eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮 ‌‌‌‌‌@Dastanvpand ⚜@Dastanvpand #داستان_واقعی با عنوان ⏬ #دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮 ‌‌‌‌‌@Dastanvpand@Dastanvpand با عنوان ⏬ ⚜قسمت پنجم در مرحله اول روسری ام را جلو کشیدم و محکم تر از همیشه بستم... در مرحله بعدی شروع به پوشیدن مانتوهای بلندتری کردم مانتوهایی که به عقیده بعضی ها چیزی از کم نداشت... من اما از هر چیزی اش را دوست دارم.. نوک قله اش را...بنابراین سیاهی چادرم را بر تمام هایم کشیدم... تا برسرم بگذارد... بلاخره پس از یکسال به شهرمان بازگشتیم... در کمال ناباوری اولین نفری که دیدم بود.. اما انگار واقعا او نبود...از دیدنش جا خوردم...و به گمانم اوهم از دیدن من... شاید چون من هرگز او را با ندیده بودم ... و او هم مرا با ... در نور خاصی وجود داشت که هرگز ندیده بودم... فردای ان روز اولین روز از ماه بود... اما مثل هیچ یک از رمضان های عمرم نبود... به یکی از خواهران دینی ام به رفتیم تا انرا برای شب های رمضان و برپایی اماده کنیم... در هنگام بازگشت بازهم او را دیدم ... برای مغرب به مسجد میرفت.... ...پاک و منزه است خدایی که دعایم راشنید، و آن را مستجاب نمود...تازه فهمیدم آن نوری که درچهره اش دیدم را از خریده بود... تمام شب را بخاطر که در هر دویمان روشن نمود ستودم... روزها و شب های پر فضیلت گذشت و همین طور دو ماه از برگشتن مان به خانه... دو ماه ازشب هایی که نور ملایمی از پنجره بر من میتابید و مرا به ربم فرا میخواند...نوری که از پنجره ی روبرویی میتابید... دو ماه از صبح هایی که باصدای او برمیخواستم گذشت...دو ماه از عصرهای جمعه ای که کنار پنجره می نشستم و به صوت دلنواز سوره از پنجره ی روبرویی گوش جان میسپاردم گذشت... دیگر خبری از آن میس کال ها و پیام هایی که بوی تند میداد نبود... انگار تمام ببخشیدهایش را چشمانش قورت داده بودند... با خاص چشمانش از دلم حلالیت گرفت... را که دیدم ناخدا آگاه بعد از ان همه اتفاق درست مثل پاییز ۶سال پیش لبخندی کنج لبم نشست..‌. با ابروهای گره خورده زدم و پنجره را بستم... او اما از جلوی کنار نرفت... این را از گوشه پنجره دیدم... همانجا کنار پنجره خوابم برد... نزدیکی های اذان بود... بیدار شدم و باز هم دزدکی او را دیدم که همانجا ایستاده بود و به پنجره بسته ی اتاق من خیره شده بود... اذان را که گفتن به رفت اما..... ✍ با یک کوله پشتی و لباس هایی که هیچوقت آن اول صبحی نمی پوشید... نگران شده بودم بعد از کنار پنجره منتظر ایستادم...از برگشت... سرش را بالا آورد مرا که دید... را زیر دستان مردانه اش زنده به گورکرد...و با یک نگاه و یک و یک مرا گذاشت ... او رفت و بدرقه اش کرد ... چند دقیقه بعد'،یک پیام تا استخوانم را لرزاند... نوشته بود: ان شاء الله این آخرین باریست که مزاحمت میشم...نوشته بود: بزرگترین این دنیام بودی.... 🔮 ادامه دارد⬅️ @Dastanvpand@Dastanvpand @Dastanvpand@Dastanvpand 🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮
‍ ☀️بسم الله الرحمن الرحیم☀️ ✨ امروز دوشنبه 👈19 فروردین 1398 هجرے شمسى🗓 👈2 شعبان 1440 هجری قمرے🗓 👈8 آوریل 2019 ميلادى🗓 🍃🌸 ذکر روز دوشنبه صد مرتبه: 🌷 به رسم هرروز اولین سلام صبحگاهی به ساحت مقدس ولی عصر (عج) السلام علیک یا منجی عالم بشریت...✋ 🍃🌸 🌺دعای برکت روز: 🍀امام صادق(ع):وقتى صبح دمید بگو: (الحَمدُللهِ فالِقِ الإِصباحِ،سُبحانَ رَبِّ المَساءِ وَالصَّباحِ،اللّهُمَّ صَبِّح آلَ مُحَمَّدٍ بِبَرَکَةٍ وعافِیَةٍ، وسُرورٍ وقُرَّةِ عَینٍ.اللّهُمَّ إنَّکَ تُنَزِّلُ بِاللَّیلِ وَالنَّهارِ ما تَشاءُ، فَأَنزِل عَلَیِّ و عَلى أهلِ بَیتی مِن بَرَکَةِ السَّماواتِ وَالأَرضِ رِزقا حَلالاً طَیِّبا واسِعا تُغنینی بِهِ عَن جَمیعِ خَلقِک)َ. 📘بحار الأنوارج87/ص356 🌷طرح دوستی با امام زمان عج🌷 🌼بجای زمان به صاحب الزمان دل ببندید.. 💗 💗 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🌸💐🌸💐🌸 نیایش صبحگاهی🌸🍃 پروردگارا❣ عشق مرا بیشتر و بیشتر کن! تا قلبم را استوار نگاه دارم و روحم را خرسند. پروردگارا❣ هر جا که مرا می بری؛ نزدیک خود نگاه دار. مباد که در هیچ کاری یاد تو را فراموش کنم. مرا سنگ ریزه ای ساز در معبد عشقت که نجوا می کند: تنها تو، فقط تو، پادشاه این قلب مشتاق و آرزومند هستی! پروردگارا❣ مرا به اعماق درونم ببر تا شکوه بی پردۀ جمال تو را ببینم و نجوای روح بخش تو را بشنوم. پروردگارا❣ مرا موهبت عشقی عمیق و نیرومند عطا کن تا پردۀ جهل من فرو افتد و جمال تو را مشاهده کنم... پروردگارا دریاب مرا...! آمین🌹 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 💐🌸💐🌸💐🌸
🌟پدری بود که از تن فروشی دختر خویش روزگار را میگذراند . روزی از روزها دختر برآن شد که از خانه پدر گریزان شود . پس از گریز ، به شیخی که حاکم شهر بود پناه میبرد ، شیخ به او دلداری داده و میگوید : " نترس که من نگهبان تو هستم." شب هنگام و وقتی که او بخواب فرو رفته بود ، شیخ با بدنی لخت به بالین دختر می آید و از او درخواست میکند تا شب را با او سر کند ! دختر نگون بخت و بخت برگشته شبانگاه از دست شیخ به جنگل میگریزد . او گریه کنان و با ترس بسیار در جنگل به دنبال سرپناهی میگردد که ناگهان روشنایی از دور او را جذب میکند ، جلوتر که میرود ، کلبه ای میبیند و با دلهره در میزند . در را جوانی باز میکند و او دختر را به درون میخواند ، دختر نیز چاره جز پذیرش نمیبیند و میپذیرد . به درون که میرود پیاله گردانی میبیند و جمعی از مستان جوان را ، ترس او بیشتر میشود . پیاله گردان بلند میشود و با گرمای آتش از دختر پذیرایی میکند . دختر تمام ماجرا را برای پیاله گردان و مستان جوان بازگو میکند. پیاله گردان به دختر میگوید : "برو و در گوشه ایی از این کلبه آسوده بخواب ، ما هرگز پنداشت شومی با تو در سر نداریم." دختر میپذیرد ، ولی با خود میگوید : " پدرم تنم را به همگان فروخت و شیخ به من نظر داشت ، وای به حال سرگذشت من با این مستان جوان " ، و به خوابی عمیق فرو میرود . بامداد روز بعد وقتی دختر چشم باز میکند ، به زور رواندازها روی خود را کنار میزند و میبیند که چند جوان مست بدون روانداز سرمای استخوان سوز جنگل را تا سپیدی روز به سختی گذرانده اند . سوی دیگر را مینگرد و پیاله گردان را با پیاله ای لبریز از باده با بدنی یخ زده و خشکیده میبیند . پیاله گردان در آن سرما جان داد ، تا به پای پیمانش با دختر بماند . دختر به پیش پیکر بی جان پیاله گردان میرود ، واپسین پیاله را در دست میگیرد و چنان با فریاد سروده پایین را میخواند که گویی گوش جهان را کر میکند ! : گر که روزی ز قضا حاکم این شهر شوم سر هر کوچه دو میخانه بنا خواهم کرد خون صد شیخ فدای سر یک مست کنم تا نگویند که مستان ز خدا بی خبرند 🌛بهترین داستانهای ایتا👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
واقعا زیباست 🌟يك روز چنگيز ودرباريانش براي شكار به جنگل رفتند . هوا خيلي گرم بود وتشنگي داشت چنگيز ويارانش را از پا درمي آورد . بعد ازساعتها جستجو جويبار كوچكي ديدند چنگيز شاهين شكاريش را به زمين گذاشت و جام طلايي را در جويبار زد و خواست آب بنوشد اما شاهين به جام زد و آب بر روي زمين ريخت . براي بار دوم هم همين اتفاق افتاد چنگيز خيلي عصباني شد و فكر كرد اگر جلوي شاهين رانگيرم ، درباريان خواهندگفت: چنگيزجهانگشا نميتواند از پس يك شاهين برآيد . پس اينبار با شمشير به شاهين ضربه اي زد . پس از مرگ شاهين ، چنگيز مسير آب را دنبال كرد و ديد كه ماري بسيار سمي در آب مرده و آب مسموم است . او از كشتن شاهين بسيار متاثر گشت مجسمه ای طلايی از شاهين ساخت . بر يكی از بالهايش نوشتند : يك دوست هميشه دوست شماست حتی اگر كارهايش شما را برنجاند . روی بال ديگرش نوشتند : هرعملی كه از روی خشم باشد محكوم به شكست است... ﺧﺪﺍﯾﺎ ﮐﻤﮏ ﮐﻦ ... ﺩﯾﺮﺗﺮ ﺑﺮﻧﺠﯿﻢ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺑﺒﺨﺸﯿﻢ ﮐﻤﺘﺮ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻓﺮﺻﺖ ﺑﺪﻫﯿﻢ ... 🌛بهترین داستانهای ایتا👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان نصوح👇 ﺗُﻮﺑُﻮﺍ ﺍﻟﻰ ﺍﻟﻠﻪ ﺗَﻮﺑَﺔ ﻧَﺼُﻮﺣﺎً » ﺑﻪ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﺍﻟﻬﻰ ﺗﻮﺑﻪ ﻧﺼﻮﺡ ﻛﻨﻴﺪ حکایات معنوی http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 👇👇
داستان نصوح 🌹🌹🌹🌹 ﻣﻮﻟﻮﯼ ﺩﺭ ﻣﺜﻨﻮﯼ ﻣﻌﻨﻮﯼ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﯽ ﻧﻘﻞ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ : ﻧﺼﻮﺡ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﻫﯿﺌﺖ ﻭ ﻗﯿﺎﻓﻪﯼ ﺯﻧﺎﻧﻪ . ﺍﻭ ﺩﺭ ﺣﻤﺎﻡﻫﺎﯼ ﺯﻧﺎﻥ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺨﺼﻮﺹ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺎﻩ ﺭﺍ ﺩﻻﮐﯽ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﮐﺴﯽ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺟﻨﺴﯿﺖ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﺍﻭ ﭘﯽ ﻧﺒﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﺍﻭ ﺳﺎﻟﯿﺎﻥ ﻣﺘﻤﺎﺩﯼ ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﻫﻢ ﺍﻣﺮﺍﺭ ﻣﻌﺎﺵ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﻫﻢ ﺍﺭﺿﺎﯼ ﺷﻬﻮﺕ . ﮔﺮﭼﻪ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺣﮑﻢ ﻭﺟﺪﺍﻥ ﺗﻮﺑﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﺍﺧﮕﺮ ﺷﻬﻮﺕ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﺎﻡ ﺧﻮﺩ ﺍﻧﺪﺭ ﻣﯽﺳﺎﺧﺖ . ﺭﻭﺯﯼ ﻧﺼﻮﺡ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻓﻌﻞ ﻗﺒﯿﺢ ﻧﺰﺩ ﻋﺎﺭﻓﯽ ﺭﺑﺎﻧﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ ﻣﺮﺍ ﻧﯿﺰ ﺩﻋﺎ ﮐﻦ . ﺁﻥ ﻋﺎﺭﻑ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻭﺷﻦﺑﯿﻦ ﺑﻮﺩ، ﺑﯽﺁﻧﮑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪﯼ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﭙﺮﺳﺪ ﺑﻔﺮﺍﺳﺖ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﮐﻪ ﻣﺸﮑﻞ ﺍﻭ ﭼﯿﺴﺖ . ﺑﻪ ﻋﺒﺎﺭﺕ ﺩﯾﮕﺮ ﺿﻤﯿﺮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﺭﻭﯾﺶ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩ ☘. ﻓﻘﻂ ﺗﺒﺴﻤﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺇﻥ ﺷﺎﺍﻟﻠﻪ ﺗﻮﺑﻪ ﻧﺼﯿﺒﺖ ﻣﯽﺷﻮﺩ .☘ ﺩﻋﺎﯼ ﺁﻥ ﻋﺎﺭﻑ ﺑﻪ ﺍﺟﺎﺑﺖ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﺍﺳﺒﺎﺏ ﺗﻮﺑﻪﯼ ﻧﺼﻮﺡ ﺑﺪﯾﻦ ﺻﻮﺭﺕ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﺷﺪ : 🌹ﺭﻭﺯﯼ ﻧﺼﻮﺡ ﻃﺒﻖ ﺭﻭﺍﻝ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﺩﺭ ﺣﻤﺎﻡ ﺯﻧﺎﻧﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻗﯿﻞ ﻭ ﻗﺎﻟﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﯿﺎﻥ ﺯﻧﯽ ﺟﺎﺭ ﺯﺩ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺮﻭﺍﺭﯾﺪﻫﺎﯼ ﮔﻮﺷﻮﺍﺭﻩﯼ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺎﻩ ﮔﻢ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ . ﺩﺭ ﺣﻤﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﺒﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﻧﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﮐﺴﯽ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﻮﺩ ﺗﺎ ﺟﺎﻣﻪ ﻭ ﺑﻘﭽﻪﯼ ﺣﺎﺿﺮﺍﻥ ﻭﺍﺭﺳﯽ ﺷﻮﺩ . ﺑﻘﭽﻪﻫﺎ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﻭﻟﻮ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺟﺎﻣﻪﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺪﻗﺖ ﮔﺸﺘﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﻪ ﻣﺮﻭﺍﺭﯾﺪ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﺸﺪ . ﻧﺎﭼﺎﺭ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻫﻤﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺎﻣﻼً ﺑﺮﻫﻨﻪ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﻣﻮﺭﺩ ﺑﺎﺯﺩﯾﺪ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﯿﺮﻧﺪ . ﻧﺼﻮﺡ ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺑﮑﻠﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎﺧﺖ ﻭ ﺍﻓﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﺧﻠﻮﺕ ﺣﻤﺎﻡ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﺪﻧﺶ ﻣﺜﻞ ﺑﯿﺪ ﻣﯽﻟﺮﺯﯾﺪ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺩﻟﯽ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﻃﻠﺒﯿﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍ ﮔﺮﭼﻪ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺗﻮﺑﻪﺍﻡ ﺑﺸﮑﺴﺘﻢ، ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻘﺎﻡ ﺳﺘﺎﺭﯾﺘﺖ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﻧﯿﺰ ﻓﻌﻞ ﻗﺒﯿﺤﻢ ﺑﭙﻮﺷﺎﻥ ﺗﺎ ﺯﯾﻦ ﭘﺲ ﮔﺮﺩ ﻫﯿﭻ ﮔﻨﺎﻫﯽ ﻧﮕﺮﺩﻡ . ﻧﺼﻮﺡ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻧﯿﺰ ﺑﺎ ﺍﻭ ﻫﻤﻨﻮﺍ ﺷﺪﻧﺪ . ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺍﺛﻨﺎ ﻧﻮﺑﺖ ﻭﺍﺭﺳﯽ ﻧﺼﻮﺡ ﺭﺳﯿﺪ . ﺯﻧﯽ ﻧﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ . ﺍﻣﺎ ﻫﻤﯿﻨﮑﻪ ﺍﻭ ﻧﺎﻡ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺷﻨﯿﺪ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ، ﺑﻨﺪ ﺩﻟﺶ ﭘﺎﺭﻩ ﺷﺪ ﻭ🌹 ﺑﺮ ﮐﻒ ﺣﻤﺎﻡ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻮﺵ ﺭﻓﺖ . 🌹 ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺯﻧﯽ ﺟﺎﺭ ﺯﺩ ﮐﻪ ﻣﮋﺩﻩ ﻣﮋﺩﻩ ﻣﺮﻭﺍﺭﯾﺪ ﭘﯿﺪﺍ ﺷﺪ . ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺩﺭ ﺣﻤﺎﻡ ﻭﻟﻮﻟﻪﺍﯼ ﺍﻓﺘﺎﺩ . ﺯﻧﺎﻥ ﺩﺳﺘﮏﺯﻧﺎﻥ ﺷﺎﺩﻣﺎﻧﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﯾﺎﻓﺘﻪﺷﺪﻥ ﻣﺮﻭﺍﺭﯾﺪ ﺍﻋﻼﻡ ﮐﺮﺩﻧﺪ . ﻭ ﻧﺼﻮﺡ ﻧﯿﺰ ﺩﺭ ﻓﻀﺎﯾﯽ ﺁﮐﻨﺪﻩ ﺍﺯ ﺷﺎﺩﻣﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻫﻮﺵ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺧﻄﺮ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﮔﻮﺷﺶ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ . ﺯﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺪﻭ ﻇﻨﯿﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻧﺰﺩﺵ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﻋﺬﺭﻫﺎ ﺧﻮﺍﺳﺘﻨﺪ . ﺍﻭ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻭﺍﻗﻌﻪ ﻋﯿﺎﻧﺎً ﻟﻄﻒ ﻭ ﻋﻨﺎﯾﺖ ﺭﺑﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩ . ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺗﻮﺑﻪﺍﺵ ﺛﺎﺑﺖﻗﺪﻡ ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﻓﻮﺭﺍً ﺍﺯ ﺁﻥ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﺎﺭﻩ ﮔﺮﻓﺖ . ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﻏﯿﺒﺖ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺣﻤﺎﻡ ﺳﭙﺮﯼ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺎﻩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺩﺭ ﺣﻤﺎﻡ ﺯﻧﺎﻧﻪ ﺩﻋﻮﺕ ﮐﺮﺩ، ﻭﻟﯽ ﻧﺼﻮﺡ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﻋﻠﯿﻞ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻗﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺩﻻﮐﯽ ﻭ ﻣﺸﺖ ﻭ ﻣﺎﻝ ﻧﯿﺴﺘﻢ، ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﻧﺮﻓﺖ . ( ﻣﺜﻨﻮﯼ ﻣﻌﻨﻮﯼ، ﺩﻓﺘﺮ ﭘﻨﺠﻢ، ﺑﯿﺖ ۲۲۲۸ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ☘☘☘☘☘ 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 مسئولین یک مؤسسه خیریه، بعد از تحقیق در مورد ثروتمندان شهر متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا به این زمان حتی یک پاپاسی هم به خیریه ای کمک نکرده است. پس یکی از بهترین افرادشان را برای دریافت کمک نزد او فرستادند. کارمند خیریه پس از معرفی خود و موسسه خیره اشان گفت: آقای وکیل، ما در مورد شما تحقیق کردیم و باخبر شدیم که از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه شهر نکرده‌اید. آیا نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟ وکیل بلافاصله جواب داد: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی داد؟ زود قضاوت کردید! کارمند خیریه با شرمندگی گفت: نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم. وکیل گفت: آیا در تحقیقاتی که در مورد من انجام دادید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند در حالیکه زن و چهار بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟ زود قضاوت کردید! کارمند خیریه باز هم گفت: شرمنده ام، نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی! صمیمانه آرزو می کنم این مشکل حل شود! وکیل ادامه داد: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قراردارد؟ زود قضاوت کردید! کارمند خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید نمی‌دانستم اینهمه گرفتاری و مشکلات دارید… وکیل گفت: خب، حالا وقتی من به اینها که نزدیک ترین افراد خانواده ام هستند، هیچ کمکی نکرده‌ام، چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟ باز هم زود قضاوت کردید!😁 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸💕🌸💕🌸💕🌸 ‍ 💕🌸گفتم ز پا افتاده ام 💕🌸گفتی بلندت میڪنم 🌸 💕🌸گفتم نظر بر من نما 💕🌸گفتی نگاهت می ڪنم 🌸 💕🌸گفتم بهشتم می برے؟ 💕🌸گفتی ضمانت می ڪنم 🌸 💕🌸گفتم که ادعونے بگم 💕🌸گفتے اجابت می ڪنم 🌸 💕🌸گفتم ڪه من شرمنده ام 💕🌸گفتے که پاڪت مے ڪنم 🌸 💕🌸گفتم ڪه یارم مے شوے 💕🌸گفتے رفاقت میڪنم 🌸 💕🌸گفتم ندارم توشه اے 💕🌸گفتے عطایت میڪنم 🌸 💕🌸گفتم دردمندم خدا 💕🌸گفتے مداوایت ڪنم 🌸 💕🌸گفتم پناهے نے مرا 💕🌸گفتے پناهت مے دهم 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📒 (خودفروشی) پسر جوانی ،با وسوسه یکی از دوستانش به محلی رفتند که زنان فاحشه در آنجا خود فروشی می کردند. او روی یک صندلی در حیاط آنجا نشست . در آنجا پیرمرد ژولیده ای و فروتنی بود که حیاط و صندلی ها را نظافت می کرد. پیرمرد در حین کارکردن ، نگاه عمیقی به پسرک انداخت و سپس پیش او رفت و پرسید : پسرم ، چند سالت است گفت : بیست سالم است . پرسید : برای اولین بار است که اینجا می آیی گفت : بله پیرمرد آه پر دردی از ته دل کشید و گفت : می دانم برای چه کاری اینجا آمده ای ؛ به من هم مربوط نیست ، ولی پسرم ، آن تابلو را بخوان. پسرک به طرف تابلویی رفت که در یک قاب چوبی کهنه به دیوار آویخته شده بود . سپس با صدای لرزان شروع به خواندن شعر تابلو کرد: گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی صبر کن تا پیدا شود گوهر شناس قابلی آب پاشیده بر زمین شوره زار بی حاصل است صبر کن تا پیدا شود زمین باربری قطرات اشک بر گونه های چروکیده پیرمرد می غلتید ... اشک هایش را پاک کرد و بغضش را فرو برد و گفت : پسرم ، روزگاری من هم به سن تو بودم و به اینجا آمدم ، چون کسی را نداشتم که به من بگوید: « لذت های آنی ، غم های آتی در بر دارند کسی نبود که در گوشم بگوید : ترک شهوت ها و لذت ها سخاست هر که درشهوت فرو شد بر نخاست کسی را نداشتم تا به من بفهماند : به دنبال غرایز جنسی رفتن ، مانند لیسیدن عسل بر روی لبه شمشیر است ؛ عسل شیرین است ، اما زبان به دو نیم خواهد شد . کسی به من نگفت : اگر لذتِ ترک لذت بدانی دگر لذت نفس را لذت ندانی و هیچ کس اینها را به من نگفت و حالا که : جوانی صرف نادانی شد و پیریُ پشیمانی دریغا ،روز پیری آمی هوشیار می گردد پیرمرد این را گفت و دست بر پیشانی گذاشت و شروع به گریستن کرد. چیزی در درون پسر فرو ریخت ... حال عجیبی داشت ، شتابان از آنجا بیرون آمد در حالی که شعر پیرمرد را زیر لب زمزمه می کرد: « گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی ...» و دیگر هرگز به آن مکان نرفت. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮 ‌‌‌‌‌@Dastanvpand@Dastanvpand با عنوان ⏬ ⚜قسمت ششم متاسفم که قصه مون آخرش نرسیدن بود... برایم دعا کن گرد و:غبار را کند... من یقین دارم مظلومیت چشمانت نزد میکند... اولین و اخرین قرارمون در کنار الله باذن الله... نفس هایم داشت مرا خفه میکرد... شوکه شده بودم ... هایم داشت مرا میخورد... یعنی این اخرین باری بود که دیدمش؟... بر سرم فرو ریخت... خدایم پاک و منزهی و تمام ستایش ها از آن توست ... او را در حالیکه از فرط نوشیدن تصادف کرد... از حتمی نجات دادی... نمودی و پایبند ساختی... و حالا هم می اید تاجانش را به تو بفروشد... رفت تا را دودستی بر'صورت کثیف کافرانی بکوبد که به صاحت ناموس خواهران مسلمانش تعرض کرده بودند... من رفت تا از دفاع کند... اوتمام هایمان را در کوله پشتی اش ریخت و رفت تا از دختران دفاع کند... رفت تا اینکه نگوید خواب است ... 😭رفت تا ثابت کند نوه بودن میخواهد... یک ماه از ان شب گذشت و من هنوز میان کوچه پس کوچه های ان شب قدم میزدم... میکردم... میکشیدم... از جان میکردم...و هایم را در چشمانم میکردم... دوباره به اصرار مرکرر من از ان خانه... از ان ...از آن ...ا ز آن رفتیم... اینبار دورتر... و'حالا در این اتاقم نه دارد و نه حتی روزنه ای... 😔بعداز او دیگر نکرد هیچ پرده ای را کنار بزند... با من به جلوی هیچ پنجره ای نیامد... به منظره پشت هیچ ای خیره نشد... و از آن پس میان مردمان این شهر شد...که این از ... ممنون ازچشمای مهربونتون لطفا برای کل مخصوصا کنید اجرتون با خدای رحمٰن.... 🔮 پایان @Dastanvpand@Dastanvpand @Dastanvpand@Dastanvpand 🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
.#پارت چهل و دو 🌹🌹 #جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹 حسی که نگاه اشک بار سام به من می داد مرا به نابودی می کشاند.
چهل و سه عشق و غیرت 🌹🌹🌹 مادر دست به زانو زد و روی صندل نشست، نگاهش سمت من بود و با تلفن صحبتش را ادامه: ـ خاک برسر من. بدنش را بی تاب تکان می داد و با کف دست به پایش می کوبید: ـ خدایا این بچه ها چرا اینجور شدن؟ آقا بزرگ چطوره؟ دلم لرزید، و به دیوار تکیه دادم.دلشوره ی عجیبی مرا فرا گرفته بود. طوفانی سخت در راه بود. حس گردم گوش هایم سنگین شده، فقط صدای تپش های قلبم را می شنیدم. یک آن مادر را روبرویم دیدم، مکالمه اش تمام شده بود. به بازویم زد و با صورتی برافروخته تقریبا جیغ زد: ـ چی به رامین گفتی؟ گیج نگاهش کردم و سرم را تکان دادم: ـ چ...چیزی نگفتم. بیشتر فریاد زد: خدا ازت نگذره که برادرت به خاطر تو با بزرگترش بحث کرده. آب گلویم را قورت دادم: ـ مامان من چکار کردم؟ چه خبره آخه. با عصبانیت به آشپز خانه رفت و بعد از نوشیدن کمی آب به اپن نزدیک شد و ایستاد. جلو تر رفتم می دانستم رامین کار خودش را کرده ولی باید از موقعیت با خبر می شدم؛ مِن من کنان گفتم: ـ ما...مامان بگو چی شده؟ نمی دونم از چی حرف می زنی؟! ـ نمی دونی؟ بگو ببینم دیشب چی به رامین گفتی که اول صبحی رفته خونه ی آقا بزرگ؟ ـ من چیزی نگفتم. ـ تو دیگه خیلی پرو شدی بابات اینقدر عصبانیه که داره میاد خونه. به زمین پا کوبیدم و کلافه گفتم:» ـ به من چه مگه من حرفی زدم؟ مادر شروع به غر زدن کرد و من نگران فقط نگاهش می کردم، ده دقیقه گذشت که در باز شد. پدر و رامین وارد شدن. هول شده سلام دادم. ـ س...سلام پدر نگاه تیزش را نثارم کردم. ـ چه سلامی؟ جلو آمد و انگش اشاره اش را تکان داد. ـ گوش کن راز، بالا بری پایین بیای تو با این پسره ازدواج می کنی. به سمت رامین چرخید و دست به کمر تند تند نفس می زد: ـ تو خجالت نکشیدی رفتی با آقا بزرگ صحبت کردی؟ رامین با اخم جواب داد: ـ بابا جان من که بی احترامی نکردم، فقط گفتم راز و مجبور نکنید. بابا دستانش را در هوا تکان داد: ـ د تو بیجا کردی بخوای رو حرف آقا بزرگ حرف بزنی. رامین عصبانی غرید. ـ من برادرشم نمی ذارم به زور بدنش کسی. مادر جلو آمد و رخ له رخ رامین شد: ـ تو غلط کردی. رامین چرخی زد و به من بیچاره در حال لرزیدن و اشک ریختن اشاره کرد: ـ ببینیدش؟ این چند هفته چه فشاری رئ تحمل کرده. آقا جان نمی خواد مگه زوره؟ بابا هم جلو رفت و نعره کشید: ـ بله زوره حرف حسابت چیه؟ به دیوار اپن تکیه دادم، رامین جواب داد: ـ زور نیست، اگه بخواید ادامه بدید برش می دارم می رم. بابا فاصله اش رو با رامین کم کرد، صورت برادرم به خاطر من سیلی بابا را چشید. دستم را جلوی دهانم گذاشتمو هق هق کردم. رامین بدون اینکه دست جای سیلی پدر بگذارد با صورتی سرخ در حالی که قفسه ی سینه اش بی وقفه بالا و پایین می شد گفت: ـ میبرمش. بابا جواب داد: ـ بی جا می کنی، فرضا بردیش با کدام دارای و کدام کار؟ رامین نگاهی به من انداخت: ـ دندم نرم نوکرش هم هستم ولی نمی ذارم به زور زن کسی بشه، جمع کنید این رسم مسخره رو. پدر محکم پیشانیش را گرفت و خودش را به اولین مبل رساند و نشست.مادر نگاهی به پدر انداخت سپس نگاه تند و تیزش را به من و رامین کشاند و انگشت اشاره اشرا تحدید وار تکان داد: ـ وایی به حالتون بلایی سر پدرتون یا آقا بزرگ بیاد. برید گم شید هر تونون. اون از آقا بزرگ اینم باباتون. همانجا سر خورده، به زمین نشستم. تا به حال بحث یا جدلی بین خانواده امان نبود. ولی اکنون من قصد رهایی دارم و بقیه قصد اسارت مرا، شاید جانم را هدف گرفته باشند. دلم نمی خواست رامین که زبان زد فامیل بود به خاطر من این چنین خار شود. تنها به علت حمایت از خواهرش. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
چهل و سه🌹🌹 عشق و غیرت🌹🌹🌹 لب هایم می لرزید به سمت رامین رفتم و بازویش را گرفتم: در حالی که اشک می ریختم گفت: ـ داداش... نگاهش را سمتم کشاند و روبه مادر گفتم: ـ به ولا ما تغییر نکریم، چطور دلتون میاد راز رو به خاطر دیگران به فنا بکشید. ـ پدر دستی به مو هایش کشید و با عصبانیت در حالی که آب دهانش به بیرون پرت شد، غرید. ـ تمامش کنید، انتظار دارید تو روی پدرم که حرفش تو فامیل دوتا نمیشه وایستم؟ نه از این خبرا نیست، راز هم باید اطاعت امر کنه. ماندن برایم در آن فضای خفقان آور سخت و طاقت فرسا شده بود. به سمت اتاقم دویدم. صدای رامین رامین را شنیدم که همچنان از من دفاع می کرد: ـ بابا جان زمان زورگویی گذشته راز درست می گیه یکی دیگه از دخترهای فامیل رو معرفی کنه چی میشه؟ پدر با همان لحن تند و صدای بلندش جواب داد: ـ خوب تو گوشتون فرو کنید. حرف حرف آقا بزرگه مگه مردم مسخره ی ما هستند؛ اونا راز رو دیدن و پسندیدن. رامین چنان غرید که مجبور شدم گوش هایم را بگیرم. پشت در تکیه داده و نشستم: ـ چه پسندیدنی؟ نه اونا مسخره نیستند ما مسخره ایم که هنوز شازده از راه نرسیده زندگیمون خراب شده، اصلا این آقا کجاس؟ شاید کور و کچل باشه، شاید معتاد باشه، شاید بیمار روانی باشه چرا بدون برسی و تحقیق می خوای درختر دسته گلت رو بدی بره؟اضافیه؟؟ بلند تر و با شتاب بیشتر گفتم: ـ اضافیه؟ پدر جواب داد: ـ خفه شو رامین. گویا رامین داغ کرده بود و ادامه داد. ـ اگه اضافیه می برمش و میرم جایی که سایه اشم نبینید. مادر تقریبا جیغ زد: ـ تو غلط می کنی اون بزرگ تر داره. فعلا پسره خارجه نمی تونه بیاد. رامین جواب داد: ـ هر گوری هست به درک، کدوم بزرگتر؟ بزرگتری که فکر نمی کنه فردا دخترش به باده فنا می ره؟ به خاطر چی؟ به خاطر یه اجبار، به خاطر اینکه حرف حرف آقا بزرگه؟ به حد جنون رسیده بودم، برخواستم و بیرون رفتم کنار اتاقم ایستاده جیغ زدم و به سرو صورتم زدم، حرکاتم بی ارادی و دست خودم نبود. ـ بسته بسته، دیونه شدم. رامین نمی خواد بیش از این از من دفاع کنی. روبه پدر و مادر گفتم: ـ مجلس عروسی تون رو به عزا تبدیل می کنم هرچند برلاتون مهم نیستم، ولی دلم خنک میشه شما آقا بزرگ به هدفتون نمی رسید. پدر سمتم پا تند کرد و دستش را به قصد زدن بلند کرد: غرید: ـ تو غلط می کنی. رامین دستش را توی هوا گرفت: ـ نکن بابا کم با روحش آسبی می رسونی، می خوای بدنشم آزار بدید؟ داد و بی داد های ما تمامی نداشت؛ هر لحظه حالم بدتر می شد. گویا پدر و مادر کمر به قتل من بیچاره بسته بودند. به اتاقم رفتم و زانو به بغل گرفتم. موبایلم را بی صدا کرده بودم نور مانیتورش مرا متوجه کرد. بلند شدم و از روی میز بر داشتمش. بادیدن شماره ی سام تبسمی بی رمق زدم و جواب دادم: ـ الو سام؟ ـ سلام راز خوبی؟ صدایم را صاف کردم که متوجه گریه ام نشود. ـ خوبم تو خوبی؟ ـ صدای نفس محکمی که زد به گوشم رسید: ـ بد نیستم، کمی سکوت کرد و ادامه داد: ـ راستی چه خبر رامین کاری نکرد؟ سرم را به طرفین تکان دادم و به سمت تخت رفته لبه اش نشستم، با صدای ضعیفی جواب دادم: ـ امروز صبح رفته با آقا بزرگ حرف زده. صدایش خوشحال به نظر رسید: ـ واقعا؟ خب چی شد. با بغض گفتم: ـ خوشحال نباش، نمی دونم چی گفته که خونه تا همین چند دقیقه پیش میدان جنگ بود. صدایش اینبار نشان از نگرانی بود: ـ ای وای مگه چی شده؟ تو رو که نزدن؟ لبخنی با لبهای بسته زدم: ـ نه رامین اجازه نداد بابا منو بزنه، ولی بابا و مامان بد جور می خوان من و نابود کنند. می دونم تلاش رامین هم بی فایده اس! ـ صدایش گویا از ته چاه بلند می شد، نا امیدی به خوبی از صدایش مشخص بود: ـ یعنی چی؟ یعنی رامین هم نتونست کاری برای ما پیش ببره؟ ـ آه...نمی دونم. دیگه بریدم سام. هر دو سکوت کردیم گویا نیاز مند شنیدن نس های آرام و پر درد هم بودیم. بلاخره سکوت را شکست: ـ راز من باید قطع کنم. مراقب خودت باش. راستی چند روز دیگه پایان نامه رو باید ارائه بدم. منتظرتم. ـ باشه برو موفق باشی، سعی کن رو پایان نامه تمرکز کنی. ـ باشه عزیزم فعلا خدا حافظ. ـ خداحافظ. تماس قطع شد . بی حال روی تخت افتادم و سعی کردم بخوابم ولی خواب از چشمان سوزانم فراری بود. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
چهل و چهار 🌹🌹🌹 عشق و غیرت 🌹🌹🌹 نهار را نخوردم و تا شب در اتاقم ماندم. دلم نمی خواست چشم در چشم پدر یا مادر شوم. حال مساعدی نداشتم، حس کردم باید برای جدایی از یار شیرینم، جان جانام آماده شوم، همچون عروسکی بی جان شده بود. گوشهی تختم کز کرده بودم که رامین در نزده وارد شد. بی رمق نگاهم را سمتش کشاندم، داخل شد و در را بست لحظه ای خیره به من تکیه به دیوار کنار در داد، سپس به سمتم قدم برداشت و آهی کشید، روی صندلی جلوی تختم نشست: ـ راز چرا غذا نمی خوری؟ اینجور از پا می افتی. زانوهایم را بیشتر بغل کردم، با بغض گفتم: ـ میل ندارم، کلا اشتها ندارم. سرش را به طرفین تکان داد دست باند پیچی شده اش را روی میز گذاشت و گفت: ـ راز این همه نگرانی برات ضرر داره عزیز دلم، اگر بخوای سر حرفم هستم می برمت از اینجا. اشک آرام از روی گونه ام غلطید با پشت دست شکم را پس زدم، این بخت نا فرجام من بود و من باید به تنهایی می سوختم؛ پس درست نبود رامین هم به پایم بسوزد. دلم نمی خواست غرور و ابهت برادرم بشکند با صدای گرفته جواب دادم: ـ نه داداش نمی خوام جایی برم. توام دیگه برای ما کاری نکن اگر قانع شدن که بهتر اگر نشدند اون وقت فکری می کنم فعلا که از خواستگارم خبری نیست شاید خبر مرگش رو آوردند. چهره ی نگرانش گشاده شد،سرش را به عقب برد و قهقه زد. ـ ای جان دلم آبجی گلم منتظر خبر مرگشی پس. شانه ای بالا انداختم و بی تفاوت گفتم: ـ چرا نباشم اون داره زندگیم و خوشبختی مو می گیره. دست از زانوهایم بر داشتم و روی زانو نشسته ادامه دادم: ـ موندم این مرد بخار نداره اعتراضی چیزی بکنه؟ رامین به فکر فرو رفت و گفت: ـ شاید هم خبر نداره بابا بزرگ ها چه اشی براش پختند والا هر مردی که خارج بره و اون همه زر و برق رو ببینه تن به ازدواج اجباری نمیده. روی زانو به او نزدیک شدم، نوری دیگر از امید سر راهم آشار شد. با هیجان گفتم: ـ داداش میشه برگرده و بگه نمی خوام؟ لب هایش را به دهان برد و خیره به من گفت: ـ امکانش هست. کمی آسوده شدم و با لبخند نفس عمیقی کشیدم. ـ آره باید امید وار باشم. لبخندم به خنده تبدیل شد، رامین هم خندید. حس کردم کمی سبک شدم.تصمیم گرفتم تا زمانی که خبری از خواستگار نشد کمی آرام باشم.امیدم به مخالفت او بود، هرچی نباشد او مرد بود و می توانست مقاومت کند. مکالمه ام با سام کمتر شد، روز ارائه ی پایان نامه اش همراه رامین به دانشگاه رفتیم، سر راهمان دسته گل و چند کیلو شیرینی برای پذیرایی از مهمان ها گرفیتم. می دانستم که خودش برای پذیرایی تدارک دیده است ولی رامین قبول نکرد. وارد سالن که شدیم. کنار پدر، مادر و خواهرانش که آمده بودند ایستاده و مشغول صحبت بود. همراه رامین جلو رفتیم سر به زیر سلام دادم: ـ سلام. مادرش که پشتش به ما بود به سمتم برگشت و با روی گشاده جواب داد: ـ سلام به روی ماهت خوش آمدی دخترم. ـ لبخندی زدم: ـ ممنونم. به سمت خواهرانش رفتم و روبوسی و احوال پرسی کردم. رامین هم با پدر سام و سام دست داد و رو بوسی کرد. همه ردیف اول صندلی ها نشستیم. سام قبل از اینکه شرو ع کند با لبخند به من نگاه کرد. ـ بسم الله الرحمن رحیم. فقط این کلمه را از واضح شنیدم، بعد از آن فقط خیره به او بودم. گویا قصد داشتم چهره اش را در دل و جانم هک کنم... امید نداشتم که در آینده کنارش باشم. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
چهل و پنج🌹🌹🌹 عشق و غیرت🌹🌹🌹 در دل گریان بودم، نکند این خیال های من به واقعیت تبدیل شود! لحظه ای خود دلشکسته ام را یافتم که همه ایستاده سام را تشویق می کردند. حتی استاد راهنما؛ من که چیزی نفهمیدم، حتما عالی بود که مورد تشویق همه قرار گرفت. رامین دست روی شانه ام گذاشت و خم شد: ـ راز بلند شو زسته. تازه متوجه شدم که تنها کسی که نشسته بود من بودم.بلند شدم، در حالی که حاله ای از اشک جلوی دیدم را تار کرده بود و سعی داشتم ریختنش را کنترل کنم لبخند زده خیره به اویی شدم که جان و دلم را ربوده بود. جلو آمد و با پدر، مادر و خواهرانش رو بوسی کرد. رامین هم اور به آغوش کشید و با دست سالمش به پشتش زد گفت: ـ آفرین عالی بود. ـ ممنونم رامین جان خیلی خوشحالم کردی که آمدید. از هم جدا شدند، روبرویم ایستاد و لبخندی زد و گفت: ـ اون دسته گل دستت احتمالا برای من نیست؟ بغشم را قورت دادم و دسته گل را به سمتش گرفتم: ـ آه بله ببخشید حواسم نبود بفرمایید. همه دورمان حلقه زده بودند، دلم می خواست دنیا متوفق شود، من و سام تنها ی تنها در این لحظه یک دل سیر بی دقدقه هم دیگر را نگاه می کردیدم. بلکه دل؛ دلتنگمون کمی آرام گیرد ولی افسوس... از سالن بیرون رفیتم. پدر سام ایستاد و گفت: ـ به مناسبت این موفقیت باید جشن بگیریم. آقا رامین شما و راز خانوم هم بیاید خوشحال میشیم. دلم می خواست رامین موافقت کند، خواهر کوچک سام دست زد و باخوشحالی گفت: ـ من عاشق جشنم. پدرش خندید و گفت: ـ عزیزم منظور نهار بود نه بزن بکوب اینجا که شهر ما نیست و مکان مناسب نداریم. رامین نگاهی به من انداخت؛ نفسش را بیرون داد: ـ بله حتما، همراهتون میام. پدرش که خوشحالی از چهره اش نمایان بود گفت: ـ پس بریم بهترین رستوارن. سام با خنده گفت: ـ بابا برات گرون تمام میشه ها. مادر به جای پدرش جواب داد. ـ اشکال نداره عزیزم موفقیت تو برای ما خیلی با ارزشه. یه جورایی این جشن گودبای پاری توام هست بلاخره باید برگردی شهر خودمون. به یک باره ته دلم خالی شد. وای بر من و دل بیچاره ام، فکر اینجارو نکرده بودم. لب هایم را به هم فشردم و پشت به جمع به راه افتادم، لعنتی عجب روزگار تلخی را تجربه می کردم. صدای سام را شنیدم: ـ مامان من به این زودی بر نمی گردم کمی کار دارم. رامین این روزها جه خوب حال مرا درک می کرد! با قدم های بلند به رسید و هم قدمم شد. ـ راز حالت خوبه؟ لبخندی زدم و به چشمان زیبای برادرم نگاه کردم: ـ خوبم داداش. با نزدیک شدن بقیه حرفی دیگر نزدیم. به بهترین رستوران رفتیم. پدر سام چندیدن نوع غذا و دسر های جور واجور سفارش داد. اولین بارم بود که با سام رستوران می رفتم و اشتها نداشتم. عاشق دسر های رنگا وارنگ بودم. ولی در اون لحظات چیزی از گلویم پایین نمی رفت. غم دوری از سام جز خنجری بر قلب خسته و عاشقم نبود. با غذایم بازی می کردم. خانواده ای سام بسیار خوش مشرب و دوست داشتنی بودند. سام تمام حواسش به من بود و مدام از خوراکی های مختلف تعارف می کرد. به سختی خودم را کنترل می کردم که اشکم جاری نشود. اون روز را در خاطرم هک کردم. بعد از خداحافظی از سام و خانواده اش همراه رامین برای باز کردن بخیه های دستش به بیمارستان رفتیم. بعداز باز شدن دستش به آرامی چند بار مشتش را بازو بسته کرد، خندید: ـ آخیش راحت شدم داشتم خفه می شدم. خندیدم: ـ مگه به گردنت بود؟ ـ نه جانم ولی واقعا اسیرم کرده بود. شاد و سر زنده خندید و دستش را به پشتم گذاشت: ـ خب بریم خونه دیگه. سوار ماشینش شدیم. همانطور که رانندگی می کرد گفت: ـ وای وای حاجی بد جور از دستم شکاره. نگاهش کردم: ـ چرا؟ ـ خب معلومه این مدت که به قول خودش پرو شدم و رخ در رخش میشم. چندروز هم که درست و حسابی نمی رم نمایشگاه. خیره به جلو آهی کشیدم: ـ داداش من و ببخش همش مقصر منم. خندید و دستی بر سرم کشید: ـ نه چه ربطی به تو داره؟ ـ خب اگر من مخالف حرف آقا جون نبودم و مثل بقیه حرف گوش کن بودم اینجور تورم بد نمی کردم. با همان لبخند روی لبش گوشه چشمی به من انداخت: ـ این حرف و نزن راز اگر مخالفت نمی کردی در عقلت شک می کردم. اخمی کردم و سرم رو به سمتش چرخاندم: ـ چطور؟ ـ خب عزیز من کدوم آدام عاقلی اونم توی این زمانه تن به ازدواج اجباری میده؟ مگه ما خودمون عقل و شعور نداریم؟ کاری به حسام ندارم که دلیل جواب رد تو شد؛ غیر از این اگر حسام نبود مخالفت نمی کردی؟ کمی فکر کردم، به درستی حق با رامین بود در آن شرایط هم مخالفت می کردم، جواب دادم: ـ اون موقه هم مخالفت می کردم مگه میشه ندیده و نشناخته و بدون علاقه با کسی ازدواج کرد.؟ شاید اگر در حد پیشنهاد بود، نه اجبار اجازه می دادم برای معرفی و آشنایی بیان ولی. حرفم را قطع کردم و دسته ی کیفم را بین دستم فشردم با صدای آرام و ناراحتی گفتم: ـ ولی داداش اجبار خیلی بده، اصلا حس بدی به من بده. دلم نمی خواد هیچ وقت اون روز برسه... #
چهل و شش🌹🌹🌹 عشق و غیرت 🌹🌹🌹باصدای بمی گفت: - می فهم سخته برای همینم تا من هستم نمی ذارم بهت زور بگن. با بغض به روبرو خیره شدم، چقدر وجود برادری همچون رامین برای دلگرم کننده بود. به خانه که رسیدیم راه اتاقم را پیش گرفتم، نگران رفتن سام بودم. من که تحمل چند روز تدیدنش را نداشتم چطور می توانستم مدت بیشتری نبینمش؟ به خوبی می دانستم که باید به تبریز برگردد و دیگر تهران کاری ندارد. با شرایطی که داشتم زندگی برایم سخت و سخت تر می شد، تنها دلخوشیم وجود برادر عزیزم بود که بی دریق از من حمایت می کرد. فضای خانه بعد از دعوای آن روز سنگین شده بود. رامین که مدام دست به شوخی بود آرام شده بود، سعی می کردم بیشتر در اتاقم به سر ببرم. مشغول مطالعه زبان بودم که گوشیم روش شد. قلبم با دیدن شماره ی سام به تپش افتاد سریع کتاب را کنار گذاشته گوشی را برداشته و تماس را برقرار کردم. -سلام سام. - سلام عزیز دلم خوبی؟ - خوبم ممنون، تو خوبی؟ - منم خوبم، چه خبرا؟ نفسم را آه مانند بیرون دادم. - خبری نیست واین بی خبری عذابم می ده 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
چهل و هفت 🌹🌹🌹 عشق و غیرت🌹🌹🌹 صدایش عصبی شد: - یعنی چی راز؟ ایت چه خولستگاری کردنه؟ لب هاگ لرزید. - چه می دونم اینم بخت منه. تُن صداش غمگین به نظر می رسید. - راز ناراحت نباش عزیز دلم، به خدا وندی خدا قسم من هن حال خوبی ندارم همش تو فکر توام، همش در عذابم اگر قسمتت من نباشم و اون عوضی باشه چه خاکی به سرم بریزم، به خدا...به خدا راز فکر اینکه دستش بهت بخوره، اینکه لمست کنه، وای وای وای. مکثی کرد. صدای نفس سنگینش به گوشم رسید، - می سوزم راز، می میرم راز. راز راز دیوانه میشم به مولا. دلتنگی سام کاملا مشخص بود.به یک باره گفت: - نه راز نه من مردش نیستم نمی تونم تحمل کنم. گریه ام گرفت با هق هق به ارامی که صدایم بیرون نرود گفتم: - سام این جور نگو می دونم حالم بده، قول می دم نذارم دستش به من بخوره. خدای من سام گریه می کرد! صدای هق هق های مردانه اش نابودم می کرد. - سام گوشت با منه؟ کمی بعد با صدای خش دار جواب داد. - آره عزیز دل سام گوش چیه تمام وجودم با توِ راز. صدایش راصاف کرد و با جدیت گفت: 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
چهل و هشت🌹🌹🌹 عشق و غیرت 🌹🌹🌹-اینجور فایده نداره نمی تونم بشینم و تورو از دست بدم. تو حق منی لعنتی می فهمی. نگران از روی صندلی بلند شدم و اتاق را دور زدم. - سام می خوای چکار کنی؟ دارم میام اونجا. فریادی زد که بند دلم را پاره کرد. - لامصب تو حق منی اگر بابات راضی نشد می دزدمت راز. موهای بلندم را که باز گذاشته بودم رو یک طرف شانه ام انداختم، ته دلم خالی شد. با صدای لرزان گفتم: - یام آروم باش تورو خدا، داری رانندگی می کنی ؟ آره؟ - نگران من نباش یا امشب می میرم یا امشب تو مال من میشی. اصلا نمی غهمیدم منظورش چیست. تماس قطع شد. بی تاب اتاق را دور زدم دستم جلوی دهانم بود. سام به سیم آخر زده بوده و من قادر به انجام کاری نبودم. هر چقدر زنگ زدم پاسخ گو نبود. گیج و ناتوان بودم باید چکار می کردم. بی معطلی از اتاق خارج شدم و از جلوی دیدگان پیدر و مادر به سمت اتاق سام دویدم در نزده دستگیره ی در را پایین زدم و وارد شدم. رامین در اتاقش مشغلول دیدن فیلم های اکشن و مخصوص به خودش بود. بالشتی زیر کتفش گذاشته و دراز کشیده بود. با دیدن من سریع نشست: - راز چیه چی شده چرا آشفته ای؟ به گریه افتادم جلویش زانو زدم و دستش را گرفتم؛ - داداش داداش تورو خدا. هق هق کردم، دستم را فشوردو متعجب پرسید. - راز حرف بزن. هق هق می زدم، گفتم: - سام...سام داره میاد اینجا. خیلی عادی گفت: - خوب بیاد. سرم را به طرفین تکان دادم. - خیلی حالش بد بود خیلی می ترسم کاری دست خودش بده. رامین متوجه اوضاع شد. سعی بر آرام کردن من داشت: - باشه اینقدر بی تابی نکن الان بعش زنگ می زنم. گوشیش را بر داشت و تماس گرفت ولی سام جواب نمی داد. نگران بودم با حال بدش رانندگی می کنند. نکند اتفاق بدی بی افتد! 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
. چهل و نه 🌹🌹🌹 ـ عشق و غیرت🌹🌹🌹 پدر با خشمی که سورتش را برافروخته کرده بود وارد شد، با قدم های بلند خودش را به من رساند، از ترس عقب عقب رفتم، یک قدمی من ایستاد و فریاد زد: - دختره ی چشم سفید بگو چه رابطه ای با اون داشتی؟ چشمان گشاد شد و عقب رفتم، بریده بریده گفتم: - هی... هیچ...هیچی، من خبر نداشتم... باپشت دستی که به صورتم زد دهانم قفل شد. دلم می لرزید، پدر آدمی نبود که دست روی من بلند کند، عقب عقب رفتم، برادرم نبود که باز از من دفاع کند و در غیابش یک دل سیر کت خوردم، حتی مادر هم حریف پدر نشد، گوشه ای نشستم و فین فین کردم، خدایا چرا با دل من بخت این چنین می کنند؟ قطرات درشت اشک از گونه هایم می چکید،موهایم به آشفته شده بود، پدر غرید: - اگر هیچی از کجا می دونه هنوز خواستگارت خونه نیامده؟ زانو هایم را بغل کرده هق هق می کردم، بدنم می لرزید،قدرت تکلم نداشتم، خم شدو محکم به شانه ام زد و فریاد زد: - حرف بزن، بگو ببینم با چه حقی گفت تو حق اونی هان؟ بیچاره و تنها بودم، ماد بازویش را گفت و گفت: - حاجی ولش کن بسشه غلط کرده. پدر روبه مادر با هشم گفت: پس غلطی در بیت بوده! نگاه تندش را به من دو خت و غرید؟ - آره؟ سرم را به شدت تکان دادم و هق هق کردم، خدا داداشم و برسون، این صدای قلب لرزانم بود، خون جلوی چشم پدر را گرفته بود، حالا فهمیدم غیرت رامین به پدر کشیده شده بود. به سختی زبان گشودم: - نه بابا من کاری نکردم، نمی دونم از چی حرف می زد. غرید - راز بفهمم خبری بوده می کشمت، اینو تو گوشت فرو کن تو زن کمیلی نه کسی دیگه. دستش را بلند کرد که دوباره بر بدنم فرود بیاد که مچ دستش توسط رامین در هوا گرفته شده، رامین با رنگ برجسته ی گردنش غرید، - نکن بابا، نکن چی از جونش می خوای این بیچاره چه تقصیری داره آخه؟ پدر رامین را به عقب هول داد و سیلی محکمی به صورتش زد، توی صورتش غرید: - برو کلاه غیرتت رو بالا بنداز یه دونه خواهر داشتی نتونستی حفظش کنی. چشمان رامین به رنگ خون شد، باصدای بلند رخ در رخ پدر گفت: - زدی حاجی؟ فدای ناز شستت، زدی حاجی؟ نوش جونم ولی بدون دخترت مثل برگ گل پاکه، عاشق شدن که گناه نیست، مطمئن باش اگر می فهمیدم خطایی کرده خودم کار هر دوشون رو می ساختم، جای انگشتان پدر روی صورتش خود نمایی می کرد، درد حودم را فراموش کردم با این وجود خم به ابرو نیاورد، حتی دست جای سیلی نگذاشت، به سمتم آمد و روی زانو نشست سرم را به آغوش کشید و رو به مادر گفت: - خوبه معنی مادر بودنم فهمیدیم، مگه هودت ضعیفه نیستی؟ چرا اجازه دادی حاجی بزنتش؟ ماشاالله حاجی دست رو ضعیفه بلند کردنم بلد بودی و نا تدونستیم! سرم را به سبنه فشرد و موهای آشفته ام را مرتب و نوازش کرد و بوسه ای بر سرم زدم، دستم را دو کمر تنها حامی زندگیم، برادرم خلقه کردم، تپش های قلبش تند بود، زار زار اشک ریختم. مادر و پدر سکوت کرده بودند. رامبن نجوا کرد آماده شو بریم. بدنم به شدت تکان می خورد و هق می زدم. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
امشب شب میلاد امام حسین (ع) است باز امشب عــشق مــــهمان دل هاست ♥ یارب العالمین🙏 امیدوارم اين شب زیبا و نــورانی آغازی باشد برای شـــادی و لبخند و گشايش در كليہ امورِ مادی و معنوی دوستان و عـــزیزانم ♥ #کانال_داستان 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺 فرا رسیدن سالروز ولادت فرخنده سیدالشهداء حضرت أباعبدالله الحسین صلوات الله علیه را به محضر مقدّس امام زمان عجّل الله فرجه الشریف و همه شیعیان و ارادتمندان آن حضرت تبریک و تهنیت عرض می‌نمائیم. عیدی من به شما عزیزان👇👇 http://eitaa.com/joinchat/4276617233C0033f4d699 سوپرایز ویژه التماس دعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا