eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان یاسمین خيلي ذوق كرد و گفت من ميميرم برات . اما زير حرفت نزني ها گفتم باشه بشرطي كه تو هم وقتي من ساز ميزنم نرقصي . گفت اگه نرقصم كه سركيس از اينجا بيرونم ميكنه . ديدم راست ميگه ، . گفتم خب حاال كه مجبوري ، برقص اما ديگه ابرو ننداز و عشوه نيا . مواظب هم باش كه ميچرخي دامنت باال نره دستم رو گرفت تو دستش و نگاه پرمحبتي بهم كرد و گفت باشه . هر چي تو بگي . فقط تو رو خدا باهام عروسي كن و از اينجا منو ببر گفتم باشه اما حاال نه . بايد يه مدت كار كنم و يه خورده پول جمع كنم كه بتونم يه خونه اي چيزي جور كنم ، بعد گفت من خودم صد تومن پول يواشكي جمع كردم ، ميدمش به تو . گفتم منم اين چند ماهه صد و بيست تومن پول در آوردم اما هنوز كمه . بذار يه . مدت ديگه كار كنيم شايد بتونيم پايين شهر يه جايي رو بخريم گفت باشه ، منم ديگه پولهامو حيف و ميل نمي كنم و جوراب نايلون و آدامس و اين چيزها نمي خرم . اگه خدا بخواد تا شش ماه . ديگه وضعمون خوب ميشه هنوز دستهام تو دستش بود كه سركيس يه سرفه كرد و ما خودمون رو جمع كرديم . كم كم مشتري ها پيداشون شد و من هم شروع كردم به ويلن زدن وقتي تمام تخت ها پرشد سركيس به هاسميك اشاره كرد كه برقصه . هاسميك هم با سر به من اشاره كرد . يعني چاره ندارم . داشت خون خونم رو ميخورد اما كاري نميشد كرد و بايد تحمل مي كردم ! دو ساعتي كه گذشت يه دفعه مجلس بهم خورد و همه آروم در گوش هم مي گفتن شعبون خان اومد ، شعبون خان اومد نميدونستم يارو كيه اما همه با ترس اسمش رو مي بردن . دو دقيقه نگذشته بو كه در واشد و سه تا جاهل كه گويا نوچه هاي شعبون خان بودن اومدن و پشت سرشون يه مرد هيكل گنده كه تو صورتش چند تا جاي زخم بود ، وارد شد . سركيس زود پريد . جلو و حسابي بهش عزت و احترام كرد و يه تخت رو براش خالي كردن و با نوچه هاش نشست من داشتم كار خودم رو ميكردم كه يكي شون بهم گفت پسر بپر يه ليوان آب خنك واسه شعبون خان بيار . نگاهي بهش كردم و گفتم . اينا كار من نيست به سركيس بگو . يه دفعه نوچه هه خواست بلند شه بياد طرف من كه شعبون خان جلوش رو گرفت . نگاهي به من كرد كه پاهام لرزيد سركيس تندي يه ليوان آب تو سيني برد براي شعبون خان . هاسميك اومد طرف من و با رنگ و روي پريده گفت چيكار ميكني ؟ ميدوني اين كيه ؟ گفتم نه گفت تو اين شهر همه از اين آدم حساب مي برن اون وقت تو اينطوري بهشون جواب ميدي ؟ گفتم هر كي . مي خواد باشه به من مربوط نيست اما حسابي ترسيده بودم . خالصه هر طوري بود اون مجلس تموم شد و همه رفتن . موقعي كه پولم رو از سركيس گرفتم ، هاسميك رو صدا كردم يه گوشه و بهش گفتم مرده شور اون رقصيدنت رو ببره ، بازم كه عشوه اومدي ! گفت بابا آدم كه نمي تونه با اخم و . تخم برقصه موقع رقصيدن بايد چهار تا ادا و اطوار هم از آدم در بره ديگه . حاال بخاطر تو جاي چهار تا دو تا ادا در ميارم ، خشك و خالي كه . نميشه ديدم راست ميگه بيچاره ، بهش گفتم نميشه يه لباس ديگه تنت كني و برقصي ؟ اينطوري تموم جونت معلومه ! گفت ميخواي چادر سرم كنم برقصم ؟ با چادر چاقچور كه نميشه رقصيد . گفتم نميگم چادر سرت كن ، يه چيز بلندتر بپوش گفت اين لباسهارو خود سركيس برام ميخره . مخصوصا هم دامنش رو كوتاه مي گيره كه موقع رقصيدن قشنگ باشه ، تو هم اينقدر آهنگهاي قردار و . رنگي نزن كه من مجبور باشم زياد قر و اطوار بيام اينجاي داستان كه رسيد آقاي هدايت سيگاري روشن كرد . بنظ رمي اومد كه تموم اين جريانات براش همين ديروز اتفاق افتاده . . لبخندي تلخ گوشه لبهاش بود آره آقايي كه شما باشين چند روزي كار كردم تا شنبه كه اونجا تعطيل شد . يواشكي با هاسميك قرار گذاشتيم كه دو تايي صبح بريم . بيرون شهر و ناهار رو با هم بخوريم سركوچشون منتظرش واستادم تا اومد . يه بقچه هم دستش بود . دو تايي يه درشكه گرفتيم و رفتيم بيرون شهر و يه جاي با صفا . بساطمون رو پهن كرديم .اون وقتها كه تهران مثل حاال نبود كه هر چي از شهر ميري بيرون بازم ساختمون باشه و يه وجب جا واسه نشستن پيدا نشه پات رو كه از دروازه تهران بيرون ميذاشتي ، همه جا سبز و خرم و گل و گياه بود بدون دود ! خالصه دوتايي كنار يه نهر آب نشستيم و هاسميك از توي بقچه اش ميوه و آجيل درآورد و يه كتري هم داد دست من و گفت شراب نياوردم چون ميدونستم . نميخوري ، پاشو كتري رو آب كن و يه آتيش درست كن تا برات چايي رو علم كنم !بهش خنديدم ، درست شده بوديم مثل زن و شوهر آتيش كه روبراه شد و آب جوش اومد هاسميك چايي دم كرد . بعد شروع كرد به ميوه پوست كندن براي من . همونطور كه كارش رو ميكرد ، ازش پرسيدم چي شد كه گذارت به خونه سركيس افتاد ؟ گفت داستانش مفصله ، يه وقتي برات تعريف مي كنم گفتم چه وقتي بهتر از حال . 👇 🌺🍃http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین دستهاشو پاك كرد و يه چايي براي من ريخت و گذاشت جلوم و گفت ، سرگذشت منم مثل بقيه دخترهايي كه . بزرگتر دلسوز بالای سرشون نيست مادرم افتاد به كلفتي .تو خونه مردم . هفت هشت ساله بودم . پدرم از بس عرق و شراب خورد نميدونم چه مرضي گرفت و مرد كار مي كرد . يه روز اينجا يه روز اونجا . منم اون وسطها ميلوليدم . چند سالي گذشت . يه روز به مادرم تو خيابون راه ميرفتيم كه ماشين يه كله گنده زد به مادرم . بيچاره جا به جا تموم كرد . يارو هم گذاشت و در رفت . دستم هم به جايي بند نبود . تو اول ها فقط اونجا ظرفشويي و نظافت و پخت و . خيابونها ويلون و سرگردون بودم كه اين سركيس من رو ديد و برد خونه خودش . پز ميكردم ، بزرگتر كه شدم رقص و پذيرايي از مشتري هام بهش اضافه شد ، همين . گفتم تو كه گفتي سرگذشتت خيلي مفصله ؟! گفت خب تو اين مدت ، اتفاقهايي هم برام افتاده ، يه روزي برات ميگم ديگه پاپي نشدم . گفت هنوز سر حرفت هستي ؟ گفتم آره ، فقط صبر كن كمي وضعمون خوب بشه گفت باشه ، هر چي تو بخواي صبر ميكنم . گفتم فقط مواظب باش سركيس بويي نبره . گفت اون فقط فكر پول درآوردنه ، حواسش به اين چيزها نيست . بعد دور و بر و نگاه كرد و گفت چه جاي خوبيه اينجا ، پرنده هم پر نميزنه . فقط من و تو هستيم و صداي شر شر آب . ميخواي برات برقصم ؟ . گفتم نه ، همون كه تو خونه سركيس ميرقصي بسه دستم رو گرفت تو دستش و گفت بخدا اگه زنت بشم ، فقط تو رو ميخوام و برات هموني ميشم كه ميخواي ، صبح كه از خواب بلند بشي ، ناشتايي ت رو حاضر ميكنم و ميچينم جلوت . سر كار كه بري خونه رو مثل دسته گل ميكنم و اونقدر به در چشم ميندازم تا .بياي خونه وقتي بياي برات حوله مي آرم تا دست و صورتت رو خشك كني و حالت جا بياد ، بعد برات سفره هفت رنگ پهن ميكنم و ناهار هم . اون غذايي كه دوست داري مي پزم كاري مي كنم كه دلت نياد از خونه بيرون بري گفتم منم نميزارم رنگت رو آفتاب هم ببينه . ديگه وقتي زنم شدي نمي خواد كلفتي كسي رو بكني و براي هر كس و ناكسي برقصي . . مي شيني تو خونه و خانمي ت رو ميكني داشتيم از اين حرفها ميزديم كه بارون گرفت . تو دلم به هر چي ابر و بارون بي موقع س بد و بيراه گفتم و بساطمون رو جمع . كرديم و راه افتاديم به طرف شهر . يه ساعت بعد هاسميك رو رسوندم به خونه و خودم هم رفتم به كارونسرا . شب طبق معمول رفتم الله زار دوتايي نشستيم پيش هم و بي سرخر ، دل . فرداش كه رفتم خونه سركيس ، هاسميك تنها بود . سركيس رفته بود بيرون خريد كنه . داديم و قلوه گرفتيم از هر دري حرف زديم تا سركيس اومد . نيم ساعت بعد هم سروكله مشتري ها ، تك و توك پيدا شد . منم شروع كردم نرمك نرمك . ساز زدن كنار جايي كه من واستاده بودم ، يه تخت بود كه چهار نفر روش نشسته بودن و حرف ميزدن بي اختيار به حرفهاشون گوش ميدادم . اونام يه خرده بلند حرف ميزدن و يه چيزهايي رو يواش مي گفتن ، كمي كه گذشت و كلشون از شراب گرم شد ، ديگه ! صحبت سر كشتن يه نفر بود . يواش حرف نميزدن و مي تونستم صداشون رو بشنوم . يه دفعه گوشهام تيز شد خوب حواسم رو جمع كردم . فهميدم كه امشب قراره اين چهار نفر پشت خونه سركيس ، يه جايي قايم بشن و يه نفر رو با چاقو بكشن . دعواشون سر اين بود كه كدوم شون يارو رو بكشه و كدوم نوچه ش رو ، گويا از طرف ميترسيدن كه هيچ كدوم زير بار نميرفتن . يه كم كه گذشت انگار قرارهاشون رو گذاشتن . خيلي دلم مي خواست بدونم طرف كيه تا اينكه از دهن يكي شون اسم . شعبون پريد بيرون كه بقيه بهش تحكم كردن . فهميدم ميخوان كلك شعبون خان رو بكنن از شعبون خوشم نمي اومد اما ياد كار اون روزش افتادم كه نذاشت نوچه ش منو اذيت كنه . مونده بودم بهش بگم يا نه ؟ نيم ساعتي كه گذشت ، اون چهار تا ، حسابشون رو كردن و رفتن . داشتم با خودم فكر ميكردم كه نكنه اينا دروغ گفته باشن يا واسه هم چسي اومده باشن و من جلوي شعبون آبروم بره . اين دفعه ديگه بهم رحم نميكنه ! گفتم به من چه مربوطه . كسي كه . گردن كلفت شهره بايد پيه اين چيزها رو هم به تنش بماله يه نگاهي به دور و بر كرد و رفت كه روي . تازه خونه شلوغ شده بود كه در واشد و شعبون خان با يكي از نوچه هاش اومد تو ! يه تخت بشينه . وقتي داشت از كنار من رد ميشد با اون صداي كلفت و محكمش بهم گفت خسته نباشي استاد ازش تشكر كردم خيلي از اين رفتارش خوشم اومد . برگشتم اين طرف كه چشمم به يكي از اون چهار نفر افتاد كه ميخواستن شعبون خان رو بكشن . دنبال شعبون خان اومده بود . ديدم ديگه نامرديه . صبر كردم تا يه ساعتي گذشت و اون يارو از خونه . رفت بيرون . منم معطل نكردم و رفتم پيش شعبون خان و سالم كردم و واستادم جواب داد و دست كرد يه دو تومني در آورد و گرفت جلوي من كه گفتم شعبون خان واسه پول نيومدم اينجا . يه دفعه نوچه اش . بلند شد و گفت 👇
رمان یاسمین گفت دست شعبون خان برکت داره بگیر و برو دنبال کارت. شعبون خان بهش اشاره كرد كه بشينه ، بعد به من گفت چي ميخواي پسر جون ؟ جريان رو آروم در گوشش گفتم و رفتم سر كارم . . اونام ده دقيقه يه ربع بعد بلند شدن و رفتن . خيالم راحت شد كه كاري رو كه از دستم بر مي اومد انجام دادم اينجاي سرگذشت كه رسيديم ، آقاي هدايت نگاهي به من كرد و گفت بهزاد جون ، تو اين دنيا از آدمها فقط خوبي مي مونه ويه بدي . يه ياد نيك و يه ياد زشت . بعد بلند شد و رفت از گنجه ويولن ش رو درآورد و شروع كرد به كوك كردن و گفت اين همون آهنگي شايد بعد از اينكه شنيدي يه يادي از رضا خدابيامرز بكني . . كه اولين شب تو الله زار ، جلوي مردم زدم . حاال واسه تو ميزنم . روحش شاد بعد ويلن رو گذاشت زير چونه اش و آرشه رو كشيد روي سيم ها كه ناله ساز بلند شد اما واقعا قشنگ ويلن ميزد . هم اون قشنگ ميزد و هم آهنگ بسيار زيبا و سوزناكي بود رفتم تو خودم . نميدونستم االن تو دوره سركيس و هاسميك و شعبون و رضا هستم يا ! تو زمان فرنوش و فريبا و كاوه داشتم از موسيقي لذت مي بردم كه صداي هق هق گريه هدايت با ساز همراه شد .دلم نمي خواست كه اين قطعه موسيقي رو از . دست بدم اما ديدن گريه يك پيرمرد تنها و گويا دل شكسته هم دلي مي خواست كه من نداشتم . بلند شدم و با يه خداحافظي زير لب از اتاق بيرون اومدم نزديك ظهر بود كه رسيدم خونه ، طبق معمول دو تا تخم مرغ درست كردم و خوردم گفتم يه چرتي بزنم و عصر يه سر به فرنوش . بزنم . دراز كشيدم و رفتم تو فكر آقاي هدايت . بيچاره خيلي بدبختي كشيده بود . به خودم و زندگيم اميدوار شدم . كم كم چشمهام گرم شد نفهميدم چه صدايي تو خيابون اومد كه از خواب پريدم . هوا تاريك شده بود . چراغ رو روشن كردم و نشستم . اتاق سرد شده بود . اما حال اينكه بخاري رو روشن كنم نداشتم . ساعت رو نگاه كردم . پنج بود . بلند شدم و رفتم حموم كمي حالم بهتر شد . داشتم لباس ميپوشيدم كه در زدن . پرسيدم كيه ؟ . كاوه – منم ، وا كن . صبركن يه چيزي تنم كنم ، لختم- ! كاوه –همين شرم و حيات دل منو برده . گم شو ! يكي از اونجا رد ميشه و ميشنوه زشته- كاوه – از خدا پنهون نيست ، چرا از خلق خدا پنهون كنيم ؟ واكن اين در بي صاحاب رو . با خنده در رو واكردم به به شادوماد . ببينم كف پاهاتو خوب سنگ پا كشيدي ؟ آقاي ستايش گفته از دامادي كه كف پاش مثل پاي شتر كثيف و –كاوه . پينه بسته باشه خوشش نمي آد ! بيا تو دم در اين قدر چرت و پرت نگو آبروم رو جلو همه بردي- . اومد تو رفت سر كتري رو بخاري كاوه –اه چايي ت چرا براه نيست ؟ . كتري رو آب كردم و بخاري رو روشن ! كاوه – مژده مژده چه خبر شده باز ؟- ! كاوه – مادر زنت ميخواد تو رو ببينه ! بلند شو ، ياهلل مگه از خارج برگشته ؟- . كاوه – بعله ، خيلي هم دلش مي خواد تو رو ببينه كي ؟ كجا ؟- ! كاوه – همين االن ، رو تخت مرده شور خونه الل بشي پسر راستي برگشته ؟- . كاوه – فعال نه ، هنوز براي زندگي وقت داري . گفتم ! اون حاال حاالها نمياد . داره كار اقامتش رو درست ميكنه- . كاوه – جدي برات يه مژده دارم ! گم شو كاوه – امشب دعوت داريم ، خونه ژاله . از بس شوخي ميكني آدم هيچكدوم از حرفهاتو باور نميكنه- جان بهزاد راست ميگم ژاله و فرنوش و چند تا از دوستهاي دانشكدشون رو دعوت كردن خونه ژاله اينها منم فرستادن –كاوه . دنبال تو پاشو كم كم حاضر شو بريم جون من راست ميگي ؟- كاوه – تو تا حاال از من دروغ شنيدي ؟ ! اصالً خوب شد حموم كردم ها- . كاوه – بپوش بريم . بخاري رو يادت نره خاموش كني حاال زود نيست ؟- .كاوه- چه زودي داره ؟ مهموني ساعت پنج بوده ، االن پنج و نيمه ، تا برسيم اونجا ميشه شش 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
♻🎗♻🎗♻🎗♻🎗♻ ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت از اتاق خارج شد،باور نمی کرد که کمیل تا بازداشگاه او را همراهی نکرده،درد اینکه او را به بازداشگاه فرستاده بود ،داغونش کرده بود اما این کارش بدتر بود،با فشار دست شرفی به دور بازویش "اخی" گفت. به اخم های شرفی خیره شد،حیف که حال خوشی نداشت والا می دانست چطور جواب این اخم و تخم های الان و تهمت های صبح را یک جا به او بدهد. وارد راهرویی شدند ،که هر سمتش اتاقی بود،با ایستادن شرفی ،او هم ایستاد،شرفی در مشکی رنگ را باز کرد گه صدای بدی داد مثل اینکه خیلی وقت بود که بازش نکرده بودند ،اشاره کرد که وارد شود،سمانه چشم غره ای برایش رفت و وارد اتاق کوچک شد. با محکم بسته شدن در،صدای بلندی در فضای کوچک اتاق پیچید،اتاق در تاریکی فرو رفته بود،سمانه که از تاریکی میترسید،تند تند زیر لب ذکر میگفت و با دست بر روی دیوار می کشید تا شاید کلید برق را پیدا کند. هر چه میگشت چراغی پیدا نمی کرد،دیگر از ترس گریه اش گرفته بود ،با لمس دیوار ،خودش را به گوشه ی اتاق رساند ،که با برخورد پایش به چیز ی،جیغ خفه ای کشید ،اما کمی بعد متوجه پتویی شد،نفس عمیقی کشید،به دیوار تکیه داد به اطراف نگاهی کرد،کم کم توانسته بود که اطرافش را ببیند ،اما به صورت هاله ای کم رنگ،همه ی افکار ترسناک و داستان های ترسناکی که خودش و صغری براهم تعریف می کرند،همزمان به ذهنش هجوم آوردند. پاهایش به لرزش درآمدند،دیگر توانی برای ایستادن نداشت ،بر روی زمین نشست و در کنج اتاق خودش را در آغوش گرفت،دلش گرفته بود از این تنهایی،از کمیل،از سهرابی از همه . احساس بدی بر دلش رخنه کرده بود،بغض گلویش را گرفته بود،دوست داشت فریاد بزند ،زجه بزند تا شاید این بغضی که از صبح راه گلویش را بسته بود بشکند و بتواند نفس راحتی بکشد،اما چطور... چند ساعت گذشته بود؟پنج ساعت یا ده ساعت؟چند ساعت خانواده اش از او بی خبر بودند،می دانست الان مادرش بی قرار بود،می دانست الان پدرش نگران شده،می دانست برادرش الان در به در دنبال او می گشت ،می دانست که دایی و یاسین پیگیر هستن،اما... دستی به صورتش خیسش کشید‌،کی گریه کرده بود و خودش نمی دانست؟ الان نیاز داشت به آغوش گرم مادرش،که در آغوش مادرش فرو رود و حرف بزند و در کنار حرف هایش از بوسه هایی که مادر بر روی موهایش می کاشت،لذت ببرد،اما الان در این اتاق تاریک و سرد تنها بود،قلبش بدجور فشرده شده بود،احساس می کرد که نفس کشیدن برایش سخت شده بود. اشک هایش به شدت بر صورت سردش سرازیر می شدند،گریه های آرامش به هق هق تبدیل شده بودند اما او با دستانش جلوی دهانش را گرفت تا صدایش را خفه کند،نمی خواست کسی شکستنش را ببیند،می دانست اینجا کسی نیست مادرانه به داد او برسد.... ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ♻🎗♻🎗♻🎗♻🎗♻ ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- 💝❣💝❣💝❣💝❣💝 ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت کمیل عصبی مشتی بر روی میز زد،امیرعلی با شتاب به سمتش رفت و بازویش را گرفت و گفت: ــ آروم باش مرد مومن ــ چطور آروم باشم، فرار سهرابی کم بود،این روزنانه ها و نشریه هاچیه؟؟ ــ نمیدونم والا،منم فک میکردم قضیه ی خیلی ساده ای که زودی تموم میشه میره،اما مثل اینکه اینطورنیست،اینکه دارن نشریه پخش میکنن خیلی عجیبه،همیشه فعالیت های ضد انقلابی مجازی بوده،تعجب میکنم الان دارن نشریه و سخنرانی میدن بیرون ــ یه حدسایی میزنم اما باید یکم بیشتر تحقیق کنیم، بگو خانم شرفی ،خانم حسینی رو بیاره اتاق بازجویی ــ به نظرم خبردار نشه بهتره؟بلاخره روحیه اشو میبازه ــ مجبورم امیرعلی،شاید از چیزی خبر دار باشه ــ شاید،من برم هماهنگ کنم !! با خروج امیر علی از اتاق،سریع چند نمونه از نشریه ها را برداشت و از اتاق خارج شد،قبل از اتاق بازجویی به اتاق گروه خودش رفت و پرونده ای که امیرعلی به او تحویل داده بود ،را با توضیحات به گروه تحویل داد و روند کار را برایشان توضیح داد و بعد از اطمینان از اینکه همه ی کارها به خوبی در حال انجام هستند ،به اتاق باز جویی رفت. با دیدن سمانه احساس کرد قلبش فشرده شد،از چشمان پف شده و سرخش ،سخت نبود فهمیدن اینکه دیشب حال بدی داشته. با ناراحتی روی صندلی نشست،منتظر ماند سمانه حرفی بزند اما سمانه حرفی برای گفتن نداشت! ــ سلام،خوبید؟ ــ سلام ،به نظرتون خوب به نظر میرسم؟ ــ باید باهم حرف بزنیم ــ گوش میدم کمیل نشریه ها را روبه روی سمانه گذاشت: ــ در مورد اینا چی میدونی؟ سمانه نگاهی به آن ها انداخت ،با دیدن متن های ضد نظام،که کلی حرف دروغ در مورد جنایات دروغین نظام بود،چشمانش از تعجب گرد شده اند، کمیل با این عکس العمل مطمئن شد که سمانه از این نشریه ها بی خبر هستش. ــ اینا چین دیگه؟ ــ میدونی اینارو کجا پیدا کردیم؟؟ ــ کجا؟ ــ تو اتاق کارت.... ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- 💢💙💢💙💢💙💢💙💢 ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت امیرعلی خیره به کمیل ,که با عصبانیت در حال جابه جا کردن پروندها بود ،نگاه می کرد. ــ متوجه شدی این دو روز چقدر عصبی شدی؟فک میکنی برات اعصابی میمونه اینطوری کمیل نیم نگاهی به او انداخت و گفت: ــ بی دلیل که عصبی نشدم ــ الان دعوات با خانم شرفی سر چی بود؟؟ ــ یادم ننداز که اعصابم بیشتر خورد میشه ــ درست بگو ببینم چی شده؟ کمیل بیخیال پرونده ها شد و به صندلی تکیه داد و گفت: ــ اون بندی هست که برای فعالان سیاسی ضد انقلابی بود،یادته؟ ــ آره،مگه همونی نیست که دیگه اوضاع ساختمونش مناسب نبود بستیمش ــ آره همون ،میدونی خانم شرفی دیشب خانم حسینی رو برده بود اونجا امیرعلی شوکه به کمیل نگاهی انداخت و با حیرت گفت: ــ چی میگی؟اونجا حتی روشنایی نداره،میدونی چقدر سرده اونجا؟ کمیل متاسفانه سرش را تکان داد و گفت: ــ آره میدونم،وقتی هم بهش میگم چرا بردیش اونجا،میگه که بند زندانیای سیاسی اونجاست،بهش گفتم ما چند ماهه که کسیو تو این بند نمیبریم، و اینکه خانم حسینی زندانی سیاسی نیست هنوز چیزی ثابت نشده،میگه هرچی چه فرقی میکنه،نباید احساسی رفتار کنیم تو این قضیه ــ چرا اینکارارو میکنه؟؟ ــ نمیدونم،فقط میدونم این بچه بازیا جاش اینجا نیست،اینجا جای فضولی و این مسائل بچه بازی نیست،اگر مسخواد اینطوری ادامه بده،انتقالش میدم جای دیگه ای برگه ای به سمت امیرعلی گرفت و همزمان کتش را از روی صندلی برداشت. ــ این اطلاعات اشکان بشیریه،برام پیداش کن ،و هر چی اطلاعات ر موردش هست برام بیار،منم میرم بیرون،تا برگردم حواست به اینجا باشه بعد از خداحافظی از محل خارج شد،اول به وزارت اطلاعات رفت،و بعد از پیگیری بعضی از کارها ،به سمت خانه ی خاله اش رفت،می خواست مطمئن شود که کسی از آن هایی که این بلا را سر سمانه آوردند،به سراغ خانواده ی سمانه رفته اند،یانه... ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 💢💙💢💙💢💙💢💙💢 ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- 💖🎊💖🎊💖🎊💖🎊💖 ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت خاله اش را در آغوش گرفته بود و به حرف های خاله اش گوش می داد، و از اینکه نمی توانست آرامش کند،کلافه شده بود! ــ خاله جان،آروم باشید،با این گریه ها که سمانه خانم پیدا نمیشه ــ چیکار کنم خاله؟چیکار کنم تا پیداش بشه؟ ــ شما فقط بشینید دعا کنید،خودموم پیداش میکنیم،الان محسن و یاسین و دایی‌ حتی آقا محمود دارن میگردن،پس نگران نباشید. مژگان و خواهرش نیلوفر ،که برای همدردی به خانه ی فرحناز خانم آمده بودند،گوشه ای نشسته بودند و با ناراحتی به نجواهای کمیل و خاله اش نگاه می کردند. ــ بدبخت سمانه‌،الان پیداش بشه هم بدبختیاش تموم نمیشه ،ببیند چه حرفایی پشت سرش میگن مردم، که فلان و .... با درهم رفتن اخم های کمیل ، نیلوفر ترجیح داد سکوت کند،او فقط میخواست با این حرف اعلام حضور کند اما،حرف هایش خیلی بد،غیرت کمیل را آزرده بود. سمیه خانم به طرف خواهرش آمد و او را برای استراحت به اتاق برد،کمیل سراغ صغری، را گرفت که ثریا گفت: ــ تو اتاقه،از وقتی اومده تو اتاق سمانه است،قبول نمیکنه چیزی بخوره،فقط گریه میکنه،کاشکی برید باهاش کمی صحبت کنید کمیل سری تکان داد و بعد از تشکر کوتاهی به سمت اتاق سمانه رفت. تقه ای به در زد و آرام در را باز کرد،اولین بارش بود که وارد اتاق سمانه می شد،با کنجکاوی کل اتاق را بررسی کرد ،و در آخر کنار صغری روی تخت نشست. دستی در موهای خواهرکش کشید و آرام گفت: ــ صغری ،خانمی ،بلند نمیشی یه چیزی بخوری اما صغری جوابی نداد!! ــ عزیزم صغری جان بلند شو ،اینجوری که نمیشه صغری بر روی جایش نشست ،کمیل به این فکر ،که حرف هایش اثری گذاشته لبخندی بر روی لب هایش نشست اما با شنیدن حرف های صغری لبخند بر روی لبانش خشک شد!! ــ تو چرا نگران سمانه نیستی،چرا اینقدر آرومی،متوجه هستی چه اتفاقی افتاده،سمانه، ناموست ،دختری که دوست داری دو روزه که گم شده و ازش خبری نیست،چیه، دو روز گم شد نظرت در موردش عوض شد؟؟ بهش شک کردی؟؟مطمئنم که بلایی سر سمانه اومده سمانه اصلا اهل... ــ بــســـه با صدای بلند کمیل،دهانش بسته شد و با نگرانی به چهره ی سرخ از عصبانیت کمیل نگاه کرد. کمیل از عصبانیت نفش نفس می زد،او از همه ی آن ها نگران تر بود ،از همه داغون تر بود،اما با این حرف ها او را داغون تر می کردند،می خواست لب باز کند و بگوید از نگرانی هایش،بگوید از شب بیداری هایش که برای نجات سمانه بوده اما باز هم سکوت کرد،مثل همیشه.... ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 💖🎊💖🎊💖🎊💖🎊💖 ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- 💖💞💖💞💖💞💖💞💖 ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت محمد بعد از سلام و احوالپرسی به اتاق خواهرزاده اش رفت،تقه ای به در زد و وارد اتاق شد،با دیدن کمیل که سرش را به پشت صندلی تکیه داده بود و چشمانش را بسته بود به طرفش رفت و صندلی را برداشت و روبه روی آن نشست.به پروند و برگه هایی که اطرافش پخش بود نگاهی انداخت،متوجه شد که پرونده برای سمانه است،چقدر دوست داشت که به دیدنش برود،اما اینجوری بهتر بود ،سمانه نباید چیزی در مورد دایی اش بداند. کمیل آرام چشمانش را باز کرد،محمد با دیدن چشمان سرخش ،سری به علامت تاسف تکان داد. ــ داری با خودت چیکار میکنی؟فکر میکنی با این حالت میتونی ادامه بدی؟یه نگاه به خودت انداختی،چشمات از شدت خستگی و فشار سرخ سرخ شدن،اینجوری میخوای سمانه رو از این قضیه بیرون بکشی کمیل چشمانش را محکم بر روی هم فشرد و زمزمه کرد: ــ کم اوردم دایی ،کم اوردم محمد ناراحت نگاهش را بر او دوخت و با لحنی که همیشه به محمد آرامش می داد گفت: ــ این پرونده چیزی نیست که بخواد تو رو از پا در بیاره،تو بدتر از این پروندهارو حل کردی،این دیگه چیزی نیست که بخواد تورو از پا در بیاره. ــ میدونم ,میدونم،اما این با بقیه فرق میکنه،نمیتونم درست تمرکز کنم،همش نگرانم،یک هفته گذشته اما چیزی پیدا نکردم،سهرابی فرار کرده،بشیری اثری ازش نیست،همه ی مدارکی که داریم هم بر ضد سمانه است،نمیدونم باید چیکار کنم؟ ــ میخوای پرونده رو بسپاری به یکی دیگه؟ ــ نه نه اصلا محمد سری تکان داد و پرونده ای که به همراه خود آورده بود را مقابل کمیل گرفت!! ــ رو یکی از پرونده ها دارم کار میکنم یه مدته،که یه چیز جالبی پیدا کردم،که فکر میکنم برای تو هم جالب باشه. کمیل سر جایش نشست،و پرونده را از دست محمد گرفت،پرونده را باز کرد و شروع به بررسی برگه ها کرد ــ تعجب نکردی؟؟ ــ نه ،چون حدسشو میزدم ــ پس دوباره سر یه پرونده همکار شدیم ،اصلا فکرش را نمی کرد که سمانه وارد چه بازی بزرگی شده،با دیدن نشریه ها حدس می زد کار آن گروه باشد اما تا قبل از دیدن این برگه ها ،امیدوار بود که تمام فکرهایش اشتباه باشند اما..... ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 💖💞💖💞💖💞💖💞💖 ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔅🌲🔅 🔅دیدن طلوع آفتاب بزرگترین معجزه خداوند است ✨ در حق تو که فرصتی دیگر🌳 برای دیدن زیباییها به تو عنایت کرده😍 #سه‌شنبه‌تون_شاد #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
‌ ☁️🌞☁️ 🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عج‌و‌باب‌الحوائج🌼 🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃 🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... ✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هـفـتـاد_و_دومــ ✍مدتی از ماموریت حسام به سوریه میگذش
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍دستی غرغرکنان پاهایم را گرفت و از زیر تخت بیرون کشید. باورم نمیشد با بهت به صورتش خیره شدم همان چشمان رنگی و صورت بور که حالا به لطفِ ته ریش بلندو طلائی اش، کمی آفتاب سوخته تر از همیشه نشان میداد. نگاه رویِ چهره ام چرخاند غم در چشمانش نشست حق داشت، این مرده ی متحرک چه شباهتی به سارایِ دانیال داشت محکم بغلم کرد آنقدر عمیق که صدای ترق ترق استخوانهایم را میشنیدم و من انقدر در شوک غرق بودم که نمیدانست باید بدوم فریاد بزنم یا ببوسمش دانیال، برادر من در یک نفسی ام قرار داشت و من رویِ ابرها، رقصِ باله را تمرین میکردم.. مرا از خودش دور کرد چشمانش خیس بود اما سعی کرد به رویم نیاورد که دیگر آن خواهر سابق نیستم چیه نکنه طلبکارم هستی میخوای بفرستم مناطق اشغالی، روشهایِ نوینِ مخفی شدن رو به بچه ها یاد بدی خدایی خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم اصلا اشک تو چشام حلقه زد وقتی لنگتو وسط اتاق دیدم. بعد میگم خنگِ داداشتی، بهت برمیخوره با لبخند به صورتش خیره ماندم کاش دنیا این لحظه ها را از فرصتِ زنده بودنم کم نمیکرد دوست داشتم او حرف بزند و من تماشا کنم از جوک هایِ بی مزه اش بگوید و من فقط تماشا کنم از خالی بندی هایِ مردانه اش بگوید و من باز هم فقط تماشایش کنم.. چقدر فرصت کم بود برایِ تماشایِ این تنها برادر طلبکارانه سری تکان داد چیه عین قورباغه زل زدی به من خوشگل، خوش تیپ ندیدی یا اینکه الان میخوای بگی که مثلا خیلی مظلومی و از این حرفا؟ بیخود تلاش نکن جواب نمیده من حسام نیستم که سرم شیره بمالی خدایی چه بلایی سر اون بخت برگشته آوردی که از وقتی پاشو گذاشت سوریه دنبال شهادته روزی سه بار میره تو تیرس دشمن وایمیسته میگه داعش بیا منو بکش خندیدم، بلند.. خودِ خودِ دیوانه اش بود بی هیچ تغییری اما دلم لرزید، کاش بی قرارِ حسام نبودم یک دل سیرخواهرانه براندازش کردم بوسیدم ، بوییدم و قربان صدقه اش رفتم. خدا کند که امروز هیچ وقت تمام نشود پرسیدم چرا اینطور وارد خانه شد و او با شیطت جواب دادبابا خواستم عین تو فیلما سوپرایزتون کنم اما نمیدونستم قرارِ گانگستر بازی دربیاری گفتم در میزنم بالاخره یکی میاد دم در وقتی دیدم کسی باز نمیکنه گفتم لابد نیستین دیگه، واسه همین با کلیدایی که حسام داده بود اومدم تو بعدم خواستم وسایلو تو اتاق بگذارم و برم دوش بگیرم که با هوش سرشارِ خنگترین خواهر دنیا مواجه شدم همین ولی خب شد نکشتیما راستی چرا انقدر ترسیده بودی آخه از ترسم گفتم، از وحشتم برایِ برگشتنِ افرادِ عثمان و اون شرم زده مرا به آغوش کشید و مطمئنم کرد که دیگر هیچ خطری تهدیدمان نمیکند.. ⏪ ... 👇 🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍مدتی از هم صحبتی مان میگذشت و جز چشمان غم زده ی دانیال، زبانش به رویم نمیآورد سرِ بی مو و صورتِ اسکلتی ام را و چقدر خود خوری میکرد این برادرِ از سفر رسیده از جایش بلند شد یه قهوه ی خوشمزه واسه داداشِ گلت درست میکنی؟ یا فقط بلدی با حسرت به این کوه خوش تیپی و عضله زل بزنی از جایم بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم نداریم چایی میارم چشمانش درشت شد از فرط تعجب چایی تا جاییکه یادمه وقتی بابا چایی درست میکرد از خوونه میزدی بیرون که بوش به دماغت نخوره حالا میخوای چایی بریزی و او نمیدانستم چای نوستالژیِ روزهایِ پر حسامم بود.. چای شیرین شده با دستانِ آن مبارزه محجوب که طعم خدا میداد.. و این روزها عطرش مستم میکرد بی تفاوت چای ریختم در همان استکانهایِ کمر باریکِ قدیمی که جهاز مادر محسوب میشداما حالا همه چیز برعکس شده عاشق عطر چای هستم و متنفر از بویِ قهوه و من چقدر ساده نفرت در دلم میکاشتم. متجعب دلیلش را پرسید و من سر بسته پاسخ دادم از چای متنفر بودم چون انگار هر چی مسلمون تو دنیا بود این نوشیدنی رو دوست داشتم و اون وقتها هر چیزی که اسم اسلام رو تو ذهنم زنده میکردم، تهوع آور بود ابرو بالا داد و الان چطور نفسی عمیق کشید و سینی چای را درمقابلش رویِ میز گذاشتم اما اشتباه بود اسلام خلاصه میشه تو علی و علی حل میشه تو خدا خب من هم اون وقتها نمیدیدم دچار نوعی کوری فکری بودم اما حالا نه چای رو دوست دارم عطرش آرومم میکنه.. چون چه باید میگفتم اینکه چون حسام را در ذهنم مرور میکند زیر لب زمزمه کرد علی اسمی که لرز به بدن بابا مینداخت نگاهم کرد این یعنی اینکه مثله یه شیعه علی رو دوست داری شانه ایی بالا انداختم شیعه و سنی شو نمیدونم اما علی رو به سبک خودم دوست دارم سری تکان داد، اگر پدر بود حکمی جز اعلام برایم صادر نمیکرد و دانیال فقط نگاهِ پر محبتش را به سمتم هل داد بدون هیچ اعتراضی انگار او هم مثل مادر حب امیر شیعیان را در دل داشت. از چای نوشید و لبخند زدآفرین کدبانو شدیا عجب چایی دم کردی خب نظرت در مورد قهوه چیه یعنی دیگه نمیخوریش استکان را زیر بینی ام گرفتم چطور این معجون مسلمان پسند را هیچ وقت دوست نداشتم اولا که کار من نیست و پروین دم کرده دوما از حالا دیگه قهوه متنفرم، چون عطرش تمام بدبختیامو جلو چشمام ردیف میکنه و میرقصونه سوما نوچ خیلی وقته دیگه نمیخورد خندید دیوونه ایی به خدا خلاص ناگهان صدای در بلند شد به سمت پنجره رفتم پروین بود و مادری که زیر بغلش را گرفته بود و با خود به سمت خانه میآورد نگران به دانیال نگاه کردم یعنی از شرایط مادر چیزی میدانست در کلنجار بودم تا چطور آگاهش کنم که با دو به طرف حیاط رفت.. از پشت پنجره ی باران خورده به تماشا نشستم هنوز هم لوس و مامانی بود بدون لحظه ایی درنگ از گردن مادر آویزان شد و غرق بوسه اش کرد پروین با تعجب سر جایش خشک شده بود و جُم نمیخورد و اما مادر.. مکث کرد مکثش در آغوش دانیال کمی طولانی شد انتظارِعکس العملی از این زنِ اعتصاب کرده نداشتم اما نگرانِ برادر بودم که حال مادرِ دردانه اش، دیوانه اش کند ولی ورق برگشت مادر دستانش به دورِ دانیال زنجیر شد بلند گریست و بوسه بارانش کرد. ⏪ ... 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃💐🍃💐🍃 👈مردی تاجر در حیاط  قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود. تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت. اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد. تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند، رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟ درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم. مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود! علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم. از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.  مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود. علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سرسبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 💐🍃💐🍃💐🍃💐
