🔻 در هوای سرد تخمه آفتاب گردان بخورید
• از ابتلا به بیماریهای ویروسی و سرماخوردگی پیشگیری میکند، باعث تسکین آلرژی میشود، در رفع مشکلات ریوی و تسکین سرفه هنگام ابتلا به سرماخوردگی بسیار مؤثر است.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻 آیا میدانید اگر شبها قبل از خواب عسل بخوریم چه اتفاقی در بدنمان میافتد؟
• درمان سرفه
• کمک به خواب راحت شبانه
• کمک به کاهش فشار خون
• کاهش تری گلیسیریدهای خون
• تقویت سیستم ایمنی بدن
• افزایش سرعت چربی سوزی
• جلوگیری از افسردگی
(عسل حاوی ماده ای به نام پلی فنول است؛ یک ماده شیمیایی ارگانیک که با مقابله با تنش اکسیداتیو سلول های مغزی، به جنگ افسردگی میرود)
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
🔴فریاد رَس
✍یکی از طلّاب مازندران نقل میکرد: بعد از تعطیلات درسی حوزه عازم گرگان شدیم. در گرگان بعد از پیاده شدن، زن و بچه و وسایل همراه را به پیاده رو بردم و به انتظار ماشین بودیم که ما را به روستا برساند. در همین هنگام ماشینی جلوی ما توقف نموده و یکی از سرنشینان ماشین به طرف ما اسلحه که از همه جا مایوس بودم از روی خلوص نیت و توجه کامل فریاد زدم "یا امام زمان". سپس ماشین بدون تیراندازی رفت؛ بعد از چند دقیقه انتظار دیدم ماشین گشت پلیس آمد، جلوی ما توقف نمود و صدا زد: "حاج آقا بفرمایید سوار شوید". همه سوار شدیم و ماشین حرکت کرد. سپس به من گفتند:
"ما در فلان مسیر بودیم، یک وقت دیدیم آقا سیّدی جلوی ما را گرفت و فرمود: بروید در فلان خیابان، طلبه ای با زن و بچه منتظر ماشین است و ما طبق گفته آن سیّد آمدیم. حالا هرکجا میخواهید بروید بفرمایید تا ما شما را برسانیم". من هم جریان را گفتم که متوسل به امام زمان شدم و فهمیدیم آن حضرت سفارش ما را کرده اند...
📚 شیفتگان حضرت مهدی ج۲ ص۷۹
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
.:
#یک_لحظه_تفکر
یه روز یه خانم مثل هر روز بعد از کلی آرایش کنار آینه,مانتو تنگه و کفش پاشنه بلنده شو پا کرد و راهی خیابونای شهر شد.
همینطوری که داشت راه میرفت وسط متلک های جوونا یه صدایی توجهش رو جلب کرد :
❌خواهرم حجابت !!
خواهرم بخاطر خدا حجابت رو رعایت کن !!.
نگاه کرد، دید یه جوون ریشوئه از همون ها که متنفر بود ازشون با یه پیرهن روی شلوار و یه شلوار پارچه ای داره به خانم های بد حجاب تذکر میده.
به دوستش گفت من باید حال اینو بگیرم وگرنه شب خوابم نمیبره مرتیکه سرتاپاش یه قرون نمی ارزه، اون وقت اومده میگه چکار بکنید و چکار نکنید.
تصمیم گرفت مسیرش رو به سمت اون آقا کج کنه و یه چیزی بگه که دلش خنک بشه وقتی مقابل پسر رسید چشماشو تا آخر باز کرد و دندوناش رو روی هم فشار داد و گفت تو اگه راست میگی چشمای خودتو درویش کن با این ریشای مسخره ات ، بعدم با دوستش زدن زیر خنده و رفتن..
پسر سرشو رو به آسمون بلند کرد و زیر لب گفت :
خدایا این کم رو از من قبول کن !!
شبش که رفت خونه به خودش افتخار میکرد گوشی رو برداشت و قضیه رو با آب و تاب برای دوستاش تعریف میکرد.
فردای اون روز دوباره آینه وآرایش و بعد که آماده شد به دوستاش زنگ زد و قرار پارک رو گذاشت.
توی پارک دوباره قضیه دیروز رو برای دوستاش تعریف می کرد و بلند بلند میخندیدند شب وقتی که داشت از پارک برمیگشت یه ماشین کنار پاش ترمز زد : خانمی برسونیمت؟
لبخند زد و گفت برو عمه تو برسون بعد با دوستش زدن زیر خنده ، پسره از ماشین پیاده شد و چند قدمی کنار دختر قدم زد و بعد یک باره حمله کرد به سمت دختر و اون رو به زور سمت ماشین کشید.
دختر که شوکه شده بود شروع کرد به داد و فریاد
اما کسی جلو نمیومد ، اینبار با صدای بلند التماس کرد
اما همه تماشاچی بودن ، هیچ کدوم از اونایی که تو خیابون بهش متلک مینداختن و زیباییشو ستایش میکردن، حاضر نبودن جونشون رو به خطر بندازن
دیگه داشت نا امید میشد که دید یه جوون به سمتشون میدوه و فریاد میزنه :
آهای ولش کن بی غیرت !!
مگه خودت ناموس نداری ؟؟
وقتی بهشون رسید، سرشو انداخت پایین و گفت خواهرم شما برو ، و یه تنه مقابل دزدای ناموس ایستاد !!
دختر در حالی که هنوز شوکه بود و دست و پاش میلرزید یک دفعه با صدای هیاهو به خودش اومد و دید یه جوون ریشو از همونا که پیرهن رو روی شلوار میندازن از همونا که به نظرش افراطی بودن
افتاده روی زمین و تمام بدنش غرق به خونه
ناخودآگاه یاد دیروز افتاد ، اون شب برای دوستاش اس ام اس فرستاد :
وقتی خواستن به زور سوارش کنند ، همون کسی از جونش گذشت که توی خیابون بهش گفت : خواهرم حجابت !!
همون ریشوی افراطی و تندرو همون پسری که همش بهش میخندید..
اما الان به نظرش یه پسر ریشو و تندرو نبود ، بلکه یه مرد شجاع و با ایمان بود💪 دیگه از نظرش اون پسر افراطی نبود ، بلکه باغیرت بود✌️
🌹حالا متوجه شدیم که این جوون ریشو کسی نیست جز شهید امر به معروف و نهی ازمنکر #علی_خلیلی🌹
#روحش_شاد💚
#لبيك_يا_خامنه_اي
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#حکایت
✨﷽✨
⚜ حکایتهای پندآموز⚜
🔹پادشاه و تخته سنگ🔹
✍ ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻭﺳﻂ ﺟﺎﺩﻩ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦﮐﻪ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﺪ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﺎﯾﯽ ﻣﺨﻔﯽﮐﺮﺩ .ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﺭﮔﺎﻧﺎﻥ ﻭ ﻧﺪﯾﻤﺎﻥ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﯽ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺍﺯﮐﻨﺎﺭ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺘﻨﺪ .ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﻏﺮﻭﻟﻨﺪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺷﻬﺮﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪﻧﻈﻢ ﻧﺪﺍﺭﺩ .ﺣﺎﮐﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﻋﺠﺐ ﻣﺮﺩ ﺑﯽ ﻋﺮﺿﻪ ﺍﯼ ﺍﺳﺖ ﻭ ..…
ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﺑﺮ ﻧﻤﯽﺩﺍﺷﺖ .ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻏﺮﻭﺏ، ﯾﮏ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﭘﺸﺘﺶ ﺑﺎﺭ ﻣﯿﻮﻩ ﻭﺳﺒﺰﯾﺠﺎﺕ ﺑﻮﺩ، ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺳﻨﮓ ﺷﺪ، ﺑﺎﺭﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺯﻣﯿﻦﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺯﺣﻤﺘﯽ ﺑﻮﺩ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﺟﺎﺩﻩﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ . ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮐﯿﺴﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺯﯾﺮ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﺷﺪﻩﺑﻮﺩ، ﮐﯿﺴﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺍﺧﻞ ﺁﻥ ﺳﮑﻪ ﻫﺎﯼ ﻃﻼ ﻭ ﯾﮏﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ.
👑ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﺭﺁﻥ ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ : ﻫﺮ ﺳﺪ ﻭ ﻣﺎﻧﻌﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﯾﮏ ﺷﺎﻧﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ!!زندگی عمل کردن است .این شکر نیست که چای را شیرین میکند بلکه حرکت قاشق چای خوری است که باعث شیرین شدن چایی میشود.....!
📚مجموعه شهر حکایات
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#داستان_کوتاه
❣#جوان_دزد_و_زن_زیبا
در میان یاران پیامبراکرم صل الله علیه واله جوانی بود که در میان مردم به حسن ظاهر شهرت داشت و کسی احتمال گناه در بارهاش نمیداد. روزها در مسجد و بازار، همراه مسلمانان بود، ولی شبها به خانههای مردم دستبرد میزد.
یک بار، هنگامی که روز بود، خانهای را در نظر گرفت و چون تاریکی شب همه جا را فرا گرفت، از دیوار خانه بالا رفت. از روی دیوار به درون خانه نگریست. خانهای بود پر از اثاث و زنی جوان که تنها در آن خانه به سر میبرد. شوهرش از دنیا رفته بود و خویشاوندی نداشت. او، به تنهایی در آن خانه میزیست و بخشی از وقت خود را به نماز شب و عبادت میگذراند.
دزد جوان با مشاهده جمال و زیبایی زن، به فکر گناه افتاد. پیش خود گفت: « امشب، شب مراد است. بهرهای از مال و ثروت ، و بهرهای از لذّت و شهوت!» سپس لختی اندیشید. ناگهان نوری الهی به آسمان جانش زد و دل تاریکش را به نور هدایت افروخت. با خود گفت:
«به فرض، مال این زن را بردم و دامن عفتش را نیز لکّهدار کردم، پس از مدّتی میمیرم و به دادگاه الهی خوانده میشوم. در آن جا، جواب صاحب روز جزا را چه بدهم؟!»
از عمل خود پشمیان شد، از دیوار به زیر آمد و خجلت زده، به خانه خویش بازگشت. صبح روز بعد، به مسجد آمد و به جمع یاران رسول خدا صلی الله علیه واله پیوست. در این هنگام زن جوانی به مسجد در آمد و به پیامبر گفت:
«ای رسول خدا! زنی هستم تنها و دارای خانه و ثروت.
شوهرم از دنیا رفته و کسی را ندارم.
شب گذشته، سایهای روی دیوار خانهام دیدم.
احتمال میدهم دزد بوده، بسیار ترسیدم و تا صبح نخوابیدم.
از شما میخواهم مرا شوهر دهید، چیزی نمیخواهم؛ زیرا از مال دنیا بینیازم.»
در این هنگام، پیامبر صلی الله علیه وآله نگاهی به حاضران انداخت.
در میان آن جمع، نظر محبتآمیزی به دزد جوان افکند و او را نزد خویش فرا خواند.
سپس از او پرسید: «ازدواج کردهای؟»
– نه!
– حاضری با این زن جوان ازدواج کنی؟
– اختیار با شماست.
پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله زن را به ازدواج وی در آورد
و سپس فرمود:«برخیز و با همسرت به خانه برو!»
جوان پرهیزکار برخاست و همراه زن به خانهاش رفت
و برای شکرگزاری به درگاه خدا، سخت مشغول نماز و عبادت شد.
زن، که از کار شوهر جوانش سخت شگفتزده بود، از او پرسید: «این همه عبادت برای چیست؟!
جوان پاسخ داد:
«ای همسر باوفا! عبادت من سببی دارد.
من همان دزدی هستم که دیشب به خانهات آمدم،
ولی برای رضای خدا از تجاوز به حریم عفت تو خودداری کردم
و خدای بنده نواز، به خاطر پرهیزکاری و توبه من، از راه حلال، تو را با این خانه و اسباب به من عطا نمود.
به شکرانه این عنایت، آیا نباید سخت در عبادت او بکوشم؟!»
❣زن لبخندی زد و گفت: «آری، نماز، بالاترین جلوه سپاس و شکرگزاری به درگاه خداوند است.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#آموزنده
- وقتی نمیبخشید
- وقتی به کاری که دوست ندارید ادامه میدهید
- وقتی وقتتان را تلف میکنید
- وقتی از خودتان مراقبت نمیکنید
- وقتی از همه چیز شکایت میکنید
- وقتی با پشیمانی و افسوس زندگی میکنید
- وقتی شریک نادرستی برای زندگیتان انتخاب می کنید
- وقتی خودتان را با دیگران مقایسه میکنید
- وقتی فکر میکنید پول برایتان خوشبختی میآورد
- وقتی شکرگزار و قدرشناس نیستید
- وقتی در روابط اشتباه میمانید
- وقتی بدبین و منفیگرا هستید
- وقتی با یک دروغ زندگی میکنید
- وقتی درمورد همه چیز نگرانید
قدم به قدم به نابودی روح و روان خودتان نزدیک تر می شوید
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هزار و چارصد را در نظر گیر
و یک را هم به آن بعدش بیفزا
شود آنگاه اسرائیل نابود
رود سید حسن مسجد الاقصی
قلم بر لوح تقدیر این چنین رفت
که اسرائیل گردد خوار و تنها
یهود قبل از ظهور باید بداند
که اسرائیل گردد محو ز دنیا
یهود را ضربه سنگین تری هست
چو آید حضرت مهدی زهرا ( عج)
مبارک باد، اسرائیل دیگر
رسیده انتهای خط در اینجا
که حزب الله و ایران و فلسطین
کنند نابود صهیون لجن را
هزار و چارصد و یک می شود محو
رژیم غاصب صهیون و درها
در آنجا همچو خیبر می شود باز
برای لشکر حیدر (ع) چه زیبا
بدان صهیون دگر کارش تمام است
که نزدیک است صبح فتح فردا
📝شاعر: علی شیرازی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
آیا تا بحال به این فکر کردید چرا موقع ناراحتی، ترس و دعوا بغض می کنیم ؟🤔
بغض واکنش طبیعی بدن برای بازتر کردن راههای عبور هوا در سیستم تنفسی است ، که در صورت نیاز، اکسیژن بیشتری برای بدن فراهم شود
الهی همه بغض ها به لبخند تبدیل بشه❤️
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هوشمندانه تر از این نمیشد از زیرپله استفاده مفید کرد، عالیه 😍🙌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
برای جلوگیری از سکته مغزی در زمستان پاهاتون رو گرم نگه دارید 👌
( تصویر رو بخونید تا متوجه بشید سردی پاها چطور باعث لخته شدن خون و سکته مغزی و یا معلولیت میشود)
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_174
بعد از بیست سال زندان، غروب روز دهم آگوست 1991 ،مطابق با نوزدهم مرداد 1371،با کوله باری از خاطرات
تلخ و دلی پر از کینه از کسانی که باعث شده بودند بهترین سال های عمرم تلف شود، از زندان بریکستون لندن آزاد
شدم. غیر از نوشته هایم که حدود چهارصدبزرگ و همه به صورت اوراق بود، چیز دیگری همراه نداشتم، ماشین
اصالح و حوله و خمیر دندان و مسواک و لباس هایم را به کارکنان بند بهداری بخشیدم. مراحمل و تشریفات اداری
همراه با نگاه های تحقیر آمیز زندانبانان انگلیسی، آخرین ضربه هایی بود که به روحیه ام وارد می شد. یکی از
خصلت های مسئولین زندان این بود که وقتی یک زندانی آژاد می شد، راضی به نظر نمی آمدند. سرهنگ مایکل
ورقه آزادی مرا امضاء کگرد و به اتاق ترخیص که خارج از تشکیالت زندان بود، راهنمایی شدم.و از کسانی که بیست
سال پیش نام مرا در دفاتر ثبت کرده بودند، خبری نبود یا گذشت زمان باعث شده بود آنها را نشناسم. همه وسایلم
را که روز اول از من گرفته بودند، تحویل دادند؛ یک کمربند، کیف پول که هنوز همان دو هزار پوند داخل آن بود،
شناسنامه و پاسپورت، همه را داخل یک کیف پالستیکی گذاشته بودند. برای گرفتن کارت زرد آزادی یک ساعت
معطلم کردند. وقتی کارت را گرفتم و خواستم از آخرین در آهنی پا به محیط آزاد بگذارم، مردی حدود سی و پنج
ساله که زمان ورودم به اتاق ترخیص ، نگاه از من بر نمی داشت جلو آمد و با خوشرویی به زبان فارسی خود را
خبرنگار »آبزرور« معرفی کرد و خواهش کرد چند لحظه وقتم را به او بدهم. با توجه به این که می دانستم بخشی از
مجله آبزرور به زندانیانی که محکومیت طوالنی دارند، اختصاص دارد و بارها در زندان سرگذشت بعضی از آنان را
خوانده بودم، تعجب نکردم، ولی از این که او ایرانی بود، به شک افتادم نکند توطئه ای در کار باشد. خبرنگار، بدون
توجه به این که من چه فکری درباره او کردم، گفت: این بار به خاطر این که سردبیر می دونست زندونی که آزاد
میشه، ایرونیه، من انتخاب شدم خوشحالم با شما آشنا می شم. آن ساعت در حالتی نبودم که بتوانم با او گفت و گو
کنم؛ اصال حوصله حرف زدن نداشتم، بی یک کلمه حرف، او را کنار زدم و پا به خیابان گذاشتم. یک مرتبه احساس
عجیبی به من دست داد، گویی در خالء پا گذاشته ام. آن قدر احساس بی وزنی می کردم که انگار می خواهم به پرواز
در آیم. هوا کامال تاریک شده بود و انعکاس نور چراغ هخای اتومبیل های در حال رفت و آمد، چشمانم را ناراحت
می کردند. برای اینکه راه را تشخیص بدهم، چند لحظه کف دست را سایبان چشمانم کردم. خبرنگار رهایم نمی
کرد. در حالی که شانه به شانه من می آمد، گفت: همون طور که گفتم، من ایرونی هستم و عالوه بر کاری که سردبیر
مجله به عهده ام گذاشته، وظیفه خودم می دونم به شما کمک کنم.
من بیست سال با هیچ هم وطنی برخورد نداشتم. با اینکه او را نمی شناختم، کالمش در آن لحظات برایم آرامش
بخش بود. نمی دانستم چه بگویم؛ فقط تشکر کردم. او اتومبیلش را به فاصله کمی از در اصلی زندان پارک کرده بود.
وقتی به اتومبیل رسید، در را برایم باز کرد و با حالتی خندان گفت: خواهش می کنم دعوت منو بپذیرین و به من
اعتماد کنین.
چند لحظه به فکر فرو رفتم. او به تردید من توجهی نکرد، وسایلم را برداشت و داخل اتومبیل گذاشت. بی اختیار
سوار شدم. خوشحال شد و برای اینکه سر صحبت را باز کند، گفت: بهتره اول خودم رو معرفی کنم؛ اسم من سعیده.
یکی دو سال قبل از انقلاب، تو همین لندن، در رشته خبرنگاری فارغ التحصیل شدم. به دالیلی همین جا ازدواج کردم.
همسرم اهل برایتونه و یه دختر چهارساله دارم.
محیط آزاد و حرکت اتومبیل و آدم های در حال تردد، حال و هوایی تازه در من ایجاد کرده بود؛ همه حواسم به او
نبود. حالتی میان خواب و بیداری داشتم. وقتی مرا در آن حال دید، ساکت شد. سرعت اتومبیل را کم کرد تا بیشتر....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_175
لذت ببرم. باالخره بعد از طی مسافتی، توقف کرد و نگاهی به من انداخت و گفت: به این منطقه می گن »وست
برامپتون« و اینم خیابان »فولهام«. آپارتمان من همین جاست.
چون مدتی به فارسی تکلم نکرده بودم، برایم مشکل بود ذهنیاتم را راحت به زبان بیاورم. شمرده شمرده گفتم: از
محبت شما بی اندازه سپاسگذارم، به اندازه کافی پول برای اقامت تو هتل دارم؛ نمیخوام مزاحم کسی بشم که منو نمی
شناسه.
دستش را روی شانه من گذاشت و گفت: ما هر دو ایرونی هستیم؛ برای شناختن همین کافیه. باور کنید که من به هر
ایرونی که بر می خورم, نسبت به او احساس خویشاوندی می کنم؛ پس خواهش می کنم تعارف رو کنار بذارین. در
ضمن از طرز رفتار و برخوردتون با مسئول ترخیص زندان خوشم اومد؛ شما حتم؛ از یه خونواده اصیل ایرونی هستین
و بعید می دونم دعوت منو نپذیرین. بدون اینکه منتظر جواب من باشد، وسایلم را برداشت و مرا به آپارتمان
مسکونی خودش هدایت کرد. همسرش در را به رویمان گشود. سعید هنوز نام مرا نمی دانست تا معرف ام کند.
گفتم: خسرو اسفندیاری هستم.
نام همسرش هلن بود. هلن سعی می کرد بعضی از کلمات را فارسی تلفظ کند؛ برایش خیلی مشکل بود. ولی فارسی
را خیلی خوب می فهمید. سعید بدون لحظه ای درنگ مرا به سمت حمام راهنمایی کرد و گفت: خوشبختانه لباس زیر
به اندازه شما دارم.
تا آمدم تعارف کنم؛ خودم را در حمام دیدم. بعد از آن همه سال، حمام خصوصی خیلی لذت داشت، ولی از این که
ندیده و نشناخته مورد آن همه محبت قرار گرفته بودم، فکرم راحت نبود.
بعد از حمام برایم نوشیدنی آوردند. سعید خیلی صمیمی، مثل یک دوست، مرا به اسم کوچک صدا زد و گفت:
خواهش می کنم رودرواسی را کنار بذارین منو دوست خودتون بدونین.
دخترش »تاجی« مرا »انکل )عمو(« صدا می زد. با دیدن او ناگهان یاد بهادر افتادم. وقتی زندانی شدم، سن و سال
کنونی تاجی را داشت. هاجی و واج مانده بودم؛ هرگز فکر نمی کردم بعد از آزادی، به کسانی بربخورم که تا این حد
مهربان باشند. هلن شام را حاضر کرد و سعید از من خواست سر میز شام بروم. آن شب خیلی با اشتها غذا خوردم.
بعد از نوشیدن چند فنجان چای، هلن و تاجی ما را تنها گذاشتند. سعید گفت: جدا از شغل خبرنگاری خیلی مایلم
بدونم چرا به بیست سال زندون محکومتون کردن؟ اما چون خسته این نمی خوام همین امشب ماجرا رو تعریف
کنین.
پس از لحظاتی سکوت ادامه داد: با طرز برخورد و روحیه ای که دارین اصلا به شما نمیاد آدم خلافکاری باشین من تو
این هفده سال که خبرنگارم، ندیدم یه ایرونی تو لندن به زندون افتاده باشه.
بعد از تشکر از او، گفتم دو سه سال آخر را به نوشتن خاطراتم پرداختم. سپس ، آنچه نوشته بودم، در اختیارش
گذاشتم.
بی اندازه خوشحال شد. با اشتیاق نگاهی به نوشته ها که به ترتیب صفحه مرتب شده بود، انداخت. از اینکه خوانا و با
حوصله نوشته بودم، تحسینم کرد و گفت: از این بهتر نمی شه امشب همه رو می خونم. باید خیلی جالب باشه.
مرا به اتاق خوابی که به قول خودش مخصوص مهمانان ایرانی تزیین کرده بود، راهنمایی کرد و به من شب بخ خیر
گفت. لحظه به لحظه بر تعجبم افزوده می شد. تشویش و فکر و خیال احاطه ام کرده بود. در این اندیشه بودم چطور
ممکن است در ظهر لندن فردی غریبه بی جهت به من که از خودش غریبه ترم، این همه لطف داشته باشد. از طرف...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_176
دیگر، دلم می خواست هر چه زودتر لندن را ترک کنم. آن شب آن قدر از این دنده به آن دنده غلتیدم تا خوابم
برد. صبح زود یعنی ساعت شش، طبق عادت دیرینه، از خواب بلند شدم. برای مدتی فکر کردم هنوز در زندان
هستم و خواب آزادی را می بینم. چند مرتبه چشمانم را به هم زدم و وقتی مطمئن شدم آژادم؛ به کناز پنجره ای که
مشرف به خیابان بود، رفتم. پرده کرکره را بالا کشیدم، هوا کاملا روشن شده بود. اتومبیل ها و آدم های در حال
رفت و آمد مرا به یاد خاطرات گذشته انداختند؛ روزهای اول که به لندن آمده بودم، خانه دکتر میرفخرایی، سفارت،
خیابان ارلزکورت، اکسفورد، کزینگتون، باغ مارشال، شب ژانویه و آن جنایت هولناک و ... ناگهان چند ضربه به در
خورد و مرا از حال و هوای خودم بیرون آورد. سعید با اجازه داخل شد و به من صبح به خیر گفت. از رفتار و طرز
برخوردش و این که مرا دکتر خطاب کرد متوجه شدم که نوشته های مرا مطالعه کرده است. قبل از اینکه حرف
بزنم، گفت: داستان غم انگیزی داشتین خسرو خان! واقعا جالب بود. خیلی هم خوب نوشتین.
گفتم: آنچه نوشتم حقیقت دارد و هنوز تمام نشده است. شاید از این به بعد غم انگیز تر باشد. هر دو از اتاق بیرون
آمدیم. سر میز صبحانه نشستیم. برایم نیمرو درست کرده بود. می گفت هنوز خصلت ایرانی را فراموش نکرده است
که سعی می کند ایرانی باقی بماند. نیمروی تخم مرغ بعد از بیست سال لذتبخش بود و من غیر از تشکر از سعید،
کار دیگری نمی توانستم انجام دهم. از هلن و دخترش تاجی خبری نبود سراغ آنها را گرفتم. سعید گفت: هلن تو یه
شرکت که حومه لندنه، کار می کنه؛ تاجی رو هم به مهد کودک می بریم. منم شیفت بعدازظهر هستم.
بعد از صرف صبحانه، سعید از من در مورد برنامه زندگی ام سوال کرد.
چند لحظه سکوت کردم. سپس، به یاد گذشته از ته دل آه کشیدم و گفتم: بعد از گرفتن مدرک پزشکی و تسویه
حساب با بانکی که در نوشته هایم به آن اشاره کرده ام، به ایران بر می گردم. پسرم الان 24 ساله شده و بیشتر از
هر چیز اشتیاق دیدن او رو دارم.
سعید گفت: از انقلاب ایرون چه مقدار اطلاع دارین؟
گفتم: تو روزنامه ها و مجلات چیزهایی می نوشتن ولی نمی دونم تا چه حد اوضاع سیاسی ایران تغییر کرده.
سرش را چند مرتبه تکان داد و گفت: بعد از متلاشی شدن رژیم سلطنتی ، خیلی چیزا تو ایرون عوض شد. کسانی که
نتوانستن مثل خود من خودشون رو با رژیم جمهوری اسلامی وفق بدن به نقاط مختلف دنیا مهاجرت کردن. حدود
سه میلیون ایرونی تو آمریکا و کانادا پناهدنده شدن. سه میلیون تو آلمان و بقیه کشورای اروپایی زندگی می کنن.
عده ای تو ژاپن هستن و بعضی دیگه هم تو کشورهای خلیج.با تعریفی که از خونواده سرهنگ افشار و شغل او کرده
بودین بعید به نظر می رسه اونا ایران باشن.
من تا آن لحظه به فرار یا مهاجرت سرهنگ از ایران، فکر نکرده بودم. در حالی که به گذشته سرهنگ می اندیشیدم،
سعید گفت: از کجا معلوم تو همین لندن نباشن با وجود دایی سیما و آشنایی سرهنگ به زبون انگلیسی و شهر لندن،
شما اول درباره شون تحقیق کنین، سپس تصمیم بگیرین.
گفتم: غیر ممکنه اونا تو لندن باشن با وجود این که به سیما گفته بودم هرگز به مالقات من نیاد، با شناختی که از او
دارم، اگه اینجا بود، امکان نداشت یادی از من نکنه. سعید گفت: به هر حال، اگه میخواین با خیال راحت به ایرون
برگردین، اول درباره اونا تحقیق کنین. من در اختیار شما هستم و هر کاری از دستم بر بیاد، کوتاهی نمی کنم.
از او تشکر کردم. اول به »بریتیش بنک« رفتیم. وقتی دفترچه را به مسئول سپرده های ثابت دادم، نگاهی مردد به من
انداخت و با تعجب پرسید: حدود بیست سال از حسابتون برداشت نکردین!...
ادامه دارد..
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 چطوری لکه های روی ''تشک'' رو از بین ببریم؟
بدون استفاده از شوینده های شیمیایی و با کمک این ترفند خونگی میتونید همه لکه ها رو نابود کنید.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان
مناظره امام و جاثليق مسيحي
در اين مناظره حضرت رضا(ع) به روشي شگفت و زيبا دانشمند مسيحي را وادار به پذيرش يكتايي خدا ميكند و توحيد را از طريق آنچه مورد قبول آنان است، اثبات ميفرمايد. بدين گونه كه حضرت در اثناء مناظره فرمود: من هيچ گونه ناپسندي از عيسي(ع) سراغ ندارم مگر آنگه نماز و روزه حضرتش اندك بود. دانشمند مسيحي برآشفت و گفت دانش خويش را ضايع كردي زيرا عيسي هميشه روزها را روزه و شبها به عبادت ميگذراند. حضرت فرمود براي كسي نماز و روزه انجام ميداد در اينجا كلام دانشمند مسيحي قطع گشت و از سخن باز ايستاد زيرا متوجه شد كه قبول نماز و روزه از حضرت عيسي كه در كتابهايشان نيز آمده استبيانگر اين است كه آن حضرت خود را بنده خداوند ميدانسته استسپس حضرت فرمود چرا نميپذيري كه حضرت عيسي با اذن خدا مرده را زنده ميكرد دانشمند مسيحي در پاسخ گفت از اين جهت كه كسي كه مرده را زنده ميكند و كور مادرزاد و پيس را خوب ميكند او خدا است و شايسته پرستش استحضرت فرمود: اليسع پيامبر همين كار عيسي را انجام داده است روي آب راه رفت و مرده زنده كرد و كور مادرزاد و پيس را خوب كرد مردم او را خدا نگرفتند و حزقيل پيامبر نيز آنچه را از عيسي صادر شده است انجام داد و سي و پنج هزار نفر را زنده كرد. و ابراهيم خليل الرحمن چهار مرغ را ريزه ريزه كرد و هر قمستي را بر سر كوهي نهاد و مرغان را صدا كرد و همه به سوي او آمدند و موسي بنعمران كه با هفتاد نفر از اصحاب خود به سوي كوه «طور» رفته بودند پس از اينكه گفتند كه ما هرگز به تو ايمان نياوريم مگر اينكه خدا را آشكارا به ما بنمايي. صاعقه آنها را فرو گرفت و همگي سوختند. موسي عرضه داشت; پروردگارا من هفتاد نفر از بنياسرائيل را برگزيدم اگر تنها مراجعه كنم و اين خبر را به آنان بدهم مرا تصديق نخواهند كرد پس خداوند همه آنان را زنده ساخت.
اي جاثليق هيچ يك از آنچه را كه بيان شد، نميتواني منكر شوي زيرا كه اينها در تورات و انجيل و زبور و قرآن ذكر شده است اگر هر كس مردهاي زنده كرد و خوب نمايد كورمادرزاد و پيس و ديوانگان را شايسته پرستش باشد پس تمامي اينها را خدايان خود بگير، چه ميگويي؟
جاثليق گفت: حق با شماست و جز خداي يكتا خدايي نيست.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌟🔰🌟🔰🌟🔰🌟
#داستان_نماز
#شکایت_از_فقر
🔵شخصي آمد به نزد پيامبر اسلام (صلي الله عليه و آله)شكايت از فقر و نداري كرد
حضرت فرمود: مگر نماز نميخواني
عرض كرد من پنج وقت نماز را به شما اقتدا ميكنم،
حضرت فرمود: مگر روزه نميگيري
عرض كرد سه ماه روزه ميگيرم.
آن حضرت فرمود امر خدا را نهي و نهي خدا را امر ميكني يا به كدام معصيت گرفتاري
عرض كرد يا رسول الله حاشا و كلّا كه من خلاف فرمودهي خدا را بكنم
حضرت متفكرانه سر به جيب حيرت فرو برد ناگاه جبرئيل نازل شد
عرض كرد يا رسول الله حق تعالي ترا سلام ميرساند و ميفرمايد در همسايگي اين شخص باغيست و در آن باغ گنجشكي آشيانه دارد و در آشيانه او استخوان شخص بينمازي ميباشد به شومي آن استخوان از خانهي اين شخص بركت برداشته شده است و او را فقر گرفته است.
حضرت به او فرمود برو آن استخوان را از آنجا بردار، بينداز دور.
به فرمودهي آن حضرت عمل كرد بعد از آن توانگر شد.
مکیال المکارم
📚 داستان های آموزنده 📚 - Dastan
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
تلنگر ... 🌺
حبه انگور
روزی به مسجدی رفتیم
که امام مسجد دوست پدرم بود
گفت داستان بنا شدن این مسجد قصه عجیبی است ،
روزی شخص ثروتمندی دو کیلو انگور می خرد و به خدمتکار خود می گوید انگور را به خانه ببر و به همسرم بده
و خود شخص به سر کارش رفت ،
بعد الظهر از کار به خانه می آید
و می گوید لطفا انگور را بیاورید تا بخورم،
همسرش گفت
من و فرزندان انگور ها را خورده ایم ،
مرد گفت دو کیلو انگور خریدم یه دونه هم برای من نگذاشته اید !
از خانه خارج می شود
و همسرش او را صدا می زند
هیچ جوابی نمی دهد،
رفت املاک فروشی
جایی که زمین خرید و فروش می شود
گفت : یک قطعه زمین می خواهم در بهترین جای شهر
آن را خرید،
و رفت نزد پیمانکار ساختمان ، جهت ساخت و ساز
گفت بی زحمت همراه من بیایید
او را با خود برد و زمینی که خریده بود بهش نشان داد
به پیمانکار گفت می خواهم مسجدی برای من بنا کنید و همین الان هم جلو چشمانم ساخت و ساز را شروع کنید
پیمانکار تمام وسایل و کارگران را آورد و شروع کرد به کار کردن و ساخت و مسجد ،
مرد ثروتمند به خانه برگشت
زنش بهش گفت کجا بودی ؟
مرد گفت الان اگر بمیرم خیالم راحته،
شما حتی با یک دانه انگور هم بیاد من نیستید در صورتی که بین شما زنده هستم ،
چگونه انتظار داشته باشم بعد از مرگم مرا بیاد بیاورید و برایم صدقه دهید ؟
الان چهارصد سال است که این مسجد بنا شده ،
400 سال است و این مسجد صدقه جاریه برای آن مرد می باشد ،
چون از یک دانه انگور درس و عبرت گرفت .
ای انسان قبل از مرگ برای خود عمل خیر انجام بده
و به انتظار کسی منشین که بعد از مرگت کار خیری برایت انجام دهد ،
محبوب ترین مردم تو را فراموش می کنند حتی اگر فرزندانت باشند.😔
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
گریه حضرت نوح علیه السلام🏴
وقتی که حضرت نوح سوار کشتی شد، همه دنیا را سیر کرد، تا به سرزمین کربلا رسید، همینکه به سرزمین کربلا رسید، زمین کشتی او را گرفت، بطوری که حضرت نوح ترسید غرق شود، دستها را به دعا و نیایش برداشت، وپروردگارش را خواند و عرضکرد:
خدایا، من همه دنیا را گشتم، مشکلی برایم پیدا نشد، ولی تا به این سرزمین رسیدم ترس و وحشت عجیبی برایم ظاهر گشت، و بدنم لرزید و خوف شدیدی تمام وجودم را گرفت، که تا بحال اینجوری نشده بودم، خدایا علتش چیست؟
✔️حضرت جبرئیل نازل شد و فرمود:
ای نوح! در این سرزمین سبط خاتم پیغمبران و فرزند خاتم اوصیاء کشته می شود. و روضه کربلا را خواند.
حضرت نوح منقلب گشته و اشکهایش سرازیر شد و فرمود: ای جبرئیل قاتل او کیست که اینگونه ناجوانمردانه حسین را بشهادت میرساند؟!
حضرت جبرئیل فرمود:
او را کسی که نفرین شده اهل هفت آسمان و هفت زمین است می کشد.
حضرت نوح (درحالیکه ناراحت وگریان بود) قاتلین او را لعنت کرد، و کشتی براه افتاد تا به کوه جودی (حرم شریف حضرت امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) است.) رسید و در آنجا ایستاد.
📚بحارالانوار: ج۴۴، ص۲۴
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
از همین الان خدای تقلبه :)))
واقعا ترفندش منحصر به فرده 😅
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در شرایط ضروری که باتری ضعیف شده و خودرو استارت نمیخوره و دسترسی به جایی ندارید از این ترفند استفاده کنید🤔
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_177
گفتم: بله مگه اشکالی پیش اومده؟
با خوشرویی گفت: آقا، خیلی هم خوشحال هستیم که به بانک ما اعتماد کردین.
سپس مرا نزد رئیس بانک برد. از من استقبال کرد و به مسئول حسابداری دستور داد حسابم را بررسی کند، عالوه
بر سودی که حدود یک صد هزار و دویست پوند شده بود و به حسابم واریز کرده بودند یک اتومبیل هم برنده شده
بودم که سی هزار پوند قیمت آن بود. چون از موعد تحویل اتومبیل حدود ده سال گذشته بود معادل آن را به حسابم
ریختند.
وقتی سعید دید مبلغ دویست و پنجاه هزار پوند در حسابم دارم، گفت: می دونین پوند و دالر تو ایرون چنده؟
گفتم: درست نمی دونم، مسلما مثل سابق نیست. حدس می زنم کمی بیشتر باشه.
سرش را به نشانه تأسف تکان داد و گفت: تو ایرون پوند حدود دویست تومن، و دالر نزدیک به یک صد و چهل
تومن ارزش پیدا کرده. باورش خیلی مشکل بود. گفتم: شاید اشتباه می کنین. چنین چیزی امکان نداره.
گفت: نه اشتباه نمی کنم. البته به همین نسبت، همه چیز گرون شده و درومدها هم فرق کرده. محیط بانک جای
مناسبی برای بحث و گفت و گو درباره اقتصاد ایران نبود. من هم در آ» حال، چندان مایل نبودم بدانم وضع اقتصاد
ایران چگونه است. با وضعیتی که داشتم، همه افکارم بی تابانه حول یافتن اثری از بهادر، دیدار با او، بازگشت به وطن
و دیدار بستگان، خویشان و آشنایان دور می زد.
خالصه مبلغ پنج هزار پوند از دفترچه ام برداشت کردم و به اتفاق سعید به یکی از فروشگاه های معروف خیابان
آکسفورد رفتم. لباس ها چنان متنوع شده بود که برای انتخاب دچار سردرگمی شده بودمو ذهن من روی چیزهایی
دور می زد که بیست سال قبل می پسندیدم ولی اثری از آن مدل ها وجود نداشت. باالخره دو دست کت و شلوار و
کاپشن و پیراهن و کفش خریدم که نسبت به گذشته، تا آنجا که به خاطر داشتم، دو برابر شده بود. آنچه خریده
بودم، داخل یک چمدان بزرگ گذاشتم و از سعید خواهش کردم مرا به یکی از هتل های نزدیک هایدپارک برساند.
سعید هر چه اصرار کرد که طی اقامتم در لندن در آپارتمان او بمانم، نپذیرفتم. تشکر کردم و گفتم چون اقامت من
در لندن مشخص نیست، در هتل راحت تر هستم.
به آپارتمان او برگشتیم. وسایلم را که عبارت از دست نوشته ها، پاسپورت و شناسنامه بود، برداشتم. سعید مرا به
هاید هتل رساند. برای چندمین بار به خاطر مهمان نوازی اش تشکر کردم. شماره تلفن آپارتمان و محل کارش را به
من داد و گفت اگر او را در جریان کارهایم بگذارم، خوشحال می شود. خواهش کرد بقیه سرگذشتم را بنویسم و
بدون کوچکترین تردیدی گفت: داستان شما اگه به چاپ برسد پرفروش ترین کتاب می شه.
هاید هتل را به دلیل آشنایی با محله کنزینگتون، انتخاب کردم. در کشورهای بیگانه اگر کسی زبان بداند، به هیچ
مشکلی برنمیخورد و من خوشبختانه زبان می دانستم. بعد از ارائه پاسپورت که از تاریخ اعتبار آن حدود هجده سال
گذشته بود، مسئول هتل از پذیرفتن من معذرت خواست. وقتی کارت آزادی را که اقامت موقت من در آن قید شده
بود نشان دادم، اجازه داد فرم مخصوص پذیرش را تکمیل کنم.
سپس پیش خدمت چمدانم را برداشت و مرا به اتاق 141 طبقه دوم راهنمایی کرد. خوشبختانه اتاق پنجره ای رو به
هایدپارک و خیابان همجوارش داشت. مدتی کنار پنجره ایستادم. به یاد اولین روزی افتادم که با سیما به هایدپتارک
آ«ده بودیم اندکی بعد خود را در آینه قدی اتاق دیدم. سال ها از آینه دور بودم و دوست داشتم خودم را برانداز
کنم. تازه متوجه شدم بیست سال زندان چقدر روی چهره و رنگ و رویم اثر گذاشته است. موهای بلند و نامرتبم....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_178
وحشت انگیز بود. بلافاصله به یکی از آرایش گاه های خیابان کنزینگتون رفتم و به قول معروف سر و صورتم را صفا
دادم. به هتل برگشتم. دوش گرتفم؛ کمی استراحت کردم. سپس تلفنی سفارش ناهار دادم. بعد زا صرف ناهار، باز
هم روی تخت دراز کشیدم. به آقای میرفخرایی فکر می کردم. اگر او و خوانواده اش در لندن نباشند، از هیچ کس
دیگر نمی شود سراغ سیما را گرفت.
به فکر رسید به خانه دکتر زنگ بزنم. شماره تلفن او را هنوز به خاطر داشتم؛ همان شماره ای که در ذهنم مانده بود،
درست بود. شمار را گرفتم. زنی مسن به زبان انگلیسی از من خواست خودم را معرفی کنم. سراغ آقای میرفخرایی
را گرفتم. وقتی گفت همان جا زندگی می کنند، خیالم راحت شد. ساعت سه بعد از ظهر یکی از لباس هایی را که
خریده بودم، پوشیدم و کراوات زدم. مدتی روبروی آینه ایستادم؛ باور نمی کردم روزی دوباره شیک بپوشم. گرد
پیری روی سر و صورتم نشسته بود با لباس و آرایش نمی شد آن را از بین برد، ولی احساس می کردم از روحیه
خوبی برخوردار هستم. ساعت از سه بعد از ظهر گذشته بود. از هتل خارج شدم. با اولین اشاره، تاکسی در برابرم
توقف کرد. سوار شدم و گفتم: »های بری خیابان رونالدز، شماره 205،برایم عجیب بود که هنوز آدرس خیابان
دکتر میرفخرایی را به خاطر داشتمو از هتل تا های بری حدود نیم ساعت طول کشید. در این مدت فکر می کردم
رفتار خانواده میرفخرایی با من چگونه خواهد بود و من باید چه عکس العملی نشان دهم. تاکسی مقابل شماره 205
خیابان رونالدز توقف کرد. بعد از پرداخت کرایه که نسبت به گذشته تقریبا سه برابر شده بود، پیاده شدم. خانه
ویالیی دکتر میرفخرایی را که کمی تغییر یافته بود، پیدا کردم. تقریبا یقین داشتم سیما و بهادر در لندن نیستند، ولی
یک لحظه این فکر از ذهنم گذشت که شاید آنها در خانه دکتر باشند. با اشتیاقی که توام با دلهره و اضطراب بود،
زنگ زدم. همان صدایی که با من حرف زد، از آیفون شنیده شد. پرسید چه کسی هستم. به فارسی گفتم: ببخشید،
آقای دکتر میرفخرایی تشریف دارن؟
او هم به فارسی ولی با لهجه انگلیسی گفت: بله، شما کی هستین؟
خواهش کردم چند لحظه دم در وقتش را به من بدهد. اندکی بعد، در به روی پاشنه چرخید. زنی تقریبا سی و هفت
هشت ساله در آستانه در ظاهر شد؛ چهره اش خیلی آشنا به نظر می آمد. شک نداشتم بارها او را دیده ام اما در آن
لحظه او را نشناختم. خیلی مودب سالم کردم و با معذرت از اینکه مزاحمشان شدم، گفتم: منزل آقای دکتر
میرفخرایی اینجاست؟
از نگاه و حالت صورتش فهمیدم او هم به مغزش فشار می آورد تا مرا بشناسد گفت: بله، درست اومدین. شما ..
گفتم: من خسرو هستم.
از تعجب ابروهایش را بالا برد، دهانش باز ماند. مدتی به من خیره شد و گفت: وای خدای من، چقدر تغییر کردین،
چقدر پیر شدین، من نرگس هستم. منو نشناختین؟
گفتم: شما هم خیلی فرق کردین. به هر حال، بیست سال زندون بریکستون و تبعید تو جزیره که حال و روز آدم رو
بهتر از این نمی کنه؛ همین که زنده موندم، خوشحالم.
او با نرگسی که بیست سال پیش دیده بودم خیلی فرق داشت، کمی پاق شده بود و چروک های گوشه چشمانش
حکایت از این می کرد کم کم جوانی و شادابی را پشت سر گذاشته است....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_179
نرگس با خوشرویی مرا به داخل دعوت کرد. گفتم: مزاحم نمی شم؛ فقط اومدم سراغ بهادر رو بگیرم. اصرار داشت
داخل شوم باالخره با اکراه دعوتش را پذیرفتم. وقتی با نرگس وارد هال شدم، مادرش هاج و واج نگاهم کرد. نرگس
رو به او گفت: نشناختی مامان؟
مادر نرگس چند لحظه به من خیره شد؛ یک مرتبه گفت: خسرو خان! شما هستین؟
گفتم: بله، من هستم. آخرین بار که شما رو دیدم تو سالن دادگاه بود؛ درست بیست سال پیش. انگار خیلی پیر شدم؛
درسته؟
سرش را به نشانه تأیید تکان داد و همراه با آهی تأسف بار اشاره کرد روی مبل بنشینم. سراغ دکتر را گرفتم. در
حالی که مادر و دختر نگاه از من بر نمی داشتند و حالتی شگفت زده پیدا کرده بودند، دکتر هم از اتاقش بیرون آمد.
آخرین بار که او را دیده بودم پنجاه و پنج سال داشت. بعد از بیست سال، همچنان سرپا و سرحال به نظر می آمد. به
محض این که مرا دید، شناخت. او هم مرتب سرش را تکان می داد و افوس می خورد. نرگس برایم پای آورد. قبل
از اینکه دکتر از من درباره زندان و چگونگی گذراندن محکومیتم بپرسد، گفتم: باالخره هر چه بود، گذشت و غیر از
خودم کسی رو مقصر نمی دانم. شنیدم رژیم ایرون عوض شده و عده از ای ارتشیا و سردمدارای حکومت گذشته به
کشورهای مختلف مهاجرت کردن؛ گمون نمی کنم سرهنگ و خونواده اش با توجه به سابقه ای که سرهنگ داره تو
ایرون باشن. به همین خاطر اومدم سراغ بهادر رو بگیرم ، و همین.
دکتر که مرتب افسوس می خورد گفت: بله، ایرون دیگه اونی نیست که تصور می کنی همه چیز تغییر کرده.
گفتم: تا حدودی خبر دارم؛ فقط می خوام بدونم که بهادر که الان 24 سال داره کجاست؟ ایرونه یا جای دیگه؟
آقای میرفخرایی اشاره کرد چایم را بنوشم سپس گفت: بعد از اون که تو به زندون افتادی و محکومیتت قطعی شد و
سیما با اون وضع غم انگیز از تو طلاق گرفت، به گمون این که استودیو رانک او رو می پذیره، خودش را در اوج
شهرت می دید، در صورتی که استودیو رانک نه تنها قبولش نکرد بلکه از او شکایت هم کرد، چون او را باعث قتل
آلبرت می دونست. خلاصه سرتون رو درد نیارم. دو ماه بعد، سیما کم کم به خود اومد ولی دیگه پشیمونی سودی
نداشت. وقتی هم خواست به ملاقاتت بیاد و از تو معذرت بخواهد، راضی نشدی او رو ببینی.
