eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
❂◆◈○•-------------------- 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت سمانه با دید مرد غریبه ای قدمی به عقب برگشت و آرام گفت: ــ ببخشید فک کنم اشتباه اومدم مرد غریبه لبخندی زد و گفت: ــ اگه مهمون سردار هستید،بگم که درست اومدید سمانه نفس راحتی کشید . ــ بله با سردار احمدی کار داشتم. یاسر ا جلوی در کنار رفت و تعارف کرد؛ ــ بفرمایید داخل تو پذیرایی هستن سمانه وارد خانه شد با کنجکاوی به اطراف نگاه می کرد ،با صدای یاسر برگشت؛ ــ من دارم میرم به سردار بگید لطفا،خداحافظ ــ بله حتما،بسلامت با بسته شدن در ،از راهرو گذشت و،وارد پذیرایی شد،اول فکر میکرد خانه ی سردار است اما با دیدن خالی از اثاث میتوانست حدس بزد این خانه هم مانند خانه ی کمیل است. نگاهی به اطراف انداخت با دیدن قامتی مردانه که پشت به او ایستاده بود،شکه شد. میدانست که سردار نیست،در دل غر زد؛ ــ امروز همه رو میبینم جز خود سردار صدایش را صاف کرد و گفت: ــ سلام ببخشید سردار هس... با چرخیدن قامت مردانه و شخصی که روبه روی سمانه ایستاد،سمانه با چشم های گرد شده به تصویر مقابلش خیره شده. آرام و ناباور زیر لب زمزمه کرد: ــ ک..کمیل دیگر نای ایستادن نداشت،پاهایش لرزیدن و قبل از اینکه بر زمین بیقتد دستش را به دیواررفت. کمیل سریع به سمتش رفت،اما با صدای سمانه سرجایش ایستاد ــ جلو نیا ــ سمانه ــ جلو نیا دارم میگم کمیل لبخند غمگینی زد و گفت: ــ آروم باش سمانه ،منم کمیل سمانه که هیچ کطوم از اتفاقات اطرافش را درک نمی کرد با گریه جیغ زد. ــ دروغه ،دارم خواب میبینم دروغه کمیل به سمتش خیز برداشت و تا میخواست دستانش را بگیرد ،سمانه ا او فاصله گرفت و دستانش را روی گوش هایش نگه داشت و چشمانش را محکم فشرد و باهمان چشمان اشکی و صداز بلند فریاد زد: ــ من الان خوابم،اینا همش یه کابوسه،مثل همیشه دارم تو خیالاتم تورو تصور میکنم،دروغه ،دارم خواب میبینم ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت185 رمان یاسمین همكالسي هات بيان دنبالت چي بهشون بگم ؟ پسر درس خونم ، ديگه نمي آي كارنامه تو ب
رمان یاسمین نگاهش کردم. از یه ساعت پیش تا حالا سرش رو تكيه داد به ديوار و آروم گريه كرد . چشماش رو بسته بود و گريه مي كرد باورم نمي شد كه اين آدم همون استاد.... باشه ! دلم نمي اومد تنهاش بذارم اما بايد مي !انگار آب شده بود يه پوست و استخون رفتم تا خودش با غم ها و دردهاش كنار بياد . وقتي از جام بلند شدم ، دم درد كه رسيدم گفت : تو خيلي شبيه پسرم هستي . چه صورتت چه حيا و نجابتت! واسه همين از روز اول مهرت به دلم افتاد . -مي تونم يه سوال ازتون بكنم ؟ سرش رو تكون داد . - جريان اين طال چيه؟ هدايت – علي پسرم يه روز يه جفت آهو از يه دوره گرد خريد . زبون بسته حامله بود . بعد ها فهميدم چرا اون رو خريده . چشماش ! چشمهاش شبيه مادرش بود . شبيه چشمهاي ياسمين ! اين رو گفت و سرش رو انداخت پايين و گريه راست مي گفت . چشمهاش مثل آهو بود . درشت و قشنگ . اومدم بيرون . طال تو باغ . كرد . نگاهي به عكس ياسمين كردم واستاده بود . تا منو ديد اومد جلو . نازش كردم . يه آن دلم واسه پسر آقاي هدايت سوخت . خيلي سخته كه يه بچه جاي مادر ، دلش رو به يه جفت چشم خوش كنه ! از باغ زدم بيرون و در رو پشت سرم بستم . از در و ديوار و درخت ها و زمين همه چيزش غم مي باريد . قدم زنون رفتم طرف خونه . بيست دقيقه بعد رسيدم . از دور كاوره رو ديدم كه پشت در اتاقم نشسته و سرش پايينه . متوجه من نشد . وقتي رسيدم بهش ديدم چند تا اسكناس صد تومني و پنجاه تومني و دويست تومني جلوش افتاده رو زمين . ببين ! مونده بودم كه جريان چيه كه متوجه من شد و از جاش بلند شد و گفت : -كجايي بابا ؟ يه ساعته مثل گداها نشستم اينجا چقدر پول برام ريختن !هر كي رد شد يا يه پنجاه تومني يا صد تومني انداخت جلوم ! -راست مي گي كاوه ؟ كاوه – بجون تو اگه دروغ بگم . يعني اينجا نشسته بودم و منتظر تو بودم . سرم رو گذاشته بودم رو دستم و يه دستم رو هم گذاشته بودم رو زانوم و رفته بودم تو فكر . يه زن و مرد داشتن رد مي شدن . زنه به مرده گفت : ببين بي كاري چه بيداد مي كنه ! جوون مثل گل ، لنگه ديوار نشسته اينجا داره گدايي مي كنه ! مرده بهش گفت : از بس تنبله و تن لش ! بيا بريم ولش كن ! اما زنه اومد جلو و يه پنجاه منم هيچي نگفتم و از جام تكون نخوردم . راستش اولش خجالت كشيدم كه مرده گفت لباس تنش رو ببين ! . تومني انداخت جلوم از لباس پسر خودمون شيك تره ! زنه در حاليكه دستش رو مي كشيد گفت بيا بريم مرد تو كه اينقدر خسيس نبودي ! پنجاه تومن كه ما رو نكشته ! خالصه دو تايي رفتن . اونا كه رفتن سرم رو بلند كردم . ديدم مثل گداها نشستم كنار خيابون و دستم هم كمي دراز شده جلو ! حساب كردم حاال كه كاري ندارم تو هم معلوم نيست كي بر مي گردي خونه ، چطوره از وقت استفاده كنم ! از تو جيبم دو سه تا صد تومني در آوردم و انداختم جلوم و همونجوري نشستم و دست رو هم بيشتر دراز كردم و سرم رو گذاشتم رو اون يكي دستم و كف دستم رو گرفتم طرف باال ! پسر چه جاي خوبي يه اينجا ! چقدر هم توش رفت و آمده ! هر كي رد شد يه اسكناس برام انداخت! بيشتر دخترا واسه م پول مي ريختن ! از فردا من همين ساعت ها مي آم اينجا مي شينم . -برو گم شو ! پاشو بريم تو ! كاوه – بذار دخل امروزم رو جمع كنم . شروع كرد پول ها رو از روي زمين جمع كردن و شمردن ! با تعجب بهش نگاه كردم و گفتم : -كاوه جون من راست مي گي يا بازم داري چاخان مي كني ؟ كاوه در حاليكه اسكناس ها رو دسته كرده بود و داشت مي شمرد گفت : -بجون تو راست مي گم صبر كن . بعد شمرد . -هزار و صد ، اينم هزار سيصد ، اينم هزار و چهارصد و پنجاه . بعد به ساعتش نگاه كرد و گفت : -ببين االن سه ربعه كه اينجا نشستم . هزار و چهارصد و پنجاه كاسبي كردم ! اما نه ! سيصد تومنش مال خودمه .از جيبي خودم در آوردم مي شه هزار و صد و پنجاه . مات شده بودم بهش و باورم نمي شد كه گفت : - چرا اينطوري نگاه مي كني؟ -كاوه جدي اينجا نشستي گدايي كردي؟ كاوه – مي گم به جون تو ! عجب خري هستي ها ! -پسر تو خجات نكشيدي ؟ اگه يه آشنا رد مي شد ؟ اگه فريبا از اون باال مي ديدت چي ؟ كاوه – سرم رو انداخته بودم پايين صورتم معلوم جدا داشتي گدايي مي كردي ؟ كاوه – اوال كه من گدايي نمي . نبود ! -واقعا ديگه تو شورش رو در آوردي ! تو رو خدا راست بگو كردم ، يعني نه از كسي چيزي خواستم و نه چيزي به كسي گفتم . حاال حالت نشستنم مثل گداها بوده بماند ! اينكه گدايي نيست ! 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین خب مردم ما مهربون و دل رحم ن و زود واسه كمك كردن به همنوع داوطلبي مي شن به من چه مربوطه !! دور و برم رو نگاه بجون تو اگه بابام بفهمه يه همچين جايي - : خيس عرق شده بودم ! كاوه خيلي خونسرد پول ها رو گذاشت تو جيبش و گفت . كردم هست و يه همچين كاسبي اي مي شه كرد ، از فردا حجره اش رو مي بنده و با مامانم مي آن مي شينن اينجا ! همه خنده م گرفته بود و هم از خجالت داشتم آب مي شدم . -نمي دوني بهزاد ! دخترا كه برام پول مي انداختن انقدر چيزاي قشنگ و با نمك بهم مي گفتن كه نگو! -مرده شور اون روت رو بشوره كه چقدر پررويي تو ! كاوه – بجون تو يكي شون يه صد تومني انداخت جلومو بعد بهم گفت : اگه سرت رو بلند كني و بذاري من صورتت رو ببينم پونصد تومن ديگه بهت ميدم ! يه آن اومدم سرم رو بلند كنم و پونصد تومني رو بگيرم كه ترسيدم نكنه يكي از دختراي دانشگاه باشه ! بعد خيلي جدي گفت : اگه اون پانصد تومني يه رو مي گرفتم االن دخلم شده بود هزار و شيصد و پنجاه ! دستش رو گرفتم و كشيدمش طرف در خونه و در رو واز كردم و بردمش تو اتاق و گفتم : -آبرو براي من نذاشتي تو اين محل بخدا ! يه نگاهي به من كرد و گفت : -همچين حرف ميزني كه هر كي نشناسدت فكر مي كنه پسر امير كويتي ! بعد در حاليكه مي خنديد گفت : -بهزاد جون ! فعالً كه تعطيليم و بيكار . اگه روزي سه ساعت بشيني همين پشت در خونه ت تكيه رو بدي به ديوار ، بهت قول ميدم سر يه ماه اونقدر پول در بياري كه مادر فرنوش با منت دخترش رو بجون تو هيچ كاري هم نداره ! خيلي راحته . تازه مي توني همونجور كه سرت رو پايين انداختي واسه خودت يا زير لب شعر !بده واي واي واي ! بخدا وقتي فكرش رو مي كنم تنم مي لرزه ! تو چه جوري روت شد بشيني - . بخوني يا درس هات رو مرور كني اينجا گدايي كني ؟ اگه يه دفعه يكي مي ديد و مي رفت به بابات مي گفت چي مي شد ؟ كاوه – هيچي ! بابام خيلي خوشحال مي شد ! از خنده داشتم مي ! مي گفت : پسرم ديگه رو پاي خودش واستاده و داره واسه خودش كاسبي مي كنه ! -خدا مرگت بده كاوه مردم كه گفت : -جون من تو يه دقيقه هيچي نگو و بذار من برم پشت در اتاقت مثل يه ربع پيش بشينم . تو فقط از پنجره نيگا كن ببين چقدر برام پول مي ريزن! باور كن اونج وري مي شينم ملت جمع مي شن دورم و برام اسكناس ميندازن و واسه م دلسوزي مي كنن ! از خنده دل درد گرفته بودم كه گفت : -خودم باور نمي كردم اينقدر پر رو باشم و بتونم گدايي م بكنم . خب الحمدهلل اگه يه روز از دانشگاه فارغ التحصيل شدم و مدركم بدردم نخورد كه حتماً نمي خوره ، زن و بچه م گشنه نمي مون. با خنده بهش گفتم : - اگه تو همون موقع مأموراي شهرداري مي گرفتن ت چيكار مي كردي؟ كاوه – اونقدر كاسبي م خوب بود كه يه چيزي بهشون مي وقتي خنده هام تموم شد بهش گفتم : -حاال اين وقت روز اومده بودي ، اينجا چيكار ؟ . دادم و مي رفتن . دوتايي زديم زير خنده ! كاوه – اونقدر از اين پول ها كه در آوردم ذوق زده شدم كه يادم رفت واسه چي اومده بودم اينجا حاال فكر كن ببين واسه چي اومده بودي؟- : يه كمي فكر كرد و گفت ! بهزاد ، بجون تو يه حساب سرانگشتي كردم و ديدم اگه هر روز بيام اينجا بشينم روزي هفت هشت هزار تومن پول در مي آرم. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین خدا خفه ت كنه كاوه ! بخدا يه روز با اين شوخي هات كار دست خودت مي دي ها- بالاخره يادت اومد واسه چي اومده بودي اينجا ؟ ! كاوه – هر چي مي خوام فكر اين كاسبي رو از ذهنم بيرون كنم نمي شه ! وامونده اصالً يه دقيقه نمي ذاره به چيز ديگه فكر كنم : دوباره دوتايي زديم زير خنده كه گفت ! باور كن تو اين شهر پول ريخته ! فقط بايد جمع ش كرد يكي نيومد به من بگه آخه پسر تو با اين سر ! بخدا چه ملت نوع پرور و رئوف و انسان دوستي داريم ما ! چه مردم نجيبي داريم و وضع چرا نشستي گدايي مي كني ؟ : بعد چكمه هاش رو بهم نشون داد و گفت ببين بهزاد ، هر كور و احمقي اين چكمه ها رو ببينه مي فهمه هيچي هيچي نه صد هزار تومن قيمتشه ! هر هالويي اين كاپشن تنم رو ببينه مي فهمه خارجي يه و هفتاد و هشتاد هزار تومن مي ارزه ! اونوقت هي برام پول مي ريختن : خنديدم و گفتم باالخره واسه چي اومده بودي اينجا ؟ چرا نرفتي باال پيش فريبا؟- : انگار تازه يادش افتاده و قيافه غمگين به خودش گرفت و گفت ناراحتم . غصه تموم جونم رو گرفته ! بيا نيگاه كن ، تا تو جيبهام غصه رفته ! يه تيكه غم رفته بود تو چكمه م ، پام رو زخم كرد- ! خفه بشي كاوه كه غصه ت هم مثل آدميزاد نيست ! حاال بگو ببينم چي شده ؟- غصه گلوم رو گرفته نمي تونم حرف بزنم ، يه صد تومني در راه خد كمك كن شايد غصه ها بره پايين تا برات تعريف كنم . –كاوه االن تو كه رفيق مني بايد به دادم برسي . بايد غمم رو بخوري . بيا ، نيم كيلو ، پنجاه گرم كم ، برات غم آوردم . بگير بخور . ! بخور تعارف نكن كه زياد دارم تو كي آدم مي شي ؟ آدم نمي فهمه داري راست مي گي يا دروغ ؟ جداً طوري شده ؟- !كاوه – آره بابا ! حتماً بايد نعش منو ببيني تا باور كني ناراحتم ؟ !آخه تو كه مثل آدم حرف نمي زني- ! كاوه – بجون تو خيلي ناراحتم . مگه من مرده ام كه تو ناراحت باشي رفيق- خيلي ممنون .