#بسم_رب_العشق
#قسمت_چهل_یکم
#سردار_دلها❤️
&راوی سید محمد
شماره پرواز حلما سادات اعلام شد سوئیچشو داد ب من
راه افتادم سمت در
گوشیم درآوردم شماره حمید را گرفتم
-سلام حمیدجان خوبی اخوی
حمید: ممنون سیدجان تو خوبی؟
-ممنونم شماره سیدهادی را داری؟
حمید:آره سیدجان دارم
-لطفا بهم میدی
حمید: اس ام اس میکنم داداش
-باشه داداش
رفتم سمت مزارشهدا زیرلب گفتم :مادرجان خودت کمکم کن
شماره هادی را گرفتم
-الو سلام آقای حسینی
هادی :بله شما؟
-هادی جان من پسرعموی حلما هستم
باید ببینمت جریان اونطوری نیست که شما فکر میکنی؟
هادی: ههه بله حلقه خانمتونو دیدم
-هادی به جان مادرمون اینطوری نیست
باید ببینمت
هادی:نیازی نیست
-اقا هادی میگم اونجوری نیست
بالاخره بعداز نیم ساعت راضی شد
تا دیدمش انگار میخاست منو تکیه تکیه کنه
-هادی اخوی من برادر رضاعی حلمام
هادی:ها 😳😳
-بله من برادر رضاعی حلمام
حلما تمام این مدت میخواست اذیتت کنه
هادی : چرا؟!!!
-چون میگفت تو اذیتش کردی
هادی:😡😡😡حلما
حلما 😡😡😡
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_چهل_دوم
#سردار_دلها❤️
&راوی حلما
سوار هواپیما شدم به پریوش گفتم نیاد
سر راه میخواستم یه سیمکارت بخرم
خط اصلیمو خاموش کنم
وارد مغازه شدم گفتم سلام، آقا یه سیمکارت همراه اول میخواستم
آدرس خونه پریوش اینا را دادم
بعداز یکی دوساعت رسیدم خونه پریوش اینا
دینگ دینگ
دختر پریوش،پرستو جون درو باز کرد
پرستو:سلام آله
-سلام عشق آله
ببین برات چی خریدم
یه عروسک خوشگل بهش دادم
پرستو:وای مامان مامان بیا ببین آله چه عروسچ اوشگلی بلام خریده
پریوش به همراه پسرش از خونه اومد بیرون
منو تو آغوش کشید و گفت :دخترخوب چرا زحمت کشیدی
پارسا پشت پریوش پنهان شده بود
مثلا این دوتا دوقلو بودن
اما پرستو شیطون بود و پارسا ساکت و کم حرف
-پارسا عزیزم بیا ببینمت خاله جون
آفرین پسر قشنگ
به ضرب زور قربون صدقه های من و فشار مادرش اومد هدیه گرفت
پریوش:حلما سادات زحمت کشیدی تا تو لباستو عوض کنی عزیزدلم منم ناهار میارم
برات قلیه ماهی پختم
-دستت دردنکنه عزیزم
چون امیرآقا نبودن روسری سر نکردم
پرستو:وای آله موهات چقدری اوشله
خندیدم ،مرسی عشق خاله
اشک تو چشمام جمع شد
پریوش:چی شد سادات جان
-هیچی
یاد یه خاطر افتادم
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_چهل_سوم
#سردار_دلها❤️
ذهنم سفرکرد به خاطرات مشترکمون
دوماهی از عقدمون میگذشت
مثل کولا 🐼 از گردن بابا آویزون شدم ک پاستل میخام
بابا که رفت یه ده دقیقه بود که بابا رفته بود
که صدای آیفون بلندشد به خیال اینکه باباست دکمه زدم
در که باز کردم با هادی روبرو شدم
من هنگ اینکه چرا بابا نیست 😐😐
اون هنگ بدون روسری بودن من 🙊🙊🙊
آخ خدا چقدر همو میخاستیم
چقدر عاشق هم بودیم
چرا یهو انقدر برگ زندگیمون برگشت
از پریوش خاستم سرکار بره
۱۰-۱۵ روزی از اومدنم میگذشت
زیر نخلای حیاط نشسته بودم
دلم هوای مردی را کرد ک به بدترین شکل ممکن منو خرد کرده بود
گوشیمو برداشتم عکسامونو مرور کردم
اشکامو پاک کردم
خدایا راه درست چیه باید چیکار کنم
یهو با صدای گوشی به خودم اومدم
زهرا بود
-الوزهرا
سلام حلماخانم
شرمنده حال زهرا خوب نیست من باهاتون تماس گرفتم...