دکتر ساکت شد. نرگست گفت: سه ماه بعد، سرهنگ استعفا داد و همه به ایرون برگشتن. دو سال بعد، سیما با یه
افسر خلبان که زنش رو بر اثر تصادف از دست داده بود، ازدواج کرد و از او یه دختر دارد. گفتم: نمی خوام بدونم به
سر سیما چه اومده. یا الان کجا هستن. آیا بهادر با او زندگی می کنه؟
نرگس گفت: بعد از انقلاب ایرون سرهنگ رو دستگیر کردند و گویا تو زندون سکته کرده. سیما و مادر و برادر و
شوهرش و بهادر، اول به آمریکا رفتن سه سال بعد ، به کانادا مهاجرت کردن و حالا، سیما و بهادر تو کانا زندگی می
کنن. همون طور که گفتم سیما یه دختر به نام سوزان داره که الان باید چهارده ساله باشه.
در حالی که امیدم برای دیدن بهادر قطع شده بود، نرگس ادامه داد: همون طور که می دونین من و سیما با هم
دوست بودیم. تا پنج شش سال پیش، به وسیله نامه با هم تماس داشتیم. سیما و شوهرش تو یه شرکت کار می کنن
و تا اونجا که خبر دادرم، بهادر ادامه تحصیل می ده.
به دکتر میرفخرایی گفتم: من فقط سه ماه اجازه اقامت تو انگلستان رو دارم، باید برگردم ایرون. نمی دونم می تونم
به کانادا برم یا نه.
دکتر گفت: اگه پول داشته باشی، هر جای دنیا می تونی بری الان حرف اول و آخر رو پول می زنه....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_180
فتم: پول به اندازه کافی دارم، ولی پاسپورتم اعتبار نداره و مسلما گرفتن ویزا سخته.
دکتر گفت: بهتره با سفارت کانادا در میون بذاری؛ شاید مشکلی وجود نداشته باشه.
در حالی که کلافه بودم، با ناامیدی از نرگس خواهش کردم آدرس سیما را به من بدهد. نرگس چند لحظه فکر کرد
و گفت: امیدوارم برای انتقام گیری نباشه.
خندیدم و گفتم: نه دیگه حماقت نمی کنم. بیست سال پیش هم نمی بایست دچار احساسات می شدم بلکه باید سیما
رو طالق می دادم.
آدرس را گرفتم و بعد از تشکر، به هتل برگشتم. ناامیدی بر دلم سایه افکنده بود. در این فکر بودم از چه راهی می
توانم خودم را به کانادا برسانم. یک مرتبه تصمیم گرفتم از قید بهادر بگذرم و به ایران برگردم اما شوق دیدن بهادر
و وسوسه این که وقتی سیما مرا ببیند، چه واکنشی نشان خواهد داد، مرا از تصمیم منصرف کرد.
در حالی که ناامید بودم، شماره تلفن چند آژانس و تورهای مسافرتی را از دفتر هتل گرفتم و شرایط رفتن به کانادا
را جویا شدم. با وضعیتی که من داتشم، سفر به کانادا بسیار مشکل بود. با سعید تماس گرفتم و از او راه چاره
خواستم. سعید ساعت هشت شب به هتل آمد. آن قدر احساس تنهایی می کردم که از دیدن او خوشحال شدم. بی
اختیار او را بوسیدم و خواهش کردم کمکم کند. سعید گفت: اون قدر تحت تأثیر قصه شورانگیز شما قرار گرفتم که
بدم نمیاد خودم هم یکی از قهرمانای داستانتون باشم.
با هیجان افزود: وقتی تلفن کردین، فوری به سفارت کانادا زنگ زدم. چون شما مدت بیست و پنج ساله که مقیم
انگلستان هستین و از وضع مالی خوبی برخوردارین، برای گرفتن ویزا به مشکلی بر نمی خورین.
پرسیدم: خب ، حالا چه باید بکنم؟
سعید قول داد روز بعد مرا به سفارت کانادا ببرد. امید داشت گرفتن ویزا کار چندان مهمی نباشد.
آن شب تا ساعت یازده با سعید بودم. شام را با هم خوردیم و یک ساعتی در خیابان اکسفورد قدم زدیم. سعید
مرتب مرا دلداری می داد و هنگام خداحافظی بار دیگر امیدوارم کرد.
آن شب در هاید هتل تنها بودم. چون سال ها به تنهایی عادت کرده بودم، برایم مهم نبود. تا ساعتی از نیمه شب،
کانادا و چهره 24 ساله بهادر را در قالب های متفاوت جلوی چشمانم مجسم می کردم و به خودم می گفتم: آیا بهادر
می داند پدرش زنده است؟ سیما نامی از از من نزد او برده است؟ وقتی با سیما روبرو شوم، چه عکس العملی نشان
خواهد داد و من چه باید بگویم ...
ساعت هشت صبح، طبق قرار، سعید به دنبالم آمد. به اتفاق به سفارت کانادا که در حوالی میدان »ترافالگار« بود
رفتیم. سعید مانند یک انگلیسی به همه امور وارد بود، می دانست با چه کسی باید درباره گرفتن ویزا صحبت کند.
باالخره بعد از گفت و گوی بسیار که حدود یک ساعت طول کشید، فهمیدم به دو طریق می توانم به کانادا بروم اول
این که چون به اندازه کافی پول داشتم و دارای مدرک پزشکی بودم، اگر تقاضای پناهندگی می کردم، خیلی راحت
می پذیرفتند. راه دوم این بود که گذرنامه جدید ارائه دهم.
بدون کوچکترین تردیدی راه دوم را انتخاب کردم. سعید معتقد بود که راه اول بهتر است، زیرا با شناختی که از
اعضای سفارت ایران داشت، فکر می کرد زمان زیادی صرف صدور گذرنامه جدید بشود. با وجود اینکه سعید مرا
نسبت به مسئولین سفارت بدبین کرده بود، روز بعد تنها به سفارت مراجعه کردم. محل سفارت همان خیابان سابق
بود ولی نما و تابلوی آن تغییر کرده بود. متصدی اطالعات مرا به قسمت دبیرخانه راهنمایی کرد. با ورود به قسمت....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هدایت شده از گسترده پُربازده اُفق
زنباحجابمانندگوهر درصدفاست😍
خانمهایچادری #طـوووفـان داریم♨️
انتخاب بهترین چــادرها در کانال ما👇
💖💖💖💖چادر لبنانی💖💖💖💖
❤️❤️❤️چادر حسنا و جده❤️❤️❤️
🌸🌸چادر دانشجوییو شقایق🌸🌸
🌟چادر عربیولیانوبحرینیوحریر🌟
روی چادری که دوسِش داری بزن👆👆
http://eitaa.com/joinchat/1196228609Ce36ce60469
چادر را از #معتبرترین و #پرسابقهترین کانال ایتا خریداری کنید🍀👆🍀
هدایت شده از .
ایزن بهتو ازفاطمه اینگونه خطاب است
ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است
فرقی نداره چادری هستی یا نه بزن روی
چادر ببین تورو کجا میبره👇
⚫️
⚫️
⚫️ ⚫ ⚫️
⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️⚫️ ⚫️⚫️⚫️⚫️
⚫️ ♦️♦
♦️
سری در این دعوته حتماً ببین چیه🎁👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 تست سلامت ستون فقرات
• طبق گیف از بخش انتهایی کمر ۱۰ cm اندازه گرفته و نشانه گذاری کنید. حال خم شده و فاصله همان خطوط را اندازه بگیرید ؛ اگر بیشتر از ۱۵ cm باشد ستون فقرات شما سالم است !
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662