❇️روزی راهبی با جمعی از مسیحیان به مسجد النبی (صلی الله علیه و آله و سلم)آمدند در حالیکه طلا و جواهر و اشیاء گرانبها بهمراه داشتند.
پس راهب رو کرد به جماعتی که در آنجا حضور داشتند ( أبوبکر نیز در بین جماعت بود ) و سوال کرد "خلیفه ی نبی و امین او چه کسی است؟"
پس جمعیت حاضر ، ابوبکر را نشان دادند ، پس
راهب رو به ابوبکر کرده و پرسید نامت چیست؟ ابوبکر گفت ، نامم "عتیق" است
راهب پرسید نام دیگرت چیست؟ابوبکر گفت نام دیگرم "صدیق" است.
راهب سوال کرد نام دیگری هم داری؟ ابو بکر گفت "نه هرگز"
پس راهب گفت گمان کنم آنکه در پی او هستم شخص دیگریست.
ابوبکر گفت دنبال چه هستی؟
راهب پاسخ داد من بهمراه جمعی از مسیحیان از روم آمدم و جواهر و اشیاء گرانبها بهمراه آوردیم و هدف ما این است که از خلیفه ی مسلمین چند سوال بپرسیم ، پس اگر توانست به سوالات ما پاسخ دهد تمام این هدایای ارزنده را به او میبخشیم تا بین مسلمانان قسمت کند و اگر نتوانست سوالات مارا پاسخ دهد اینجا را ترک کرده و به سرزمین خود باز میگردیم.
ابوبکر گفت سوالاتت را بپرس ، راهب گفت باید ب من امان نامه بدهی تا آزادانه سوالاتم را مطرح کنم و ابوبکر گفت در امانی ، پس سوالاتت را بپرس.
راهب سه سوالش را مطرح کرد:
1)ما هو الشئ الذی لیس لله؟
چه چیزاست که از آن خدا نیست؟
2)ما هو شئ لیس عندالله؟
چه چیزاست که در نزد خدا نیست؟
3)ما هو الشئ الذی لا یعلمه الله؟
آن چیست که خدا آن را نمیداند؟
پس ابوبکر پس از مکثی طولانی گفت باید از عمر کمک بخواهم ، پس بدنبال عمر فرستاد و راهب سوالاتش را مطرح کرد ، عمر که از پاسخ عاجز ماند پس بدنبال عثمان فرستاد و عثمان نیز از این سوالات جا خورد ، و جمعیت گفتند چه سوالیست که میپرسی؟خدا همه چیز دارد و همه چیز را میداند.
راهب نا امید گشته قصد بازگشت به روم کرد ، ابوبکر گفت : ای دشمن خدا اگر عهد بر امان دادنت نبسته بودم زمین را به خونت رنگین می کردم .
سلمان فارسی که شاهد ماجرا بود بسرعت خود را به امام علی (ع)رسانده و ماجرا را تعریف کرد و از امام خواست که به سرعت خودش را به آنجا برساند.
پس امام علی ع بهمراه پسرانش امام حسن (ع )و امام حسین (ع )میان جمعیت حاضر و با احترام و تکبیر جماعت حاضر مواجه شدند.
ابوبکر خطاب به راهب گفت ، آنکه در جست و جویش هستی آمد ، پس هر سوالی داری از علی (ع) بپرس!
راهب رو به امام علی (ع) کرده و پرسیدنامت چیست؟
امام علی (ع) فرمودند: نامم نزد یهودیان "الیا" نزد مسیحیان "ایلیا" نزد پدرم "علی" و نزد مادرم "حیدر" است.
پس راهب گفت ، نسبتت با نبی (ص) چیست؟
امام (ع )فرمودند: او برادر و پسرعموى من است و نیز داماد او هستم.
پس راهب گفت ، به عیسی بن مریم قسم که مقصود و گمشده ی من تو بودی.
پس به سوالاتم پاسخ بده
و دوباره سوالاتش را مطرح کرد.
امام علی (ع) پاسخ دادند:
.
فإن الله تعالی أحد لیس له صاحبة و لا ولدا
فلیس من الله ظلم لأحد
و فإن الله لا یعلم شریکا فی الملک
🔹آنچه خدا ندارد ، زن و فرزند است.
🔹آنچه نزد خدا نیست ، ظلم است
🔹و آنچه خدا نمیداند ، شریک و همتا برای خود است
پس راهب با شنیدن این پاسخها ، امام علی را به سینه فشرد و بین دو چشم مبارکش را بوسید و گفت:
"أشهد أن لا اله إلا الله و أن محمد رسول الله و أشهد أنک وصیه و خلیفته و أمین هذه الامة و معدن الحکمة"
✳️به درستی که نامت درتورات إلیا و در انجیل ایلیا و در قرآن علی و در کتابهای پیشین حیدر است ، پس براستی تو خلیفه ی بر حق پیامبری، سپس تمام هدایا را به امام علی (ع) تقدیم کرد و امام در همانجا اموال را بین مسلمین قسمت کرد.
💠عزيزان کپی فضائل أمیرالمؤمنین (ع) توفيقيست كه نصيب هركسي نميشود.
⬅️ پیامبر(ص)فرمود:هرکس فضائل امیرالمومنین علی ابن ابیطالب (ع)را نشردهد، مادامیکه از ان نوشته اثری باقیست ملائکة الله برای او استغفار می کنند )
.
فقط حیدر امیرالمومنین است
منبع : کتاب الإحتجاج مرحوم طبرسی ره ، ج۱ ص: ۲۰۵ تا ۲۰۷
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💠 خانمى داستان زندگى اش را اينگونه تعريف مى كند :
با مرد مومنى ازدواج كردم و با او زندگى خوبى داشتم .. از او داراى سه فرزند شدم .. ما در شهرى زندگى مى كرديم و خانواده ى همسرم در شهرى ديگر؛
روزى از روزها اتفاق ناگوارى براى خانوادهى همسرم رخ داد؛ پدر و برادرانش فوت كردند و فقط مادرش زنده ماند و يكى از خواهرانش ، كہ دچار ناتوانى جسمى شد .. همه اندوهگين بودند،
روزها يكى پس از ديگرى سپرى شد و اين غم رفته رفته كمرنگ شد، اما همسرم همچنان غمگين بود، و نسبت بہ مادر و خواهر عليلش احساس مسوليت مى كرد ..