قربونت بهزاد جون . ولي ايكاش تو مرده بودي ! دو روز عزاداري مي كرديم و تموم مي شد مي رفت پي –كاوه ! كارش ! بدبختي من از اين چيزها بيشتره . خفه نشي با اين حرف زدنت- باالخره مي گي چي شده يا نه مامانم ميخواد زنم بده . بابام رفته سر دفترچه حساب بانكي م . ديده پول ازش خيلي برداشت كردم . ترسيده نكنه خدا نكرده –كاوه !دور از جونم ، گردي شده باشم تو چي بهشون گفتي؟- ! كاوه – هيچي بابا ، گفتم هروئيني نشدم . قمار كردم باختم راست مي گي كاوه ؟- . كاوه – تو چقدر ساده اي ؟ خب جريان رو گفتم ديگه چي گفتي ؟- .كاوه – گفتم واسه فريبا وسائل خونه خريدم و پول اجاره خونه شو دادم با پول پيش اونا چي گفتن ؟- كاوه – پرسيدن فريبا كيه ؟ تو چي گفتي ؟- .كاوه – گفتم يه دختره خب؟- ! كاوه – خب كه خب يعني اونا چي گفتن ؟- كاوه – گفتن يه دختره يعني چي ؟ خب؟- ! كاوه – مي گم ها ! امروز وسط هفته اس و اونقدر گدايي كردم ، شب جمعه حتماً دو برابر امروز مي شه اينجا گدايي كرد ها مي گم به فريبا بگم يه چادر بندازه سرش و عصرها بياد بشينه ! اينجا خوب كاسبي مي كنيم ! چطوره ؟ ا ا ا ا !! ميگم تو چي گفتي ؟- كاوه – گفتم يه دختره كه مادرش مرده . اونا گفتن هر دختري كه مادرش بميره ، تو ميري براش خونه اجاره مي كني و وسايل خونه مي خري؟ اون وقت اونا چي گفتن ؟- ! كاوه – من گفتم نه هر دختري . بعضي از دخترها اگه مادرشون بميره من براشون خونه اجاره مي كنم و وسايل خونه مي خرم اون وقت چي شد ؟- ! كاوه – هم پدر ، هم مادرم ، هر كدوم دو تا فحش بهم دادن كاوه جونت باال بياد كه جونم رو باال آوردي ! درست حرف بزن ببينم چي شده ؟- .كاوه – هيچي ديگه ، مامانم گفت بايد زودتر زن بگيري خب؟- كاوه – خب كه چي ؟ يعني اينكه بعدش چي شد ؟- . كاوه – منم گفتم يا زن نمي گيرم يا اوني كه دوست دارم مي گيرم اونا چي گفتن ؟- !كاوه – گفتن تو گه مي خوري 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین لال شي پسر ! ديوونه م كردي . بعدش چي شد ؟- . كاوه – اونا گفتن حاال تو كي رو دوست داري ؟ منم گفتم فريبا رو . اونا گفتن فريبا كيه ؟ منم گفتم همون دختره كه مادرش مرده خب خب ! اونا چي گفتن ؟- . كاوه – صحبت شون همين جا تموم شد يعني چي صحبت شون همين جا تموم شد ؟- ! كاوه – يعني تئوري تموم شد بحث تبديل شد به كار عملي يعني چه؟- ! كاوه – يعني اينكه يه لگد زدن در اونجام و از خونه بيرونم كردن ! روم نميشه بگم كجا خب- ! كاوه – منم اومدم پيش تو كه بگيري منو زير بال و پر خودت و ازم حمايت كني تو اگر طبيب بودي سر خود دوا نمودي- ! بلند شو گم شو برو بيرون با اين تعريف كردنت من يه بچه بي پناهم كه به تو پناه آوردم . اگه پناهم ندي و بيرونم كني فاسد مي شم گناهش مي افته گردن تو ! از اينجا –كاوه ! برم گول مي خورم . جوون ها فريبم مي دن مي شم فريب خورده تو دنيايي رو فاسد مي كني ! بيچاره جوونا ! حاال بگو ببينم جون من راست مي گي ؟- كاوه –آره بابا !دروغم چيه ؟ حاال مي خواي چيكار كني ؟- ! كاوه – زكي ! اگه مي دونستم كه نمي اومدم پيش تو تو مطمئني كه فريبا رو دوست داري و مي خواي باهاش ازدواج كني ؟- كاوه – نه باز لوس شدي ؟- . كاوه – آره بابا مطمئنم يعني با دختر ديگه اي غير از فريبا عروسي نمي كني ؟- ! كاوه – خب چرا ! اگه يه دختر خوشگل تر از فريبا گيرم بياد باهاش عروسي مي كنم ! خاك بر سرت كنن با اين عشق ت- . كاوه – نه بابا ، شوخي كردم . من فقط با فريبا عروسي مي كنم كامالً مطمئني ؟- . كاوه – نكنه تو يه دختر خوشگل تر از فريبا واسه م پيدا كردي ؟ جون من اگه پيدا كردي بهم بگو ! مرده شورت رو ببرن كاوه- كاوه – اه ! حرصم نده گوشت تنم آب مي شه ! جون من اگه يه دختر خوشگل تر واسه من سراغ داري بگو . اگه نه برم همين . فريبا رو بگيرم . پاشو برو گم شو كه با تو نمي شه حرف حساب زد- : كاوه با حالت گريه گفت آخه چيكار كنم كه تو حرف منو باور كني ؟- براي اينكه همه ش شوخي مي كني . آدم نمي فهمه داري حرف راست مي گي يا دروغ؟- . كاوه – بايد فكرهامو بكنم مگه تا حاال فكرها تو نكردي ؟- چرا ، اما نمي دونم چرا يكي ته دل بهم ميگه تو برام يكي ديگه رو زير سر گذاشتي كه از فريبا خوشگل تره ! مي ترسم –كاوه سرم كاله بره ! ميشه عكس ش رو يه دفعه بهم نشون بدي ؟ !عكس كي رو ؟ بلند شو گم شو ! تو آدم نمي شي- باشه باشه ! راست مي گم . آره بخدا ، مي خوام با فريبا عروسي كنم . راه ش رو هم خودم بلدم . تو بايد بياي و با مامان –كاوه . و بابام صحبت كني . من حرفي ندارم . هر وقت ميخواي بگو . اصال بلند شو همين االن بريم- دوتايي سوار ماشين شديم و حركت كرديم . وسط راه كنار خيابون ، كاوه يه زن گدا رو ديد و نگه داشت و پياده شد و رفت جلوش : و تمام اون پولهايي رو كه گدايي كرده بود داد بهش . زنه گفت : جوون خدا محتاجت نكنه كه كاوه گفت نترس مادر ! ديگه خودم راهش رو ياد گرفتم ! محتاج شدم در جا مي آم و مي شم همكار شما ! فوت و فن اين حرفه رو هم ياد گرفتم خالصه دوباره سوار شد كمي بعد رسيديم خونه شون . پدر و مادرش نگران شده بودن تا رسيديم باباش با عصبانيت ازش پرسيد كجا بودي ؟ ! كاوه- رفته بودم باباجون سركار 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین نتونستم خودم رو نگه دارم و زدم زير خنده . بعد از سالم و احوالپرسي پدرش گفت . خوب شد اومدي جوون . ما كه زبون اين پسره رو نمي فهميم- . تو جريان اين دختره رو برامون تعريف كن . تموم جريان رو غير از اون كه فريبا سوار ماشين ما در اون شب شده بود تعريف كردم خانم برومند-من مي خوام بدونم تو چرا ژاله رو نمي گيري؟ . كاوه – چون از بچگي باهاش بزرگ شدم . مثل خواهرم مي مونه . خانم برومند- خب دختر دايي ت ، ناهيد رو ميگم با اون عروسي كن كاوه – اونم نمي خوام . قدش خيلي بلنده . مي خوام در گوشش يه چيزي بگم بايد صندلي زير پام بذارم تا دهن م به گوشش برسه ! . خانم برومند –خب چه عيبي داره ؟ عوضش بچه تون بلند قد ميشه ! كاوه – راست مي گين بچه مون ميشه تير چراغ برق . تازه از كجا معلوم من بچه دار بشم .من مادر زاد وضعم خرابه .آقاي برومند – ال اله اال هللا ! خيلي خب برو دختر عمه ت رو بگير اون دماغش كوفته ايه . دماغ كوفته اي دوست ندارم . تازه مگه من گوسفندم كه شما برام جفت پيدا مي كنين؟ فكركردين –كاوه من مرغم واسه م دنبال خروس مي گردين ؟ : بعد رو به من كرد و گفت اسم منو گذاشتن كاوه . كم كم تو ذهنشون تبديل شده به گاوه . حاال مي خوان يه ماده خوي پيدا كنن با من جفت بندازن و اصالح - .نژاد كنن . پدرش زد زير خنده خانم برومند – پس تو كي رو مي خواي ؟ . كاوه – همون دختره كه مادرش مرده . آقاي برومند – تو اصالً حرف نزن . يه كلمه حرف حسابي از دهن ت در نمي آد . كاوه – چرا بابا . سالم و خداحافظ كه ميگم حرف حسابي يه ديگه .دوباره پدرش خنديد آقاي برومند – آخه پسرم تو از اين دختر چي مي دوني ؟ . كاوه – مي دونم كه مادرش مرده : اين دفعه همه خنديديم . فضا از حالت عصبي در اومده بود كه كاوه گفت يه پيشنهاد دارم . حاال كه موافق نيستين، اجازه بدين من شش ماه فريبا رو بگيرم بعد طالقش مي دم كه اصالح نژاد كنيم . بعدش - براتون گوساله بدنيا مي آرم اندازه فيل هاي هندوستان! چطوره؟ ! خانم برومند – پسر جون اينقدر شوخي نكن . اين زندگي ته . آيندته ! كاوه – اگه نذارين با فريبا عروسي كنم مي رم از اين پنجره مي پرم پايين ها ! آقاي برومند – خودكشي هم غير آدميزاده ! اين پنجره كه تا كف حياط يه متر بيشتر فاصله نداره . كاوه – خب چهار دفعه از اينجا مي پرم پايين اونوقت همه ميگن از چهار متري پريد پايين آقاي برومند – پسر تو كي آدم مي شي؟ . كاوه – زنم بدين آدم مي شم . همه خنديدن اصالً مي دونين چيه ؟ من هم ژاله و هم ناهيد دختر دائي و هم دختر عمه و هم فريبا رو مي گيرم . چطوره؟ زن گرفتن –كاوه واسه من مثل قرص آنتي بيوتيكه ! هر شش ساعت يكي . اينطوري خيلي زودتر بهبود پيدا مي كنم . موافقين؟ : بعد رو كرد به من و گفت . ا ! پس تو رو آوردم اينجا چيكار ؟ همه ش كه دارم خودم حرف مي زنم . تو هم يه چيزي بگو ديگه- . حقيقت ش من صالح نمي دونم تو با فريبا ازدواج كني- قربون قدمت . خيلي ممنون . همون ساكت باشي بهتره . خودم از خودم دفاع مي كنم . مي ترسم اگه تو ازم دفاع كني تا –كاوه . عصري شوهرم بدن و تا پس فردا دو تا شيكم هم زائيده باشم 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
امشب وفردا صدقه برای امام زمان ارواحنافداک فراموش نشه #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر: 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة 🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه 💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد پاي اين طومار را امضا کنيد🌼 💠هر کجا مانديد در کل امور رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼 ❣ ❣ 🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘 ┏━◦•●◉✿◉●•◦━┓ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ┗━◦•●◉✿◉●•◦━┛
فرارسیدن ایام فاطمیه🏴سالروز شهادت حضرت زهراسلام اللّه علیها را به محضرمقدسِ حضرت بقیه الله الاعظم(عج) وشیعیان ورهروان آن حضرت #تسلیت اللهم عجل لولیک الفرج #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍پدر کلید انداخت و در رو باز کرد کلید به دست در باز متعجب خشکش زد و همه با همون شوک برگشتن سمتش اینجا چه خبره؟ ... با گفتن این جمله سعید یهو به خودش اومد و دوید سمتش اشتباهی دستم خورد پوسترش پاره شد حالا عصبانی شده می خواد من رو بزنه برق از سرم پرید ... نه به خدا ... شاهدن من دست روش کیفش رو انداخت و با همه زور خوابوند توی گوشم ... مرتیکه آشغال آدم شدی واسه من؟ توی خونه من، زورت رو به رخ می کشی؟ پوسترت؟ مگه با پول خودت خریدی که مال تو باشه که دست رو بقیه بلند می کنی؟ ... و رفت سمت اتاق دنبالش دویدم تو چنگ انداخت و پوستر رو از روی کمد کند ... و در کمدم رو باز کرد بازم خریدی؟ ... یا همین یکیه؟ رفتم جلوش رو بگیرم ... بابا ... غلط کردم به خدا غلط کردم پرتم کرد عقب رفت سمت تخت بقیه اش زیر تخت بود دستش رو می کشیدم التماس می کردم - تو رو خدا ببخشید غلط کردم دیگه از این غلط ها نمی کنم مادرم هم به صدا در اومد ... - حمید ولش کن ... مهران کاری نکرده تو رو خدا از پول تو جیبیش خریده پوستر شهداست این کار رو نکن و پدرم با همه توانش ... پوسترها رو گرفته بود توی دستش و می کشید که پاره شون کنه اما لایه پلاستیکی نمی گذاشت ... جلوی چشم های گریان و ملتمس من چهار تکه شون کرد ... گاز رو روشنـ کرد و انداخت روی شعله های گاز پاهام شل شد ... محکم افتادم زمین و پوستر شهدا جلوی چشمم می سوخت برگشتم توی اتاق ... لباسم رو عوض کردم و شام نخورده خوابیدم حالم خیلی خراب بود خیلی روحم درد می کرد چرخیدم سمت دیوار و پتو رو کشیدم روی سرم ... بغض راه گلوم رو بسته بود و با همه وجود دلم می خواست گریه کنم ... اما مقابل چشمان فاتح و مغرور سعید؟ یک وجب از اون زندگی مال من نبودنه حتی اتاقی که توش می خوابیدم حس اسیری رو داشتم که با شکنجه گرش توی یه اتاق زندگی می کنه و جز خفه شدن و ساکت بودن حق دیگه ای نداره خدایا ... تو، هم شاهدی هم قاضی عادلی هستی ... تنهام نذار صبح می خواستم زودتر از همیشه از اون جهنم بزنم بیرون... مادرم توی آشپزخونه بود صدام که کرد تازه متوجهش شدم مهران به زور لبخند زدم ... - سلام ... صبح بخیر ... بدون اینکه جواب سلامم رو بده ایستاد و چند لحظه بهم نگاه کرد از حالت نگاهش فهمیدم نباید منتظر شنیدن چیزهای خوبی باشم چیزی شده؟ ... نگاهش غرق ناراحتی بود معلوم بود دنبال بهترین جملات می گرده بعد از مدرسه مستقیم بیا خونه می دونم نمراتت عالیه اما بهتره فقط روی درس هات تمرکز کنی ... برگشت توی آشپزخونه منم دنبالش بابا گفت دیگه حق ندارم برم سر کار؟ و سکوت عمیقی فضا رو پر کرد مادرم همیشه توی چند حالت، سکوت اختیار می کرد یکیش زمانی بود که به هر دلیلی نمی شد جوابت رو بده از حالت و عمق سکوتش، همه چیز معلوم بود و من، ناراحتی عمیقش رو حس می کردم اشکالی نداره ... یه ماه و نیم دیگه امتحانات پایان ترمه خودمم دیگه قصد نداشتم برم سر کار کار کردن و درس خوندن همزمان کار راحتی نیست شاید اون کلمات برای آرام کردن مادرم بود اما هیچ کدوم دروغ نبود قصد داشتم نرم سر کار اما فقط ایام امتحانات رو ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍امتحانات آخر سال هم تموم شد دلم پر می کشید برای مشهد و امام رضا ... تا رسیدن به مشهد، دل توی دلم نبود مهمانی ها و دورهمی ها شروع شد خونه مادربزرگ پر شده بود از صدای بچه ها ... هر چند به زحمت 15 نفر آدم... توی خونه جا می شدیم ... اما برای من ... اوقات فوق العاده ای بود اون خونه بوی مادربزرگم رو می داد و قدم به قدمش خاطره بود ... بهترین بخش ... رفتن سعید به خونه خاله معصومه بود ... و اینکه پدرم جرات نمی کرد جلوی دایی محمد چیزی بهم بگه... رابطه پدرم با دایی ابراهیم بهتر بود ... اما دایی ابراهیم هم حرمت زیادی برای دایی محمد قائل بود ... و همه چیز دست به دست هم می داد و علی رغم اون همه شلوغی و کار مشهد، بهشت من می شد شب، خونه دایی محسن دعوت بودیم وسط شلوغی ... یهو من رو کشید کنار - راستی مهران ... رفته بودم حرم نزدیک حرم، پرده پناهیان رو دیدم فردا بعد از ظهر سخنرانی داره گل از گلم شکفت ... جدی؟ ... مطمئنی خودشه؟ ... نمی دونم ... ولی چون چند بار اسمش رو ازت شنیده بودم با دیدن پرده ... یهو یاد تو افتادم ... گفتم بهت بگم اگه خواستی بری ... محور صحبت درباره "جوانان، خدا و رابطه انسان و خدا " بود... سعید، واکمنم رو شکسته بود ... هر چند سعی می کردم تند نت برداری کنم اما آخر سر هم مجبور شدم فقط قسمت های مهمش رو بنویسم ... بعد از سخنرانی رفتم حرم ... حدود ساعت 8 بود که رسیدم خونه ... دایی محمد، بچه ها رو برده بود بیرون منم از فرصت و سکوت خونه استفاده کردم ... بدون اینکه شام بخورم، سریع رفتم یه گوشه ... و سعی کردم هر چی توی ذهنم مونده رو بنویسم ... سرم رو آوردم بالا ... دیدم دایی محسن بالای سرم ایستاده سرم رو آوردم بالا دیدم دایی محسن بالای سرم ایستاده ... - چی می نویسی که اینقدر غرق شدی؟ ... بقیه حرف های امروزه ... تا فراموش نکردم دارم هر چی رو یادم مونده می نویسم ... نشست کنارم و دفترم رو برداشت ... سریع تر از چیزی که فکر می کردم یه دور سریع از روش خوند ... و چهره اش رفت توی هم ... مهران از من می شنوی پای صحبت این آدم و اون آدم نشین ... به این چیزها هم توجه نکن خیلی جا خوردم ... چرا؟ ... حرف هاش که خیلی ارزشمند بود دوستی با خدا معنا نداره ... وارد این وادی که بشی سر از ناکجا آباد در میاری ... دوستی یه رابطه دو طرفه است ... همون قدر که دوستت از تو انتظار داره ... تو هم ازش انتظار داری نمیشه گفت بده بستونه ... اما صد در صد دو طرفه است ... ساده ترینش حرف زدنه ... الان من دارم با تو حرف میزنم ... تو هم با من حرف میزنی و صدام رو می شنوی ... سوال داشته باشی می پرسی ... من رو می بینی و جواب می شنوی ... تو الان سنت کمه بزرگ تر که بشی و بیوفتی توی فراز و نشیب زندگی ... از این رابطه ضربه می خوری ... رابطه خدا با انسان ...با رابطه انسان ها با هم فرق می کنه رابطه بنده و معبوده ... کلا جنسش فرق داره ... دو روز دیگه ... توی اولین مشکلات زندگیت ... با خدا مثل رفیق حرف میزنی ... اما چون انسانی و صدای خدا رو نمی شنوی ... و نمی بینیش ... شک می کنی که اصلا وجود داره یا نه ... اصلا تو رو می بینه یا نه این شک ادامه پیدا کنه سقوط می کنی به هر میزان که اعتماد و باورت جلوتر رفته باشه ... به همون میزان سقوطت سخت تره ... حرف هاش تموم شد ... همین طور که کنارم نشسته بود ... غرق فکر شدم ولی من همین الان یه دنیا مشکل دارم با خدا رفاقتی زندگی کردم ... و خدا هم هیچ وقت تنهام نگذاشته و کمکم کرده زل زد توی صورتم ... خدا رو دیدی؟ یا صداش رو شنیدی؟ از کجا می دونی خدا کمکت کرده؟ از کجا می دونی توهم یا قدرت خیال نیست؟ شاید به صرف قدرت تلقین چنین حس و فکری برات ایجاد شده مرز بین خیال و واقعیت خیلی باریکه 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍دایی محسن، اون شب کلی حرف های منطقی و فلسفی رو با زبان بی زبانی بهم زد ... تفریح داییم فلسفه خوندن بود... و من در برابر قدرت فکر و منطقش شکست خورده بودم حرف هاش که تموم شد دیگه مغزم مال خودم نبود ... گیج گیج شده بودم ... و بیش از اندازه دل شکسته ... حس آدمی رو داشتم که عزیزترین چیز زندگیش رو ازش گرفتن ... توی ذهنم دنبال رده پای حضور خدا توی زندگیم می گشتم... جاهایی که من، زمین خورده باشم و دستم رو گرفته باشه جایی که مونده باشم و شک تمام وجودم رو پر کرده بود ... نکنه تمام این سال ها رو با یه توهم زندگی کردم؟ نکنه رابطه ای بین من و خدا نیست نکنه تخیلم رو پر و بال دادم تا حدی که عقلم رو در اختیار گرفته؟ ... نکنه من از اول راه رو غلط اومده باشم؟ ... نکنه ... شاید ... همه چیزم رفت روی هوا ... عین یه بمب ... دنیام زیر و رو شده بود و عقلم در برابر تمام اون حرف های منطقی و فلسفی ... به بدترین شکل کم آورده بود با خودم درگیر شده بودم ... همه چیز برای من یه حس بود... حسی که جنسش با تمام حس های عادی فرق داشت... و قدرتش به مرحله حضور رسیده بود ... تلاش و اساس 7 سال از زندگیم، داشت نابود می شد ... و من در میانه جنگی گیر کرده بودم ... که هر لحظه قدرتم کمتر می شد ... هر چه زمان جلوتر می رفت ... عجز و ناتوانی بر من غلبه می کرد ... شک و تردیدها قدرت بیشتری می گرفت ... و عقلم روی همه چیز خط می کشید کم کم سکوت بر وجودم حکم فرما شد سکوت مطلق ... سکوتی که با آرامش قدیم فرق داشت و من حس عجیبی داشتم ... چیزی در بین وجودم قطع شده بود دیگه صدای اون حس رو نمی شنیدم و اون حضور رو درک نمی کردم حس خلأ ... سرما ... و درد ... به حدی حال و روزم ویران شده بود که همه چیز خط خورده بود ... حس ها هادی ها نشانه ها ... و اعتماد دیگه نمی دونستم باید به چیز ایمان داشته باشم ... یا به چه چیزی اعتماد کنم من شکست خورده بودم .. خوابم برد ... بی توجه به زمان و ساعت و اینکه حتی چقدر تا نمازشب یا اذان باقی مونده بود غرق خواب بودم ...که یه نفر صدام کرد مهران و دستش رو گذاشت روی شونه ام پاشو الان نمازت قضا میشه خمار خواب ... چشم هام رو باز کردم چشم هام رو که باز کردم دیگه خمار نبودم گیجی از سرم پرید ... جوانی به غایت زیبا ... غرق نور بالای سرم ایستاده بود ... و بعد مکان بهم ریخت ... در مسیر قبله، از من دور می شد... در حالی که هنوز فاصله مادی ما ... فاصله من تا دیوار بود ... تا اینکه از نظرم ناپدید شد مبهوت ... نشسته توی رختخواب خشکم زده بود یهو به خودم اومدم - نمازم ... و مثل فنر از جا پریدم ... آفتاب طلوع کرده بود و زمان زیادی نبود ... حتی برای وضو گرفتن ... تیمم کردم و الله اکبر ... همون طور رو به قبله ... دونه های درشت اشک تمام صورتم رو خیس کرده بود ... هر چه قدر که زمان می گذشت... تازه بهتر می فهمیدم واقعا چه اتفاقی برام افتاده بودکی میگه تو وجود نداری؟ کی میگه این رابطه دروغه؟ تو هستی ... هست تر از هر هستی دیگه ای و تو از من ... به من مشتاق تری ... من دیشب شکست خوردم و بریدم اما تو از من نبریدی ... من چشمم رو بستم اما تو بازش کردی ... من ... گریه می کردم و تک تک کلمات و جملات رو می گفتم ... به خودم که اومدم ... تازه حواسم جمع شد این اولین شب زندگی من بود ... که از خودم ... فضایی برای خلوت کردن با خدا داشتم جایی که آزادانه بشینم و با خدا حرف بزنم ... فقط من بودم و خدا خدا از قبل می دونست ... و همه چیز رو ترتیب داده بود ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