eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
⭐ #مهديـــا! هرطرفي در طلبٺ رو ڪردم هر چہ گل بود به عشق رخ ٺو بو ڪردم 🔆 #آفٺابا! بہ سر شيعہ دلخسٺہ بٺاب ٺا نگويند ڪہ بيهوده هياهو ڪردم #العجل_مولا ❤️السلام علیک یااباصالح المهدی #پروفایل #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 #داستـــــان #عاشقانه_مذهبی (قسمت28) ✍صدایت را از پشت در میشنوم،نمیتوانم با تو رو
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 (قسمت 29) ✍رو به رویم مینشینی،صورتت جدی ست،دوهفته پیش زمزمه های رفتنت شروع شد،با خوش حالی وارد خانه شدی،چشمانت برق داشت بیشتر از نگاه هایت به من،حتی بیشتر از زمانی که برای اولین بار بنیتا را دیدی! گفتی شرط رفتنت رضایت من است به خصوص که جانت را مهرم کردی!با ذوق گفتی قسط های خانه تمام شده و دیگر حق الناسی گردنت نیست آماده ای برای رفتن! و من ترسیدم،ترسیدم یک لحظه نباشی!بهانه آوردم اما باز حرفش را پیش کشیدی،طاقت نیاوردم و چمدان بستم برای خانه پدری! نمیدانم وقتی آمدی خانه،دیدی من و بنیتا نیستیم چه حالی شدی!سابقه نداشت بدون هماهنگی جایی بروم. وقتی فهمیدی برای قهر رفتم آمدی دنبالم،دیدی کوتاه بیا نیستم گفتی صبر میکنی تا خودم برگردم و سراغم نمی آیی! میدانی مهربان از وقتی ازدواج کردیم فقط سه بار گریه کردم! شب عروسی در آغوش پدرم! روضه های اجدادت و وقتی گفتی میخواهی بروی! آسان نیست همدمت بخواهد برود،همدم که نه،روحت! جان کندن سخت است،مخصوصا اگر طولانی بشود! خب برو!من مینشینم پای تلفن و چشمم به در! هر لحظه منتظر هستم خبر بدهند علی رفت!علی نیست!علی شهید شد! جان کندن نیست آقا؟! گفتی بدون رضایت من جایی نمیروی،برگردم سر خوشبختی مان!ولی میدانم حسرت میخوری! میترسم شرمنده مادرت شوم!نمیخواهم جلوی معراجت را بگیرم!رضایت ندهم که چه؟!که تو را از دست بدهم؟! اصلا مگر قرار عشق ما بر این نبود بیشتر از هم،عاشق خاندان علی باشیم! بعداز یک هفته به چشمانت نگاه میکنم! تو پسر فاطمه ای و من عروسش!عروس این خاندان!سادات نیستم اما به واسطه تو که با فاطمه نسبت پیدا میکنم!سخت است چیزی که میخواهم بر زبان بیاورم! بغضم سر باز میکند و لبم میلرزد ولی با تمام توان به مدد "مادرم فاطمه و حب علی" میگویم:مهرمو بخشیدم! شاید این عروس واقعی شدنم بود! کنارم مینشینی،اشکانم را پاک میکنی! _اینطوری بخشیدی مهربانو؟!نریز این اشکا رو! چرا سختش میکنی علی؟! به زور بلند میشوم! _حلاله حلال سید! و خوب فهمیدی این سید گفتن نه از روی شیطنت است نه برای قهر،این سید گفتن خودت فهمیدی سید! سخت است خودت برای رفتن.راهیش کنی سخت است به جای خودش عشق با خاطراتش کنی پيامبر اکرم فرمودند:هر چه ايمان بنده بيشتر شود،زن دوستى او فزونتر مى شود . النوادر للراونديّ: 12 منتخب ميزان الحكمه: 510 امام علي:وقتى خداوند خيرخواه بنده اى باشد،قناعت را در دل او مى اندازد و همسرش را شايسته مى گردانَد . غرر الحكم و درر الكلم، حديث4115 👆🏻👆🏻👆🏻 قابل توجه 👈نویسنده:لیلی سلطانی ⏪ ... 👇🌺 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 (قسمت 30) ✍با غم نگاهت میکنم!همه برای بدرقه ات آماده اند،خوشحالی و مشغول آماده شدن! از وقتی فهمیدند برای دفاع از حرم عمه ات میروی یک لحظه خانه خلوت نشده!