eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام به زندگی ڪه برای بودنش زنده ایم سلام به مهربانی ڪه همه بهش محتاجیم . ❤️صبح قشنگتون بخیر باشه❤️ 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
الهـے در این صبح زیبا بہ زندگَیمان سرسبزے وخرمي ببخش از نعمتهاے بیڪرانت سیرابمان ڪن بہ قلبمان مهربانے بہ روحمان آرامش بہ زندگیمان محبت عطا فرما "آمین" سلام صبحتان پر از خوشبختے 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧 @Dastanvpand @Dastanvpand 🌈🌈🌈 🌈💧 💧داستان با عنوان : لینک قسمت اول👇 https://eitaa.com/Dastanvpand/6043 به هرحال پسر جوان سکوت می کند تا تمام حرف های زنش تمام شود بعد همانجا و فوراً وی را طلاق می دهد. و به زنش می گوید : خداوند گناهانت را بپوشاند، از خدا بترس که در هر حال شما را می بیند و تقوای خدا را پیشه کن، چون خداوند برای تقوا پیشگان دری باز می گذارد که خودش گناهکار نیز خیال نمی کند”و مَنْ یَتَّقِ اللهَ یَجعَلُ لَهُ مَخرَجَاً و هر كس از خدا پروا كند [خدا] براى او راه بيرونشدنى قرار مىدهد خطاب به به زنش می گوید : راستی آیا من لایق و شایسته تو نبودم که اینگونه به من خیانت نمودی؟!! و آن قدر عصبانی است که با دست بر سر و روی خود می کوبد … بهر حال مرد جوان زنش را به شهر و خانواده اش بر می گرداند و به خانواده اش می گوید : قسمت ما تا همینجا بوده که با هم زندگی کنیم بدون آنکه چیزی به خانواده همسرش از آن جریان بگوید، آنجا را ترک می کند. روزگار می گذرد و مرد جوان رشته قضاوت را در دانشگاه با درجه ممتازی تمام می کند و هیچ وقت به این فکر نمی کرد که روزی به شهر«جیزان» برگردد ؛ ولی گذشت زمان زیشخند موذیانه آن مرد خلافکار را از یاد وی نبرده است. مرد جوان همسری پاک و باتقوی دیگری را برای خود بر می گزیند و به شغل قضاوت در دادگاهی مشغول به کارمی شود . همسر جدیدش زنی فداکار و باناموس و خیلی دلسوز است و دارای چند فرزند می شوند ، زنش مرتب وی را در درس و کارهایش تشویق می کند چون با درجه بالای قبول شده است و وی را تشویق می کند که در دانشگاه به عنوان استاد به تدریس بپردازد و دست آخر ،مرد مدرک دکترای قضاوت را هم می گیرد و به قاضی بالای شهر ((جده)) وی را بر می گزینند. مردقاضی می گوید : در همه نمازهایم از خدا می خواستم که آن صحنه های بد و مسخره را از جلوی چشمانم دور کند، ولی هر کس را می دیدم که می خندید آن صحنه های دلخراش جلوی چشمم می آمد و مدام آن خنده مسخره مرد زناکار جلوی چشمانم بود و همیشه و در هر حال از شر شیطان لعین به خدا پناه می بردم. قاضی روزها به دادگاه می رود و پرونده های روی میزش را مطالعه می کند ، پرونده قتلی را بر میزش مشاهده می کند که باید زود به آن رسیدگی نماید و رای آن را صادر نماید و از قضا شخص متهم به قتل ، همان مردی است که با همسر قبلی او زنا کرده است.! جریان قتل آن مرد هم اینگونه بود که وقتی آن مرد به خانه بر می گردد مردی را با همسرش در بستر می بیند ؛ ولی نتوانسته بود خودش را کنترل کند و مرد را می کشد و همسرش هم فرار می کند و فامیل مرد مقتول هم از وی شکایت می کنند و قصاص وی را خواستار شده بودند برای همین با ذلت هر چه تمام جلوی قاضی پرونده زانو می زند! 💧ادامه دارد⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند 🌈💧 🌈💧💧 🌈🌈🌈🌈 @Dastanvpand @Dastanvpand 💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
❤️ رمان شماره : یک ☺️ ❤️ 💜اسم رمان؛ جــــان شیعه اهل سنت 💚نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد 💙تعداد پارتها: 333 پارت این داستان زیبا را از دست ندهید 👇👇👇🌺 http://eitaa.com/joinchat/4276617233C0033f4d699 کسانی که رمان و داستان میخواهند این کانال را ازدست ندید 👆👆🌺
📚 ماجرای جنازه مادری که در برابر گریه های کودک خردسالش طاقت نیاورد و .. ✅از زبان زن غسال در زمان امام صادق (ع) زن زانیه ای بود که هروقت بچه ای از طریق نامشروع می زائید به تنوری می انداخت. و آنهارا می سوزاند، تا اینکه اجلش رسید و مُرد. اَقربای و خویشان او، زن را غسل و کفن کردند و نماز برایش خواندند و بخاکش سپردند، ولی یک وقت متوجه شدند زمین جنازه این زن بدکاره را قبول نمی کند و به بیرون انداخته آن عده که در جریان دفن این زن بدکاره شرکت داشتند احساس کردند شاید اشکال از زمین و خاک باشد، جنازه را در جای دیگر دفن کردند، دوباره صحنه قبل تکرار شد، یعنی زمین جسد را نپذیرفت و این عمل تا سه مرتبه تکرار شد. مادرش متعجب شد آمد محضر مقدس امام صادق (ع) و گفت ای فرزند پیغمبر بفریادم برس... و جریان را برای حضرت بازگو کرد و متمسک و ملتجی به حضرت گردید، امام صادق (ع) وقتی جریان را از زبان مادرش شنید و متوجه شد کار آن زن زنا و سوزاندن بچه های حرامزاده بوده، فرمود هیچ مخلوقی حق ندارد مخلوق دیگر را بسوزاند، و سوزاندن به آتش فقط بدست خالق است. مادر آن زن بدکاره به امام عرض کرد حالا چه کنم، حضرت فرمرد: مقداری از تربت (خاک یا غبار) امام حسین (ع) را همراه جنازه اش در قبر بگذارید زیرا تربت جدم حسین (ع) مشکل گشای همه امور است. مادر، زن زانیه مقداری تربت تهیه نمود و همراه جنازه گذاشت دیگر تکرار نشد. 📚منبع:محدث قمی تربت-سفینه البحار شیخ عباس 👇🌺 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بعداز رفتن بچه ها داداش گفت :خوبی حلما جان دختر خوب چرا نگفتی برادرتم -نمیخاستم سید بدونه داداش:چرا اونوقت 🙄🙄 -حرص بخوره یه ذره داداش: ای بدجنس😊😄 بیا بریم خونه ما بابا گفت بیایی خونه ما -باشه بریم یکی دوروز خونه عمو اینا موندم روز شنبه که نرگس زنگ زد آدرس خونه عمو اینا را دادم نرگس اومد دنبالم اول رفتیم کیک سفارش دادیم چهارطبقه دوطبقه عکس دوطبقه بالاخره روز جشن رسید هماهنگ کرده بودم داداش کیک را بیاره بادکنک زدیم بالای یادمان میوه ها تو باکس ها بود همه رو چیدیم نرگس:سادات کیک پس چی شد؟ -توراه پسرعموم داره میاره نرگس:کشتی مارو با این پسرعموت گوشیمو درآوردم اول ب داداش زنگ زدم بعد به فرزانه -دخترم پس شما کجایی ؟ فرزانه:مامان خوشگلم توراهم فرزانه و کیک باهم رسیدن مداح مولودی خوند بعد به داداش گفتم سیدجان بیا کیک ببر به هر حال مدافعی از چشمای سیدهادی خون میچکیدا داداش که حال سیدهادی را خوب فهمید گفت نه حلما جان بده به آقای حسینی ببرن جانبازن احترامشون واجبه بالاخره مراسم تموم شد خیلی عالی بود داداش کیک را با آژانس آورده بود دیگه بردمش خونه خودمون اونم دعوام کرد که چرا انقدر سید را اذیت میکنی منم گفتم حقشه ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
امروز تولد فرزانه است من رفتم دنبالش که بیا باهم بریم بازار میخام برای داداش یه هدیه بخرم فقط زینب وفرزانه میدونستن ما خواهر و برادر رضاعی هستیم فرزانه:خانم مادر کجا میری ؟ -همین جا خانم دختر یه پاساژ رفتیم که طبقه آخرش کافی شاپ بود وارد کافی شاپ شدیم چشماشو گرفتم یهو دستامو برداشتم یه جیغ خیلی ارومی زد شروع کردیم به خوندن تولد تولد تولدت مبارک بیا شمعارو فوت کن تا صد سال زنده باشی هممون همراه کادوهامون یه چیزی که مربوط به شهید دانشگر باشه خریده بودیم فرزانه عاشق شهید دانشگر بود، شهیدی که متولد ۷۲ و نامزدش متولد ۷۷ بود و افتخار دهه هفتادیا بود فرزانه ذوق مرگ شد روز ۱۸اردیبهشت یه کیک خریدیم رفتیم مزار شهدا فرزانه با اشک کیکشو برید جوان ۲۳فدایی بی بی زینب ..... نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Sarifi1372 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
امروز ۱۸اردیبهشت ماهه فرزانه را با خودم بردم دانشگاه کلاس نداشتیم قرار بود یه مراسم کوچولو برای شهید دانشگر بگیریم تو محوطه دانشگاه ی قسمتی بود که ورودی همه دانشکده ها حساب میشد به فرزانه گفتم اینجا شیرینی و شربت میدیم الان میریم بسیج زندگی نامه هم میزنیم فرزانه :آخجووووون من فدای مامان مهربونم بشم همین که اومدیم بریم تو دانشکده که بسیج هست فرزانه سید هادی را دید زیرلب گفتم یاامام حسین خودت کمکم کن فرزانه با جیغ و هیجان:بااااااباااااایی سید هم که همیشه از این واژه ذوق مرگ میشد اومد سمتمون گغت:سلام دختربابایی 😊😊 خوبی؟ جوجه اینجا چیکار میکنی ؟ [فرزانه همش ۱۵سالش بود یه جورایی واقعا بچمون حساب میشد ههه اون موقها خیلی میرفتیم دنبالش سه تایی میرفتیم بیرون ] فرزانه: اومدم مامان و بابام را ببینم 😊😊 با عصبانیت بهش گفتم :فرزانه خفه میشی یا خفت کنم ؟😡😡 زد زیر گریه دوید سمت زهرا که اون سمت بود سیدهادی:حلما سادات -حلماسادات مرده لااقل برای شما مرده آقای حسینی دفعه آخرتون هم باشه اسم منو به زبونتون میارید فهمیدید؟ سیدهادی:بله هستن سایرین که جای منو پر کنن ازش دور شدم رفتم بسیج اشکام پشت هم میومدن تا وارد دفتر شدم زهرا گفت زهرا:دیوونه اعصابت از جای دیگه خرده سراین بچه طفلک خالی میکنی ؟ بابغض گفتم :دختر مامان ببخشید😔 زهرا جان زندگینامه را پرینت بگیر بده برادران یاعلی ..... نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Sarifi1372 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ &راوی فرزانه & رفتم پشت کامپیوتر نشستم رو به زهرا گفتم :زهرا زهرا:جانم -مامانم داغونه زهرا:فرزانه تو بهتر از هرکسی میدونی سیدهادی و حلما سادات عاشق همن اما سید هنوز وقت لازم داره با شیمیایی شدنش کنار بیاد حالا هم اون زندگی نامه را پرینت بگیر زندگینامه شهید مدافع حرم عباس دانشگر عباس دانشگر در1372/2/18چشم به جهان گشود عباس پسری مومن وانقلابی بود عباس در دانشگاه افسری وتربیت پاسداری امام حسین در حال دانش اموختگی بود وتازه دوماه از نامزدی اش میگذشت که هوایی شد واز دانشگاه افسریه به سوریه اعزام شد وبالاخره در1395/3/20درماه مبارک رمضان در جنوب حلب شربت شهادت نوشید و به دست مردم سمنان در امامزاده اشرف محلات به خاک سپرده شد وصیتنامه بسم الله الرحمن الرحیم آخر من کجا و شهدا کجا خجالت می‌کشم بخواهم مثل شهدا وصیت کنم من ریزه خوار سفره‌ی آنان هم نیستم، شهید شهادت را به چنگ می‌آورد راه درازی را طی می‌کند تا به آن مقام می‌رسد اما من چه! سیاهی گناه چهره‌ام را پوشانده و تنم را لخت و کسل کرده، حرکت جوهره‌ اصلی انسان است و گناه زنجیر، من سکون را دوست ندارم. عادت به سکون بلای بزرگ پیروان حق است، سکونم مرا بیچاره کرده. در این حرکت عالم به سمت معبود حقیقی دست و پایم را اسیر خود کرده، انسان کر می‌شود، کور می‌شود، نفهم می‌شود، گنگ می‌شود و باز هم زندگی می‌کند. بعد از مدتی مست می‌شود و عادت می‌کند به مستی و وای به حالمان اگر در مستی خوش بگذرانیم و درد نداشته باشیم. درد را، انسان بی هوش نمی‌کشد. انسان خواب نمی‌فهمد، درد را، انسان با هوش و بیدار می‌فهمد. راستی! دردهایم کو؟ چرا من بیخیال شده‌ام؟ نکند بی هوشم؟ نکند خوابم؟ مثل آب خوردن چندین هزار مسلمان را کشتند و ما فقط آن را مخابره کردیم. قلب چند نفرمان به درد آمد؟ چند شب خواب از چشمانمان گریخت؟ آیا مست زندگی نیستیم؟ خدایا تو هوشیارمان کن، تو مرا بیدار کن، صدای العطش می‌شنوم صدای حرم می‌آید گوش عالم کر است. خیام می‌سوزد اما دلمان آتش نمی‌گیرد. مرضی بالاتر از این چرا درمانی برایش جستجو نمی‌کنیم، روحمان از بین رفته سرگرم بازیچه دنیاییم. الَّذِینَ هُمْ فِی خَوْضٍ یَلْعَبُونَ ما هستیم، مرده‌ام تو مرا دوباره حیات ببخش، خوابم تو بیدارم کن. خدایا! به حرمت پای خسته‌ رقیه (س) به حرمت نگاه خسته‌ زینب (س) به حرمت چشمان نگران حضرت ولی عصر (عج) به ما حرکت بده. ..... نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Sarifi1372 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
یه پرینت گرفتم رفتم تو راهرو آقاسید نبود یکی از برادران اومدن بیرون صداش کردم :ببخشید آقای حسینی میدونید کجان؟ اون آقا:نخیر خواهرم اومدم تو بسیج گوشیم برداشتم آقاسید تو گوشیم به اسم بابایی سیو کرده بود -سلام بابایی سید:دختر قیامت کردی با این کلمه -اوووم کجایی بابایی؟ سید:بیا همونجا که مادرت قیامت کرد رفتم تو محوطه صداش کردم آقای حسینی سرش که بلند کرد معلوم بود گریه کرده رفتم نزدیکش گفتم چیزی شده؟ سید: بشین فرزانه سادات فرزانه به جان مادرمون حضرت زهرا(س) هنوزم سادات را دوست دارم اما اون خیلی جوونه هنوز شماها نمیدونید شیمیایی یعنی چی ؟ هنوزم خیلی از بچه های همین دانشگاه و بسیج خواهان اون جواهرن از همه بدتر با پسرعموش فکر کنم نامزد کردن کاش میمردم نمیدیدم کنار یه مرد دیگست -بابایی جریان اونجوری نیست حیف که منم قسم خوردم و گرنه میگفتم حالا توروخدا غصه نخورید اینارو کپی کنید سید:فرزانه سادات مراقب مامانت باش ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ &راوی حلما سادات&‌ با اشکای ک تو صورتم روان بود سمت پارکینگ رفتم وسوار ماشین شدم دستم بردم سمت ضبط و سی دی که خود سید هادی برام زده بود روشن کردم سی دی سیدرضا نریمانی یاد گذشته و اولین اتفاق مشترکمون افتادم ما ترم دوم بودیم اون ترم چهار از روزای اول دانشگاه زهرا بهمون گفت ناراحتی قلب داره اون موقعه من ماشین نداشتم سر کلاس فقه ۱ کلاس داشتیم تموم شد یهو با زینب دیدیم رنگ روی زهرا رفت دویدیم سمتش زهرا زهرا خوبی؟ اشکام جاری شد باآه و ناله گفت حلما قلبم سیدهادی یهو برگشت گفت:خانم موسوی مشکلی پیش اومده با اشک گفتم آقای حسینی خانم محمدی باید ببریمش دکتر ماشین نداریم سیدهادی:خواهر من گریه نداره که من ماشین دارم بفرمایید میرسونمتون بیمارستان اونروز سید تا اومدن حمیدآقا شوهر زهرا پیشمون بود شوهر زهرا که اومد رفت فردای اون روز مارو تو دانشگاه دید حالمونو پرسید ماهم تشکر کردیم غافل از اینکه یک سال بعد قراره سفت سخت عاشق هم باشیم و زنش بشم ..... نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Sarifi1372 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧 @Dastanvpand @Dastanvpand 🌈🌈🌈 🌈💧 💧داستان با عنوان : به هرحال پسر جوان سکوت می کند تا تمام حرف های زنش تمام شود بعد همانجا و فوراً وی را طلاق می دهد. و به زنش می گوید : خداوند گناهانت را بپوشاند، از خدا بترس که در هر حال شما را می بیند و تقوای خدا را پیشه کن، چون خداوند برای تقوا پیشگان دری باز می گذارد که خودش گناهکار نیز خیال نمی کند”و مَنْ یَتَّقِ اللهَ یَجعَلُ لَهُ مَخرَجَاً و هر كس از خدا پروا كند [خدا] براى او راه بيرونشدنى قرار مىدهد خطاب به به زنش می گوید : راستی آیا من لایق و شایسته تو نبودم که اینگونه به من خیانت نمودی؟!! و آن قدر عصبانی است که با دست بر سر و روی خود می کوبد … بهر حال مرد جوان زنش را به شهر و خانواده اش بر می گرداند و به خانواده اش می گوید : قسمت ما تا همینجا بوده که با هم زندگی کنیم بدون آنکه چیزی به خانواده همسرش از آن جریان بگوید، آنجا را ترک می کند. روزگار می گذرد و مرد جوان رشته قضاوت را در دانشگاه با درجه ممتازی تمام می کند و هیچ وقت به این فکر نمی کرد که روزی به شهر«جیزان» برگردد ؛ ولی گذشت زمان زیشخند موذیانه آن مرد خلافکار را از یاد وی نبرده است. مرد جوان همسری پاک و باتقوی دیگری را برای خود بر می گزیند و به شغل قضاوت در دادگاهی مشغول به کارمی شود . همسر جدیدش زنی فداکار و باناموس و خیلی دلسوز است و دارای چند فرزند می شوند ، زنش مرتب وی را در درس و کارهایش تشویق می کند چون با درجه بالای قبول شده است و وی را تشویق می کند که در دانشگاه به عنوان استاد به تدریس بپردازد و دست آخر ،مرد مدرک دکترای قضاوت را هم می گیرد و به قاضی بالای شهر ((جده)) وی را بر می گزینند. مردقاضی می گوید : در همه نمازهایم از خدا می خواستم که آن صحنه های بد و مسخره را از جلوی چشمانم دور کند، ولی هر کس را می دیدم که می خندید آن صحنه های دلخراش جلوی چشمم می آمد و مدام آن خنده مسخره مرد زناکار جلوی چشمانم بود و همیشه و در هر حال از شر شیطان لعین به خدا پناه می بردم. قاضی روزها به دادگاه می رود و پرونده های روی میزش را مطالعه می کند ، پرونده قتلی را بر میزش مشاهده می کند که باید زود به آن رسیدگی نماید و رای آن را صادر نماید و از قضا شخص متهم به قتل ، همان مردی است که با همسر قبلی او زنا کرده است.! جریان قتل آن مرد هم اینگونه بود که وقتی آن مرد به خانه بر می گردد مردی را با همسرش در بستر می بیند ؛ ولی نتوانسته بود خودش را کنترل کند و مرد را می کشد و همسرش هم فرار می کند و فامیل مرد مقتول هم از وی شکایت می کنند و قصاص وی را خواستار شده بودند برای همین با ذلت هر چه تمام جلوی قاضی پرونده زانو می زند! 💧ادامه دارد⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند 🌈💧 🌈💧💧 🌈🌈🌈🌈 @Dastanvpand @Dastanvpand 💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
🍎 داستان کوتاه ماهی کوچکی در اقیانوس به ماهی بزرگ دیگری گفت: ببخشید آقا، شما از من بزرگ تر و باتجربه تر هستید و احتمالاً می توانید به من کمک کنید تا چیزی را که مدت‌ها در همه جا در جست و جوی آن بوده ام و نیافته ام را پیدا کنم؛ ممکن است به من بگویید: اقیانوس کجاست؟! ماهی بزرگ تر پاسخ داد: اقیانوس همین جاست که شما هم اکنون در آن شنا می کنید . ماهی کوچک پاسخ داد : نه ! این که من در آن شنا می کنم آب است نه اقیانوس . من به دنبال یافتن اقیانوس هستم نه آب و با سرخوردگی دور شد. همه ما هم مانند آن ماهی کوچولوی غافل ، در نعمت و برکت نامتناهی غرق هستیم و مجبور نیستیم برای یافتن آن کوشش کنیم و به هر دری بزنیم؛ زیرا هر چقدر این ماهی کوچک شنا کند باز هم در اقیانوس خواهد بود و کم نخواهد آورد. خداوند نعمت‌های زیادی را به همان اندازه که در اقیانوس برای ماهی فراهم کرده ، در اختیار ما قرار داده است. اما شاید باید تصمیم بگیرید که هر روز از زندگی خود را چگونه می خواهید بگذرانید. نعمت و برکت در همه جا و همه وقت در انتظار شما است. فقط کافی است آن را بخواهید و همین الان خود را به آن متصل کنید. ♦️🗯 @Dastanvpand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ســـ😊ـلام ✋ #صبح_زیباتون_بخیر ☕️ 🌺 😊 الهی🙏 امروز صبح🌺 براتون"برکت"🌺 "شادی"،"ارامش"🌺 "خوشبختی"،"موفقیت"🌺 ونگاه "خدا"🌺 رو به همراه داشته باشه🌺 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
✒️ 🍁در حدود سے چهل سال پیش جوان شڪستہ بندـے در قم نقل ڪرد ڪه روزـے زن مُحَجَّبِه اـے به درِ مغازه ـے من آمد و اظهار داشت ڪه استخوان پایم از جا در رفتہ و مے خواهم آن را جا بیندازـے ، ولے در بازار نمے شود. 🍁چون مے ترسم صدایم را افراد نامحرم بشنوند، اگر اجازه مےدهے به منزل برویم. قبول ڪردم و به دنبال آن زن روانہ شدم ، تا این ڪه به منزل ایشان وارد شدیم. آن زن درِ خانه را از داخل بست، متوجّه شدم ڪه قصد دیگرى دارد، درِ خانه را هم از داخل بسته بود، و مرا نیز تهدید مےڪرد ڪه در صورت مخالفت، به جوان هاـے بیرون منزل خبر مےدهم تا بہ خدمتت برسند! 🍁بہ او گفتم: سیصد تومان همراه دارم، بیست تومان هم در مغازه دارم، همه را به تو مے دهم، دست بردار. 🍁فایده نداشت، پیوستہ اصرار مےنمود و تهدید مےڪرد. از سوـے دیگر، آن زن آن قدر به من نزدیڪ بود که حال دعا و توسّل هم نداشتم، به گونہ اى ڪه گویا بین من و دعا حایل و مانعے ایجاد شده بود... 🍁سرانجام، به حسب ظاهر به خواستہ ـے او تن در دادم و حاضر شدم و اظهار رضایت نمودم و او را به گونه اى از خود دور کردم و براى تهیّہ ى چیزى فرستادم. 🍁در این هنگام دیدم حال دعا پیدا ڪرده ام. فورا به امام رضا ـ علیه السّلام ـ متوسّل شدم ڪه اگر عنایتى نفرمایے و مرا نجات ندهے و این بلا را رفع نڪنے، دست از شغلم بر مے دارم. 🍁مے گوید در همین اثنا دیدم سقف دالان شڪافتہ شد و پیرزنے از سقف به زیر آمد! 🍁فهمیدم توسّلم مستجاب شد. در این حین زن صاحب خانہ هم آمد، به پیر زن گفت: چه مے خواهے و براـے چه آمده اـے؟ 🍁گفت: در این همسایگے نزدیڪ شما وضع حمل نموده اند، آمده ام مقدارـے پارچہ ببرم، گفت: از ڪجا آمده اـے؟ 🍁گفت: از درِ خانہ، با این ڪه من دیدم از سقف خانه وارد شد! در هر حال، آن دو با هم به گفت و گو پرداختند و من هم فرصت را غنیمت شمرده به سمت درِ منزل پا بہ فرار گذاشتم. زن بہ دنبالم آمد و گفت: ڪجا مےروـے؟! 🍁گفتم: مےروم درِ خانه را ببندم. گفت: من در را بستہ ام. گفتم: آرـے! به همین. دلیل ڪه پیرزن از آن وارد خانہ شد! به سرعت به سوـے در رفتم و از خانہ و از دست او نجات یافتم. 🍁وقتے مطلّع شد ڪه فرار مےڪنم، از پشت سر یڪ فحش به من داد و آب دهان بہ رویم انداخت، ڪه در آن حال براى من از حلوا شیرین تر بود...!😊👌 🖋📚منبـع : آیت اللـہ بـ‌هجت «رحمة اللـہ» ↶【به ما بپیوندید 】↷ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧 @Dastanvpand @Dastanvpand 🌈🌈🌈 🌈💧 💧داستان با عنوان : قاضی می پرسد : چت شده است و به چه جرمی تو را به اینجا آورده اند؟ آن مرد می گوید : قربان؛ اول به خدا پناه برده ام بعد به شما، به فریادم برس و نجاتم بده! قاضی : من چه کاری می توانم برایت انجام دهم؟! جریان چیست؟! مرد: جناب قا ضی، یک روز وقتی به خانه بر گشتم، دیدم زنم با مردی در حال زناکردن است، من هم نتوانستم خود را کنترل کنم و وی را در جا کشتم. قاضی: اگر تا این درجه غیرتی هستی پس چرا زنت را نیز نکشتی؟ مرد : وقتی مرد را کشتم بی هوش شدم و دیگر چیزی نفهمیدم. قاضی : چرا ولش نکردی و نگفتی : خداوند عیب هایت را بپوشاند؟! مرد : جناب قاضی آیا شما اگر با زنت زنا کنند به این گفته کفایت می کنی و راضی می شوی که شخص زناکار و خائن را رها کنی؟! قاضی : بله من راضی می شدم و فقط می گفتم “حسبی الله و نعم الوکیل” مرد می گوید : ظاهراً من این سخن را پیشتر از زبان شخص دیگری نیز شنیده ام!! قاضی که مرد قاتل را شناخته بود گفت: بله این سخن را از من و نه شخص دیگری شنیده ای، آن وقت که به من خیانت کردی و من در منزل نبودم و از فرصت استفاده کردی و زنم را فریفتی و وی را در باتلاق زنا فرو بردی!! آن خنده موذیانه خودت را یادت هست آن وقت که غم و غصه و کینه ، دلم را پاره پاره نمود؟ با این حال به تو گفتم: برو خداوند عیب هایت را بپوشاند ،خداوند برایم بس است و او بهترین پشتیبان من است حسبی الله و نعم الوکیل…؟! بله … خداوند به شما فرصت زیادی بخشید، ولی شما در گناهان خود فرو رفتی، بنابراین خداوند خواست که حق بندگانش را ازت بگیرد… سوگند به خدا تا وقتی زنده باشی آن صحنه ها را از یاد نخواهی برد.. قاضی برای مدتی ساکت شد؛ بعد از اندکی دوباره گفت : تو فکر می کنی من چه کاری می توانم برایت انجام دهم؟ اگر اقوام مقتول تو را نبخشند، من هیچ کاری از دستم ساخته نیست و باید حکم خدا و قصاص را بر تو جاری نمایم …!!!1)«حکم قصاص، در صورت نداشتن 4 شاهد معتبر از آن جریان» مرد مجرم که کاملاً شرمنده بود گفت : این را می دانم و اشکال ندارد بگذار قصاص بشوم و آن تاوان را پس بدهم ؛ ولی من حالا تنها یک چیز از تو می خواهم و التماست می کنم به خواسته ام جواب ردّ ندهید ! قاضی : چه می خواهی بگو ببینم از دستم ساخته است یا خیر؟ مرد مجرم : می خواهم تو مرا بابت آن کار زشت و ناپسندی که در حق تو و خانواده ات مرتکب شدم ، ببخشی و برایم از خدا طلب بخشش نمایی … چون من گناهکارم و خدا می داند آن حرف هایی که زن سابقت در مورد من به تو گفت همه راست بودند ؛ من وی را فریفتم و با زور وادارش به زنا کردم ؛ همه راه های شیطان را امتحان کردم تا وی را قانع و فریب دادم ، و وادار به این گناه کردم، این یک حقیقت و راستی است، ای کاش آنوقت همانجا من را می کشتی و نمی گذاشتی من این روز را ببینم!!! قاضی که متوجه شد زن سابقش بی گناه بوده و مرد جنایتکار نیز از کرده هایش نادم و پشیمان است خطاب به او گفت : برو ای مرد ، من از حق خود گذشتم، امیدوارم خدا در دنیا و قیامت تو را ببخشد !! هرچند قاضی از اطرافیان مرد مقتول خواست که قاتل را ببخشایند ؛ ولی آنها اصرار بر قصاص وی داشتند! قدر خدا این بود که این مرد با دستور و قلم آن قاضی پاک دامن که روزی توسط این مردک به او خیانت شده بود فرمان قصاصش صادر و کشته شود و بدین وسیله به سزای اعمال زشتش برسد! . در آخر این ضرب المثل مشهور را یادآور می شوم که هرکس به منظور کار بد از دیوار مردم بالا برود، مردم نیز از دیوارش بالا می روند. کسی که در خانه ی دیگران را بزند مردم نیز در خانه ی وی را خواهند زد. خداوند عاقبت همه ما را به خیر کند و آبرویمان را در دنیا و قیامت محفوظ نگه دارد. انشاالله 💧پایان 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند 🌈💧 🌈💧💧 🌈🌈🌈🌈 @Dastanvpand @Dastanvpand 💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 ذکر و نماز اولین شب جمعه ماه رجب نماز مخصوص اعمال لیله الرغائب رسول خدا (ص) اعمالی را برای آن شب به این کیفیت بیان فرموده اند:« روز پنج شنبه اول ماه رجب را در صورت امکان روزه می گیری . چون شب جمعه فرا رسید، میان نماز مغرب و عشاء 12 رکعت نماز می گزاری (هر دو رکعت به یک سلام) و در هر رکعت از آن، یک مرتبه سوره «حمد» و سه مرتبه «إِنَّا أَنزَلْنَاهُ» و 12 مرتبه «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» را می خوانی. پس از اتمام نماز 70 مرتبه می گویی:أللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد النَّبِیِّ الاُْمِّیِّ وَ عَلی آلِهِ آنگاه به سجده می روی و 70 بار می گویی:«سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلائِکَةِ وَ الرُّوحِ» سپس سر از سجده برمی داری و 70 بار می گویی:«رَبِّ اغْفِرْ وَ ارْحَمْ وَ تَجاوَزْ عَمّا تَعْلَمُ، إِنَّکَ أنْتَ العَلِیُّ الاْعْظَمُ» بار دیگر نیز به سجده می روی و 70 مرتبه می گویی:«سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلائِکَةِ وَ الرُّوحِ» آنگاه حاجت خود را می طلبی که ان شاءالله برآورده خواهد شد. رسول خدا(ص) در فضیلت این اعمال فرمود:«کسی که چنین نمازی را بخواند، خداوند همه گناهانش را بیامرزد...و در قیامت درباره هفتصد تن از خاندانش شفاعت می کند، و چون شب اوّل قبر فرا رسد، خداوند پاداش این نماز را به نیکوترین چهره، با رویی گشاده و درخشان و زبانی فصیح و گویا، به سوی قبر او می فرستد، آن چهره نیکو به وی گوید:«ای حبیب من! بر تو بشارت باد! که از هر شدّت و سختی نجات یافتی» از آن چهره نورانی می پرسد:«تو کیستی؟ من تاکنون چهره ای از تو زیباتر ندیده ام و بویی از بویت خوشتر به مشامم نرسیده؟!» آن چهره نیکو پاسخ دهد:«ای حبیب من! من پاداش آن نمازی هستم که تو در فلان شهر، فلان ماه و در فلان سال به جا آورده ای؛ من امشب به نزد تو آمدم، تا حقّت را ادا کنم و مونس تنهایی تو باشم و وحشت را از تو مرتفع سازم (و همواره در کنارت بمانم) تا زمانی که همگی در روز رستاخیز برخیزند و در عرصه قیامت بر سرت سایه بیفکنم. (خلاصه هیچ زمانی پاداش این کار نیک از تو قطع نخواهد شد)». 🌟اللهم عجل لولیک الفرج🌟 👇🌺 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚حکایت در گنبد سیاه رنگ "شاه سیاه پوش" از هفت گنبد نظامی حكايت اول : "شاه سياه پوشان " است كه در گنبد سياه رنگ و نزد بانوي هندي خود مي شنود. آن بانو چنين مي گويد كه در دربار پدرش زني نيك خوي بود سر تا به پاي سياه پوش. روزي با اصرار از او خواستند كه حكايت سياه پوشي خود را بگويد. آن زن گفت كه من در گذشته كنيز پادشاهي بودم كه در كاخش مهمانخانه اي داشت و هر شب از مهمانان تازه وارد پذيرائي مي كرد و سپس از آنها حكايت شهر و ديار آنها و شهرهائي كه ديده بودند را مي پرسيد و آنها هم از هر چيز شگفت انگيز يا جالبي كه ديده بودند حكايت مي كردند. ناگهان اين پادشاه براي مدتي ناپديد شد و هيچ كس از و خبر نداشت و پس از مدت زيادي سر تا به پاي سياه پوش به قصر بازگشت كنيزك داستان چنين گفت كه شبي پادشاه، غمگين و دلزده از همه، با من در خلوت نشسته بود و شروع به درد دل كرد و حكايت سياه پوشي خود را تعريف نمود. گفت روزي در مهمانخانه ام فردي سر تا پا سياه پوش وارد شد و او را گرامي داشتم. در پايان گفتمش كه علت اين سياه پوشي تو چيست؟ آنمرد ابتدا از گفتن خودداري كرد ولي با اصرار من گفت كه در چين شهري بنام شهر مدهوشان است كه آن شهر و مردمان آن بغايت زيبا و دوست داشتني هستند ولي همه مردم سياه پوشند. هر كس در آن شهر برود گرچه جاي لذت بخشي است ولي سياهي او را مي گيرد و سياه پوش مي شود. آنمرد بيش از اين چيزي نگفت و بار بر خر نهاد و از آنجا رفت. پادشاه وسوسه شد و بدون اينكه به كسي بگويد عزم رفتن به آنجا كرد و به آنجا رفت و اوضاع را همانگونه كه مرد گفته بود يافت. تا يكسال از هر كس احوال شهر را جويا شد كسي چيزي به او نگفت تا اينكه با قصابي نيك خوي دوست شد و مدتي به او لطف زياد ميكرد و هدايا و بخشش هاي فراوان به قصاب مي نمود. روزي قصاب او را به خانه خود دعوت كرد و پس از پذيرائي فراوان همه آنچه شاه به او داده بود را پيش او آورد و گفت علت اين همه بخشش چيست؟ بقول معروف "سلام لر بي طمع نيست!". شاه بتدا تعارفات را آغاز كرد و گفت حق مردي نيك محضر چون تو بيش از اين است. قصاب گفت اينها را قبول نمي كنم مگر اينكه خواسته اي از من كني تا من جبران كنم. شاه كه اوضاع را مساعد يافت حكايت شاهي خويش و آنچه وي را بدينجا كشانده بود بازگو كرد. قصاب گفت گرچه سوال خوبي از من نكردي ولي پاسخش را مي گويم. شب هنگام با وي به سوي خرابه اي رفتند. قصاب سبدي كه طنابي به ان بسته بود آورد و شاه را در آن نشاند. ناگهان سبد پر گرفت و شاه را بالا برد و بين زمين و آسمان معلق ماند و جاي گريز و گزير هم نبود. ناگهان مرغي بزرگ و مهيب آمد و بر سبد نشست و بالاي سر شاه بخواب رفت. وقتي بيدار شد و آهنگ رفتن كرد شاه ناچار پاي او را گرفت كه از آن مهلكه نجات يابد. مرغ او را با خود برد تا به جائي رسيدند كه زير پا چمنزاري خوش و خرم بود. شاه پاي مرغ را رها كرد و روي سبزه ها افتاد. جائي خوش و خرم كه تا بحال نديده بود. تا شب در آنجا تفريح كرد و از طبيعت آنجا لذت برد تا نزديك شب تعداد زيادي دختر همچون حور بهشتي بدانجا آمدند و تخت شاهانه اي را آنجا نهادند و بعد از آن يك بانوي بسيار زيبا و با جلال و جبروت هم آمد و بر آن تخت نشست. ناگهان آن زن متوجه حضور فرد غريبه اي در آن محل شد. شاه را پيدا كردند و نزد آن زن بردند. آن زن بسان مهمان از او پذيرائي كرد و در كنار خود بر تخت نشاند. آن شب را با رقص و پايكوبي كنيزان زيبا روي گذراندند. در پايان هم شراب آورند و شاه مست شد و بسان مستان عنان از كف بداد و بوسه بر سر و روي آن زن مي زد. زن به او گفت بوسه و نوازش هر چه دوست داري با من بكن ولي بيش از اين از من مخواه و هر وقت عنان از كف دادي يكي از اين كنيزان بردار و آتش هوس خاموش گردان. در ميان كنيزان، كنيز زيبائي براي شاه انتخاب كرد و شاه شب را با او به صبح رساند. تا سي شب بدين منوال گذشت و همين ماجرا هر شب تكرار مي شد تا در شب سي ام عنان شاه از كف برفت و اصرار فراوان براي بهره مندي از آن زن كرد و هر چه آن زن شاه را به شكيبائي فرا خواند چاره ساز نبود. زن كه چنين ديد گفت لحظه اي چشمت را ببند تا من خود را عريان كنم و بعد تو مرا همانگونه با چشمان بسته در آغوش بگير و سپس چشمت را باز كن. شاه چنين كرد و وقتي زن به او گفت ميتواني شروع كني چشمان را گشود و خود را در همان سبد و در مخروبه اول يافت و تنها كسي كه كنار او بود همان مرد قصاب بود. قصاب گفت كه اگر من اين حكايت را برايت ميگفتم تو باور نمي كردي. من نيز به نشان دادخواهي و تظلم و فريبي كه آن زن به من داد جامه سياه پوشيدم. (احتمالا در آن زمان ها كساني كه ظلمي بر آنها ميرفته به نشانه دادخواهي لباس سياه به تن مي كردند) این بود نتیجه ی حرص و طمع زیاد 💫🌟داستان و رمان مذهبی 🌟💫👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
شوهر زهرا با سیدهادی دوست شدن تو این رفت و آمدها فهمیده بودن دخترخاله سیدهادی اونو میخاد اما اون حس یک طرفه اس وسیدهادی یه نفر دیگه را میخاد کم کم حرفای زهرا شروع شد که آقاسید تورو دوست داره و از این حرفا منم سفت سخت میگفتم نه ک نه تا کم کم محبتش تو دلم نشست تو هویزه سر مزار شهید علم الهدی ازم اجازه خواست که رسما بیان خواستگاری هق هق گریه ام بالا گرفت ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
۶-۷ روز طول کشید تا پدرم اجازه به عقد و نامزدی بده چشمای پراشکم روی هم فشار دادم و یاد روز عقدمون افتادم سیدهادی که روی پا بند نبود با اجازه امام زمان(عج) و شهدا بله گفتم بعدش سید هادی منو آورد مزارشهدا با همون چادر سفید رفتیم سرمزار شهید دوست شهیدش آرزو داشت شهید که شد پیش علی آقا دفنش کنن روزای پراز عشق و محبتی بود چند هفته از نامزدیمون میگذشت منوفرزانه سادات داشتیم از بیرون میومدیم ک سید زنگ زد گفت میام دنبالت بهش گفتم با دوستمم گفت باشه ایرادی نداره شدیدا دلتنگتم 😭😭🙈🙈 سیدکه رسید همه باهم سلام علیک کردیم سوارشدیم تو ماشین بودیم گوشی فرزانه زنگ خورد مکالمه اش ک تموم شد پرسیدم کی بود؟ فرزانه:بابام -کدومش سیدهادی:چندتا مگه بابا داره 😳😳 منو فرزانه:😂😂😂 سید:سادات نخند توضیح بده -بابای فرزانه یه موسسه خیریه اداره میکنه با کمک مردم فرزانه هم به باباش کمک میکنه خانم ها و آقایونی هستن که سرپرستی مالی و معنوی بچه ها را به عهد میگیرن فرزانه هم با این خیرین هرچند یکبار با اونا بچه ها را میبرن تفریح و گردش فرزانه هم به زبان اون بچه ها ب همه این خیرین میگه مامان و بابا سید:چه عالی حلماجان بیاماهم سرپرستی چندتا ازاین بچه ها را به عهد بگیریم میشه دیگه فرزانه خانم ؟ ‌فرزانه سادات :بله چرا نشه با حلما جان بیاید موسسه انتخاب باشماست سید:فردا حتما میایم اونروز رفتم پارک منو فرزانه سوار تاب شدیم هیچکس نبود، ماهم میخندیدیم سید هی دعوامون میکرد چه خبرتونه زشته با یادآوری خاطرات آهی از دل کشیدم اشکام بیشترشد فردای اونروز ما رفتیم سرپرستی سه تا جنقلی را به عهده گرفتیم فرزانه هم به زبون اونا به ما میگفت مامان بابا سه تا دختربچه خوشگل و ماه که از سه تا شش ساله بودن اسمهاشون نفس،طلاو مارال بود چندروز بعد بچه ها را بردیم فست فود آخ چقدر دلتنگ اون روزام ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ شش هفت ماهی ازنامزدیمون میگذشت که کم کم نجواهای سید برای رفتن به سوریه شروع شد کسی نبودم که مانع رفتنش بشم حضرت زینب (س) برای بچه سیدها یه جور دیگه بود یاد روز وداع و خداحافظی افتادم اومد دنبالم دم خونمون یه شاخه گل رز قرمز 🌹 برام خریده بود اول رفتیم یه کافی شاپ بعد رفتیم مزار شهدا نشستم با شهیدمیردوستی حرف میزدم که گفت :سادات خانم -جانم سید: من فردا 😔😔میرم سوریه -چــــــــی 😳😳😳 سید:مگه رضایت ندادی برم 😔😔 -فکر نمیکردم انقدر زود برسه سید: همش ۶۵روزه چشم بهم بزنی برگشتم اما آرزومه پیکرمو برات بیارن😭😭 _دیگه هیچ حرفی باهم نزدیم اما خودمو برای اسارت ،شهادت ،جانبازی همه چیز آماده کرده بودم اما هادی فقط فقط دوتا گزینه داشت شهادت یا سالم برگشتن همین منو میترسوند اگه اتفاقی براش بیفته کم بیاره حلقه دستم به لبای لرزونم نزدیک کردم بوسیدمش حلقه تنها چیزی بود مونده بود سید هادی اعزام شد سوریه زنگ میزد حرف میزدیم اما بازم دلم براش تنگ شده بود تا اینکه زنگ زد حلالیت گرفت و گفت فردا یه پاتک به دشمن دارند ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ ۹-۱۰روزی از آخرین تماسش که گفت فردا پاتک داریم میگذشت و ما هیچ خبری از سید نداشتیم تا اینکه به برادرشوهرم خبر دادن جانباز شده اما آقا محمدجواد بهم گفت یه مجروحیت ساده است همه خبر داشتن مرد زندگی من شیمیایی جنگی شده وقتی رسیدم بیمارستان تو بخش بود اما صداش شدیدا گرفته بود اونروز فقط سلام شنیدم هرروز بهش سر میزدم و هیچ وقت تو این ملاقات ها گل رز قرمز فراموش نمیکردم اما هرچقدر میگذشت رابطه هادی بامن سردتر میشد جالب بود زمانی که دوست و رفقاش کنارش بودن میگفت و میخندید اما با من نه حرف میزد نه میخندید ازم دوری میکرد نمیذاشت حتی دستشو بگیرم تا اینکه ..... ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ جریان بی محلی های سید به من همچنان ادامه داشت چندروزی مونده به پایان صیغه محرمیتمون که سید از بیمارستان مرخص شد همزمان با مرخص شدنش یه دوره تو جنوب داشتم وقتی برگشتم رفتم دیدنش -سلام آقا خوبی عزیزم ؟ سید:سلام -😳😳😳چه سر سنگینی شدی هادی سید:خانم موسوی -خانم موسوی 😳😳😳 سید:بله محرمم نیستید که به اسم کوچک صداتون کنم -هادی 😭😭😭چی میگی تو؟ سیدبا صدای لرزونی :من و شما دیگه نسبتی باهم نداریم 😔😔😔 با گریه زدم بیرون بابا و مامان و داداش تو اتاق پذیرایی بودن بابا:سادات جانم چی شده -هیچی از خونه هادی اینا زدم بیرون و هیچوقت دیگه برنگشتم دوران مریضیم شروع شد ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662