🔻 یکی از بهترین میوهها در ماههای سرد سال، خرمالو است !
• خرمالو علاوه بر اینکه کمخونی را ازبین میبرد و چربی خون را کاهش میدهد در فصل سرما از سرماخوردگی و آنفولانزا هم پیشگیری میکند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هدایت شده از گسترده پُربازده اُفق
❌قابل توجه اعضای کانال❌
📣بنابر دستور مقام معظم رهبری مبنی بر حمایت از تولیدات داخلی🇮🇷
🚨دست به دست هم میدهیم و از فروشگاه بنی فاطمی حمایت میکنیم✋♥️
🛍معتبر ترین فروشگاه آنلاین و حضوری چادر مشکی، تولید داخل کشور💪
حمایت از تولید کننده ایرانی🇮🇷👇
http://eitaa.com/joinchat/1196228609Ce36ce60469
به جمع 90 هزار نفری ما بپیوندید👆🏻
هدایت شده از .
عاشقان حضرت رقیه(س) از کربلا براتون سوغاتی آوردیم😍👇
🌑 🌑
🌑 🌑 🌑♦️♦🌑
🌑 🌑 🔴🔴 🌑
🌑 🔴 🔴 🌑
🌑 🔴 🔴 🔴 🌑
🌑 🔴 🔴 🔴 🔴 🔴 🌑
🌑 🔴 🔴🔴🔴🔴 🔴 🌑
🌑 🔴 🌑
🌑 ♦️♦ 🔴 🌑
🌑 🔴 🌑
🌑 🌑
🌑
به عشق رقیه و عمه جانش محجبه شو👆
قابل توجه خانومایی که میان میگن لباسو انداختیم تو ماشین لباسشویی گشاد شده فلان شده...
برچسب روی لباس را بخوانید و اگر از جنس ابریشم،پشم یا پنبه بود حتما با دست آن را به آرامی بشویید.
🔻 پارچه های چرم، خز، پر برای شستشوی بهتر نیازمند خشکشویی هستند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#آموزنده
رنج نبايد تو را غمگين كند، اين همان جايی است كه اغلب مردم اشتباه میكنند
رنج قرار است تو را هوشيارتر كند، چون انسانها زمانی هوشيارتر میشوند كه زخمی شوند. رنج نبايد بيچارگی را بيشتر كند. رنجت را تنها تحمل نكن، رنجت را درك كن...
اين فرصتی است براى بيداری، وقتی آگاه شوی بيچارگیات تمام ميشود...
اگر كه به جاى محبتی كه به كسی كرديد از او بی مهری ديدهايد، مأيوس نشويد، چون برگشت آن محبت را از شخص ديگری، در زمان ديگری، در رابطه با موضوع ديگری خواهيد گرفت.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
سلام ای دولت بعدی که هستی بعد روحانی
بزن برجام را آتش که دشمن نقض پیمان کرد
اگر برگردد آمریکا به برجام پر از ذلت
فریب او مخور زیرا که او برجام ویران کرد
خود برجام از اول خراب و ترکمنچای بود
اوباما هم که در آن بود چه تحریم ها که بنیان کرد
مترسید از ایالاتی که با هم اختلاف دارند
که باید تکیه بر حق و امام و دین و ایمان کرد
بزن آتش به برجامی که جز خسران نداشت حاصل
که باید اقتدا اکنون به دستورات قرآن کرد
نه عهد دشمنان عهد است نه عزم لیبرال عزم است
اروپا مثل آمریکا به ایران ظلم دوران کرد
مترسید از قلم هایی که دشمن را بزک کرده
که درد خویش را باید به دست خویش درمان کرد
ز بایدن هم هراسی نیست که بایدن رفتنی باشد
ترامپ هم مردنی باشد که بس یاری به شیطان کرد
ولی در فکر آن روزم که آن عفریته کامالا
هریس آید نوک رأس و نباید غفلت از آن کرد
که اینها بی خطر هستند خطر در مکرشان باشد
اوباما رأس داعش بود ولی این نکته پنهان کرد
اگر اصلاح طلب گوید که بایدن یا هریس خوب اند
و برجامی دگر خواهد روا هست سوی زندان کرد
ولی یک نکته می گویم خیال جملگی راحت
به برجام برنمی گردد عدو جز آن که عنوان کرد
نفوذ منطقه، موشک دو شرط اصلی اش باشد
عدو اصلاح طلب ها را ز رک گویی پریشان کرد
خود برجام بی سود و فقط چند آب نبات چوبی
اوباما داد و در تحریم ولی کار فراوان کرد
ترامپ آمد چه کرد ایشان؟ نداد چند آب نبات چوبی!
دموکرات حرفش این باشد که سم باید به قندان کرد
بزن برجام را آتش و بنزین هم بریز رویش
که با پیمان شکن باید حسابی نقض پیمان کرد
📝 علی شیرازی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#تلنگر
مىخواستم به دنيا بيايم، در يك زايشگاه عمومى؛ پدرم به مادرم گفت: فقط بيمارستان خصوصى!
مادرم گفت: چرا؟
پدربزرگم گفت: مرد م چه مىگويند؟!
مىخواستم به مدرسه بروم، همان مدرسه سر كوچهمان؛ مادرم گفت: فقط مدرسه غيرانتفاعى!
پدرم گفت: چرا؟
مادرم گفت: مردم چه مىگويند؟!
به رشته انسانى علاقه داشتم؛ پدرم گفت: فقط رياضى!
گفتم: چرا؟
پدرم گفت: مردم چه مىگويند؟!
مىخواستم با دخترى ساده كه دوستش داشتم ازدواج كنم؛ خواهرم گفت: مگر من بميرم.
گفتم: چرا؟
خواهرم گفت: مردم چه مىگويند؟!
مىخواستم پول مراسم عروسى را سرمايه زندگىام كنم؛ پدر و مادرم گفتند: مگر از روى نعش ما رد شوى.
گفتم: چرا؟
آنها گفتند: مردم چه مىگويند؟!
مىخواستم به اندازه جيبم خانهاى در پايين شهر اجاره كنم؛ مادرم گفت: واى بر من.
گفتم: چرا؟
مادرم گفت: مردم چه مىگويند؟!
اوّلين مهمانى بعد از عروسىمان بود. مىخواستم ساده باشد و صميمى؛ همسرم گفت: شكست به همين زودى؟!
گفتم: چرا؟
همسرم گفت: مردم چه مىگويند؟!
مىخواستم يك ماشين مدل پايين بخرم، در حد وسعم تا عصاى دستم باشد؛ همسرم گفت: خدا مرگم دهد.
گفتم: چرا؟
همسرم گفت: مردم چه مىگويند؟!
مىخواستم بميرم. بر سر قبرم بحث شد؛ پسرم گفت: پايين قبرستان.