ناراحت شدی چرا سر و صدایش بلند شد،مگر جشن عروسیت؟!راستی اینطور که خوشحالی عروسی مان خوشحال نبودی! مادرم میخواهد من و بنیتا را با خودش ببرد،مادرت نمیگذارد اصرار دارد خودش مراقب عروس و نوه اش باشد!پدرم گفته ما را روی چشمانش میگذارد،پدرت قول داده آب در دلمان تکان نخورد! واقعا متوجه نیستند "تو"نمی شوند؟! صدای زیپ ساکت به افکارم خاتمه میدهد،صدای زیپ بود یا ناقوس مرگ؟!بغضم میگیرد!مهرم را بخشیدم حرف و منتی نیست اما قرار نیست که دلتنگ نشوم؟!نگاهم میکنی! _قیافه شو! اشکانم جاری میشود!خیلی بی رحمی مهربان! به سمتم می آیی،با دستانت اشکانم را پاک میکنی! _برگشتم نبینم این چشما چیزیشون شده! با خوشحالی میگویم:برمیگردی علی؟! لبخندی میزنی! _قلبمو بازی نده با این علی گفتنا!سودا غصه نخوریا! پیچاندی آقا!برنمیگردی!سکوتم را که میبینی ادامه میدهی:درضمن حواسم هستا!هی شلوغی رو بهونه میکنی ازم دور میشی!راضی نیستم نمیرم! _راضی ام!ولی حق دلتنگی و نگرانی ام ندارم؟! به ساعت نگاه میکنی! _کم مونده تا پرواز! چه لحظه هاییست،تو هم مثل من بی قراری!نمیدانیم چه بگوییم،از روزهای اول بدتر! الهی بمیرد این ساعت!چقدر دیرم آمدم،باید با تمام بدحالی،خوب راهیت کنم! _مراقب خودت باش،خیالت از بابت بنیتا راحت باشه! با دستانت صورتم را قاب میکنی! _از تو چی؟!خیالم راحت باشه؟! به چشمانت زل میزنم همراه با آن لبخندهای علی پسند! _خیالت راحت عزیزدلم! میخندی! _دروغگوی خوبی نیستی نازدونه! سرم را به شانه ات میچسبانی با غم تکرار میکنی:نه دروغگوی خوبی نیستی! صدای برادرت می آید،وقت رفتنت است!صدای قلبم بلند میشود و تنها لبم را می گزم تا اتفاق دیگری نیوفتد!خواستی فرودگاه نیاییم!با بنیتا کلی بازی کردی تا بخوابد،اینطور برایت راحت تر است!از آغوشت بیرون می آیم!آخرین نگاه را به بنیتا می اندازی و آخرین بوسه بر صورت دختر!باهم دم در میرویم،قرآن را بالا میگیرم،از زیرقرآن رد میشوی،دور از چشم همه بعداز بوسیدن قرآن،پیشانی ام را میبوسی! _امری نداری بانو؟ _عرضی نیست آقام،یاعلی! _چادر مشکی تو برداشتم! میدانم علی!لازم نیست یادآوری کنی کفنت را هم آماده کردی!خب برو!بس نیست زجرکش شدنم! نگاهت رنگ غم میگیرد،رنگ حسرت،رنگ عشق! آرام میگویی:کاش تو رو هم میخوابوندم! و قلبم منفجر میشود با آخرین تصویری که از تو میبینم از حالت لب هایت میفهمم که میگویی دوستت دارم! 👈نویسنده:لیلی سلطانی ⏪ ... 👇🌺 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 (قسمت 31 ) ✍هراسان به سمت تلفن میروم،دستم می لرزد،تلفن را برمیدارم و با صدای خفه میگویم:بله! _سلام،خوبی دخترم؟! صدای مادرت که در تلفن میپیچد،نفس راحتی میکشم! این روزها به صدای زنگ تلفن و در حساسیت پیدا کردم!حساسیت که نه!میترسم! بعداز چند دقیقه صحبت،خداحافظی میکنم و به سمت اتاق میروم! بنیتا خواب آلود است،همین که مرا میبیند میگوید:ماما! آماده گریه کردن است!سریع کنارش مینشینم،زود روی پاهایم مینشیند!شروع میکنم به نوازش کردن موهایش! _جانم دخترم،جانم! _بابایی کو؟! چرا این دختر هنوز عادت نکرده؟! مثل روزی که رفتی!ازخواب بیدار شد،شروع کرد به بابا بابا گفتن! تمام خانه را دنبال تو گشت،به امید اینکه قایم باشک بازی میکنی! با چه لبخندی کنار دیوار ایستاده بود تا غافلگیرش نکنی!علی آنجا غم دوریت را فراموش کردم و فقط دلم برای دخترمان کباب شد! تا نیمه شب بیدار ماند تا برگردی و سک سک کنی! پیش خودم فکر میکنم اگر پدرم عالی باشد،کلی بازی کنیم،مرا بخواباند،وقتی بیدار بشوم و پدرم نباشد چه حالی میشوم! من عادت کردم جلوی دخترمان بغض نکنم،گریه نکنم،وا ندهم! محکم به خودم میچسبانمش!کنار گوشش زمزمه میکنم:میاد مامان میاد! حالا رو به تو میگویم بابای دخترم!میای بابا؟! کمی بی قراری میکند و باز به خواب میرود!بوسه ی عمیقی روی پیشانی اش میکارم! نگاهم به سجاده و عبایت که گوشه اتاق است می افتد،سجاده و چادرم را بردی،سجاده و عبایت مانده! روی سجاده مینشینم،بنیتا که خواب است! عبایت را روی سرم میکشم و بغضم را رها! _سخته علی!دلتنگتم بی معرفت! 👈نویسنده:لیلی سلطانی ⏪ ... 👇🌺 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 (قسمت 32) ✍علی عزیزم،نگران ما نباش،دیگر از آن سودای ضعیف خبری نیست! مردانه کنارت میمانم و بنیتایی فاطمه صفت تربیت میکنم! تمام لحظات خوش زندگی مشترکمان را قلم زدم تا بگویم من بعد از تو متولد شدم! دوستدار تو سودا نامه را در پاکت میگذارم،صدای جیغ و خنده ی بنیتا می آید،با صدای نسبتا بلندی میگویم:باز چه آتیشی میسوزونی بنیتا؟! همین که بلند میشوم با دیدن صحنه ی رو به رویم جیغ میکشم!علی لبخند به لب در حالی که بنیتا را در آغوش گرفته مقابلم ایستاده!زبانم نمیچرخد،مردمک چشم هایم حرکت نمیکند،دست ها و پاهام تکان نمیخورد و نفسم بند آمده! با صدای پر مهرش میگوید:سلام بانو! نمیتوانم واکنشی نشان بدهم،این مردی که لباس رزم خاکی به تن دارد و چهره ی معصومش خسته است نمیتواند واقعی باشد،نکند علی شهید شده و روحش را میبینم! چشمانم را باز و بسته میکنم ولی هنوز رو به رویم ایستاده!با نگرانی میگویم:بنیتا! بنیتا با ذوق میگوید:مامایی،بابا! بنیتا هم علی را میبیند،پس واقعیست! مردم یک قدم به سمتم برمیدارد،قطره اشک اول! قدم دوم،قطره اشک دوم! قدم سوم،همه چیز تار است! قدم چهارم،هق هق! قدم پنجم،محکم خودم را در آغوشش می اندازم و گریه ام شدت میگرد! _خیلی دلتنگت بودم!داشتم می مردم! با صدای مهربانش میگوید:جانم عزیزم!جانم!هرچی دلت میخواد بگو. نمیخواهم از نگرانی ها و ناراحتی ها بگویم،شاید فرصتی نباشد! با گریه میگویم:علی دوستت دارم،خیلی دوستت دارم! همانطور که موهایم را نوازش میکند میگوید:عاشقتم!منم دلتنگت بودم سودا! با سودا گفتنش،قلبم جان میگیرد. به چشمانش زل میزنم _برگشتی علی؟! با لبخند نگاهم میکند،انگار واقعی نیست! آمدی جانا؟! ما دوماه نامه های سودا به علی رو میخوندیم 👈نویسنده:لیلی سلطانی ⏪ ... 👇🌺 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
بسم رب العشاق روای یسنا فردا اون روز نشان شدم با آقامرتضی رفتیم آزمایشگاه و خرید حلقه یه رینگـ ساده من و یه انگشتر زمرد سیاه هم برای آقامرتضی خریدیم به سرعت پنج روز گذشت به درخواست منو مرتضی عقد سر مزار شهید علمدار بود خونه رو تو اون ۵روز چیدیم همه چیز نو خریدیم بعد از عقد یه رستوران رفتیم با حاضرین، شبم رفتیم سر خونه زندگی خودمـون صبح که از خواب پاشدم سفره چیدم مرتضی همـ تا اومد نشست _خانم دیروز قبل از عقد برنامه کربلا چیدم ان شالله ماه بعد میریم کربلا -وای مرسی خیلی دوست دارم مرتضی : خب خداشکر فهمیدیم خانممون ما رو دوست داره -🙈🙈🙈🙈اذیت نکن مرتضی :اذیت😳😳😳 من 😳😳😳😳 اینارو جمع کنیم بریم خونه مامان اینا ؟ -آره بریم خونه مادر جون اینا مرتضی :ببخشید کدوم مادرجون 🙈🙈🙈 -مرتضــــــــی اذیت نکن مرتضی:ای بابا خانم سوال دارم -منزل مادر شما ظرفهارو باهم شستیم من یه روسری سفید با حاشیه بنفش سر کردم مانتوم یه مانتوی سنتی سفید با حاشیه روی آستین پایین مانتو بود مرتضی هم یه بلوز کرم یعقه دیپلمات پوشید با شلوار پاچه ای سیاه مرتضی میخواست ماشین بیاره من مانع شدم پیاده روی بیشتر دوست داشتم حدود یک ربع دیگه رسیدیم خونه مادر اینا مادر و فاطمه حتی علی آقا روبه من اصلا نمیاوردن که این ازدواج دومه تا عصر پیش مامان اینا بودیم خیلی خوش گذشت خیلی خانواده خوبی هستن روزها از پس هم میگذشت الان حدود ده روز از زندگی مشترک میگذشت نام نویسنده: بانو.....ش ادامهـــ دارد 📝 📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم رب العشاق ناهار خورشت قرمه سبزی گذاشتم مرتضی خیلی دوست داشت ساعت ۱بود وضو گرفتم برنجمم گذاشتم سر گاز سلام نماز ظهرم دادم که حس کردم مرتضی تو خونست سرم برگردونم که دیدم تیکه داده به در -سلام خسته نباشی مرتضی: سلام سلامت باشی برنج دم گذاشتم یسنا چقدر تماشای نمازت به دلم میچسبه -خخخخخ نه که مثل آدم نمیخونم برای همونه 😅نماز خوندی ؟ مرتضی:اره عین فرشته ها هسی☺️آره خوندم تا نماز بعدیت بخونی منم میز میچینم -باشه ممنون قامت بستم نمازم که تموم شد جانماز جمع کردم گذاشتم روی عسلی کنار تخت چادرم زیرش وارد آشپزخونه که شدم گفتم مرسی آقای زحمت کشیدی مرتضی: زحمت شما کشیدی که پختی -چه خبر؟ مرتضی در حال ریختن برنج تو بقشاب_ بعدازظهر ساعت ۴ با یه سری از بچه ها میریم خونه شهید علمدار -وای خوشبحالتون😭😭 مرتضی:گریه چرا عزیزدلم گریه نکن هماهنگ میکنم قبل از کربلا حتما باهم میریم راستی گفتم کربلا فردا مرخصی گرفتم بریم دنبال پاسپورتهامون -وای خدایا میریم کربلا 😍😍😭😭😭🙈🙈🙈 نام نویسنده :بانو....ش ادامه دارد 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم رب العشاق مرتضی که از خونه شهید علمدار اومد یک سره از خانواده شهید تعریف میکرد منم هی حسرتم بیشتر میشد تا دوروز بعد ساعت ۱بعدازظهر زنگ زد خونه -الو مرتضی: سلام خانم خسته نباشی -مرسی توام خسته نباشی مرتضی:یسناـجان ساعت ۴آماده باش میام دنبالت بریم خونه شهید علمدار -واقعا؟ مرتضی : نه پس شوخی میکنم -وای مرسی عشق من شب که از دیدار برگشتیم سرسیدم برداشتم خلاصه زندگی شهید نوشتم شهید علمدار متولد ۱۵بهمن ۴۵هست دومین فرزند خانواده علمدار و اولین فرزند پسر خانواده بوده انقدر درسخوان بوده که در ۱۶سالگی راهی دانشگاه شد در ۱۸سالگی راهی جبهه شد در والفجر ۱۰جانبازشد سرانجام در ۱۱دی ۷۵به جمع یاران شهیدش شتافت این شهید شاخص بسیج مداحان است نام نویسنده :بانو.....ش ‌ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم رب العشاق فردا راهی کربلا هستیم برای ازدواج چون یهویی اصلا نشد بریم پیش مادر پدر محمد اجازه بگیریم قرار براین شد برای کربلا بریم پیششون هرچند که میترسیدم از حضور مرتضی ناراحت بشن ساعت ۹ شب بود که ما به سمت خونه مادر اینا به راه افتادیم بنظرمن فضای خونه مادر خیلی سنگین بود یه نیم ساعت نشیتیم بعد رفتیم سر مزار محمد صبح ساعت ۱۰پرواز داشتیم اول نجف اشرف من عاشق مسجد سهله هستن تو این مسجد امام جواد برای یه خانمی که خوردن زمین چون پهلوش درد میگره قاتلای حضرت زهرا رو لعن میکنه توسط دستگاه جور دستگیر میشه این مساجد زیارتگاهها جای پای ائمه است مثل برق بعد هفت روز سفرمون گذشت تا چند روز بعد همش خونمون شلوغ بود حالم خوب نبود به خودم میگفتم حتما خسته ام اما فردا باید برم دکتر نامـ نویسنده :بانو.....ش 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم رب العشاق اصلا باورم نمیشد من مادر شدم😳 یاد دفعه پیش افتادم اگه بازم تکرار بشه اگه دیگه نتونم مادر بشم خدایا خودت کمکم کن مرتضی که اومد ساعت ۴ بود من از استرس و نگرانی هیچ کاری نکرده بودم با همون چادر مشکی نشسته بودم رو مبل مرتضی که اومد تو با استرس گفت یسنا یسنا جان خوبی خانم ؟ -مرتضی مرتضی:جانم -رفتم دکتر گفت حدود یک هفته است مادر شدم مرتضی :خانممم مبارک باشه اینکه نگرانی نداره -اگه مثل دفعه قبل بشه چی ؟ مرتضی :نگران نباش میریم دکتر الان حدود ۵ماه از روزای پراسترس من میگذره من زیر نظر روانشناس و متخصص زنان زایمان تا الان خوب پیش رفتم امروز ساعت ۶عصر قراره بریم سونوگرافی مرتضی از تو اتاق چادر و مانتوم آورد کمکم کرد بپوشم بعد با کمکش سوار ماشین شدم بعد از انجام سونوگرافی فهمیدیم فنقلمون پسره تو راه باهم حرف میزدیم قرارشد اسمشو بذاریم مجتبی همون شب رفتیم خونه مادر اینا همه خیلی خرشحال بودن به لطف مراقبتهای مادرم و مادرجون ،فاطمه و مرتضی دوره بارداری تموم شد الانم دارم میرم اتاق زایمان مرتضی تادم در اتاق عمل همراهیم کرد بعد از نیم ساعت منو پسرم از اتاق خارج شدیم بچه دادیم بغل پدر تو گوشش اذان و سلام بر حسین زهرا گفت و اسمش صدا کردیم تو اتاق خودم بودم که صدا پسر و پدر بلند شد دفتر خاطراتم بستم و به پذیرایی رفتم چادر مشکی سرم کردم و به سمت مزار شهدا حرکت کردیم الان مجتبی ما۲سالشه و محمدم شده یه خاطره تو گذشتم خداحواسش به ماست هست 😍😍😍😍 پایان نام نویسنده :بانو....ش 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
امیدوارم این رمان مورد پسند دوستان قرار گرفته باشه
🎴نصیحت یکی از بزرگان اندیشمند بعضی وقتا آدما الماسی تو دست دارن، بعد چشمشون به یه گردو می افته دولا میشن تا گردو رو بردارن، الماسه می افته تو شیب زمین، قل میخوره و تو عمق چاهی فرو میره، میدونی چی می مونه؟ یه آدم...، یه دهــــــن بـــاز....، یه گـــــــردوی پـــــوک .... و یه دنیـــــاحســـــــرت....، مواظب الماسهای زندگیمون باشیم، شاید به دلیل اینکه صاحبش هستیم وبودنش برامون عادی شده ارزشش رو از یاد بردیم. الماسهای زندگی: پدر ، مادر ،همسر، فرزند، سلامتی، سرفرازی، خانواده، دوستان خوب، کار، عشق و ...هستند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌ 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .