تعجب داشتم دیوانه می شدم . بعد از این که همه رفتند، مرا نزد رئیس زندون و معاونش بردند. خیلی
مودب سلام کردم. رئیس بعد از چند لحظه سکوت ، گفت :" خب ، چطوری دکتر؟ با گزارشی که درباره تو دادن ،
ظاهراً تا به حال ادم سر به راه و مطیعی بودی."
گفتم : " بله قربان"
مرا تحسین کرد و به سروان مایکل گفت :" فردا او رو به بهداری معرفی کنین."
رئیس حتی صبر نکرد نظر مرا بپرسد. فرصت نداشتم از لطفی که کرده بود تشکر کنم . به هرحال خیلی خوشحال
شدم.
آن شب بروس و جرج و برایان هم از این که می خواستم به بهداری منتقل شوم، اظهار خوشحالی کردند. بروس که
تجربه بیشتری داشت گفت :" اگه مسئولین بخوان زیاد به تو محبت داشته باشن شاید تو همون اتاقی برات در نظر
بگیرن."
از این که از بی کاری نجات پیدا کرده بودم و می خواستند مرا به کار پزشکی بگمارند خوشحال بودم . روز بعد، پس
از خوردن صبحانه ، یکی از نگهبانان به سراغم آمد و مرا نزد رئیس سند، سروان گریس برد تا اوراقی را امضا کنم.
سپس مرا به بهداری بردند.
بلوک h را که درست وسط بقیه بلوک های زندان قرار داشت ، به بهداری اختصاص داده بودند. بخش های تزریقات
، اورژانس ، اکسیژن و همچنین داروخانه در طبقه اول و دوم بودند.
رئیس بهداری ، دکتر "لیمون" یک نظامی بود. آن طور که می گفتند در جنگ جهانی دوم مجروحین زیادی را مداوا
کرده بود. ادمی مستبد و بکدنده بود و با هر کس حرف می زد یا دستوری می داد، هرگز تکرار نمی کرد. اگر کسی
در وهله اول منظور او را متوجه نیم شد، مثل شیر نعره می کشید. وقتی به اتاقش رفتن در حال صدور جواز فوت یکی
از زندانیان بود که شب گذشته خودکشی کرده بود.
بعد از اینکه کارش تمام شد، به من گفت: " در کجا فارغ التحصیل شدی؟"
گفتم :گ یونیورسیتی، قربان ......
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_168
پرسید: " کی ؟"
جواب دادم : " حدود ده ماه پیش قربان "
لبش را بین دندانش گرفت . حدود چند دقیقه اوراقی را که متعلق به من بود، زیر و رو کرد و دوباره پرسید:"
پزشک عمومی هستین؟"
گفتم : " بله قربان"
خیلی جدی ، در حالی که اخمش در هم بود، گفت :" شما اول یه زندونی هستین بعد یه پزشک ، تعهد دارین به
وظایف پزشکی تون خوب عمل کنین."
گفتم :" بله قربان"
گفت :" شما چند هفته بصورت دستیار با دکتر"گلن" کار می کنین ، وقتی متوجه شدین معاینه و مداوای زندونیا
چگونه انجام میشه مستقل کار کنین.
گفتم:بله قربان هر چه شما دستور میدین.
به نشانه رضایت سرش را تکان داد و گفت:شبا به بند خودتون برمیگردین یا در صورت رضایت همین جا در قسمت
بالا براتون جایی در نظر میگیریم.
هر چه گفت اطاعت کردم.مرا به اتاق دکتر گلدن که مشغول معاینه بیماران زندانی بود برد و معرفی ام کرد.همان
ساعت روپوش سفید پوشیدم و به عنوان دستیار مشغول کار شدم.بیماری زندانیان بیشتر سرما خوردگی بود و به
علت کمبود ویتامین معموال معالجه شان طول میکشید.و تب و لرز آزارشان میداد.عده ای هم از زخم معده و
دردهای کلیه و مثانه و اثنی عشر رنج میبردند.گاهی هم زخم و جراحاتو شکستگی استخوان در اثر ضرب و شتم
مامورین یا زد و خورد خود زندانیان با هم دیده میشد.علاوه بر من و دکتر گلن دو مسئول پانسمان یک پزشک
متخصص گوش حلق و بینی و حدود ده دوازده پرستار مرد و چند نفری هم در داروخانه کار میکردند.بعد از حدود
دو هفته دکتر گلن تایید کرد میتوانم به تنهایی از عهده ویزیت بیماران بر آیم.در پی آن بار دیگر رییس بهداری مرا
به اتاقش فرا خواند و بعد از تذکرهای ضروری درباره قوانین حاکم بر اوضاع گفت:بهداری هم در واقع یکی از بندای
زندونه.سپس دستور داد میز و وسایل معاینه ام را جدا کنند و از آن روز به بعد بیماران را شخصا معاینه میکردم و
بعد از تشخیص برایشان نسخه مینوشتم.
بین پزشکان فقط من محکوم و زندانی بودم.بقیه که 4 نفر بودند ساعت 0 بعدازظهر دست از کار میکشیدند و
بهداری را ترک میکردند.پزشکان انگلیسی مرا به چشم یک محکوم نگاه میکردند و هرگز با من هم صحبت
نمیشدند.حتی بعضی اوقات مورد تمسخر قرارم میدادند و مرادست می انداختند و من در برابر آنها جز خونسردی
چاره ای نداشتم.
بعد از حدود 3 ماه سرهنگ اسمیت رییس زندان موافقت کرد از بندd به بند h که د رهمان بلوک بهداری بود منتقل
شوم.برای اینکه فرصنی نداشته باشم با هم اتاقی هایم خداحافظی کنم اجازه ندادند خودم برای جمع کردن وسایل به
بند برگردم.یکی از نگهبانان وسایلم را آورد و یکی از سلولهای انفرادی طبقه سوم را به من اختصاص دادند.سلول
انفرادی بلوک c یعنی همان که ماههای اول در آن بودم بهتر بود زیرا یک دستشویی و یک دوش داشت که کنار
توالت فرنگی گذاشته بودند.بعدا یک میز کوچک و یک صندلی هم برایم آوردند....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_169
هر روز ساعت 6 از خواب بیدار میشدم .بعد از صرف صبحانه که کمی بهتر از صبحانه بند d بود ساعت 8 نگهبانان
در سلولم را باز میکردند و مرا به قسمت بهداری تحویل میدادند.سپس سر ساعت 6 بعدازظهر پس از بازرسی بدنی
مرا به داخل سلولم برمیگردادند و در را قفل میکردند.هفته ای3 بار طبق مقررات به هوا خوری میرفتیم.من دور از
بقیه فقط به ورزش میپرداختم و کاری به هیچکس نداشتم.نگهبانان بهداری هر 6 ماه یکبار عوض میشدند مبادا با
پرسنل بهداری یا بعضی از محکومین که برای مداوا می آمدند رابطه برقرار کنند.من دیگر حتی حساب و کتاب هفته
ها و ماهها را نگه نمیداشتم.افکارم مثل گل کوزه گری در قابل روزهای هفته شکلهای مختلف بخود میگرفت .روزنامه
و مجله به اندازه کافی در دسترسم بود معمولا تا نیمه های شب خودم را با آنها سرگرم میکردم و روی خبرهای
سینمایی دقیق میشدم تا شاید خبری از سیما کسب کنم اما هرگز نام او را در جایی ندیدم.بروس و برایان و جرج
گاهی بین بیماران بهداری می آمدند.چون مدتی هم سلول بودیم نسبت به آنها احساس خویشاوندی داشتم برایشان
داروهای اعصاب و گاهی هم مخدر که بر خلاف مقررات بود تجویز میکردم.چند مرتبه تصمیم گرفتم برای مادرم
نامه بنوسیم ولی با این فکر که مشکلی بر مشکالتم افزوده میشود و تحمل سرزنش را ندارم از نوشتن منصرف
شدم.بیشتر از هر چیز به بهادر فکر میکردم و سیما را مسبب اصلی آنهمه بدبختی میدانستم.زندگی در زندان متنوع
نبود.برای من که تقریبا با بقیه فرق داشتم هر روز مثل گذشته یکنواخت میگذشت.ظرف 5 سال هیچ اتفاق قابل
توجهی نیفتاد.فقط چهره بهادر را هر سال یک سال بزگتر در ذهنم مجسم میکردم.طی 5 سال با بسیاری از زندانیان
که به بهداری می آمدند دوست شده بودم بعضی از آنها مرا به اسم کوچک صدا میزدند.البته اولیای زندان از این کار
آنها خوششان نمی آمد.بین آنها جوانی بود حدودا هم سن و سال خودم به نام استیو که بخاطر دزدی مسلحانه و
مجروح کردن چند پلیس به 15 سال حبس محکوم شده بود2 سال قبل از اینکه به زندان بیفتد ازدواج کرده بود و
4 روز پس از زندانی شدن همسرش پسری به دنیا آورده بود که هنوز او را ندیده بود.استیو از درد معده رنج میبرد
لااقل هفته ای یکبار به بهداری می آمد و هر بار کلی برایم حرف میزد.مقرارت زندان به محکومین اجازه نمیداد با
پزشکان عالوه بر مسایل ضروری به درد دل بنشینند ولی استیو گوشش بدهکار نبود.من به استیو علاقه مند شده
بودم دلم میخواست بیشتر او را ببینم بهمین خاطر از مسئولین زندان خواستم به او اجازه دهند هر وقت احساس درد
کرد بدون تشریفات درخواست به بهداری مراجعه کند.
استیو یکروز بمن گفت قصد فرار دارد.به او خندیدم و گفتم فرار از زندان بریکستون غیر ممکن است.
خیلی جدی گفت:اگه تو کمکم کنی غیر ممکن نیست.
کنجکاو شده ام از نقشه اش سردربیاورم گفتم:از من چه کمکی بر میاد؟
گفت:فقط یه شیشه اسید نیتریک میخوام.
گفتم:از عهده من خارجه تو هم فکر فرار رو از سرت بیرون کن.
آنروز فرصت کافی نبود درباره نحوه فرارش با من صحبت کند.بار دیگر که به بهداری آمد دور از چشم نگهبانان
نامه ای بمن داد و سفارش کرد در اوقات فراغت آنرا با دقت بخوانم.نوشته بود همسرش دارد از دست میرود دو
خواهرش که سرپرستی آنها به عهده او بودند در آستانه فحشا هستند و مادرش رو به مرگ است.اگر بتواند فرار
کند همه چیز آماده است از انگلستان به یک کشور دیگر برود.اضافه کرده بود اگر مقداری اسید نیتریک در
اختیارش بگذارم با نقشه ای که دارد حتما موفق به فرار میشود....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_170
با اینکه برایم مشکل و شاید هم غیر ممکن بود بخاطر همسر مادر و خواهرانش تصمیم گرفتم اینکار را برایش انجام
دهم.از آن پس مرتب فکر میکردم از چه راهی میتوانم کمکش کنم تقریبا 6 ماه گذشته بود استیو هر بار که به
بهداری می آمد موضوع را تکرار و عاجزانه التماس میکرد.پافشاری او مرا تحت تاثیر قرار داد به دروغ متوسل
شدم.از یکی از پزشکان آزاد که تا حدودی با من خوب تا میکرد خواهش کردم جهت آزمایش مقداری اسید نیتریک
برایم بیاورد.او با توجه به اطمینانی که در پی 5 سال اشنایی داشت و مرا بخصوص بعنوان یک آدم ارام میشناخت
گرچه ممنوع بود یک شیشه اسید برایم آورد.منهم آنرا در اختیار استیو گذاشتم و دعا کردم که موفق شود.از آن
پس اثری از استیو ندیدم تا دو ماه بعد که مامورین ویژه حوره ریاست به طرز وحشیانه ای به سلولم ریختند و آنجا
را زیر و رو کردند سپس با خشونت هر چه تمامتر به دستم دست بند زدند و مرا به اتاق رییس زندان بردند.از وقتی
به زندان افتاده بودم این سومین بار بود که او را میدیدم.با همان ژست همیشگی اش رو بمن کرد و گفت:بیچاره
شدی پدرت در اومد استیو همه چیزو اعتراف کرد گفت که تو اسید نیتریک در اختیارش گذاشتی و حتی فرمول
ساختن بمب رو به او یاد دادی.
تازه فهمیدم قضیه چیست کتمان بی فایده بود.
اسمیت گفت:طبق مقررات زندان بدون هیچگونه تخفیف 10سال به جزیره تبعید میشی ولی اگه بکی چه کسی اسید
د راختیارت گذاشته شاید درباره تو تجدید نظر کنم.من فقط سکوت کردم اسمیت هر چه اصرار کرد چیزی نگفتم.با
عصبانیت دستور داد مرا به سلول انفرادی ببرند.مامورین در حالیکه مرا زیر مشت و باطوم گرفته بودند به سلول
انفرادی مخصوص فراریان که در زیرزمین تشکیالت زندان قرار داشت بردند.سلولی بود تاریک به ابعاد دو در یک و
نیم متر با دیوارهای خیس تا مدتی چشمانم را جایی را نمیدید رفته رفته به تاریکی عادت کردم.انواع حشرات ریز و
درشت در کف و سقف و دیوار آن اتاق لانه داشتند.ازتار عنکبوتها معلوم بود مدتها این سلول بی زندانی بوده
است.ناله و التماس و داد و فریاد بعضی از محکومین که به زمین و زمان بد میگفتند دلهره آورد بود.هر چه
میخواستم خود را به بی عاری و بی قیدی بزنم امکان نداشت.بارها در فیلمهای سینمایی دیده بودم چگونه محکومی
را به سیاهچال می اندازند و همیشه فکر میکردم درباره آنها اغراق میکنند اما جاییکه من بودم به مراتب از سیاهچال
قرون وسطی بدتر بود.یک شب آن برابر بود با همه آن 5 سال.خوشبختانه بیش از یکشب در سلول انفرادی
محکومین فراری نبودم.روز بعد مامورین مرا با خشونت به اتاق سروان مایکل معاون زندان بردند.وسایل شخصی ام
روزی میز بود سروان مایکل گفت:شانس آوردی که کشتی همین امروز عازم جزیرست وگرنه مجبور بودی مدتی
بیشتر توی اون انفرادی بمونی.
در دلم گفتم از این شانسها زیاد آورده ام ولی قدرش را ندانستم.
به دستور سروان مایکل لباس مخصوص تبعدیان را که زرد راه راه بود پوشیدم به دستم دست بند زدند.سپس مرا به
محوطه حیاط زندان بردند.حدود 42 نفر دیگر از محکومین نیز آماده تبعید بودند.
