eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
به سیما که در پی خراب شدن اتومبیلشان سر راه من سبز شده بود، به لندن ف دانشکده پزشکی ، باغ مارشال و آلبرت که همه دست به دست داده و مرا به زندان انداخته بودن، فکر کردم. بعضی وقت ها آن قدر در سرگذشتم غوطه ور می شدم که دیگر چیزی نمی فهمیدم و می خوابیدم . چه شب ها که تا صبح بیدار می ماندم. تقریبا همه چیز برایم به صورت خواب و خیال در آمده بود. بی آن که بخواهم زندگی گذشته از من فاصله گرفته بود. گاه می کوشیدم در عالم خیال به گذشته برگردم و علت این جدایی را پیدا کنم ف ولی هیچ وقت به جایی نمی رسیدم. حدود پنج ماه بود که در زندان عمومی بودم . یک روز که برای هواخوری ما را به محوطه باز زندان برده بودن، سرهنگ اسمیت و معاونش سروان مایکل، برای بازدید آمدند. آن روز رئیس بند سعی داشت همه کارها به نحو مطلوب انجام شود تا مورد مواخذه قرار نگیرد. وقتی سوت سرنگهبان به صدا در آمد ، به صف شدیم. بعد از حضور و غیاب خواستیم وارد ساختمان زندان شویم ، که یکی از نگهبان ها به من اشاره کرد از صف خارج شوم. کسانی را از صف خارج می کردمد که خطایی از آنها سرزده بود و می خواستند او را تنبیه کنند یا به انفرادی بفرستند. از تعجب داشتم دیوانه می شدم . بعد از این که همه رفتند، مرا نزد رئیس زندون و معاونش بردند. خیلی مودب سلام کردم. رئیس بعد از چند لحظه سکوت ، گفت :" خب ، چطوری دکتر؟ با گزارشی که درباره تو دادن ، ظاهراً تا به حال ادم سر به راه و مطیعی بودی." گفتم : " بله قربان" مرا تحسین کرد و به سروان مایکل گفت :" فردا او رو به بهداری معرفی کنین." رئیس حتی صبر نکرد نظر مرا بپرسد. فرصت نداشتم از لطفی که کرده بود تشکر کنم . به هرحال خیلی خوشحال شدم. آن شب بروس و جرج و برایان هم از این که می خواستم به بهداری منتقل شوم، اظهار خوشحالی کردند. بروس که تجربه بیشتری داشت گفت :" اگه مسئولین بخوان زیاد به تو محبت داشته باشن شاید تو همون اتاقی برات در نظر بگیرن." از این که از بی کاری نجات پیدا کرده بودم و می خواستند مرا به کار پزشکی بگمارند خوشحال بودم . روز بعد، پس از خوردن صبحانه ، یکی از نگهبانان به سراغم آمد و مرا نزد رئیس سند، سروان گریس برد تا اوراقی را امضا کنم. سپس مرا به بهداری بردند. بلوک h را که درست وسط بقیه بلوک های زندان قرار داشت ، به بهداری اختصاص داده بودند. بخش های تزریقات ، اورژانس ، اکسیژن و همچنین داروخانه در طبقه اول و دوم بودند. رئیس بهداری ، دکتر "لیمون" یک نظامی بود. آن طور که می گفتند در جنگ جهانی دوم مجروحین زیادی را مداوا کرده بود. ادمی مستبد و بکدنده بود و با هر کس حرف می زد یا دستوری می داد، هرگز تکرار نمی کرد. اگر کسی در وهله اول منظور او را متوجه نیم شد، مثل شیر نعره می کشید. وقتی به اتاقش رفتن در حال صدور جواز فوت یکی از زندانیان بود که شب گذشته خودکشی کرده بود. بعد از اینکه کارش تمام شد، به من گفت: " در کجا فارغ التحصیل شدی؟" گفتم :گ یونیورسیتی، قربان ...... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
پرسید: " کی ؟" جواب دادم : " حدود ده ماه پیش قربان " لبش را بین دندانش گرفت . حدود چند دقیقه اوراقی را که متعلق به من بود، زیر و رو کرد و دوباره پرسید:" پزشک عمومی هستین؟" گفتم : " بله قربان" خیلی جدی ، در حالی که اخمش در هم بود، گفت :" شما اول یه زندونی هستین بعد یه پزشک ، تعهد دارین به وظایف پزشکی تون خوب عمل کنین." گفتم :" بله قربان" گفت :" شما چند هفته بصورت دستیار با دکتر"گلن" کار می کنین ، وقتی متوجه شدین معاینه و مداوای زندونیا چگونه انجام میشه مستقل کار کنین. گفتم:بله قربان هر چه شما دستور میدین. به نشانه رضایت سرش را تکان داد و گفت:شبا به بند خودتون برمیگردین یا در صورت رضایت همین جا در قسمت بالا براتون جایی در نظر میگیریم. هر چه گفت اطاعت کردم.مرا به اتاق دکتر گلدن که مشغول معاینه بیماران زندانی بود برد و معرفی ام کرد.همان ساعت روپوش سفید پوشیدم و به عنوان دستیار مشغول کار شدم.بیماری زندانیان بیشتر سرما خوردگی بود و به علت کمبود ویتامین معموال معالجه شان طول میکشید.و تب و لرز آزارشان میداد.عده ای هم از زخم معده و دردهای کلیه و مثانه و اثنی عشر رنج میبردند.گاهی هم زخم و جراحاتو شکستگی استخوان در اثر ضرب و شتم مامورین یا زد و خورد خود زندانیان با هم دیده میشد.علاوه بر من و دکتر گلن دو مسئول پانسمان یک پزشک متخصص گوش حلق و بینی و حدود ده دوازده پرستار مرد و چند نفری هم در داروخانه کار میکردند.بعد از حدود دو هفته دکتر گلن تایید کرد میتوانم به تنهایی از عهده ویزیت بیماران بر آیم.در پی آن بار دیگر رییس بهداری مرا به اتاقش فرا خواند و بعد از تذکرهای ضروری درباره قوانین حاکم بر اوضاع گفت:بهداری هم در واقع یکی از بندای زندونه.سپس دستور داد میز و وسایل معاینه ام را جدا کنند و از آن روز به بعد بیماران را شخصا معاینه میکردم و بعد از تشخیص برایشان نسخه مینوشتم. بین پزشکان فقط من محکوم و زندانی بودم.بقیه که 4 نفر بودند ساعت 0 بعدازظهر دست از کار میکشیدند و بهداری را ترک میکردند.پزشکان انگلیسی مرا به چشم یک محکوم نگاه میکردند و هرگز با من هم صحبت نمیشدند.حتی بعضی اوقات مورد تمسخر قرارم میدادند و مرادست می انداختند و من در برابر آنها جز خونسردی چاره ای نداشتم. بعد از حدود 3 ماه سرهنگ اسمیت رییس زندان موافقت کرد از بندd به بند h که د رهمان بلوک بهداری بود منتقل شوم.برای اینکه فرصنی نداشته باشم با هم اتاقی هایم خداحافظی کنم اجازه ندادند خودم برای جمع کردن وسایل به بند برگردم.یکی از نگهبانان وسایلم را آورد و یکی از سلولهای انفرادی طبقه سوم را به من اختصاص دادند.سلول انفرادی بلوک c یعنی همان که ماههای اول در آن بودم بهتر بود زیرا یک دستشویی و یک دوش داشت که کنار توالت فرنگی گذاشته بودند.بعدا یک میز کوچک و یک صندلی هم برایم آوردند.... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
هر روز ساعت 6 از خواب بیدار میشدم .بعد از صرف صبحانه که کمی بهتر از صبحانه بند d بود ساعت 8 نگهبانان در سلولم را باز میکردند و مرا به قسمت بهداری تحویل میدادند.سپس سر ساعت 6 بعدازظهر پس از بازرسی بدنی مرا به داخل سلولم برمیگردادند و در را قفل میکردند.هفته ای3 بار طبق مقررات به هوا خوری میرفتیم.من دور از بقیه فقط به ورزش میپرداختم و کاری به هیچکس نداشتم.نگهبانان بهداری هر 6 ماه یکبار عوض میشدند مبادا با پرسنل بهداری یا بعضی از محکومین که برای مداوا می آمدند رابطه برقرار کنند.من دیگر حتی حساب و کتاب هفته ها و ماهها را نگه نمیداشتم.افکارم مثل گل کوزه گری در قابل روزهای هفته شکلهای مختلف بخود میگرفت .روزنامه و مجله به اندازه کافی در دسترسم بود معمولا تا نیمه های شب خودم را با آنها سرگرم میکردم و روی خبرهای سینمایی دقیق میشدم تا شاید خبری از سیما کسب کنم اما هرگز نام او را در جایی ندیدم.بروس و برایان و جرج گاهی بین بیماران بهداری می آمدند.چون مدتی هم سلول بودیم نسبت به آنها احساس خویشاوندی داشتم برایشان داروهای اعصاب و گاهی هم مخدر که بر خلاف مقررات بود تجویز میکردم.چند مرتبه تصمیم گرفتم برای مادرم نامه بنوسیم ولی با این فکر که مشکلی بر مشکالتم افزوده میشود و تحمل سرزنش را ندارم از نوشتن منصرف شدم.بیشتر از هر چیز به بهادر فکر میکردم و سیما را مسبب اصلی آنهمه بدبختی میدانستم.زندگی در زندان متنوع نبود.برای من که تقریبا با بقیه فرق داشتم هر روز مثل گذشته یکنواخت میگذشت.ظرف 5 سال هیچ اتفاق قابل توجهی نیفتاد.فقط چهره بهادر را هر سال یک سال بزگتر در ذهنم مجسم میکردم.طی 5 سال با بسیاری از زندانیان که به بهداری می آمدند دوست شده بودم بعضی از آنها مرا به اسم کوچک صدا میزدند.البته اولیای زندان از این کار آنها خوششان نمی آمد.بین آنها جوانی بود حدودا هم سن و سال خودم به نام استیو که بخاطر دزدی مسلحانه و مجروح کردن چند پلیس به 15 سال حبس محکوم شده بود2 سال قبل از اینکه به زندان بیفتد ازدواج کرده بود و 4 روز پس از زندانی شدن همسرش پسری به دنیا آورده بود که هنوز او را ندیده بود.استیو از درد معده رنج میبرد لااقل هفته ای یکبار به بهداری می آمد و هر بار کلی برایم حرف میزد.مقرارت زندان به محکومین اجازه نمیداد با پزشکان عالوه بر مسایل ضروری به درد دل بنشینند ولی استیو گوشش بدهکار نبود.من به استیو علاقه مند شده بودم دلم میخواست بیشتر او را ببینم بهمین خاطر از مسئولین زندان خواستم به او اجازه دهند هر وقت احساس درد کرد بدون تشریفات درخواست به بهداری مراجعه کند. استیو یکروز بمن گفت قصد فرار دارد.به او خندیدم و گفتم فرار از زندان بریکستون غیر ممکن است. خیلی جدی گفت:اگه تو کمکم کنی غیر ممکن نیست. کنجکاو شده ام از نقشه اش سردربیاورم گفتم:از من چه کمکی بر میاد؟ گفت:فقط یه شیشه اسید نیتریک میخوام. گفتم:از عهده من خارجه تو هم فکر فرار رو از سرت بیرون کن. آنروز فرصت کافی نبود درباره نحوه فرارش با من صحبت کند.بار دیگر که به بهداری آمد دور از چشم نگهبانان نامه ای بمن داد و سفارش کرد در اوقات فراغت آنرا با دقت بخوانم.نوشته بود همسرش دارد از دست میرود دو خواهرش که سرپرستی آنها به عهده او بودند در آستانه فحشا هستند و مادرش رو به مرگ است.اگر بتواند فرار کند همه چیز آماده است از انگلستان به یک کشور دیگر برود.اضافه کرده بود اگر مقداری اسید نیتریک در اختیارش بگذارم با نقشه ای که دارد حتما موفق به فرار میشود.... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
با اینکه برایم مشکل و شاید هم غیر ممکن بود بخاطر همسر مادر و خواهرانش تصمیم گرفتم اینکار را برایش انجام دهم.از آن پس مرتب فکر میکردم از چه راهی میتوانم کمکش کنم تقریبا 6 ماه گذشته بود استیو هر بار که به بهداری می آمد موضوع را تکرار و عاجزانه التماس میکرد.پافشاری او مرا تحت تاثیر قرار داد به دروغ متوسل شدم.از یکی از پزشکان آزاد که تا حدودی با من خوب تا میکرد خواهش کردم جهت آزمایش مقداری اسید نیتریک برایم بیاورد.او با توجه به اطمینانی که در پی 5 سال اشنایی داشت و مرا بخصوص بعنوان یک آدم ارام میشناخت گرچه ممنوع بود یک شیشه اسید برایم آورد.منهم آنرا در اختیار استیو گذاشتم و دعا کردم که موفق شود.از آن پس اثری از استیو ندیدم تا دو ماه بعد که مامورین ویژه حوره ریاست به طرز وحشیانه ای به سلولم ریختند و آنجا را زیر و رو کردند سپس با خشونت هر چه تمامتر به دستم دست بند زدند و مرا به اتاق رییس زندان بردند.از وقتی به زندان افتاده بودم این سومین بار بود که او را میدیدم.با همان ژست همیشگی اش رو بمن کرد و گفت:بیچاره شدی پدرت در اومد استیو همه چیزو اعتراف کرد گفت که تو اسید نیتریک در اختیارش گذاشتی و حتی فرمول ساختن بمب رو به او یاد دادی. تازه فهمیدم قضیه چیست کتمان بی فایده بود. اسمیت گفت:طبق مقررات زندان بدون هیچگونه تخفیف 10سال به جزیره تبعید میشی ولی اگه بکی چه کسی اسید د راختیارت گذاشته شاید درباره تو تجدید نظر کنم.من فقط سکوت کردم اسمیت هر چه اصرار کرد چیزی نگفتم.با عصبانیت دستور داد مرا به سلول انفرادی ببرند.مامورین در حالیکه مرا زیر مشت و باطوم گرفته بودند به سلول انفرادی مخصوص فراریان که در زیرزمین تشکیالت زندان قرار داشت بردند.سلولی بود تاریک به ابعاد دو در یک و نیم متر با دیوارهای خیس تا مدتی چشمانم را جایی را نمیدید رفته رفته به تاریکی عادت کردم.انواع حشرات ریز و درشت در کف و سقف و دیوار آن اتاق لانه داشتند.ازتار عنکبوتها معلوم بود مدتها این سلول بی زندانی بوده است.ناله و التماس و داد و فریاد بعضی از محکومین که به زمین و زمان بد میگفتند دلهره آورد بود.هر چه میخواستم خود را به بی عاری و بی قیدی بزنم امکان نداشت.بارها در فیلمهای سینمایی دیده بودم چگونه محکومی را به سیاهچال می اندازند و همیشه فکر میکردم درباره آنها اغراق میکنند اما جاییکه من بودم به مراتب از سیاهچال قرون وسطی بدتر بود.یک شب آن برابر بود با همه آن 5 سال.خوشبختانه بیش از یکشب در سلول انفرادی محکومین فراری نبودم.روز بعد مامورین مرا با خشونت به اتاق سروان مایکل معاون زندان بردند.وسایل شخصی ام روزی میز بود سروان مایکل گفت:شانس آوردی که کشتی همین امروز عازم جزیرست وگرنه مجبور بودی مدتی بیشتر توی اون انفرادی بمونی. در دلم گفتم از این شانسها زیاد آورده ام ولی قدرش را ندانستم. به دستور سروان مایکل لباس مخصوص تبعدیان را که زرد راه راه بود پوشیدم به دستم دست بند زدند.سپس مرا به محوطه حیاط زندان بردند.حدود 42 نفر دیگر از محکومین نیز آماده تبعید بودند. از وقتی بزندان افتاده بودم هرگز نگهبانان و مامورین حفاظت را آنچنان شتاب زده و خشن و محتاط ندیده بودم.بما اجازه نمیدادند حتی نگاهی به چپ و راست بی اندازیم هر دو نفر را با یک دستبند بهم بستند.محکومی که دست راستش به دست چپ من بسته شده بود آدم خطرناکی به نظر می آمد.مامورین مرتب او را کتک میزدند و گاهی نوک باطوم نصیب منهم میشد.وقتی دستور سوار شدن دادند ناگهان یکی از محکومین به نگهبانی که ما را شمارش میکرد حمله ور شد.چنان او را زیر مشت و لگد گرفت که خدا میداند چه بر سر او آمد.من دیگر او را ندیدم.اتوبوس... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔻 یکی از بهترین میوه‌ها در ماه‌های سرد سال، خرمالو است ! • خرمالو علاوه بر اینکه کم‌خونی را ازبین میبرد و چربی خون را کاهش میدهد در فصل سرما از سرماخوردگی و آنفولانزا هم پیشگیری می‌کند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
❌قابل توجه اعضای کانال❌ 📣بنابر دستور مقام معظم رهبری مبنی بر حمایت از تولیدات داخلی🇮🇷 🚨دست به دست هم میدهیم و از فروشگاه بنی فاطمی حمایت میکنیم✋♥️ 🛍معتبر ترین فروشگاه آنلاین و حضوری چادر مشکی، تولید داخل کشور💪 حمایت از تولید کننده ایرانی🇮🇷👇 http://eitaa.com/joinchat/1196228609Ce36ce60469 به جمع 90 هزار نفری ما بپیوندید👆🏻
قابل توجه خانومایی که میان میگن لباسو انداختیم تو ماشین لباسشویی گشاد شده فلان شده... برچسب روی لباس را بخوانید و اگر از جنس ابریشم،پشم یا پنبه بود حتما با دست آن را به آرامی بشویید. 🔻 پارچه های چرم، خز، پر برای شستشوی بهتر نیازمند خشکشویی هستند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رنج نبايد تو را غمگين كند، اين همان جايی است كه اغلب مردم اشتباه می‌كنند رنج قرار است تو را هوشيارتر كند، چون انسانها زمانی هوشيارتر می‌شوند كه زخمی شوند. رنج نبايد بيچارگی را بيشتر كند. رنجت را تنها تحمل نكن، رنجت را درك كن... اين فرصتی است براى بيداری، وقتی آگاه شوی بيچارگی‌ات تمام ميشود... اگر كه به جاى محبتی كه به كسی كرديد از او بی مهری ديده‌ايد، مأيوس نشويد، چون برگشت آن محبت را از شخص ديگری، در زمان ديگری، در رابطه با موضوع ديگری خواهيد گرفت. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
سلام ای دولت بعدی که هستی بعد روحانی بزن برجام را آتش که دشمن نقض پیمان کرد اگر برگردد آمریکا به برجام پر از ذلت فریب او مخور زیرا که او برجام ویران کرد خود برجام از اول خراب و ترکمنچای بود اوباما هم که در آن بود چه تحریم ها که بنیان کرد مترسید از ایالاتی که با هم اختلاف دارند که باید تکیه بر حق و امام و دین و ایمان کرد بزن آتش به برجامی که جز خسران نداشت حاصل که باید اقتدا اکنون به دستورات قرآن کرد نه عهد دشمنان عهد است نه عزم لیبرال عزم است اروپا مثل آمریکا به ایران ظلم دوران کرد مترسید از قلم هایی که دشمن را بزک کرده که درد خویش را باید به دست خویش درمان کرد ز بایدن هم هراسی نیست که بایدن رفتنی باشد ترامپ هم مردنی باشد که بس یاری به شیطان کرد ولی در فکر آن روزم که آن عفریته کامالا هریس آید نوک رأس و نباید غفلت از آن کرد که اینها بی خطر هستند خطر در مکرشان باشد اوباما رأس داعش بود ولی این نکته پنهان کرد اگر اصلاح طلب گوید که بایدن یا هریس خوب اند و برجامی دگر خواهد روا هست سوی زندان کرد ولی یک نکته می گویم خیال جملگی راحت به برجام برنمی گردد عدو جز آن که عنوان کرد نفوذ منطقه، موشک دو شرط اصلی اش باشد عدو اصلاح طلب ها را ز رک گویی پریشان کرد خود برجام بی سود و فقط چند آب نبات چوبی اوباما داد و در تحریم ولی کار فراوان کرد ترامپ آمد چه کرد ایشان؟ نداد چند آب نبات چوبی! دموکرات حرفش این باشد که سم باید به قندان کرد بزن برجام را آتش و بنزین هم بریز رویش که با پیمان شکن باید حسابی نقض پیمان کرد 📝 علی شیرازی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
مى‌خواستم به دنيا بيايم، در يك زايشگاه عمومى؛ پدرم به مادرم گفت: فقط بيمارستان خصوصى! مادرم گفت: چرا؟ پدربزرگم گفت: مرد م چه مى‌گويند؟! مى‌خواستم به مدرسه بروم، همان مدرسه سر كوچه‌مان؛ مادرم گفت: فقط مدرسه غيرانتفاعى! پدرم گفت: چرا؟ مادرم گفت: مردم چه مى‌گويند؟! به رشته انسانى علاقه داشتم؛ پدرم گفت: فقط رياضى! گفتم: چرا؟ پدرم گفت: مردم چه مى‌گويند؟! مى‌خواستم با دخترى ساده كه دوستش داشتم ازدواج كنم؛ خواهرم گفت: مگر من بميرم. گفتم: چرا؟ خواهرم گفت: مردم چه مى‌گويند؟! مى‌خواستم پول مراسم عروسى را سرمايه زندگى‌ام كنم؛ پدر و مادرم گفتند: مگر از روى نعش ما رد شوى. گفتم: چرا؟ آنها گفتند: مردم چه مى‌گويند؟! مى‌خواستم به اندازه جيبم خانه‌اى در پايين شهر اجاره كنم؛ مادرم گفت: واى بر من. گفتم: چرا؟ مادرم گفت: مردم چه مى‌گويند؟! اوّلين مهمانى بعد از عروسى‌مان بود. مى‌خواستم ساده باشد و صميمى؛ همسرم گفت: شكست به همين زودى؟! گفتم: چرا؟ همسرم گفت: مردم چه مى‌گويند؟! مى‌خواستم يك ماشين مدل پايين بخرم، در حد وسعم تا عصاى دستم باشد؛ همسرم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟ همسرم گفت: مردم چه مى‌گويند؟! مى‌خواستم بميرم. بر سر قبرم بحث شد؛ پسرم گفت: پايين قبرستان. زنم جيغ كشيد! دخترم گفت: چه شده؟ زنم گفت: مردم چه مى‌گويند؟! مُردم... برادرم براى مراسم ترحيمم مسجد ساده‌اى در نظر گرفت. خواهرم اشك ريخت و گفت: مردم چه مى‌گويند؟! از طرف قبرستان سنگ قبر ساده‌اى بر سر مزارم گذاشتند؛ اما برادرم گفت: مردم چه مى‌گويند؟! خودش سنگ قبرى برايم سفارش داد كه عكسم را رويش حك كرده بودند. و حالا من در اينجا در حفره‌اى تنگ و تاريك، خانه‌اى دارم و تمام سرمايه‌ام براى ادامه زندگى، جمله‌اى بيش نبود؛ «مردم چه مى‌گويند؟!» ⛔️مردمى كه عمرى نگران حرف‌هايشان بودم، حالا حتى لحظه‌اى هم نگران من نيستند!!! ✅كسانى كه براى خودشان زندگى مى‌كنند، از فرصت يك‌باره زندگى‌شان نهايت بهره و لذت را برده‌اند ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
چطوری خط و خش روی صفحه گوشی رو از بین ببریم؟🤔 ۲ پیمانه جوش شیرین + یک پیمانه آب و خمیر دندون را به حالت خمیری درآورید و روی گوشی بکشید و در انتها با پارچه مرطوب پاک کنید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
میگم خیلی زشته ڪه ڪانال ☝️🏻 امام ( عج ) خالی بمونه ها اگه بیای تو این ممڪنه تمام ڪانالای دیگه ای ڪه داری رو ڪنی به عشـــق امام زمان بزن روی لینڪ↓ https://eitaa.com/joinchat/371195984Cc861b12aed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه تمیز کردن داخل فر و شیشه‌های گاز براتون آزاردهنده است این ویدیو رو ببینید و به راحتی گازتون رو برق بندازید 🔻 فقط کافیه در ابتدا مقداری جوش شیرین و آب بزنید و مدتی بعد روی آن سرکه اسپری کنید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
‍ ‍ ‍ ‍ 👈👇ملا نصرالدین وقاضی رشوه گیر... ملا نصر الدین سندی داشت که باید قاضی شهر آن را تایید می کرد; اما از بخت بد او قاضی هیچ کاری را بدون رشوه انجام نمی داد ملا هم آه در بساط نداشت که با قاضی شریک شود و کار تایید سند را به انجام برساند; این بود که کوزه ای برداشت و آن را پر از گل کرد و روی آن را بند انگشتی عسل ریخت بعد کوزه ی عسل و سند را برداشت و نزد قاضی رفت; کوزه را پیشکش کرد و درخواستش را گفت. قاضی همین که در پوش کوزه را برداشت و عسل را دید بی فوت وقت سند را تایید کرد و هر دو شاد و خندان از هم خداحافطی کردند. چند روز گذشت قاضی به حیله ی ملانصرالدین پی برد یکی از نزدیکان خود را به خانه ی ملا فرستاد و پیغام داد که در سند اشتباهی شده; ملا به فرستاده قاضی جواب داد: از طرف من سلامی گرم به قاضی برسان و بگو اشتباه در سند نیست در است. 📚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
همراه با یک کامیون پر از تفنگدار زندان بریکستون را به مقصدی که نمیدانستم کجاست ترک کرد.از داخل اتوبوس جایی را نمیدیدم.در این فکر بودم حتما زمان درازی باید مسافر اتوبوس باشم ولی برخالف تصورم بعد از حدود یک ساعت اتوبوس توقف کرد.دستور دادند پیاده شویم به لنگرگاه کاترین کنار روز تایمز رسیده بودیم. بعد از پنج شش سال بار دیگر روز تایمز را دیدم.خاطرات روزهای اول که به لندن آمده بودیم در ذهنم زنده شد.یاد روزی افتادم که با سیما سوار قایق شدیم و تا لنگرگاه کاترین رفتیم و برگشتیم.صحنه ای که او حالش بهم خورده بود در نظرم مجسم شد نگهبانان آنقدر داد و فریاد راه انداخته بودند و عجله داشتند که بیش از یک لحظه فرصت نداشتم به اطراف نگاهی بیندازم بلافصله ما را از اسکله عبور دادند.سپس به طبقه پایین یک کشتی باربری بردند و همه ما را با زنجیر به میله های آهنینی که به بدنه کشتی نصب شده بود بستند.خوشبختانه زمانی به جزیره تبعید میشدم که هوا سرد بود و از گرمای توام با رطوبت در امان بودم. از وقتی سوار شدیم تا زمانیکه کشتی لنگرگاه را ترک کرد حدود 3 ساعت طول کشید.در همان دقایق نخست در اثر جنبش کشتی که ناشی از تلاطم زیاد اب بود حال تعدادی از جمله من بهم خورد.به دستور پزشک کشتی به هر یک از ما چند قرص کولز دادند که تاثیرش خوب بود. بعد از 24 ساعت زنجیرهایمان را باز کردند و دوباره دستبند به دست ما را به عرشه کشتی آوردند.کشتی به وسط اقیانوس رسیده بود هیچس حتی محکومینی که برای بار دوم تبعید میشدند نمیدانستند جزیره کجاست و چه نام دارد.آنقدر ما را از جزیره ترسانده بودند که برخی فکر میکردند هرگز زنده برنمیگردند.نمیدانم چرا من بی تفاوت بودم خوب که فکر میکردم میدیدم با همه سختی اش از زندگی یکنواخت در زندان بریکستون بهتر است. در کشتی روزی دو وعده بما غذا میدادند که شامل تکه ای نان مقداری پنیر و سوپ یا لوبیا بود.این مقدار غذا برای بعضی از محکومین پرخور کم بود اما برای من که به کم خوری عادت داشتم کافی بود.دهها نگهبان اسلحه بدست در برجکهای آهنی کنار اسکله یک لحظه نگاه از ما بر نمیداشتند.با اینکه هیچ راه فراری وجود نداشت تفنگداران آماده بودند اگر محکومی خودش را به دریا انداخت امانش ندهند.روز سوم دستبندها را از دستمان باز کردند.تلاطم امواج بقدری بود که کسی نمیتوانست راحت در عرشه بایستد.ناگهان یکی از محکومین دچار جنون آنی شد و بی اختیار از دکل بالا رفت.تفنگداران امانش ندادند و او را به رگبار بستند حادثه دلخراشی بود.هرگز آن صحنه را فراموش نمیکنم.از آن به بعد آنها یی که قصد داشتند شرارت کنند ماستها را کیسه کردند و تا جزیره مثل موش شدند.هر چه کشتی جلوتر میرفت بر گرمی هوا افزوده میشد.با توجه به تردد کشتی های آرژانتینی حدس زدم به یکی از جزایر نزدیک آرژانتین که مستعمره انگلستان است میرویم.باالخره بعد از 7 شبانه رزو که بی وقفه در اقیانوس پیش میرفتیم به جزیره رسیدیم هوای زمستان بقدری گرم بود که گویی در نیمه تابتسان هستیم.همه جا تقریبا سرسبز و پوشیده از درختان گرمسیری بود.وقتی ما را از کشتی پیاده کردند دستور دادند به صف بایستیم بعد از شمارش ما را به گروهی دیگر از آبی پوشان که به نظر می آمد خشن تر هستند تحویل دادند.آنها با دقت اوراق شناسایی ما را کنترل کردند.سپس از راه باریکی که از وسط جنگل میگذشت مثل یک ستون نظامی به راه افتادیم.هر چه از فاصله 500 متری ساحال جلوتر میرفتیم از سبزی و خرمی کاسته میشد بجایی رسیدیم که دیگر درختی وجود نداشت.آفتاب داغ و سوزان جزیره چشمانمان را از عرق پیشانی میسوزاند.ما مجبور بودیم با سر آستینمان که خیلی هم کثیف بود عرق صورتمان را پاک کنیم.راه انقدر طولانی بود که یکی از محکومین که از لاغری پوست و استخوان شده بود و بیشتر عمرش را در تبعید گذرانده بود از پا افتاد و روی زمین ولو شد.خواستم به کمکش بروم اما یکی از.... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
تفنگداران فریاد کشید که رهایش کنم.از رنگ چهره و چشمان مات زده اش متوجه شدم دیگر کارش تمام است.باالخره بعد از مسافتی حدود 5 کیلومتر ساختمان زندان که دیوارهای بلندش مرا بیاد قلعه های قدیمی قرن هجدهم می انداخت نمایان شد.قلعه در ساحل اقیانوس یعنی در سمت دیگر جایی که کشتی پهلو میگرفت بنا شده بود.با آن برج و بارو و آنهمه نگهبان هرگز کسی نمیتوانست فکر فرار به سرش بزند.تحت حفاظت شدید بار دیگر ما را شمردند سپس وارد قلعه شدیم.کنار دیوار ما را به صف کردند .بعد از حدود نیم ساعت رییس زندان همراه با دو معاون و چند محافظ آمدند.اگر رییس زندان رادر جایی دیگر میدیدم هرگز فکر نمیکردم همچین شغلی داشته باشد.پیرمردی حدود 65ساله بود با چهره ای معصوم و هیکلی الغر که وزنش شاید به 60 کیلو نمیرسید.نام او آدامز فاستر بود.بدون اینکه کلمه ای بر زبان آورد بعد از نگاهی به اوراق و عکس و مدارک شناسایی به زندانی خیره میشد و با توجه به شناخت قبلی یا حدسی که میزد بند و سلولش را معین میکرد.وقتی بمن رسید بیشتر از هر کس دیگر براندازم کرد و چند مرتبه سرش را تکان داد.بدون اینکه مثل بقیه تکلیفم را روشن کند مرا بحال خودم گذاشت و سراغ محکوم بعدی رفت.پس از اینکه همه محکومین را به بندهای مختلف فرستاد دوباره به سراغ من آمد و با صدایی که از ته حلقومش بیرون می آمد خیلی آهسته گفت:پزشکی؟ گفتم:بله قربان از اینکه درسم را بلند بودم خوشش آمد.به نشانه رضایت بار دیگر سر تکان داد و به یکی از نگهبانان گفت مرا به بند 4 انفرادی سلول 13ببرد. تشکیالت زندان جزیره خیلی پیچیده تر از بریکستون بود و نگهبانان با احتیاط بیشتری عمل میکردند.ساختمان زندان از 5بند تشکیل شده بود که هر بند 3 طبقه و هر طبقه حدودا سی سلول داشت.همه سلولها با نرده های آهنی حفاظت میشدند.سلولهای انفرادی آنجا مثل زندان بریکسون یک تخت و یک توالت فرنگی و شیر آب داشت.برای منکه کسی به ملاقاتم نمی آمد جزیره با زندان بریکستون زیاد تفاوت نداشت.هر روز سر ساعت معین برای هواخوری ما را به حیاط عمومی زندان میبردند.روحیه زندانیان جزیره خیلی ضعیف بود.اغلب آنها امید به زنده ماندن و آزادی نداشتند.رییس زندان هر روز نیم ساعت در یکی از برجکها میایستاد و یک یک محکومین را از نظر میگذراند.میگفتند آنقدر باهوش است که از راه رفتن زندانیان میفهمد چه در سر دارند.بارها حدسش درست از اب در آمده بود و بعضی ها را در حال فرار دستگیر کرده بود. باالخره بعد از 6ماه رییس مرا به اتاقش احضار کرد و خیلی مختصر گفت:میدونم که آدم بی دردسری هستی و بی جهت تو رو به جزیره فرستادن.تو از امروز توی بهداری کار میکنی.سپس دستور داد مرا به قسمت بهداری معرفی کنند.ساختمان بهداری جدا از تشکیالت زندان بود.بیشتر بیماران سرپایی تحت درمان قرار میگرفتند.کسانی را که حالشان وخیم میشد بوسیله قایقهای تندرو به جای میفرستادند که هیچکس از آنجا خبر نداشت.یک پزشک سیاهپوست و چند پرستار مرد در بهداری کار میکردند.همه آنها آزاد بودند و به ترتیب ماهی ده روز به مرخصی میرفتند.وقتی به پزشک سیاهپوست جزیره معرفی شدم با خوشرویی از من استقبال کرد.در عین حالی که از زندانی شدنم اظهار تاسف میکرد خوشحال بود که یک همکاری ثابت پیدا کرده که به این زودی جزیره را ترک نمیکند.من از همان ساعت کارم را شروع کردم.هر روز با چهره های عجیب روبرو میشدم.محکومین جزیره با محکومین زندان بریکستون خیلی فرق داشتند.فشار روحی بعضی از زندانیان را به جنون کشانده بود.امکان نداشت طی هفته بر اثر دعوا یکی دو نفر یکدیگر را زخمی نکنند و گاهی هم زد و خورد آنها به قتل منتهی میشد.احتمال اینکه بیماران روانی.... ادامه دارد..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
بمن حمله کنند زیاد بود ولی چنان با آنها با مهربانی رفتار میکردم که مدتی کمتر از یکسال اغلب با من دوست شدند.هر روز صبح زود اجازه داشتم دو ساعت در محوطه بزرگ زندان ورزش کنم.پس از آن به بهداری میرفتم.ساعت6 بعدازظهر به سلولم برمیگشتم.در تابستان گرمای جزیره گاهی به 50 درجه میرسید و طاقت فرسا میشد.زندانیان در فصل گرما بیشتر بیمار میشدند و بیشتر تلفات در آن فصل بود. خالصه مشکالت زیاد بود در بیشتر موارد زندگی و مرگ محکومین که منهم یکی از انها بودم بستگی به تصمیمات رییس و مسئولین داشت.بقای ما فقط به چند نیاز حیاتی بستگی داشت و اگر آنها را از ما میگرفتند سر و خاموش تر میشدیم.در جزیره مثل مناطق قطبی زندگی از تغییر ارزنده ای که ضامن بقای آن باشد تهی بود.زیرا نیرویمان بی فایده مصرف میشد.نیرویی که زندگی مان و امیدمان به زندگی آینده در گرو آن بود.در ساعات خاموشی و ظاهرا ارام تصاویر گیج کننده ای از ایام گذشته را چون آیینه ای تار جلوی چشمم مجسم میکردم گاهی اوقات همچون غریبه ای مقابل خودم مینشستم و به حیرت فرو میرفتم چطور این جوهر عجیب و سرسخت که اسمش زندگی است میتواند تا این حد خود را با شرایط طاقت فرسا هماهنگ کند. زندگی در جزیره یکپارچه نگرانی و بی قراری بود.زندانبانان ما را حیوانی فاقد فکر میپنداشتند به خودمان هم امر مشتبه شده بود زیرا خونسردی جانوارن وحشی را پیدا کرده بودیم.به این ترتیب10 سال در جزیره بودم و در آن مدت دو چیز مرا به ادامه زندگی امیدوار میکرد یکی نیروی جوانی بود و دیگر اینکه واقعا تبهکا ر نبودم که افکارم منجمد شود. باالخره بعد از 10سال مرا به زندان بریکستون برگرداندند.رییس زندان سرهنگ اسمیت بازنشسته شده بود.سروان مایکل که به درجه سرهنگی رسیده بود و ریاست زندان را به عهده داشت چون اوایل کارش بود کمتر از رییس قبلی سخت گیری میکرد و با سیاست امکاناتی را که در زمان اسمیت منع شده بود د راختیار زندانیان میگذاشت. بعد از حدود یکماه در انفرادی بند d به عبارتی در قرنطینه به سر بردم به بهداری منتقل شدم .سرهنگ مایکل برایم پیغام فرستاد که در این 0 سال آخر محکومیتم مواظب رفتارم باشم.از سال 1979که در جزیره بودم روزنامه ها درباره فروپاشی رژیم سلطنتی در ایران مطالبی مینوشتند که باورش مشکل بود و من بی تفاوت از کنار آنها میگذشتم.وقتی هم به بریکستون برگشتم در حاشیه اخبار رادیوها و روزنامه ها در مورد رژیم جمهوری اسلامی و جنگ ایران و عراق چیزهایی میگفتند ومینوشتند.با اینکه خیلی کم حوصله شده بودم دلم میخواست بدانم واقعا در ایران چه خبر است.متاسفانه مطالب روزنامه ها آنقدر گنگ و ضد و نقیض بودند که چیزی دستگیرم نمیشد.در زمان ریاست سرهنگ اسمیت به علت سوء استفاده کتابخانه عمومی زندان تعطیل بود.سرهنگ مایکل از زمانیکه رییس زندان شده بود دستور اسمیت را لغو کرده بود و زندانیان اجازه داشتند از کتابهای کتابخانه استفاده کنند.چند نفر از محکومین که سابقه خوبی داشتند مسئول پخش کتاب بین زندانیان بودند.در مدتی کمتر از دو سال نزدیک به 20 رمان و کتابهای جامعه شناسی و فلسفی از نویسندگان بزرگ و فلاسفه صاحب نام خواندم.این کتاب خواندن ها د رتقویت روحیه من بی تاثیر نبود. بر آن شدم قصه زندگی خودم را به رشته تحریر در آوردم.قلم بدست میگرفتم و به عالم رویا فرو میرفتم.نمیدانستم از کجا شروع کنم سرانجام قصه زندگی ام را از آغاز اشنایی با سیما تا آخرین شب زندان به روی کاغذ آوردم.... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔻 در هوای سرد تخمه آفتاب گردان بخورید • از ابتلا به بیماریهای ویروسی و سرماخوردگی پیشگیری میکند، باعث تسکین آلرژی میشود، در رفع مشکلات ریوی و تسکین سرفه هنگام ابتلا به سرماخوردگی بسیار مؤثر است. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔻 آیا میدانید اگر شب‎ها قبل از خواب عسل بخوریم چه اتفاقی در بدن‎مان می‎افتد؟ • درمان سرفه • کمک به خواب راحت شبانه • کمک به کاهش فشار خون • کاهش تری گلیسیریدهای خون • تقویت سیستم ایمنی بدن • افزایش سرعت چربی سوزی • جلوگیری از افسردگی ‌(عسل حاوی ماده ای به نام پلی فنول است؛ یک ماده شیمیایی ارگانیک که با مقابله با تنش اکسیداتیو سلول های مغزی، به جنگ افسردگی میرود) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ 🔴فریاد رَس ✍یکی از طلّاب مازندران نقل میکرد: بعد از تعطیلات درسی حوزه عازم گرگان شدیم. در گرگان بعد از پیاده شدن، زن و بچه و وسایل همراه را به پیاده رو بردم و به انتظار ماشین بودیم که ما را به روستا برساند. در همین هنگام ماشینی جلوی ما توقف نموده و یکی از سرنشینان ماشین به طرف ما اسلحه که از همه جا مایوس بودم از روی خلوص نیت و توجه کامل فریاد زدم "یا امام زمان". سپس ماشین بدون تیراندازی رفت؛ بعد از چند دقیقه انتظار دیدم ماشین گشت پلیس آمد، جلوی ما توقف نمود و صدا زد: "حاج آقا بفرمایید سوار شوید". همه سوار شدیم و ماشین حرکت کرد. سپس به من گفتند: "ما در فلان مسیر بودیم، یک وقت دیدیم آقا سیّدی جلوی ما را گرفت و فرمود: بروید در فلان خیابان، طلبه ای با زن و بچه منتظر ماشین است و ما طبق گفته آن سیّد آمدیم. حالا هرکجا میخواهید بروید بفرمایید تا ما شما را برسانیم". من هم جریان را گفتم که متوسل به امام زمان شدم و فهمیدیم آن حضرت سفارش ما را کرده اند... 📚 شیفتگان حضرت مهدی ج۲ ص۷۹ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
.: یه روز یه خانم مثل هر روز بعد از کلی آرایش کنار آینه,مانتو تنگه و کفش پاشنه بلنده شو پا کرد و راهی خیابونای شهر شد. همینطوری که داشت راه میرفت وسط متلک های جوونا یه صدایی توجهش رو جلب کرد : ❌خواهرم حجابت !! خواهرم بخاطر خدا حجابت رو رعایت کن !!. نگاه کرد، دید یه جوون ریشوئه از همون ها که متنفر بود ازشون با یه پیرهن روی شلوار و یه شلوار پارچه ای داره به خانم های بد حجاب تذکر میده. به دوستش گفت من باید حال اینو بگیرم وگرنه شب خوابم نمیبره مرتیکه سرتاپاش یه قرون نمی ارزه، اون وقت اومده میگه چکار بکنید و چکار نکنید. تصمیم گرفت مسیرش رو به سمت اون آقا کج کنه و یه چیزی بگه که دلش خنک بشه‌ وقتی مقابل پسر رسید چشماشو تا آخر باز کرد و دندوناش رو روی هم فشار داد و گفت تو اگه راست میگی چشمای خودتو درویش کن با این ریشای مسخره ات ، بعدم با دوستش زدن زیر خنده و رفتن.. پسر سرشو رو به آسمون بلند کرد و زیر لب گفت : خدایا این کم رو از من قبول کن !! شبش که رفت خونه به خودش افتخار میکرد گوشی رو برداشت و قضیه رو با آب و تاب برای دوستاش تعریف میکرد. فردای اون روز دوباره آینه وآرایش و بعد که آماده شد به دوستاش زنگ زد و قرار پارک رو گذاشت. توی پارک دوباره قضیه دیروز رو برای دوستاش تعریف می کرد و بلند بلند میخندیدند شب وقتی که داشت از پارک برمیگشت یه ماشین کنار پاش ترمز زد : خانمی برسونیمت؟ لبخند زد و گفت برو عمه تو برسون بعد با دوستش زدن زیر خنده ، پسره از ماشین پیاده شد و چند قدمی کنار دختر قدم زد و بعد یک باره حمله کرد به سمت دختر و اون رو به زور سمت ماشین کشید. دختر که شوکه شده بود شروع کرد به داد و فریاد اما کسی جلو نمیومد ، اینبار با صدای بلند التماس کرد  اما همه تماشاچی بودن ، هیچ کدوم از اونایی که تو خیابون بهش متلک مینداختن و زیباییشو ستایش میکردن، حاضر نبودن جونشون رو به خطر بندازن دیگه داشت نا امید میشد که دید یه جوون به سمتشون میدوه و فریاد میزنه : آهای ولش کن بی غیرت !! مگه خودت ناموس نداری ؟؟ وقتی بهشون رسید، سرشو انداخت پایین و گفت خواهرم شما برو ، و یه تنه مقابل دزدای ناموس ایستاد !! دختر در حالی که هنوز شوکه بود و دست و پاش میلرزید یک دفعه با صدای هیاهو به خودش اومد و دید یه جوون ریشو از همونا که پیرهن رو روی شلوار میندازن از همونا که به نظرش افراطی بودن افتاده روی زمین و تمام بدنش غرق به خونه  ناخودآگاه یاد دیروز افتاد ، اون شب برای دوستاش اس ام اس فرستاد : وقتی خواستن به زور سوارش کنند ، همون کسی از جونش گذشت که توی خیابون بهش گفت : خواهرم حجابت !! همون ریشوی افراطی و تندرو همون پسری که همش بهش میخندید.. اما الان به نظرش یه پسر ریشو و تندرو نبود ، بلکه یه مرد شجاع و با ایمان بود💪 دیگه از نظرش اون پسر افراطی نبود ، بلکه باغیرت بود✌️ 🌹حالا متوجه شدیم که این جوون ریشو کسی نیست جز شهید امر به معروف و نهی ازمنکر 🌹 💚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
✨﷽✨ ⚜ حکایت‌های پندآموز⚜ 🔹پادشاه و تخته سنگ🔹 ✍ ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻭﺳﻂ ﺟﺎﺩﻩ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦﮐﻪ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﺪ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﺎﯾﯽ ﻣﺨﻔﯽﮐﺮﺩ .ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﺭﮔﺎﻧﺎﻥ ﻭ ﻧﺪﯾﻤﺎﻥ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﯽ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺍﺯﮐﻨﺎﺭ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺘﻨﺪ .ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﻏﺮﻭﻟﻨﺪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺷﻬﺮﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪﻧﻈﻢ ﻧﺪﺍﺭﺩ .ﺣﺎﮐﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﻋﺠﺐ ﻣﺮﺩ ﺑﯽ ﻋﺮﺿﻪ ﺍﯼ ﺍﺳﺖ ﻭ ..… ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﺑﺮ ﻧﻤﯽﺩﺍﺷﺖ .ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻏﺮﻭﺏ، ﯾﮏ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﭘﺸﺘﺶ ﺑﺎﺭ ﻣﯿﻮﻩ ﻭﺳﺒﺰﯾﺠﺎﺕ ﺑﻮﺩ، ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺳﻨﮓ ﺷﺪ، ﺑﺎﺭﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺯﻣﯿﻦﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺯﺣﻤﺘﯽ ﺑﻮﺩ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﺟﺎﺩﻩﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ . ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮐﯿﺴﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺯﯾﺮ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﺷﺪﻩﺑﻮﺩ، ﮐﯿﺴﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺍﺧﻞ ﺁﻥ ﺳﮑﻪ ﻫﺎﯼ ﻃﻼ ﻭ ﯾﮏﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ. 👑ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﺭﺁﻥ ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ : ﻫﺮ ﺳﺪ ﻭ ﻣﺎﻧﻌﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﯾﮏ ﺷﺎﻧﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ!!زندگی عمل کردن است .این شکر نیست که چای را شیرین میکند بلکه حرکت قاشق چای خوری است که باعث شیرین شدن چایی میشود.....! 📚مجموعه شهر حکایات ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚 در میان یاران پیامبراکرم صل الله علیه واله جوانی بود که در میان مردم به حسن ظاهر شهرت داشت و کسی احتمال گناه در باره‌اش نمی‌داد. روزها در مسجد و بازار، همراه مسلمانان بود، ولی شب‌ها به خانه‌های مردم دستبرد می‌زد. یک بار، هنگامی که روز بود، خانه‌ای را در نظر گرفت و چون تاریکی شب همه جا را فرا گرفت، از دیوار خانه بالا رفت. از روی دیوار به درون خانه نگریست. خانه‌ای بود پر از اثاث و زنی جوان که تنها در آن خانه به سر می‌برد. شوهرش از دنیا رفته بود و خویشاوندی نداشت. او، به تنهایی در آن خانه می‌زیست و بخشی از وقت خود را به نماز شب و عبادت می‌گذراند. دزد جوان با مشاهده جمال و زیبایی زن، به فکر گناه افتاد. پیش خود گفت: « امشب، شب مراد است. بهره‌ای از مال و ثروت ، و بهره‌ای از لذّت و شهوت!» سپس لختی اندیشید. ناگهان نوری الهی به آسمان جانش زد و دل تاریکش را به نور هدایت افروخت. با خود گفت: «به فرض، مال این زن را بردم و دامن عفتش را نیز لکّه‌دار کردم، پس از مدّتی می‌میرم و به دادگاه الهی خوانده می‌شوم. در آن جا، جواب صاحب روز جزا را چه بدهم؟!» از عمل خود پشمیان شد، از دیوار به زیر آمد و خجلت زده، به خانه خویش بازگشت. صبح روز بعد، به مسجد آمد و به جمع یاران رسول خدا صلی الله علیه واله پیوست. در این هنگام زن جوانی به مسجد در آمد و به پیامبر گفت: «ای رسول خدا! زنی هستم تنها و دارای خانه و ثروت. شوهرم از دنیا رفته و کسی را ندارم. شب گذشته، سایه‌ای روی دیوار خانه‌ام دیدم. احتمال می‌دهم دزد بوده، بسیار ترسیدم و تا صبح نخوابیدم. از شما می‌خواهم مرا شوهر دهید، چیزی نمی‌خواهم؛ زیرا از مال دنیا بی‌نیازم.» در این هنگام، پیامبر صلی الله علیه وآله نگاهی به حاضران انداخت. در میان آن جمع، نظر محبت‌آمیزی به دزد جوان افکند و او را نزد خویش فرا خواند. سپس از او پرسید: «ازدواج کرده‌ای؟» – نه! – حاضری با این زن جوان ازدواج کنی؟ – اختیار با شماست. پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله زن را به ازدواج وی در آورد و سپس فرمود:«برخیز و با همسرت به خانه برو!» جوان پرهیزکار برخاست و همراه زن به خانه‌اش رفت و برای شکرگزاری به درگاه خدا، سخت مشغول نماز و عبادت شد. زن، که از کار شوهر جوانش سخت شگفت‌زده بود، از او پرسید: «این همه عبادت برای چیست؟! جوان پاسخ داد: «ای همسر باوفا! عبادت من سببی دارد. من همان دزدی هستم که دیشب به خانه‌ات آمدم، ولی برای رضای خدا از تجاوز به حریم عفت تو خودداری کردم و خدای بنده نواز، به خاطر پرهیزکاری و توبه من، از راه حلال، تو را با این خانه و اسباب به من عطا نمود. به شکرانه این عنایت، آیا نباید سخت در عبادت او بکوشم؟!» ❣زن لبخندی زد و گفت: «آری، نماز، بالاترین جلوه سپاس و شکرگزاری به درگاه خداوند است. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
- وقتی نمی‌بخشید - وقتی به کاری که دوست ندارید ادامه می‌دهید - وقتی وقتتان را تلف می‌کنید - وقتی از خودتان مراقبت نمی‌کنید - وقتی از همه چیز شکایت می‌کنید - وقتی با پشیمانی و افسوس زندگی می‌کنید - وقتی شریک نادرستی برای زندگی‌تان انتخاب می کنید - وقتی خودتان را با دیگران مقایسه می‌کنید - وقتی فکر می‌کنید پول برایتان خوشبختی می‌آورد - وقتی شکرگزار و قدرشناس نیستید - وقتی در روابط اشتباه می‌مانید - وقتی بدبین و منفی‌گرا هستید - وقتی با یک دروغ زندگی می‌کنید - وقتی درمورد همه چیز نگرانید قدم به قدم به نابودی روح و روان خودتان نزدیک تر می شوید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
هزار و چارصد را در نظر گیر و‌ یک را هم به آن بعدش بیفزا شود آنگاه اسرائیل نابود رود سید حسن مسجد الاقصی قلم بر لوح تقدیر این چنین رفت که اسرائیل گردد خوار و تنها یهود قبل از ظهور باید بداند که اسرائیل گردد محو ز دنیا یهود را ضربه سنگین تری هست چو‌ آید حضرت مهدی زهرا ( عج) مبارک باد، اسرائیل دیگر رسیده انتهای خط در اینجا که حزب الله و‌ ایران و فلسطین کنند نابود صهیون لجن را هزار و چارصد و یک می شود محو رژیم غاصب صهیون و درها در آنجا همچو خیبر می شود باز برای لشکر حیدر (ع) چه زیبا بدان صهیون دگر کارش تمام است که نزدیک است صبح فتح فردا 📝شاعر: علی شیرازی ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
آیا تا بحال به این فکر کردید چرا موقع ناراحتی، ترس و دعوا بغض می کنیم ؟🤔 بغض واکنش طبیعی بدن برای بازتر کردن راههای عبور هوا در سیستم تنفسی است ، که در صورت نیاز، اکسیژن بیشتری برای بدن فراهم شود الهی همه بغض ها به لبخند تبدیل بشه❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هوشمندانه تر از این نمیشد از زیرپله استفاده مفید کرد، عالیه 😍🙌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