داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هـشـتـاد_و_پنـجـم ✍خاطراتِ اولین دیدارش در این اتاق م
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هـشـتـاد_و_شـشـم
✍آن شهید پدریِ مردی که دچارش شده بودم، پدرانه ها خرج کرده بود.
حسام با انگشترِ عقیقِ خفته در انگشتانِ کشیده و مردانه اش بازی میکرد وقتی مامان همه ی ماجرا رو تعریف کردن. خشکم زد..
نمیدانستم باید خوشحال باشم؟ یا ناراحت..
تمامِ دیشب رو تا صبح نخوابیدم. مدام ذهنم مشغول بود.
یه حسی امید میداد که جوابِ منفی تون واسه خاطرِ حرفایِ مادرِ..
اما یه صدایِ دیگه ایی میگفت: بی خیال بابا، تو کلا انتخابِ سارا خانوم نیستی و حرفِ دلشو زده.
گیر کرده بودم و نمیدونستم کدوم داره درست میگه. پس باید مطمئن میشدم.
نباید کم میذاشت تا بعدا پشیمون شم.
خلاصه صدایِ اذون که از گلدسته ها بلند شد، طاقت نیاوردمو با دانیال تماس گرفتم تا اجازه بده با خودتون صحبت کنم. که الحمدالله موافقت کردو گفت که صبحها به امامزاده میرین.
از ساعت هفت تو ماشین جلو درِ امامزاده کشیک کشیدم تا بیاین، اما وقتی دیدمتون ترسیدم.
نمیدونستم دقیقا چی باید بگم و یا برخورد شما چی میتونه باشه..
مردِ جنگ و ترس؟این مردان با حیا، از داغیِ سرب نمیترسند اما از ابراز احساسشان چرا..
کمی خنده دار نبود؟
صورتش جدیت اما آرامش داشت تا اذان ظهر تو حیاط امامزاده قدم زدم و چشم از ورودی خواهران برنداشتم..
تو تمام این مدت مدام با خودم حرف زدمو کلمات رو شست و رُفته، کنار هم چیدم که گند نزنم.
تا اینکه شما اومدین و من عین.. استغفرالله..
هر چی رشته بودم، پنبه شد.. همه ی جملات یادم رفت..
و من فقط به یه سوال که چرا به مادرم “نه” گفتین اکتفا کردم.
شما هم که ماشالله اصلا اعصاب ندارین.. کم مونده بود کتک بخورم..
حرفهاتون خیلی تیزو برنده بود. هر جمله تون خنجر میشد تو وجود آدم..
اما نجاتم داد.. باید مطمئن میشدم و اون عصبانیت شما، بهم اطمینان داد که جوابِ منفی تون، دلیلش حرفهایِ مادرم بوده..
و من اجازه داشتم تا امیدوار باشم..
اون لحظه تو امامزاده اونقدر عصبی و متشنج بودم که واسه فرار از نگاهتون به ماشین پناه آوردم.
صدایِ کمی خجالت زده شد میدونستم اگه یه مو از سرتون کم بشه باید قیدِ نفس کشیدنو بزنم، چون دانیال چشمامو درمیآورد..
واسه همین تا خونه دنبالتون اومدم و از مامان خواستم تا از طریق پروین خانووم گزارش لحظه به لحظه از حالتون بده.
و این یعنی ابرازِ نگرانی و علاقه ایی مذهبی؟ با مایه گذاشتن از دانیال؟
نگاهش هنوز زمین را زیرو رو میکرد عصر با دانیال تماس گرفتم و گفتم امشبم میخوام بیام خواستگاری و شما نباید چیزی از این ماجرا بدونید..
اولش مخالفت کرد.گفت شما راضی نیستین و نمیخواد بر خلاف میلتون کاری رو انجام بده.
اما زبون من چرب تر از این حرفا بود که کم بیارم..
سارایِ بی خدا، مدرن، به روز و غربیِ دیروز.
حالا به معنایِ عمیق و دقیقِ کلمه، عاشقِ این جوان با خدا و سر به زیر و شرقیِ امروز شده بود..
در دلش ریسه ریسه، آذین میبستند، اما میدانست باید برق مرکزی را قطع کند..
حسام حیف بود..
لبخندِ شیرینِ پهن شده رویِ لبهایم را قورت دادم..
کامم تلخ شد اما نظرِ من همونِ که قبلا گفتم.
چشمانش را بست و نفسش را با صدا بیرون داد نمیپرسم چرا. چون دلیلشو میدونم. پس لطف کنید افکارِ بچه گونه رو بذارین کنار..
من امشب نیومدم اینجا تا شما استغفرالله از مقام خدایی و علم غیبتون بگین..به میان حرفش پریدم، باید برایِ منصرف کردنش نیش میزدم.من اصلا به کسی مثه شما فکر هم نمیکنم.. پس وقتتونو هدر ندین..
سرش را کمی به سمتم چرخاند. اما رد نگاهش باز هم زمین را کنکاش میکرد. ابرویی بالا انداخت و تبسمی عجیب بر صورتش نشاند عجب
پس کاش امروز تو امامزاده، اون اعترافاتو با جیغ جیغ و عصبانیت نمیگفتین..
چون حالا دیگه من کوتاه بیا، نیستم..
بهتر شمام وقتو تلف نکنید..
چشمانم گرد شد و این یعنی اعلام جنگ؟با خشم روبه رویش ایستادم تو مگه عقل تو کله ات نیست؟
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هـشـتـاد_و_هـفـتـم
✍اصلا میفهمی داری چیکار میکنی؟ میفهمی خواستگاریِ کی اومدی؟ من نفسم امروز فرداست.. تو یه جوونِ سالمی که حالا حالاها وقت داری واسه زندگی..
این مسخره بازیا چیه که راه انداختی.
با آرامشی عجیب بلند شد و در مقابلم قرار گرفت پدرم وقتی شهید شد، تنش سالم بود حتی یه دندونِ خراب هم نداشت.. ورزش میکرد.. میخندید.. یه تنِ یه لشگرو آموزش میداد..
اما عموم همیشه مریض بود. همه میگفتن آخرش جوون مرگ میشه.
جنگ شروع شد. هر دو تا رفتن جبهه.. پدرِ سالمم شهید شد..
عمویِ بیمارم، هنوز هم زندست..
خدا واسه عمرِ بنده هاش سند صادر نمیکنه..
پس شمام صادر نکنید و به جای خودتون تصمیم بگیرین .. نه خدا..
لحنش زیادی محکم و قاطعانه بود و حرفهایش منطقی و بنده وار..
سر به زیر انداختم.. راست میگفت خدا را اندازه ی کفِ دستم کوچک میدیدم و او دست و دلبازانه بزرگ بود..
نمیدانم چرا اما دلم فقط و فقط گریه میخواست و من خوشحالیم در اوجِ بزرگیش، رنگِ غم داشت.
کجا بود پدر تا ببیند.. مسلمان شدم.. شیعه شدم.. و جوانی پاسدار، شیعه و از اولادِ علی، فاتحِ قلبِ یخ زده ی تک دخترش شده
وقتی سکوتم را دید، دست در جیبش کرد و شکلاتی را به سمتم گرفت حالا من باید چقدر منتظرِ جوابِ “بله” اتون بمونم؟به صورتش نگاه کردم از کجا مطمئنید که انتخابِ من درسته؟ شما چیزی از گذشته ام میدونید؟
سری تکان داد و لبهایش را جمع کرد اونقدر که لازم باشه میدوونم.. در ضمن گذشته، دیگه گذشته. مهم حالِ الانتونه که ظاهرا پیش خدا خریدار زیاد داره.
تعجب کردم از کجا میدونید؟
لبخند زد دور از جون با یه نظامی طرفیدها.. ما همیشه عملیاتی اقدام میکنیم.. دقیق و مهندسی شده..
شما جواب ” بله” رو لطف کنید..
بنده در اسرع وقت کروکی رو با مشخصات دقیق تحویلتون میدم.. حله؟
شک داشتم.. به انتخابش شک داشتم فکرِ همه چیزو کردین؟ من.. بیماریم.. حالِ بدم..نگذاشت حرفم تموم شود وجب به وجب حالا دیگه، یا علی؟
خدایا عطرت را جایی همین نزدیکی حس میکنم خجالت زده با گرمایی که انگار از زیر پوستِ صورتم بیرون میزد، سر تکان دادم:
( یا علی..)
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
⏪ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هـشـتـاد_و_هـشـتم
✍“یاعلی” را که از دهانم شنید، لبهایش متبسم شد.. چشمانش خندید.. و نفس شوق زده اش را با صدا بیرون داد کشتین ما رو خدایی.. از برگردوندنِ مناطق اشغال شده سختتر بود..
سر بلند کرد. چشمانش را دیدم.. اما مسیرِ نگاهش باز هم مرا هدف نمیگرفت..
یعنی میشد که در پنجره ی چشمانم زل بزند؟
شکلاتِ جدا شده از پوست را به طرفم گرفت واجب شد دهنمونو شیرین کنیم.. بفرمایید. با اجازه من برم این خبر مسرت بخش رو به دانیال بدم تا حساب کار دستش بیاد..
میشد کنارِ این مذهبی هایِ بی ترمز بود و نخندید؟
با دست به بیرون رفتن از اتاق دعوتم کرد و خودش پشتِ سرم به راه افتاد.
نمیدانم چه خاصیتی در اکسیژن ایران وجود دارد که شرم را به وجودت تزریق میکند.
و منِ آلمان نشینِ سابق، برایِ اولین بار به رسم دخترکانِ ایرانی با هر قدم به سمت سالن خجالت کشیدم و صورت صورت گونه سرخ کردم.
هنوز در تیررسِ نگاهِ سالن نشینان قرار نگرفته بودم که زمزمه ی امیرمهدی را زیر گوشم شنیدم این روسری خیلی بهتون میاد..دستِ کسی که خریده درد نکنه..
یک پارچه حرارت شدم و ایستادم. اصلا مگر من را دیده بود یا میدانست چه شکلی ام؟
بی توجه به میخکوبی ام از کنارم عبور کرد. با سینه ایی جلو داده و لبخندی پیروزمندانه که در نیم رخش میشد تماشا کرد.
یک قدم جلوتر از من ایستاد و در دروبین نگاهِ منتظران قرار گرفت.
شیطنتِ عجیبش یارایِ حرکت را از پاهایم دزدیده بود به همین خاطر ندیدم چه ژستی به چهره اش داد که پروین، فاطمه خانم و دانیال، به محضِ ورودش به سالن با خوشحالی صلوات فرستادند و مبارک باد، حواله ی مان کردند.
و این آغازی شد برایِ هجومِ زندگی،هر چند کوتاه..
آن شب، تاریخِ عقد برایِ چند روز بعد مشخص شد و من برایِ اولین بار با تمامِ ترس از شدت خوشحالی روی زمین راه نمیرفتم.
فاطمه خانم فردایِ آن شب، برایِ خرید پارچه و دوخت لباس به خانه مان آمد و مادرانه هایش را بی منت و ادعا، به وجودم پاشید.
اصلا انگار نه انگار که روزی مخالف بود و با حالا هر برشِ پارچه، صورتم را میبوسید و بخشش طلب میکرد. بخشش، محضه خواسته ایی که حقش بود و من درکش میکردم.
پروین مدام کارهایِ ریزو درشت را انجام میداد و مانندِ زنانِ اصیلِ ایرانی نصیحتم میکرد، که امیرمهدی اولاد پیغمبرست.. که احترامش واجب است.. که مبادا خم به ابرویش بیاورم.. که نکند دل بشکنم و ناراحتش کنم..
و من خیره به زندگیِ نباتی مادر، فکر میکردم که میشود در کنار حسام نفس کشید و بد بود؟
بیچاره مادر که هیچ وقتِ طعم خوشی، زیرِ زبانش مزه مزه نشد و حالا بی خبر از همه جا فقط به تماشا نشسته بود کوک خوردنِ لباسِ عقدِ دخترش را..
چند روزی از مراسم خواستگاری میگذشت و حسام حتی یکبار هم به دیدن نیامده بود. دلم پرمیکشید برایِ دیدنش و عصبی بودم از این همه بی فکری و بی عاطفه گی..
دوست داشتم با تمام وجود اعتراض کنم اما غرورم مهمتر از هر چیزِ دیگر بود.
صبح روز عقد فاطمه خانم به خانه ی مان آمد تا به پروین در انجام کارها کمک کند.
هر چه به ساعت عقد نزدیکتر میشدیم، گلبولهایِ استرسِ خونم بیشتر میشد.
و من ریه هایم کمی حسام میطلبید و او انگار پشیمان بود از این انتخاب. که اگر نبود حداقل یکبار به دیدنم میآمد، اما نیامد..
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
⏪ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هـشـتـاد_و_نـهـم
✍با فاطمه خانم به آرایشگاه رفتیم وقتی حجاب از سر برداشتم زنِ آرایشگر با صورتی پر دلسوزی به ابروهایِ یکی درمیان و موهایِ یک سانتی ام چشم دوخت.
نگاهش حس قشنگی نداشت.. بغض کردم.. این روزها زیادی تحقیر نشده بودم؟بهایِ داشتنت خیلی سنگین بود امیرمهدیِ فاطمه خانم، خیلی.. اما میارزید..
چشمانِ شیشه شده در آینه اشکم، از مادرِ حسام پنهان نماند صورتم را بوسید و قربان صدقه ام رفت که بخندم.. که عروس مگر گریه میکند؟ که اگر امیر مهدی بفهمد، ناراحت میشود..
و من خندیدم.. به لطفِ اسمِ تنها جنگجویِ زندگیم، لبخند بر لب نشاندم. مردِ نبردی که چند روزی از آخر دیدارش میگذشت و من کلافه بودم از ندیدنش..
آرایشگر، رنگ بازیش را شروع کرد و من لحظه به لحظه کمی به زنده گان، شبیه تر میشدم.
مقابل آینه ایستادم این من بودم. سارای برهنه ی دیروز که حالا پوشیده در کلاهی سنگدوزی شده، محضِ پنهان کردنِ کچلی سرش، لباسی بلند و اسلامی سِت میکرد با آن.
سارایی که نه مادری کنارش بود برایِ کِل کشیدن و نه پدری که به آغوش بکشد، تنِ نحیفش را..
در اوج سیاه فکری، لب تَر کردم به نقل و نباتِ خنده. و چه کسی گفته بود امروز خورشید برایِ من طلوع نکرده
فاطمه خانم چادری سفید را رویِ سرم کشید و مادرانه پیشانی ام را بوسید و باز هم عذر طلب کرد.
چادر جلویِ دیدم را میگرفت و من همچون نابینایی عصا زنان به لطفِ دستانِ فاطمه خانم از آرایشگاه خارج شدم.
حالا چه کسی ما را به خانه میرساند یقینا دانیال..
چون خبری از دامادِ فراریِ این روزها نبود در پیاده رو ایستادیم که یک جفت کفشِ مشکی و مردانه روبه رویم ظاهر شد. مهربان و متین سلام داد.
صدایش، زنگ شد در تونلِ شنواییم.
حسام بود. دوست داشتم سر بلند کنم و یک دل سیر تماشا اما امکان نداشت.
در را باز کرد ومن به کمک فاطمه خانم رویِ صندلی جلو، جا گرفتم در تمام طولِ راه تا رسیدن به خانه فقط مادرِ حسام، قربان صدقه مان رفت و امیرمهدی ، پسرانه دلبری کرد.
روی صندلیِ دونفره، مقابلِ سفره ی عقدی ایرانی نشسته بودم و صدایِ عاقد را میشنیدم آیا وکیلم؟
باید چه میگفتم؟ من هیچ وقت فرصتِ آموزشِ این رسوم را به مادر نداده بودم گیج و حیران قرآنِ به سیب شده در دستم خیره شدم متاصل و نگران بودم که صدایِ نجوا گونه ی حسام کنارِ گوشم پچ پچ شد فقط بگین بله..
و این مرد همیشه وقتی که باید؛ به دادم میرسید.
با لهجه ایی آلمانی اما صدایی که تردید در آن موج میزد “بله” را گفتم..
حسام با منِ تیره بخت، خوشی را میچشید؟
صدای صلوات و سوت و کف در فضا پیچید و حسام چادر از چهره ام کنار زد.
حالا چشمانش مستقیم ، مردمکِ نگاهم را هدف گرفته بود.
به خدا قسم که نگاهش ستاره داشت و من آن نور را دیدم..
گاهی خوشحالیت طعمِ شکلاتِ تلخ میدهد..
و در آن لحظه من.. سارایی که زندگی را به هر شکل تصور میکرد جز دل بستن به یک جوانِ ریشدارِمذهبی و پاسدار..چقدر تلخیِ کامم شیرین بود
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_نــود
✍یک جشن عقد کوچک و مذهبی.
این دور ذهن ترین اتفاقی که هیچ وقت فالش را در فنجانِ قهوه ام ندیده بودم
خبری از مردان نامحرم در اطراف سفره ی عقد نبود.
دانیال زیرِ گوشِ حسام پچ پچ کنان میخندید و او لحظه به لحظه سرخ تر میشد و لبخندش عمیقتر.
فاطمه خانم یک ظرف عسل به سمتمان گرفت و آرام برایم توضیح داد چه باید انجام دهم.
امان از آداب و رسوم شیرین ایرانی
هر دو، انگشت کوچکمان به عسل آغشته کردیم و در دهان یکدیگر میهمان
چشمان امیرمهدی، خیره ی نگاهم بود.
اما موسیقیِ تماشایش با تمام مردان زندگیم فرق داشت. این پنجره واقعا عاشق بود. به دور از هرزگی.. بدونِ هوس..
صدای کف و مبارک باد که بالا رفت، سراسر نبض شدم از فرط خجالت
اما حسام… پرروتر از چیزی بود که تصورش را میکرد.
با خنده رو به دانیال و زنان پوشیده در روسری و چادرهایِ رنگی کرد و گفت عجب عسلی بودا..
خب شماها برین به کاراتون برسین، منو خانومم قصد داریم واسه جلوگیری از اسراف ته این ظرف عسلو دربیاریم
صدای کِل خانوومها و طوفانِ قهقه در فضا پیچید و من با چشمانی گرد به این همه بیحیایِ پر حیایِ امیر مهدی خیره شدم و او با صورتی نشسته در ته ریش و لبخنده مخصوصِ خودش، کمی به سمتم خم شد و با لحنی پر شیطنت نجوا کرد البته عسلش از این عسل تقلبیاستااا..
شهد دست یار، به کامِ دلمون نشسته.
چه کسی گفته بود که مذهبی ها دلبری نمیدانند؟
گونه هایم سیب شد و دانیال کتفِ حسام را گرفت و بلندش کرد پاشو بیا بریم طرفِ مردا.. خجالت بکش اینجا خوونواده نشسته.. پاشو.. پاشو.. نوبره به خدا.. دامادم انقدر بی حیا..
و امیرمهدی را به زور از جایش کند و با خود برد.
حالا من بودم و جمعی از زنانِ محجبه که با خروج دانیال و حسام، حجاب از چهره گرفتند و به عرضه گذاشتند زیبایی صورت و لباسهایشان را..
یکی از آنها که تا چند دقیقه پیش حتی نیمی از صورتش را پوشانده بود با مهارتی خاص شروع به خواندنِ آوازهایِ شاد کرد و بقیه در کمال دست و دلبازی کف زدند و سُرور خرجِ این جشنِ نقلی اما با شکوه کردند.
جشنی که تا مدتی قبل حتی سایه اش از چند کیلومتریِ خیالم هم عبور نمیکرد.
آخر شب دانیال و امیرمهدی در حال خداحافظی با تتمه ی میهمانان بودند و من جلویِ آینه ی اتاقم، مشغولِ پاک کردنِ آرایشِ مانده روی صورتم.
هیچ وقت صورتم تا این حد به بومِ نقاشی تبدیل نشده بود.
پرده ی مصنوعیِ زیباییم که کنار رفت، اشک بر گونه ام جاری شد.
آن تازه دامادِ ذوق زده، هیچ وقت تا بعد از عقد صورتم را نظاره گر نبود.
وحالا چه عکس العملی داشت در برابر این همه بی رمقی و بی رنگی
حس بدی به سلول سلولِ حیاتم، تزریق شد. کاش هرگز موافقت نمیکرد. حماقت بود..
من تحمل تحقیر شدن را نداشتم.. کاش همه چیز به عقب برمیگشت..
اشک میریختم و در افکارم غرق بودم که چند ضربه به در خورد و باز شد..
هل و دستپاچه اشکهایم را پاک کردم و سر چرخاندم.
حسام بودم. اما نه سر به زیر..
خندان و شاداب مثله همیشه.. با چشمانی که دیگر زمین را زیرورو نمیکرد..
کلاهِ سنگدوزی شده ام را رویِ سرم محکم کردم.
نباید سرِ بی مویم را میدید، هر چند که قبلا در امامزاده یک شمئه ام را نشانش داده بودم..
حالا باید خودم را آماده ی بدترین چیزها میکرد که کمترینش خلاصه میشد در یک نگاه پر حقارت.
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت100 رمان یاسمین شبنم – وا ! من كي دزدي كردم ؟ . كاوه – انكار مي كني ؟ جالد ، شكنجه ! زود ازش
#پارت101 رمان یاسمین
عمر اون خدا بيامرز تا همين قدر بوده . منكه نكشتمش
! حاال يه شوخي كردم . جدي كه نگفتم . اينا رو گفتم يه خورده بخنديم دلمون واشه
اگه فريبا بفهمه واسه مادرش شعر گفتي ؟-
. كاوه – حاال نري دهن لقي كني و چيزي بهش بگي ها
شوخي كردم ديوونه وگرنه تو خودت ميدوني كه جون من بود و جون مادر زنم ! از چشمهام بيشتر دوستش داشتم ! خبر مردنش
! رو كه شنيدم ، به جون تو تمام چيزهاي دنيا رو انگار ريختن تو دل من
حتما تمام خوشي هاي دنيا رو ؟-
: كاوه با خنده گفت
خاك تو گور بد ذات بي شرم ت كنن ! ميگم به جون تو-
! به جون عمه ات -
. كاوه – به جون عمه ام راست ميگم . تازه ما چند وقت ديگه دكتر ميشيم . دكتر كه نبايد دل نازك باشه
! من تا حاال دكتري نديدم كه مريضش بميره و اون شعر بخونه و شادي كنه-
اين دكتر فرق ميكنه . اين يكي متخصص شادي و نشاطه ! داروهايي هم كه تجويز ميكنه ، رقص و آواز و خنده اس ! –كاوه
! دكترش قرطي يه ! ساز زنه ضربي يه
ميخوام يه مطب سر چهار راه سيروس واز كنم ! اسمش رو هم ميذارم "مطب شادماني " هره كره درماني زير نظر دكتر كاوه
. برومند ! متخصص قر و قنبيله و اطوار ! لطفا با بشكن وارد شويد
اصال تو چيكار به كار من داري ؟
! هر وقت مادر زن خودت مرد ، تا يكسال سياه بپوش و صورتت رو اصالح نكن و بشين سر قبرش هي اشك بريز
مثالً اصال ميدوني چيه ؟ من مي خوام تخصصم تو رشته مفاصل بگيرم ! هر كي بياد پيشم و بگه آقاي دكتر كمرم درد ميكنه ، دو تا
. نرمش قر كمر بهش ميدم در جا خوب ميشه
! جون به جونت كنن ذاتا رقاصي-
! كاوه – تازه فهميدي ؟ نيگاه كن
: شروع كرد پشت فرمون خودش رو تكون دادن رقصيدن و بعد گفت
! خوبه ؟ دوست دارم اينطوري باشم . اصال من عمر و عاص-
! باشه عيبي نداره . بشرطي كه همين ها رو جلوي فريبا هم بگي ها-
! كاوه – باز من يه چيزي گفتم و تو ازش بل بگير
ديگه رسيده بوديم . نزديك بيمارستان پارك كرديم و رفتيم تو . فريبا ، كنار سالن انتظار ، روي يه نيمكت نشسته بود و آروم گريه
:ميكرد . دوتايي رفتيم پيشش و آروم تسليت گفتيم و واستاديم. تا صداي ما رو شنيد ، سرش رو بلند كرد و گفت
رفتم باال سرش و بوسيدمش . موهاشو ناز كردم . بهش آب . يه ساعت قبل از اينكه تموم كنه ، چشماشو باز كرد و منو صدا كرد-
اشكش رو پاك كردم و گفتم . دادم . نگاهم كرد و بهم خنديد . بعد يه قطره اشك از گوشه چشماش آروم سر خورد و اومد پايين
مامان چرا گريه مي كني ؟ گفت دلم نمي خواد تو دختر خوب و نازم رو تنها بذارم و برم ، اما چيكار ميشه كرد ؟
. گفتم : مامان دكترها گفتن حالتون خوب ميشه . ببين چه بيمارستان خوبي آوردمت ! دو تا جوون خوب و مهربون بهم كمك كردن
گفت خدا بهشون عوض بده ، كجان ؟
گفتم االن اينجا نيستن . مي آن ، شايد نيم ساعت ، يه ساعت ديگه بيان . گفت شايد من نتونستم ببينمشون . از قول من ازشون
تشكر كن و بهشون بگو اگه مردم ، فريبا رو اول به خدا بعد به شماها مي سپارم . من كه كاري از دستم بر نمي آد تا محبتشون رو
جبران كنم اما پيش جدم زهرا براشون دعا مي كنم و دامن ش رو ول نمي كنم تا مرادشون رو بده . بهشون بگو انشاهلل دست توي
گفتم مامان شما نبايد خودت رو . خاكستر بكنن ، طال و جواهربيرون بيارن به حق آبروي زهرا . اينا رو مي گفت و گريه مي كرد
. ناراحت كني . برات خوب نيست
! گفت ديگه ناراحت نيستم . آقا مرادم رو داد ! بهشون بگو بچه ام رو دستتون سپرده تا روز محشر از خجالتتون در بيام
اينجا كه رسيد ، سرش رو انداخت پايين . رفتم براش آب آوردم . فريبا طفلك به هق هق افتاده بود . كمي آب خورد و اشكهاشو پاك
: كرد و گفت
بعدش بهم گفت بيا دخترم ، بيا سرت رو بذار تو دامنم . ميخوام مثل بچه گي هات اون موهاي قشنگت رو ناز كنم و برات الاليي -
. بخونم تا خوابت ببره . بميرم برات از اون زندگي به كجا رسيدي ! بيا دخترم ، پشت تختم رو بلند كن . ميخوام بغلت كنم
مثل بچگي هام . چشمهامو بسته بودم و . رفتم و پشت تختش رو بلند كردم و بعد سرم رو گذاشتم رو پاهاش . داشت نازم ميكرد
فكر ميكردم كه يه دختر بچه ام و همه چيز مثل اون موقع هاست و پدرم هنوز زنده اس و توخونه بزرگ خودمونيم و هيچ غصه اي
. ندارم و مامانم داره برام الاليي ميخونه كه خوابم ببره
يه دفعه ديدم كه ديگه دست مامانم حركت نمي كنه ! سرم رو بلند كردم . چشمهاش بسته شده بود و يه لبخند محو روي لباش بود .
! صداش كردم . تكونش دادم اما ديگه هيچي نگفت
دوباره زار زار شروع به گريه كرد . گريه ام گرفته بود . از بغض نميتونستم حرف بزنم . گفتم كاوه خوددارتره ، بهش بگم كمي
. فريبا رو آروم كنه . برگشتم كه بهش اشاره كنم ديدم همينجور اشک از چشماش میاد پایین.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🌺🍃 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت102 رمان یاسمین
از تو جيبم دستمالم رو بهش دادم و از بيمارستان اومدم بيرون . كوچه خلوت بود و ميتونستم راحت بحال اين دختر و روزگارش
. گريه كنم
رفتم قسمت اطالعات . معلوم شد كه جنازه رو به سردخونه بردن . ازشون خواستم كه يه اتاق ديگه به ما بدن كه تا صبح فريبا
. بتونه كمي بخوابه
همراهي كردن و عالوه بر اتاق ، دكتر كشيك يه آرام بخش هم به فريبا داد و با كاوه برديمش تو اتاق بزور روي تخت خوابونديمش
. . طفلك خيلي ناراحت بود . گريه امونش نمي داد اما بالخره تسليم آرام بخش شد و خوابيد
من و كاوه هم روي مبل نشستيم . هر كدوم تو دنياي خودمون بوديم . يه ساعتي هيچكدوم حرف نزديم . يه دفعه فريبا از خواب
!!! پريد و داد زد كاوه
: كاوه رفت كنار تختش و گفت
. چيه فريبا خانم . من اينجام . خيالت راحت باشه-
: فريبا كه چشمش به كاوه افتاد كمي آروم شد و دوباره زد زير گريه و گفت
كجا بردن مامانم رو ؟-
! كاوه – بخواب فريبا خانم . اون االن جاش خيلي از منو تو بهتره . بخواب
. انگار مسكني كه بهش داده بودن خيلي قوي بود كه دوباره از حال رفت
نفهميدي چي بهش دادن ؟-
. كاوه – ديازپام 02 ميلي . آرومش ميكنه
. اومد كنار من نشست
. كاوه ، من يه فكرهايي كردم-
كاوه – در مورد چي ؟
!فريبا-
كاوه خب
باالي اتاق من ، طبقه اوب . دو تا اتاق و آشپزخونه و حموم و دستشويي يه كه خالي شده . مستآجرش رفته . چطوره بگيرمش -
واسه فريبا . نميتونيم كه ولش كنيم و بريم . اجاره اش رو هم من يه جوري درست مي كنم ، زياد نيست . يه خورده كه صرف
. جويي كنم جور ميشه . هم پيش خودمه و حواسم بهش هست ، هم شايد وادارش كنم بره دنبال درس ش
كاوه – ببخشيد ، شما ديگه تو چي مي خواي صرفه جويي كني ؟ حتماً جاي خود تخم مرغ ، پوست تخم مرغ رو با نون مي خواي
!بخوري ؟
. نه بابا ، وضع من اون طوري ها هم بد نيست . يه كاريش مي كنم-
: كاوه دوالشد و منو ماچ كرد و گفت
مي دونم خيلي مردي . مي دونم با معرفتي .مي دونم دلت درياست . اما ناسالمتي منم رفيق تو ام . تنه ت هم كه به تنه من خورده -
باشه ، بايد كمي از اخالقت رو گرفته باشم يا نه ؟ همون دو تا اتاق رو كه گفتي خيلي عاليه . فريبا اگه پيش تو باشه خيال من هم
راحت تره تا ببينم خدا چي مي خواد ؟
كاوه ، اون چيزا كه گفتي شوخي بود ، حاال راستش رو بگو ازش خوشت اومده ؟-
: كاوه نگاهي به صورت فريبا كه خيلي معصومانه در خواب بود كرد و گفت
آره ، اما حسابي بايد فكر كنم ، تازه خودش هم بايد راضي باشه . اينا يه طرف ، پدر و مادرم هم يه طرف . اخالقشون رو كه -
ميدوني ؟ مادرم واسه من يه صندوق دختر سوا كرده گذاشته كنار !حاال اگه برم و بهش بگم مي خوام يه دختر رو بگيرم كه
. هيچكس رو نداره ، وامصيبتا
خدا بزرگه . دنيا رو چه ديدي ؟ شايد قسمت تو هم فريبا بود و زبون پدر و مادرت بسته شد . تو اول بايد سبك سنگين كني و -
. ببيني واقعاً دوستش داري ؟ بقيه چيزها درست ميشه
! كاوه - بيا يه كاري كنيم بهزاد
چيكار ؟-
جوره جورين با هم . منم ميرم خواستگاري ! بيا جاها رو عوض كنيم ! فريبا رو تو بگير كه مثل اون بي كس و كاري –كاوه
فرنوش . مامانش هم كه ثروت بابام رو ببينه ديگه الل ميشه . اونوقت بعدش جاها رو عوض مي كنيم ! چطوره ؟
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🌺🍃 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت103 رمان یاسمین
!مثل بقيه ايده هات ، مزخرف-
كاوه موبايلشو در آورد و به خونه شون زنگ زد و گفت كه شب نمي آد خونه . منم بلند شدم و از تلفن بيرون يه زنگ به يكي از
بچه ها ي دانشكده زدم و بهش گفتم كه فردا اگه ميتوني با چند تا از بچه ها بيان بهشت زهرا . گفتم مادر يكي از دوستان فوت كرده
. و كسي رو نداره خدا بيامرز . بعد برگشتم تو اتاق
. كاوه – بيا بگير بخواب . فردا كلي كار داريم
. تو بخواب من خوابم نمي آد . ناراحتم-
كاوه – مگه عمه ات مرده كه ناراحتي ؟
بگير بخواب پسر، مادر يكي ديگه مرده ، تو ناراحتي ؟
! تو ديگه چه جور آدمي هستي ؟ نه به اون گريه كردنت ، نه به اين حرفات-
كاوه – گريه هامو كردم حاالم خوابم مياد . فردا بايد جون داشته باشم كه دوباره گريه زاري كنم يا نه ؟
. من خوابم نمي آد-
! كاوه – به درك ! من كه خوابيدم . آن !آن
: ينو گفت و چمباتمه زد رو مبل و چشمهاشو بسته و گفت
بهزاد ، تا من يه چرت ميزنم ، تو يه خرده گريه زاري كن كه حوصله ات سر نره ! جاي منم واسه شادي اون مرحوم دو تا فاتحه -
. بخون تا من بيدار شم
: بعد چشمهاشو باز كرد و گفت
. فاتحه نخونده نخوابي ها ! صبح بلند شدم از خود اون مرحوم مي پرسم ، فاتحه به روحش نرسيده باشه از صبحونه خبري نيست-
سرش رو گذاشت رو دستش و دو دقيقه نگذشته بود كه خوابش برد ! ديدم منم اگه نخوابم فردا از حال ميرم . تا چشمهامو بستم
. خوابم برد
. صبح پرستار بيدارمون كرد
. دوتايي دست و صورتي شستيم و رفتيم پايين و صبحونه خورديم
. وقتي به اتاق برگشتيم فريبا بيدار شده بود و روي تخت نشسته بود
. دوتايي سالم كرديم
: بهمون يه لبخند زد كه من گفتم
خدا رحمت كنه مادرتون رو-
: تا اينو گفتم زد زير گريه ! كاوه اومد بغل من و آروم در گوشم گفت
! پسر بيكاري ؟ تازه يادش رفته بود ها-
: بعد رفت كنار تخت فريبا و گفت
! شما بايد به فكر خودتونم باشين مريض ميشين ها-
: فريبا اشكهاشو پاك كرد و گفت
. ديشب حتما بهتون خيلي سخت گذشته ، بايد ببخشيد كاش رفته بودين خونه-
كاوه – صبحونه كه نخوردين ؟
. فريبا – نه اشتها ندارم
. اينطوري كه نميشه . ضعف مي گيرتتون . خدا نكرده مريض مي شين . اينطوري مادرتون هم راضي نيست-
: تا اسم مادرش رو شنيد دوباره زد زير گريه . كاوه يه چپ چپ به من نگاه كرد و آروم بهم گفت
! كرم داري ؟ حاال بايد ماهام پا به پاش گريه كنيم-
: بعد به فريبا گفت
! اگه شما گريه كنين ، ماهام ناراحت مي شيم ها-
. بذار گريه كنن ، سبك ميشن . اما بايد يه چيزي هم بخورن-
. كاوه – االن ميگم براتون صبحونه بيارن
: كاوه رفت و به يه پرستار گفت كه براي فريبا صبحونه بياره . فريبا هم اشك هاشو پاك كرد و گفت
. شما خيلي مهربونيد . ازتون ممنونم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت104 رمان یاسمین
چند دقيقه بعد صبحونه آوردن و پرستاري كه سيني رو آورد به فريبا گفت
. اين آقايون تا صبح رو دو تا مبل ، همينطوري نشسته خوابيدن . حتما شما براشون خيلي مهم هستين -
. فريبا – اين آقايون واقعا به من لطف دارن
: بعد يه لبخند كمرنگ به كاوه زد . كاوه هم سيني صبحونه رو ورداشت و گذاشت رو ميزي كه جلوي فريبا بود و گفت
. حاال صبحونه تون رو بخورين
. فريبا – بخدا اشتها ندارم . از گلوم پايين نميره
! فريبا خانم اگه صبحانه نخورين ، تو بهشت زهرا حالتون بد ميشه ها-
تا كلمه بهشت زهرا رو شنيد ، انگار داغش تازه شد و زاز زار شروع كرد به گريه كردن . انگار تازه متوجه شده بود كه بايد از
: مادرش خداحافظي كنه . كاوه دوباره آروم به من گفت
بهزاد جان ميشه ازت خواهش كنم ديگه نطق نكني ؟-
! تو دو تا ديگه از اين جمله ها بگي ، اين يكي رو هم بايد با مادرش ببريم قبرستون ها
! آروم بهش گفتم : گم شو كاوه ! بالخره بايد يه چيزي بگم ديگه
! كاوه آروم گفت : بگو قربونت اما از كلمات مادر و بهشت زهرا و قبرستون استفاده نكن
خندم گرفت . رفتم بيرون و از پرستار خواهش كردم ترتيب انتقال جنازه رو به بهشت زهرا بده . خالصه يه ساعت بعد ماشين
اومدم . بهشت زهرا اومد و جنازه رو برد و من و كاوه هم دنبالش رفتيم . توي ماشين فريبا آروم آروم و بي صدا گريه مي كرد
: دلداريش بدم كه كاوه آروم بهم گفت
بخدا بهزاد اگه از اون دلداري هاي توي بيمارستان به فريبا بگي ، با يه چيزي ميزنم تو پك و پهلوت ها ! ولش كن تازه آروم شده-
!
بازم خندم گرفت . ديگه هيچي نگفتم تا رسيديم . پياده شديم و به سالن كامپيوتر رفتيم و با تعجب ديديم كه اكثر بچه هاي دانشكده
. اومدن اونجا . حدود سي نفر مي شدن
كاوه – باز ابتكار بخرج دادي ؟ اينا رو تو خبر كردي ؟
اي بابا ! دو نفري كه نمي تونيم جنازه رو ببريم ! بايد يكي باشه كه بهمون كمك كنه يا نه ؟-
. فريبا رو نشونديم پيش چند تا از دخترهاي دانشكده و خودمون رفتيم تا ترتيب قبر و كفن و دفن رو بديم
. كاوه – سالم آقا ، خسته نباشين . ببخشيد يه قبر خوب و دلباز مي خواستم
: طرف خنده ش گرفت و گفت
دوست دارين سرويسش چطوري باشه ؟ ايروني يا فرنگي ؟-
! كاوه – يه چيز خوب و اس و قس دار مي خوام ديگه ! جوري باشه كه حداقل تا صد سال طوريش نشه
آي بچشم ! قبر از چهل هزار تومان داريم تا يه ميليون تومن ! كدومو بدم خدمتتون ؟-
! كاوه خيلي جدي حرف ميزد كه آدم فكر مي كرد داره يه آپارتمان از معامالت امالك ميخره
قربونت آقا ، يه ميليون تومني يه دوبلكسه ؟ يا نماي خوبي داره يا شايد طرفهاي خيابون جردنه ؟ تو ميدون ونك كه قبر –كاوه
! نخواستيم ! همين جا يه نيم متري بهمون بده
: يارو كه قيافه كاوه رو ديد ، زد زير خنده و گفت
آقا خيلي خوشي ! راستش رو بگو متوفي چه نسبتي با شما داره ؟
خدارحمتش كنه ، نور به قبرش بباره ، چه خانم . خدابيامرز قرار بود بعدها مادرزنم بشه . قبل از خواستگاري فوت كرد –كاوه
! فهميده اي بود
: آروم به كاوه گفتم
بابا همه منتظرن ! واستادي اينجا و چرت و پرت ميگي ؟-
! كاوه – دارم چونه ميزنم كه يه چيز خوب واسه ش بگيرم و ارزون ! مگه نمي بيني خونه آخرت هم منطقه بندي شده
يارو با خنده ترتيب كارها رو داد و رفتيم پيش بچه ها و بعد با فريبا خانم رفتيم جلوي سالن شستشو . نيم ساعتي كه گذشت ،
.صدامون كردن و رفتيم جنازه رو برداريم . فريبا ميخواست بياد تو كه دخترها نگذاشتن
خالصه مراسم نماز ميت كه تموم شد ، سوار ماشين شديم و سر قبر رفتيم .
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🌺🍃 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت105 رمان یاسمین
جنازه رو با صلوات گذاشتن تو قیر و خیلی زود همه چيز تموم شد . كاوه اومد پيش من و گفت
بهزاد اين فريبا كه فقط بي صدا گريه مي كنه ، اين دخترهام كه گفتي بيان ، چهار تا چيكه اشك بيشتر نريختن . پسرهام كه انگار -
خوابت رو هم كه ديشب ! نه انگار ! حداقل تو ي خرده شيون بزن و گريه زاري كن ! بابا بايد يه صدايي ، چيزي بلند بشه ديگه
! كردي و سرحالي
داشتم از زير عينك ، آروم گريه مي كردم براي اون خدا بيامرز ، براي تنهايي فريبا ، براي بدبختي خودم . اينو كه كاوه گفت ،
! نزديك بود پخ بزنم زير خنده
! كاوه خدا ذليلت كنه كه يه دقيقه نميتوني مثل بچه آدم يه جا واستي-
: خاك رو كه رو قبر ريختن ، قبركن ها رفتن . يكي از بچه ها جلو اومد گفت
من سخنراني بلد نيستم .نميدونم هم كه اين وقتها بايد چي گفت . خانم محترمي فوت كردن گويا خويشاوندي هم ندارن . اما اين مهم
. نيست . اگه درست فكر كنيم مي فهميم كه هيچكدوم از ما در لحظه مرگ كسي رو نداريم و بايد تنها به اين سفر بريم
براي تنهايي خودشون . اين سفر يه پايان نيست . يه تولد تازه . اطرافيان متاسف مي شن . اما اين تاسفي يه كه براي خودشونه
. اس . ورودي به دنياي ديگر . تولدي دوباره
: كاوه آروم به من گفت
! اين چي داره ميگه ؟ فكر ميكنه اومده جشن تولد-
. محكم زدم تو پهلوش . دوستمون ادامه داد
ما نميدونم ايشون چه كارهاي خوبي كردن . قضاوتش هم با ما نيست . خودش ميدونه و خداوند بزرگ . اميدوارم در پيشگاه -
. خداوند رو سفيد باشن
. حرفهامو با يه شعر تموم ميكنم . روحش شاد
: كاوه دوباره آروم به من گفت
!! بهزاد بدو بهش بگو يه دفعه آهنگ تولدت مبارك رو نخونه-
اگه يه كلمه ديگه حرف ميزد ، نميتونستم خودم رو از خنده نگه دارم . سرم ذو انداختم پايين و به قفسمت آخر صحبت دوستمون
. كه يه شعر قشنگ بود گوش كردم
چون حاصل آدمي در اين شورستان جز خوردن غصه نيست تا كندن جان
خرم دل آنكه زين جهان زد برفت و آسوده كسي كه خود نيامد به جهان
. حاال همه يه فاتحه براي اين شادروان بخونيد
. مراسم تموم شد و از بچه ها تشكر كرديم و همه رفتن
من و كاوه هم با فريبا به شهر برگشتيم . نزديك ظهر بود يه جا نهار خورديم و بعد به يه هتل رفتيم . كاوه يه اتاق براي فريبا گرفت
: و گفت
. شما فعال همين جا باش تا يه جايي رو برات جور كنم-
من نمي دونم چي بايد بگم و چطوري ازتون تشكر كنم . كاري هم براي جبران از دستم بر نمي آد . فقط اينو ميگم كه –فريبا
. شماها ثابت كردين كه هنوز انسانيت وجود داره ! ازتون ممنونم
. كاوه – ما كاري نكرديم . شما هم بيخودي خودت رو ناراحت نكن . فعال استراحت كن تا ما ترتيب كارها رو بديم
. فريبا – اگه اجازه مي دادين كه برم خونه خودمون بهتر بود . ديگه مخارج هتل هم به بقيه اضافه نمي شد
كاوه شما صالح نيست كه فعال اونجا برين . خاطرات اونجا عذابتون ميده . يه چند روز اينجا بمونين . همه چيز درست ميشه .
. خيالتون راحت . ترتيب همه چيز رو اينجا ميدم
كاوه مقداري پول به فريبا داد . من اومدم كنار كه خجالت نكشه . بعد مقداري پول هم به پذيرش هتل داد و قرار شد كه تموم هزينه
. صبحونه و ناهار و شام رو روي صورت حساب بيارن
خيلي سفارش كرد و از فريبا خداحافظي كرديم و از هتل اومديم بيرون . تا توي ماشين نشستيم ، موبايل كاوه زنگ زد . فرنوش
. بود . گويا به صاحب خونه من زنگ زده بود و چون دلش شور افتاده بود ، به كاوه تلفن كرده بود
جريان رو براش گفتم . ازش خواستم كه به ژاله چيزي نگه . قرار شد عصري بياد پيش من . خداحافظي كردم و به كاوه گفتم كه
. منو برسونه خونه
كاوه- پس تو ترتيب طبقه باالي خونه ات رو ميدي
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🌺🍃 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
4_5848234144059885076.mpga
4.61M
#نوای_ماتم
🌹شب های جمعه میام برای گدایی
حاج محمد یزدخواستی
امام زمانی شو
#کانال_حضرت_زهرا_س👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
(ا تقویم اسلامی نجومی)
امروز..........
✴️ جمعه 👈 14 دی ماه ۱۳۹۷
👈4 ژانویه 2019 👈 27 ربیع الثانی ۱۴۴۰
🏛مناسبت ها
امروز...
ازنظر اسلامی برای امورزیرخوب است
✅روز بسیارخوبی است برای طلب حوائج و خواسته ها
✅ازوداج عقد عروسی خواسگاری و...
✅شروع بنایی و امور ساختمانی
✅.ملاقات با قاضی و انجام امور قضایی...
✅امورکشاورزی درو و برداشت محصول وکاشت بذر
✈️مسافرت بعد از ظهر خوب است ان شاالله.
👶 نوزادی که امروز متولد شود زیبا خوشرو و عمر طولانی و رزق وسیع دارد و محبوب مردم گردد ان شاالله.
🔭 احکام نجوم
🔘 مناسب است برای ختنه نوزاد...
🔘 دیدار بزرگان ....
🔘امور تعلیم و تعلم و اغاز علم اموزی خوب است.
🔘شکار و صید و...خوب است ان شاالله.
💑 انعقاد نطفه و مباشرت
امروز....
پس از وقت فضیلت نماز عصر بعد از ظهر مجامعت استحباب ویژه دارد و فرزند حاصل از ان دانشمندی مشهور. و شهرتش جهانگیر گردد ان شاالله
💑امشب...
برای #مباشرت در جمعه شب (شب شنبه )دستوری مبنی برتاثیر ان برفرزند وارد نشده
💇💇♂ اصلاح سر و صورت
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز ماه قمری ، پشیمانی دارد.
💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن....
#خون_دادن یا #حجامت، زالو انداختن خوب و
باعث ایمنی از ترس شود
✂️ ناخن گرفتن
جمعه برای #گرفتن_ناخن، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد.
👕👚 دوخت و دوز و خرید لباس
جمعه برای بریدن، دوختن، خریدن و پوشیدن #لباس_نو روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود..
✴️️ وقت استخاره
در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است
😴 تعبیر خواب...
خواب و رویایی که امشب. (شبِ شنبه)دیده شود تعبیرش در ایه 28سوره مبارکه قصص باشد
قال ذالک بینی و بینک ایما الاجلین قضیت فلا عدوان علی والله علی ما نقول وکیل......
و از معنی و مفهوم ان چنین استفاده میشود که فرد مهمی نزد خواب بیننده بیاید...
کتاب تقویم همسران صفحه 115
❇️️ ذکر روز جمعه
اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه #یانور موجب عزیز شدن در چشم خلایق میگردد .
💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به #حجة_ابن_الحسن_عسکری_عج . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
🌸زندگیتون مهدوی 🌸
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺آدینهتون به دور از دلتنگے
🍃آرزویـم ایـن است
🌺در ایـن روز زیــبــا
🍃ڪه دلـت خـوش بـاشد
🌺نـــرود لــــحــظـــہ ای
🍃از صورت تـو لبـخنـدت
🌺نشود غصّہ ڪمى نزدیڪت
🍃لحظہ هایت، همه زیبا و قشنگ
🌺الـــهـــے کـــہ امــروز آدیــنــه
🍃بهترین روز عمرتون باشہ
🌹جمعهتون گلبارون عزیزان🌹
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_نــود ✍یک جشن عقد کوچک و مذهبی. این دور ذهن ترین اتفا
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_نـود_و_یـکـ
✍در را بست و با همان چشمانِ مهربان و پر محبتش روبه رویم ایستاد. آخیش.. حالا شد بابا.. اونا چی بود مالیده بودن به صورتتون.. موقع عقد دیگه کم کم داشتم پشیمون میشدم..
این حرفش چه معنی داشت؟ یعنی مرا همینطور که بودم میپسندید؟
قطره بارانِ باقی مانده روی صورتم را پاک کرد ما عاشق این چشمایِ آّبی،
بدون رنگ و روغن شدیم بانو..
بغضم کاری تر شد تو اصلا مگه منو تا قبل از عقدم دیده بودی؟
جلوی پایم زانو زد نفرمایید بانو.. شوهرتون یه نظامیه هااا .. ما رو دستِ کم گرفتی؟
بنده تو دیدبانی حرف ندارم..
شوهر.. چه کلمه ی غریب اما شیرینی
دست در جیبش کرد و شکلاتی به سمت گرفتم.بفرمایید..
هیچم گریه بهتون نمیاد..
دیگه ام تکرار نشه که آقاتون اصلا خوشش نمیاد..
و اِلا میشینی کنارتون و پا به پاتون گریه میکنه.. گفته باشم که بعد نگین چرا نگفتی..
عاشقش بودم و حالا عاشقانه تر دوستش داشتم.
خنده که بر لبهایم ظاهر شد ایستاد خب بانو.. بنده دیگه رفع زحمت میکنم
این آقا داداشِ حسودتون از دم غروب هی میپرسه کی میخوای بری خونتون
من خودم محترمانه برم تا این بی جنبه، چماق به دست بیرونم نکرده..
اجازه میفرمایید؟
ایستادم و با او همراه شدم تا با فاطمه خانم هم خداحافظی کنم.
از اتاق که خارج شدیم صدایم کردسارا خانم.. راستی یادم رفت بهتون بگم..
فردا میام دانبالتون تا هم بریم یه دوری بزنیم، هم اینکه در مورد تعیین روز عروسی صحبت کنیم..
عروسی باید رویا میخواندمش یا کابوس آن شب گذشت با تمام قربان صدقه هایی که به جای مادر، فاطمه خانم ارزانی ام کرد و کَل کَل هایی از دانیال و امیرمهدیِ تازه داماد که صدایِ گم شده ی خنده را در خانه مان زنده میکرد زندگی بهتر از هم میشد؟
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_نـود_و_دومــ
✍حالا دیگر زندگی طعمش با همیشه فرق داشت..
حسام، آرزویِ روزهایِ سختِ بیماریم بود و حالا داشتم اش.
فردای آن شب حسام به سراغم آمد. و در حیاط منتظر ماند تا آماده شوم.
از پشت پنجره ی اتاق نگاهش کردم. پرشیطنت حرف میزد و سر به سر دانیال میگذاشت.
شاید زیاد زنده نمیماندم اما باقی مانده ی کوتاهِ عمرم، دیگر کیفیت داشت
لباسهایم را پوشیدم و خود را در آینه برانداز کردم.
یک مانتویِ تقریبا بلند وشالی قهوه ایی رنگ که ساختمانِ کلیِ پوششم را تشکیل میداد.
این منِ در آینه هیچ شباهتی به سارایِ بی دینِ دلبسته به آلمان نداشت و من چقدر دوستش داشتم.
به حیاط رفتم. با حسِ حضورم سر بلند کرد و لبخند زد.
این قنج رفتن هایِ دلی، یک نوع جوگیریِ عاشقانه و زود گذر بود؟کاش نباشد..
در ماشین مدام حرف میزد و میخندید. گاهی جوک میگفت و گاه خاطره تعریف میکرد..
نمیدانستم دقیقا به کجا میرویم اما جهنم هم با حضور حسام آذین بند میشد برایم.
ماشین را مقابل یک گلفروشی متوقف کرد و پیاده شد. بعد از مدتی کوتاه با دسته گلی زیبا به سوار شد و آن را به رویِ صندلی عقب گذاشت.
متعجب نگاهش کردم و مقصد را جویا شدم.
به یک جمله اکتفا کرد میریم دیدن یه عزیز.. بهش قول دادم که فردایِ عقد، با خانومم برم دیدنش..
پرسیدم کیست؟ و او خواست تا کمی صبر کنم..
مدتی بعد در مکانی شبیه به قبرستان ایستاد و پیاده شدیم. وقتی کمربند ایمنی اش را باز میکرد با لبخند گفت اینجا اسمش بهشت زهراست.خونه ی اول و آخر همه مون..
اینجا چه میکردیم. با ترس کنارش قدم میزدم و یک به یک قبرها را برانداز میکردم.
جلوی چند قبر توقف کرد.
شاخه ایی گل بر روی هم کدامشان گذاشت و برایم توضیح داد که از رفقایِ مدافعش در سوریه و عراق بوده اند.
حزن خاصی در چهره اش میدویید و من او را هیچ وقت اینگونه ندیده بودم.
دوباره به راه افتادیم از چندین آرامگاه عبور کردیم که ناگهان با لبخندی خاص، نجوا کرد که رسیدیم. کنار یک مزار نشست. با گلاب شستشویش داد و گلها را یک به یک رویِ آن چید.
من در تمام عمرم چنین منظره ایی را ندیده بودم. حتی وقتی پدر را دفن میکردند هم به سراغش نرفتم راستی آن مردِ شِبه پدر در کدام قبرستان دفن بود؟ حسام با محبت صدایم زد و خواست تا کنارش بنشینم اینجا مزار پدرِ شهیدمه..
ایشون همون کسی هستن که بهش قول داده بودم دست خانوممو بگیرمو بیارم تا بهش نشون بدم؟
هرچند که این آقایِ بابا از همون اول عروسشو دیده و پسندیده بود؟
امیرمهدی دیوانه شده بود؟مگه مرده ها ما رو میبینن؟
حسام ابرویی بالا انداخت مرده ها رو دقیقا نمیدونم.. اما شهدا بله، میبینن؟
نه انگار واقعا سرش به جایی خورده بود شهدا؟ خب اینام مردن دیگه
خندید و با آهنگ خواند نشنیدی که میگن.. شهیدان زنده اند، الله اکبر به خون آغشته اند، الله اکبر..
نه نشنیدم بود. گلها را پر پر میکرد شهدا عند ربهم یرزقونند یعنی نزد خدا روزی میخوردن.. یعنی جایگاهش با منو امثالِ منِ بدبخت، زمین تا آُسمون فرق داره.. یعنی میان، میرن، میبینن، میشنون.. یعنی خلاصه که خدا یه حالِ اساسی بهشون میده دیگه..
حرفهایش همیشه پر از تازگی بود نو و دست نخورده..
چشمانش کمی شیطنت داشت خب حالا وقتِ معارفه ست..
معرفی میکنم.. بابا.. عروستون..
عروسِ بابام.. بابام
خدایی تمام اجدادمو آوردین جلو چشمم تا عروس بابام شدیناااا..
وقتی مامان گفت که شما جوابتون منفیِ چسبیدم به بابام که من زن میخوام..
که زنمم باید چشماش آّبی باشه.. قبلا ساکن آلمان بوده باشه.. داداشش دانیال باشه.. اسمشم سارا باشه..
یک روز درمیونم میومد اینجا و میگفتم اگه واسم نری خواستگاری؛ وقتی شهید شدم هر شب میرم خواب مامانو اسمِ حوریاتو یکی یکی بهش لو میدم..
قلبم انگار دیگر نمیزد.. مگر قرار بود شهید شود؟ در عقدنامه چیزی از شهادت قید نشده بود.
ناخوداگاه زبانم چرخید تو حق نداری شهید بشی..
لبخندش تلخ شد اگه شهید نشم.. میمیرم..
او حق نداشت.. من تازه پیدایش کرده بودم.. نه شهادت، نه مردن..
با جمله ی آخرش حسابی به هم ریختم. حال خوشی نداشتم. انگار سرطانِ فراموش شده، دوباره به معده ام سرک میکشید و چنگ میانداخت.
این سید زاده ی خوش طینت، همه اش مالِ من بود.. با هیچکس قسمتش نمیکردم.. هیچکس..
حتی پدرشوهر شهیدی که داشتنِ حسام را مدیونش بودم..
بعد از بهشت زهرا کمی در اطراف تهران گردش کردیم و او تلاش کرد تا حالِ ویران شده ام را آباد کند اما افکار من در دنیایی غیرقابل تصور غوطه ور بود و راه رسوخی وجود نداشت.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
⏪
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_نــود_و_سـوم
✍کنار یک بستنی فروشی ایستاد و با دو ظرف پر از فالوده برگشت.
مشغول خوردن بودیم که هرازگاهی نگاهی پرتشویش به ساقِ بیرون زده از آستین مانتوام میانداخت.
دلیلش را نمیفهمیدم. پس بی توجه از کنارش عبور کردم
مدام شوخی میکرد و مهربانی حراج تا اینکه از مراسم عروسی پرسید. اینکه چه روزی مناسبتر است.
هل شدم.. یعنی حالا باید برایش توضیح میدادم که دوست ندارم عروسی کچل باشم؟
نفسم را با آه بیرون دادم. کاش اصلا مجلسی به نام عروسی به پا نمیکردیم.
انگار نگاهم را خواندسارا خانوم.. مادرم فقط منوداره و هزارتا آرزویِ مادرانه واسه عروسیم. پس نمیخوام دلشو بشکنمو تو حسرت بذارمش.
اما شرایط شمارو هم کاملا درک میکنم
منتظر میمونم هر وقت آماده بودین، مجلس رو به پا کنم.. نگران هیچ چیز نباشین..
چقدر سخاوتمندانه به فریادِ نگاه و آهِ بلند شده از نهادم پاسخ داد و بزرگوارانه به رویم نیاورد که مانندِ تمام عروسهایِ دنیا نیستم..
نواده ی علی که انقدر خوب باشد.. دیگر تکلیفِ حدِ اعلایِ خودش مشخص است.
با ماشین در حال حرکت بودیم که ناگهان توقف کرد و با گفتنِ چند لحظه صبر کنید الان میام به سرعت پیاده شد.
با چشم دنبالش کردم، وارد یک مغازه شد و چند دقیقه بعد با بسته ایی در دست برگشت.
بسته را باز کرد و دو تکه پارچه ی مشکی اما نگین کاری شده را از آن بیرون کشید.
با تعجب پرسیدم که اینها چیست؟ و او با لبخند پاسخ داد اگه دستتونو بدین، متوجه میشین..
از رفتارش سردرنمیاوردم دستم را به سمتش دراز کردم مچم را به نرمی گرفت و پارچه را به آرامی رویِ ساقِ دستم پوشاند..
این اولین برخورده فیزیکی مان بود و چقدر مردانگی انگشتانش دلچسب، سنجاق میشد به گوشِ حسِ لامسه ام
با تعجب به ساقِ دستم خیره شدم. حالا چیزی شبیهِ یک آستینِ کشی رویِ آن را پوشانده بود.
اینکار را در مورد دست دیگر هم تکرار کرد.
به دستانم که حالا توسط این آستین هایِ اضافه و نگین کاری شده؛ فقط تا مچشان مشخص بود، نگاه کردم اینا چیه؟ کمی سرش را خاراند والا اسم دقیقشو نمیدونم اما فکر کنم بهش میگن ساق دست..
آستین مانتوام را رویشان کشید و مرتب کرد. اما دلیل اینکار چه بود؟ خب به چه درد میخورن؟ واسه چی اینارو دستم کردین؟
لبخند بامزه ایی روی صورتش نشاند و ابرویی بالا داد آخه آستین های مانتوتون کوتاه بود..
تا دستاتونو یه کوچولو تکون میدادین، ساق تون کاملا مشخص میشد..
متوجه منظورش نمیشدم خب مگه چیه؟
مهربانتر از همیشه پاسخ داد بانوی زیبا حد حجاب گردی صورت و دستها تا مچِ حیفِ که چشمِ هر رهگذری به طلایِ وجودتون بیوفته..
شما نابی.. تاج سری..
کدوم پادشاهی تاجشو وسط بازار رها میکنه تا هر کس و ناکسی حظ ببره و کیف کنه؟
حالا دلیل آن نگاههایِ پر تشویش را میفهمیدم.
شاید اگر یک سال پیش کسی از حجاب و حدودش میگفت، سر به تنش نمیگذاشتم. اما حالا با عشق سر به اطاعت خدا فرود میآوردم.
راست میگفت. من ارزان نبود که ارزان حراج شوم..
وقتی لبخندم را دید بسته ایی دیگر را به سمتم گرفت اینم جائزه ی خنده هایِ دلبرونه تون..
مذهبی ها عاشقانه هایشان بویِ هوس نمیداد..
عطرشِ مثله نسیمِ دریا خنک بود.. خنکه خنک بسته را باز کردم. یک روسریِ زیبا و پر نقش و نگار..
دست در جیبش کرد و سنجاقی زیبا و آویز از آن در آورداینم سنجاقش که وقتی لبنانی میبندین،
با این محکمش کنید تا یه وقت باز نشد
و این یعنی روسری ایت را زیبا سرکن شبیه به دخترکانِ عروسِ خاورمیانه..
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
«جمعه احوال عجيبي دارد
هر كس از عشق نصيبي دارد»
«در دلم حس غريبي جاري است
و جهان منتظر بيداري است»
«جمعه، با نام تو آغاز شود
يابن ياسين همه جا ساز شود»
«جمعه يعني غزل ناب حضور
جمعه ميعاد گه سبز حضور»
«جمعه هر ثانيه اش يكسال است
جمعه از دلهره مالامال است...»
« ابر چشمان همه باراني است
عشق در مرحله پاياني است»
«كاش اين مرحله هم سر مي شد
چشم ناقابل ما تر مي شد»
جمعه یعنی انتظار بی کران\'
جمعه یعنی دور شو از دیگران\'
جمعه یعنی طالب مهدی شدن\'
جمعه یعنی ضد بد عهدی شدن\'
جمعه یعنی آرزوی فاطمه\'
جمعه یعنی گریه بی واهمه\'
جمعه یعنى مست و بی پروا شدن\'
جمعه یعنی عاشق زهرا شدن\'
جمعه یعنی تیغ در دست علی\'
جمعه یعنی هستی هست علی\'
جمعه یعنی با شهیدان ساختن\'
جمعه یعنی برقه برانداختن\'
جمعه یعنی با یتیمان خوب باش\'
جمعه یعنی ساده و محبوب باش\'
جمعه یعنی درد را درمان کنی\'
جمعه یعنی آنچه خواهی آن کنی\'
جمعه یعنی یک بهانه یک نفس\'
جمعه یعنی شاد بیرون از قفس\'
جمعه یعنی عید، یعنی پاک شو\'
همنشین انجم و افلاک شو\↓
جمعه یعنی با خودت آسوده باش\'
جمعه یعنی آنچه او فرموده باش\'
جمعه_یعنی_یک_ندا_صاحب_الزمان عج اللهم عجل لولیک الفرج
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت105 رمان یاسمین جنازه رو با صلوات گذاشتن تو قیر و خیلی زود همه چيز تموم شد . كاوه اومد پيش من
#پارت106 رمان یاسمین
آره سعي مي كنم ظرف همين يكي دو روزه ، اونجا رو براي فريبا بگيرم . فقط مي مونه وسايل زندگي-
. كاوه – اونها رو خودم جور مي كنم . تو فقط قرارداد رو بنويس
: بعد گفت
دستت درد نكنه بهزاد . خوب شد به بچه ها خبر دادي . اگه اونها نبودن حتما فريبا خيلي ناراحت مي شد . فقط دفعه ديگه بهشون
! بگو دارن ميان وسط عزا ! دل تو دلم نبود كه وسط حرفهايش يه دفعه يه جك هم تعريف كنه
. گم شو ! به اون قشنگي حرف زد-
به محض اينكه به خونه رسيدم ، با صاحب خونه صحبت كردم و طبقه باال رو ازش اجاره كردم و تلفني به كاوه خبر دادم . قرار شد
. كه وسايل رو عصري بخره و بياره اونجا تا ترتيب پول و اين حرفها رو با صاحب خونه بديم
. رفتم يه دوش گرفتم و خوابيدم تا عصري كه فرنوش مي آد ، سرحال باشم
دو ساعتي خوابيدم و بعدش چايي رو حاضر كردم و يه سر رفتم بيرون و كمي خرت و پرت و ميوه خريدم و زود برگشتم و نشستم
. تا فرنوش بياد
: نيم ساعتي نگذشته بود كه در زدن . فرنوش بود . تا اومد تو ، پرسيد
معلومه اينجا چه خبره ؟-
. فعال هيچي ، اما بعدش شايد خيلي خبرها بشه-
: بعد مفصال تمام جريان رو براش تعريف كردم كه گفت
حاال كاوه دوستش داره ؟-
. فكر ميكنم آره . اما فعال كه وقتش نيست ، تا بعد خدا چي بخواد-
. فرنوش – بهزاد ، اومدم يه چيزي بهت بگم ، اما ازت مي خوام كه ناراحت نشي و مسئله رو درك كني
طوري شده ؟-
. فرنوش- طوري كه نشده ، فقط خاله م منو دعوت كرده خونه شون . يه مهمونيه
ميخواي بري؟-
. فرنوش – مجبورم ، بايد برم . اگه نرم وضع بدتر ميشه
تو بايد تكليفت رو با خودت روشن كني . اينطوري كه نميشه . من ميدونم براي چي اين مهموني رو خالت گرفته . ميخواد -
. كارهايي رو كه بهرام كرده ، يه جوري رفع و رجوع كنه
. فرنوش – ميدونم ، اما چيكار كنم ؟ بايد برم ديگه
. اگه نري چي ميشه ؟ بذار بفهمن كه تو خيال ازدواج با بهرام رو نداري-
بدتر ميشه بهزاد ! همين جوريش كلي تا حاال برام سوسه اومدن . من براي خودم تنها نمي گم . اگه بخوام با تو ازدواج –فرنوش
كنم بايد مادرم راضي باشه يا نه ؟
و اگر راضي نباشه ؟-
خودم جورش مي كنم . فقط موقعيت من رو درك كن . راضي باش كه امشب برم . . فرنوش – تو اين چيزها رو بسپار دست من
. مگه تو به من اعتماد نداري ؟ تازه با ژاله ميرم
: كمي نگاهش كردم و حرفي نزدم كه گفت
چرا اينجوري نگاهم مي كني ؟-
احساس ميكنم كه كمي دلت پيش بهرامه . فرنوش تو در مورد تصميمي كه گرفتي مطمئني ؟-
. فرنوش – ازت انتظار نداشتم اين حرف رو بزني بهزاد
صبركن ببينم ! انتظار چي رو از من داشتي ؟ ميخواي بيام تا خونه بهرام برسونمت ؟-
. فرنوش – اونجا خونه خاله منه
چه فرقي داره ؟ بهرام كه اونجا هست . اگه نظري به تو نداشت ، حرفي نبود اما اون تو رو نامزد خودش ميدونه . تو هم كه -
داري ميري اونجا حاال انتظار داري چيكار كنم ؟ پاشم بشكن بزنم ؟
: بلند شدم و براش چايي ريختم و گذاشتم جلوش مدتي سكوت كرديم كه گفت
بهزاد جون من يكي دو ساعت ميرم و بعد به بهانه سردرد برميگردمم خونه بهت تلفن مي كنم كه خيالت راحت بشه . خواهش مي -
. كنم اوقات تلخي نكن . مسئله اونقدر ها بزرگ نيست كه اينطوري ناراحت شدي
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🌺🍃 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت107 رمان یاسمین
براي من مسئله خيلي هم بزرگه فرنوش خانم . انگار پسر خاله شما رقيب بنده هستن ها-
فرنوش – بازم شدم فرنوش خانم ؟ تا يه چيزي پيش مياد باهات غريبه ميشم ؟
. من خوشم نمي آد امشب بري اونجا .يه تلفن بزن بگو مريضي و نمي توني بري . والسالم-
! فرنوش – ولي من گفتم كه مي آم
. پس اگه گفتي ، ديگه اين حرفها چيه ؟ برو ، به سالمت-
. فرنوش – خواستم به تو گفته باشم . دلم مي خواست تو هم راضي باشي
خب گفتي . منم راضي نيستم . حاال چي ؟-
. فرنوش – تو خسته اي و اعصابت خرابه . وگرنه اينطوري با من حرف نمي زدي
. اگه اعصاب و روان درستي داشتم كه از روز اول با تو حرف نمي زدم-
فرنوش – جدي ميگي بهزاد ؟
جوابي ندادم . يه دقيقه صبر كرد و بعد بلند شد و پالتوش رو ورداشت و رفت . وقتي داشت در رو پشت سرش مي بست ، كاوه
. رسيد و سالم كرد . صداشون مي اومد
. كاوه – سالم فرنوش خانم ، كجا ؟ چرا با اين عجله ؟ قدم من انگار بد بود
. فرنوش – سالم كاوه خان . قدم شما بد نبود ، حال دوستتون انگار بده
كاوه – ا! بهزاد مريضه ؟ چي شده ؟ مرضش چيه ؟
! فرنوش – مرض بد بيني و سوء ظن
! كاوه – آخ آخ آخ آخ ! يه همسايه داشتيم اين مرض رو گرفت . يه هفته نكشيد . مرد ! دواي اين مرض تنقيه گل گاو زبانه
. صداي فرنوش رو شنيدم كه يه خداحافظ گفت و سوار ماشين شد و رفت
: كاوه حالت تعجب اومد تو خونه و پرسيد
! طوفان شده ؟ اين چش بود ؟ تو چته ؟ مريض شدي ؟ پاشو يه تنقيه ات كنم حالت جا بياد-
: جريان رو براش گفتم كمي فكر كرد و بعد گفت
ميخواي از دست بهرام راحت بشي-
آره ، چه طوري؟-
من به يه هوايي مي آرمش بيرون شهر ، يه جا با هم قرار ميگذاريم تو هم بيا . بعد دو تايي ميريزيم سرش اول خوب –كاوه
! ميزنيمش بعد سرش رو ببر و بنداز جلو سگها بخورن
مگه من اصغر قاتلم ديوونه ؟-
! كاوه- در هر صورت اين بهترين راه حله
دلم مي خواست مي رفتم تو مهموني شون و مثل اونشب كه اومد خونه فرنوش و مهموني ما رو بهم زد ، برنامه شون رو بهم -
. مي زدم
! كاوه – حاال خودت رو ناراحت نكن . مطمئن باش امشب اونجا شيريني خورون فرنوش نيست
. يه مهموني يه ديگه ! بعدش هم فرنوش برميگرده خونشون و بازم ماله توهه
. فعال كه ديدي اوضاع خرابه-
كاوه – آره هوا كمي تا قسمتي ابري ، همراه با رعد و برق ! نفهميدي ساعت چند ميرن ؟
. نه ، مهموني شبه ديگه گفت ژاله هم قراره بياد-
كاوه – ژاله ما ؟
! نخير ژاله ما-
. كاوه – پاشو بريم
كجا ؟-
. كاوه – بيا ، بهت ميگم . اول يه سر بريم خونه ما . بعدش يه جاي ديگه . بعدش بريم پيش فريبا
. خودت برو من حوصله ندارم-
. كاوه – تو بيا ، كارت دارم ، پاشو، دير ميشه ها
نيم ساعتي طول داد و بعد با چهار پنج تا . بلند شديم و رفتيم خونه كاوه اصرار كرد بيام تو . نرفتم تو ماشين منتظرش موندم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🌺🍃 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت108 رمان یاسمین
قوطي كبريت برگشت و سوار ماشين شد و حركت كرديم
چقدر طولش دادي ؟ حاال كجا ميري ؟-
!كاوه – پيش يه متخصص
. از حرفهاش سر در نياوردم . پنج دقيقه بعد جلوي خونه خاله اش نگه داشت
اينجا اومدي چيكار ؟-
كاوه – خونه خاله مه . صبر كن مي فهمي . خونه خاله مونم نمي تونيم بدون اجازه بي آييم ؟
: زنگ زد و چند دقيقه بعد سيامك اومد دم در . رنگ از روم پريد . دوتايي اومدن تو ماشين آروم بهش گفتم
با سيامك چيكار داري ؟-
! كاوه – نترس ! ميخوام باهاش يه پيمان صلح امضا كنم
: بعد رو به سيامك كه مشغول وررفتن با دكمه هاي ماشين بود كرد و گفت
سيامك ، من و تو پسرخاله هستيم يا نه ؟-
سيامك- آره پسرخاله مي خواي باهام بازي كني ؟
كاوه – دلت مي خواد اون آلبوم تمبرم رو بهت بدم ؟
. چشمهاي سيامك برق زد و با سر اشاره كرد
كاوه – بايد يه كاري بكني . اما اگه كسي بفهمه ، آلبوم بي آلبوم ! باشه ؟
: بعد قوطي كبريت ها رو داد به سيامك و شروع كرد در گوشش حرف زدن . يه ده دقيقه اي باهاش صحبت كرد و آخرش گفت
! حواست باشه پسرخاله . دوازده تا و سه تا ! يكي يكي استفاده كن حيف و ميل نشه ها-
. رسيدي خونه به من زنگ بزن . شماره موبايلم تو دفتر تلفن خونه تون هست
: دوتايي سوار شديم و ازش پرسيدم
اين بچه رو چيكار داري؟-
! كاوه – بچه خوبيه
كجاي اين بچه خوبه ؟-
! كاوه – امشب اين بچه براي تو يكي كه حتما خوبه
از حرفهاش سر در نياوردم حركت كرديم طرف هتل فريبا سه ربع بعد برگشتيم خونه من و سه تايي رفتيم پيش صاحب خونه و
قرارداد رو فريبا امضا كرد و كاوه پول پيش و اجاره خونه رو پرداخت كرد . بعد اومديم به اتاق من . چايي دم كردم و نشستيم به
. صحبت
. فريبا – از هر دوتون ممنونم . مخصوصا از كاوه خان . از خوا مي خوام كه روزي برسه بتوم جبران كنم
حاال از اينجا خوشتون اومده ؟-
. فريبا – خيلي عاليه تميز و خوب دستتون درد نكنه بايد كم كم برم دنبال يه كاري چيزي
نه فريبا خانم . شما نبايد فعال به فكر كار باشين . من و كاوه فكر كرديم كه بهتره شما دنبال درستون رو بگيرين و به اميد خدا -
! برين دانشگاه . حيفه
فريبا – او وقت خرجم رو از كجا در بيارم ؟ هزينه اين زندگي و خونه و خورد و خوراكم رو كي ميده ؟
. كاوه – خدا ميده
گيرم شما برين سر كار مگه چقدر بهتون حقوق ميدن اصال امروزه روز با ديپلم كسي رو استخدام مي كنن ؟ ليسانسه هاش موندن
!بيكار
درسته ، اما من بايد سعي خودم رو بكنم ببينيد تا همين جا هم كه كمك كاوه خان رو قبول كردم اين بود كه راه به جايي –فريبا
نداشتم تنها بودم و بي پناه دلم نمي خواد بيشتر مديون شما باشم . اون موقع مادرم زنده بود و مريض . كلي خرج داشت حاال كه
ديگه اون نيست . مهمترين مسئله هم خونه بود كه كاوه خان زحمتش رو كشيد اگه من برم سر كار حداقل خرج خورد و خوراكم به
. ايشون تحميل نميشه . منم اينطوري راحت ترم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت109 رمان یاسمین
كاوه- اوال كه پناه همه خداست دوم شما اگه برين سر كار چقدر حقوق بهتون ميدن؟
ماهي سي هزار تومن بيشتر ميدن ؟
. فريبا – نه ، فكر نكنم اينقدر هم بدن . ولي خب هر چقدر بدن خوبه
. كاوه – من همين سي تومن را به شما ميدم واسه خود من كار كنين
: فريبا خنديد و گفت
مگه شما چكار دارين كه من بتونم براتون انجام بدم غير از اون شما هر كاري داشته باشين من از صميم قلب و بدون چشم داشت -
! در خدمتتون هستم كاوه خان
كاوه – خيلي ممنون فريبا خانم اما من هزار تا كار دارم كه شما مي تونين برام انجام بدين . يكيش اينه كه جاي من يه خرده درس
! بخونين
بعدش هم ، من راه ميرم چرت و پرت ميگم . ميخوام شما شب به شب اينها رو يادداشت كنين و بدين به من شايد يه كتاب بدم
! منتشر كنن
! اتفاقا ً بد هم نگفتي كاوه شايد يه كتاب چرند و پرند هم تو بدي بيرون-
: فريبا تبسمي كرد و گفت
. اي كاش همه چرند و پرندها ، مثل حرفهاي كاوه خان بود-
ممنون خانم محترم ! البته من تمام استعدادهاي نهفته در اعماق ذهنم رو يه دفعه قلنبه بروز نميدم ! من رو بايد كم كم –كاوه
! كشف كنن يه ذره يه ذره و چيكه چيكه بايد خودم رو نشون بدم
! هر جا قدم ميذارم بايد يه خرده اونجا استعدادم شكوفا بشه ! بعد يه دفعه درسته منو كشف كنن
: آروم گفتم
... مثل سگ هر جا تو خيابون ميره ، پاي درختها
: كاوه اومد تو حرفم و گفت
! بهزاد جون يه چايي بريز ، بخوريم . فرنوش االن ديگه رفته خونه خاله اش ، حواست باشه-
. باز ياد اين جريان افتادم دمق شدم و چپ چپ نگاه كردم بلند شدم و سه تا چايي ريختم و تعارف كردم
: فريبا كه از حرفهاي كاوه و من خنده اش گرفته بود ، گفت
اميدوارم هميشه ، همين طوري شما دو نفر با هم خوب و مهربون باشين . تو اين چند روزه كه فرصتي نشد در مورد خودتون با -
!من حرف بزنين حاال دلم مي خواد بدونم چطوري با هم دوست شدين ؟ چيكار مي كنين ؟ تحصيالتتون چيه ؟ خيلي برام جالبه
كاوه – وهللا جونم براتون بگه كه اين بهزاد خان ، چند سال پيش ، سر كالس ، تو دانشكده ، يه دفعه پريد و پاچه منو گرفت و جر
! داد
! بي تربيت-
خانمي كه شما باشين ، چند روز بعد فهميد چه اشتباهي كرده اومد و يه قلوه بيست سال مونده گنديده لهيده ش رو داد به –كاوه
! من ! چه قلوه اي ! صد رحمت به قلوه گوسفند
. فريبا اصال نمي فهميد كاوه چي ميگه . فقط همين طوري نگاش ميكرد
فريبا – ببخشيد ، من متوجه نشدم . سركالس با هم حرفتون شده بود ؟
. كاوه – اين با من حرفش شد ، من با اين حرفم نشد
فريبا – اون وقت اومدن با شما آشتي كنن براتون قلوه آوردن ؟
. كاوه – نه بابا يكي از قلوه هاي خودش رو آورد
!فريبا – قلوه ؟
! كاوه – كليه بابا ، كليه
. فريبا هاج و واج مونده بود كه كاوه خنده كنون داستان رو براش تعريف كرد
! فريبا – باورم نميشه . اين خيلي عجيبه
كاوه – ميخواين پهلومو جر بدم كليه اش رو ببينين ؟ دروغ كه ندارم بگم به مرگ يه دونه بهزادم ! االن يه قلوه اين داره يه قلوه
! من
! فريبا – خوش بحالتون كاوه خان كه يه همچين دوستي دارين
بله البته بخاطر همين هم بزرگش كردم . گذاشتمش تحصيل كنه و واسه خودش سري تو سرها در بياره ! زير بال و پر –كاوه خودم گرفتمش
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
💠🎗💠🎗💠🎗💠🎗💠﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #پنجاه_وشش
سمانه گرم مشغول صحبت با صغری بود و در کنار صحبت کردن سالاد را هم آماده می کرد،صغری سوال های زیادی می پرسید و سمانه به بعضی ها جواب می داد و سر بعضی سوالات آنقدر می خندید که اشکش در می آمد.
با صدای در ،سمانه گفت:
ــ کیه
نیلوفر دستانش را سریع شست و با مانتویش خشک کرد و گفت:
ــ فک کنم آقا کمیل باشند
همزمان اخمی بر پیشانی سمانه و صغری افتاد،نیلوفر سریع از آشپزخانه بیرون رفت و صغری در حالی که به جان نیلوفر غر می زد و به دنبالش رفت.
باصدای" یا الله" کمیل، ناخوداگاه استرسی بر جان سمانه افتاد،بر روی صندلی نشست نگاهی به دستان عرق کرده اش انداخت ،خودش هم از اسن حالش خنده اش گرفته بود ،لیوان آبی خورد و تند تند خودش را باد زد،صدای احوالپرسی و قربون صدقه های فرحناز برای خواهرزاده اش کل فضا را پر کرده بود.
سمانه وارد پذیرایی شد و سلامی گفت ،کمیل که در حال نشستن بود با صدای سمانه دوباره سر پا ایستاد:
ــ سلام ،خوب هستید سمانه خانم،رسیدن بخیر
سمانه متعجب از فیلم بازی کردن کمیل فقط تشکری کرد و به آشپزخانه برگشت،زهره تند تند دستور می داد و دخترها انجام می دادند ،آخر صغری که گیج شده بود،لب به اعتراض باز کرد:
ــ اِ زندایی گیج شدم،خدا به دایی صبر ایوب بده
زهره با خنده مشتی بر بازویش زد؛
ــ جمع کن خودتو دختر،برا پسرم نمیگیرمتا
صغری با حالت گریه کنان لبه ی چادر زهره را گرفت و با التماس گفت:
ــ زهره جونم توروخدا نگو،من به امید پسرت دارم نفس میکشم
سمانه و فریبا با صدای بلند میخندیدند،که کمیل یا الله گویان به آشپزخونه آمد.
با تعجب یه صغری و سمانه نگاهی انداخت:
ــ چی شده؟به چی میخندید شما دو نفر
سمانه از اینکه کمیل توجهی به نیلوفر نکرد خوشحال شد و با خنده گفت:
ــ از خواهرتون بپرسید
کمیل سوالی به صغری نگاهی انداخت،که صغری با گریه گفت:
ــ داداش ببین زندایی میخواد اکسیژنمو ازم بگیره
زهره که دیگر نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد ظرف خورشت را به کمیل داد وگفت:
ــ خدا نکشتت دختر
کمیل سرس به علامت تاسف تکان داد:
ــ ما که ندونستیم چی شد ولی خدا شفاتون بده
و تا سمانه و صغری می خواستند لب به اعتراض باز کنند کمیل از آشپزخانه بیرون رفت.
کمیل با کمک محسن و یاسین مشغول چیدن سفره بودند ،با شنیدن خنده های سمانه خوشحال شده بود،دوست داشت هر چه زودتر سمانه این روزها را فراموش کند و زندگیش را شروع کند.
خانما بقیه غذاها را آوردند و در سفره چیدند با صدای محمود آقا که همه را برای صرف غذا دعوت می کود
کم کم همه بر روی سفره نشستند ...
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
💠🎗💠🎗💠🎗💠🎗💠
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
💖🌧💖🌧💖🌧💖🌧💖﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #پنجاه_وهفت
همه دور سفره نشسته بودند و مشغول غذا خوردن و تعریف از دستپخت زهره بودند.
صغری دست از غذا خوردن کشید و با صدای بلندی که نگاه همه را به سمت سمانه کشاند گفت:
ــ سمانه
سمانه لبوان دوغ را برداشت و قبل از اینکه بنوشد گفت:
ــ جانم
ــ اینی که ازت بازجویی کرد،چطوری شکنجه ات کرد ،حتما آدم بی رحمی بود.
دوغ در گلوی سمانه پرید و شروع کرد به سرفه کردن،سمیه محکم بر کمر سمانه می زد ،محمد که خنده اش گرفته بودبه داد سمانه رسید.
ــ سمیه خواهر جان ول کن دخترو کمرش داغون شد.
سمانه که بهتر شده بود ،نفس عمیقی کشید و نگاهی به کمیلی که سعی می کرد خنده اش را جمع کند،انداخت.
ــ چی میگی صغری،مگه ساواک گرفته بودم؟
صغری بیخیال شانه ای بالا انداخت و گفت:
ــ از کجا میدونم،یه چیزایی شنیده بودم
ــ از تو دیگه بعیده،هر چیزی که میشنوی باید باور کنی
اینبار سمیه خانم لب به اعتراض گشود؛
ــ بگم خدا چیکارشون کنه،خاله جان یه نگاه به خودت بنداز رنگ و رو نمونده برات،معلومه چه آدمایی بودن خدا به خاک سیاه بنشونتشون
سمانه که خنده اش گرفته بود"خدا نکنه ای "آرام گفت.
ــ خاله باور کن اینجوری که شما فکر میکنید نیست
محمد به داد سمانه و کمیل رسید و با صدای بلندی گفت:
ــ میزارید غذا بخوریم یانه؟؟خانمم این همه زحمت کشیده ها قدر نمیدونید چرا؟
زهره با عتراض محمدی زیر لب گفت وخجالت زده سرش را پایین انداخت
دیگر کسی حرفی نزد،سمانه نگاهی به قیافه ی سرخ از عصبانیت کمیل انداخت و ریز خندید ،کمیل سر را بلند کرد و با سمانه چشم در چشم شد ،خودش هم خنده اش گرفت،بیچاره مادرش نمی دانست دارد پسرش را نفرین می کند.
سمانه که خنده ی کمیل را دید هر دو خندیدند ،همه با تعجب به آن ها نگاه می کردند،اما آن ها سر به زیر میخندیدند.
ــ به چی می خندید مادر؟
کمیل با اخمی روبه مادرش گفت:
ــ هیچی مادر ،شما به نفرین کردنتون برسید
سمانه اینبار نتونست نخندد برای همین اینبار برنج در گلویش پرید،که یاسین لب به اعتراض باز کرد:
ــ ای بابا،بزارید این دختر غذاشو بخوره
سمانه با دست اشاره کرد که چیزی نیست ،کمیل لیوان آبی را جلویش گرفت که با تشکر از او گرفت.
دیگر کسی حرف نزد
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662