eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💕💕💕💕 بسم الله الرحمن الرحیم بعداز قطع کردن مکالمه اومدم تو آشپزخونه -مامان کمک نمیخای؟ مامان: چرا بیا این سالاد درست کن -باشه مامان زن عمو زنگ نزد؟ مامان: چرا زنگ زد -خب خب مامان: گفت علی جان امروز رفت ماموریت ان شالله ده روز دیگه میاد میریم خواستگاری -ایول علی آقا مامان: دوستت چی گفت؟ -گفت باشه با همسرم حرف بزنم خبر میدم بابا اومد نهار خوردیم منم رفتم تو اتاقم روی موضوع شاخه منتظران از مهدویت کار میکردم چنان غرق تحقیق بودم که متوجه گذر زمان نشدم ساعت ۹ بود گوشیم زنگ خورد لیلا بود -الو سلام لیلا جان خوش خبر باشی عزیزم لیلا: با مهدی جان حرف زدم قبول کرد شمارشو میفرستم برات فردا باهاش تماس بگیر -وای لیلا ممنون اجرت با سیدالشهدا لیلا:همچنین شماره زینب رو گرفتم -زینب جان قراره فردا با همسرش حرف بزنم زینب :باشه ممنون نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 💕💕💕💕 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💝💝💝💝 بسم الله الرحمن الرحیم امروز بعدازظهر کلاس مهدویت دارم بحث انتظار و وظایف منتظران کلا حول و حوش انتظار باید حتما به شوهر دوستم زنگ بزنم البته یکی دو ساعت دیگه الان کله سحر شش صبح نه 😝😝 رفتم تلگرام دیدم سمیه سادات دوستم آنلاینه -سلام ساداتم سادات :إه سلام کوفته قزوینی -خیلی ممنونم از ابراز علاقت سادات:خواهش چ خبر؟ -سلامتی آقا کمک میخام سادات:مرگ یعنی باید کار داشته باشی پیام بدی حالا چیکار داری؟ -میخایم شهدا تو فضای مجازی و حقیقی معرفی کنیم کمک میکنی ؟ سادات:آره حتما بذار با چندتا خانواده شهید صحبت کنم خبرشو بهت میدم -ایوووول عزیزم 😍😍 اجرت با شهدا سادات : خواهش میکنم الانم مزاحمم نشو میخام بخابم 😉 -باشه یاعلی بخاب خرس زمستانی 😃 سادات:خودتی خداحافظ خداروشکر بچه ها همه پای کار بودن مطمئنم ساداتم کمک میکنه رفتم سمت لب تاپ ادامه تحقیق مهدویت یهو صدای مامان اومد :زهرا بیا صبحونه ۸:۳۰ صبح شد از جام پاشدم صبحونه بخورم به آقای ملکی زنگ بزنم نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 💝💝💝💝 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🏵🏵🏵🏵 بسم الله الرحمن الرحیم شماره آقای ملکی رو گرفتم -الو سلام ببخشید آقای ملکی ؟ آقای ملکی: بله بفرمایید -صالحی هستم ملکی: بله خوب هستید در خدمتم خانم صالحی -بزرگوارید حقیقتا آقای ملکی قصد داریم شهدا را تو فضای مجازی و حقیقی به جوانان بشناسیم. میخاستم اگه با خانواده ی شهیدی آشنایی دارید واسطه آشنایی ما بشید ماهم اونا رو به دیگران بشناسیم ملکی: بله حتما شهید میردوستی هستن اجازه بدید با مادرشون حرف بزنم حتما بهتون خبر میدم -بله منتظرم ملکی :باشه چشم تا یک ساعت دیگه بهتون خبر میدم یاعلی مامان : زهرا چی شد ؟ -گفت خبر میدم مامان :آهان خوبه به یک ساعت نرسید آقای ملکی تماس گرفتن گفتن مادر شهید میردوستی قبول کردن شماره همراه مادر شهید رو هم برام فرستادن خب خداروشکر قدم اول برداشته شد گوشیم برداشتم شماره زینب گرفتم -زینب مژدگانی بده 😍☺️ زینب :چی شده -قراره روی زندگی شهید سید محمدحسین میردوستی کار کنیم زینب : ای جانم خوش خبر باشی -تا شب با مادرشون حرف میزنم بهت خبر میدم زینب : باشه فعلا یاعلی -یاعلی ادامه دارد... نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 🏵🏵🏵🏵 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕🏵💕🏵💕🏵💕🏵 بسم الله الرحمن الرحیم باید با مادر شهید میردوستی تماس بگیرم دیگه گذاشتم بعدازظهر قبل از کلاس مهدویت ساعت ۴بعدازظهر بود شماره مادرجون گرفتم -الو سلام ببخشید خانم میردوستی خانم میردوستی: بله ببخشید شما ؟ -صالحی هستم خانم میردوستی:بله دخترم درخدمتم -خدمت ازمنه مادرجان خانم میردوستی: آقامهدی برام قصدتون و هدفتون توضیح دادن دستتون درد نکنه عالیه اجرتون با امام حسین -من ممنونم ازتون مادر واقعا ممنونم خانم میردوستی :از امشب هر زمان که آنلاین بشم مطالب برات میفرستم دخترم -ممنونم مادرجان واقعا ممنونم خانم میردوستی :خواهش میکنم خداحافظ عزیزم چادرم سرکردم از اتاق خارج شدم -مامان من دارم میرم کلاس مهدویت مادر شهید میردوستی هم خداروشکر قبول کردن مامان: الحمدالله خود شهید کمک کرد زهرا برو مامان دیرت نشه یه ربع بیست رسیدم کلاس .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 💕🏵💕🏵💕🏵💕🏵 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت227 رمان یاسمین بيتا خيلي با من مهربون بود . دختر فهميده اي بود و خيلي مصمم ! چهره اش هم شيرين
رمان یاسمین طفل معصوم همون طور خشكش زد و به من نگاه كرد . هيچ كاري نكرد . فقط اونقدر لب ش رو گاز گرفت كه آروم يه قطره خون از گوشه لبش چكيد پايين : بلند شدم و خون رو پاك كردم . رفت گوشه اتاق نشست و نگاهم كرد و با صدايي كه انگار از ته چاه مي اومد گفت پس همه اون چيزهايي كه در مورد فرنوش ، تو و فريبا به من گفتين دروغ بود ؟- جواب ندادم و سرم رو انداختم پايين . پرسيد چرا ؟ . بهش گفتم مي خواستم تو ناراحت نشي . فكر مي كرديم اينطوري بهتره : گفت همون موقع كه تو اتاق تلفن ت زنگ زد و رفتي بيرون و بعد بهم گفتي شوهرخاله ت مرده؟- . بهش گفتم اون موقع ما خبردار شديم . جريان مال دو شب قبلش بوده سرش رو گذاشت رو زانوش و يه چند دقيقه اي هيچي نگفت ! نه گريه مي كرد و نه چيزي . فقط تو خودش فرو رفته بود . فرو رفتني كه بيرون اومدني تو كارش نبود :چند دقيقه بعد پرسيد چرا ؟