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍هم خوشحال بودم، هم ناراحت خوشحال از زبانِ باز شده اش ناراحت از زبان بسته بودنش در تمامِ مدتی که به وجودش احتیاج داشتم. شاید هم دندانِ طمع از دخترانه هایم کنده بود چند ساعتی از ملاقات مادر و پسر میگذشت و جز تکرار گه گاهِ اسم دانیال و بوسیدنش تغییری در این زنِ افسرده رخ نداد باز هم خیره میشد و حرف نمیزد زبان میبست و روزه ی سکوت میگرفت اما وقتی خیالم راحت شد که دانیال برایم توضیح داد از همه چیز به واسطه ی حسام باخبر بوده. مدتی از آن روز میگشذت و دانیال مردانه هایش را خرج خانه میکرد صبح به محل کار نظامی اش میرفت، و نخبه گی اش در کامپیوتر را صرفِ حفظ خاکِ مملکتش میکرد و عصرها در خانه با شیطنتها و شوخی هایش علاوه بر من و پروین، حتی مادر را هم به وجد میآورد با همان جوکهای بی مزه و آواز خواندنهایِ گوش خراشش حالا در کنار من، پروینی مهربان و بامزه قرار داشت که دانیال حتی یک ثانیه از سر به سر گذاشتنش غافل نمیشد چه کسی میگوید نظامی گری، یعنی خشونتِ رضا خانی حسام همیشه میخندید و دانیال خوش خنده تر از سابق شده بود اما هنوز هم چیزی از نگرانی ام برایِ حسامِ امیر مهدی نام کم نمیشد و به لطف تماسهایِ دانیال علاه بر خبرهایِ فاطمه خانم از پسرش، بیشتر از حالِ حسام مطلع میشدم زمان میدووید و من هر لحظه ترسم بیشتر میشداز جا ماندن دردیدار دوباره ی تنها ناجیِ زندگیم سرطان چیز کمی نبود که دل خوش به نفس کشیدن باشم آن روز بر عکس همیشه دانیال کلافه و عصبی بود دلیلش را نمیدانستم اما از پرسیدنش هم باک داشتم. پشتِ پنجره ایستاده بودم و قدم زدنهایِ پریشانش در باغ و مکالمه ی پر اضطرابش با گوشی را تماشا میکردم کنجکاوی امانم را بریده بود به سراغش رفتم و دلیل خواستم و او سکوت کردم دوباره پرسیدم و او از مشکل کاریش گفت اما امکان نداشت، چشمهایِ برادر رسم دروغگویی به جا نمیآورد باز کنکاش کردم و او با نفسی عمیق و پر آشوب جواب داد حسام گم شده نفسم یخ زد و او ادامه داد دو روز هیچ خبری ازش نیست دارم دیوونه میشم سارا یعنی فاطمه خانم میدانست یعنی چی که گم شد؟ معنیش چیه دستی به صورتش کشید یعنی یا شهید شده یا گیر اون حرومزاده هایِ داعشی افتاده و من با چشمانی شیشه شده در اشک، از ته دل برایِ شهادتش دعا کردم کاش شهید شده باشد.. 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍آرزوی مرگ برایِ جوانی که به غارِ مخفوفِ قلبم رسوخ و خفاشهایش را فراری داده بود، سخت تر از مردن، گریبانم را میدرید اما مگر چاره ی دیگری هم وجود داشت مرگ صد شرف داشت به اسارت در دستانِ آن حرامزادگانِ داعش نام کسانی که عرق شرم بر پیشانیِ یاجوج و ماجوج نشاندند و مقام استادی به جای آوردند هر ثانیه که میگذشت پریشانیم هزار برابر میشد و دانیال کلافه طول و عرضِ حیاط را متر میکرد. مدام آن چشمانِ میخ به زمین و لبخندِ مزین شده به ته ریشِ مشکی اش در مقابلِ دیدگانم هجی میشد. اگر دست آن درنده مسلکان افتاده باشد، چه بر سرِ مهربانی اش میآورند اصلا هنوز سری برایِ آن قامتِ بلند و چهارشانه باقی گذاشته اند هر چه بیشتر فکر میکردم، حالم بدتر و بدتر میشد.. تصاویری که از شکنجه ها و کشتار این قوم در اینترنت دیده بود، لحظه ایی راحتم نمیگذاشتم.. تکه تکه کردن ِیک مردِ زنده با اره برقی و التماسها و ضدجه هایش.. سنگسارِ سرباز سوری از فاصله ی یک قدمی آن هم با قلوه سنگهایی بزرگتر از آجر زنده زنده آتش زدنِ خلبانِ اردنی در قفسی آهنی بستنِ مرد عراقی به دو ماشین و حرکت در خلاف جهت حسام قهرمانِ زندگیم در چه حال بودنفس به نفس قلبم فشرده تر میشد احساس خفگی گلویم را چنگ میزد و من بی سلاح فقط دعا میکردم. و بیچاره پروین که بی خبر از همه جا، این آشفته حالی را به پایِ شکرآّب شدن بین خواهر و برادریمان میگذاشت و دانیالی تاکید کرده بود که نباید از اصل ماجرا بویی ببرد. که اگر بفهمد، گوشهایِ فاطمه خانم پر میشود از گم شدنِ تک فرزندِ به یادگار مانده از همسر شهیدش.. باید نفس میگرفتم فراموش شده ی روزهایِ دیدار برادر، برق شد در وجودم نماز من باید نماز میخواندم نمازی که شوقِ وجودِ دانیال از حافظه ام محوش کرده بود. بی پناه به سمت حیاط دویدم دانیال کنارحوض نشسته و با کف دو دست، سرش را قاب گرفته بود یادم بده چجوری نماز بخوونم با تعجب نگاهم کرد و من بی تامل دستش را کشیدم وقتی برایِ تلف کردنِ وجود نداشت، دو روز از گم شدنِ حسام در میدان جنگ میگذشت و من باید خدا را به سبک امیر مهدی صدا میزدم. در اتاق ایستادم و چادرِ سفید پروین با آن گلهایِ ریز و آبی رنگش را بر سرم گذاشتم مهرِ به یادگار مانده از حسام را مقابلم قرار دادم و منتظر به صورتِ بهت زده ی برادر چشم دوختم. سکوت را شکست منظورت از این مهر اینکه میخوای مثه شیعه ها نماز بخوونی و انگار تعصبی هر چند بندِ انگشتی، از پدر به ارث به برده بود.. محکم جواب دادم که آری که من شیعه ام و شک ندارم که اسلام بی علی، اصلا مگر اسلام میشود و در چهره اش دیدم، گره ایی که از ابروانش باز و لبخندی که هر چند کوچک، میخِ لبهاش شد فکر نکنم زیاد فرقی وجود داشته باشه صبر کن الان پروینو صدا میزنم بیاد بهت بگه دقیقا چیکار کنی.. ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍پروین آمد و دانیال تک تک سوالهایم را از او پرسید و من تکرار کردم آیه به آیه، سجده به سجده، قنوت به قنوت، شیعه گی را.. آن شب تا اذان صبح، شیعه وار نماز خواندم و عاشقی کردم. اشک ریختم و خنجر به قلب، دراولین مکالمه ی رسمی ام با خدا، شهادت طلب کردم برایِ مردی که حالا به جرات میدانستم ، دچارش شده ام. صدای الله اکبر که از گلدسته ی مسجد، نرم به پنجره ی اتاقم انگشت کوبید، دانیال با گامهایی تند وارد شد و گوشی به دست کنارِ سجاده ام نشست. رنگِ پریده اش، درد و تهوع را ناجوانمردانه سیل کرد در تارو پودِ وجودم.. بی وزن شدم و خیره، گوش سپردم به خبری از شهادت و یا… اسارات و دانیال نفسش رابا صدا بیرون داد پیدا شد.. دیوونه ی بی عقل پیدا شد پس شهادت، نجاتش داد. تبسم، صورتِ برادرم را درگیر کرد سالمه.. و جز چندتا زخم سطحی، گرسنگی و تشنگی، هیچ مشکلی نداره گیج و حیران، زبان به کام چسبیده جملاتش را چند بار از دروازه ی شنواییم گذراندم . درست شنیده بودم؟؟ حسام زنده بود؟؟ خدا بیشتر از انتظار در حقم خدایی کرده بود. دانیال گفت که در تماس تلفنی با یکی از دوستان، برایش توضیح داده اند که حسام دو روز قبل برایِ انجام ماموریت وارد منطقه ایی میشود که با پیشروی داعش تحت محاصره ی آنها قرار میگیرد. و او وقتی از شرایطش آگاه میشود، خود را به امید نجات در خرابه ها مخفی میکند. که خوشبختانه، نیروهایِ خودی دوباره منطقه را پس میگیرند و حسام نجات پیدا میکند. و فعلا به دلیل ضعف بستریست.. من اشک دواندم در کاسه ی چشمانم از فرطِ ذوق.. پس میتوانستم رویِ دوباره دیدنش حساب باز کنم.. سر به سجده در اوج شرم زده گی، خدا را شکر کردم.. این مرد تمامِ ناهنجاریِ زندگیم را تبدیل به هنجار کرد.. و من تجربه کردم همه ی اولین هایِ دنیایِ اسلامی ام را با او.. قرانی که صدایش بود.. حجابی که به احترامش بود.. نمازی که نذر شهادت بود.. او مرد تمامِ نا تمامی هایم بود.. و عاشقی جز این هم هست..؟؟ ⏪ ... 