زنم جيغ كشيد!
دخترم گفت: چه شده؟
زنم گفت: مردم چه مىگويند؟!
مُردم...
برادرم براى مراسم ترحيمم مسجد سادهاى در نظر گرفت.
خواهرم اشك ريخت و گفت: مردم چه مىگويند؟!
از طرف قبرستان سنگ قبر سادهاى بر سر مزارم گذاشتند؛ اما برادرم گفت: مردم چه مىگويند؟!
خودش سنگ قبرى برايم سفارش داد كه عكسم را رويش حك كرده بودند.
و حالا من در اينجا در حفرهاى تنگ و تاريك، خانهاى دارم و تمام سرمايهام براى ادامه زندگى، جملهاى بيش نبود؛ «مردم چه مىگويند؟!»
⛔️مردمى كه عمرى نگران حرفهايشان بودم،
حالا حتى لحظهاى هم نگران من نيستند!!!
✅كسانى كه براى خودشان زندگى مىكنند،
از فرصت يكباره زندگىشان نهايت بهره و لذت را بردهاند
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
چطوری خط و خش روی صفحه گوشی رو از بین ببریم؟🤔
۲ پیمانه جوش شیرین + یک پیمانه آب و خمیر دندون را به حالت خمیری درآورید و روی گوشی بکشید و در انتها با پارچه مرطوب پاک کنید
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
میگم خیلی زشته ڪه ڪانال ☝️🏻
امام #زمان ( عج ) خالی بمونه ها
اگه بیای تو این #ڪــانال ممڪنه تمام ڪانالای دیگه ای ڪه داری رو #پاڪ ڪنی
به عشـــق امام زمان بزن روی لینڪ↓
https://eitaa.com/joinchat/371195984Cc861b12aed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه تمیز کردن داخل فر و شیشههای گاز براتون آزاردهنده است این ویدیو رو ببینید و به راحتی گازتون رو برق بندازید
🔻 فقط کافیه در ابتدا مقداری جوش شیرین و آب بزنید و مدتی بعد روی آن سرکه اسپری کنید.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#ضرب_المثل
👈👇ملا نصرالدین وقاضی رشوه گیر...
ملا نصر الدین سندی داشت که باید قاضی شهر آن را تایید می کرد;
اما از بخت بد او قاضی هیچ کاری را بدون رشوه انجام نمی داد ملا هم آه در بساط نداشت که با قاضی شریک شود و کار تایید سند را به انجام برساند;
این بود که کوزه ای برداشت و آن را پر از گل کرد و روی آن را بند انگشتی عسل ریخت بعد کوزه ی عسل و سند را برداشت و نزد قاضی رفت;
کوزه را پیشکش کرد و درخواستش را گفت.
قاضی همین که در پوش کوزه را برداشت و عسل را دید بی فوت وقت سند را تایید کرد و هر دو شاد و خندان از هم خداحافطی کردند.
چند روز گذشت قاضی به حیله ی ملانصرالدین پی برد یکی از نزدیکان خود را به خانه ی ملا فرستاد و پیغام داد که در سند اشتباهی شده;
ملا به فرستاده قاضی جواب داد:
از طرف من سلامی گرم به قاضی برسان و بگو اشتباه در سند نیست در #کوزه_ی_عسل است.
📚 #ملا_نصر_الدین
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_171
همراه با یک کامیون پر از تفنگدار زندان بریکستون را به مقصدی که نمیدانستم کجاست ترک کرد.از داخل اتوبوس
جایی را نمیدیدم.در این فکر بودم حتما زمان درازی باید مسافر اتوبوس باشم ولی برخالف تصورم بعد از حدود یک
ساعت اتوبوس توقف کرد.دستور دادند پیاده شویم به لنگرگاه کاترین کنار روز تایمز رسیده بودیم.
بعد از پنج شش سال بار دیگر روز تایمز را دیدم.خاطرات روزهای اول که به لندن آمده بودیم در ذهنم زنده شد.یاد
روزی افتادم که با سیما سوار قایق شدیم و تا لنگرگاه کاترین رفتیم و برگشتیم.صحنه ای که او حالش بهم خورده
بود در نظرم مجسم شد نگهبانان آنقدر داد و فریاد راه انداخته بودند و عجله داشتند که بیش از یک لحظه فرصت
نداشتم به اطراف نگاهی بیندازم بلافصله ما را از اسکله عبور دادند.سپس به طبقه پایین یک کشتی باربری بردند و
همه ما را با زنجیر به میله های آهنینی که به بدنه کشتی نصب شده بود بستند.خوشبختانه زمانی به جزیره تبعید
میشدم که هوا سرد بود و از گرمای توام با رطوبت در امان بودم.
از وقتی سوار شدیم تا زمانیکه کشتی لنگرگاه را ترک کرد حدود 3 ساعت طول کشید.در همان دقایق نخست در اثر
جنبش کشتی که ناشی از تلاطم زیاد اب بود حال تعدادی از جمله من بهم خورد.به دستور پزشک کشتی به هر یک
از ما چند قرص کولز دادند که تاثیرش خوب بود.
بعد از 24 ساعت زنجیرهایمان را باز کردند و دوباره دستبند به دست ما را به عرشه کشتی آوردند.کشتی به وسط
اقیانوس رسیده بود هیچس حتی محکومینی که برای بار دوم تبعید میشدند نمیدانستند جزیره کجاست و چه نام
دارد.آنقدر ما را از جزیره ترسانده بودند که برخی فکر میکردند هرگز زنده برنمیگردند.نمیدانم چرا من بی تفاوت
بودم خوب که فکر میکردم میدیدم با همه سختی اش از زندگی یکنواخت در زندان بریکستون بهتر است.
در کشتی روزی دو وعده بما غذا میدادند که شامل تکه ای نان مقداری پنیر و سوپ یا لوبیا بود.این مقدار غذا برای
بعضی از محکومین پرخور کم بود اما برای من که به کم خوری عادت داشتم کافی بود.دهها نگهبان اسلحه بدست در
برجکهای آهنی کنار اسکله یک لحظه نگاه از ما بر نمیداشتند.با اینکه هیچ راه فراری وجود نداشت تفنگداران آماده
بودند اگر محکومی خودش را به دریا انداخت امانش ندهند.روز سوم دستبندها را از دستمان باز کردند.تلاطم امواج
بقدری بود که کسی نمیتوانست راحت در عرشه بایستد.ناگهان یکی از محکومین دچار جنون آنی شد و بی اختیار از
دکل بالا رفت.تفنگداران امانش ندادند و او را به رگبار بستند حادثه دلخراشی بود.هرگز آن صحنه را فراموش
نمیکنم.از آن به بعد آنها یی که قصد داشتند شرارت کنند ماستها را کیسه کردند و تا جزیره مثل موش شدند.هر چه
کشتی جلوتر میرفت بر گرمی هوا افزوده میشد.با توجه به تردد کشتی های آرژانتینی حدس زدم به یکی از جزایر
نزدیک آرژانتین که مستعمره انگلستان است میرویم.باالخره بعد از 7 شبانه رزو که بی وقفه در اقیانوس پیش
میرفتیم به جزیره رسیدیم هوای زمستان بقدری گرم بود که گویی در نیمه تابتسان هستیم.همه جا تقریبا سرسبز و
پوشیده از درختان گرمسیری بود.وقتی ما را از کشتی پیاده کردند دستور دادند به صف بایستیم بعد از شمارش ما را
به گروهی دیگر از آبی پوشان که به نظر می آمد خشن تر هستند تحویل دادند.آنها با دقت اوراق شناسایی ما را
کنترل کردند.سپس از راه باریکی که از وسط جنگل میگذشت مثل یک ستون نظامی به راه افتادیم.هر چه از فاصله
500 متری ساحال جلوتر میرفتیم از سبزی و خرمی کاسته میشد بجایی رسیدیم که دیگر درختی وجود
نداشت.آفتاب داغ و سوزان جزیره چشمانمان را از عرق پیشانی میسوزاند.ما مجبور بودیم با سر آستینمان که خیلی
هم کثیف بود عرق صورتمان را پاک کنیم.راه انقدر طولانی بود که یکی از محکومین که از لاغری پوست و استخوان
شده بود و بیشتر عمرش را در تبعید گذرانده بود از پا افتاد و روی زمین ولو شد.خواستم به کمکش بروم اما یکی از....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_172
تفنگداران فریاد کشید که رهایش کنم.از رنگ چهره و چشمان مات زده اش متوجه شدم دیگر کارش تمام
است.باالخره بعد از مسافتی حدود 5 کیلومتر ساختمان زندان که دیوارهای بلندش مرا بیاد قلعه های قدیمی قرن
هجدهم می انداخت نمایان شد.قلعه در ساحل اقیانوس یعنی در سمت دیگر جایی که کشتی پهلو میگرفت بنا شده
بود.با آن برج و بارو و آنهمه نگهبان هرگز کسی نمیتوانست فکر فرار به سرش بزند.تحت حفاظت شدید بار دیگر
ما را شمردند سپس وارد قلعه شدیم.کنار دیوار ما را به صف کردند .بعد از حدود نیم ساعت رییس زندان همراه با
دو معاون و چند محافظ آمدند.اگر رییس زندان رادر جایی دیگر میدیدم هرگز فکر نمیکردم همچین شغلی داشته
باشد.پیرمردی حدود 65ساله بود با چهره ای معصوم و هیکلی الغر که وزنش شاید به 60 کیلو نمیرسید.نام او
آدامز فاستر بود.بدون اینکه کلمه ای بر زبان آورد بعد از نگاهی به اوراق و عکس و مدارک شناسایی به زندانی خیره
میشد و با توجه به شناخت قبلی یا حدسی که میزد بند و سلولش را معین میکرد.وقتی بمن رسید بیشتر از هر کس
دیگر براندازم کرد و چند مرتبه سرش را تکان داد.بدون اینکه مثل بقیه تکلیفم را روشن کند مرا بحال خودم
گذاشت و سراغ محکوم بعدی رفت.پس از اینکه همه محکومین را به بندهای مختلف فرستاد دوباره به سراغ من
آمد و با صدایی که از ته حلقومش بیرون می آمد خیلی آهسته گفت:پزشکی؟
گفتم:بله قربان
از اینکه درسم را بلند بودم خوشش آمد.به نشانه رضایت بار دیگر سر تکان داد و به یکی از نگهبانان گفت مرا به بند
4 انفرادی سلول 13ببرد.
تشکیالت زندان جزیره خیلی پیچیده تر از بریکستون بود و نگهبانان با احتیاط بیشتری عمل میکردند.ساختمان
زندان از 5بند تشکیل شده بود که هر بند 3 طبقه و هر طبقه حدودا سی سلول داشت.همه سلولها با نرده های آهنی
حفاظت میشدند.سلولهای انفرادی آنجا مثل زندان بریکسون یک تخت و یک توالت فرنگی و شیر آب داشت.برای
منکه کسی به ملاقاتم نمی آمد جزیره با زندان بریکستون زیاد تفاوت نداشت.هر روز سر ساعت معین برای
هواخوری ما را به حیاط عمومی زندان میبردند.روحیه زندانیان جزیره خیلی ضعیف بود.اغلب آنها امید به زنده ماندن
و آزادی نداشتند.رییس زندان هر روز نیم ساعت در یکی از برجکها میایستاد و یک یک محکومین را از نظر
میگذراند.میگفتند آنقدر باهوش است که از راه رفتن زندانیان میفهمد چه در سر دارند.بارها حدسش درست از اب
در آمده بود و بعضی ها را در حال فرار دستگیر کرده بود.
باالخره بعد از 6ماه رییس مرا به اتاقش احضار کرد و خیلی مختصر گفت:میدونم که آدم بی دردسری هستی و بی
جهت تو رو به جزیره فرستادن.تو از امروز توی بهداری کار میکنی.سپس دستور داد مرا به قسمت بهداری معرفی
کنند.ساختمان بهداری جدا از تشکیالت زندان بود.بیشتر بیماران سرپایی تحت درمان قرار میگرفتند.کسانی را که
حالشان وخیم میشد بوسیله قایقهای تندرو به جای میفرستادند که هیچکس از آنجا خبر نداشت.یک پزشک
سیاهپوست و چند پرستار مرد در بهداری کار میکردند.همه آنها آزاد بودند و به ترتیب ماهی ده روز به مرخصی
میرفتند.وقتی به پزشک سیاهپوست جزیره معرفی شدم با خوشرویی از من استقبال کرد.در عین حالی که از زندانی
شدنم اظهار تاسف میکرد خوشحال بود که یک همکاری ثابت پیدا کرده که به این زودی جزیره را ترک نمیکند.من
از همان ساعت کارم را شروع کردم.هر روز با چهره های عجیب روبرو میشدم.محکومین جزیره با محکومین زندان
بریکستون خیلی فرق داشتند.فشار روحی بعضی از زندانیان را به جنون کشانده بود.امکان نداشت طی هفته بر اثر
دعوا یکی دو نفر یکدیگر را زخمی نکنند و گاهی هم زد و خورد آنها به قتل منتهی میشد.احتمال اینکه بیماران روانی....
ادامه دارد.....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_173
بمن حمله کنند زیاد بود ولی چنان با آنها با مهربانی رفتار میکردم که مدتی کمتر از یکسال اغلب با من دوست
شدند.هر روز صبح زود اجازه داشتم دو ساعت در محوطه بزرگ زندان ورزش کنم.پس از آن به بهداری
میرفتم.ساعت6 بعدازظهر به سلولم برمیگشتم.در تابستان گرمای جزیره گاهی به 50 درجه میرسید و طاقت فرسا
میشد.زندانیان در فصل گرما بیشتر بیمار میشدند و بیشتر تلفات در آن فصل بود.
خالصه مشکالت زیاد بود در بیشتر موارد زندگی و مرگ محکومین که منهم یکی از انها بودم بستگی به تصمیمات
رییس و مسئولین داشت.بقای ما فقط به چند نیاز حیاتی بستگی داشت و اگر آنها را از ما میگرفتند سر و خاموش تر
میشدیم.در جزیره مثل مناطق قطبی زندگی از تغییر ارزنده ای که ضامن بقای آن باشد تهی بود.زیرا نیرویمان بی
فایده مصرف میشد.نیرویی که زندگی مان و امیدمان به زندگی آینده در گرو آن بود.در ساعات خاموشی و ظاهرا
ارام تصاویر گیج کننده ای از ایام گذشته را چون آیینه ای تار جلوی چشمم مجسم میکردم گاهی اوقات همچون
غریبه ای مقابل خودم مینشستم و به حیرت فرو میرفتم چطور این جوهر عجیب و سرسخت که اسمش زندگی است
میتواند تا این حد خود را با شرایط طاقت فرسا هماهنگ کند.
زندگی در جزیره یکپارچه نگرانی و بی قراری بود.زندانبانان ما را حیوانی فاقد فکر میپنداشتند به خودمان هم امر
مشتبه شده بود زیرا خونسردی جانوارن وحشی را پیدا کرده بودیم.به این ترتیب10 سال در جزیره بودم و در آن
مدت دو چیز مرا به ادامه زندگی امیدوار میکرد یکی نیروی جوانی بود و دیگر اینکه واقعا تبهکا ر نبودم که افکارم
منجمد شود.
باالخره بعد از 10سال مرا به زندان بریکستون برگرداندند.رییس زندان سرهنگ اسمیت بازنشسته شده
بود.سروان مایکل که به درجه سرهنگی رسیده بود و ریاست زندان را به عهده داشت چون اوایل کارش بود کمتر از
رییس قبلی سخت گیری میکرد و با سیاست امکاناتی را که در زمان اسمیت منع شده بود د راختیار زندانیان
میگذاشت.
بعد از حدود یکماه در انفرادی بند d به عبارتی در قرنطینه به سر بردم به بهداری منتقل شدم .سرهنگ مایکل برایم
پیغام فرستاد که در این 0 سال آخر محکومیتم مواظب رفتارم باشم.از سال 1979که در جزیره بودم روزنامه ها
درباره فروپاشی رژیم سلطنتی در ایران مطالبی مینوشتند که باورش مشکل بود و من بی تفاوت از کنار آنها
میگذشتم.وقتی هم به بریکستون برگشتم در حاشیه اخبار رادیوها و روزنامه ها در مورد رژیم جمهوری اسلامی و
جنگ ایران و عراق چیزهایی میگفتند ومینوشتند.با اینکه خیلی کم حوصله شده بودم دلم میخواست بدانم واقعا در
ایران چه خبر است.متاسفانه مطالب روزنامه ها آنقدر گنگ و ضد و نقیض بودند که چیزی دستگیرم نمیشد.در زمان
ریاست سرهنگ اسمیت به علت سوء استفاده کتابخانه عمومی زندان تعطیل بود.سرهنگ مایکل از زمانیکه رییس
زندان شده بود دستور اسمیت را لغو کرده بود و زندانیان اجازه داشتند از کتابهای کتابخانه استفاده کنند.چند نفر از
محکومین که سابقه خوبی داشتند مسئول پخش کتاب بین زندانیان بودند.در مدتی کمتر از دو سال نزدیک به 20
رمان و کتابهای جامعه شناسی و فلسفی از نویسندگان بزرگ و فلاسفه صاحب نام خواندم.این کتاب خواندن ها د
رتقویت روحیه من بی تاثیر نبود.
بر آن شدم قصه زندگی خودم را به رشته تحریر در آوردم.قلم بدست میگرفتم و به عالم رویا فرو میرفتم.نمیدانستم
از کجا شروع کنم سرانجام قصه زندگی ام را از آغاز اشنایی با سیما تا آخرین شب زندان به روی کاغذ آوردم....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻 در هوای سرد تخمه آفتاب گردان بخورید
• از ابتلا به بیماریهای ویروسی و سرماخوردگی پیشگیری میکند، باعث تسکین آلرژی میشود، در رفع مشکلات ریوی و تسکین سرفه هنگام ابتلا به سرماخوردگی بسیار مؤثر است.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻 آیا میدانید اگر شبها قبل از خواب عسل بخوریم چه اتفاقی در بدنمان میافتد؟
• درمان سرفه
• کمک به خواب راحت شبانه
• کمک به کاهش فشار خون
• کاهش تری گلیسیریدهای خون
• تقویت سیستم ایمنی بدن
• افزایش سرعت چربی سوزی
• جلوگیری از افسردگی
(عسل حاوی ماده ای به نام پلی فنول است؛ یک ماده شیمیایی ارگانیک که با مقابله با تنش اکسیداتیو سلول های مغزی، به جنگ افسردگی میرود)
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
🔴فریاد رَس
✍یکی از طلّاب مازندران نقل میکرد: بعد از تعطیلات درسی حوزه عازم گرگان شدیم. در گرگان بعد از پیاده شدن، زن و بچه و وسایل همراه را به پیاده رو بردم و به انتظار ماشین بودیم که ما را به روستا برساند. در همین هنگام ماشینی جلوی ما توقف نموده و یکی از سرنشینان ماشین به طرف ما اسلحه که از همه جا مایوس بودم از روی خلوص نیت و توجه کامل فریاد زدم "یا امام زمان". سپس ماشین بدون تیراندازی رفت؛ بعد از چند دقیقه انتظار دیدم ماشین گشت پلیس آمد، جلوی ما توقف نمود و صدا زد: "حاج آقا بفرمایید سوار شوید". همه سوار شدیم و ماشین حرکت کرد. سپس به من گفتند:
"ما در فلان مسیر بودیم، یک وقت دیدیم آقا سیّدی جلوی ما را گرفت و فرمود: بروید در فلان خیابان، طلبه ای با زن و بچه منتظر ماشین است و ما طبق گفته آن سیّد آمدیم. حالا هرکجا میخواهید بروید بفرمایید تا ما شما را برسانیم". من هم جریان را گفتم که متوسل به امام زمان شدم و فهمیدیم آن حضرت سفارش ما را کرده اند...
📚 شیفتگان حضرت مهدی ج۲ ص۷۹
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
.:
#یک_لحظه_تفکر
یه روز یه خانم مثل هر روز بعد از کلی آرایش کنار آینه,مانتو تنگه و کفش پاشنه بلنده شو پا کرد و راهی خیابونای شهر شد.
همینطوری که داشت راه میرفت وسط متلک های جوونا یه صدایی توجهش رو جلب کرد :
❌خواهرم حجابت !!
خواهرم بخاطر خدا حجابت رو رعایت کن !!.
نگاه کرد، دید یه جوون ریشوئه از همون ها که متنفر بود ازشون با یه پیرهن روی شلوار و یه شلوار پارچه ای داره به خانم های بد حجاب تذکر میده.
به دوستش گفت من باید حال اینو بگیرم وگرنه شب خوابم نمیبره مرتیکه سرتاپاش یه قرون نمی ارزه، اون وقت اومده میگه چکار بکنید و چکار نکنید.
تصمیم گرفت مسیرش رو به سمت اون آقا کج کنه و یه چیزی بگه که دلش خنک بشه وقتی مقابل پسر رسید چشماشو تا آخر باز کرد و دندوناش رو روی هم فشار داد و گفت تو اگه راست میگی چشمای خودتو درویش کن با این ریشای مسخره ات ، بعدم با دوستش زدن زیر خنده و رفتن..
پسر سرشو رو به آسمون بلند کرد و زیر لب گفت :
خدایا این کم رو از من قبول کن !!
شبش که رفت خونه به خودش افتخار میکرد گوشی رو برداشت و قضیه رو با آب و تاب برای دوستاش تعریف میکرد.
فردای اون روز دوباره آینه وآرایش و بعد که آماده شد به دوستاش زنگ زد و قرار پارک رو گذاشت.
توی پارک دوباره قضیه دیروز رو برای دوستاش تعریف می کرد و بلند بلند میخندیدند شب وقتی که داشت از پارک برمیگشت یه ماشین کنار پاش ترمز زد : خانمی برسونیمت؟
لبخند زد و گفت برو عمه تو برسون بعد با دوستش زدن زیر خنده ، پسره از ماشین پیاده شد و چند قدمی کنار دختر قدم زد و بعد یک باره حمله کرد به سمت دختر و اون رو به زور سمت ماشین کشید.
دختر که شوکه شده بود شروع کرد به داد و فریاد
اما کسی جلو نمیومد ، اینبار با صدای بلند التماس کرد
اما همه تماشاچی بودن ، هیچ کدوم از اونایی که تو خیابون بهش متلک مینداختن و زیباییشو ستایش میکردن، حاضر نبودن جونشون رو به خطر بندازن
دیگه داشت نا امید میشد که دید یه جوون به سمتشون میدوه و فریاد میزنه :
آهای ولش کن بی غیرت !!
مگه خودت ناموس نداری ؟؟
وقتی بهشون رسید، سرشو انداخت پایین و گفت خواهرم شما برو ، و یه تنه مقابل دزدای ناموس ایستاد !!
دختر در حالی که هنوز شوکه بود و دست و پاش میلرزید یک دفعه با صدای هیاهو به خودش اومد و دید یه جوون ریشو از همونا که پیرهن رو روی شلوار میندازن از همونا که به نظرش افراطی بودن
افتاده روی زمین و تمام بدنش غرق به خونه
ناخودآگاه یاد دیروز افتاد ، اون شب برای دوستاش اس ام اس فرستاد :
وقتی خواستن به زور سوارش کنند ، همون کسی از جونش گذشت که توی خیابون بهش گفت : خواهرم حجابت !!
همون ریشوی افراطی و تندرو همون پسری که همش بهش میخندید..
اما الان به نظرش یه پسر ریشو و تندرو نبود ، بلکه یه مرد شجاع و با ایمان بود💪 دیگه از نظرش اون پسر افراطی نبود ، بلکه باغیرت بود✌️
🌹حالا متوجه شدیم که این جوون ریشو کسی نیست جز شهید امر به معروف و نهی ازمنکر #علی_خلیلی🌹
#روحش_شاد💚
#لبيك_يا_خامنه_اي
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#حکایت
✨﷽✨
⚜ حکایتهای پندآموز⚜
🔹پادشاه و تخته سنگ🔹
✍ ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻭﺳﻂ ﺟﺎﺩﻩ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦﮐﻪ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﺪ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﺎﯾﯽ ﻣﺨﻔﯽﮐﺮﺩ .ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﺭﮔﺎﻧﺎﻥ ﻭ ﻧﺪﯾﻤﺎﻥ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﯽ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺍﺯﮐﻨﺎﺭ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺘﻨﺪ .ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﻏﺮﻭﻟﻨﺪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺷﻬﺮﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪﻧﻈﻢ ﻧﺪﺍﺭﺩ .ﺣﺎﮐﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﻋﺠﺐ ﻣﺮﺩ ﺑﯽ ﻋﺮﺿﻪ ﺍﯼ ﺍﺳﺖ ﻭ ..…
ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﺑﺮ ﻧﻤﯽﺩﺍﺷﺖ .ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻏﺮﻭﺏ، ﯾﮏ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﭘﺸﺘﺶ ﺑﺎﺭ ﻣﯿﻮﻩ ﻭﺳﺒﺰﯾﺠﺎﺕ ﺑﻮﺩ، ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺳﻨﮓ ﺷﺪ، ﺑﺎﺭﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺯﻣﯿﻦﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺯﺣﻤﺘﯽ ﺑﻮﺩ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﺟﺎﺩﻩﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ . ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮐﯿﺴﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺯﯾﺮ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﺷﺪﻩﺑﻮﺩ، ﮐﯿﺴﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺍﺧﻞ ﺁﻥ ﺳﮑﻪ ﻫﺎﯼ ﻃﻼ ﻭ ﯾﮏﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ.
👑ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﺭﺁﻥ ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ : ﻫﺮ ﺳﺪ ﻭ ﻣﺎﻧﻌﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﯾﮏ ﺷﺎﻧﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ!!زندگی عمل کردن است .این شکر نیست که چای را شیرین میکند بلکه حرکت قاشق چای خوری است که باعث شیرین شدن چایی میشود.....!
📚مجموعه شهر حکایات
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#داستان_کوتاه
❣#جوان_دزد_و_زن_زیبا
در میان یاران پیامبراکرم صل الله علیه واله جوانی بود که در میان مردم به حسن ظاهر شهرت داشت و کسی احتمال گناه در بارهاش نمیداد. روزها در مسجد و بازار، همراه مسلمانان بود، ولی شبها به خانههای مردم دستبرد میزد.
یک بار، هنگامی که روز بود، خانهای را در نظر گرفت و چون تاریکی شب همه جا را فرا گرفت، از دیوار خانه بالا رفت. از روی دیوار به درون خانه نگریست. خانهای بود پر از اثاث و زنی جوان که تنها در آن خانه به سر میبرد. شوهرش از دنیا رفته بود و خویشاوندی نداشت. او، به تنهایی در آن خانه میزیست و بخشی از وقت خود را به نماز شب و عبادت میگذراند.
دزد جوان با مشاهده جمال و زیبایی زن، به فکر گناه افتاد. پیش خود گفت: « امشب، شب مراد است. بهرهای از مال و ثروت ، و بهرهای از لذّت و شهوت!» سپس لختی اندیشید. ناگهان نوری الهی به آسمان جانش زد و دل تاریکش را به نور هدایت افروخت. با خود گفت:
«به فرض، مال این زن را بردم و دامن عفتش را نیز لکّهدار کردم، پس از مدّتی میمیرم و به دادگاه الهی خوانده میشوم. در آن جا، جواب صاحب روز جزا را چه بدهم؟!»
از عمل خود پشمیان شد، از دیوار به زیر آمد و خجلت زده، به خانه خویش بازگشت. صبح روز بعد، به مسجد آمد و به جمع یاران رسول خدا صلی الله علیه واله پیوست. در این هنگام زن جوانی به مسجد در آمد و به پیامبر گفت:
«ای رسول خدا! زنی هستم تنها و دارای خانه و ثروت.
شوهرم از دنیا رفته و کسی را ندارم.
شب گذشته، سایهای روی دیوار خانهام دیدم.
احتمال میدهم دزد بوده، بسیار ترسیدم و تا صبح نخوابیدم.
از شما میخواهم مرا شوهر دهید، چیزی نمیخواهم؛ زیرا از مال دنیا بینیازم.»
در این هنگام، پیامبر صلی الله علیه وآله نگاهی به حاضران انداخت.
در میان آن جمع، نظر محبتآمیزی به دزد جوان افکند و او را نزد خویش فرا خواند.
سپس از او پرسید: «ازدواج کردهای؟»
– نه!
– حاضری با این زن جوان ازدواج کنی؟
– اختیار با شماست.
پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله زن را به ازدواج وی در آورد
و سپس فرمود:«برخیز و با همسرت به خانه برو!»
جوان پرهیزکار برخاست و همراه زن به خانهاش رفت
و برای شکرگزاری به درگاه خدا، سخت مشغول نماز و عبادت شد.
زن، که از کار شوهر جوانش سخت شگفتزده بود، از او پرسید: «این همه عبادت برای چیست؟!
جوان پاسخ داد:
«ای همسر باوفا! عبادت من سببی دارد.
من همان دزدی هستم که دیشب به خانهات آمدم،
ولی برای رضای خدا از تجاوز به حریم عفت تو خودداری کردم
و خدای بنده نواز، به خاطر پرهیزکاری و توبه من، از راه حلال، تو را با این خانه و اسباب به من عطا نمود.
به شکرانه این عنایت، آیا نباید سخت در عبادت او بکوشم؟!»
❣زن لبخندی زد و گفت: «آری، نماز، بالاترین جلوه سپاس و شکرگزاری به درگاه خداوند است.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#آموزنده
- وقتی نمیبخشید
- وقتی به کاری که دوست ندارید ادامه میدهید
- وقتی وقتتان را تلف میکنید
- وقتی از خودتان مراقبت نمیکنید
- وقتی از همه چیز شکایت میکنید
- وقتی با پشیمانی و افسوس زندگی میکنید
- وقتی شریک نادرستی برای زندگیتان انتخاب می کنید
- وقتی خودتان را با دیگران مقایسه میکنید
- وقتی فکر میکنید پول برایتان خوشبختی میآورد
- وقتی شکرگزار و قدرشناس نیستید
- وقتی در روابط اشتباه میمانید
- وقتی بدبین و منفیگرا هستید
- وقتی با یک دروغ زندگی میکنید
- وقتی درمورد همه چیز نگرانید
قدم به قدم به نابودی روح و روان خودتان نزدیک تر می شوید
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هزار و چارصد را در نظر گیر
و یک را هم به آن بعدش بیفزا
شود آنگاه اسرائیل نابود
رود سید حسن مسجد الاقصی
قلم بر لوح تقدیر این چنین رفت
که اسرائیل گردد خوار و تنها
یهود قبل از ظهور باید بداند
که اسرائیل گردد محو ز دنیا
یهود را ضربه سنگین تری هست
چو آید حضرت مهدی زهرا ( عج)
مبارک باد، اسرائیل دیگر
رسیده انتهای خط در اینجا
که حزب الله و ایران و فلسطین
کنند نابود صهیون لجن را
هزار و چارصد و یک می شود محو
رژیم غاصب صهیون و درها
در آنجا همچو خیبر می شود باز
برای لشکر حیدر (ع) چه زیبا
بدان صهیون دگر کارش تمام است
که نزدیک است صبح فتح فردا
📝شاعر: علی شیرازی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
آیا تا بحال به این فکر کردید چرا موقع ناراحتی، ترس و دعوا بغض می کنیم ؟🤔
بغض واکنش طبیعی بدن برای بازتر کردن راههای عبور هوا در سیستم تنفسی است ، که در صورت نیاز، اکسیژن بیشتری برای بدن فراهم شود
الهی همه بغض ها به لبخند تبدیل بشه❤️
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هوشمندانه تر از این نمیشد از زیرپله استفاده مفید کرد، عالیه 😍🙌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
برای جلوگیری از سکته مغزی در زمستان پاهاتون رو گرم نگه دارید 👌
( تصویر رو بخونید تا متوجه بشید سردی پاها چطور باعث لخته شدن خون و سکته مغزی و یا معلولیت میشود)
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_174
بعد از بیست سال زندان، غروب روز دهم آگوست 1991 ،مطابق با نوزدهم مرداد 1371،با کوله باری از خاطرات
تلخ و دلی پر از کینه از کسانی که باعث شده بودند بهترین سال های عمرم تلف شود، از زندان بریکستون لندن آزاد
شدم. غیر از نوشته هایم که حدود چهارصدبزرگ و همه به صورت اوراق بود، چیز دیگری همراه نداشتم، ماشین
اصالح و حوله و خمیر دندان و مسواک و لباس هایم را به کارکنان بند بهداری بخشیدم. مراحمل و تشریفات اداری
همراه با نگاه های تحقیر آمیز زندانبانان انگلیسی، آخرین ضربه هایی بود که به روحیه ام وارد می شد. یکی از
خصلت های مسئولین زندان این بود که وقتی یک زندانی آژاد می شد، راضی به نظر نمی آمدند. سرهنگ مایکل
ورقه آزادی مرا امضاء کگرد و به اتاق ترخیص که خارج از تشکیالت زندان بود، راهنمایی شدم.و از کسانی که بیست
سال پیش نام مرا در دفاتر ثبت کرده بودند، خبری نبود یا گذشت زمان باعث شده بود آنها را نشناسم. همه وسایلم
را که روز اول از من گرفته بودند، تحویل دادند؛ یک کمربند، کیف پول که هنوز همان دو هزار پوند داخل آن بود،
شناسنامه و پاسپورت، همه را داخل یک کیف پالستیکی گذاشته بودند. برای گرفتن کارت زرد آزادی یک ساعت
معطلم کردند. وقتی کارت را گرفتم و خواستم از آخرین در آهنی پا به محیط آزاد بگذارم، مردی حدود سی و پنج
ساله که زمان ورودم به اتاق ترخیص ، نگاه از من بر نمی داشت جلو آمد و با خوشرویی به زبان فارسی خود را
خبرنگار »آبزرور« معرفی کرد و خواهش کرد چند لحظه وقتم را به او بدهم. با توجه به این که می دانستم بخشی از
مجله آبزرور به زندانیانی که محکومیت طوالنی دارند، اختصاص دارد و بارها در زندان سرگذشت بعضی از آنان را
خوانده بودم، تعجب نکردم، ولی از این که او ایرانی بود، به شک افتادم نکند توطئه ای در کار باشد. خبرنگار، بدون
توجه به این که من چه فکری درباره او کردم، گفت: این بار به خاطر این که سردبیر می دونست زندونی که آزاد
میشه، ایرونیه، من انتخاب شدم خوشحالم با شما آشنا می شم. آن ساعت در حالتی نبودم که بتوانم با او گفت و گو
کنم؛ اصال حوصله حرف زدن نداشتم، بی یک کلمه حرف، او را کنار زدم و پا به خیابان گذاشتم. یک مرتبه احساس
عجیبی به من دست داد، گویی در خالء پا گذاشته ام. آن قدر احساس بی وزنی می کردم که انگار می خواهم به پرواز
در آیم. هوا کامال تاریک شده بود و انعکاس نور چراغ هخای اتومبیل های در حال رفت و آمد، چشمانم را ناراحت
می کردند. برای اینکه راه را تشخیص بدهم، چند لحظه کف دست را سایبان چشمانم کردم. خبرنگار رهایم نمی
کرد. در حالی که شانه به شانه من می آمد، گفت: همون طور که گفتم، من ایرونی هستم و عالوه بر کاری که سردبیر
مجله به عهده ام گذاشته، وظیفه خودم می دونم به شما کمک کنم.
من بیست سال با هیچ هم وطنی برخورد نداشتم. با اینکه او را نمی شناختم، کالمش در آن لحظات برایم آرامش
بخش بود. نمی دانستم چه بگویم؛ فقط تشکر کردم. او اتومبیلش را به فاصله کمی از در اصلی زندان پارک کرده بود.
وقتی به اتومبیل رسید، در را برایم باز کرد و با حالتی خندان گفت: خواهش می کنم دعوت منو بپذیرین و به من
اعتماد کنین.
چند لحظه به فکر فرو رفتم. او به تردید من توجهی نکرد، وسایلم را برداشت و داخل اتومبیل گذاشت. بی اختیار
سوار شدم. خوشحال شد و برای اینکه سر صحبت را باز کند، گفت: بهتره اول خودم رو معرفی کنم؛ اسم من سعیده.
یکی دو سال قبل از انقلاب، تو همین لندن، در رشته خبرنگاری فارغ التحصیل شدم. به دالیلی همین جا ازدواج کردم.
همسرم اهل برایتونه و یه دختر چهارساله دارم.
محیط آزاد و حرکت اتومبیل و آدم های در حال تردد، حال و هوایی تازه در من ایجاد کرده بود؛ همه حواسم به او
نبود. حالتی میان خواب و بیداری داشتم. وقتی مرا در آن حال دید، ساکت شد. سرعت اتومبیل را کم کرد تا بیشتر....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_175
لذت ببرم. باالخره بعد از طی مسافتی، توقف کرد و نگاهی به من انداخت و گفت: به این منطقه می گن »وست
برامپتون« و اینم خیابان »فولهام«. آپارتمان من همین جاست.
چون مدتی به فارسی تکلم نکرده بودم، برایم مشکل بود ذهنیاتم را راحت به زبان بیاورم. شمرده شمرده گفتم: از
محبت شما بی اندازه سپاسگذارم، به اندازه کافی پول برای اقامت تو هتل دارم؛ نمیخوام مزاحم کسی بشم که منو نمی
شناسه.
دستش را روی شانه من گذاشت و گفت: ما هر دو ایرونی هستیم؛ برای شناختن همین کافیه. باور کنید که من به هر
ایرونی که بر می خورم, نسبت به او احساس خویشاوندی می کنم؛ پس خواهش می کنم تعارف رو کنار بذارین. در
ضمن از طرز رفتار و برخوردتون با مسئول ترخیص زندان خوشم اومد؛ شما حتم؛ از یه خونواده اصیل ایرونی هستین
و بعید می دونم دعوت منو نپذیرین. بدون اینکه منتظر جواب من باشد، وسایلم را برداشت و مرا به آپارتمان
مسکونی خودش هدایت کرد. همسرش در را به رویمان گشود. سعید هنوز نام مرا نمی دانست تا معرف ام کند.
گفتم: خسرو اسفندیاری هستم.
نام همسرش هلن بود. هلن سعی می کرد بعضی از کلمات را فارسی تلفظ کند؛ برایش خیلی مشکل بود. ولی فارسی
را خیلی خوب می فهمید. سعید بدون لحظه ای درنگ مرا به سمت حمام راهنمایی کرد و گفت: خوشبختانه لباس زیر
به اندازه شما دارم.
تا آمدم تعارف کنم؛ خودم را در حمام دیدم. بعد از آن همه سال، حمام خصوصی خیلی لذت داشت، ولی از این که
ندیده و نشناخته مورد آن همه محبت قرار گرفته بودم، فکرم راحت نبود.
بعد از حمام برایم نوشیدنی آوردند. سعید خیلی صمیمی، مثل یک دوست، مرا به اسم کوچک صدا زد و گفت:
خواهش می کنم رودرواسی را کنار بذارین منو دوست خودتون بدونین.
دخترش »تاجی« مرا »انکل )عمو(« صدا می زد. با دیدن او ناگهان یاد بهادر افتادم. وقتی زندانی شدم، سن و سال
کنونی تاجی را داشت. هاجی و واج مانده بودم؛ هرگز فکر نمی کردم بعد از آزادی، به کسانی بربخورم که تا این حد
مهربان باشند. هلن شام را حاضر کرد و سعید از من خواست سر میز شام بروم. آن شب خیلی با اشتها غذا خوردم.
بعد از نوشیدن چند فنجان چای، هلن و تاجی ما را تنها گذاشتند. سعید گفت: جدا از شغل خبرنگاری خیلی مایلم
بدونم چرا به بیست سال زندون محکومتون کردن؟ اما چون خسته این نمی خوام همین امشب ماجرا رو تعریف
کنین.
پس از لحظاتی سکوت ادامه داد: با طرز برخورد و روحیه ای که دارین اصلا به شما نمیاد آدم خلافکاری باشین من تو
این هفده سال که خبرنگارم، ندیدم یه ایرونی تو لندن به زندون افتاده باشه.
بعد از تشکر از او، گفتم دو سه سال آخر را به نوشتن خاطراتم پرداختم. سپس ، آنچه نوشته بودم، در اختیارش
گذاشتم.
بی اندازه خوشحال شد. با اشتیاق نگاهی به نوشته ها که به ترتیب صفحه مرتب شده بود، انداخت. از اینکه خوانا و با
حوصله نوشته بودم، تحسینم کرد و گفت: از این بهتر نمی شه امشب همه رو می خونم. باید خیلی جالب باشه.
مرا به اتاق خوابی که به قول خودش مخصوص مهمانان ایرانی تزیین کرده بود، راهنمایی کرد و به من شب بخ خیر
گفت. لحظه به لحظه بر تعجبم افزوده می شد. تشویش و فکر و خیال احاطه ام کرده بود. در این اندیشه بودم چطور
ممکن است در ظهر لندن فردی غریبه بی جهت به من که از خودش غریبه ترم، این همه لطف داشته باشد. از طرف...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_176
دیگر، دلم می خواست هر چه زودتر لندن را ترک کنم. آن شب آن قدر از این دنده به آن دنده غلتیدم تا خوابم
برد. صبح زود یعنی ساعت شش، طبق عادت دیرینه، از خواب بلند شدم. برای مدتی فکر کردم هنوز در زندان
هستم و خواب آزادی را می بینم. چند مرتبه چشمانم را به هم زدم و وقتی مطمئن شدم آژادم؛ به کناز پنجره ای که
مشرف به خیابان بود، رفتم. پرده کرکره را بالا کشیدم، هوا کاملا روشن شده بود. اتومبیل ها و آدم های در حال
رفت و آمد مرا به یاد خاطرات گذشته انداختند؛ روزهای اول که به لندن آمده بودم، خانه دکتر میرفخرایی، سفارت،
خیابان ارلزکورت، اکسفورد، کزینگتون، باغ مارشال، شب ژانویه و آن جنایت هولناک و ... ناگهان چند ضربه به در
خورد و مرا از حال و هوای خودم بیرون آورد. سعید با اجازه داخل شد و به من صبح به خیر گفت. از رفتار و طرز
برخوردش و این که مرا دکتر خطاب کرد متوجه شدم که نوشته های مرا مطالعه کرده است. قبل از اینکه حرف
بزنم، گفت: داستان غم انگیزی داشتین خسرو خان! واقعا جالب بود. خیلی هم خوب نوشتین.
گفتم: آنچه نوشتم حقیقت دارد و هنوز تمام نشده است. شاید از این به بعد غم انگیز تر باشد. هر دو از اتاق بیرون
آمدیم. سر میز صبحانه نشستیم. برایم نیمرو درست کرده بود. می گفت هنوز خصلت ایرانی را فراموش نکرده است
که سعی می کند ایرانی باقی بماند. نیمروی تخم مرغ بعد از بیست سال لذتبخش بود و من غیر از تشکر از سعید،
کار دیگری نمی توانستم انجام دهم. از هلن و دخترش تاجی خبری نبود سراغ آنها را گرفتم. سعید گفت: هلن تو یه
شرکت که حومه لندنه، کار می کنه؛ تاجی رو هم به مهد کودک می بریم. منم شیفت بعدازظهر هستم.
بعد از صرف صبحانه، سعید از من در مورد برنامه زندگی ام سوال کرد.
چند لحظه سکوت کردم. سپس، به یاد گذشته از ته دل آه کشیدم و گفتم: بعد از گرفتن مدرک پزشکی و تسویه
حساب با بانکی که در نوشته هایم به آن اشاره کرده ام، به ایران بر می گردم. پسرم الان 24 ساله شده و بیشتر از
هر چیز اشتیاق دیدن او رو دارم.
سعید گفت: از انقلاب ایرون چه مقدار اطلاع دارین؟
گفتم: تو روزنامه ها و مجلات چیزهایی می نوشتن ولی نمی دونم تا چه حد اوضاع سیاسی ایران تغییر کرده.
سرش را چند مرتبه تکان داد و گفت: بعد از متلاشی شدن رژیم سلطنتی ، خیلی چیزا تو ایرون عوض شد. کسانی که
نتوانستن مثل خود من خودشون رو با رژیم جمهوری اسلامی وفق بدن به نقاط مختلف دنیا مهاجرت کردن. حدود
سه میلیون ایرونی تو آمریکا و کانادا پناهدنده شدن. سه میلیون تو آلمان و بقیه کشورای اروپایی زندگی می کنن.
عده ای تو ژاپن هستن و بعضی دیگه هم تو کشورهای خلیج.با تعریفی که از خونواده سرهنگ افشار و شغل او کرده
بودین بعید به نظر می رسه اونا ایران باشن.
من تا آن لحظه به فرار یا مهاجرت سرهنگ از ایران، فکر نکرده بودم. در حالی که به گذشته سرهنگ می اندیشیدم،
سعید گفت: از کجا معلوم تو همین لندن نباشن با وجود دایی سیما و آشنایی سرهنگ به زبون انگلیسی و شهر لندن،
شما اول درباره شون تحقیق کنین، سپس تصمیم بگیرین.
گفتم: غیر ممکنه اونا تو لندن باشن با وجود این که به سیما گفته بودم هرگز به مالقات من نیاد، با شناختی که از او
دارم، اگه اینجا بود، امکان نداشت یادی از من نکنه. سعید گفت: به هر حال، اگه میخواین با خیال راحت به ایرون
برگردین، اول درباره اونا تحقیق کنین. من در اختیار شما هستم و هر کاری از دستم بر بیاد، کوتاهی نمی کنم.
از او تشکر کردم. اول به »بریتیش بنک« رفتیم. وقتی دفترچه را به مسئول سپرده های ثابت دادم، نگاهی مردد به من
انداخت و با تعجب پرسید: حدود بیست سال از حسابتون برداشت نکردین!...
ادامه دارد..
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662