از من خواست تا مادر و خواهرش را بہ خانه مان بياورد تا از آنها مواظبت كنيم؛ مخصوصا خواهرش، زيرا مادرش پير بود و توان نگهدارى از او را نداشت ..
احساس كردم دنيا بر من تنگ آمد ، به پيشنهادش اعتراض كردم، گفت: خواهرم بہ زودى دوره ى درمانش را تمام مى كند و بعد از آن با ما زندگى خواهد كرد، چرا كہ او بعد از خدا، جز من كسى را ندارد ..
از آن پس روزهاى خيلى بدى را سپرى مى كرديم ؛ هربار يادم مى افتاد كہ قرار است آن دو با ما زندگى كنند، حالم بد مى شد و بہ اين فكر مى كردم كہ با وجود آنها؛
چگونه مى توانم در خانه ام راحت باشم؟!
خانواده ام چگونه به ديدنم بيايند؟!
اصلا چگونه احساس راحتى كنم؟!
هرچه روز بہ روز موعود نزديك تر مى شديم اندوه من بيشتر مى شد و بيش از پيش از دست همسرم دلگير مي شدم يك سال گذشت و پس از گذشت اين يك سال تقدير خداوند اينگونه بود كہ دوره ى درمانش يك سال ديگر تمديد شود؛
اما من اصلا از اين موضوع خوشحال نشدم ، چون باز به اين مى انديشيدم كه قرار است بیایند، و این موضوع همه خوشحالی هایی که به سمتم می آمد را بی معنی میکرد.
اما اتفاقی افتاد که انتظارش را نداشتم .. اتفاقی که حتى به ذهنم نيز خطور نکرده بود. همسرم در یک تصادف جانش را از دست داد. این اتفاق مرا واداشت تا من و فرزندانم به خانه مادر همسرم و دخترش منتقل شده و با آنها زندگى كنيم .
چه روزهای زیادی كه بخاطر ترس از اینکه نکند آن دو با ما زندگی کنند خوشبختی را از خودم و همسرم منع كردم، چه روزهای زیادی كه قلب همسرم را به خاطر حرفها و سرزنشهایم به درد آوردم، اما او رفت و ما را در کنار خواهری که نگران آینده او بعد از مرگ مادرش بود، تنها گذاشت.
🌟ما هرگز نمى دانیم چه موقع خواهیم رفت و چه کسی خواهد رفت.
⭐️بیاییم روزهایمان را به شادی بگذرانیم و ذهن خود را درگیر آینده اى كہ از آن بى خبريم نکنیم ؛
⭐️بیاییم عزیزانمان را با آنچه که آرزویش را دارند شاد کنیم، پيش از اینکه ما را تنها بگذارند و حسرت يك بار ديدنشان بر دلمان بماند . . .
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🎀این داستان زیبا را حتما بخوانید🎀
💠 آرزو داشتم تنها پسرم با دختر خواهرم ازدواج کند، اما او در دوران دانشجویی به دختری از خانوادهای مستضعف که با هم همکلاسی بودند علاقهمند شد و دختر مورد علاقهاش را به عقد خود درآورد. سلیم از ازدواج با سکینه خیلی خوشحال بود.
💠 اما هر موقع نامزد او به خانه ما می آمد سردرد می شدم و احساس می کردم این عروس یک لاقبا در شأن خانوادگی ما نیست. من هرچه با خودم کلنجار رفتم تا مهر و محبت این دختر را در دلم جای دهم فایدهای نداشت و خواهرم نیز با نیش و کنایه هایش آتش بیار این معرکه شده بود.
💠 متاسفانه پس از گذشت مدتی، نقشه شومی کشیدم و با کمک پسر خواهرم فردی را اجیر کردیم تا ادعا کند قبلا با عروسم آشنایی و رابطه داشته است. ما با این تهمت های ناروا توانستیم سلیم را نسبت به همسرش بدبین کنیم و او نامزدش را طلاق داد.
💠 من بلافاصله دختر خواهرم را به عقد پسرم درآوردم اما سلیم و دخترخالهاش خیری از زندگیشان ندیدند چون آن ها صاحب دو فرزند معلول شدند و عروسم که تاب و تحمل مشکلات زندگی و جمع و جور کردن این دو طفل بی گناه را نداشت پس از گذشت ۱۵ سال به پسرم خیانت کرد و دنبال سرنوشت خودش رفت.
💠 از آن به بعد من و پسرم خودمان را به پرستاری از این دو بچه معلول سرگرم کردیم... ولی هر روز که می گذشت من به خاطر ظلم و خیانتی که در حق عروس قبلی ام کرده بودم عذاب وجدان بیشتری پیدا می کردم و خیلی دنبال سکینه گشتم تا او را پیدا کنم و حلالیت بطلبم ... ولی هیچ آدرس و نشانی از او پیدا نکردم.
💠 تا این که برای سفر زیارتی به مشهد آمدیم. در این جا هنگام عبور از خیابان با یک موتورسیکلت تصادف کردم و وقتی که برای مداوا به بیمارستان انتقال یافتم باورم نمی شد پرستار مرکز درمانی همان کسی باشد که سال ها دنبالش می گشتم.
💠 سکینه با مهربانی از من پرستاری و مراقبت کرد و زمانی که دست هایش را محکم گرفتم و با شرمندگی برایش تعریف کردم مرتکب چه گناه بزرگی شده ام، او با لبخندی معصومانه دستم را بوسید و گفت: مادرجان حتما قسمت این طوری بوده است و من از شما هیچ دلخوری و ناراحتی به دل ندارم و همین جا شما را بخشیدم.
💠 زن ۶۵ ساله گفت: از این که می بینم سکینه با فردی شایسته ازدواج کرده است و ۲ دختر زیبا و دوست داشتنی دارد خیلی خوشحالم و برایشان دعا می کنم خوشبخت و سعادتمند بشوند. امیدوارم خدا هم از خطاهایم بگذرد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⛔️داستان بسیار جالب امتحان عشق⛔️
🔻پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقهام ازدواج کردم. ما همدیگرو تا حد مرگ دوست داشتیم. سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود. اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس میکردیم. میدونستیم بچهدار نمیشیم، ولی نمیدونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست. اولاش نمیخواستیم بدونیم. با خودمون میگفتیم عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه، بچه میخوایم چی کار؟ اما در واقع خودمونو گول میزدیم، چون هر دومون عاشق بچه بودیم. تا اینکه یه روز علی نشست روبروی من و گفت: «اگه مشکل از من باشه، تو چی کار میکنی. خیلی سریع بهش گفتم: «من حاضرم به خاطر تو روی همه چی خط سیاه بکشم.»
علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد. گفتم: «تو چی؟»
گفت: «من؟»
گفتم: «آره اگه مشکل از من باشه... تو چی کار میکنی؟»
برگشت و زل زد گفت: «تو به عشق من شک داری؟»
فرصت جواب نداد و گفت: «من وجود تو رو با هیچی عوض نمیکنم.»
با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره.
گفتم: «پس فردا میریم آزمایشگاه.»
گفت: «موافقم، فردا میریم.»
نمیدونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه میجوشید. اگه واقعا عیب از من بود چی؟! سر خودمو گرم؟کردم تافکر نکنم. طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه. هر دو آزمایش دادیم گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره. یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید. اضطراب رو میشد خیلی آسون تو چهره هر دومون دید.
بالاخره اون روز رسید. علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب آزمایشو میگرفتم. دستام مث بید میلرزید. داخل آزمایشگاه شدم و جوابو گرفتم.
علی که اومد خسته بود، اما کنجکاو. ازم پرسید جوابو گرفتی؟ که منم زدم زیر گریه. فهمید که مشکل از منه. اما نمیدونم که تغییر چهرهاش از ناراحتی بود یا از خوشحالی. روزا میگذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر میشد تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود، بهش گفتم: «علی، تو چته؟ چرا این جوری میکنی؟»
اونم عقدهشو خالی کرد و گفت: «من بچه دوس دارم مهناز. مگه گناهم چیه؟! من نمیتونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم.»
دهنم خشک شده بود و چشام پراشک. گفتم: «اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری. گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی. پس چی شد؟»
گفت: «آره گفتم. اما اشتباه کردم. الان میبینم نمیتونم. نمیکشم...»
نخواستم بحث رو ادامه بدم. دنبال یه جای خلوت میگشتم تا یه دل سیر گریه کنم و اتاق رو انتخاب کردم. من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم تا اینکه علی احضاریه آورد برام و گفت: «میخوام طلاقت بدم یا زن بگیرم! نمیتونم خرج دو نفر رو با هم بدم، پس از فردا تو واسه خودت؛ منم واسه خودم.»
دلم شکست. نمیتونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم، حالا زده زیر همه چی. دیگه طاقت نیاوردم، لباسام رو پوشیدم و ساکمم بستم. برگه جواب آزمایش هنوز توی جیب مانتوام بود. درش آوردم، یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم. احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون.
توی نامه نوشته بودم: «علی جان، سلام، امیدوارم پای حرفت وایساده باشی و منو طلاق بدی. چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا میشم. باید بدونی که میتونم. دادگاه این حقو به من میده که از مردی که بچهدار نمیشه جدا شم. وقتی جواب آزمایشارو گرفتم و دیدم کهi عیب از توئه، باور کن اون قدر برام بیاهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جاپاره کنم. اما نمیدونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه. توی دادگاه منتظرتم...مهناز.»
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خودتون توی خونه کرم دور چشم بسازید و هرشب قبل از خواب استفاده کنید 👌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
سالاد سرشار از کاروتنوئید و روغن زیتون دارای چربی های مفید است که ترکیب این مواد بسیار پرخاصیت است
ترکیب روغن زیتون و سالاد بسیار مفید؛ سس وسالاد بسیار مضر
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شیک_پوش_باشم
❤️یه مدل شیک و آسون بستن روسری😍
ایده بگیرید و شیک باشید
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔰 آشنایی با دانشمندان شهید کشورمان و اهداف اسکتبار از ترور آنها
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه ترفند کاربردی برا وقتایی که یخچالتون انقد پره که جای سوزن انداختن نیست 😄
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مواد غذایی کپک زده رو چیکار کنیم؟🤔
🔸پنیر سفت
اگه تا ۲ ونیم سانت اطراف و زیر ناحیه کپک زده پنیرهای سفت رو جدا کنید، میتونید قسمتهای باقیمونده رو مصرف کنید.
🔸پنیر نرم
اگه تو پنیر خامهای یا همه انواع خرد شده، بریده شده و قطعهقطعه، کپک دیدید، همهاش رو دور بریزید.
🔸 اگه کپک روی میوهها و سبزیجات نرمی مثل خیار، هلو و گوجه دیدید کاملاً دور بریزید.
🔸اگه کلم، فلفل دلمهای و هویج کپک زدن، قسمت کپک رو جدا کنید، میتونید از بقیه قسمتهاش استفاده کنید چون کپک تو میوهها وسبزیجات سفت (کم رطوبت) نمیتونه براحتی نفوذ کنه.
🔸 گوشتهای ورقی، بیکن یا هاتداگ، خوراک و باقیمانده گوشت و مرغ پخته شده، پاستا و غلات پخته شده، ماست و خامهترش، مربا و ژله. نان وخوراکیهای پختهشده، کره بادامزمینی، حبوبات و آجیل تو این مواد اگه کپک دیدید فورا دور بریزین چون کپک قطعا به لایههای زیریشون هم نفوذ کرده.
🔸باتوجه به قیمت زیاد بعضی از محصولات غذایی، معمولاً افراد وسوسه میشن که کپک رو از ماده خوراکی جدا کنن و بقیهشو در هر صورت، مصرف کنن که واقعاً ارزشش رو نداره.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان_آموزنده_واقعی
✨خیلی زیبا و قابل تامل
⚠️تـاوان دل ســوزاندن👇🏻
♥️•☜ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﺎﻥ ﺑﺮﺍﻳﻢ ﻧﻘﻞ ﻛﺮﺩ: ﭘﻴﺮﺯﻧﻰ ﺁﻣﺪ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﺎﺝ ﺷﻴﺦ ﺭﺟﺐ ﻋﻠﻰ ﺧﻴﺎﻁ ﺗﻬﺮﺍﻧﻰ ﻛﻪ ﺍﻫﻞ ﻣﻜﺎﺷﻔﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮﻡ ﺟﻮﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﺮﻳﺾ ﺷﺪﻩ ﻫﺮﭼﻪ ﺣﻜﻴﻢ ﻭ ﺩﻭﺍ ﻛﺮﺩﻩﺍﻡ ﺑﻰ ﻓﺎﻳﺪﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻃﺒﺄ ﺟﻮﺍﺑﺶ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ؛ ﻳﻚ ﻓﻜﺮﻯ بکنید.
♥️•☜ﺷﻴﺦ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﺋﻴﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻟﺤﻈﺎﺗﻰ ﺗﺎﻣﻞ ﻛﺮﺩ، ﺑﻌﺪ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﭘﺴﺮﺕ ﺳﻠﺎّﺥ ﺍﺳﺖ؟
ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﻪ. ﺷﻴﺦ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺧﻮﺏ ﻧﻤﻰ ﺷﻮﺩ!!
پیرزن ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ؟ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺑﺨﺎﻃﺮﺍﻳﻨﻜﻪ ﮔﻮﺳﺎﻟﻪ ﺍﻯ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﻯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻛﺸﺘﻪ.
ﻭ ﭘﺴﺮ ﺷﻤﺎ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺯﻧﺪﻩ ﻧﻴﺴﺖ،
ﺩﻝ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻩ ﺁﻧﻬﻢ ﺩﻝ ﻳﻚ ﺣﻴﻮﺍﻧﻰ ﻭ ﺁﻧﻬﻢ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺁﻩ ﻛﺸﻴﺪﻩ....
♥️•☜پیرزن ﮔﻔﺖ: ﺁﺷﻴﺦ ﻳﻚ ﻛﺎﺭ ﺑﻜﻦ ﭘﺴﺮﻡ ﻧﻤﻴﺮﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮔﺮﻳﻪ ﻛﺮﺩ. ﺁﺷﻴﺦ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺁﺧﻪ ﻣﻦ ﭼﻪ ﻛﺎﺭﻛﻨﻢ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﻛﻪ ﻧﻴﺴﺖ. ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺩﻝ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻩ ﻭ ﺁﻩ ﺁﻥ ﺣﻴﻮﺍﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ ... ﻭ ﺑﻌﺪ ﺁﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻫﻢ ﻣﺮﺩ.
♥️•☜ﺑﺒﻴﻨﻴﺪ ﺍﻳﻦ ﺩﻝ ﻳﻚ ﺣﻴﻮﺍﻧﻰ ﺭﺍ ﺳﻮﺯﺍﻧﻴﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺗﻮ ﺩﻝ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻛﻪ ﺍﺷﺮﻑ ﻛﺎﺋﻨﺎﺕ ﺍﺳﺖ ﻣﻰ ﺭﻧﺠﺎﻧﻰ ﻭﺑﺪﺭﺩ ﻣﻰ ﺁﻭﺭﻯ،
ﻭﺍﻯ ﺑﺤﺎﻝ ﺁﻥ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﺩﻝ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﻨﺪ، ﺟﻮﺍﺏ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﭼﻪ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﺪﻫﻨﺪ. ﺍﻯ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﺎﺷﻴﺪ.....
💟⇐از بیانات آیت الله فاطمی نیا
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برداشت بلوبری رو دیده بودین
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨
#همسرانه_حامی_بودن
چگونه زن و شوهر می توانند حامی یکدیگر باشند؟
مرد میتونه بدون اینکه بیش از حد کار و تلاش کنه، رابطه ی خوبی با همسرش داشته باشه.
👈قدردانی همسر او باعث می شود که انگیزه ی بیشتری برای تلاش در جهت بهبود زندگی مشترکشان داشته باشد.
در این صورت مرد مجبور نمیشه خودش را قربانی خواسته های همسرش کنه یا احساس کند همسرش بر او ریاست میکنه.
👈زن هم میتونه با درک کردن شوهرش،حامی او باشدو به او کمک کند که او نیز حامی خوبی برایش باشد.
👈مرد ها نان آور خانواده هستند،آن ها دوست دارند همسرشان را خوشبخت کنند و در زندگی مشترکشان موفق باشند.
فقط کافیه که از آن ها #قدردانی شود.
👈زن و شوهر مکمل یکدیگر هستند، مردها از همسرشان حمایت می کنند و زنان زمانی می تواند از شوهرشان حمایت کنند که حمایت های شوهرشان را درک کرده باشند.
👈زن هم دوست دارد #حامی شوهرش باشد؛ ولی تا به حال نشنیده ایم که زنی بگوید شوهرم به من توجه ندارد؛ ولی من عاشق او هستم!