از وقتی بزندان افتاده بودم هرگز نگهبانان و مامورین حفاظت را آنچنان شتاب زده و خشن و محتاط ندیده بودم.بما
اجازه نمیدادند حتی نگاهی به چپ و راست بی اندازیم هر دو نفر را با یک دستبند بهم بستند.محکومی که دست
راستش به دست چپ من بسته شده بود آدم خطرناکی به نظر می آمد.مامورین مرتب او را کتک میزدند و گاهی
نوک باطوم نصیب منهم میشد.وقتی دستور سوار شدن دادند ناگهان یکی از محکومین به نگهبانی که ما را شمارش
میکرد حمله ور شد.چنان او را زیر مشت و لگد گرفت که خدا میداند چه بر سر او آمد.من دیگر او را ندیدم.اتوبوس...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻 یکی از بهترین میوهها در ماههای سرد سال، خرمالو است !
• خرمالو علاوه بر اینکه کمخونی را ازبین میبرد و چربی خون را کاهش میدهد در فصل سرما از سرماخوردگی و آنفولانزا هم پیشگیری میکند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هدایت شده از گسترده پُربازده اُفق
❌قابل توجه اعضای کانال❌
📣بنابر دستور مقام معظم رهبری مبنی بر حمایت از تولیدات داخلی🇮🇷
🚨دست به دست هم میدهیم و از فروشگاه بنی فاطمی حمایت میکنیم✋♥️
🛍معتبر ترین فروشگاه آنلاین و حضوری چادر مشکی، تولید داخل کشور💪
حمایت از تولید کننده ایرانی🇮🇷👇
http://eitaa.com/joinchat/1196228609Ce36ce60469
به جمع 90 هزار نفری ما بپیوندید👆🏻
هدایت شده از .
عاشقان حضرت رقیه(س) از کربلا براتون سوغاتی آوردیم😍👇
🌑 🌑
🌑 🌑 🌑♦️♦🌑
🌑 🌑 🔴🔴 🌑
🌑 🔴 🔴 🌑
🌑 🔴 🔴 🔴 🌑
🌑 🔴 🔴 🔴 🔴 🔴 🌑
🌑 🔴 🔴🔴🔴🔴 🔴 🌑
🌑 🔴 🌑
🌑 ♦️♦ 🔴 🌑
🌑 🔴 🌑
🌑 🌑
🌑
به عشق رقیه و عمه جانش محجبه شو👆
قابل توجه خانومایی که میان میگن لباسو انداختیم تو ماشین لباسشویی گشاد شده فلان شده...
برچسب روی لباس را بخوانید و اگر از جنس ابریشم،پشم یا پنبه بود حتما با دست آن را به آرامی بشویید.
🔻 پارچه های چرم، خز، پر برای شستشوی بهتر نیازمند خشکشویی هستند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#آموزنده
رنج نبايد تو را غمگين كند، اين همان جايی است كه اغلب مردم اشتباه میكنند
رنج قرار است تو را هوشيارتر كند، چون انسانها زمانی هوشيارتر میشوند كه زخمی شوند. رنج نبايد بيچارگی را بيشتر كند. رنجت را تنها تحمل نكن، رنجت را درك كن...
اين فرصتی است براى بيداری، وقتی آگاه شوی بيچارگیات تمام ميشود...
اگر كه به جاى محبتی كه به كسی كرديد از او بی مهری ديدهايد، مأيوس نشويد، چون برگشت آن محبت را از شخص ديگری، در زمان ديگری، در رابطه با موضوع ديگری خواهيد گرفت.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
سلام ای دولت بعدی که هستی بعد روحانی
بزن برجام را آتش که دشمن نقض پیمان کرد
اگر برگردد آمریکا به برجام پر از ذلت
فریب او مخور زیرا که او برجام ویران کرد
خود برجام از اول خراب و ترکمنچای بود
اوباما هم که در آن بود چه تحریم ها که بنیان کرد
مترسید از ایالاتی که با هم اختلاف دارند
که باید تکیه بر حق و امام و دین و ایمان کرد
بزن آتش به برجامی که جز خسران نداشت حاصل
که باید اقتدا اکنون به دستورات قرآن کرد
نه عهد دشمنان عهد است نه عزم لیبرال عزم است
اروپا مثل آمریکا به ایران ظلم دوران کرد
مترسید از قلم هایی که دشمن را بزک کرده
که درد خویش را باید به دست خویش درمان کرد
ز بایدن هم هراسی نیست که بایدن رفتنی باشد
ترامپ هم مردنی باشد که بس یاری به شیطان کرد
ولی در فکر آن روزم که آن عفریته کامالا
هریس آید نوک رأس و نباید غفلت از آن کرد
که اینها بی خطر هستند خطر در مکرشان باشد
اوباما رأس داعش بود ولی این نکته پنهان کرد
اگر اصلاح طلب گوید که بایدن یا هریس خوب اند
و برجامی دگر خواهد روا هست سوی زندان کرد
ولی یک نکته می گویم خیال جملگی راحت
به برجام برنمی گردد عدو جز آن که عنوان کرد
نفوذ منطقه، موشک دو شرط اصلی اش باشد
عدو اصلاح طلب ها را ز رک گویی پریشان کرد
خود برجام بی سود و فقط چند آب نبات چوبی
اوباما داد و در تحریم ولی کار فراوان کرد
ترامپ آمد چه کرد ایشان؟ نداد چند آب نبات چوبی!
دموکرات حرفش این باشد که سم باید به قندان کرد
بزن برجام را آتش و بنزین هم بریز رویش
که با پیمان شکن باید حسابی نقض پیمان کرد
📝 علی شیرازی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#تلنگر
مىخواستم به دنيا بيايم، در يك زايشگاه عمومى؛ پدرم به مادرم گفت: فقط بيمارستان خصوصى!
مادرم گفت: چرا؟
پدربزرگم گفت: مرد م چه مىگويند؟!
مىخواستم به مدرسه بروم، همان مدرسه سر كوچهمان؛ مادرم گفت: فقط مدرسه غيرانتفاعى!
پدرم گفت: چرا؟
مادرم گفت: مردم چه مىگويند؟!
به رشته انسانى علاقه داشتم؛ پدرم گفت: فقط رياضى!
گفتم: چرا؟
پدرم گفت: مردم چه مىگويند؟!
مىخواستم با دخترى ساده كه دوستش داشتم ازدواج كنم؛ خواهرم گفت: مگر من بميرم.
گفتم: چرا؟
خواهرم گفت: مردم چه مىگويند؟!
مىخواستم پول مراسم عروسى را سرمايه زندگىام كنم؛ پدر و مادرم گفتند: مگر از روى نعش ما رد شوى.
گفتم: چرا؟
آنها گفتند: مردم چه مىگويند؟!
مىخواستم به اندازه جيبم خانهاى در پايين شهر اجاره كنم؛ مادرم گفت: واى بر من.
گفتم: چرا؟
مادرم گفت: مردم چه مىگويند؟!
اوّلين مهمانى بعد از عروسىمان بود. مىخواستم ساده باشد و صميمى؛ همسرم گفت: شكست به همين زودى؟!
گفتم: چرا؟
همسرم گفت: مردم چه مىگويند؟!
مىخواستم يك ماشين مدل پايين بخرم، در حد وسعم تا عصاى دستم باشد؛ همسرم گفت: خدا مرگم دهد.
گفتم: چرا؟
همسرم گفت: مردم چه مىگويند؟!
مىخواستم بميرم. بر سر قبرم بحث شد؛ پسرم گفت: پايين قبرستان.
زنم جيغ كشيد!
دخترم گفت: چه شده؟
زنم گفت: مردم چه مىگويند؟!
مُردم...
برادرم براى مراسم ترحيمم مسجد سادهاى در نظر گرفت.
خواهرم اشك ريخت و گفت: مردم چه مىگويند؟!
از طرف قبرستان سنگ قبر سادهاى بر سر مزارم گذاشتند؛ اما برادرم گفت: مردم چه مىگويند؟!
خودش سنگ قبرى برايم سفارش داد كه عكسم را رويش حك كرده بودند.
و حالا من در اينجا در حفرهاى تنگ و تاريك، خانهاى دارم و تمام سرمايهام براى ادامه زندگى، جملهاى بيش نبود؛ «مردم چه مىگويند؟!»
⛔️مردمى كه عمرى نگران حرفهايشان بودم،
حالا حتى لحظهاى هم نگران من نيستند!!!
✅كسانى كه براى خودشان زندگى مىكنند،
از فرصت يكباره زندگىشان نهايت بهره و لذت را بردهاند
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
چطوری خط و خش روی صفحه گوشی رو از بین ببریم؟🤔
۲ پیمانه جوش شیرین + یک پیمانه آب و خمیر دندون را به حالت خمیری درآورید و روی گوشی بکشید و در انتها با پارچه مرطوب پاک کنید
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
میگم خیلی زشته ڪه ڪانال ☝️🏻
امام #زمان ( عج ) خالی بمونه ها
اگه بیای تو این #ڪــانال ممڪنه تمام ڪانالای دیگه ای ڪه داری رو #پاڪ ڪنی
به عشـــق امام زمان بزن روی لینڪ↓
https://eitaa.com/joinchat/371195984Cc861b12aed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه تمیز کردن داخل فر و شیشههای گاز براتون آزاردهنده است این ویدیو رو ببینید و به راحتی گازتون رو برق بندازید
🔻 فقط کافیه در ابتدا مقداری جوش شیرین و آب بزنید و مدتی بعد روی آن سرکه اسپری کنید.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#ضرب_المثل
👈👇ملا نصرالدین وقاضی رشوه گیر...
ملا نصر الدین سندی داشت که باید قاضی شهر آن را تایید می کرد;
اما از بخت بد او قاضی هیچ کاری را بدون رشوه انجام نمی داد ملا هم آه در بساط نداشت که با قاضی شریک شود و کار تایید سند را به انجام برساند;
این بود که کوزه ای برداشت و آن را پر از گل کرد و روی آن را بند انگشتی عسل ریخت بعد کوزه ی عسل و سند را برداشت و نزد قاضی رفت;
کوزه را پیشکش کرد و درخواستش را گفت.
قاضی همین که در پوش کوزه را برداشت و عسل را دید بی فوت وقت سند را تایید کرد و هر دو شاد و خندان از هم خداحافطی کردند.