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍چقدر خدا را شکر کردم که مادرِ فاطمه نامش، چیزی متوجه نشد و حسام بی سرو صدا، جان سالم به در برد. مدت کوتاهی از آن جریان گذشت و منِ تازه نماز خوان، جرعه جرعه عشق مینوشیدم و سجده سجده حظ میبرم از مهری که نه “به” آن، بلکه “روی” اش تمرینِ بندگی میکردم. مُهری که امیرمهدی، دست و دلبازانه هدیه داد و من غنیمت گرفتمش از دالانِ تنهایی هایم. روزها دوید و فاطمه خانم لحظه شماری کرد دیدار پسرش را. روزها لِی لِی کرد و دانیال خبر آورد بازگشتِ حسامِ شوالیه شده در مردمکِ خاطراتم را.. و چقدر هوای زمستان، گرم میشود وقتی که آن مرد در شهر قدم بزند دیگر میدانستم که حسام به خانه برگشته و گواهش تماسهایِ تلفنی دانیال و تاخیر چند روزه ی فاطمه خانم برایِ سر زدن به پروین و مادر بود. حالا بهارسراغی هم از من گرفته بود. و چشمک میزد ابروهای کم رنگ و تارهای به سانت نرسیده ی سرم، در آینه هایِ اتراق کرده در گوشه ی اتاقم. کاش حسام برایِ دیدنِ برادرم به خانه مان میآمد و دیده تازه میکردم. هروز منتظر بودم و خبری از قدمهایش نمیرسید. و من خجالت میکشیدم از این همه انتظار.. نمیداند چقدر گذشت که باز فاطمه خانم به سبک خندان گذشته، پا به حریم مان گذاشت و من برق آمدنِ جگرگوشه را در چشمانش دیدم. و چقدر حق داشت این همه خوشحالی را.. اما باز هم خبری از پسرش در مرز چهاردیواریمان نبود.. چقدر این مرد بی عاطفه گی داشت. یعنی دلتنگ پروین نمیشد؟؟ شاید باز هم باید دانیال دور میشد تا احساس مردانه گی و غیرتش قلمبه شود محضِ سر زدن ، خرید و انجام بعضی کارها.. کلافه گی از بودن و ندیدنش چنگ میشد بر پیکره ی روحم.. روحی که خطی بر آن، تیغ میکشید بر دیواره ی معده ی سرطان زده ام. حال خوشی نداشتم. جسم و روحم یک جا درد میکرد. واقعا چه میخواستم؟؟ بودنی همیشگی در کنارِ تک جوانمردِ ساعات بی کسیم؟؟ در آینه به صورتِ گچی ام زل زدم. باید مردانه با خودم حرف میزدمو سنگهایم را وا میکندم. دل بستنی دخترانه به مردی از جنس جنگ، عقلانی بود. اما.. امایی بزرگ این وسط تاب میخورد. و آن اینکه، اما برایِ من نه.. منی که گذشته ام محو میشد در حبابی از لجن و حالم خلاصه میشد به نفسهایی که با حسرت میکشیدمش برایِ یک لحظه زندگیِ بیشتر که مبادا اسراف شود.. این بود شرایط واقعیِ من که انگار باورش را فراموش کرده بودم. و حسامی که جوان بود.. سالم بود.. مذهبی و متدین بود.. و منِ ثانیه شماری برایِ مرگ را ندیده بودم.. اصلا حزب اللهی جماعت را چه به دوست داشتن.. خیلی هنر به خرج دهند، عاشقی دختری از منویِ انتخابیِ مادرشان میشوند آنهم بعد از عقد رسمی. دیگر میدانستم چند چند هستم و باید بی خیال شوم خیالات خام دخترانه ام را. و چقدر سخت بود و ناممکن جمله ایی که هرشب اعترافش میکردم رویِ سجاده و هنگام خواب. دل بستن به حسام، دردش کشنده تر از سرطان، شیره ی هستی ام میمکید و من گاهی میخندیدم به علاقه ایی که روزی انتقام و تنفرِ بود درگذشته ام. 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند : كه یكی از آنها ازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود . شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می كردند . یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت :‌ (( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می كند . )) بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت . در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت :‌(( درست نیست كه ما همه چیزرا نصف كنیم.من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین شود . )) بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت . سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندمشان همیشه با یكدیگر مساوی است . تا آن كه در یك شب تاریك دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند . آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آغوش گرفتند. 🌾خوبی هیچوقت در دنیا و آخرت از بین نمی رود... از "خوب" به "بد"رفتن به فاصله لذت پريدن از يک نهر باريک است اما براي برگشتن بايد از اقيانوس گذشت 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین من دارم ، نسخه آوردي ؟- كاوه – با دفترچه بيمه نميدي ؟ ! پسر – نه . كاوه – پس قربونت آزاد حساب كن ، بده ببرم همه زدن زير خنده و شروع كردن به خوش و بش كردن با ما . هر كسي رو معرفي مي كرد انگار همه شون ما دو نفر رو مي . شناختن : يكي مي گفت من پروانه ام ، يكي مي گفت من مسعودم . يكي مي گفت من سودابه ام خالصه حسابي شلوغ شده بود كه كاوه گفت چه خبرتونه ؟ سرسام گرفتم ! صد رحمت به حموم زنونه ! مگه سنگ پا گم شده كه اين قدر هوار ميزنين ؟ باز دو تا آدم حسابي - ديدين دست و پاتون رو گم كردين ؟ : همه زدن زير خنده كاوه در گوش من گفت : خره ! انگار يخ م گرفت ! ببين دارن واسه من غش و ضعف ميرن ! بعد گفت- . خب شماها خودتون رو معرفي كردين . حاال بذارين مام خودمون رو معرفي كنيم ديگه- : يكي از دخترها گفت . شما كه احتياج به معرفي ندارين كاوه – ميدونم من آقا كاوه معروفم .آفرين به تو دختر اسمت چيه ؟ پونه- : كاوه رو كرد به من و گفت . بهزاد جون اسم اين پونه خانم رو يادداشت كن كه فردا مامانم رو بفرستم در خونه شون خواستگاري . صداي جيغ دخترهاي ديگه بلند شد كه اعتراض كردن . كاوه – هول نزنين به همتون ميرسه . دوباره همه خنديدن آرنولد ، جذابيت: چارز برانسون ، چشم و : براي آشنايي بيشتر بايد عرض كنم قد : برت كنستر ، صدا : آلن دلون ، هيكل -كاوه عشرت لب قلوه اي ، مو: يول براينر ، تناسب اندام : كريم عبدالجبار، نمك كه نگو ، يه گوله نمكم : ابرو : سوفيا لورن ، لب و دهن ! : يواش در گوشش گفتم ! اخالق : رند جگر خوار . كاوه –متقاضيان محترم پس از اطمينان از واجد شرايط بودن با در دست داشتن شناسنامه به يكي از باجه هاي پستي مراجعه كنن : همه براش سوت كشيدن دوباره در گوشش گفتم واسه همين نمي خواستي فريبا رو با خودت بياري ؟- : يكي از دخترها گفت بهزادخان چي در گوش كاوه خان ميگين ؟- ! كاوه – مرتيكه چش چرون هيز ميخواد همين جا دم در منو قر بزنه ، به شماها چيزي نرسه : يه سقلمه زدم تو پهلوش ! خالصه رفت وسط سالن و همه رو جمع كرد دور خودش و گفت . بچه ها همه دو انگشتي كف بزنين تا يه چيزي براتون بخونم- . همه هورا كشيدن و كاوه نشست رو زمين و همه دورش نشستن – كاوه در خونه تونو دق دق ميزنم مثه پينوكيو لق لق ميزنم مثه كفتر چاهي بق بق ميزنم مثه سگ تو كوچه وق وق ميزنم يه تيكه نون خشك سق سق ميزنم اگه زنم نشي بجون مادرم تو سر كچلم شق شق ميزنم : همه غش و ريسه رفته بودن رفتم دوباره در گوشش گفتم . كاوه خجالت بكش ! اين دري وري ها چيه ميگي ؟ بسه ديگه . برو يه جا مثل آدم بگير بشين- كاوه- چيكار كنم بهزاد جون ؟ اين همه آدم سالها منتظر بودن منو ببينن . حاال ميگي بهشون رو نشون ندم ؟ : بعد بلند به همه گفت خانم ها و آقايون توجه كنين و كاغذهاتون رو حاضر كنين شماره تلفنهاي روابط عمومي آقاي كاوه برومند ايناس كه ميگم ! ! يادداشت كنين هنرمندهاي ما براي هرگونه مجالس عقد و عروسي در خدمت شما هستن : در همين موقع يكي از دخترها گفت . كاوه خان يه چيز ديگه بخون ، از همين چيزها كه بلدي- بابا بي انصاف ها ، اسرا رو هم اول بهشون يه چيكه آب ميدن كه گلوشون تازه بشه بعد ازشون بازجويي و تحقيق مي كنن –كاوه . ! زبونم به سقم چسبيد ! گلو خشك نگم داشتين اينجا . ديگه اصال حرف نميزنم تا كاوه اينا رو گفت ، دو سه تا دختر مثل برق رفتن و يه دقيقه بعد يكي براش نوشابه آورد يكي قهوه آورد يكي براش ميوه پوست ! كند ! خالسه حسابي بهش رسيدن . كاوه از دور براي من ابروهاشو مينداخت باال كه يعني ببين چه تحويلم مي گيرن . بعد نوشابه اش رو برداشت و اومد طرف من همه داد زدن كجا كاوه ؟ تازه مجلس گرم شده برگرد كاوه – بابا تلويزيون هم وسط برنامه اش ، دو دقيقه آگهي پخش ميكنه ! خسته شدم بذارين يه نفس بكشم ، بعد راز بقا رو ادامه . ميديم : بعد در حاليكه نوشابه اش رو به من تعارف مي كرد گفت بگير بخور ، كسي كه فكر تو نيست خودت هم كه اينقدر دست و پا چلفتي هستي كه نميري يه چيزي برداري بخوري . اگه من به - ! دادت نرسم تلف ميشي : در همين موقع فرنوش با چايي و يه بشقاب ميوه اومد پيش من و به كاوه گفت . پس من چكاره ام كاوه خان ؟ خودم بهش ميرسم كاوه – ببينم فرنوش خانم مي تونين اين يه لقمه رفيق رو از گلوي من در بياري يا نه ؟ . هر دو خنديديم و يه دفعه وسط سالن همه دست زدن و با هم خوندن كاوه بيا . كاوه بيا . كاوه بيا . كاوه بيا .كاوه در حاليكه به طرفشون مي رفت شروع كرد به خوندن و دست زدن جيگرم در بياد روي منقل بياد باد بزن بده بدو خبر بده يه سيخ جيگر طال واسه شوهر بال حاال حاجي مياد بوي كاچي مياد ببين چند نفرن ؟ ميخوان منو ببرن ؟ واسه اين همسايه واسه اون همسايه . آفتاب در اومد حاجي نيومد خدا مرگش بده يكي تركش بده 👇 🌺🍃 http://eitaa.com/joinchat/34530