👈مردها هم دوست دارند که همسرشان به آنها #توجه کند؛ اما در درجه اول آن ها دوست دارند همسرشان را خوشبخت و
خوشحال کنند....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
با ماساژ کف پا کمردرد را تسکین دهید 👌
🔸بر اساس علم رفلکسولوژی تحریک نقاط خاصی از پا به تسکین کمردرد مزمن، حتی بیشتر از ماساژهای معمولی کمک میکند.
روش انجام ماساژ:
🔸کار ماساژ را با ریختن کمی روغن بدن بر روی پا آغاز کنید. سپس انگشتان شست خود را از پاشنه پا به سمت انگشتان پا بکشید و تمرکزتان را روی قوس کف پا بگذارید. این حرکت را به مدت چند دقیقه تکرار کنید.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این چجورشه ادم حالش به هم میخوره
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_64
سوگند سوگند
جانم چی شده
بیا برو دم در دانیال اومده تو رو ببینه هر چی تعارف کردم بیاد بالا قبول نکرد برو بیارش بالا
_با اخم گفتم:اون اینجا چکار میکنه ؟واسه چی اومده
دختر زشته این حرف ها چیه که تو میزنی خوب معلومه اومده تو رو ببینه
_من دیدن دارم؟خوب دیروز مگه منو ندیده
هرچی باشه اون نامزدته
نامزدته نامزدته خوبه من یه آتو دادم دست شماها
_سوگند انگار حالت خوش نیست ها بهتره این بحث رو بذاری کنار و بری پایین چون اون بیچاره دو ساعته اون پایین معطل تویه
-به درک میخواست نباشه
مامان با عصبانیت:سوگند.......
رفتم دم در. به ماشینش که جلو در پارک کرده بود تکیه داده بود
منو که دید چهره اش باز شد
_سلام
-سلام خانم خوشگله ی من
-اتفاقی افتاده؟
-نه چه اتفاقی؟
_پس واسه چی اومدی؟
با تعجب نگام کرد :خوب معلومه اومدم تو رو ببینم
نگاهی به ساعتم کردم وگفت:هنوز ۲۴ ساعت از دیدن من نگذشته ۴-۵
ساعت قبلم که با هم حرف زدم پس دوباره واسه چی اومدی
اووه ه ه ه ه............۲۴ ساعت قبل .تو یه ساعت کلی اتفاقات جدید میوفته کلی تحولات حاصل میشه چه رسد به ۲۴ ساعت
_من که نه اتفاق جدیدی میبینم نه تحولی
-ولی من میبینم
دستامو وجلو ی سینه ام قفل کردم وگفتم:اون وقت چه تحولی؟
خوب مهم ترین تحولی که میشه بهش اشاره کرد اینکه که تو از دیروز تا حالا زشت تر شدی
جا خوردم:منظورت چیه؟
لبخندی زد وگفت خوب منظورم واضحه.(هر روز بدتر از دیروز )لب کلام
عصبانی گفتم :خیلی ام دلت بخواد چیه نکنه پشیمون شدی؟
-بنده غلط بکنم پشیمون شم
- اگه این همه راه رو اومدی بودی ببینی من چه فرقی با دیروز کردم حالا
که دیدی میتونی بری خداحافظ
میخواستم در و ببندم که نذاشت
بابا من که گفتم غلط کردم بخدا شوخی کردم امروز خیلی ام از دیروز خوشگلتری دیروز اصلا شبیه خودت نبودی با اون همه رنگ و روغن
_برا من فرقی نمیکنه نظر تو راجع به من چیه ؟زشت یا زیبا اصلا برا من مهم نیست حالام بیشتراز این معطل نشو برو خونه واستراحت کن
با اخم ساختگی نگام کرد و گفت :نمیدونستم اینقدر بی ادبی
-خوب حالا که دونستی که چی مثلا؟
_نمیخوای دعوتم کنی بیام تو
_نه
_خیلی پر رویی..
لبخندی زدم وگفتم :تازه کجاشو دیدی
_باشه سوگند خانم به وقتش منم حال شمارو میگیرم اون وقت نوبت منه که عرض اندام کنم
شانه هامو بالا انداختم وگفت:مگه اینکه تو خواب ببینی
-چرا تو خواب؟چیزی رو که تو واقعیت میشه دید دیگه تو خواب نمیبیننش (بادستش ۳ رو نشون داد وگفت)کمتر از سه ماه دیگه نوبت منم میرسه اونوقت میدونم چکارت کنم
بعد از گفتن این حرف خندید وباز من عصبانی شدم
_خوبه خوبه بسه دیگه مزه نریز تا سه ماه دیگه معلوم نیست کی مرده کی زنده ست از حالا نقشه نکش
-من که زنده ام توهم باید زنده بمونی
_چرا داری کفر میگی عمر دست خداست هیشکی نمیدونه تا کی زنده ست تا کی مرده
-کفر نمیگم .من میگم خدا مهربون نمیذاری من ناکام از دنیا برم بنظر تو میذاره؟؟
تودلم گفت خدا نمیذاره من میذارم ناکام بمونی...
عصبانی گفتم:من با این جور چیزها کاری ندارم حالام دیره اون بالا منتظر منن باید برم
ادامه دارد.....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_65
برم برم برم ....خوب منتظرن که منتظرن یه کم بیشتر منتظر بمونن مگه چی میشه
-کجاش زشته؟من نامزدتم غریبه که نیستم
هنوزمرکب اسمت رو شناسنامه ام خشک نشده که هی نامزدتم نامزدتم میکنی
یه روز از عقد ما نگذشته تودور ورت داشته. تو خود دانی ولی
من دوست ندارم پشت سرم حرف در بیارن نمیخوام بگن این دختر رسم
مهمانی نوازی حالیش نیست
-اگه من بگم عیبی نداره ولی اگه اونا بگن عیب داره زشته
-خوب معلومه تو که این همه نامزد نامزد میکنی باید بفهمی که آدم با
نامزدش رو در واسی نداره ولی با بقیه داره حال فهمیدی؟
هر جا به نفع شماست ما نامزدتیم هر جا به نفع شما نیست ما اینجا برگ چغندریم
-حالا دیگه.....
لبخند من وحس بی تفاوتی ایم عصبی اش کرد با عصبانیت رفت سمت
ماشینش و از همونجا دادزد
- فعلا بهترشمابرید به مهمانان عزیزتون برسید نکنه یه وقت ناراحت شن
دانیالم ببو گلابیه به درک ...اونکه اصلا مهم نیست
پس خداحافظ
این حرف من باعث شد در ماشینشو محکم بکوبه .دلم برای ماشین سوخت
دروپشت سرم بستم خیلی حال داد که حالشو گرفتم از پشت در صدای
ماشینش رو شنیدم هر چی حرص داشت سر پدال گاز ماشین در آورد
اومدم که تو مامان پرسیدپس دانیال کو؟
-هیچی هر چی اصرار کردم نیومد تو گفت مزاحم نمیشم
مامان نگه عاقل اندر سفیهی به من کرد ومنم گفتم:خوب دوست نداشت
بیاد تو زوری که نیست
رفتم سمت اتاقم ستاره ام دنبالم اومد:چی گفتی به اون بیچاره که
اونجوری حالش گرفته شد؟
_کی؟دانیال؟
_اره دیگه
_تواز کجا فهمیدی
_از پشت پنجره دیدم
_هیچی گفتم برو خونه اتون استراحت کن
جمع خانوادگیمونو خراب نکنه
_نه واسه چی بیاد جمع خانوادگیمونو خراب کنه
-اونم دیگه جز خانواده ست هاااااا..
_کو تا اون موقع ...
مامان صدامون زد
سوگند ستاره بیاین شام
_اومدیم اومدیم
ستاره:توهم خوب بلدی سر همه شیره بمالی ها بیچاره رو راه ندادی تو
بعد میگی من اصرار کردم خودش نیومد
چی؟به من میگن سوگند تو دلم گفتم تازه کجاشو دیدی دیر نیست روزی که ثابت کنم من کی ام........
مامان از دیروز تا حالا یه دقیقه ام راحت ننشسته یا کنار گوشی بود
وشماره این واون رو میگرفت و برا مهمونی دعوت میکرد یا لیست
سفارشاتشو مینوشت وهر از گاهی هم یه ای وای فلان چیز و یادم رفته
بود وبهمان چیزیادم رفته میگفت
چون تعداد مهمون ها زیادبود ومامان هم میخواست همه چیز به بهترین شکل برگزار بشه مهمونی رو تو یکی از رستوران های معروف گرفتیم
امروز از صبح زود بیدارم کرده بود تا به قول معروف به خودم برسم
بعداز ظهررفته بودم یه چایی برای خودم بریزم که مامان گفت:خوب شد
اومدی بدو برو زنگ بزن به دانیال بگو راس ساعت۸اینجا باشه
واسه چی؟
خوب ما باید قبل از مهمون های دیگه اونجا باشیم
- اونوقت به نظر شما ۸ دیر نیست
تو نمیایی باما
باتعجب پرسیدم :یعنی چی من نمیام
توبا دانیال یک ساعت بعد از ما راه میفتین میاین این چه کاریه خوب منم با شما میام دانیالم خودش بعدا میاد
_اصلا این امکان نداره شما دوتا باید باهم بیایین...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_66
ولی من با شما میام
_گفتم نمیشه
_چرا نمیشه
مامان که باز یه کاغذ دستش بود هی هی یه چیزی رو اون مینوشت
گفت:سوگند من وقت ندارم اینا رو برات توضیح بدم خودت باید بهتر از من بدونی
_ولی من به اون زنگ نمیزنم با شماهم میرم اونجا
_از آشپزخونه زدم بیرون
_سوگند سوگند....
اومدم تو اتاقم افتادم رو تخت :ای خدا چی میشد منم میتونستم به این مهمونی نرم
صدای آیفون رو که شنیدم از خواب پریدم یه نفر دستشو گذاشته بود رو زنگ ول کنم نبود
چرا کسی جواب نمیده؟
حین گفتن این حرف از اتاقم اومدم بیرون ولی یه دفعه با چراغ های خاموش خونه مواجه شدم چون عصر تابستون بود هنوز هوا تقریبا روشن بودنگاهی به ساعت کردم ساعت یه ربع به هشت بود صدای زنگ
یه لحظه ام قطع نمیشد
رفتم سمت آیفون:کیه؟
_منم در باز کن
_صدای دانیال بود
_پس بالاخره مامان کار خودشو کرد
کجا بودی از صبح دارم زنگ در ومیزنم دلم هزار راه رفت
_خوابیده بودم معلوم نیست
دانیال خندید وگفت :چرا اتفاقا با این قیافه ی درب وداغون و موهای آشفته و چشمای ورم کرده ت خیلی معلومه انگار خیلی وقتم بوده که خوابیده بودی
نگاه عصبی بهش کردم ورفتم سمت دستشویی حوصله ی جرو بحث
نداشتم فعلا مامان بدجور حالمو گرفته بود
یه آبی به صورتم زدم واومدم بیرون دانیال رو یکی از مبل ها لم داده بود
-زودتر حاضر شو زشته دیر برسیم
رفتم تو اتاقم خوب شد لباسامو از قبل آماده کرده بودم تند تند شروع کردم به پوشیدن لباسام شلوارمو تازه پوشیده بودم که یهو دانیال درو باز کرد
_به تو یاد ندادن در بزنی بعد وارد اتاق کسی بشی
-چرا یاد دادن
-پس چرا در نزدی؟
اومد رو تختم نشست وگفت:به من گفتن وقتی میری اتاق غریبه در بزن
ولی من وتو که غریبه نیستیم هستیم؟
چپ چپ نگاش کردم وبعد رومو ازش برگردوندم جعبه ی آرایشموبرداشتم دلم نمیخواست جلو دانیال ارایش کنم ولی چاره چیه؟اگه آرایش نمیکردم بهتر بود ولی اولا دلم نمیخواست مامان بعد از
اومدن قشقرق به پا کنه دوما خودمم ته دلم نمیخواستم وقتی با دانیال میرم تو جمع کنارش وصله ی ناجور دیده شم
آرایش محوی کردم توتمام مدت آرایشم اون رو تختم نشسته بود
ودستهاشو به پشت ستون کرده بود وبایه لبخند رو صورتش زل زده بود به من
رفتم از آویز شالمو که رنگش آبی نفتی بود برداشتم جلوی آیینه ایستاده بودم که دانیال پشت سرم وایستاد و شالمو از رو سرم برداشت
-ای ی ی ی....چرا همچین کردی
شال نارنجی رنگی رو که تو دستش بود گرفت جلوم
-این و سرت کن
آخه واسه چی؟
_چون اولا بیشتر بهت میاد دوما میخوام باهم ست کنیم
_نگاش کردم پیراهن شطرنجی پوشیده بود که توش رگه های نارنجی داشت
ولی من میخوام همون شال قبلی مو سرم کنم چون کفشام با اون سته
_خوب با این ست کن
_نمیشه
-چرا من دیدم یه کیف داری همرنگ این شال
_گیر دادی هاااااا
خوب چه میشه اینو سرت کنی
ولی من قبلا انتخابمو کردم
گردنشو کج کرد وحالت مظلومانه ای به خودش گرفت:خواهش میکنم.....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_67
_گفتم که نمیشه
_به خاطر من
اتفاقا بخاطر تو نمیخوام اینکارو بکنم
آخه واسه چی؟
_همینجوری خوشم نمیاد کاری رو که تو میخوای انجام بدی
چرا؟مگه من نامزدت نیستم
_ای وای.... دیگه کم کم دارم به این کلمه آلرژی پیدا میکنم
ببین سوگند داره دیرمون میشه اینو سرت کن بریم
_نمیخواستم قبول کنم ولی بعد دیدم بدم نمیگه بهتره باهم ست کنیم
تاجلو چشم حسودها دو کبوتر عاشق دیده بشیم ...
اه اه اه ....حالم از فکر خودم بهم خورد شالو از دستش گرفتم وانداختم رو سرم
_بار آخرت باشه به من امرونهی میکنی
-من؟من غلط بکنم امرونهی کنم من فقط ازت خواهش کردم
-حالا هرچی.
شالمو که درست کردم برگشتم سمتش
_من حاضرم
میشه یه خواهش دیگه ام بکنم
_نخیر
_خواهش میکنم
با حالت کلافه ای گفتم:دیگه چی میخوای
-خواهش میکنم رنگ رژتم عوض کن
_چرا مگه این چشه؟
این کمرنگه زدی رو لب هات. لب هات مثل لب های آدم مریض شده
_خوب بشه
عوض کن دیگه اصلا بهت نمیاد
بعد بی هوا دستشو آورد جلو و رژمو پاک کرد فورا دستشو زدم کنار و
گفتم:عوض نمیکنم .نمیکنم
وبعد عصبانی از اتاقم زدم بیرون اونم پشت سرم اومد
سوار ماشین شدیم وصورتمو برگردوندم یه مدت که گذشت دانیال
گفت:قهری؟
-قهر مال بچه مدرسه ای هاست
--پس این کارات چه معنی داره؟
شونه هامو انداختم بالا وجوابشو ندادم
بعد از اون دیگه هیچ حرفی نزدیم نزدیکی های رستوران آینه مو در آوردم نگاهی به خودم کردم کمی از رژم پاک شده بود اون رژ رو هم که تو خونه جا گذاشته بودم مجبور شدم پاکش کنم وبعد کیف آرایشمو در آوردم ونگاهی بهش انداختم توی همین حین رسیدیم جلوی رستوران دانیال ماشین وپارک کرد من هنوز نمیدونستم کدوم رژمو استفاده کنم
دانیال دستشو دراز کرد واز تو کیفم یه رژ در آورد وگرفت جلوم
یه رژ قرمز- نارنجی بود انتخاب بدی نبود برای همین از دستش گرفتم
از ماشین که پیاده شدم دستشو گرفت سمتم تا بگیرمش ولی من آروم
دستشو انداختم پایین وکنارش ایستادم این کارم ناراحتش کرد ولی چیزی نگفت وباهم وارد رستوران شدیم از در شیشه ای رستوران چشمم
به پروا افتاد همون دختری که یه روز دل ستاره ی منو خون کرده بود
وقتش بود باید حالشو میگرفتم میدونستم چشم دیدن منو نداره برای همین فورا بازومو تو بازوی دانیال کردم وبهش نزدیکتر شدم این حرکت من باعث تعجب دانیال شده بود ولی چیزی نگفت
بیشتر مهمون ها اومده بودند ستاره و وحید هم بودن رفتم طرفشون
خواستم رو صندلی کنارش بشینم که نذاشت
-نباید اینجا بشینی
_چرا؟
-واسه اینکه جای شما اونجاست. تو و دانیال
اشاره به سر میز کرد
_ولی من دوست دارم اینجا بشینم
_نمیشه باید بری اونجا برای اینکه مامانت کلی تاکید کرده بهت بگم
عصبانی بودم خیلی ام عصبانی بودم شده بودم عروسک خیمه شب بازی اینا حیف که آبروی خانواده در میان بود والا همین حالا از اینجا میزدم بیرون
رفتم سمت اون صندلی ونشستم دانیال هم بعد از من اومد وکنارم
نشست تقریبا بیشتر مهمون ها اومده بودند
تبریک پشت تبریک بازهم همه رو اعصابم راه میرفتن چند تا مهمونی دیگه مونده تا این عذاب تموم شه
یاد حرف ستاره افتادم :از این به بعد دائما باید برین این مهمونی اون مهمونی.....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⚘﷽⚘
✅شهیدی که در خواب از حادثه منا خبر داد....