چند روز گذشت قاضی به حیله ی ملانصرالدین پی برد یکی از نزدیکان خود را به خانه ی ملا فرستاد و پیغام داد که در سند اشتباهی شده;
ملا به فرستاده قاضی جواب داد:
از طرف من سلامی گرم به قاضی برسان و بگو اشتباه در سند نیست در #کوزه_ی_عسل است.
📚 #ملا_نصر_الدین
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_171
همراه با یک کامیون پر از تفنگدار زندان بریکستون را به مقصدی که نمیدانستم کجاست ترک کرد.از داخل اتوبوس
جایی را نمیدیدم.در این فکر بودم حتما زمان درازی باید مسافر اتوبوس باشم ولی برخالف تصورم بعد از حدود یک
ساعت اتوبوس توقف کرد.دستور دادند پیاده شویم به لنگرگاه کاترین کنار روز تایمز رسیده بودیم.
بعد از پنج شش سال بار دیگر روز تایمز را دیدم.خاطرات روزهای اول که به لندن آمده بودیم در ذهنم زنده شد.یاد
روزی افتادم که با سیما سوار قایق شدیم و تا لنگرگاه کاترین رفتیم و برگشتیم.صحنه ای که او حالش بهم خورده
بود در نظرم مجسم شد نگهبانان آنقدر داد و فریاد راه انداخته بودند و عجله داشتند که بیش از یک لحظه فرصت
نداشتم به اطراف نگاهی بیندازم بلافصله ما را از اسکله عبور دادند.سپس به طبقه پایین یک کشتی باربری بردند و
همه ما را با زنجیر به میله های آهنینی که به بدنه کشتی نصب شده بود بستند.خوشبختانه زمانی به جزیره تبعید
میشدم که هوا سرد بود و از گرمای توام با رطوبت در امان بودم.
از وقتی سوار شدیم تا زمانیکه کشتی لنگرگاه را ترک کرد حدود 3 ساعت طول کشید.در همان دقایق نخست در اثر
جنبش کشتی که ناشی از تلاطم زیاد اب بود حال تعدادی از جمله من بهم خورد.به دستور پزشک کشتی به هر یک
از ما چند قرص کولز دادند که تاثیرش خوب بود.
بعد از 24 ساعت زنجیرهایمان را باز کردند و دوباره دستبند به دست ما را به عرشه کشتی آوردند.کشتی به وسط
اقیانوس رسیده بود هیچس حتی محکومینی که برای بار دوم تبعید میشدند نمیدانستند جزیره کجاست و چه نام
دارد.آنقدر ما را از جزیره ترسانده بودند که برخی فکر میکردند هرگز زنده برنمیگردند.نمیدانم چرا من بی تفاوت
بودم خوب که فکر میکردم میدیدم با همه سختی اش از زندگی یکنواخت در زندان بریکستون بهتر است.
در کشتی روزی دو وعده بما غذا میدادند که شامل تکه ای نان مقداری پنیر و سوپ یا لوبیا بود.این مقدار غذا برای
بعضی از محکومین پرخور کم بود اما برای من که به کم خوری عادت داشتم کافی بود.دهها نگهبان اسلحه بدست در
برجکهای آهنی کنار اسکله یک لحظه نگاه از ما بر نمیداشتند.با اینکه هیچ راه فراری وجود نداشت تفنگداران آماده
بودند اگر محکومی خودش را به دریا انداخت امانش ندهند.روز سوم دستبندها را از دستمان باز کردند.تلاطم امواج
بقدری بود که کسی نمیتوانست راحت در عرشه بایستد.ناگهان یکی از محکومین دچار جنون آنی شد و بی اختیار از
دکل بالا رفت.تفنگداران امانش ندادند و او را به رگبار بستند حادثه دلخراشی بود.هرگز آن صحنه را فراموش
نمیکنم.از آن به بعد آنها یی که قصد داشتند شرارت کنند ماستها را کیسه کردند و تا جزیره مثل موش شدند.هر چه
کشتی جلوتر میرفت بر گرمی هوا افزوده میشد.با توجه به تردد کشتی های آرژانتینی حدس زدم به یکی از جزایر
نزدیک آرژانتین که مستعمره انگلستان است میرویم.باالخره بعد از 7 شبانه رزو که بی وقفه در اقیانوس پیش
میرفتیم به جزیره رسیدیم هوای زمستان بقدری گرم بود که گویی در نیمه تابتسان هستیم.همه جا تقریبا سرسبز و
پوشیده از درختان گرمسیری بود.وقتی ما را از کشتی پیاده کردند دستور دادند به صف بایستیم بعد از شمارش ما را
به گروهی دیگر از آبی پوشان که به نظر می آمد خشن تر هستند تحویل دادند.آنها با دقت اوراق شناسایی ما را
کنترل کردند.سپس از راه باریکی که از وسط جنگل میگذشت مثل یک ستون نظامی به راه افتادیم.هر چه از فاصله
500 متری ساحال جلوتر میرفتیم از سبزی و خرمی کاسته میشد بجایی رسیدیم که دیگر درختی وجود
نداشت.آفتاب داغ و سوزان جزیره چشمانمان را از عرق پیشانی میسوزاند.ما مجبور بودیم با سر آستینمان که خیلی
هم کثیف بود عرق صورتمان را پاک کنیم.راه انقدر طولانی بود که یکی از محکومین که از لاغری پوست و استخوان
شده بود و بیشتر عمرش را در تبعید گذرانده بود از پا افتاد و روی زمین ولو شد.خواستم به کمکش بروم اما یکی از....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_172
تفنگداران فریاد کشید که رهایش کنم.از رنگ چهره و چشمان مات زده اش متوجه شدم دیگر کارش تمام
است.باالخره بعد از مسافتی حدود 5 کیلومتر ساختمان زندان که دیوارهای بلندش مرا بیاد قلعه های قدیمی قرن
هجدهم می انداخت نمایان شد.قلعه در ساحل اقیانوس یعنی در سمت دیگر جایی که کشتی پهلو میگرفت بنا شده
بود.با آن برج و بارو و آنهمه نگهبان هرگز کسی نمیتوانست فکر فرار به سرش بزند.تحت حفاظت شدید بار دیگر
ما را شمردند سپس وارد قلعه شدیم.کنار دیوار ما را به صف کردند .بعد از حدود نیم ساعت رییس زندان همراه با
دو معاون و چند محافظ آمدند.اگر رییس زندان رادر جایی دیگر میدیدم هرگز فکر نمیکردم همچین شغلی داشته
باشد.پیرمردی حدود 65ساله بود با چهره ای معصوم و هیکلی الغر که وزنش شاید به 60 کیلو نمیرسید.نام او
آدامز فاستر بود.بدون اینکه کلمه ای بر زبان آورد بعد از نگاهی به اوراق و عکس و مدارک شناسایی به زندانی خیره
میشد و با توجه به شناخت قبلی یا حدسی که میزد بند و سلولش را معین میکرد.وقتی بمن رسید بیشتر از هر کس
دیگر براندازم کرد و چند مرتبه سرش را تکان داد.بدون اینکه مثل بقیه تکلیفم را روشن کند مرا بحال خودم
گذاشت و سراغ محکوم بعدی رفت.پس از اینکه همه محکومین را به بندهای مختلف فرستاد دوباره به سراغ من
آمد و با صدایی که از ته حلقومش بیرون می آمد خیلی آهسته گفت:پزشکی؟
گفتم:بله قربان
از اینکه درسم را بلند بودم خوشش آمد.به نشانه رضایت بار دیگر سر تکان داد و به یکی از نگهبانان گفت مرا به بند
4 انفرادی سلول 13ببرد.
تشکیالت زندان جزیره خیلی پیچیده تر از بریکستون بود و نگهبانان با احتیاط بیشتری عمل میکردند.ساختمان
زندان از 5بند تشکیل شده بود که هر بند 3 طبقه و هر طبقه حدودا سی سلول داشت.همه سلولها با نرده های آهنی
حفاظت میشدند.سلولهای انفرادی آنجا مثل زندان بریکسون یک تخت و یک توالت فرنگی و شیر آب داشت.برای
منکه کسی به ملاقاتم نمی آمد جزیره با زندان بریکستون زیاد تفاوت نداشت.هر روز سر ساعت معین برای
هواخوری ما را به حیاط عمومی زندان میبردند.روحیه زندانیان جزیره خیلی ضعیف بود.اغلب آنها امید به زنده ماندن
و آزادی نداشتند.رییس زندان هر روز نیم ساعت در یکی از برجکها میایستاد و یک یک محکومین را از نظر
میگذراند.میگفتند آنقدر باهوش است که از راه رفتن زندانیان میفهمد چه در سر دارند.بارها حدسش درست از اب
در آمده بود و بعضی ها را در حال فرار دستگیر کرده بود.
باالخره بعد از 6ماه رییس مرا به اتاقش احضار کرد و خیلی مختصر گفت:میدونم که آدم بی دردسری هستی و بی
جهت تو رو به جزیره فرستادن.تو از امروز توی بهداری کار میکنی.سپس دستور داد مرا به قسمت بهداری معرفی
کنند.ساختمان بهداری جدا از تشکیالت زندان بود.بیشتر بیماران سرپایی تحت درمان قرار میگرفتند.کسانی را که
حالشان وخیم میشد بوسیله قایقهای تندرو به جای میفرستادند که هیچکس از آنجا خبر نداشت.یک پزشک
سیاهپوست و چند پرستار مرد در بهداری کار میکردند.همه آنها آزاد بودند و به ترتیب ماهی ده روز به مرخصی
میرفتند.وقتی به پزشک سیاهپوست جزیره معرفی شدم با خوشرویی از من استقبال کرد.در عین حالی که از زندانی
شدنم اظهار تاسف میکرد خوشحال بود که یک همکاری ثابت پیدا کرده که به این زودی جزیره را ترک نمیکند.من
از همان ساعت کارم را شروع کردم.هر روز با چهره های عجیب روبرو میشدم.محکومین جزیره با محکومین زندان
بریکستون خیلی فرق داشتند.فشار روحی بعضی از زندانیان را به جنون کشانده بود.امکان نداشت طی هفته بر اثر
دعوا یکی دو نفر یکدیگر را زخمی نکنند و گاهی هم زد و خورد آنها به قتل منتهی میشد.احتمال اینکه بیماران روانی....
ادامه دارد.....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_173
بمن حمله کنند زیاد بود ولی چنان با آنها با مهربانی رفتار میکردم که مدتی کمتر از یکسال اغلب با من دوست
شدند.هر روز صبح زود اجازه داشتم دو ساعت در محوطه بزرگ زندان ورزش کنم.پس از آن به بهداری
میرفتم.ساعت6 بعدازظهر به سلولم برمیگشتم.در تابستان گرمای جزیره گاهی به 50 درجه میرسید و طاقت فرسا
میشد.زندانیان در فصل گرما بیشتر بیمار میشدند و بیشتر تلفات در آن فصل بود.
خالصه مشکالت زیاد بود در بیشتر موارد زندگی و مرگ محکومین که منهم یکی از انها بودم بستگی به تصمیمات
رییس و مسئولین داشت.بقای ما فقط به چند نیاز حیاتی بستگی داشت و اگر آنها را از ما میگرفتند سر و خاموش تر
میشدیم.در جزیره مثل مناطق قطبی زندگی از تغییر ارزنده ای که ضامن بقای آن باشد تهی بود.زیرا نیرویمان بی
فایده مصرف میشد.نیرویی که زندگی مان و امیدمان به زندگی آینده در گرو آن بود.در ساعات خاموشی و ظاهرا
ارام تصاویر گیج کننده ای از ایام گذشته را چون آیینه ای تار جلوی چشمم مجسم میکردم گاهی اوقات همچون
غریبه ای مقابل خودم مینشستم و به حیرت فرو میرفتم چطور این جوهر عجیب و سرسخت که اسمش زندگی است
میتواند تا این حد خود را با شرایط طاقت فرسا هماهنگ کند.
زندگی در جزیره یکپارچه نگرانی و بی قراری بود.زندانبانان ما را حیوانی فاقد فکر میپنداشتند به خودمان هم امر
مشتبه شده بود زیرا خونسردی جانوارن وحشی را پیدا کرده بودیم.به این ترتیب10 سال در جزیره بودم و در آن
مدت دو چیز مرا به ادامه زندگی امیدوار میکرد یکی نیروی جوانی بود و دیگر اینکه واقعا تبهکا ر نبودم که افکارم
منجمد شود.
باالخره بعد از 10سال مرا به زندان بریکستون برگرداندند.رییس زندان سرهنگ اسمیت بازنشسته شده
بود.سروان مایکل که به درجه سرهنگی رسیده بود و ریاست زندان را به عهده داشت چون اوایل کارش بود کمتر از
رییس قبلی سخت گیری میکرد و با سیاست امکاناتی را که در زمان اسمیت منع شده بود د راختیار زندانیان
میگذاشت.
بعد از حدود یکماه در انفرادی بند d به عبارتی در قرنطینه به سر بردم به بهداری منتقل شدم .سرهنگ مایکل برایم
پیغام فرستاد که در این 0 سال آخر محکومیتم مواظب رفتارم باشم.از سال 1979که در جزیره بودم روزنامه ها
درباره فروپاشی رژیم سلطنتی در ایران مطالبی مینوشتند که باورش مشکل بود و من بی تفاوت از کنار آنها
میگذشتم.وقتی هم به بریکستون برگشتم در حاشیه اخبار رادیوها و روزنامه ها در مورد رژیم جمهوری اسلامی و
جنگ ایران و عراق چیزهایی میگفتند ومینوشتند.با اینکه خیلی کم حوصله شده بودم دلم میخواست بدانم واقعا در
ایران چه خبر است.متاسفانه مطالب روزنامه ها آنقدر گنگ و ضد و نقیض بودند که چیزی دستگیرم نمیشد.در زمان
ریاست سرهنگ اسمیت به علت سوء استفاده کتابخانه عمومی زندان تعطیل بود.سرهنگ مایکل از زمانیکه رییس
زندان شده بود دستور اسمیت را لغو کرده بود و زندانیان اجازه داشتند از کتابهای کتابخانه استفاده کنند.چند نفر از
محکومین که سابقه خوبی داشتند مسئول پخش کتاب بین زندانیان بودند.در مدتی کمتر از دو سال نزدیک به 20
رمان و کتابهای جامعه شناسی و فلسفی از نویسندگان بزرگ و فلاسفه صاحب نام خواندم.این کتاب خواندن ها د
رتقویت روحیه من بی تاثیر نبود.
بر آن شدم قصه زندگی خودم را به رشته تحریر در آوردم.قلم بدست میگرفتم و به عالم رویا فرو میرفتم.نمیدانستم
از کجا شروع کنم سرانجام قصه زندگی ام را از آغاز اشنایی با سیما تا آخرین شب زندان به روی کاغذ آوردم....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662