رمان یاسمین اصلا باورم نميشد كه اين چيزها رو كاوه بلد باشه بخونه : شعرش كه تموم شد همه براش دست زدن و يكي از دخترها كه از خنده اشك از چشمهاش مي اومد گفت . كاوه خدا خفه ات كنه از بس خنديدم ، دل درد گرفتم- . كاوه – اين جاي دستت درد نكنه اس ؟ يه ساعته يه ضرب دارين مي خندين ! جاي تشكر نفرينم ميكني ؟ پاشو برو صورتتو بشور سياهي ريملت راه افتاد ! يه ريمل مارك خوب بخر نگاه كن ريمل منو ! تكون نخورده ! واترپروفه . تا حاال اگه مامانم اينجا بود صد تا ماشاهلل بهم گفته بود خاله و شوهر خاله كاوه كه از طبقه باال پايين اومدن با هم گفتن ماشاهلل به اين چونه كاوه ! همه باهاشون سالم و احوالپرسي : كرديم . خاله كاوه رفت تو آشپزخونه كه ترتيب غذا رو بده . يكي از دخترها از كاوه پرسيد كاوه تو دكتر بشي چي ميشي؟ هر چي بشي ماها همه گي وقتي مريض شديم مي آييم پيش تو- ! كاوه – من خيال دارم دكتر پزشك قانوني بشم ! حتما همه تون بيايين پيش من : يه دختر ديگه ! ذليل شده هر چي بهش ميگيم يه جواب تو آستينش داره- ! كاوه – نخير ! نيم ساعته ديگه اينجا واستم ، از اين نفرينها كه بهم لطف مي كنن يا خفه ميشم يا ذليل و عليل : شوهر خاله كاوه گفت ! كاوه جون از بس دوستت دارن- . كاوه – مرده شور اون دوستي شون رو ببرن با اين دوستي ها فكر كنم آخر شب بايد اورژانس تهران منو ببره : در همين موقع يه دختر كه اسمش زهره بود با يه فنجون قهوه اومد طرف كاوه و گفت .كاوه خان من مثل اينها نيستم براتون قهوه آوردم .بفرماييد- تا زهره اين رو گفت كاوه دفتر تلفنش رو در آورد و گفت : آفرين به تو ! زود اسم و آدرست رو بگو كه بزارمت نفر اول ليست كه .مامانم رو بفرستم خواستگاريت . زهره از خوشحالي و خجالت صورتش گل انداخت . كاوه – حاال كه دختر خوبي بودي برو يه قهوه واسه خودت بيار تا فالت رو بگيرم سودابه – كاوه خان تو رو خدا راست ميگي ؟ ! كاوه – بجون مامانم اگه دروغ بگم . اصال كار مادرم اينه . تا كاوه اينو گفت ، سه چهارتا دختر دويدن تو آشپزخونه كه قهوه بيارن . زهره قهوه اي رو كه براي كاوه آورده بود بهش نداد و خودش خورد كاوه – چطور بود ؟ خوشمزه بود ؟ . زهره ببخشيد كاوه خان ، ميخواستم فال منو زودتر بگيريد بعدا براتون يكي ديگه ميارم . فنجون رو زود برگردوند و رفت تا يه قهوه ديگه واسه كاوه بياره ! چند دقيقه بعد ، همه با يه فنجون دمر شده تو نعبلكي ، دور كاوه نشسته بودن . كاوه – يكي يكي ، شلوغ نكنين بايد تمركز داشته باشم : فنجون زهره رو برداشت و توش نگاه كرد و يه خرده ديگه گفت !!! واخ واخ واخ واخ !!! چه تاريكه اين تو ! مثل دل سياه شيطون- اين فال گفتن نداره . بيخود هم اصرار نكن نوبت كيه ؟ . كاوه – بده ببينم اين وامونده رو : يه نگاهي به فنجون كرد و گفت ! تو كه چيزي ته اين نذاشتي؟ ميخواستي تهش رو هم ليس بزني . سودابه – كاوه خان ، فنجون رو برگردوندم اينطوري شده . ريخته همه ش تو نعلبكي . كاوه – آهان پس همين فالته ! خب بزار ببينم ! تو يه شوهر كچل گيرت مياد ! ببين ته فنجونت برق ميزنه سودابه – داري مسخره بازي در مياري ؟ : كاوه جدي شد و گفت . اگه اعتقاد ندارين ، اصال همه فنجونتون رو وردارين و برين . اصال ديگه فال نمي گيرم- ! پروانه – سودابه مگه خواستگار قبلي ات كچل نبود ؟ خودت گفتي . سودابه – اي واي راست ميگه ! ببخشيد تو رو خدا كاوه جان . بخدا اعتقاد دارم ! كاوه – ديگه از اين حرفها نزني ها ! خب چي مي گفتم ؟ آهان . اين پسره كچله يه بار اومده خواستگاريت جوابش كردي اما اشتباه كردي ! البته اون بازم مي آد جلو . اين دفعه رفته مو كاشته ! زلف داره عين جارو چزه .اين دفعه خودت هم نمي شناسيش . فعال اينو داشته باش تا بقيه اش رو بهت بگم 👇 🌺🍃 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین بعد رو به زهره كرد و گفت بيار اون فنجونت رو ببينم چيكار ميتونم واسه ت بكنم ؟- : فنجون زهره رو برداشت و دوباره نگاش كرد و گفت صاب مرده يه من كبره ته ش بسته ! من چه فالي برات بگيرم ؟- . زهره كم مونده بود گريه اش بگيره ! كاوه – حاال خودت رو ناراحت نكن قسمت و سرنوشت همينه ديگه ! بيا انگشت بزن تو اين فنجون شايد يه روزنه اميدي برات وابشه . اينجوري وضعت خرابه : زهره كه اشك تو چشماش جمع شده بود ، فنجون رو گرفت و يه انگشت محكم زد توش كه كاوه داد زد يواش بابا چه خبرته ؟ سوراخش كردي . تموم خطوط زندگيت بهم ريخت كه ! گفتم يه انگشت بزن ، نگفتم درل بنداز و با مته - . سوراخش كن كه : زهره با بغض جواب داد . بخدا زياد فشارش ندادم كاوه خان- : مجلس ساكت شده بود كاوه كه عصباني بود گفت . خيلي خب حاال برو يه گوشه بشين تا بعد . حيف كه دل نازكم و گرنه دست به فنجونت نمي زدم : فرنوش آروم از من پرسيد كاوه فال قهوه بلده بگيره ؟- . نميدونم بخدا يعني تا حاال پيش نيومده بود كه بفهمم- . كاوه فنجون سودابه رو برداشت و توش رو نگاه كرد سودابه دل تو دلش نبود كاوه – خب سودابه خانم داشتم چي مي گفتم ؟ . سودابه – خواستگار قبليم رو گفتي سودابه آروم با نوك ناخن ش يه اشاره به ته . آره عكسش هم اينجا افتاده . حاال بيا يه انگشت بزن ته فنجون و نيت كن –كاوه . فنجون كرد كه دوباره داد كاوه در اومد كاوه – اي بابا ! شماها چرا اينجوري هستين ؟ يه انگشت بلد نيستين بزنين ؟ با ناخن زدي چشم خواستگارت رو كور كردي حاال خوبه با يه چشم بياد خواستگاريت ؟ مثل دزدهاي دريايي كه چشمشون رو مي بندن . اصال تو ديگه زنش ميشي؟ . سودابه – كاوه خان من فقط يه اشاره كردم . كاوه – خب همون اشاره ت رفت تو چشم يارو ديگه . ناخن نيست كه ! مثل نوك نيزه مي مونه : دوباره تو فنجون رو نگاه كرد تو سالن صدا در نمي اومد بعد گفت .نه الحمدهلل بخير گذشت . از بغل چشم يارو رد شد . يادت باشه يه صدقه بدي به گدايي چيزي- . سودابه – يه نفس راحت كشيد . كاوه – اين يارو مهندسه . سودابه – آره بخدا راست ميگه . كاوه – وضعش هم خيلي خوبه . اين دفعه كه بياد دهن همه بسته ميشه و عروسيتون سر ميگيره . همه هورا كشيدن و دست زدن ! كاوه – ساكت ! حواسم پرت ميشه . اينجاي فال خيلي حساسه ! در مورد خوشبختي تونه . سودابه – بچه ها تو رو خدا ساكت باشين : كاوه فقط تو فنجون رو نگاه ميكرد يه دقيقه بعد گفت ! تو عروسيتون يه نوري مي بينم ! معني اش روشنايي يه . گويا سر عقده ! وقتي بعله رو ميگي ! اما درست نميدونم چيه- ! سودابه – تو رو خدا كاوه خان بازم نگاه كن شايد بفهمي . كاوه – وهللا انگار هر چي ميشه بعد از عقد ميشه سودابه – عروسي بهم ميخوره ؟ . كاوه – نه ، يه اتفاق خوبه . فقط دارم نور مي بينم 👇 🌺🍃 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- 🎀💙🎀💙🎀💙🎀💙🎀 ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت ــ درمورد این گروه چیزی میدونی؟ ــ خیلی کم محمد نفس عمیقی کشید و شروع کرد به تعریف: ــ گروه ضدانقلابی که صهیونیست اونو ساپورت میکنه،کارشون و روش تبلیغشون با بقیه فرق میکنه،اونا دقیقا مثل زمان انقلاب کار میکنن،مثل پخش نشریه یا سخنرانی وبعضی وقتا نوشتن روی دیوار ــ دقیقا مثل نشریه هایی که تو اتاق کار سمانه پیدا کردیم محمد به علامت تایید تکان داد؛ ــ دقیقا،الان اینکه هدفشون از این کار دقیقا چیه،چیز قطعی گیرمون نیومده ــ عجیبه ،الان دنیای تکنولوژیه،مطمئن باشید یه نقشه ی بزرگی تو ذهنشونه ــ شک نکن،وقتی از سهرابی گفتی ،فرداش یکیشون اعتراف کرد که سهرابی رو برای کار تو دانشگاه گذاشته بودند،اما کسی به اسم بشیری رو نمیشناسن،البته اسم سمانه رو پرسیدم هم نشناخت و گفت که اصلا همچین شخصی تو گروشون نبوده. ــ خب این خیلی خوبه که اعتراف کرده سمانه تو گروه نبوده ــ اما کافی نیست ــ چه کاره ی گروه بوده؟؟اصلا از کجا میدونید راست میگه؟ ــ کمیل،خودت مرد این تشکیلاتی،خوب میدونی تا از چیزی مطمئن نشدیم انجامش نمیدیم کمیل کلافه دستانش را درهم فشرد و گفت: ــ فک کنم لازم باشه به سمانه حرف بزنم ــ آره ،ازش بپرس روز انتخابات دقیقا چی شد؟با بشیری حرف زده؟آخرین بار کی بشیری رو دیده کمیل سری تکان داد و نگاهی قدرشناس به دایی اش خیره شد: ــ ممنون دایی ــ جم کن خودتو،به خاطر سمانه بود فقط هردو خندیدند،محمد روی شانه ی خواهرزاده اش زد و گفت: ــ ان شاء الله همین روزا سمانه رو بکشی بیرون از این قضیه بعد بشینیم دوتایی روی این پرونده کار کنیم. ــ ان شاء الله ــ من برم دیگه کمیل تا سالن محمد را همراهی کرد،بعد از رفتن محمد به امیرعلی گفت که سمانه را به اتاق بازجویی بیاورند... ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 🎀💙🎀💙🎀💙🎀💙🎀 ○⭕️ -------------------- 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- ♻❣♻❣♻❣♻❣♻ ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت ـــ خوبید؟ سمانه سرش را بالا آورد و نگاهی به کمیل انداخت لبخند خسته ای زد و گفت: ــ خوبم ــ چندتا سوال میپرسم ،میخوام قبل از جواب خوب فکر کنید سمانه به تکان دادن سر اکتفا کرد: ــ پیامی که از گوشیتون فرستاده شد،به چندتا از فعالین بسیج بود که ازشون خواسته بودید که اگه نامزد مورد نظر رای نیورد ،بریزن تو خیابون و به بقیه خبر بدید ــ من نفرستادم ــ میدونم،مضمونو گفتم، ساعت دقیق ارسال یازده ونیم ظهر روز انتخابات بوده،دقیقا اون ساعت کجا بودید؟؟ سمانه در فکر فرو رفت و آن روز را به خاطر آورد،ساعت ده مسجد بود که بعد رویا زنگ زده بود بعدشم ــ یادم اومد،یکی از بچه ها دفتر زنگ زد گفت که سیستم مشکل داره بیاد،منم رفتم ــ مشکلش چی بود؟کی بود؟ ــ چیز خاصی نبود ،زود درست شد ،رویا رضایی ــ اون جا رفتید کیفتون پیشتون بود سمانه چند لحظه فکر کرد و دوباره گفت: ــ نه قبلش رفتم از تو اتاقم Cd برداشتم برای نصب،کیفمو اونجا گذاشتم ــ کار سیستم چقدر طول کشید؟ ــ نیم ساعت ــ اون روز دقیق کی تو دفتر بودن؟ ــ من،رویا،اقای سهرابی، ــ بشیری رو آخرین بار کی دیدید؟ ــ روز انتخابات،وسط جمعیت ــ حرفی زدید ــ نت فقط کمی بهاش بحثم شد ــ و دیگه ندیدینش؟ ــ نه ــ سهرابی چی؟ روز انتخابات بود ــ نه نبود کمیل سری تکان داد و پرونده را جمع کرد و در حالی که از جای بلند می شد گفت: ــ چیزی لازم داشتید حتما بگید ــ نه لازم ندارم،اما مامان بابام ــ نگران نباشید حواسمون بهشون هست اینبار کمیل او را تا بند همراهی کرد،سخت بود،اما نمی توانست با این حال بد سمانه را تنها بزارد،دیگر بر راهروی آخر رسیدند که ورود آقایون ممنوع بود،کمیل لبخندی برای دلگرمی او زد،سمانه لبخندی زد و همراه یکی از خانم ها از کمیل دور شد.... ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ♻❣♻❣♻❣♻❣ ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- ♻⛈♻⛈♻⛈♻⛈♻ ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت از ماشین پیاده شد و وارد دانشگاه شد،تصمیم گرفت که خودش شخصا به دانشگاه بیاید و رویا رضایی،که بعد از صحبت با سمانه به او مشکوک شده بود ،را ببیند. وارد دفتر شد ،کمی جلوتر چشمش به در اتاقی افتاد که بر روی آن با خط زیبایی کلمه ی فرهنگی نوشته بودند افتاد. دستگیره را فشار داد و وارد اتاق شد،با دیدن خانمی که پشت سیستم نشسته بود قدمی برگشت! ــ معذرت میخوام ،فکر کردم اتاق خانم حسینی هستش خانم از جایش بلند شد: ــ بله اتاق خانم حسینی هستند ،بفرمایید کمیل که حدس می زد این خانم رویا رضایی باشد قدمی جلو گذاشت و گفت: ــ خودشون نیستن؟ ــ نه مسافرتن،بفرمایید کاری هست در خدمتم ــ ببخشید میتونم بپرسم شما کی هستید؟ ــ رضایی هستم،مسئول علمی ــ خانم رضایی خانم حسینی کجا هستن؟ ــ مسافرت کمیل با تعجب پرسید: ــ مسافرت ــ بله،ببخشید شما؟ ــ از اداره اڱاهی هستم . با شنیدن اسم اداره اگاهی برگه هایی که در دست رویا بودند بر زمین افتادند ،کمیل به چهره رنگ پریده اش خیره شد،رویا سریع خم شد و با دستان لرزان برگه ها را جمع کرد. کمیل منتظر ماند تا برگه هایش را جمع کند،رویا برگه ها را در پوشه گذاشت و آرام معذرت خواهی کرد. ــ چرا گفتید مسافرته؟ ــ خب ،خیلی ارباب رجوع داشتند،یه مدته هم نیستن گفتیم شاید رفته باشن مسافرت ــ خانم سمانه حسینی چطور خانمی بودند؟ ــ نمیدونم خوب بودن،اما یه مدت بود مشکوک میزد،نمیدونم چش بود ــ شما شخصی به اسم بشیری میشناسید؟ کمیل لحظه ای ترس را در چشمانش دید،ولی سریع حفظ ظاهر کرد و با آرامش گفت: ــ بله،از فعالین اینجا هستن. ــ آخرین بار کی دیدینشون؟ ــ دارید از من بازجویی میکنید ؟ ــ اگر بازجویی بود الان دستبند به دست توی کلانتری این سوالاتو از شما میپرسیدم رویا ترجیح داد جوابش را بدهد تا اینکه پایش به آنجا باز شود. ــ یک روز قبل انتخابات ــ یعنی روز انتخابات ندیدنشون؟ ــ نه ــ این مدت چی؟ ــ نه نیومدن دانشگاه ــ یک سوال دیگه ــ بفر مایید ــ شما تو اتاق خانم حسینی چیکار میکنید ــ سیستمم مشکل داشت روشن نمیشه،برای همین اومدم از این سیستم استفاده کردم ،ببخشید چیزی شده شما این سوالاتو میپرسید؟ کمیل سری تکان داد و از جایش بلند شد. ــ نخیر،ممنونم خانم رضایی،با اجازه ــ خواهش میکنم وظیفه بود،بسلامت کمیل از اتاق بیرون رفت و از کنار اتاقی که در آن باز بود گذشت،متوجه سیستم روشنی شد،نگاهی به نوشته ی روی در انداخت با دیدن کلمه ی علمی پوزخندی زد،سریع از دانشگاه بیرون رفت و پیامی برای امیرعلی فرستاد. ــ سلام.فیلمای دوربینای دانشگاه بخصوص اطراف دفترو بگیر و بررسی کن ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ♻⛈♻⛈♻⛈♻⛈♻ ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💙💞💙💞💙💞💙💞💙 ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت کمیل پرونده را روی میز گذاشت و کتش را درآورد،که در بعداز تقه ای باز شد،و امیر علی در چارچوب در نمایان شد. ــ سلام،کجا بودی؟ ــ سلام دانشگاه،فیلما چی شد؟ ــ فرستادم بچه ها فیلمارو بیارن تا بشینیم روشون کار کنیم ــ خوبه ــ برا چی رفتی دانشگاه؟؟ ــ برای این و عکسی از پرونده بیرون آورد و روبه روی امیرعلی گرفت! ــ این کیه؟ ــ رویا رضایی ــ کی هست؟ ــ مسئول علمی دفتر دانشگاه ــ خب؟ ــ روز انتخابات رویا رضایی به خانم حسینی زنگ میزنه که بیاد سیستمو درست کنه ،خانم حسینی که میره سیستمو درست کنه میبینه سیستم مشکلش خیلی ساده است ،تو این مدت گوشیش و کیفش تو اتاقش بوده و اون تو اتاق رضایی، ــ خب چه ربطی داره؟ ــ خانم حسینی دقیقا ساعتی که پیام از گوشیش ارسال میشه اون تو اتاق رضایی بوده و یه چیز دیگه ــ اون ساعت سهرابی تو دفتر بوده یعنی فقط رضایی و سهرابی . ــ منظور؟ کمیل برگه ی دیگری از پرونده در آورد و نشان امیرعلی داد : ــ رشته ی رویا رضایی کامپیوتر بوده،پس از پس یک مشکل کوچیک برمیومده، ــ پس میگی ،کار سهرابی بو‌ده اون پیام؟ ــ هنوز معلوم نیست.فیلماروچک کن ببین رضایی روز انتخابات با بشیری برخوردی داشته با نه؟ ــ چطور؟ ــ چون ازش پرسیدم گفت آخرین بار اونو یک روز قبل انتخابات دیده،ببین واقعا برخوردی نداشتن؟چون بشیری یک روز بعد انتخابات بودش ــ باشه چک میکنم ــ امیرعلی من به رضایی خیلی مشکوکم ــ چطور؟ ــ تو اتاق حسینی پا سیستم نشسته بود اول ریلکس بود وقتی بهش گفتم که از اداره اگاهی اومدم هول کرد و برگه هایی که تو دستش بدند ریختن روی زمین،اما زود خودشو جمع کرد و دوباره ریلکس شد،از خانم حسینی پرسیدم ،اول خوبشو گفت بعد بدیشو،گفت که به همه گفتیم مسافرته،وقتی هم ازش پرسیدم چرا اینجایی،گفت سیستم اتاقم خرابه روشن نمیشه وقتی اومدم بیرون در اتاقش باز بود سیستم روشن بود و اتقفاقا صفحه ی گوگل باز بود،بعد اخر از من پرسید که برا خانم حسینی اتفاقی افتاده که سوال میپرسید؟یعنی اونا از دستگیری خانم حسینی چیزی میدونستن ـــ این دیگه خیلی مشکوکه،ازتو کارتی نخواست؟ ــ نه اونقدر ترسیده بود اوایل،که یادش رفت کارت شناسایی ببینه ــ من تا فردا صبح گزارش فیلمارو به دستت میرسونم. ــ یه گزارش از رویا صادقی میخوام،کی هست ؟کجاییه؟فعالیتاش چی بود کلا یه گزارش کامل ــ باشه امیرعلی به سمت در رفت،قبل از خروج برگشت و گفت: ــ راستی،شنیدم با خان داییت دوباره همکار شدیم ــ درست شنیدی ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 💙💞💙💞💙💞💙💞💙 ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662