eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســـ😊ـلام ✋ #ص️ 🌺 😊 الهی🙏 امروز صبح🌺 براتون"برکت"🌺 "شادی"،"ارامش"🌺 "خوشبختی"،"موفقیت"🌺 ونگاه "خدا"🌺 رو به همراه داشته باشه🌺 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
ﺭﻭﺯﯼ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﻭ ﻣﺎﺭ ﺑﺎ ﻫﻢ بحث شاﻥ ﺷﺪ! ﻣﺎﺭ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺍﺯ ﺗﺮﺱِ ﻇﺎﻫﺮ ﺧﻮﻓﻨﺎﮎِ ﻣﻦ ﻣﯿﻤﯿﺮﻧﺪ؛ ﻧﻪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻧﯿﺶ ﺯﺩﻧﻢ! ﺍﻣﺎ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﻧﻤﯽ ﭘﺬﯾﺮﻓﺖ. ﻣﺎﺭ، ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺛﺒﺎﺕ ﺣﺮﻓﺶ، ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺯﯾﺮ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ؛ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﺰﻡ ﻭ ﻣﺨﻔﯽ ﻣﯿﺸﻮﻡ؛ ﺗﻮ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮﺵ ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍ ﻭ ﺧﻮﺩﻧﻤﺎﯾﯽ ﮐﻦ! ﻣﺎﺭ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﯿﺶ ﺯﺩ ﻭ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻧﻤﻮﺩ. ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻓﻮﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺮﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﻟﻌﻨﺘﯽ! ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﻣﮑﯿﺪﻥ ﺟﺎﯼ ﻧﯿﺶ ﻭ ﺗﺨﻠﯿﻪ ﺯﻫﺮ ﮐﺮﺩ. ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﺩﺍﺭﻭ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺯﺧﻤﺶ مرهم کرد ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪﯼ ﺑﻬﺒﻮﺩ ﯾﺎﻓﺖ. چندی گذشت و ﺳﭙﺲ ﻣﺎﺭ ﻭ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﻧﻘﺸﻪ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮐﺸﯿﺪﻧﺪ: ﺍﯾﻨﺒﺎﺭ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﻧﯿﺶ ﺯﺩ ﻭ ﻣﺎﺭ ﺧﻮﺩﻧﻤﺎﯾﯽ ﮐﺮﺩ! ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺮﯾﺪﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ، ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ! ﺍﻭ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻭﺣﺸﺖ ﺍﺯ ﻣﺎﺭ، ﺩﯾﮕﺮ ﺯﻫﺮ ﺭﺍ ﺗﺨﻠﯿﻪ ﻧﻨﻤﻮﺩ! ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ، ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﻣﺎﺭ ﻭ ﻧﯿﺶ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﻣﺮﺩ...!!! ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ از ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﻫﺎ ﻭ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﻧﯿﺰﻫﻤﯿﻨﮕﻮﻧﻪ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻓﻘﻂ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ. بیشتر ﻣﻮﺍﻇﺐ باورها و ﺗﻠﻘﯿﻦ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ مان ﺑﺎﺷﯿم! 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
💙🗯🗯💙🗯💙🗯🗯🗯 🗯🗯💙 🗯💙 💙 لینک قسمت ۱ 🗯داستان ارسالی از یکی کانال 💙🗯با عنوان 👇 https://eitaa.com/Dastanvpand/5691 🌺اون چی داره میگه در مورد چی صحبت میکنه بابام با عصبانیت😡 گفت: بس کن مرتیکه احترام خودتو داشته باش زینب فقط نه سالشه این چه مزخرفی که میگی برادرام چشاشونا گرد کرده بودن ومنتظر دایی با اون سن وسالش شروع به تعریف کردن کرد 🌺 نه باورم نمیشد نه این حرف حرف دایی من نبود😔 گفت اونروز من با دختر عموی بابام داشتم از نانوایی 🍞میومدم که یه پسر میفته دنبال ما وما شروع به حرف زدن و خلاصه از این حرفها گفت: همه ی این وقت دایی داشته مارا تعقیب میکرده ودیده😳 همش دروغ دروغ دروغ مگه میشه یکی بتونه همچین توهین وتهمتی به کسی بزنه اونم به این راحتی، 🌺هیچ وقت حرکات بابام وفراموش نمیکنم ،بلند شد واز خونه انداختش بیرون گفت برو خدارو شکر کن به خاطر سنت چیزی بهت نگفتنم با این توهین وتهمتت جرات داری این حرفها رو پیش پسر عموم بزن از ده برای همیشه بیرونت میکنه، خلاصه با رفتن دایی بدبختی من شروع شد😭 🌺اصل قضیه این بود منو دختر عموی بابام 👩وقتی از نانوایی بر میگشتیم زن دایی هم با ما بود داشت میرفت کتابخونه📚 باهم حرف میزدیم که، یه موتوری پسر جوان سه بار اومد بدون هیچ حرف یا نگاهی از بغل ما رد شد رفت همون موقعه هرسه از هم جدا شدیم ورفتیم به خونه هامون همین متوجه شدیم زن دایی🙎 با دروغ هاش دایی وپر کرده وفرستاده اه... 🌺من قضیه رو تعریف کردم خانواده کلا قبول کردن وباور کردن بابام منو بغل کرد وبوسید😘 گفت : دخترم من باورت دارم همه چیو فراموش کن یه برادرم که یک سال از من بزرگتر بود شروع کرد به کتک زدن به من گفت:.... 🌺 ادامه دارد... ⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان مذهبی 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 💙 🗯💙 🗯🗯💙 💙🗯🗯💙🗯💙🗯
💙🗯🗯💙🗯💙🗯🗯🗯 🗯🗯💙 🗯💙 💙 🗯داستان ارسالی از یکی کانال 💙🗯با عنوان 👇 🌺به من گفت تا نباشد چیزکی نگویند چیزی حتما چیزی بود بابام خیلی صحبت کرد باهاش فک کرد قانع شد ولی نشد روزگار بد من شروع شد 🌺داداشم 💁♂علی هرروز به یه بهانه ای منو میگرف زیر کتک ومیگف تو همونی که دایی گف😭 اذیت وازارش تمومی نداشت دیگه نمیزاشت از خونه برم بیرون حساس شده بود دیگه تحمل نداشتم بعد از هر سری کتک میرفتم اتاق درو میبستم میفتادم سجده اه میکشیدم واز خدا میپرسیدم چرا؟؟؟ 🌺شروع کردم به ناله ونفرین😔 هر روز با بدنی کبود وبا چشای خیس فقط دایی وزن دایی ونفرین میکردم مگفتم خدایا اینقد درد بکشن بعد از من حلالیت بخوان من حلالشون کنم ولی بگم چرا اخه چرا من چرا دروغ چرا تهمت اخه چرا؟؟؟؟فقط دوس داشتم دلیلشو بدونم چرا بامن اینکارو کردن چرا من که اینهمه دوسشون داشتم چرا بهم تهمت زدند،،، 🌺این کتک ها🙎 وبدبینی ها تا چهارده سالگی ادامه داشت وناله ونفرین من به دایی تا اینکه یه روز تو اتاق بودم تنها خیلی خسته داغون چند بار تصمیم گرفتم تا بایکی دوس شم حداقل اش نخورده دهن سوخته نباشم ولی غیرتم اجازه نداد تو خون من خیانت نبود صدای باباموشنیدم به مادرم میگف: این مرگ موش🐀 وبرای موش های انباری گرفتم خیلی مراقب باش بچه دسشون نخوره خیلی خطرناکه حتی یه قطره اش مرگ اوره ؟؟؟؟😱 یهو تصمیم گرفتم خود کشی کنم واز دست داداشم علی راحت شم 😔 🌺دیگه تحمل حرفهاشو نداشتم اسممو گذاشته بود همونی که داییی گف زجر او بود هیچکی خونه نبود رفتم به طرف مرگ موش هیچ ترسی از مرگ نداشتم یه لیوان چایی ریختم 🌺یه قاشق ریختم تو چایی😔☕️ بعد دوقاشق با خودم گفتم بزار زیاد بخورم تا صددرصد بمیرم چهار قاشقش کردم هم زدم وکشیدم سرم همه رو یه جا خوردم وسریع رفتم اتاق خواب کناری خوابیدم گفتم بخوابم وتو خواب بمیرم 🌺 ادامه دارد... ⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان مذهبی 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 💙 🗯💙 🗯🗯💙 💙🗯🗯💙🗯💙🗯
⚪️داستان زنی که شوهرش به دلیل ارتباط با جن ها طلاقش داد درحالی واقعیت دیگری بود ⚫️زن و شوهر جوانى در دادگاه خانواده براى طلاق توافقى حاضر شدند شوهر ٣٣ ساله اين زن به قاضى گفت: من و همسرم مشكلى نداريم، اما مجبوريم از هم جدا شويم. مرد گفت: هر شب زنم در زیر زمین سراغ جن ها میرود و درنهایت اینکار به شدت باعث آزار و اذيتش میشود اما چون من جرات ورود به زیر زمین رو نداشتم و فقط از بیرون صداهایی میشنیدم زیاد مطمئن نبودم ولی به هر حال غيرت و غرور من اجازه نمى دهد زنم را در اين شرايط ببينم ، زن جوان داستان عجيبى تعريف كرد، او به قاضى گفت: ١۵ ساله بودم که روزی سر یک مزاحمت تلفنی با پدرم دعوام شد امید کسی که هر روز ده بار به تلفن خونمون زنگ میزد و مزاحم میشد ولی پدرم فک کرد خبریه و من باهاش در ارتباطم پدرم از بس ناراحت و عصبی شد حرفامو باور نکرد و من رو به زیر زمین برد و کتکم زد انقد اذیتم کرد و کتکم زد که نزدیک بود بیهوش بشم اما بازم دست بردار نبود کە متاسفانە مجبور شدم با چاقویی که توی زیر زمین افتاده بود پدرم رو بزنم که چاقو به سینش خورد متاسفانه پدرم جان سپرد ولی قبل از مرگش نفرینم کرد و این آه پدرم دامنگیرم شد و من هنوز عذاب وجدان دارم و هرشب من ناخودآگاه با پیراهن خونی پدرم که پیشمه میرم توی زیرزمین حرف میزنم حتی خودمم نمیدونم چی میگم و اما شوهرم فکر میکنه که من با ارواح و اجنه در ارتباطم در حالی که داستان چیزی بود که تعریف کردم اما متاسفانه شوهر این خانم توانایی مقابله با این شرایط را نداشت و سرانجام کار به طلاق میکشد. پدر و مادرهای عزیز قبل از اینکه فرزندان جوانتان را سرزنش یا تنبیه کنید مطمئن شوید که واقعا اون کاری رو که میخواین بخاطرش تبیهش کنید رو کرده یا نه! تا عواقب ناخوشایندی گریبان گیر خود و فرزندانتان نشود ✍ نویسندە: 👇🌺 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هفت هشت روزی از آغاز سال ۹۵میگذشت ساعت ده شب بود علی سرکار بود امیرعلی هم خوابیده بود داشتم شبکه بالا پایین میکردم که یهو روی شبکه سه موندم زیر نویسش نوشته بود ""ارتباط مستقیم -راهیان نور پاسگاه زید "" دلم لرزید یه دخترجوان فوقش ۲۱-۲۲ داشت زار میزد تو بر و بیابون خشک و پهناور خدایا اینا تو مناطق دنبال چی میگشتن تا به خودم اومدم دیدم منم دارم مثل اون دختر زار میزنم و اشکام صورتمو کامل خیس کرده دختره با هق هق میگفت اینجا بوی شهدا میده 😭😭😭 یهو علی وارد خونه شد زهره چیه چت شده ؟چرا گریه میکنی؟ -من میخام می ....خام برم اینجا علی:اینجا تو خاک و خول چه خبره 😳😳 -سید....😭😭علی 😭😭😭 هرسال میره علی: ای خدا عجب بدبختی گیر کردما باشه باشه گریه نکن میریم -کی 😭😭 کی میریم علی: الان ک عیده بذار این ۱۳روز تموم بشه تو همین حین صدای زنگ ایفون اومد علی رفت سمت آیفون گفت :پسرعموت احمدآقاست برو دست روتو بشور الان فکر میکنن دعوامون شده رفتم دست رومو شستم اما چشمام قرمز بود احمدآقا:‌ چیزی شده دختر عمو علی:گریه میکرد بریم راهیان نور احمدآقا‌:خب میرید؟‌ علی:آره بعداز تعطیلات میریم من تلگرام تو یه گروه هستم که همشون بچه ولایی ها و شهدایی هستن میبرمت اون گروه ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
حاج احمد همون موقعه منو ادد کرد گروه جامانده شهادت بعد گوشی دستش بود علی : نه انگار فراگیره من فکر کردم فقط زهره خانمه که یکسره گوشی دستشه عروس عمو:ن بابا حاج احمد هم مبتلا به این جریان هست یه یک ساعت نشستن بعد رفتن موقعه رفتن حاج احمد گفت تو این گروه خانمهای عالی هستن مخصوصا خانم حلما سادات موسوی من شمارا بهش معرفی کردم -باشه ممنون نتم را روشن کردم دیدم بهم خوش امد گفتن بعد همون خانم موسوی تو گروه گفت دست روی زنگ میخام مسابقه بگم سوال پرسید بچه هام جوابشو دادن بعد گفت بچه ها شماره حسابمو که دارید هرچقدر دلتون خواست به رسم هرساله برای تولد حاج ابراهیم همت البته بگما تا ظهر بریزید😁😁 چون ما ۲حرکتمونه پیش خودم گفتم :چطوری میشه برای کسی که نیست تولد گرفت ..... نام نویسنده: بانو.....ش 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
°°راوی حلما سادات °° تازه از خونه عمو اینا اومده بودیم کیفم همون جا تو پذیرایی گذاشتم روی مبل رفتم اتاقم که لباسامو عوض کنم هنوز چادرم از سرم برنداشته بودم که مامان صدام کرد حلما سادات بیا گوشیت داره زنگ میخوره گوشیمو از کیفم درآوردم اسم روی صفحه نگاه کردم حاج احمد میری گوشی رو جواب دادم -الو سلام حاج آقا حاج احمد:‌سلام دخترم خوبی؟ -ممنون شما خوب هستید؟ حاج خانم خوب هستن ؟ حاج احمد:‌ الحمدالله غرض از مزاحمت این دختر عموی ما یه تکیه از مستند جنوب دیده یه ذره بهم ریخته خواستم بیارمش گروهتون فقط حواست بهش باشه دخترم بیارش تو خط -چشم حتما حواسم بهشون هست حاج احمد:به پدر و آسیدعلی آقا سلام برسونید -حتما چشم حاج احمد:مزاحمت نمیشم دخترم یاعلی -یاعلی گوشیو قطع کردم تو فکر فرو رفتم حاج احمد رفیق عموجانم بود خودشم جز نیرو انتظامی فرمانده بود خیلی مرد خوبیه تا حالا نشده تو برنامه هامون بهش رو بندازیم رومون را زمین بندازه خداکنه دختر عموش بیاد تو خط نام نویسنده: بانو.....ش 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
تو گروه اعلام کردم که برای تولد شهید همت به رسم هر ساله میخایم تولد بگیریم یه زمانی رسما خاطرات اذیتت میکنن انقدر حالم بد بود که شماره داداشم سیدمحمد را گرفتم -داداش میای بریم مزار داداش:آره حاضر شو تا ۱۰دقیقه دیگه دم درخونه ام دوباره چادر سر کردم از اتاقم اومدم بیرون مامان:جایی میری -آره زنگ زدم به داداش بریم مزارشهدا مامان همراه با آه مادرانه:باشه برید سر ده دقیقه داداشم دم در بود یه اهنگ آروم گذاشته بود سرمو چسبوندم به شیشه اشکام جاری شد چرا اینجوری شد زندگیم کجای انتخاب ما غلط بود که اینجوری شد رسیدیم مزار از قطعه ۵۰وارد شدیم اول سر مزار شهید میردوستی بعد علی آقا عبداللهی بعدم شهید خلیلی تو خودم بودم خیلی شدید داداش:حلما جان -‌جانم داداش داداش: غصه نخور زمان همه چیز درست میکنه به سید هم حق بده -هه آره توام به اون حق بده داداش: نه عزیز برادر نه جان برادر من سوریه بودم دیدم فقط میگم صبور باش بریم خونه فردا راهی جنوبیم -زینب و فرزانه هم باما میان داداش:باشه من ماشین چکاپ کردم بنزینم پره ظهر راهی میشیم ان شاالله -پس بیا بریم خونه ما داداش:اوکی ..... نام نویسنده: بانو.....ش 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
وارد خونه شدیم داداش:سلام مامان مامان:سلام پسرم خوبی؟ داداش: بله مامان خوبم الحمدلله منو سید محمد خواهر و برادر رضاعی بودیم وقتی من دنیا میام دوهفته بعد مامانم یه بیماری میگیره که دیگه نمیتونه به من شیر بده اون موقعه سید محمد یک سال و نیمش بوده و زن عمو بنده خدا به منم شیر میداد البته هیچکس از دوستام خبر ندارن تا صبح خوابم نبرد خاطرات سفر قبل جلو چشمام رژه میرفت صبح بعد از صبحونه منو محمد رفتیم کیک تولد شهید همت سفارش دادیم ساعت ۲با بچه ها راه افتادیم سمت جنوب تو ماشین قبل از حرکت یه زنگ به حاج احمد میری زدم و شماره دخترعموشو گرفتم یه زنگ بهش زدم ‌ نام نویسنده: بانو.....ش 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 صبح یک روز دل انگیز، زوج خوشبختی سر میز صبحانه لبخندهای عاشقانه تحویل هم میدن و بعد زن رو می کنه به مرد و میگه: الان کره بادوم زمینی بخوریم با چایی حال میده بلند میشه و میره سر یخچال ولی می بینه که ندارن به شوهرش میگه: کره بادوم زمینی تموم شده مرد میگه: خب می تونیم پنیر بخوریم زن میگه: نه من کره بادوم زمینی می خوام، تو هیچ وقت به من اهمیت ندادی مرد میگه: داری اشتباه می کنی زن میگه: تو فکر کردی کی هستی که به من میگی اشتباه می کنی؟ تو فقط یه حسابدار ساده ای! مرد میگه: اصلا می دونی چیه؟ من صبحونه نمی خورم زن میگه: نکنه میری پیش اون دختر خاله ات صبحونه می خوری؟ خلاصه قشقری به پا میشه و مردِ با ناراحتی از خونه میزنه بیرون و یه تاکسی میگیره، وقتی به مقصد میرسه یه پول درشت به راننده میده راننده میگه: خرد نداری؟ مرد میگه: نه! می فهمی خرد ندارم یعنی چی؟ راننده میگه: داد نزن ها! مرد میگه: فکر کردی کی هستی که به من میگی داد نزن؟ تو فقط یه راننده تاکسی ساده ای! این طوری میشه که بدجور با هم درگیر میشن و بعد از سپری شدن یه فضای پر تنش، راننده تاکسی به راهش ادامه میده، اون روز بارون شدیدی می اومده و راننده گاز ماشین رو میگیره و تمام چاله های خیابون رو فتح می کنه و آب جمع شده در یکی از چاله ها روی لباس یه کارمند بانک میپاشه و لباسش به گند کشیده میشه کارمند بانک که کارد می زدی خونش در نمی اومد، میره سر کارش و همون موقع مدیر یه شرکت می آد سراغش و میگه: اومدم وام بگیرم کارمند هم که حسابی آشفته بوده میگه: زر نزن! وام نمیدیم مدیرِ هم میگه: پس اینجا چه غلطی می کنین؟ کارمند میگه: فکر کردی کی هستی؟ تو فقط یه مدیر ساده ای! دیگه تصور کنید چه داستانی پیش می آد، مدیر خشمگین به سمت شرکتش بر میگرده که پسرش از آمستردام زنگ میزنه و میگه: پاپا، خرج گرونه، پول لازمم مدیر میگه: گور بابات نره غول، فکر کردی کی هستی که همش پول می خوای؟ تو فقط یه دانشجو داروسازی ساده ای پسر مدیر که توی داروخانه کار می کرده با شنیدن این حرف بسیار به هم میریزه و در همان لحظه داروهای التهاب روده ی یه دختر رو هم آماده می کنه و بهش میده، دختر داروهاش رو می خوره و بعد احساس می کنه حالش داره بهم می خوره و بعدش میره کما چون پسر مدیر اشتباهی داروهای دیابتی ها رو بهش داده بوده شاید اون دختر تو آمستردام نمیرفت کما اگه پسر مدیر می تونست بیشتر دقت کنه، یا پدرش صبورتر بود یا اگه کارمند بانک لباسش واسش مهم نبود یا اگه راننده آروم تر می رفت، یا اون مرد عصبی نمی شد یا اگه زنش با همون پنیر میساخت 👈روز هم رو خراب نکنیم 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💙🗯🗯💙🗯💙🗯🗯🗯 🗯🗯💙 🗯💙 @Dastanvpand 💙 🗯داستان ارسالی از یکی کانال 💙🗯با عنوان 👇 🌺خواب بودم که حالت تهوع شدیدی با معده درد😣 از خواب پریدم اتاق خواب یه دری داشت به حیاط خودم وبه زور انداختم حیاط کناری شروع با استفراغ کردم چهار بار استفراغ کردم انگار جیگرمو داشتن با چاقو تیکه تیکه میکردن حال بدی داشتم 🌺تا بار پنجم خون استفراغ کردم اینجا بود که ترس همه وجودمو برداشت احساس کردم جیگرم داره تیکه تیکه میشه خودمو رسوندم به مادرم مادرم منو با اون حال دید دستشو گذاشت رو سرش♀ شروع کرد به داد زدن وکمک خواستن،،، همه جریان و به مادرم گفتم که مادرم پدرم وصدا کردن ومنو رسوندن بیمارستان🏥 بابام توراه با این که حالم بد بود دادو بیداد میکرد ودعوام میکرد 🌺میگف از تو بعید بهم گف بیمارستان حق نداری به دکتر بگی مخصوصا خوردی رسیدیم بیمارستان دکتر 👨⚕ازم پرسید چی شده بابام اجازه ندادمن حرف بزنم پرید وسط حرفم و گفت: بچم تو لونه ی موش ها مرگ موش گذاشته بعد یادش رفته دستشو بشوره با همون دست 🍒🍐میوه خورده حالا اینطوری شده 🌺 دکتر گف شانس اوردین استفراغ کرده وگرنه مرگش صدردصد بود معده مو شستشو دادن وبهم دارو داد در راه خونه بابا نظرش به من عوض شده بود خیلی دعوام کرد خیلی زیاد طوری که دوس نداشتم زنده بمونم😔 میگفت: از تو بعیده خودکشی هم جاش جهنمه هم ابروی ادم میره خلاصه رسیدیم خونه 🌺 ادامه دارد... ⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان مذهبی👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 💙 🗯💙 🗯🗯💙 💙🗯🗯💙🗯💙🗯