روحانی کاروان با کلی پرس و جو من رو پیدا کرد و از من پرسید، شما حاج منصوری؟ گفتم بله. بعد پرسید: شما پدر شهیدی و اسم پسرت عباسه؟گفتم بله، یکی از دو شهیدم عباسه.
روحانی کاروان گفت: حاج منصور من که شما رو نمیشناختم و نمیدونستم پدر شهید هستی، شهید شما به خوابم اومد و گفت اسم من عباس فخارنیاست، برید پدر من رو تو کاروان خودتون پیدا کنید و بهش بگید چون قلبش مشکل داره امشب به مشعر و فردا به منا نرود، و از من خواست تا مراقب شما باشم.
به روحانی کاروان گفتم، اینطوری که نمیشه.
در جواب به من گفت: این چیزى بود که باید میامدم به شما میگفتم، شما هم مىتوانید نایب بگیرید و خودتون از همین جا برگردید مکه به هتلتون.
حاج منصور گفت: همین کار را انجام دادم و برای خودم و همسرم نایب گرفتم و برگشتیم هتل، و بعد از این که حادثه منا رخ داد، حکمت این اتفاق رو فهمیدم و به این که میگویند، شهدا زندهاند بیشتر اعتقاد پیدا کردم.
📚راوی پدر شهید
🌹شهید عباس فخارنیـا
#یاد_شهدا_صلوات 🌷
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚#حکایتی_زیبا_و_خواندنی
مردی مادری پیر داشت که همیشه از دست مادرش مینالید و مادرش به دلیل کهولت سن در بینایی و شنوایی وراه رفتن ضعف داشت.مرد که از زندگی کردن با او خسته شده بود به نزد شیخی رفت و به او گفت تا راه چاره ای به او نشان دهد.شیخ به او گفت،مادرت هست و مراقبت از ان وظیفه ی توست او تو را بزرگ کرده وازتو مراقبت کرده الان وظیفه ی توست که ازاو مراقبت کنی.مرد گفت ده ها برابر زحمتی که برای بزرگ کردن من کشیده برای نگهداری او کشیده ام هیچ منتی برای بزرگ کردن من ندارد که هرچه کرده بیشتر از ان برایش کرده ام ودیگر نمیتوانم او را تحمل کنم مگر برای او پرستاری بگیرم.شیخ که این حرفا را از او شنید به او گفت،تفاوتی مهم بین مراقبت کردن تو و مراقبت کردن مادرت است وان اینست که مادرت تورا برای ادامه زندگی بزرگ ومراقبت کرد وتواز او مراقبت میکنی به امید روزی که بمیرد پس تا عمر داری هرکاری برایش کنی نمیتوانی زحمات او را جبران کنی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا کردن کاپشن
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه ساندویچ بزرگ
که معلوم نیس چجوری باید بخوریش
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
💢حق مادر
✍حق مادر برتو آنست ڪه بدانے او حمل ڪردہ است تو را نہ ماہ طورے ڪہ هيچ ڪس حاضر نيست اين چنين ديگرے را حمل ڪند و بہ تو شيرہ جانش را خوراندہ است قسمے ڪہ هيچ ڪس ديگر حاضر نيست اينڪار را انجام دهد و با تمام وجود، با گوشش، چشمش، دستش، پايش، مويش، پوست بدنش و جميع اعضا و جوارحش تو را حمايت و مواظبت نمودہ است و اينڪار را از روے شوق و عشق انجام دادہ و رنج و درد و غم و گرفتارے دوران باردارے را بہ خاطر تو تحمل نمودہ است، تا وقتے ڪہ خداے متعال ترا از عالم رحم بہ عالم خارج انتقال داد.
پس اين مادر بود ڪہ حاضر بود گرسنہ بماند و تو سير باشے، برهنہ بماند و تو لباس داشتہ باشے، تشنہ بماند و تو سيراب باشے، در آفتاب بنشيند تا تو در سايہ او آرام استراحت ڪنے، ناراحتے را تحمل ڪند تا تو در نعمت و آسايش بہ زندگے ادامہ دادہ و رشد نمائے و در اثر نوازش او بہ خواب راحت و استراحت لذيذ دست يابے.
شڪم او خانہ تو و آغوش او گهوارہ تو و سينہ او سيراب ڪنندہ تو و خود او حافظ و نگهدارندہ تو بود؛ سردے و گرمے دنيا را تحمل ميكرد تا تو در آسايش و ناز و نعمت زندگے ڪنے.
پس شڪرگزار مادر باش بہ اندازہ اے ڪہ براے تو زحمت كشيدہ است؛ و نمے توانے از او قدردانے نمائے مگر بہ عنايت و توفيق خداوند متعال.
📚رساله حقوق امام سجاد(ع)
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#کنترل_شهوت
✅شیخ رجبعلی خیاط:
✍در ایام جوانی دختری رعنا و زیبا از بستگان
دلباخته من شد و سرانجام در خانه ای خلوت،
مرا به دام انداخت، با خود گفتم:
رجبعلی! خدا می تواند تو را خیلی امتحان کند،
بیا یک بار تو خدا را امتحان کن! و از این حرام
آماده و لذت بخش به خاطر خدا صرف نظر کن.
سپس به خداوند عرضه داشتم:"خدایا! من این
گناه را برای تو ترک می کنم، تو هم مرا برای
خودت تربیت کن!"
آن گاه یوسف گونه پا به فرار می گذارد و نتیجه
ترک این گناه، باز شدن دید برزخی او می شود،
به گونه ای که آنچه را که دیگران نمی دیدند و
نمی شنیدند، می بیند و می شنود و برخی اسرار
برای او کشف می شود.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662