-حمیدآقا چی شده ؟
حمیدآقا:حال زهرا خوب نیست باید عمل بشه
میخاد قبل عملش شما را ببینه
-عمل 😭😭😭
کی هست ؟
حمیدآقا: فردا ساعت ۹صبح
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_چهل_چهارم
#سردار_دلها❤️
با گریه شماره پریوش را گرفتم
پریوش تا صدای لرزان و گریونمو شنید با ترس پرسید :چی شده حلما ؟
-باید برگردم 😭😭
دوستمو میخان عمل کنند 😭😭
پریوش :باشه باشه گریه نکن
من الان مرخصی میگیرم
میام خونه
سر راهمم میپرسم ببینم پرواز تهران دارن یا نه
تا پریوش بیاد من هزار بار مردم و زنده شدم
صدای زنگ خونه بلند شد آیفون دیدم پریوش بود
تا اومد تو دویدم تو بغلش زار زدم
پریوش :گریه نکن عزیزم بیا برات بلیط گرفتم
ساعت پروازت ۸شبه
اونروز تا شب هیچی نخوردم
فقط فقط گریه کردم
حتی حین گریه خوابم برد
ساعت ۷پریوش منو رسوند فرودگاه
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_چهل_پنجم
#سردار_دلها❤️
ساعت ۹:۳۰ — ۱۰بود رسیدم دم خونه با چشمای به خون نشسته درزدم
مستقیم رفتم اتاقم ساکم را گذاشتم و ب مامان گفتم
-میرم بیمارستان پیش زهرا
با حساب ترافیک ۱۲-۱بود رسیدم
مادر و مادرشوهرش بودن
از بچه ها هم همه بودن فقط تعجب برانگیزش این بود که داداشم و هادی کنار هم بودن
با دیدن من نرگس و زینب اومدن سمتم
نرگس😭😭:کجا بودی دیوونه
زهرا تا دم در اتاق عمل منتظرت بود
-پروازم ۸صبح بود 😭😭😭
نرگس:۴ساعت گذشته دوساعت دیگه مونده
اون دوساعت به ما،ده سال گذشت
بالاخره دکتر از اون اتاق لعنتی اومد بیرون
من اولین نفر دویدم سمتش
-آقای دکتر حال خواهرم چطوره ؟
دکتر :الحمدالله عملش خوب بود
الان بیهوشه ان شاءالله تا شب به هوش میاد
خداروشکر
داداش رفت ۱۰-۱۵تا آبمیوه خرید به هممون نفری یه دونه داد
پشت اتاق زهرا رژه میرفتم
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕 داستان کوتاه
"آسیابان پیری" در دهی دور افتاده زندگی میکرد.
هر کس گندمی را نزد او برای آرد کردن می برد، "علاوه بر دستمزد" آسیاب کردن، "پیمانه ای" از آن را برای خود بر میداشت.
مردم ده با اینکه "دزدی" آشکار وی را می دیدند، چون در آن حوالی آسیاب دیگری نبود چاره ای جز "تمکین کردن" نداشتند و فقط او را "نفرین" میکردند.
پس از گذشت چند سال آسیابان پیرمرد، مرد و آسیاب او به پسرانش به "ارث" رسید.
پس از مدتی یک شب پیرمرد به خواب پسران آمد و گفت مرا چاره ای اندیشه کنید که به سبب دزدی گندم های مردم از "نفرین آنها در عذابم."
پسران پس از مدتی تفکر هر یک راه کاری ارائه نمودند.
پسر کوچکتر پیشنهاد داد:
زین پس با مردم "منصفانه رفتار کرده" و تنها دستمزد آسیاب کردن را از مردم می گیریم.
ولی پسر بزرگتر گفت:
اگر ما به این روش عمل کنیم مردم چون انصاف ما را ببینند "پدر را لعنت کنند،" چون او "بی انصاف تر" بود.
بهتر است "مطابق وصیت پدر،" هر کسی که گندم برای آسیاب کردن می آورد "دو پیمانه گندم" از او برداریم.
با این کار مردم چون انصاف ما را ببینند بر پدر همواره "درود" فرستند و گویند: "خدا آسیابان پیر را بیامرزد، او با انصاف تر از پسرانش بود.!"
* پسران چنین کردند و همان شد که پسر بزرگتر گفته بود.
مردم همواره پدر ایشان را دعا کرده و و پدر از عذاب "نجات" یافت. *
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
💕داستان کوتاه
شیطانی به شیطان دیگر گفت: آن مرد مقدس متواضع رانگاه کن که در جاده راه
می رود. دراین فکرم که به سراغش بروم و روحش را در اختیار بگیرم…
رفیقش گفت: به حرفت گوش نمی دهد…تنها به چیزهای مقدس می اندیشد.
اما شیطان دیگر، بدون توجه به این حرف خود را به شکل ملک مقرب جبرئیل دراورد و در برابر مرد ظاهر شد.
گفت: آمده ام به تو کمک کنم.
مرد مقدس گفت: باید من را با شخص دیگری اشتباه گرفته باشی… من در زندگی ام کاری نکرده ام که سزاوار توجه یک فرشته باشم.
و به راه خود ادامه داد، بی آنکه هرگز بداند از چه چیزی گریخته است….
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
💕 داستان کوتاه
#مهربونی_بهونه_نمیخواد...
در حال خرید بودم که صدای "پیرمرد دوره گردی" به گوشم رسید؛
_آقا این بسته نون چند؟
"فروشنده" با بی حوصلهگی گفت:
هزار و پونصد تومن!
پیرمرد با نگاهی پر از "حسرت" رو به فروشنده گفت:
""نمیشه کمتر حساب کنی؟!""
توی اون لحظات "توقع شنیدن" هر جوابی رو از فروشنده داشتم جز این که شنیدم!؛
_نه، نمیشه!!
دوره گرد پیر، "مظلومانه" با غروری که صدای شکستنش گوشمو کر کرده بود بسته ی نون رو سر جاش گذاشت و از مغازه "خارج" شد!
درونم چیزی فروریخت...
"هاج و واج" از برخورد فروشنده به دوستم چشم دوخته بودم.
از "نگاه غمگینش" فهمیدم اونم به چیزی فکر میکنه که من فکر میکنم!
یه لحظه به خودم اومدم، باید کاری میکردم.
این مبلغ "بینهایت ناچیز" بود اما برای اون پیرمرد انگار تمام دنیا بود!
به دوستم گفتم تا دور نشده "این بسته نون رو بهش برسون!"
"پولش رو حساب کردم و از مغازه خارج شدم."
پیرمرد بینوا به قدری از دیدن یه بسته نون خوشحال شده بود که "انگار همه ی دنیا توی دستاشه!"
* چه حس قشنگی بود...*
اون روز گذشت...
شب پشت چراغ قرمز یه "دختر بچه ی هفت، هشت ساله،" با یه لبخند دلنشین به سمتم اومد؛
ازم فال میخری؟
"با لبخند"" لپشو" گرفتمو گفتم چند؟
_فالی دو هزار تومن!
داخل کیفمو نگاه کردم اما دریغ از حتی یه هزار تومنی!
با ناراحتی نگاش کردمو گفتم؛ عزیزم اصلا پول خرد ندارم!
و با جوابی که ازش شنیدم "درون خودم غرق شدم..."
_اشکال نداره، یه فال "مهمون من" باشید!!
بی اختیار این جمله چند بار توی ذهنم تکرار شد؛
_یه فال مهمون من باش!!
از اینهمه "تفاوت بین آدمها" به ستوه اومدم!
صبح رو به خاطر آوردم، یه فروشنده ی بالغ و به ظاهر عاقل که صاحب یه "مغازه ی لوکس" توو بهترین نقطه ی شهر تهران بود، از هزار و پونصد تومن "ناقابل" نگذشت ...
اما؛
یه دختر بچه ی هفت، هشت ساله ی فال فروش دوست داشت یه فال مهمونش باشم و از دو هزار تومنش گذشت...
.
"همین تلنگرای کوچیک" باعث میشه ما آدما بهمون ثابت بشه که "مرام و معرفت" نه به سنه، نه به داراییه، نه به سطح سواد آدما!!👌
""معرفت یه گوهر نابه که نصیب هر کسی نمیشه ...""
◇الهی كه صاحب قلبهای بزرگ دستاشون هیچوقت خالی نباشه تا بتونن با قلب پاک و بخشندشون دنیارو گلستون کنن...◇🙏
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
✨﷽✨
✅زنی که همیشه بسم الله الرحمن الرحیم می گفت!
✍زنى که همیشه بسم الله الرحمن الرحیم می گفت در تحفةالاخوان حکایت شده است که مردى منافق زن مؤمنى داشت که در تمام امور خود به اسم بارى تعالى مدد می جست و در هر کار «بسم الله الرحمن الرحیم» می گفت و شوهرش از توسل و اعتقاد او به بسمالله بسیار خشمناک مى شد و از منع او چاره نداشت تا آنکه روزى کیسه کوچکى از زر را به آن زن داد و گفت او را نگاه بدارد!
زن کیسه را گرفت و گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم» آن را در پارچهاى پیچید وگفت: «بسم الله الرحمن الرحیم» و آن را در مکانى پنهان نمود و بسمالله گفت.فرداى آن روز شوهرش کیسه را سرقت نمود و به دریا انداخت تا آنکه او را بى اعتقاد و شرمنده کند.پس از انداختن کیسه در دریا به دکان خود نشست و در بین روز صیادى دو ماهى آورد که بفروشد.مرد منافق آن دو ماهى را خرید و به منزل خود فرستاد که آن زن غذایى از براى شب او طبخ کند.
چون زن شکم یکى از آن ماهیان را پاره نمود کیسه را در میان شکم او دید! بسم الله گفت و آن را برداشت و در مکان اوّل گذاشت.چون شب شد و شوهرش به منزل آمد زن ماهیان بریان را نزد او حاضر ساخته، تناول نمودند.آنگاه مرد گفت: کیسه زر را که نزدت به امانت گذاشتم بیاور.
آن زن برخاسته، «بسم الله الرحمن الرحیم» گفت و آن را در پیش شوهرش گذاشت.شوهرش از مشاهده کیسه بسیار تعجب نموده و سجده الهى را به جاى آورد و از جمله مؤمنان گردید
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
روزی یکی از اولیا به حضرت الیاس و حضرت خضر (علیه السلام) شکایت کرد که مردم زیاد غیبت می کنند و غیبت هم از گناهان کبیره است و هر چه آنها را نصحیت می کنم و آنها را منع از غیبت می کنم ، به حرفم اعتنایی نمی کنند و آن عمل قبیح را ترک نمی کنند . چه کنم ؟
✨🌻
حضرت الیاس (علیه السلام) فرمود : چاره این کار این است که وقتی وارد چنین مجلسی و دیدی غیبت می کنند ، بگو:
«بسم الله الرحمن الرحیم
و صلی الله علی محمد و آل محمد»
پروردگار ، ملکی را بر اهل مجلس موکل می کند که هر وقت کسی خواست غیبت کند آن ملک جلوی این عمل زشت را می گیرد و نمی گذارد غیبت شود . سپس حضرت خضر (علیه السلام) فرمود : وقتی کسی در وقت بیرون رفتن از مجلس بگوید: «بسم الله الرحمن الرحیم و صلی الله علی محمد و آل محمد» , حضرت حق ملکی را می فرستد تا نگذارد که اهل آن مجلس غیبت او را کنند.
📚 داستان های صلوات ص۵۷
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662