- گفتم : هيچكس نفهميد . فقط جنازه اش رو آوردن اينجا . من و فريبا رفتيم . به همه مي گفتن شب رفته دريا شنا كنه و غرق شده . ! همين ! فقط نگاهم كرد . از نگاهش ترسيدم ! نگاهي كه توش زندگي نبود : پرسيد هيچ پيغامي براي من نفرستاد؟- يه خورده من ..من كردم و بهش گفتم چرا بهزاد جون . دو روز بعدش يه نامه اومده بوده به آدرس تو . اون روز خونه نبودي و . فريبا نامه رو گرفته . ما بازش نكرديم . از تو هم خواهش مي كنم بازش نكن . حاال كه همه چيز گذشته و تموم شده ، تو هم ول كن : با يه صداي خشك و سرد كه صداي مرگ مي داد فقط بهم گفت !برو بيارش- . رفتم باال و نامه رو از فريبا گرفتم و آوردم پايين . جريان رو به فريبا هم گفتم كه اون هم باهام اومد پايين ! نامه رو با اكراه دادم بهش . دستش رو كه دراز كرد نامه رو ازم بگيره ترسيدم ! نه تو صورتش خون بود نه تو دستهاش . نامه رو گرفت و بازش كرد و خوند . وقتي تموم شد ، سرش رو گذاشت روي زانوش و نامه از دستش افتاد . رفتم جلو نامه رو برداشتم و خوندم . بهزاد من سالم مي دونم خنده داره . عشق ما همه ش به نامه نگاري گذشت . اگه ما آدم ها اونقدر جرأت داشتيم كه مي تونستيم ضعف هامون رو . بپذيريم و رو در رو حرف هامون رو بزنيم ، شايد خيلي از مشكالت حل مي شد . خنده دار تر اينكه من براي چند روز سفر رفتم ، اما حاال ديگه سفرم مي خواد ابدي بشه . نمي دونم چي بهت بگم . نمي دونم اين جور مواقع چه چيزي بايد گفت فقط اين رو بهت بگم كه دو روز بعد از اينكه از تو جدا شدم ، تصميم خودم رو گرفتم . مي خواستم برگردم پيش ت . فهميده بودم . كه غرورم در مقابل عشق تو خيلي ناچيزه مي دونستم كه اگه برگردم تو منو مي بخشي و چيزي به روم نمي آري . حاال هم مي دونم كه اگه برگردم تو بازم منو مي بخشي . . اما حاال ديگه خودم نمي تونم خودم رو ببخشم . بهزاد من هميشه فكر مي كردم كه ممكنه تو اسير افسون جادوگر بشي . هميشه فكر مي كردم كه ممكنه اون زن پليد ، با وعده و وعيد و پول بتونه تو رو بخره . مادرم رو مي گم . هميشه فكر مي كردم كه تو نتوني با من تا آخر راه بياي . اما حاال مي بينم كه تو رو سفيد شدي و من رو سياه .ببخش منو . براي همه چيز اين نامه زماني به دست تو مي رسه كه ديگه من زنده نيستم . با مردن من مي توني مهرم رو ادا كني . يادت هست كه مهرم چي بود؟ . بهزاد ، دوستت دارم براي هميشه . تو تنها عشق من بودي و هستي . من هميشه در روياي خودم ، از اولين بار كه ديدمت ، تو رو مرد خودم مي دونستم . افسوس كه فقط رويا بود . نذاشتن عشق من و تو به ثمر برسه . االن كه اين نامه رو مي نويسم ، تازه مي فهمم كه چقدر حرف تو دل مه و مي خوام به تو بگم .كاش اينجا بودي و ازم حمايت مي كردي . حاال ديگه هيچكدوم از اينها فايده اي نداره 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین اين نامه رو همين امشب برات پست مي كنم . عزيزم ، بعد از من تو آزادي و هيچ عهدي بين ما نيست . اين چند خط ديگه رو هم مي نويسم تا تو بدوني چه باليي سرم آوردن . ازت خجالت مي كشم بهزاد . گستاخي رو ببخش . درست همون شب كه تصميم گرفتم فرداش برگردم ، بهرام و بهناز و خاله م اومدن ويالشون كه كنار ويالي ماست بهرام و بهناز اومدن ويالي ما . اخالق بهرام خيلي عوض شده بود . مي گفت بخاطر رفتار بدش متأسفه . مي گفت خيال داره با يه . دختر ديگه ازدواج كنه . به من هم اصرار مي كرد كه حتماً با تو ازدواج كنم . مي گفت ك تو به نظرش پسر خوبي اومدي . يه ساعت بيشتر اونجا نموندن . وقتي اونا رفتن احساس عجيبي داشتم . خوابم مي اومد ، خيلي شديد !! ديگه تا صبح نفهميدم . فرداش كه بيدار شدم متوجه شدم كه اون پست فطرت روحم رو آلوده كرده فرداش اومد سراغم . تو ويال راهش ندادم . .نمي دونم چي تو فنجون چايي م ريخته بود كه بيهوش شده بودم و هيچي رو نفهميدم . دلم مي خواست زورم مي رسيد و مي كشتمش .اومده بود كه بگه ديگه بايد باهاش ازدواج كنم دلم نمي خواست كه اين چيزها . حرفهام تموم شد بهزاد . من نتونستم كه پاك بمونم . مي رم كه جسم و روحم رو تو دريا بشورم . رو بنويسم اما تو بايد مي دونستي ! دوستت دارم براي هميشه . منو ببخش عزيزم فرنوش .به فريبا اشاره كردم كه بره باال . داشتم خفه مي شدم ! جلوي خودم رو گرفتم تا فريبا رفت . بعد نشستم رو زمين و زار زار گريه كردم . از بدي آدم ها دلم گرفت .اما بهزاد حتي يه قطره اشك هم نريخت : يه كم بعد ، سرش رو بلند كرد و گفت . بريم كاوه . مي خوام برم سر خاكش- . بلند شديم و اومديم بيرون . فريبا پشت در منتظر بود . سه تايي سوار شديم بطرف مزار فرنوش راه افتاديم . در تمام طول راه چشم هاش بسته بود و هيچي نمي گفت . يه ساعت بعد رسيديم و جلوي قطعه اي كه قبر فرنوش اونجا بود نگه داشتم . پياده شد و راه افتاد . خودم رو رسوندم بهش و قبر رو نشونش دادم .نمي دونستم اونجا كه برسه ، چه عكس العملي داره !طفل معصوم چه حالي داشته . وقتي باال سر قبر رسيديم ، واستاد و نوشته هاي رو قبر رو خوند ! خودم با چشمهام ديدم كه كمرش خم شد ! مثل كمون تا شد . دلم مي خواست سرم رو بزنم به ديوار ! طاقت ديدن اين صحنه رو نداشتم . كنار قبر نشست و صورتش رو گذاشت رو سنگ قبر . شايد بيشتر از يه ساعت همون جوري موند . من و فريبا گريه مي كرديم به اشاره فريبا ، بزور و اجبار رفتم كه بلندش كنم . دلم نمي اومد حاال كه دوتايي بعد از اين همه بدبختي بهم رسيدن ، از همديگه ! جداشون كنم . بلند شد و من و فريبا نشستيم و يه فاتحه خونديم وقتي ماهام بلند شديم ديدم فريبا با وحشت به من اشاره مي كنه و بهزاد رو نشونم مي ده . برگشتم و بهزاد رو نگاه كردم باورم ! نمي شد ! شنيده بودم كه كسي يه شبه موهاش سفيد بشه اما باور نمي كردم ! يعني تا به چشم خودم نمي ديدم باورم نمي شد ديگه وادادم ! كاش گريه مي كرد ! يه . موهاي سرش از دو طرف گيجگاه سفيد شده بود ! غيرت داشت مي كشدش اما آروم بود . قطره اشك هم از چشمهاش نيومده بود : يه ده دقيقه هم واستاد و به قبر نگاه كرد و بعد دوال شد و دستش رو گذاشت رو سنگ قبر و گفت . تو هم روسفيد شدي- : بعد كاپشن ش رو از تن ش در آورد و انداخت رو قبر و گفت 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هدایت شده از کانال حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
خدایا امشب دعایم رامستجاب کن و غم دلم را بشور و شادی را جایگزنش کن همه مریض ها رو شفابده درد و غم همه بندگانت را پاک کن آمین یا رب العالمین #شبتون بخیر #کانال_حضرت_زهرا_س 👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ ☁️🌞☁️ 🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عج‌و‌باب‌الحوائج🌼 🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃 🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... ✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨ 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⚘﷽⚘ #السلام_علیڪ_یاسیدالشهدا صبـح هـا غـرق عطـر و گلاب رو بہ ڪربُبَـلا بہ چشم پُر آب😔💔 تا ڪمر خـم شـوَم بگویـم باز السـلام علیـڪ یا اَربـابـــــ♥️ «اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸داستان زیبا و واقعی از علامه جعفری در دانمارک علامه محمدتقی جعفری می‌گفتند: عده‌ای از جامعه‌شناسان دنیا در دانمارک جمع شده بودند تا در باره‌ی موضوع مهمی به بحث و تبادل نظر بپردازند. موضع این بود: ارزش واقعی انسان به چیست؟ معیار ارزش انسان‌ها چیست. هر کدام از جامعه‌شناسان، صحبت‌هایی داشتند و معیارهای خاصی را ارائه کردند. بعد، وقتی نوبت به بنده رسید، گفتم: اگر می‌خواهید بدانید یک انسان چه‌قدر ارزش دارد، ببینید به چه چیزی علاقه دارد و به چه چیزی عشق می‌ورزد. کسی که عشق‌اش یک آپارتمان دوطبقه است، در واقع، ارزش‌اش به مقدار همان آپارتمان است. کسی که عشق‌اش ماشین‌اش است، ارزش‌اش به همان میزان است. اما کسی که ‌عشق‌اش خدای متعال است ارزش‌اش به اندازه‌ ی خداست. علامه فرمودند: من این مطلب را گفتم و پایین آمدم. وقتی جامعه‌شناسان صحبت‌های مرا شنیدند، برای چند دقیقه روی پای خود ایستادند و کف زدند. وقتی تشویق آن‌ها تمام شد، من دوباره بلند شدم و گفتم: عزیزان! این کلام از من نبود، بلکه از شخصی به نام علی (ع) است. آن حضرت در نهج‌البلاغه می‌فرمایند: «قِیمَةُ کُلِّ أمْرِئٍ مَا یُحْسِنُهُ» / «ارزش هر انسانی به اندازه‌ی چیزی است که دوست می‌دارد». وقتی این کلام را گفتم، دوباره به نشانه‌ی احترام به وجود مقدس امیرالمؤمنین علی (ع) از جا بلند شدند و چند بار نام آن حضرت را بر زبان جاری کردند. http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 👆
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 لینک قسمت قبل https://eitaa.com/dastah1224/5447 ✍دیگه هیچ چیز جلودارم نبود شده بودم رئیس شیعه ها و از عمق دلم بهشون می خندیدم به کسی اعتماد کرده بودن که قسم خورده بود با دستان خودش سر 346 شیعه رو می بره هر چی به فاطمیه نزدیک تر می شدیم، تصویر کله پاچه عمر بیشتر جلوی چشمم میومد و آتش خشمم داغ تر می شد بین بچه ها پیچید که امسال سخنران فاطمیه، آیت الله فاطمی نیاست خیلی خوشحال بودن وقتی میزان ارادت شون رو دیدم تصمیم قاطع گرفتم که باید برم، هم از نزدیک بیینمش و به صحبت هاش گوش کنم و هم کامل بشناسمش با بچه ها رفتم و به هر زحمتی که بود توی آبدارخونه حسینیه مشغول شدم سخنرانی شب اول شروع شد از سقیفه شروع کرد هر لحظه منتظر بودم به خلفا اهانت کنه اما بحث عمیق و منطقی بود حتی سر سوزن به کسی اهانت نکرد بر اساس کتب شیعه و سنت حرف می زد دقیقا خلاف حرف وهابی ها اگر چه نمی تونستم اونها رو قبول کنم اما مغزم پر از تناقض شده بود تناقض ها و سوالاتی که ده شب، خواب رو از چشم هام گرفت و این آغاز طوفان من بود .. فاطمیه تمام شده بود اما ذهن من دیگه آرامش نداشت توی سینه ام آتش روشن کرده بودن تمام کارهای ماموریتم رو کنار گذاشتم غیر از ساعات درسی فقط توی کتابخونه بودم حتی شب ها خواب درستی نداشتم تمام کتب تاریخی شیعه و اهل سنت فارسی و عربی رو زیر و رو کردم هر چه بیشتر می خوندم و پیش می رفتم، شعله های این آتش بیشتر می شد کم کم کارم داشت به جنون می کشید آخرین کتاب رو از شدت عصبانیت پرت کردم توی دیوار و از خوابگاه بیرون زدم به بهانه حرم خوابگاه نرفتم ... تا صبح توی خیابون ها راه رفتم و فکر کردم گریه ام گرفته بود به خاطر اینکه به ایران اومده بودم عصبانی بودم و خودم رو سرزنش می کردم ... بین زمین و آسمان، و حق و باطل گیر کرده بودم موضوع علی و خلفا و شیعه و سنت نبود ... باور کشته شدن دختر پیامبر با چنین شان و جایگاهی در کتب شیعه و سنت، اون هم به دست خلیفه اول و دوم برام غیر ممکن بود یک لحظه عمل اونها رو توجیه می کردم و لحظه بعد یادم میومد دشمن فاطمه زهرا، دشمن خداست ... خدا خدا خدا آتش خانه فاطمه زهرا، به جان من افتاده بود 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍دیگه هیچی برام مهم نبود شبانه روز فقط مطالعه می کردم ... هر کتابی که در مورد شیعه و اهل سنت و شبهات بود رو خوندم مهم نبود نویسنده اش شیعه است یا سنی و تمام مطالب رو با علمای عربستانی مناظره و مقایسه می کردم آخر، یه روز رفتم پیش حاجی بهش گفتم بزرگ ترین اساتید حوزه رو در بحث مناظره شیعه و سنی می خوام هزار تا حرف و بهانه چیده بودم و برای انواع و اقسام جواب ها، خودم رو آماده کرده بودم ... اما حاجی، بدون هیچ اما و اگری، و بدون در نظر گرفتن رده و جایگاه علمی من، فقط یه جمله گفت همزمان مناظره می کنی؟ دو روز بعد، با سه نفر از بزرگ ترین اساتید جلسه داشتم هر کدوم دو ساعت شش ساعت پشت سر هم با هر شکست، کلی کتاب و مطلب جدید ازشون می گرفتم و تا هفته بعد همه اش رو تموم می کردم به حدی فشار درس و مطالعه و مناظرات زیاد شده بود که گاهی اوقات حتی فراموش می کردم غذا نخوردم ... بچه ها همه نگرانم بودندخلاف قانون کتابخونه برام غذا میاوردن اما آتشی که به جانم افتاده بود آرام نمی شد از شدت فشاری که روم وارد شده بود 3 مرتبه از حال رفتم و کار به اومدن آمبولانس و سرم کشید و از شانس بدم، دفعه آخر توی راه پله از حال رفتم با مغز رفتم وسط کاشی ها و جانانه بخیه خوردم و دو شب هم به زور بیمارستان نگهم داشتن ... حاجی هم دستور داد دیگه بدون تاییدیه مسئول سالن غذا خوری، حق ورود به کتابخونه حوزه و امانت گرفتن کتاب رو ندارم ... اما نمی دونست کسی حریف من نیست و کتابخونه حرم، خیلی بزرگ تره تقرییا هفت ماه از فاطمیه گذشته بود و من هفت ماه در چنین وضعیتی زندگی کرده بودم حتی تمام مدت تعطیلات، جزء معدود طلبه هایی بودم که توی خوابگاه مونده بودم دیگه حاجی هم هر بار منو می دید به جای تعریف و تشویق، دعوام می کرد شده بود مثل پدری که دلش می خواست یک کشیده آبدار به پسرش بزنه حالت ها، توجه و نگرانیش برای من، منو یاد پدرم می انداخت و گاهی دلم شدید براش تنگ می شد در میان این حال و هوای من، محرم هم از راه رسید از یک طرف به شدت کنجکاو بودم شیعیان رو توی محرم از نزدیک ببینم از طرف دیگه، فکر دیدن قمه زنی از نزدیک و فیلم هایی که دیده بودم به شدت منزجرم می کرد این وسط هم می ترسیدم، شرکت نکردنم در این مراسم، باعث شک بقیه بشه بالاخره تصمیم گرفتم اصلا در مراسم محرم شرکت نکنم ... هر چه باداباد دو شب اول، خودم رو توی کتابخونه و به هوای مطالعه پنهان کردم و زیر چشمی همه رو زیر نظر گرفتم موقعی که برمی گشتن یواشکی چکشون می کردم همه سالم برمی گشتند و کسی زخمی و خونی مالی نبود روز سوم، چند تا از بچه ها دور هم جمع شده بودند و درباره سخنرانی شب گذشته صحبت می کردند سخنران درباره جریان های فکری و سیاسی حاضر در عاشورا صحبت کرده بود خیلی از دست خودم عصبانی شدم می تونستم کلی مطلب درباره عاشورا و امام حسین یاد بگیرم که به خاطر یه فکر احمقانه بر باد رفته بود همون شب، لباس سیاه پوشیدم و راهی حسینیه شدم .. 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
❤❤❤❤❤❤❤❤ بسم الله الرحمن الرحیم شب قبل از خواب تو کانالمون که بود پیام گذاشتم سلام خدمت تمامی بزرگواران ان شاءالله از فرداشب شهیدتاسوعا ۹۴ آقاسیدمحمدحسین میردوستی خدمتتون معرفی میکنیم خوابیدم یهو با صدای جیغ از خواب پریدم مامان: زهرا جان دخترم گریه نکن چیزی شده مامان جان -مامان😭😭😭 خواب دیدم تو یه خرابه ام یه سگ گنده سیاه دنبالمه 😭😭😭 چادرم گیر کرد به دست و پام نزدیک بود سگ بهم حمله کنه ته اون خرابها یه باغ بود اینقدر در زدم تا در باز کردن راه نمیدادن تو باغ اما یهو شهید میردوستی اومدن وسط باغ به اون آقاهه گفت بذارید بیان داخل خواهرم هستن 😭😭😭 مامان: گریه نکن عزیزم اینکه خوبه گریه نکن عزیزم شهید تورو قبول کرده و ضامنت شده باید خوش حال باشی عزیزم شهید آقاسیدمحمدحسین میردوستی ۱۳ تیرماه سال ۷۰ در شهرستان شاهرود دیده به جهان گشوده است چهارمین فرزند خانواده میردوستی آقاسیدمحمدحسین میشود پسری که از همان کودکی با سه فرزند دیگر متفاوت بود آقاسیدمحمدحسین یک سال با خواهرش الهه سادات تفاوت سنی دارد مادر شهید:اقاسیدمحمدحسین و الهه سادات پشت هم متولد شدن خب داشتن دوتا بچه شیرخواره و کوچک پشت هم یقیینا سخته اون موقعه از این گیج های سوسک 🐞کش بود که رنگ قرمز بود منم آقاسید محمدحسین و الهه سادات رو میذاشتم روی موکت با اون گچ ها یه دایره بزرگ میکشدم این دوتا بچم ساکت میشستن وسطش با عروسکهاشون بازی میکردن منم کارام انجام میدادم نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 ❤❤❤❤❤❤❤❤ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💝💝💝💝💝💝💝💝💝 بسم الله الرحمن الرحیم محمد حسین پنج ساله بود خواهرش شش سال داشت پنجره اتاق کوتا بود از لبه پنجره رفته بودن روی رتخوابا که کنار اتاق بود خواهرش بهش میگه بیا بپریم پایین وقتی میپرن محمد حسین زبانش گاز میگیره با صدای جیغ بچه ها اومدم داخل اتاق که سرو صورت محمد حسین غرق خون بود خواهرش کز کرده بود یه گوشه نمیدونستم چکار کنم بغل کردم خون از دهنش میامد هول شده بودم خودم گریه میکردمن جیغ میزدم به فکرم رسید زنگ زدم به پدرش گریه کردم نمیدونستم چی بگم فقط میگفتم محمدحسین خون از دهنش میاد به من گفت سریع ماشین بگیر ببرش بیمارستان منم خودم میرسونم ما مشهد زندگی میکردیم یه حوله جلو دهن بچه گرفتم وهردوبچه گرفتم سراسیه اومد تو خیابان اولین ماشینی که منو بچه ها رو با ای وضع دید سوارمون کرد انقدری که من و خواهرش گریه میکردیم محم دحسین اروم به ما نگاه میکرد تارسیدیم جلو بیمارستان پدرش یکی دو دقیقه قبل رسیده بچه گرفت به سمت اورژانس رفت پزشک ماینه کرد گفت دندونش زبانش سوراخ کرده سوراخ بزرگی باید بخیه بشه زبان سوراخ بشه خیلی خونریزش زیاده وسط زبانش بود بردنش اتاق جراحی سر پایی محمدحسین خیلی ساکت من نگران میگفتم سرش زمین خورده ضربه مغری شده بچم هیچی نمیگه دکتر گفت اول زبانش بخیه کنیم بعد عکس از سرش میگیریم روی تخت درازش کردن پرستار من بیرون مکرد التماس میکردم الان میرم پارچه سبز روی صورتش انداختن که جلوی دهنش سوراخ چهارگوش بود با گیره مخصوص دهنش باز نگه داشتن با یه گیره دیگه زبان نگه داشتن من بیرون کردن همه تعجب کردن چرا صدا بچه در نمیاد دکتر میگفت اگر بی قراری کرد نیمه بیهوشش کنن اما هیچ عکس وعملی نداشت باتما مخالفتهای پرستارا لای در یه کم باز کردم دیدم محمدحسینم تکان نمیخوره خودم به تخت رسوندم پارچه کنار زدم گفتم بچم مرده پدرش خودش به من رسوند من کشید دکتر داد زد خانم چکار میکنی بچه خیلی خوبیه ارومه من از اتاق بیرون کردن بعد از بخیه از سرش عکس گرفتن گفتن موردی نداره دکتر پرستارا تعجب کردن از مظلومی محمد حسین صبور بود تو درد خیلی طاقت داشت طاقتش مادرش کم بود .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 💝💝💝💝💝💝💝💝💝 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷❤🌷❤🌷❤🌷❤ بسم الله الرحمن الرحیم محمدحسین پیش از حد بازی آتش نشانی دوست داشت شغل آتش نشانی🚒 در کودکی شغل مورد علاقش بود یک بار چندتا از ماشین هاش آتیش🔥 زد نتونست خاموش کنه ماشین ها سوختن 😊😊 خانواده میردوستی زمانی که سیدمحمدحسین ۷سالشون بوده از شاهرود به تهران مهاجرت میکنن و مابقی عمرگوهربار شهید بزرگوار در تهران گذشت سیدمحمدحسین میردوستی در خانواده مذهبی و شهید پرور متولد شده بود عمو،دایی و شوعرعمه محمد حسین در طول دوران جنگ تحمیلی ایران _عراق شهید شده بودند (عموی سیدمحمدحسین) (دایی سیدمحمدحسین) پس باعث تعجب نبود که قبل از دوران تکلیف واجبات و مستحبات انجام دهد اقا سید محمدحسین دوران دبستان همراه خواهرش وضو میگرفتن با پدرش نماز میخوندن بعد از نماز نوبت زیارت عاشورا بود سر خوندن زیارت عاشورا خواهروبرادر دعواشون میشد که کی اول دعا بخونه می گفتن اول دعا اسونتره اخر دعا رو به پدرشون می سپردن وقتی بزرگتر شد یه روز بهش گفتم محمد حسین این همه دعا حالا چرا فقط زیارت عاشورا در جوابم گفت مامان هر کی زیارت عاشورا زیاد بخونه شهید میشه با توسل به زیارت عاشورا به ارزوش رسید .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 🌷❤🌷❤🌷❤🌷❤ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕🌷💕🌷💕🌷💕🌷 بسم الله الرحمن الرحیم رحیمی سال ۸۸ من بسیج مسجدالقران (خیابان پیروزی بلوار ابوذر خیابان شهید ده حقی چهارراه دانشگاه بلوار شاهد پایگاه ۱۸ القرآن) بودم در زمان اوج فتنه ها آقاسید هم به تازگی عضو پایگاه شده بودن آن شب قرار بود من و آقاسید باهم برای نگهبانی بمانیم تازه هیجده سالشان بود اما مشخص بود بصیرت بالایی دارن جوان ساکت اما خنده رویی بود تا نیمه های شب هردو ساکت بودیم تا اینکه من پیش قدم صحبت شدم آن صحبت آغاز دوستی شد که من امروز به او میبالم همیشه شوخی میکرد سال ۹۰که از محله رفتن ازایشان بی خبر شدم تا سال ۹۴ دو روزبعد ازعاشورا برای نماز به مسجد رفتم بنری دیدم روش عکس آقاسید زده شده است و زیرش نوشته شده خیلی ناراحت شدم باورم نمیشد رفیقم دیگر حضور مادی ندارد تو مراسم وداع ازش خواستم درحقم دعا کنند .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 💕🌷💕🌷💕🌷💕🌷 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💝💕💝💕💝💕💝💕 بسم الله الرحمن الرحیم سید محمد حسین بسیار فعال و پر تکاپو بود و در سال 90 به عضویت بسیج ویژه صابرین در آمد. او در کنار آموزش‌های نظامی آموزش پزشک‌یاری هم دیده بود و مطالعات آزاد در این زمینه داشت. شهید آقاسیدمحمدحسین میردوستی در سال 90 با دخترعموی خود راضیه سادات میردوستی ازدواج (عقد) میکنند ثمره ی این ازدواج محمدیاسا یک ساله است آقاسیدمحمدحسین از من ده سال کوچیکتر بودن اما آنقدر درک بالایی داشتن که این اختلاف سن کاملا پوشیده بود یه بار خیلی وقت بود آقاسید را ندیده بودم شدیدا دلتنگش بودم وقتی از ماموریت برگشت بهش گلایه کردم 🙈🙈😂😂 فردای اونروز بهم گفت که برو تو اتاق بیرون هم نیا ناهار🍚 گذاشته بودن 🍴 منو صداکردن دیدم گوشه سفره غذامون یه ❤️ کوچولو با 🌹 گوشه سفره درست کرده بودن بعداز شهادتش هربار که به دیدنش میام به تلافی اون قلب، قلبی روی مزارش درست میکنم همیشه میگفت آرزویم هست شهید بشوم اما اگر لایق شهادت نبودم طوری بشود که با مرگ مغری باشد تا اعضای بدنم اهدا بشود نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 💝💕💝💕💝💕💝💕 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⚘﷽⚘ #السلام_علیڪ_یاسیدالشهدا صبـح هـا غـرق عطـر و گلاب رو بہ ڪربُبَـلا بہ چشم پُر آب😔💔 تا ڪمر خـم شـوَم بگویـم باز السـلام علیـڪ یا اَربـابـــــ♥️ «اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍هر شب یک سخنران و مداح با غذای مختصر حسینیه بدون خونریزی و قمه زنی با خیال راحت و آرامش می نشستم و مطالب رو گوش می کردم و تا شب بعد، در مورد موضوع توی منابع شیعه و سنت مطالعه می کردم سوالاتی که برام مطرح می شد و موضوعات جانبی رو می نوشتم تا در اسرع وقت روشون کار کنم بدون توجه به علت کارم اما دیگه سراغ منابع وهابی ها نمی رفتم همه چیز به همین منوال بود تا شب سخنرانی درباره علی اصغر اون شب، یک بار دیگه آرامشم طوفانی شد خودم تازه عمو شده بودم هر چی بالا و پایین می کردم و هر دلیلی که میاوردم علی اصغر فقط شش ماهه بود ... فقط شش ماه حتی یک لحظه از فکر علی اصغر و حضرت ابالفضل خارج نمی شدم من هم عمو بودم فقط با دیدن عکس برادرزاده ام توی اینترنت، دلم برای دیدنش پر می کشید این جنایتی بود که با هیچ چیز قابل توجیه نبود اون شب، باز هم برای من شب وحشتناکی بود بی رمق گوشه سالن نشسته بودم هر لحظه که می گذشت میان ضجه ها و اشک های شیعیان، حس می کردم فرشته مرگ داره جونم رو از تک تک سلول هام بیرون می کشه این اولین احساس مشترک من با اونها بود اون شب، من جان می دادم دیگران گریه می کردند ... محرم تمام شد اما هیچ چیز برای من تمام نشده بود تمام سخنرانی ها و سیرهای فکری - اعتقادی نهضت عاشورا، امام شناسی، جریان شناسی ها و باب جدیدی رو دربرابر من باز کرد هر کتابی که درباره سیره امامان شیعه به دستم میومد رو می خوندم و عجیب تر برام، فضایل اهل بیت و مطالبی بود که درباره اونها در کتب اهل سنت اومده بود سخنرانی شیخ احمد حسون درباره امام حسین هم بهش اضافه شد کم کم مفاهیم جدیدی در زندگی من شکل می گرفت مفاهیمی که با اطاعت کورکورانه ای که علمای وهابی می گفتند زمین تا آسمان فاصله داشت دیدگاه و منظرم به آیات قرآن هم تغییر می کرد ... شروع کردم به مطالعه نهج البلاغه و احادیث امامان شیعه اونها رو در کنار قرآن می گذاشتم ساعت ها روی اونها فکر و تحقیق می کردم گاهی رسیدن به یک جواب یا نتیجه، چند روز طول می کشید ... سردرگمی من روز به روز بیشتر می شد در تقابل اندیشه ها گیر کرده بودم و هیچ راه نجاتی نداشتم کم کم بی حال و حوصله شدم حوصله خودم رو هم نداشتم کتاب هام رو جمع کردم ... حس می کردم وسط اقیانوسی گیر افتادم و امواج هر دفعه منو به سمتی می کشه من با عزم راسخی اومده بودم امادیگه نمی تونستم حتی یه قدم جلوترم رو ببینم من که روزی بیشتر از 3 ساعت نمی خوابیدم و سرسخت و پرتلاش بودم من که هیچ چیز جلودارم نبود حالا تمام روز رو از رختخواب بیرون نمیومدم هیچ چیز برام جالب نبود و هیچ حسی برای تکان خوردن نداشتم دیگه دلم نمی خواست حتی یه لحظه توی ایران بمونم خبر افسردگیم همه جا پیچید بچه ها هم هر کاری می کردن فایده نداشت تا اینکه اون صبح جمعه از راه رسید. 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍اون جمعه هم عین روزهای قبل، بعد از نماز صبح برگشتم توی تخت پتو رو کشیدم روی سرم و سعی می کردم از هجوم اون همه فکرهای مختلف فرار کنم و بخوابم ... حدود ساعت پنج بود چشم هام هنوز گرم نشده بود که یکی از بچه های افغانستان اومد سراغم و گفت: پاشو لباست رو عوض کن بریم بیرون با ناراحتی گفتم: برو بزار بخوابم، حوصله ندارم خیلی محکم، چند بار دیگه هم اصرار کرد دید فایده نداره به زور منو از تخت کشید بیرون با چند تا دیگه از بچه ها ریختن سرم هر چی دست و پا زدم و داد و بی داد کردم، به جایی نرسید ... به زور من رو با خودشون بردن چشم باز کردم دیدم رسیدیم به حرم با عصبانیت دستم رو از دست شون کشیدم می خواستم برگردم دوباره جلوم رو گرفتن حالم خراب بود دیگه هیچی برام مهم نبود ... سرشون داد زدم که ولم کنید چرا به زور منو کشوندید اینجا؟ ولم کنید برم من از روزی که پام رو گذاشتم اینجا به این روز افتادم همه این بلاها از اینجا شروع شد از همین نقطه از همین حرم اگر اون روز پام رو اینجا نگذاشته بودم و برمی گشتم، الان حالم این نبود بیچاره ام کردید دیوونه ام کردید ولم کنید امام رضا، دیوونه هایی مثل تو رو شفا میده اینو گفت و دوباره دستم رو محکم گرفت .. دیگه جون مبارزه کردن و درگیر شدن نداشتم رفتیم توی حرم یه گوشه خودمو ول کردم و تکیه دادم به دیوار دعای ندبه شروع شد ... با حمد و ستایش خدا و نبوت پیامبر شروع شد و ادامه پیدا کرد پله پله جلو میومد و اهل بیت پیامبر و وارثان ایشون رو یکی یکی معرفی می کرد شروع شد تمام مطالبی که خوندم توحید خدا، همزمان با حمد الهی سیره و وقایع زندگی پیامبر توی بخش نبوت حضرت علی فاطمه زهرا با هر فراز، تمام مطالبی رو که خونده بودم مثل فیلم از مقابل چشمم عبور می کرد نبوت پیامبر، وفات پیامبر، امام علی ، امام حسن ، امام حسین لحظه به لحظه و با عبور این مطالب ذهنم داشت مطالب رو کنار هم می چید از بین تناقض ها و درگیری ها و سردرگمی ها، جواب های صحیح رو پیدا می کرد ... ضربان قلبم هر لحظه تندتر می شد سنگینی عجیبی گلو و سینه ام رو پر کرده بود و هر لحظه فشارش بیشتر می شد دقیقه ها با سرعت سپری می شدند دیگه متوجه هیچ چیز نمی شدم. تمام صداهایی که توی سرم می پیچید، لحظه به لحظه آروم تر می شد بچه ها بهم ریخته بودن و منو تکان می دادن اونها رو می دیدم ولی صداشون در حد لب زدن بود صدای قلبم و فرازهای آخر ندبه، تنهای صوتی بود که گوش هام می شنید و توی سرم می پیچید کم کم فشار روی قلبم آروم تر شد اونقدر آروم که بدن بی حسم روی زمین افتاد ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
📚 💭 مرد بیسوادی قرآن میخواند ولی معنی قرآن را نمیفهمید. روزی پسرش از او پرسید: چه فایده ای دارد قرآن میخوانی، بدون اینکه معنی آن را بفهمی؟ پدر گفت: پسرم! سبدی بگیر و از آب دریا پرکن و برایم بیاور. پسر گفت: غیر ممکن است که آب در سبد باقی بماند. 💭 پدر گفت: امتحان کن پسرم. پسر سبدی که در آن زغال میگذاشتند گرفت و به طرف دریا رفت. سبد را زیر آب زد و به سرعت به طرف پدرش دوید ولی همه آبها از سبد ریخت و هیچ آبی در سبد باقی نماند. پسر به پدرش گفت؛ که هیچ فایده ای ندارد. پدرش گفت: دوباره امتحان کن پسرم. پسر دوباره امتحان کرد ولی موفق نشد که آب را برای پدر بیاورد. برای بار سوم و چهارم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد و به پدرش گفت؛ که غیر ممکن است...! 💭 پدر با لبخند به پسرش گفت: سبد قبلا چطور بود؟ پسرک متوجه شد سبد که از باقیمانده های زغال، کثیف و سیاه بود، الان کاملاً پاک و تمیز شده است. پدر گفت: این حداقل کاری است که قرآن برای قلبت انجام میدهد. ٭٭دنیا و کارهای آن، قلبت را از سیاهی ها و کثافتها پرمیکند؛ خواندن قرآن همچون دریا سینه ات را پاک میکند، حتی اگر معنی آنرا ندانی...!!٭٭ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺🌺🌺🌺 بسم الله الرحمن الرحیم من آقاسید از یگان صابرین میشناسم خیلی خوشرو بودن طوری که تو جمع همکاران بچه های یگان صابرین همه آقاسید دوست داشتن در دوره های صابرین همیشه در پی کمک به سایرین بودن اکثرا در ماموریت ها آشپزی میکردن دوره تک تیراندازی را عالی گذرانده بودن .... شب تاسوعا وارد محل اسکان شدن دیر اومده بود😂😂 بچه ها به شوخی گفتن سید جا نداریم امشب باید بیرون بمونی با خنده همیشگیش گفت : برای شهید فرداتون هم جا ندارید سالن کاملا ساکت شد روز تاسوعا ازش پرسیدیم سید آخرین آرزوت چیه؟ گفت شهادت وسط عملیات حلقه از دست راستش درآورد انداخت دست چپش تا سالم بماند و به دست محمدیاسا برسد اما مثل آقا قمربنی هاشم شهید شد نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 🌺🌺🌺🌺 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤🏵❤🏵❤🏵❤🏵 بسم الله الرحمن الرحیم تو کانالمون سعی کردیم زندگی کامل شهید میردوستی را پوشش بدیم تو اتاقم داشتم کلیپها و عکسهای که ازشون داشتم میدیدم یه کلیپ باز کردم آقاسیدمحمدحسین ،محمدیاسا را میبوسید به سینه اش فشار میداد خدایا تو به این بچه ها چی نشان میدی که از زن و بچه میگذرن چطوری میشه یه جوان ۲۴ ساله آخرین آرزوش میشه شهادت واقعا که مثل حضرت قاسم فدایی میشن بعداز تحقیق روی زندگی نامه شهید میردوستی عطشم برای زیارت مزارش خیلی بیشتر شد حدود سه هفته ب کربلای من مونده بود و باید تواین سه هفته به بهترین نحوه ممکن بحث مهدویت تموم کنم زینب چندروزی تو خودش بود براش یه خواستگار قرار بود بیاد که زینب خودش شدیدا مخالف بود امابهش گفتم برو بهش معیاراتو بگو دیگه آدمه مرده میفهمه هم کفو نیستید .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 ❤🏵❤🏵❤🏵❤🏵 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌈💥🌈💥🌈💥🌈💥 بسم الله الرحمن الرحیم امروز تو پایگاه جلسه داشتیم زینب کلا تو خودش بود جلسه که تموم شد همه رفتن منو زینب مائده مونده بودیم -زینب دیروز خواستگاری چی شد؟ زینب :وای زهرا پسره ی سه نقطه بهش میگم نماز میخونی ؟ میگه قرصش رو میخورم😒 مائده: مگه برات خواستگار اومده بود؟ دستم گذاشتم روی دماغم به مائده نشان دادم -زینب غصه نخور زینب :میرم مزار تا اومد بره گوشیش زنگ خورد فقط گریه میکرد منو مائده نشستیم کنارش گفتیم زینب چی شده حرف بزن زینب : زهرا کامران بود خواستگارم -خب مائده برو آب بیار دختره مرد از گریه سرشو تو بغلم گرفتم طفلی خیلی ناآروم بود .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 🌈💥🌈💥🌈💥🌈💥 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤❤❤❤ بسم الله الرحمن الرحیم روز تاسوعا با تعدادی از اقوام داشتیم از هیئت برمیگشتیم که گوشی عمه زنگ خورد هرکلمه که صحبت میکردن به من نگاه میکرد مکالمه که تموم شد پرسیدم چی شده گفتن هیچی پسر عمو تصادف کرده خوبه الان حالش رفتیم خونه مادر همه به من نگاه میکردن حرصم دراومد گفتم یکی دیگه تصادف کرده چرا به من نگاه میکنید خواهرم زد زیر گریه گفتم محمدحسین چیزیش شده؟ یهو داداشم اومد جلو منو بغل کرد چندساعت بعد پدر گفتن شاید نشه پیکر محمد حسین برگرده به اصرار خودم راهی خونه شدم بنرعکس محمدحسین دم خونه زده بودن هروقت ازدستش دلخور بودم بهش نگاه نمیکردم حرف میزدم رفتم بیرون به عکسش نگاه نکردم و دست گذاشتم رو بنرو باهاش حرف زدم گفتم محمدحسین قول داده بودی برگردی من منتظرتما 😭😭 به یک ساعت نرسید گفتن پیکر محمدحسین برمیگرده پیکرش دیدم بهش گفتم محمدحسین ،محمدیاسا بزرگ میکنم همون طوری ک تو میخاستی اما همه جا این زندگی بیا کمکم محمدحسین،محمدیاسا که بزرگ شد منم مثل خودت ببر .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 ❤❤❤❤ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🏵🏵🏵🏵 بسم الله الرحمن الرحیم تازه از ماموریت برگشته بود تلویزیون مدافعین حرم در سوریه رو نشون میداد که گفت :من باید برم بهش گفتم :آقامحمدحسین اگه شما بری منو محمدیاسا چیکارکنیم ؟ گفت :اگه من برم یه محمد یاسا تنها میشه اما اگه من نرم چندین محمد یاسا بخاطر اعزامش چندروزی تولد محمدیاسا انداخت جلو تولدی که شد اولین و آخرین تولد محمد یاسا با پدرش بود 👼🎂تولد سید محمدیاسا🎂👼 و 😍عاشقانه های یک مادر😍 مادرشهید: شب تولد محمد یاسا، در عین سادگی اما سنگ تمام گذاشت برای پسرش، خیلی جنب وجوش داشت، میخندیدم و بهش می گفتم خیلی پسرت رو دوست داری... میخندید ☺️ و من خیلی بهش نگاه میکردم. به زبان بچگی خودش که به خرگوش🐰 میگفت خشو،بهش میگفتم :خشوی من🐰، منم تو رو خیلی دوست دارم...😍 بعد لبخندش بیشتر و قشنگتر از قبل میشد...😊 دوست داشتم بغلش کنم و مثل بچگیش فشارش بدم،🤗 اما اون دیگه مرد شده بود ولی من همون مادر بودم و خجالت میکشیدم...😌 نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 🏵🏵🏵🏵 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
‌ ☁️🌞☁️ 🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عج‌و‌باب‌الحوائج🌼 🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃 🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... ✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨ 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💠داستان مرده‌ای که با دعای مادر به دنیا برگشت💠 ◀️این داستان کسی هست که در معرض مرگ قرار گرفت و با عزرائیل ملاقات کرد و حتی در حالت مکاشفه قبل از مرگ، اهل بیت (ع) را هم زیارت کرد ولی با دعای مادر دوباره به دنیا برگشت. 🔷نقل از علامه طهرانی: یكی از اقوام‌ ما كه‌ از اهل‌ علم بود‌ برای من‌ نقل‌ كرد: 🔹در ایامی كه‌ در سامرّاء بودم‌، به‌ مرض‌ حصبۀ سختی مبتلا شدم‌ و هرچه‌ مداوا نمودند مفید واقع‌ نشد. مادرم‌ با برادرانم‌ مرا از سامرّاء به‌ كاظمین‌ برای معالجه‌ آوردند و نزدیك‌ به‌ صحن‌ یك‌ مسافرخانه‌ تهیه‌ و در آنجا به‌ معالجۀ من‌ پرداختند؛ 🔹از معالجۀ اطبّای كاظمین‌ كه‌ مأیوس‌ شدند یك‌ روز به‌ بغداد رفته‌ و یك‌ طبیب‌ را برای من‌ آوردند. همینكه‌ برای معاینه نزدیك‌ بستر من‌ آمد، احساس‌ سنگینی كردم‌ و چشم‌ خود را باز كردم‌ دیدم‌ خوكی بر سر من‌ آمده‌ است‌؛ بی‌اختیار آب‌ دهان‌ خود را به‌ صورتش‌ پرتاب‌ كردم‌. 🔸گفت‌: چه‌ میكنی، چه‌ میكنی؟ من‌ دكترم‌، من‌ دكترم‌! 🔹من‌ صورت‌ خود را به‌ دیوار كردم‌ و او مشغول‌ معاینه‌ شد ولی نسخه او هم مؤثّر واقع‌ نشد؛ و من‌ لحظات‌ آخر عمر خود را میگذراندم‌. 🔹تا آنكه‌ دیدم‌ حضرت‌ عزرائیل‌ با لباس‌ سفید و بسیار زیبا و خوش‌ قیافه وارد شد پس‌ از آن‌ پنج‌ تن‌‌ بترتیب‌ وارد شدند و‌ نشستند و به‌ من‌ آرامش دادند و من‌ مشغول‌ صحبت‌ كردن‌ با آنها شدم‌. 🔹در اینحال‌ دیدم‌ مادرم‌ با حال پریشان‌ رفت‌ روی بام‌ و رو كرد به‌ گنبد مطهّر امام کاظم (ع) و عرض‌ كرد: 🙏یا موسی بن‌ جعفر ! من‌ بخاطر شما بچّه‌ام‌ را اینجا آوردم‌، شما راضی هستید بچّه‌ام‌ را اینجا دفن‌ كنند و من‌ تنها برگردم‌ ؟ حاشا و كلاّ ! حاشا و كلا ّ! 🔹همینكه‌ مادرم‌ با امام کاظم (ع) مشغول‌ تكلّم‌ بود، دیدم‌ آنحضرت‌ به‌ اطاق‌ ما تشریف‌ آوردند و به‌ پیامبر (ص)‌ عرض‌ كردند: خواهش‌ میكنم‌ تقاضای مادر این‌ سید را بپذیرید ! 🌺حضرت‌ رسول‌ (ص) رو كردند به‌ عزرائیل‌ و فرمودند: برو تا زمانی كه‌ خداوند مقرّر فرماید؛ خداوند بواسطۀ توسّل‌ مادرش‌ عمر او را تمدید كرده‌ است‌، ما هم‌ میرویم‌ إن‌شاءالله‌ برای موقع‌ دیگر. مادرم‌ از پلّه‌ها پائین‌ آمد و من‌ بلند شدم و نشستم‌ ولی از دست مادرم عصبانی بودم‌؛ به‌ مادرم گفتم‌: چرا اینكار را كردی؟! من‌ داشتم‌ با اهل بیت (ع) میرفتم‌؛ تو آمدی جلوی ما را گرفتی و نگذاشتی كه‌ ما حركت‌ كنیم‌. 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍چشم هام رو باز کردم زمان زیادی گذشته بود هنوز سرم گیج و سنگین بود دکتر و پرستار بالای سرم حرف می زدند اما صداشون رو خط در میون می شنیدم یه کم اون طرف تر بچه ها ایستاده بودند نگرانی توی صورت شون موج می زد اما من آرام بودم از بیمارستان برگشتیم خوابگاه روی تخت دراز کشیدم می تونستم همه حقایق رو جدای از دروغ ها و تناقض ها ببینم هیچ چیز گنگ یا گیج کننده ای برام نبودگذشته ام رو می دیدم که غرق در اشتباه زندگی کرده بودم تا مرز سقوط و هلاکت پیش رفته بودم با یه نیت خدایی، توی لشگر شیطان ایستاده بودم و باید انتخاب می کردم این بار نه بدون فکر و کورکورانه باید بین زندگی گذشته ام، خانواده، کشورم و خدا یکی رو انتخاب می کردم حس می کردم شیاطین به ستم هجوم آوردن درونم جنگ عظیمی اتفاق افتاده بود جنگی که لحظه لحظه شعله های آتشش سنگین تر می شوند همین طور که غرق فکر بودم همون طلبه افغانی جلو اومد و با شرمندگی حالم رو پرسید نگاهش کردم اما قدرت حرف زدن نداشتم ... وسط بزرگ ترین میدان جنگ تاریخ زندگیم گیر افتاده بودم یکم که نگاهم کرد گفت: حق داری جواب ندی اصلا فکر نمی کردم این طوری بشه حالت خراب بود و مدام بدتر می شدی به اهل بیت توسل کردیم که فرجی بشه دیشب خواب عجیبی دیدم بهم گفتن فردا صبح، هر طور شده برای دعای ندبه ببریمت حرم هیچ مرده ای قدرت تصرف در عالم وجود رو نداره اهل بیت پیامبر، بعد از هزار و چهار صد سال، زنده بودند بزرگ ترین نبرد زندگی من تمام شده بود تازه مفهوم کربلا رو درک کردم کربلا نبرد انسان ها نبود کریلا نبرد حق و باطل بود زمانی که به هر قیمتی باید در سپاه حق بایستی تا آخرین نفس من هم کربلایی شده بودم به رسم شیعیان وضو گرفتم و از خوابگاه زدم بیرون مثل حر، کفش هام رو گره زدم و انداختم گردنم گریه کنان، تا حرم پیاده رفتم جلوی درب حرم ایستادم و بلند صدا زدم: یابن رسول الله؛ دیر که نرسیدم؟ من انتخابم رو کرده بودم از روز اول ، انتخاب من فقط خدا بود 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