✨#قصص_قرآنی
✨#حضرت_آدم_عليه_السلام
✨#قسمت_سوم
لینک قسمت ۲👇
https://eitaa.com/Dastanvpand/6264
👈تكبر و سركشى ابليس
🌴ابليس گرچه فرشته نبود(به گفته قرآن، ابليس از نژاد جن بود، كه در جمع فرشتگان عبادت مى كرد. (كهف/ 50)) ولى از عابدان ممتاز خدا با نام حارث در ميان كرّوبيان و فرشتگان، به عبادت خدا اشتغال داشت،
و به فرموده حضرت على عليه السلام: او شش هزار سال خدا را عبادت نمود، كه معلوم نيست از سالهاى دنيا است يا سالهاى آخرت، در عين حال لحظه اى تكبر، همه عبادت او را پوچ و نابود ساخت.(نهج البلاغه، خطبه 192)
🌴همه فرشتگان فرمان حق را به طور سريع اجرا كردند، ولى ابليس بر اثر تكبر، از سجده نمودن خوددارى ورزيد، و در صف كافران قرار گرفت.(بقره، 34)
⬅️مطابق آيه 34 بقره، ابليس در اين نافرمانى، مرتكب سه انحراف و خلاف شد:
1⃣خلاف عَملى↩چنان كه تعبير به اَبى (سركشى كرد) بيانگر آن است، كه موجب فسق او شد.
2⃣خلاف اخلاقى↩چنان كه تعبير به استكبر (تكبر ورزيد) حاكى از آن است كه موجب خروج او از بهشت، و داخل شدنش به دوزخ گرديد.
3⃣خلاف عقيدتى↩ كه با مقايسه كبرآميز خود، عدل الهى را انكار كرد وَ كانَ مِنَ الكَافِرينَ؛ (از كافران گرديد).
🌴خداوند به ابليس خطاب كرد و فرمود: اى ابليس! چه چيز مانع تو شد كه از سجده كردن مخلوقاتى كه با قدرت خود آن را آفريدم سرباز زدى؟
🌴ابليس در پاسخ خدا، نه تنها عذرخواهى نكرد، بلكه با مقايسه غلط خود كه مقايسه جسم خود با جسم آدم بود گفت: من از آدم بهترم، مرا از آتش آفريده اى، ولى آدم را از گِل و آتش بر گِل برترى دارد.
🌴همين تكبر و خودبرتربينى ابليس باعث شد كه به او فرمان داد:
🍃فَاخرج مِنها فَاءِنَّكَ رَجِيمٌ - وَ اءنّ عَليكَ لعنَتِى اِلى يَومِ الدِّينِ🍃
🌴از آسمانها و صفوف فرشتگان خارج شو كه تو رانده درگاه منى - و قطعاً لعنت من بر تو تا روز قيامت ادامه دارد.
🌴ابليس گفت: پروردگارا! مرا تا روزى كه انسانها برانگيخته مى شوند (روز قيامت) مهلت بده.
🌴خداوند فرمود: تو از مهلت شدگان هستى، ولى تا روز و زمان معين.
🌴ابليس (كه از اين مهلت، بيشتر مغرور شد و از آن جا كه در رابطه با آدم عليه السلام رانده درگاه خدا شده بود، همه دشمنى خود را به آدم آشكار كرد و) گفت: خدايا به عزتت سوگند، همه انسانها را گمراه خواهم كرد، مگر بندگان خالص تو را از ميان آنها، كه بر آنها سلطه ندارم
(سوره صاد/آيه 71 تا 83)
👈ادامه تكبر ابليس
🌴گويند: در عصر حضرت موسى عليه السلام، روزى ابليس نزد حضرت موسى عليه السلام آمد و گفت: مى خواهم هزار و سه پند به تو بياموزم.
🌴موسى عليه السلام او را شناخت و به او فرمود: آنچه كه تو مى دانى، بيشتر از آن را من مى دانم، نيازى به پندهاى تو ندارم.
🌴جبرئيل عليه السلام به موسى عليه السلام نازل شد و عرض كرد: اى موسى! خداوند مى فرمايد هزار پند او فريب است، اما سه پند او را بشنو.
🌴موسى عليه السلام به ابليس فرمود: سه پند از هزار و سه پندت را بگو!
⬅️ابليس گفت:
1⃣هرگاه تصميم بر انجام كار نيكى گرفتى، در انجام آن شتاب كن و گرنه تو را پشيمان مى كنم.
2⃣اگر با زن نامحرمى خلوت كردى، از من غافل نباش كه تو را به عمل منافى عفت وادار مى نمايم.
3⃣هرگاه خشمگين شدى، جاى خود را عوض كن، وگرنه موجب فتنه خواهم شد.
🌴اكنون كه تو را سه پند دادم (به تو حقى پيدا كردم) در عوض، از خدا بخواه تا مرا بيامرزد.
🌴موسى عليه السلام خواسته ابليس را به خدا عرض كرد، خداوند فرمود: شرط آمرزش شيطان آن است كه به كنار قبر آدم عليه السلام برود و خاك قبر او را سجده كند.
🌴حضرت موسى عليه السلام فرمان خدا را به ابليس ابلاغ كرد.
🌴ابليس كه همچنان در خودخواهى و تكبر غوطه ور بود، گفت: اى موسى! من در آن هنگام كه آدم عليه السلام زنده بود، بر او سجده نكردم، چگونه اكنون حاضر شوم كه بر خاك قبر او سجده كنم؟!
(هماى سعادت،ص 206.)
ادامه دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯
🌸🗯🌸🗯
🗯 🌸 @Dastanvpand
🌸
🔥 داستان واقعی #حق_الناس
💫 #قسمت_سوم
😭گفتم چرا تو این وضعیت هستی...؟
😔گفت مهدی جان چی بگم بخدا همیشه به فکر این روز بودم ولی دونفر به گردنم حق دارند.....
😔حق الناس رو نمیشه کاری کرد حالا اینجا منو بستند تا روزی که اونا حلالم نکند آزاد نمیشم و یا باید تا روز حساب رسی اینجوری بمونم تو رو خدا مهدی دونفر هستند بگو حلالم کنند....
😭گفتم دونفر کیا هستند؟
همش میگفت دو نفر چندین بار پرسیدم اسمشون چیه کی هستند ولی همش تو جوابم میگفت دونفر فکر کنم خواست خدا نبود که اسمشونو بهم بگه....
👌ولی یک لحظه که اجازه دادند اسم ها رو بگه فقط فرصت کرد بگه اوستا رحمان
🔸خبر داشتم که تازگی از شریک مغازش که اسمش اوستا رحمان بود جدا شده بودند ولی خبر نداشتم که تو جریان جدا شدنشون یکم خرد حساب باهم داشتند...
👈خلاصه نذاشتن اسم نفر بعدی رو هم بهم بگه فقط چندین بار فریاد زد اوستا رحمان و بعدش یهو از خواب بیدار شدم.....
😰وای خدای من چه خوابی بود تمام تنم داشت میلرزید هم از ترس هم از خوشحالی که هنوز زنده هستم
😭دلم میخواست از خوشحالی فریاد بزنم ولی وقتی یاد جهنم و دامادمون افتادم کلی گریه کردم نفسم بند اومده بود اشکام مثل سیل جاری شدند....
😓هیچ وقت اینطور گریه نکرده بودم خدایا ما چقدر غافلیم از اینکه واسه چی اومدیم این دنیا و عاقبتمون به کجاست
🤔نشستم و کلی فکر کردم حس میکردم یکی تو دلم داره دلداریم میده و میگه اشکالی نداره از این به بعد جبران کن تو که هنوز فرصت داری....
😔به همه گناهانی که کردم فکر کردم دیدم که چقدر من گناهکارم خدایا یعنی اگه توبه کنم منو می بخشی همون صدای تو دلم گفت به ی شرط که جبران کنی...
🗯بعدش فکر کردم حالا واسه دامادمون و حسن آقا چیکار کنم خدایا چه عذابی دارن میکشند
🚿رفتم حمام کردم و اومد رو جا نماز گفتم خدایا من قول میدم جبران کنم تا حد توانم ولی خدایا کمکم کن خدایا ی امتحان ساده ازم بگیر ولی جایزش میخوام این باشه که گناهانم رو پاک کنی و روزی که بر میگردم پیشت رو سفید باشم....
📿نمازم رو خوندم ولی چه نمازی خدایا یک باره دیگه همچین نمازی رو قسمتم بکن فکر کنم هر کس یک بار تو عمرش همچین نمازی بخونه و بعدش بدون گناه بمیره والله اعلم بهشتی خواهد بود...
💥با تمام وجود نماز رو میخوندم در حالی دامادم و جهنم و حسن آقا رو در اطراف خودم و خدا رو روبروی خودم حس میکردم مثل بچه ای بودم که روبروش مادرش با آغوشی باز منتظرش که بچش بپره تو بغلش خلاصه نمازم و دعاهام که تموم شد صبحانه خوردم و رفتم سراغ اوستا رحمان.....
🌸 ادامه دارد....
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند
🗯
🌸🗯 @Dastanvpand
🗯🌸🗯 @Dastanvpand
🌸🗯🌸🗯🌸
✨#قصص_قرآنی
✨#حضرت_ادریس_عليه_السلام
✨#قسمت_سوم
👈قسمتى از سنتها و دستورهاى ادريس عليه السلام
🌴اى انسانها! بدانيد و باور كنيد كه تقوا و پرهيزگارى، حكمت بزرگ و نعمت عظيم، و عامل كشاننده به نيكى و سعادت و كليد درهاى خير و فهم و عقل است، زيرا خداوند هنگامى كه بنده اى را دوست بدارد، عقل را به او مى بخشد.
🌴بسيارى از اوقاتِ خود را به راز و نياز و دعا با خدا بپردازيد و در خداپرستى و در راه خدا تعاون و همكارى نماييد، كه اگر خداوند همدلى و همكارى شما را بنگرد، خواسته هايتان را بر مى آورد و شما را به آرزوهايتان مى رساند و از عطاياى فراوان و فناناپذيرش بهره مند مى سازد.
🌴هنگامى كه روزه گرفتيد، نفوس خود را از هر گونه ناپاكى ها پاك كنيد و با قلبهاى صاف و خالص و بى شائبه براى خدا روزه بگيريد، زيرا خداوند به زودى دلهاى ناخالص و تيره را قفل مى كند. همراه روزه گرفتن و خودددارى از غذا و آب، اعضاء و جوارح خود را نيز از گناهان كنترل كنيد.
🌴هنگامى كه به سجده افتاديد و سينه خود را در سجده بر زمين نهاديد، هرگونه افكار دنيا و انحرافات و نيرنگ و فكر خوردن غذاى حرام و دشمنى و كينه را از خود دور سازيد و از همه ناصافى ها خود را برهانيد.
🌴خداوند متعال، پيامبران و اوليائش را به تاييد روح القدس اختصاص داد و آنها را در پرتو همين موهبت بر اسرار و نهانى ها آگاه شدند و از فيض حكمت بهره مند گشتند، از گمراهى ها رهيده و به هدايتها پيوستند، به طورى كه عظمت خداوند آن چنان در دلهايشان آشيانه گرفت كه دريافتند او وجود مطلق است و بر همه چيز احاطه دارد و هرگز نمى توان به كُنه ذاتش معرفت يافت.(اقتباس از بحار، ج 11،ص 282 - 284)
ادامه دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_ســوم
✍سربازی رفتنش هم مثل مدرسه رفتنش عجیب بود همه اهل خانه مجید را داداش صدا میڪنند.
پدر، مادر، خواهرها وقتی میخواهند از مجید بگویند پسوند «داداش» را با تمام حسرتشان به نام مجید میچسبانند و خاطراتش را مرور میڪنند.
خاطرات روزهایی ڪه باید دفترچه سربازی را پر میڪرد اما نمیخواست سربازی برود.
مادر داداش مجید داستان جالبی از روزهای سربازی مجید دارد: «با بدبختی مجید را به سربازی فرستادیم.
گفتم نمیشود ڪه سربازی نرود.
فرداڪه خواست ازدواج ڪند، حداقل سربازی رفته باشد.
وقتی دید دفترچه سربازی را گرفتهام.
گفت برای خودت گرفتهای!
من نمیروم.
با یڪ مصیبتی اطلاعاتش را از زبانش بیرون ڪشیدیم و فرستادیم؛ اما مجید واقعاً خوششانس بود.
از شانس خوبش سربازی افتاد ڪهریزڪ ڪه یڪی از آشناهایمان هم آنجا مسئول بود. مدرسه ڪم بود هرروز پادگان هم میرفتم.
مجید ڪه نبود ڪلاً بیقرار میشدم.
من حتی برای تولد مجید ڪیڪ تولد پادگان بردم.
انگار نه انگار که سربازی است.
آموزشی ڪه تمام شد دوباره نگران بودیم.
دوباره از شانس خوبش «پرند» افتاد ڪه به خانه نزدیڪ بود.
مجید هر جا میرفت همهچیز را روی سرش میگذاشت.
مهر تائید مرخصی آنجا را گیر آورده بود یڪ ڪپی از آن برای خودش گرفته بود پدرش هرروز ڪه مجید را پادگان میرساند وقتی یڪ دور میزد وبرمی گشت خانه میدید ڪه پوتینهای مجید دم خانه است شاڪی میشدڪه من خودم تو را رساندم پادگان تو چطور زودتر برگشتی.
مجید میخندید و میگفت: خب مرخصی رد ڪردم!»
👈شهید مجید قربانخانی 💐
⏪ #ادامہ_دارد...
🌿
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_سوم
اما اینجوری هم نمی شد پیشرفت، سهیل هر روز جری تر از دیروز میشه، هر روز براش بی تفاوت تر میشه، اگه یک سال پیش پنهانی و دور از چشم فاطمه کاری می کرد، الان زیادی زیاد ابایی نداشت که اون کار رو جلوی فاطمه انجام بده، لاس زدن با دختر حتی جلوی فاطمه داشت براش عادی می شد، پس فاطمه باید کاری میکرد، به خاطر بچه ها هم شده باید فکری به حال خودش و زندگیش میکرد.
ساعت ۸ شب بود که سحر خسته از سرکار اومد،فاطمه، علی و ریحانه رو خوابونده بود تا بتونه راحت حرفاشو به سهیل بزنه، طبق معمول سهیل که وارد خون شد، همسر دوست داشتنیش رو در آغوش گرفت و بوسید، اما برای فاطمه این بوسه هات چند وقتی بود که بوی خیانت میداد، چیزی نگفت و گذاشت سهیل فکر کنه همه چیز خیلی عادیه
-: خسته نباشی
— مرسی زندگی، امشب چه خوشگل شدی؟
-: تو که هر روز همینو میگی
_ آخه هیچ وقت واسم تکراری نمیشی
پس چرا هی دنبال ورژنای جدیدتر میگردی؟
-: روحی که داشت خودش را در میآورد، لحظه خشکش زد
_ چی؟
-: هیچی، دستاتو بشور، بیا میزو چیدم زودتر شام بخوریم
سهیل لحظه ای مکث کرد و بعد به سمت دستشویی رفت فاطمه قلبش به شدت میزد، هیجان زده بود، نمیدونست چطوری باید با سهیل حرف بزنه، اگه اون انکار میکرد همه چیز رو چی؟
_ خوب من که میدونم، خودش هم میدونه که حرفام راسته، پس انکارش اهمیتی نداره، هرچی میخواد بشه، من باید حرفامو بزنم با گفتن این حرفا خودش رو کمی آروم کرد.
سهیل که با شستن دست روش حسابی سرحال شده بود داد زد:
_ به به، چه بوی؟ بوی سیب زمینی سرخ شده با تن ماهی میاد!!!
-: دماغ درو ببند دماغ پزشکی، فکر کنم مشکل پیدا کرده.
بعد هم لبخند کمرنگی زد سهیل که حالا روی صندلی آشپزخانه نشسته بود و حریصانه بشقاب قورمه سبزی رو نگاه می کرد گفت خداییش چرا این قورمه سبزی بوی سیب زمینی سرخ شده با تن ماهی می ده؟
بعد با نگاه شیطونی به فاطمه نگاه کرد...
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_سوم
✍الحمدلله توی مدرسه 10 الی 12 تایی چادری بودیم...
همه باهم مقنعه هامون رو جلو آوردیم و با دست راست چادرمون رو جلوی صورتمون گرفتیم نقاب نمیشد ولی از هر چیزی بهتر بود...
😔#مادرم وقتی فهمید خیلی #عصبانی شد...یه روز چادرم رو شسته بودم و گذاشته بودم روی بخاری که خشک بشه برم مدرسه، ولی یادم رفت چادرم رو بردارم و چادرم سوخت...
😭😭مادرم به این بهانه چادرم رو دو نیم کرد و همه اش رو #پاره کرد...
😞و #داغون_شدم به این فکر میکردم
الآن چطور برم بیرون #گریه کردم و از ناراحتی رفتم کت خیلی خیلی #گشاد مادرم رو آوردم و تنم کردم مادرم چاق بود و من خیلی لاغر #الحمدلله که حجابم حفظ شد...اما نقابم چی؟
😔اون روز توی مدرسه با هیچ کس حرف نزدم...وقتی هم اومدم خونه رفتم توی اتاقم و در رو بستم تا یک هفته #اعتصاب_غدا کردم بخاطر چادرم....
😔انقدر #ضعیف و #لاغر شده بودم مادرم نتونست طاقت بیاره رفت و یک #چادر جدید برام گرفت...
😍وای #سبحان_الله انگار تمام خوشی های دنیا به یکباره به من هدیه داده شده بود...
☺️همینکه چادر جدید رو سرم کردم بازهم همون #شکوه و #زیبایی و #امنیت رو #حس کردم....
😌احساس میکردم کسی #خوشبخت تر از من وجود ندارد....
اوضاع تا چند هفته ای #آروم بود تا اینکه یک روز #پدرم من رو وقتی داشتم از مدرسه بر میگشتم دید...
اولش چون جلوی صورتم رو پوشونده بودم منو نشناخت...!
پشت سرم راه افتاد که بیاد خونه وقتی رسیدم دم در تازه متوجه شد منم...
😭 #دعوای مفصلی به پا کرد...
😭از همه چیز #محرومم کرد... و دیگه نزاشت با هیچ کدوم از دوستام برم و بیام...
😔غیر از مدرسه اجازه رفتن به هیچ کجا رو نداشتم خوبیش این بود که دوستای موحدم همکلاسیم بودن این خیلی عالی بود.
به حدی #محروم و #طرد شدم که حتی نمی اومدم اتاق نشیمن کنارشون بشینم ، درسته که همه از یک رگ و خون بودیم اما جنس #عقایدمون خیییلی با هم فرق داشت...
😞من که نمیتونستم قبول کنم که نرم به کلاسای عقیده... یه راه چاره پیدا کردم برادرم یه #ضبط صوت کوچیک داشت (واکمن) ازش قرض گرفتم و با یه نوار کاست دزدکی به مدرسه بردم...
اون ضبط رو دادم دست #ساریه و بهش گفتم همه درسارو رو برام ضبط کنه...
خدا ازش راضی باشه خیلی کمک حالم بود همه رو ضبط میکرد برام و من میومدم خونه و دزدکی گوش میدادم و آیه ها رو #حفظ میکردم...
یه روز برادرم اومد خونه و گفت #کارم_داره منم رفتم ببینم چی شده ؛داداشم در مورد #خوردن_ذبح یا گوشت دست غیر موحد حرف زد در مورد #سوسیس و #کالباس گفت چیزی که ما خیلی استفاده میکردیم خیلی حرف زدیم و خیلی موعظه کرد منم مجاب دونستم که دیگه از اون گوشت وخوراک #نخورم...
😔و البته این برای پدرم ضربه خیلی #سنگینی بود... هر چند من پدرم رو #عاشقانه دوست داشتم اما الله تعالی رو بیشتر و بیشتر و صدها و بار بیشتر از پدرم دوست داشتم و به خاطرش دست به #هرکاری میزدم....
😔پدرم با اینکار من سخت #عصبانی شد و کلا حتی از #غذاخوردن محرومم کرد
💪 #اما_من_تسلیم_نشدم
❤️من #الله رو داشتم... کسی که در هر لحظه ای ازش #کمک میخواستم کمکم میکرد...
با خودم میگفتم الان چیکار کنم که بیشترین #تاثیر رو روی پدرم بزاره تصمیم گرفتم به برادرم بگم کمتر بره بیرون و بیشتر توی خونه بمونه...
#الحمدلله به حرفم گوش داد و بیشتر توی خونه موند من و برادرم همیشه با هم 3نماز جماعت میخوندیم، همیشه با هم #تلاوت میکردیم...اینها خیلی روی پدرم #تاثیر_مثبت گذاشت....
#ادامه_دارد..
📚❦┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
.
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#به_خواست_پدرم #قسمت_دوم بهراد-اه اه چقده شما این دختره ی زشته و لوسش میکنین باران-زشت خودتی بی ت
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_سوم
ولش کردم
-خوب دلم واست تنگ شده بود خوشگل من
-خوب خفم کردی؟اگه من طوریم میشد کی جواب بابا رو میداد؟
جووووووووووووووووووووووووو ون؟
چشام چارتا شد چه زبونی دراورده بود این وروجک
به بابا نگاه کردم که داشت می خندید
-چه ربطی به بابا داشت؟
رفت رو پای بابا نشست و گفت
-اخه من عزیز دل بابام،مگه نه بابایی؟
دیگه داشتم با دهن باز نگاش میکردم
-اره عزیز دل بابا
ای خدا این نیم وجبیم برای ما ادم شده بود
این سپهری از رو نمیرفت هنوزم داشت دنبالم میومد
کنار در نشستم این همه بابا واسمون فداکاری کرد بود یه بارم من باید یکی کاری میکردم
تصمیم گرفته بودم جواب بله رو بهش بدم حتی اگه بابا و پسرا مخالفت کنن
تصور اینکه بابا رو پشت میله های زندان ببینم هم ازارم میداد
با عزمی راسخ بلند شدمو رفتم تو اشپزخونه بابا که اومد تو خونه باید باهاش حرف بزنم
با صدای بسته شدن در اومدم بیرون
-بابا؟
برگشت طرفم
-سلام
-سلام باباجان
-بابا من تصمیمم و گرفتم
-درباره ی چی؟
سرمو انداختم پایین و گفتم
-درمورد ازدواج با سپهری
بابا با عصبانیت نگام کردو گفت
-ببین بهار بهت گفتم من یه غلطی کردمو این موضوع و بهت گفتم ازتم خواستم فراموشش کنی من نمیذارم خودتو بدبخت کنی
-ولی بابا من خودم میخوام هیچ اجباریم تو کارم نیست
با سیلی که بابا بهم زد ساکت شدمو و اشکام شروع کرد ریختن
باران دویید طرفم محلش ندادم و رو به بابا گفتم
-تا کی باید به خاطر ما زحمت بکشی و زیرحرف زور هر کس و ناکسی بشی
دیگه نمیتونم ببینم بابام هی جلوی هر خری تا کمر خم میش و چشم چشم میکنه دیگه نمیتونم تحمل کنم این مردیکه اشغال تازه به دوران رسیده هرچی از دهنش در میاد نثارت کنه،نمیتونم تحمل کنم بارانی که طعم مادر داشتن و نچشیده بی پدرم بشه میفهمی بابا؟
این حرفای اخرو داد میزدم بارانم با من گریه میکرد تو چشای بابا اشک جمع شده بود
بابا-نمیدونستم همیشه باعث سرافکندگیتونم براتون پدری نکردم
با ناباوری نگاه کردم بهش و گفتم
-بابا؟من منظورم این نبود من میخوام بگم نمیتونم تحمل کنم کسی به بابام که عزیزتر از جونمه توهین کنه میفهمین؟
ازتون خواهش میکنم بذارین من باهاش ازدواج کنم
بعدم اشکام و پاک کردم و سعی کردم لبخند بزنم
-اینطورم که معلومه ادمه بدی نیست هوم؟ خواهش میکنم بابا اگه هنوزم دوسم دارین بذارید این کارو کنم
-اگه منم رضایت بدم بهراد و بهرام و چیکار میکنی؟
-شما راضی بشین اونا با من باشه؟
با التماس زل زدم تو چشاش با ناراحتی نگام کردو رفت تو اتاقش
باران و که هنوزم داشت گریه میکرد بغلم کردم و گفتم
-تو چرا گریه میکنی عزیزم؟
-ابجی
هق هقش دلم و کباب کرد فکر اینکه بخوام ازش جدا بشم داشت دیوونم میکرد
-جون دلم؟
-تو میخوای از پیشمون بری؟
-نه کی همچین حرفی و زده؟
-پس چرا داشتی با بابا دعوا میکردی
-هیچی عزیزم
اشکاش و پاک کردم و گفتم
-امروز مهد خوش گذشت؟
-اوهوم امروز با مهسا یه عالمه بازی کردیم
همونطور که لباساشو عوض میکردم اونم داشت برام میگفت تو مهد چیکار میکرده
بهراد-بهار بهار
-بله؟
-کوشین؟
-تو اتاقیم چرا؟
-بیا بابا یه ناهار بده مردیم از گرسنگی
-بذار از راه برسی بعد شروع کن نق نق کردن
-بیخی بابا بدو
-اومدم
قرار شده بود بابا با پسرا صحبت کنه و بهشون قضیه رو بگه منم تو اتاقم مثل بید میلرزیدم میدونستم که پسرا به شدت مخالفت میکنن و میان سراغم
با صدای داد بهرام فهمیدم که بابا بهشون گفت
-الان باید شما به ما بگین؟فکر میکردم به عنوان بچه بزرگ خونواده یکم ارزش داشته باشم حالا که هرچی خواستین شده اومدین نظر مارو میپرسین اره؟
بهراد-یعنی چی بابا یعنی ما اینقده بی غیرت شدیم که بذاریم خواهرمون با یه همچین ادم اشغالی عروسی کنه تو خواب ببینه پسره الدنگ
بابا-چه خبرتونه صداتون و تو خونه من نبرین بالا من اجبارش نکردم خودش خواسته
بهراد-غلط کرده دختره بیشور مگه دست خودشه بهار کدوم گوری بیا ببینم
بابا-بهراد مراقب حرف زدنت باش با خواهرت درست صحبت کن
بهرام-نه بابا بذار من باید تکلیفمو با این دختره خیره سر روشن کنم واسه من سرخود تصمیم میگیره
صدای پاشو که به اتاق نزدیک میشد میشنیدم
با برخورد در به دیوار از جا پریدم همونطور که بهرام یه قدم جلو میومد من میرفتم عقب
-واسه من بزرگ شدی ؟ها؟واسم تصمیم ازدواج میگیری دختره ی اشغال حالیت میکنم
کمربندی که دستش بود اورد بالا من از بس عقب رفته بودم خورده بودم تو دیوار با ترس داشتم بهش نگاه میکردم
با اولین ضربه ای که زد دادم رفت هوا
-باباااااااااااااااااااااا اا
بابا-بهرام به خدا قسم به روح بنفشه قسم دستت بهش بخوره من میدونم باتو تمام حرمتارو میشکنم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#خسرو_شیرین
3️⃣ #قسمت_سوم
@Dastanvpand
خسرو در شکارگاههای آذربایجان و نزدیک ارمنستان گروهی را میبیند که بهشکار آمدهاند وقتی نزدیک میگردند معلوم میشود که شیرین و همراهانش هستند. در این لحظه عاشق و معشوق برای اولین بار رودرو با هم صحبت میکنند و همدیگر را میشناسند. شیرین خسرو را به ارمنستان دعوت میکند. در ارمنستان مهینبانو از خسرو استقبال میکند و کاخی به همراه وسائل پذیرائی و خدمتکاران در اختیار او قرار میدهد.
مهینبانو که از عشق خسرو و شیرین خبردار شده است به برادرزادهاش اندرز میدهد: « تو دختری پاک و بیتجربه هستی؛ حواست باشد که در عشق پاکدامن باشی و نگذاری خسرو با کامجوئی از تو بدنامت کند». شیرین قول میدهد که: «بهجز پس از ازدواج بر طبق دین و آئین، دست خسرو به من نخواهد رسید. »
یک ماه را خسرو و شیرین به تفریح و شکار و بزم، در کنار هم میگذرانند. روزی خسرو در مجلسی که خالی از بیگانگان است به شیرین اظهار عشق میکند و از او میخواهد که آرزوی دیرینهایش را برآورد. اما شیرین میگوید: «فرصت بسیار است. تو بهتر است اول سلطنت موروثی خود را از غاصبان بگیری. سپس من به همسری تو درمیآیم. » خسرو خشمگین میشود و میگوید: «عشق تو سلطنت مرا بر باد داد؛ اکنون هر کدام به راه خود خواهیم رفت» و از آنجا سوار بر شبدیز (که شیرین به او هدیه کرده است) یکسره به قسطنطنیه نزد قیصر (امپراطور) روم میرود.
قیصر روم از خسرو بهگرمی استقبال میکند و دخترش مریم را به همسری او در میآورد. پس از مدتی خسرو به کمک سپاهیانی که امپراطور روم در اختیارش قرار داده است به بهرام چوبین حمله میکند و دوباره تخت سلطنت را تصاحب میکند. وقتی کار مملکت سر و سامان میگیرد؛ عشق شیرین دوباره در دل خسرو شوری بر میانگیزد.
شیرین هم از دوری خسرو بیتاب میشود اما مهینبانو او را بهشکیبائی فرا میخواند. چندی بعد، مهینبانو بیمار میشود و از دنیا میرود. پس از او شیرین سلطنت را بهدست میگیرد. از ایران خبرهائی دربارهی بهسلطنت رسیدن خسرو میرسد که شیرین را خوشحال میکند اما از ماجرای مریم دلگیر میشود؛ چون مریم از خسرو پیمان گرفتهاست که جز او همسری برنگزیند.
عاقبت شیرین از فراق خسرو طاقت از دست داده ؛ سلطنت را به فرد دیگری میسپارد و بههمراه شاپور به قصد دیدار خسرو به ایران میرود و در قصر خودش ساکن میشود. خبر آمدن شیرین به خسرو میرسد ولی از ترس مریم جرأت رفتن به دیدار او را پیدا نمیکند.
روزی خسرو در حرمسرا بهنزد مریم میرود و میگوید: « شیرین به عشق من مشهور است؛ بهتر است برای اینکه زبان بدخواهان را ببندیم او را به این قصر آورده و در جائی تحت نظر بگیریم. » اما مریم قبول نمیکند و میگوید: «میدانم که اگر او به اینجا بیاید با دلبریهایش تو را اسیر خود میکند. اگر او را به اینجا بیاوری من خودم را میکشم.» خسرو میفهمد که آوردن شیرین به حرمسرا غیرممکن است. بنابراین به پیامهائی که شاپور میبرد و میآورد قناعت میکند.
روزی خسرو صبوری از کف میدهد و شاپور را میفرستد که شیرین را پنهانی به حرمسرا بیاورد اما شیرین با پرخاش این خواسته را رد میکند که معشوقهی پنهان خسرو باشد و این ننگ را نمیپذیرد.
شیرین بیش از هر غذا و نوشیدنی به شیر علاقه دارد اما فاصلهی قصر دلگیر او تا محل گوسفندان بیش از 2 فرسنگ است؛ بنابراین به شیر تازه دسترسی ندارد. شاپور پیشنهاد میکند جوئی سنگی در کوه بکنند که با دوشیدن شیر در کوه، شیر بهسوی قصر سرازیر شود. او برای این کار سنگتراشی به فرهاد را معرفی میکند و شیرین میپذیرد.
وقتی فرهاد را به آنجا میآورند تا شیرین چگونگی اجرای کار را برای او توضیح دهد (گرچه شیرین از پشت پرده با او سخن میگوید) فرهاد فقط با شنیدن صدای او عاشقش میشود و در حالی که زبانش بند آمده است؛ فقط با گذاشتن دست بر چشم، انجام کار را بر عهده میگیرد.
فرهاد با شور عشقی که در دلش شعله کشیده است؛ در زمان اندکی جوی و حوضی که برای جمعآوری شیر لازم است را آماده میکند. به شیرین خبر میدهند که جوی شیر آماده است. او برای بازدید میرود و با خوشحالی بر دست و بازوی فرهاد آفرین میگوید و چند گوهر گرانقیمت را به او میدهد تا بفروشد و سرمایهای برای خودش بیاندوزد. فرهاد میپذیرد و تشکر میکند. سپس آن جواهرات را نثار قدمهای شیرین میکند.
@Dastanvpand
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#دوست_آسمانی #قسمت_دوم @Dastanvpand خانواده ام از افسردگی و آشفتگی روحی من نگران شده بودند. در آ
#دوست_آسمانی
#قسمت_سوم
@Dastanvpand
در مسیر هرروزه ام به سمت دبیرستان و در نزدیکی آن،ساختمانی در حال بنا بود که گویا قرار بود هتل شود...چند طبقه از اسکلتش را ساخته بودند ...این ساختمان مشرف بود به یک سراشیبی دره مانند...
خوب که وارسی کردم دیدم اگر خود را از بالاترین طبقه اش به داخل آن سراشیبی پرت کنم درجا کشته می شوم..
همانجا را برای خود کشی انتخاب کردم و روزی(و در واقع: شبی) را برای این کار تعیین کردم...
در چند روز باقیمانده به شب موعود،بیشتر فکر و خیالم این بود که بعد از من در دنیا چه بسیار اتفاقاتی خواهد افتاد که من دیگر نمی توانم آنها را ببینم....و با خود می گفتم که واکنش دوستانم به خبر خودکشی ام چه خواهد بود...
شب موعود به بهانه قدم زدن و رفتن به" بازار ستاره"از منزل خارج شدم و به طرف آن ساختمان که همانگونه که گفتم در نزدیکی مدرسه ام بود حرکت کردم...
یادم نیست که تاکسی سوار شدم یا که پیاده رفتم...
وقتی به آنجا رسیدم و خواستم وارد ساختمان شوم و خود را به طبقه بالا برسانم با چیز غیر منتظره ای روبرو شدم:
روی یکی از سقوف طبقه میانی کار کرده و طولش داده بودند، مانند تیغه ای جلوتر از طبقات دیگر بیرون زده بود...
یعنی اگر از بالاترین طبقه خود را پرت می کردم روی این تیغه تازه تاسیس می افتادم نه روی زمین در آن سراشیبی...ممکن بود دست و پایم بشکند اما احتمالش هم زیاد بود که زنده بمانم..و من یک خودکشی موفق و کامل را می خواستم که نه احتمال زنده ماندن باشد و نه کسی بتواند به نجاتم برسد...اگر از آن تیغه هم خود را پایین می انداختم فاصله اش آنقدر نبود که احتمال مرگم زیاد باشد...
از هر طرف که نگاه کردم دیدم جای مناسبی وجود ندارد ......نقشه ام خراب شده بود.
کمی در آن حوالی پرسه زدم تا شاید جای دیگری پیدا کنم اما نبود....
به سمت سه راهی که در تقاطع مسیر مدرسه با جاده منتهی به داخل شهر قرار داشت رفتم تا سوار تاکسی شوم... با خود فکر کردم که شاید بتوانم خود را از بالای بازار ستاره پایین بیندازم...
این بازار ستاره ساختمانی بلند و سربسته و غالبا شیشه ای بود که اجناس لوکس در طبقات مختلف آن فروخته می شد.
آنجا که رسیدم کمی در اطراف ساختمان گشتم تا مگر راهی برای صعود به بام آن پیدا کنم..اما راهی پیدا نکردم...
این هم به فکرم زد که همانجا خود را جلوی ماشین های در حال عبور بیندازم تا در تصادف کشته شوم..اما آنجا ترافیکی برقرار بود که سرعت ماشین ها را کند کرده بود....
کلافه شده بودم....
تصمیم گرفتم به اسکله رفته و خود را در دریا غرق کنم...
اما چون قبلا زیاد داخل شهر را نگشته بودم برای پیدا کردن راه اسکله در آن شب مقداری معطل شدم و چندبار راه را اشتباه رفتم..
یادم نیست چقدر طول کشید که بالاخره خود را به اسکله رساندم... دیر وقت بود و اکثر خیابانها خلوت بود...اسکله هم خلوت بود و تک و توکی در آن اطراف کسانی پرسه می زدند...
دستم را که روی نرده ها گذاشتم باز با چیزی روبرو شدم که انتظارش را نداشتم...دریا عقب کشیده بود! ...به خاطر قضیه جزر و مد....اگر خود را از آن بالا می انداختم فقط کثیف می شدم نه چیز دیگر....
بعد از گذشت لحظاتی که بدان منظره خیره شده بودم،خود را عقب کشیدم و در فکر فرو رفتم که چه کنم....
در این حال،سوز سردی وزیدن گرفت و من که لباس زیادی نپوشیده بودم سردم شد...گرسنه هم بودم....پاهایم نیز به خاطر پیادروی زیاد آن شب درد می کرد...مغزم زیر فشار روحی و عصبی خسته شده بود ...
لحظه ای به این فکر کردم که الان در اتاقت باشی و غذای گرمی بخوری و لم بدهی و تلویزیون تماشا کنی یا بخوابی و.. ....یادم آمد که آن شب خواهرم می خواست ماکارونی که من دوست دارم طبخ کند...
همه این فکر ها در لحظه ای کوتاه از مخیله ام گذشت...
همین یک لحظه فکر کردن به "زندگی"، جرقه ای از زنده ماندن در ذهنم روشن کرد...گویی قلب سرد من لحظه ای گرمای زندگی را حس کرد......عزمی که کرده بودم متزلزل شد....با خود گفتم وقت دیگری می توانم تصمیمم را عملی کنم...
در چند لحظه این وسوسه زنده ماندن در من قوت گرفت تا اینکه مسیرم را به سمت منزل کج کردم...
در تاریکی شب در کوچه پس کوچه ها راهم را گم کردم....
سرگردان مقداری پیاده روی کردم تا اینکه به فردی برخورد کردم...پرسیدم بلوار رجایی کدام سمت است؟
با مهربانی و تبسم گفت: از آن سمت برو...
کمی رفتم و ناگاه دیدم در خیابان موردنظرم هستم...
طرف منزل رفتم و زنگ در را زدم...خواهرم آمد و در را باز کرد و داخل رفتم...
سر سفره شام نشستیم ...و کسی نمی دانست که آن شب بر من چه گذشته است....
برای من که انگار مرده بوده ام و دوباره به دنیا بازگشته ام خانه رنگ و بویی تازه داشت...
من هنوز زنده بودم!
ادامه دارد
@Dastanvpand
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام
👈 #تاخدا_فاصله_ای_نیست....🍒
👈 #قسمت_سوم
وقتی بردم خونه براش گذاشتم فقط گوش میداد چیزی نمیگفت انگار داشت ازش خوشش میومد گفت میدونی داره چی میگه گفتم نه گفت کم کم استرسش کمتر میشد چند روزی از خونه بیرون نرفته بود فقط به قران گوش میداد
میخوابید وقتی قرآن خاموش میکردم از خواب میپرید میگفت چرا خاموش کردی؟
میترسید انگار باصدای قرآن اروم میشد شبا پیش مادرم میخوابید انگار دیگه هیچ جرئتی براش نمونده بود...
تا روز صبح جمعه که پدرم از سفر برگشت پدرم و که دید گفت چرا دیر کردی اومده بودن منو ببرن...
پدرم گفت کی کجا؟ گفت نمیدونم هرچی میخوان بهشون بده دست از سرم بردارن...
پدرم گفت کسی حق پسرمو نداره باهاش شوخی میکرد
کم کم وقت نماز ظهر آمد که اذان گفتن وقتی ماموستا شروع کرد به خطبه برادرم گفت پدر این چی داره میگه
پدرم گفت پسرم امروز جمعه هست همانطور که یه گوشی رو باید شارژ کرد باید ایمان مسلمانها رو هم شارژ کرد...
پدرم گفت دوست داری با هم بریم؟ گفت یعنی میشه ؟ گفت چرا نمیشه بیا بریم ، تو حیاط وضو گرفتن بعد گفت پدر تو برو من نمیام مادرم گفت چرا توهم همراه پدرت برو گفت مادر میگن مسجد خونه خدا هست درسته گفت اره پسرم گفت پس چطور برم وقتی که من از خدا این همه بد گفتم آنجا منو راه نمیدن....😔
مادرم گفت نه پسرم تو برو کسی چیزی نمیگه تازه تو که پشیمانی به زور رفت وقتی برگشت داشت میخندید بعد چند روز خنده ی برادرم را دیدم گفت مادر جان بیا برات تعریف کنم خیلی زیبا بود پنجره های بزرگ نوردهی زیاد سقف بزرگ انگار اولین باره رفته بود مسجد...
مادرم گفت قوربونت برم الهی نمازم خوندی گفت نه دوست ندارم گفت چرا دوست نداری؟ گفت مادر من نمیتونم پیشونیم که بالاترین نقطه بدنم هست بزنم زمین اینو دوست ندارم
مادرم گفت پسرم ما پیشونیمو نو برای خدا به زمین میزنیم این بخشی از نماز هست و غرورمان را تنها برای خدا میشکنیم....
مادرم نماز میخوند برادرم کنارش ایستاد درست حرکات نماز انجام میداد ولی سجده نمیکرد تا رکعت آخر که مادرم رفت سجده اول برادرم کنارش نشسته بود مادرم دوباره رفت سجده که برادرم یواش یواش رفت سجده انگار چیزی نمیزاشت بره ولی بلاخره رفت مادرم سرشو آورد بالا رفت و التحیات ولی برادرم هنوز تو سجده بود که صدای گریش آمد تعجب کردم از زمان بچگی نشده بود گریه ی برادرمو بشنوم
باورم نمیشد خیلی گریه کرد مادرم سلام داد گفت پسرم بلند شو گفت مادر چه حس خوبی بود نمیدونم چرا گریم گرفت واقعا که نماز چه خوبه گفت اره پسرم همیشه نمازتو بخون بدون که خدا دوست داره که بندش نماز بخونه...
گفت مادر بهم یاد میدی بلد نیستم مادرم شروع کرد به یاد دادن نماز به برادرم،
بهم گفت میتونی یه کتاب نماز برام گیر بیاری صبح رفتم کتابخانه کتاب نماز کوچکی گرفتم آوردم تا ظهر تمام کتاب و خوند وقتی اذان گفتن رفت مسجد.
وقتی رفت مادرم گفت خدایا بچم ببخش و راه درست بهش نشون بده وقتی از مسجد برگشت گفت : مادر نماز خوندم تو مسجد کی دوباره اذان میگن خلاصه برادرم شروع کرد به نماز خوندن...
🕌هر روز میرفت مسجد برای نماز یه روز گفت مادر این مردم چرا نمیان برای مسجد ؟ خیلی کمیم تو مسجد نماز صبح بزور تا 6 یا 7 نفری میرسیم مگه اذان به گوششون نمیرسه؟ مادرم گفت مردم خسته هستن یا کار دارن نمیتونن...
گفت مادر یعنی خدا اجازه داده که اگر خسته باشن نرن مسجد؟ گفت نه ولی خدا صاحب رحم هست گفت چه ربطی داره...؟ مادرم نمیدونست چی بگه....
برادرم 17 سالش شد...
⬅️ ادامه دارد...
🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#تمنای_وجودم #قسمت_دوم هستی همچین در اتاقم رو باز کرد که از جا پریدم .بهش توپیدم :تو نمیتونی مثل آد
#تمنای_وجودم
#قسمت_سوم
بلاخره بعد از چند روز تعطیلی سر کلاسها حاضر شدیم من که خیلی ذوق داشتم .آخه این ترم نیمچه مهندس میشدم .
اما این ذوق با وارد شدن مهندس صدیق و شرایط کلاسش پرید .استاد همینطور که تو چهره تک تکمون دقیق میشد.گفت :باید بگم این ترم آخرین مرحله از هفت خان هستش.متاسفانه قیافه های آشنا خیلی میبینم .....این ترم قرار نیست تو کلاس بشینید .(البته اینجاش رو حال کردم ) هر دانشجو موظف هستش تا ۲ هفته دیگه برای خودش تو یکی از شرکتهای مهندسی ساختمانی جائی رو پیدا کنه برای پایان کار از امروز تا ۲ هفته دیگه وقت دارید به دنبال شرکت مهندسی ساختمونی باشید و اونجا هفته ی ۴ روز باید مشغول باشید.
صدای اعتراض از هر گوشه بلند شد .اما استاد با دست همه رو مجبور به سکوت کرد و گفت :این هم به عنوان پایان کار محسوب میشه و هم این که سابقه کار براتون میشه .وقتی هم میگم ۲ هفته یعنی ۲ هفته نه بیشتر پس شما رو جلوی دفترم نبینم برای وقت بیشترو یا اعتراض ......
چی ؟ این دیگه کیه ؟مهندس هاش همه بیکارن ،چه برسه به ما که هنوز دانشجو هستیم .؟؟؟؟
وقتی استاد کلاس رو ترک کرد ،شیرین یکی کوبوند تو پهلوم و گفت:بفرما خانوم مهندس حالا حالش رو ببر.با این چه کار کنیم؟
-خب ،معلومه از همین امروز میریم دنبالش .
ا،خودت گفتی .بابای توشرکت داره یا بابامن .مثل اینکه توخوابی ،نمیبینی نصف کلاس ترم قبلی هستن.همشون هم برای این اینجا هستن چون اون ترم جایی رو پیدا نکرده بودن. .... هر چند من اگر هم جایی رو پیدا نکنم زیاد توفیری هم نمیکنه .
باتعجب نگاهش کردم:یعنی چی !!!
-یعنی من که شوهرم رو کردم .حالا چه با لیسانس چه بی لیسانس .قرار هم نبود که بعد از دانشگاه کار کنم .پس چه این ترم مدرک بگیرم چه نگیرم توفیری نکرده .
-واقعا،دیدگاهت اینه ؟
باخنده گفت هی همچی .
با کلافگی سرم رو برگردوندم و گفتم :شوخیت گرفته تو هم .به جای این چرت وپرتها یه فکری بکن .
-میگی چه کار کنم .من از حالا مطمئن هستم این ترم افتادیم .پس این ترم بخیال لیسانس.
-وای نه نگو......
-حالا غصه نخور ،(در حالی که اشاره به رحیمی ،یکی از پسر های کلاس میکرد )بی لیسانس هم شوهر گیرت میاد .
-شیرین ،کم ادا بیا .
-وا ،مگه دروغ میگم .رحیمی بدون لیسانس هم میگیرتت.کم موس موس کرده برات تاحالا .
با عصبانیت بلند شدم و شیرین رو که از حرف خودش خندش گرفته بود ترک کردم.هرچی هم صدام کرد محل ندادم.
موقع برگشت به خونه با همسر شیرین کلی شرکت رفتیم .اما همه بی نتیجه .هروقت چهره بیخیال شیرین رو میدیدم حرصم میگرفت .واقعا میدونستم اگر هم این ترم بیفتیم بیخیال .اما من نه ،من خیلی نگران بودم .آخه حقش نبود بعد از این همه سختی که کشیده بودم مشروط بشم .اون هم الکی .من تمام درس ها رو بخاطر این ترم پاس کرده بودم چون میخواستم این کلاس رو بدون دردسر قبول بشم تموم بشه بره پی کارش . نمیخواستم تو همین یه روز جا بزنم .اون هم بعد از این همه درد سر که برای انتخاب این رشته کشیده بودم و با مخالفت مادرم مواجه بودم. هر جور که بود باید جائی رو پیدا میکردم .
خسته و کوفته به اتاقم رفتم .کسی خونه نبود .یه دوش گرفتم و خوابیدم .
با تکونهایی که هستی بهم میداد چشمام رو باز کردم ._چیه باز؟
-دستش رو به کمرش زد و گفت: میدونی ساعت چنده؟
-نه ،.مگه چنده ؟
-ساعت ۷ شب .
_چی؟یعنی من اینقدر خوابیدم. پس چرا زودتر بیدارم نکردی؟
-بابا رورو برام .مثل اینکه یه چیزی هم بدهکار شدیم .
دستی به موهای بلندم کشیدم و گفتم :آقاجون اومده .
-بله .تا حالا هم چند دفعه سراغت رو گرفته .
از رو تخت بلند شدم . موهام رو شونه کردم و با هستی به طبقه پایین رفتم .
آقام نگاهش به tv بود و اخبار گوش میکرد .سلام کردم وکنارمادرم که مشغول پست کندن میوه برای آقام بود ،نشستم .آقام نگاهه مهربونی بهم کرد و گفت :سلام بابا .خواب بودی؟
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#داستان_طلاق
#قسمت_سوم
لینک قسمت دوم
https://eitaa.com/Dastanvpand/11129
همینطور که با چادرش اشکاشو پاک میکرد
گفت
پونزده سالم بود رفتم تو خونش
مث کلفت شستم پختم بچه ها رو بزرگ کردم
پامو کج نذاشتم حالا میخواد سرم هوو بیاره
میگه تو زشتی پیری
خانوم من فقط چهل و پنج سالمه
با شصت سال سن میخواد بره یه دختر بیست ساله رو بگیره
گفتم اون دختره میدونه شما زنشی...
گفت معلومه که میدونه کیه که تو بازار حاج آقا فرشچیانو نشناسه
اما من دیگه نمیخوامش من نمیتونم با هووو زندگی کنم
من دختر حاج صالح خدا بیامرزم
کلی مال و اموال از پدرم مونده
محتاج این نیستم
میخوام طلاق بگیرم اما اینجا... و دوباره زد زیر گریه
قاضی میگه دلایلت برا طلاق کافی نیست
اما یکی اینجا گفت اگه شرطشو قبول کنم کاری میکنه قاضی حکمو به نفع من صادر میکنه
با تعجب گفتم شرطشو؟
چه شرطی؟
با گریه گفت میگه بعد عده صیغه ش شم
و بازم شونه هاش لرزید و چادرو کشید تو صورتش ...
لعنت به....
با خشم بلند شدم که علی رو دیدم که زل زده به من
رفتم جلو سلام کردم
از پله بالا رفت منم پشتش رفتم
صدامون کردن
رفتیم تو هیچ صدایی نمیشنیدم
حکم صادر شد و اومدیم بیرون
نقشه کشیده بودم محکم باشم
یه جوری رفتار کنم
انگار که عین خیالم نیست
ولی چشمم که به چشش افتاد
غرورم رفت و اشک مهمون خونم شد
اخلاقشو میدونستم الان ول میکرد میرفت
داشتم میلرزیدم
دلم میخواست بغلم کنه دلم آغوششو میخواست
برای آخرین بار...
اما از نظر اون این کارا لوس بازی بود
حتی یه لحظه هم نایستاد و با سرعت رفت
بدون اینکه پشت سرشو نگاه کنه
و اشکام شد بدرقه راهش....
علی رفت...
رفت....
اینقدر میشناختمش که میدونستم حالش بدتر از منه..
میدونستم الان دلش میخواد تنها باشه
شایدم یکم دیگه زنگ میزد به اون دختره
اونم شروع میکرد به قربون صدقه رفتنش
و سعی میکرد حالشو بهتر کنه
ولی فایده نداشت حالش به این سادگیا خوب نمیشد...
چند روز کلافه بود و عصبی..
سردرد میگرفت و بعد بالا میاورد تمام غصه ها و با هم بودنهامونو.
چند روز دیگم به ماجرامون فکر میکرد و بعد تصمیم میگرفت فراموش کنه
به هر حال دیگه من نبودم که با حرفام با کارام با غر زدنام یا به قول خودش با تهمتهام برم رو مخ و اعصابش
حالا دیگه با خیال راحت میتونست جمع کنه و با اونی که بهش وعده داده بره خارج.
خارج یه جایی خیلی دور از من.
هنوز اون جا وسط سالن دادگاه ایستاده بودم
اه لعنت به این دلتنگی یعنی اونم دلش واسه من تنگ میشه
چهار سال باهاش بودم اما یه بار بهم نگفت دلم واست تنگ شده
هزار بار با رفتاراش دوست داشتنشو ثابت کرد
اما یه بار نگفت دوستت دارم.
نشستم رو یکی از نیمکتها،
چرا مث بدبختا گریه میکنی پاشو برو خونه
پاهام اما تاب ایستادن نداشت
اومدم بیرون یعنی میشه تو ماشین منتظرم باشه
امیدوارانه دورو برمو نگاه کردم نبود
ندای درونم منو به رگبار بسته بود
احمق احمق احمق از خودم متنفر بودم از اینکه هنوز هم بودنش را میخواستم
تاکسی در بست گرفتم
جلوی گریمو نمتونستم بگیرم
یارو آینه رو گردوند سمت من
خودش میدونست چمه و کجا سوارم کرده
کارتشو گرفت سمت منو گفت
خانوم هرجا خواستی بری زنگ بزن ما در خدمتیم
گفتم مرسی من همینجا پیاده میشم
گفت هنوز که نرسیدیم
کرایه رو انداختم رو صندلی و پیاده شدم
اونشب تا صبح گریه کردم
بالشی که دیگه بوی علی رو نداشتو بغل کردمو هزار بار از خودم پرسیدم
چی شد که کارمون به اینجا کشید
چند روز بعد وقتی
هنوز تو تب میسوختم حاج آقای محضر خانه سند طلاق رو داد دستم.
حالا من یک زن مطلقه بودم و بره ای لذید برای چشمهای حریص گرگهای اطرافم
پدر و مادرمو تو این سالا از دست داده بودم علی همه کسم بود
اما حالا دیگه اونو هم نداشتم
از قراداد خونمون شیش ماه مونده بود
علی با وجودی که داشت میرفت و منو برای همیشه ترک میکرد
اما بازم نگرانم بود
بهش گفتم میرم خونه عمم
اما عمم هم تو این سالها ازدواج کرده بود و
من تمایلی برای بودن تو خونش با اون شوهر... نداشتم
بخاطر همین قرار شد علی بره خونه پدرش و من تا اتمام قرارداد تو خونه مشترکمون بمونم
اما بعدا..بعدا فکر میکردم که باید چیکار کنم
الان مثل کسی بودم که رودی لطیف و بی آزار
سیل شده بود و تمام زندگیشو برده بود...
یک ماه بعد علی برای همیشه از ایران رفت!
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
❤️داستان ارسالی از اعضای کانال داستان و پند ✨💙✨💙💫💙✨💙💫 💙💫💙✨ ✨💙 @Dastanvpand 💙✨ 💫 #داستان_واقعی و عب
❤️داستان ارسالی از اعضای کانال داستان و پند
✨💙✨💙💫💙✨💙💫
💙💫💙✨
✨💙 @Dastanvpand
💙✨
💫
#داستان_واقعی و عبرت آموز
بنام #حسرت
#قسمت_سوم
چندسالی گذشت ولی من هنوز دلتنگ بودم و ت اون کشور نمتونستم طاقت بیارم😞ولی تصمیمی بود ک خودم گرفته بودم...
درسال فقط یک ماه ب ایران میومدم ک چند هفته شوهرمم بود بعد منو میذاشت و برمیگشت و ماه ک تموم میشد میومد سراغم.
و با گریه و دلتنگی زیاد مجبور بودم برگردم.چندباری با شوهرم صحبت کردم که برگردیم و ایران زندگی کنیم اما قبول نمیکرد و گریه های منو ک میدید شروع به دعوا و کتک میکرد..😭
شهاب از اول ادم مغروری بود ک دوسداشتنش رو همیشه مخفی میکرد و ب زبون نمیاورد
ولی باخودم گفتم ب مرور زمان درست میشه...
سعی کردم با این شرایط کنار بیام و فکرشو نکنم.به شهاب محبت میکردم و همش دور و برش بودم اما اون از قبل بدتر شده بود😞خیلی سرد و خشک باهام رفتار میکرد،و همش منو از خودش دلسرد میکرد
بعد از یکسال ک قرار شد بریم ایران و سربزنیم،ب شهاب گفتم ک میخوام سه ماه بمونم.اولش قبول نمیکرد اما بعدش راضی شد
این سه ماه خیلی بهم خوش میگذشت و باشهاب گهگاهی در ارتباط بودم،اصلا دلم نمیخواست دیگه برگردم.
تا اینکه متوجه شدم حامله ام و ی پسر دارم خیلی خوشحال شدم.شهاب دیگه تحمل نکرد و امد منو برگردوند به خونه.
خوشحال بودم،گفتم شاید با امدن بچمون شوهرم یکم بیشتر بهم توجه کنه،بالاخره زن بودم دوس داشتم برام احساساتشو بیان کنه😢
چندسالی گذشت و پسرم ۴ساله شد،با خانواده شوهرم مشکل پیدا کردم اونا میگفتن ب شهاب ک اینقدر زود زود منو ب ایران نبره و طولانی مدت نمونم.
پرش میکردن،اونم میومد و بامن بحث و دعوا میکرد.چشم دیدن هچکدومشون نداشتم...و موندن توی کشور غریبه برام شرایطو سختر میکرد.
ادامه دارد...
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند.
✨
💙💫 @Dastanvpand
💫💙✨ @Dastanvpand
💙✨💙💫💙
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#قسمت_سوم
نامه شماره آخر ٣٨
حدس میزدم مادرت همان شب رگش را بزند اما شنیدم فردایش زن عمویش را به کشتن داده. یاغیگری همه وجودش را گرفته بود و عزمش را جزم کرده بود یا آدمها را به کشتن بدهد یا شوهر کند. نامزد ملیحه بودن سخت بود چون از همان شب اول، حجتخان زیرشلواری دامادیاش را که نسل به نسل به دامادهایشان میدهند با شمایبی که لابهلایش گل مریم پرپر شده ریخته بود بلکه عطر بگیرد، توی سینی گذاشت و روبهرویم تعارف کرد.
از آن رسمها که مو لای درزش نمیرود و تعهدش از حلقه ازدواج بیشتر است.از فردای آن روز ۳۷ هفته از خانه حجتخان برای مادرت نامه مینوشتم و هر ۳۷ هفته همان روز اول را برایش توضیح میدادم که دوستش دارم و اینجا گیر کردهام، اما هر ۳۷ هفته، نامههایم به جای اینکه برود طبقه اول میرفت خانه سرایداری و خب من کف دستم را بو نکرده بودم که مادرتاینها از آن خانوادههایش نیستند که به طبقهای که پله نخورد بگویند همکف و از همان دم در به پارکینگ هم میگویند طبقه اول. به هرحال میخواهم بگویم ریاضیات را قوی کن. همه آن ۳۷ هفته را میترسیدم به مادرت نزدیک شوم چون شنیده بودم چند کشته و یکی، دو مورد فلج و دیوانه پس داده. همین بود که تنها جرأت کردم یکی از نامهها را توی جیبم بیندازم و جیب کتم را لای در تاکسی جا بگذارم. اما مادرت کلا به جز شوهر هیچ چشمداشت مالی به دنیا نداشت و بدون اینکه توی جیب را نگاه کند، درزش را دوخت و دستگیره آشپزخانهاش کردند. خبرهایش را میشنیدم که دنبال صاحب کت میگردد، همین شد که دوتا امیرها را فرستادم تا نشانههای یکجور بدهند و گیجش کنند. گیج هم نمیشد لامصب! خیلی سریع بین بد و بدتر انتخابش را میکرد و اگر دیرتر میرسیدم زن یکیشان شده بود. اما خلاص شدن از ملیحه در آن ۳۷ هفته پروژه عظیمی بود. ملیحه از آن دخترها بود که نمیشد از دستشان به راحتی خلاص شد چون خوشگل بود. آدمیزاد دلش نمیآید خوشگلها را همینطور بیبهانه از خودش خلاص کند چون بدجوری ضربه میخورند و اگر بفهمند خوشگلیشان اثری در بختشان نداشته دیگر چیزی برای از دست دادن ندارند و هر آن ممکن است دخلت را دربیاورند. اما آن روز برای ملیحه اتفاق عجیبی افتاد. یک روز صبح ملیحه از خواب بیدار شد و صبحانه را درست کرد و گفت: besser ein ende mit schrecken als ein schrecken ohne ende اگر آلمانی بدانی یعنی «یه پایان تلخ بهتر از یه تلخیه بیپایانه» ملیحه آلمانی بلد نبود اما فیلم زیاد میدید. یکی دیگر از ویژگی خوشگلها این است که اگر خودشان تمام کنند یکجوری تمام میکنند که یادشان همیشه گرامی بماند. همین شد که شستم را بالا بردم و تاییدش کردم و عقبعقب از خانهشان بیرون آمدم تا پشیمان نشده و با همان زیرشلواری حجتخان تا خانه مادرت دویدم که دیدم مادرت هنوز نامه را باز نکرده. هرچند بعد از ازدواجمان مادرت میگفت آن شب اول توی عروسی اصلا صحنه خواستگاری من از ملیحه را ندیده و هیکل گنده زن عمویش جلوی دیدش را گرفته بوده و تنها چیزی که از آن لحظه یادش است هیکل بزرگ و عریض زن عمو و خفه شدنش بر اثر چپاندن ناپلئونی تو دهانش است. نمیدانم چقدر حرفش راست است اما مادرت همیشه فارغ از تمام اینها فقط میگوید؛ آن روز تنها یک اتفاق افتاد که همه آن ماجراها رقم بخورد. آن هم اینکه عشق ما وقتش نرسیده بود و ۳۷ هفته باید صبر میکردیم تا وقتش برسد. همین!
زود برگرد – خداحافظ - پدرت
پايان
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#دلبری_های_دختر_ایرونی
#قسمت_سوم
منشی که حسابی خورده بود توی ذوقش رفت و من ازاین حرفش لپام گل انداخت
: راستی... این بروشورو بگیر توش کارا و شرایط مسابقس.... و بعضیاش کارای ناجوریه .... فکر نکنم اهلش باشی
: بدو بابا...بدو بدو بدو
: چی گفتی
: هیچی
رفتم سمت میزش تا یه بیسکوییت دیگه بردارم که محکم زد رو دستم طوری که دستم سرخ شد....
: دفعه اخرت باشه بیسکوییت های منو بی اجازه ورمیداری...... اگه بیسکویتتا رو میخوری باید منم داشته باشی.
دوباره به فارسی گفتم: زرششششششششششک
ایندفعه فهمید و گفت: معنی اینو میدونما... ازگیل. داشتم شاخ درمیاورم
اومد جلو وگونهام رو طولانی بوسید.
: نه خوش طعم هم هستی بیا این یه بلیط طلایی تو میتونی به لاس وگاس بیای اونجا منتطرتم جیگر ...اگه میتونی عاشقم کن.... این اسم مسابقس ولی خیلی رقیب داری
: اگه میتونی عاشقم نشو، بلند بلند خندید و منو با خنده های تمسخر آمیزش بدرقه کرد بعد از من مگی رفت تو ولی گفت که اصلا روی خوش بهش نشون نداده و تنها شانسی که آورده این بوده که ردش نکرده وقتی برگشتم حسابی خسته بودم و عصبی حالم از اون همه غرور و ذات خراب دنیل بهم میخورد روی پله نشستم و شروع کردم به بازکردن بند کفشم که صدای زنگ اس ام اس گوشیم اومد از مگی بود : به اون بروشور یه نگاهی بنداز داشتم جواب میدادم که دیدن کفش تمام چرم ایتالیایی نظرمو جلب کرد: وا مهمون ؟ یعنی این کفشای گرون مال کی میتونه باشه گوشیمو داخل جیبم گذاشتم و موهامو از تو صورتم زدم کنار و زنگ درو زدم ده ثانیه بعد چهره حال بهم زن جان رو روبروی خودم دیدم،
:وای نه .... کی...
باغ وحش خونه ی ما رو خریده که حالا باید یه میمون درو باز کنه با اون چشمای خمار و جذابش یه نگاه عمیق بهم کرد و گفت : هرچی دوستداری صدام کن ولی حواست باشه که نوبت منم میشه
: نوبت چیت میشه ....چجوری روتون میشه هرروز هرروز میاید اینجا پول مارو که بالا کشیدید بس نبود.... اگه میشه یه خورده برامون باقی بذارید که بتونیم برگردیم کشورمون.
: نترس.... آنقد به پات میریزم که مثل ملکه ها زندگی کنی،
من ترجیح میدم زیر همین سقف نم پس داده زندگی کنم که از صدقه سر شما داریم ....... میشه بری اونور ....میخوام رد شم.
: خودشو کمی کنار کشید و گفت: بابات که خیلی عجله داره تو ر و بندازه به ما.
: باشه .....اون از خودش میگه......
رفتم داخل اتاق پذیرایی و بالاجبار با مادر و پدر جان سالم و علیک گرمی کردم.
مامان: کجا میری به این زودی زشته.... این مثلا اومدن خواستگاریت.
: من دوسش ندارم......دوسش ندارم مامان سعی کن بفهمی و بعد با عذر خواهی از همه رفتم سراغ اتاقم ودرو هم قفل کردم بروشور رو از تو کیفم درآوردم:
۱- هیکل
۲- قد
۳- چهره لوند و زیبا
۴- علاقه مندی به ورزش تنیس
۵- جذابیت .... و لوندی
۶- یک هفته زندگی کامل مانند هر زن و شوهر دیگری.
این آخریه واقعابرام سخت بود ینی اصلا امکان نداشت .....در اتاقم به صدا در اومد .....
: کیه؟
: میمون بوگندو ..... بیا ببین شرطی نداری واسه ازدواج
: میگم بو همه جا رو ورداشته ..... چرا یه شرطی دارم گورتو گم کن عزیزم
: آدمت میکنم
: گمشو میخوام تنها باشم
خیلی عصبانی بودم از این زندگی تصمیمو گرفتم من باید تو این مسابقه برنده میشدم به چند دلیل اول اینکه پوز جانو بزنم دوم اینکه پوز دنیلو بزنم سوم اینکه پوز هردوتاشونو بزنم چهارم اینکه ماشین جایزه رو بفروشم و برگردم ایران حتی اگه شده بدون پدر و مادرم...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌺
#قسمت_سوم..
#نمنمعشق
مهســو
پسره همونجور که سرش پایین بود گف:پدرتون فرمودن داخل منتظرباشم چن دقیقه دیگ میرسن...
+اوکی بیاتو
اومد داخل درو پشت سرش بستم...راستش ترسیدم ببرمش داخل خونه..درسته مسیحی بودیم ولی منم یه دخترم...
ترجیح دادم بزارم توی حیاط منتظرباشه...
بادست به آلاچیق اشاره کردم و گفتم
+میتونید اینجامنتظرباشید..
با گفتن لفظ متشکرم به سمت الاچیق رفت و نشست...
ازش دور شدم..
رفتم توی آشپزخونه تا براش قهوه دم کنم...
ازپشت پنجره شروع کردم دیدزدنش...
قدبلند چارشونه بود و هیکل ورزشکاری قشنگی داشت...ازون قلمبه ها نبود شیک بود..
موهای مشکی که حالت خاصی شونه کرده بود مثل مهیار...
صورت کشیده و گندمگونی داشت و چشایی که فقط برای یه لحظه دیده بودمشون...
ابی یا سورمه ای حتی...
و یه شکستگی بالای ابروی راستش که چهره اشو خشن جلوه میداد
ولبایی که برجسته وقلوه ای بودنش ازدورهم معلوم بود.
یه پیرهن یقه دیپلمات مشکی که دکمه هاشم تااخر بسته بود و شلوار کتون نوک مدادی و یه کیف سامسونت شیکم دستش بود..
وااای مهسو کارت به جایی کشیده که این بچه بسیجیارو انالیزمیکنی؟؟؟
قهوه اماده شد و ریختمش تو یه فنجون و با ی برش کیک خونگی بردم براش..
گذاشتم جلوش که با حرفی که زد حسابی از دست خودم و خنگ بازیام کفری شدم...
_لطف کردید خانم.ولی من روزه ام
+عه چیزه...شرمنده حواسم نبود..
و سریع سینی رو برداشتم و ازونجادورشدم
خاااک توسرت مهسو..ببینم شرف باباتو به باد میدی یا ن؟؟؟
توهمین فکرابودم که صدای جیغ لاستیکای ماشین بابااومد...
چه عجب بعد از دوروز به خونه برگشت..اونم لابدبخاطر این پسره اس...
رفتم توی اتاقم و روی تخت ولوشدم و فکرمو رها کردم..
هه..مسخرس..
زندگیمونومیگم..
ازوقتی یادمه همین بوده وضعمون..
پدرم مدیرعامل بزرگترین شرکت داروسازی ایران بود.و مادرمم جراح قلب
هیچکدومشون هیچوقت خونه نبودن..
همه کسم شده بود مهیار از بچگی که اونم ازهجده سالگیش ازینجارفت...
منم دیگ باش ارتباط انچنانی نداشتم.مگه هرازگاهی ک میاد یه سر به بابامامان میزنه.
خودمم که..
دختر همیشه تنها..مغرور..سرکش..جذاب وپولداربین رفقا
رفقایی که مگسن دورشیرینی..
هیچوقت دور و ور پسرجماعت نرفتم حوصله دردسر نداشتم..
بااینکه دینمون اسلام نیس ولی بابا روی ارتباطم با جنس مخالف حساسه...
ولی خب نوع پوششم...
ازفکر و خیال رهاشدم ودوباره خوابیدم...
#قهرمانیزگواهیستبهشیداییمان😋
#عشقفیروزهیاصلاستترکخواهدخورد
#محیا_موسوی
ادامه دارد...
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🚩#مدرسه_دخترونه
#قسمت_سوم
فردای آن روز مدیری دیگر در مراسم صبحگاه معرفی شد؛ خانم پورجوادی. خانمی جوان که خستگیناپذیر و پر انرژی به نظر می رسید و در همان روز نخست، جوری رفتار کرد که گویا می خواهد گربه را جلوی حجله بکُشد. شق و رق راه می رفت و از بسیاری چیزها ایراد می گرفت. خانم پاشایی مانند کارگزاری که کارش را بلد باشد، دستورات مدیر تازه وارد را با صدایی نازک برای بچه ها بازگو می کرد.
خانم پورجوادی نیامده، به انباری و کلاسها و پشت بام و دیوار و خیلی چیزهای دیگر ایراد گرفت. به کلاس ها می رفت و سخنرانی یک ساعته و غرّایی ایراد می کرد. رفتار و واکنش دخترها در برابر مدیر جدید، آمیزهای از ترس و احترام بود. پشت سر از رفتارش شکوه میکردند و از کنارش با احتیاط و احترام رد میشدند. خانم مدیر نشان داد که با کسی شوخی ندارد. آبدارچیِ مدرسه را مجبور کرد که هر زنگ پس از ورود دختران به کلاس، به دستشویی برود و سطلهای پسماند را نگاه کند تا مبادا نوار بهداشتی در آنها مانده باشد. در سومین روز کار، کارگران چند گلدان بسیار بزرگ آوردند با درختچه هایی که کسی نامشان را نمیدانست. بعد هم چند نفر گچکار و نازککار سراغ دیوار دستشوییها رفتند و شعارها و نگارههایی که دختران نوشته و کشیده بودند را با لایهای از گچ پوشاندند.
خانم مدیر سه نفر از دخترانی را که نامزد کرده بودند، به دفتر مدرسه فراخواند و بی آن که به زاریدن و نالیدن های جگرسوزشان وقعی بنهد، در کمتر از ده دقیقه اخراجشان کرد. البته این کارش هم طبق قانون و بخشنامه بود. آنان بایستی به مدارس شبانهای میرفتند که ویژهی متاهلان بود. او در ادامه اصلاحاتش، میخواست دیوارهای مدرسه را بالاتر ببرد تا کفتر بازها نتوانند حیاط را دید بزنند اما خیلی زود فهمید که این کار ناشدنی است و دیوار پنج متری، هزینهای گزاف در پی خواهد داشت.
یک هفته از آمدن مدیر تازه وارد میگذشت که خیلی چیزها تغییر کرد. دیوارها رنگ و دستشوییها تمیز شد. درختچههایی با برگههای سبز در حیاط هویدا شد. زنگ تفریح دوم خورده بود. دخترها در حیاط بالا و پایین میجستند. خانم پورجوادی لیوان چایش را دست گرفته بود و از پشت پنجره بیرون را نگاه میکرد و از دگرگونیهایی که ایجاد کرده بود، خرسند به نظر میرسید.
معلمها در آبدارخانه چای و بیسکویت میخوردند و هر از گاهی با صدای بلند میخندیدند. وقتی معلمان، لطیفههای غیر اخلاقی تعریف میکردند و یا خاطرات شبانهی خود را به آرامی اما رسا روایت میکردند، خانم مدیر دندانهایش را به هم میسایید و آرزو میکرد که قهقههایشان را نشنود.
خانم پاشایی، چند نفر از دخترها را با موهای ژولیده و چهرههای خراشیده به دفتر آورد. آنان را کنار در ایستاند و کوشید تا بر خشم خود چیره شود. صدای زیر و نازکش در دفتر مدرسه پیچید اما پیش از آن که موفق به گفتن شود، با اشاره خانم مدیر بیرون رفت. دخترها درهم و برهم حرف میزدند. خانم پورجوادی لیوان چایش را روی میز گذاشت. درِ دفتر را قفل کرد. سکوت حکمفرما شد. یک بار درازای دفتر را با چهره ای مبهم و گامهایی شمرده قدم زد و ناگهان برگشت و جیغ گوشخراشی کشید.
«اراذل و اوباش فقط توی خیابان نیستند. شما هم یک پا اوباش هستید. شاید هم دو پا اوباش هستید. لاتهای بی سر و پا! تفالهها! میدانید وقتی گچکارها در دستشویی میخندیدند و دربارهی نقاشیهای شما حرف میزدند، من چه حالی داشتم؟ چقدر تحقیر شدم؟ هان»؟!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_سوم
مژگان – دینگ دینگ سلام هانی جون چطوری؟
-وای سلام به رروی همچو ماهت (بیچاره ماه که نسبتش می دم به توی عفریته )
مژگان – عزیزم هنوز عکستو برام نفرستادی
-جیگرم تحمل کن الان برات سندش می کنم-رسید مژی جون
مژگان – وای این تویی
-نه عمه امه خوب خودمم دیگه
مژگان – هانی جون چه جیگری هستیا
-قربونت …. به شما که نمی رسم
مژگان – هانی هانی کی ببینمت(وقت گل نی )
-به همین زودیا ولی عزیزم من یه سفرکاری دارم برم برگردم میام به دیدنت
مژگان – وای کجا می خوای بری سفر هانی جون
– المان اتیش
مژگان – -اوه خدای من پس من بی صبرانه منتظرم تا تو برگردی
– منم بی صبرانه منتظرم تا ملکه زیبایی هامو از نزدیک در اغوش بگیرم
مژگان – وای هانی تو خیلی رومانتیکی
-می دونم عزیزم
مرده بودم از خنده بیچاره خبر نداشت خفن سر کاره
خدایشم طرف خیلی قیافش ناز بود استغفرالله……… دختر بگو جای برادری ایشون خیلی ناز بودن اره اره همون
سرمو انداخته بودم پایین و با مژی در حال دل و قلوه دادن بودم
اهم اهم ببخشید خانوم
هنوز سرم پایین بود
-بله کاری داشتید ؟
بله راستش
-اگه با اقای حیدری کار دارید هنوز نیومدن… اگه کار دیگه ای هم دارید بنده در خدمتم
نه نه من در خدمتتون نیستم چون تا اقای حیدری نباشن نمی تونم پرونده به کسی تحویل بدم چون باید امضای ایشون باشه
شما همیشه با مخاطبتون همینطوری حرف می زنید؟
– چطور مثلا
اینطوری که اصلا بهش نگاه نمی کنید
تازه رسیده بودم به اوج سر کار گذاشتن مژی ولی طرف هم حرف حساب می زد پس با یه بوس بای از مژی خداحافظی کردم و سرمو اوردم بالا
یا قمر بنی هاشم
من که اینو اسکن کردم چرا الان تو فضاست
سریع به عکس دم دستم نگاه کردم و بلافاصله به اون
صدام شروع کرده بود به لرزیدن
-شما؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من که چند بار خودمو معرفی کردم یعنی نشنیدید
چرا چرا (نباید متوجه خنگ بودنم می شد پس به ناچار گفتم چرا چرا)
-بفرماید امرتون
شما حالتون خوبه خانوم
-بهتر از این نمیشه(وای اگه مژی اینو اینجا ببینه کارم تمومه چه ابرو ریزیه میشه)
-نگفتید اینجا چیکار دارید؟
برگه ای رو به طرف گرفت
این حکم منه از امروز من به جای اقای حیدری اینجا مشغول به کار می شم
-پس اقای حیدری چیه؟
ایشون بازنشست شدن
-چیییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟
اوه معذرت می خوام نمی خواستم ناراحتتون کنم مگه نمی دونستید ؟
از خوشحالی تو ابرا بودم نمی دونستم حالا تو این ابرا چیکار کنم اصلا کدوم طرفی پرواز کنم خدا کنه با هواپیما تصادف نکنم (شما حرفاشو زیاد جدی نگیرید یکم مخش تاب داره ….اره )
من وحید دادگر هستم و شما؟
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
☔️بانو میم☔️:
#بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا
نویسنده: #رضوان_میم
#قسمت_سوم
امروز را این چنین نوشتم که:
دلم یک اربعین حرف دارد با تو حسینم...
به همه گفتم اربعین حرم هستم.این تن بمیرد آبرویم را نبر آقا...
هرچی سعی می کنم خوابم نمیبره از ذوق.تازه امشب فهمیدم((شب عاشقان بی دل چه شبی دراز باشد)).
یک لحظه آرزو کردم کبوتر بودم.پر میزدم و پر میزدم و پر میزدم.سریع تر از آنکه فکرش را بکنم میرسیدم نجف.
همین جوری به سقف زل زدم و فکر می کنم.یک دفعه یاد حال زینب افتادم که امروز چه جوری شده بود.وقتی با نرگس رفتیم اتاق مدیریت گفتن باید خود زینب بیاد.گفتیم حالش خوب نیست آقا.همون لحظه سه نفر اومدن تو برای ثبت نام.پس یا من باید ثبت نام می کردم تنها میرفتم که این کمال نامردی بود یا باید میرفتیم زینب رو می اوردیم.با خودم فکر کردم خونه نرگس اینا که زیاد دور نیست میرم میارمش.
خلاصه از نرگس خداحافظی کردم و بهش گفتم:
-زود میام نرگس
بهم گفت:
—ببین رضوان،..تو رو امام حسین زود بیا.
توی دلم هی خالی می شد برای همین معطل نکردم و زود راه افتادم.انقدر تند راه میرفتم که چند بار محکم خوردم به مردم پیاده رو.تو حال و هوای خودم بودم که برای سومین بار خودم به یک پیرزنه.همه وسایل هاش ریخت.سه تا پلاستیک پر از میوه داشته که بیشترش ریخته بود.اومدم یه معذرت خواهی بکنم و سریع تر برم.گفتم:
-مادر جون ببخشید من باید برم عجله دارم.
—برو مادر خودم یه کاریش می کنم.
یک قدم نرفته بودم.یک لحظه صداشو شنیدم که آروم گفت:یاحسین.
برگشتم نگاش کردم دیدم دستاشو گذاشته رو زانو هاش تا بتونه دولا بشه و میوه ها رو برداره.همین جوری خشکم زد.من برای چه کاری داشتم می رفتم؟
سریع برگشتم و هرچی میوه بود برداشتم ریختم تو پلاستیکش.پلاستیک هارو دادم دستش و لبخند زدم و گفتم:
-بیا مادر جون این هم میوه هات فقط باید بشوریشون.شرمنده دیگه.
لبخند زد بهم و کیسه هارو گرفت.
اومدم برم که گفت:
—دختر جون،امام حسین عاقبت بخیرت کنه.
دیگه نتونستم بایستم و نگاهش کنم و بهش بگم:
-دعا کن مادر جون.دعا کن.عاقبت من با خود خود حسینه.
یادم نیست دیروز چی نوشتم.ولی شاید نوشتم:تا بال و پر شکسته نباشی اجازه پرواز نخواهی داشت...
خوشا به حال دل شکستگان..
🌸 پايان قسمت سوم #از_نجف_تا_کربلا 🌸
امیدوارم لذت برده باشید🌷🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_سوم
......
خانم جانم هم بیدار شده بود که بره سره کار گفت :
+فاطمه،مواظب خودت باش، اگر باهم بیرون رفتین،خُل بازی در نیاری همین اول کاری، سنگین باش😕
خندیدم گفتم:
+سلام خانم جون،صبح بخیر،چشم حواسم هست،خداحافظ....😊
درب رو بستم پشت سرم و رفتم....
داخل دانشگاه توی محوطه امیر رو ندیدیم،معمولاً صبح ها میدیدم که روی صندلی نشسته، فکر کردم نیامده،خبر توی دانشگاه هنوز نپیچیده بود،خداروشکر... 😊😕
دانشگاه خلوت بود،از درب ورودی وارد شدم و رفتم توی سالن، از پله ها بالا رفتم و نزدیک درب کلاس نشستم،چند نفر از آقایون اومده بودن ولی دوستای خودم هنوز نرسیده بودن مثله اینکه،،،،
خلاصه که استاد تشریف آوردن و کلاس با هر کیفیتی بود شروع شد... 😔
شاید اولین بار توی زندگیم بود،درگیر کسی شده بودم و منتظر...😢🙈
گوشیم رو از توی کیفم، از لابه لای خرت و پرت های داخلش پیدا کردم، همونجوری که استاد راجب تئوری شیمی و فرمولات مخصوص حرف میزدن،پیام نوشتم:
+سلام امیر، خوبی؟کجایی؟ توی محوطه ندیدمت.... 😕
دوباره سرگرم گوش کردن به استاد شدم، تقریبا ده دقیقه ای گذشت....
میز حالت لغزش پیدا کرد،متوجه شدم جواب پیامک اومده...
+سلام فاطمه،من خوبم،تو حالت چطوره؟من موتورم پنچر شد،رفتم درستش کنم،۱۰ دقیقه دیگر دانشگاهم، به کلاس نمیرسم ولی میام دنبالت😊
کلاس با هر کیفیتی که بود تـمام شد،کسل کننده و خشک، همه سریع راهی شدند و رفتن، من موندم وسایلم رو جمع کردم و اومدم داخل سالن، سرم رو اینور و اونور گردوندم ولی خبری از امیر نبود، از پله ها که پایین میرفتم تا وارده محوطه بشم،حدس زدم امیر اونجا منتظر باشه،دیدم با پیرهن راه راه آبی کم رنگ و یک کلاه ایمنی موتور سراسیمه میومد بالا.. 😊
وسط راه پله من رو دید نفس نفس زنان گفت:
+سلام فاطمه، ببخشید دیر کردم😕✋
منم لبخند زدم گفتم :
+سلام،اشکال نداره،اتفاق پیش میاد،اگر خسته ای من برم خونه، یک وقت دیگر باهم میریم....😊
🍃🌺
ابروهایش رو بالا انداخت و گفت:
+نه،نه،بریم که کلی میخوام باهات صحبت کنم...😊
گفتم: باشه، پس بریم.....😊😊
توی محوطه که باهم راه میرفتیم،متوجه نگاه بعضی هم کلاسی ها میشدم،خُب از جریان خبر نداشتن،باید براشون تعریف میکردم،درهرحال.....
دوش به دوش هم با اختلاف تقریبا ۸ سانتی که توی قد داشتیم،با هم راه میرفتیم....😊🙈
از داخل پارکینگ دانشگاه موتورش رو بیرون آورد و رو به من گفت:
+من تا حالا یک نفری سوار میشدم به خاطر همین یک کلاه هست ولی خیلی زود برات یکی میخرم،.... 😊
قبل از اینکه سواربشم گفتم:
+حالا،نمیشد پیاده بریم؟من تا حالا سوار موتور نشدم،... 😕😢
با خنده گفت:
سوارشو یاد میگیری،از ماشین سواری آسون تره....😂😂
خلاصه با هر مصیبتی بود سوار شدم،..
یواش یواش راه افتاد، همونجوری که به جلو نگاه میکرد میگفت :
خُب،حالا کجا برم؟
بلند گفتم:
نمیدونم، هرجا راحتی بریم....😊
گفت:
+پارک راحتی یا بریم امامزاده ای، جایی؟....
یهو ادامه داد:
+اصلا بریم حرم سیدالکریم،راحت بشینیم صحبت کنیم؟....
گفتم:
+پیشنهاد خوبیه،ولی تا برسیم و صحبت کنیم و زیارت کنیم،ظهره،من گشنه ام میشه که.... 😕😕😂😂
دیدم بلند بلند خندید و با همون خنده گفت:
ناهار، مهمون من نگران نباش شما😂😂
خلاصه، بعد از نیم ساعت رسیدیم حرم،موتورش رو نزدیک حرم داخل پارکینگ گذاشت و کنار هم راه افتادیم سمت صحن اصلی،اول درب ورودی تا کمر خم شد و گفت:
+السلام علیکم😊،دیدی با هم خدمت رسیدیم آقاجان....
رفتیم داخل و دمه درب ورودی ضریح همونجوری که به ساعتش نگاه میکرد،رو به من گفت:
+فاطمه،برو داخل زیارت کن، بیست دقیقه دیگر بیا اینجا تا باهم بریم...😊
همونجوری که به اطراف نگاه میکردم تا یک نشانه توی ذهنم داشته باشم گفتم:
+باشه،پس من بیست دقیقه دیگر میام همین جا، دیر نکنی من زیاد اینجارو بلد نیستم.....😕😕😕
خندید و گفت:
بابا بچه بالاشهر،،چشم زود میام....😂
رفتم و زیارت کردم، دستم رو به ضریح گرفتم و خداروشکر کردم که تا به اینجا همه چیز بر وفق مراد پیش رفته،دو رکعت نماز هم خواندم و برگشتم همون جایی که قرار گذاشتیم.....
بیست دقیقه نشده بود،از در که بیرون رفتم دیدم به ستون تکیه داده و منتظره....
رفتم جلو گفتم:
+زیارت قبول، چقدر زود اومدی پس،؟
سرش رو بالا گرفت گفت:
+گفتم یه وقت زود نیای بیرون معطل بشی،حالا بریم توی صحن کناری كه همه خانواده ها هستن،بشینیم و باهم صحبت کنیم...
گفتم: باشه بریم.... 😊
دستش رو دراز کرد که دستم رو بگیره، دستش رو گرفتم و باهم قدم زنان رفتیم یک جای خنک پیدا کردیم و همونجوری كه نگاه میکرد که جای بهتری پیدا کنه گفت:
+بیا همین جا بشینیم و صحبت کنیم....
من هم سر تکان دادم گفتم:
+آره،از همه جا خنک تره مثل اینکه، بشینیم همین جا......😊
#ادامه
👇👇👇👇👇
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠 #قسمت_سوم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : قلمرو دشمن
بعد از گرفتن پذیرش و ورود به یکی از حوزه های علمیه عربستان، تمام فکرم شده بود که چطور به ایران برم که خانواده ام، هم متوجه نشن؟ ..
.
سه ماه تمام، شبانه روزی و خستگی ناپذیر، وقتم رو روی یادگیری زبان فارسی و تسلطم روی عربی گذاشتم ... و همزمان روی ایران، حوزه های علمیه اهل سنت و شیعه و تاریخچه هاشون مطالعه می کردم ... تا اینکه بالاخره یه ایده به ذهنم رسید ... .
با وجود ترس شدید از شیعیان و ایران ... از طرف کشورم به حوزه های علمیه اهل سنت درخواست پذیرش دادم تا بالاخره یکی از اونها درخواستم رو قبول کرد ..
.
به اسم تجدید دیدار با خانواده، مرخصی گرفتم ... وسایلم رو جمع کردم و برای آخرین بار به دیدار خانه خدا رفتم ... دوری برام سخت بود اما گفتم: خدایا! من به خاطر تو جانم رو کف دستم گرفتم و به راهی دارم وارد میشم که ... .
.
به کشورم برگشتم ... از ترس خانواده، تا زمان گرفتن تاییده و ویزای تحصیلی جرات نمی کردم به خونه برگردم ... شب ها کنار مسجد می خوابیدم و چون مجبور بودم پولم رو برای خرید بلیط نگهدارم ، روزها رو روزه می گرفتم ... .
.
بالاخره روز موعود فرا رسید ... وقتی هواپیما توی فرودگاه امام خمینی نشست، احساس سربازی رو داشتم که یک تنه و با شجاعت تمام به خطوط مقدم دشمن حمله کرده ... هزاران تصویر از مقابل چشم هام رد می شد ... حتی برای سخت ترین مرگ ها، خودم رو آماده کرده بودم ... .
.
هر چیزی رو تصور می کردم؛ جز اینکه در راهی قدم گذاشته بودم که ... سرنوشت من، دیگه توی دست های خودم نبود ...
⬅️ادامه دارد...
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🚩#رکسانا
#قسمت_سوم
خونه همون توی زعفرانیه بود و حدود نیم ساعت بعد رسیدیم و تا من پیچیدم جلو داره خونه واستادم که از طرف مانی یه دختر حدود بیست یکی دو ساله جلو اومد! مانی هنوز داشت به من غر میزد و حواسش به اون طرف نبود!من داشتم از اون طرف نگاه میکردم! نشناختمش! فکر کردم میخواد از پیاده رو رد بشه و من جلوش رو گرفتم! داشتم همین جوری نگاش میکردم که مانی گفت:
-حواست کجاست دارم با تو حرف میزنم!
-یه دختر پشت سرت واستاده!
یه نگاه به من کردو یک لبخند زد
-دروغ میگی مثل سگ!
-به جون تو
-به جون تو چی؟
-یه دختر خانم پشت سرت واستاده!
کم کم لبخندش تبدیل به خنده شد و گفت:
-بیشتر ازش بگو!
-خوب برگرد خودت ببین!
-خوب میدونم داری دروغ میگی ولی همین رویای دروغ هم برام قشنگه! مخصوصا از زبون تو آدم برفی شنیده بشه!
-عجب خری هستی؟!
مانی- خوب حالا بقیش رو بگو!
-بقیه ی چیرو؟ یه دختر خانم درست پشت شیشهٔ ماشین واستاده!
بازم خندید و گفت:
-موهاش چه رنگیه؟ چی پوشیده؟ خوش کل یا نه؟ بگو دیگه!
یه مرتبه دختر چند بار زد به شیشه که مانی از ترس پرید بغلمو گفت:
- وای خدای مهربون داره چه اتفاقی میفته؟!
هم خندم گرفته بود هم جلو دختره زشت بود!
-خجالت بکش مانی!
همون جور که تو بغل من بود آروم سرشو برگردوند طرف شیشه تا دختررو دید زود گفت وای لولو پسر عمو جان نزاری این منو بخور ها! هولش دادم اون طرف شیشه رو دادم پائین. یک دختر بلندو قشنگ بود با یک روسری آبی که مثل شال انداخته بود رو سرش یک روپوش آبی خیلی کم رنگ تنش بود. تا شیشه اومد پائئن سلام کرد. اومدم جوابشو بدم که مانی زود گفت: خواهش میکنم مزاحم نشید! یک مرتبه من خندم گرفت سرمو انداختم پائئن که دختر بیچاره با تعجب گفت: به خدا من قصد مزاحمت ندارم!
مانی- دارین اذیتمون میکنین!
دختر که سرخ شده بود گفت: معذرت میخوام اما من فقط یک پیغام براتون دارم تازه اگه........ مانی- میخواین شماره ای چیزی بهمون بدین؟ من که نمیگیرم!
دختر- نه به خدا!! یعنی من اصلا....... مانی- حالا هل نشو! شماررو نوشتی رو کاغذ یا باید حفظش کنیم؟ وای که اصلا الان مغزم آمادگی نداره
دختر- شماره نمیخوام بدم به خدا! دیدم طفلک الانه که گری ش در بیاد زود گفتم: چه فرمایشی دارین خانم؟
آب دهنشو قورت دادو آروم گفت: ببخشین من دنبال آقای هامون مانی شباهنگ میگردم که با مشخصاتی که بهم دادن فکر کردم شما هستین!
مانی- اگه راست میگی شماره شناسناممون چنده؟
دختر خندش گرفت زدم تو پهلوی مانی تا خواستم از ماشین پیاده شم مانی داد زد گفت: نرو پائین میخوردت!! این دفعه دختره غش کرد از خند
پیاده شدم رفتم طرفش گفتم: من هامون هستم ایشون پسر عموم مانی... دستشو دراز کرد همون جور که باهم دست میداد گفت:
حالتون چطوره؟ من رکسانا هستم.
ممنون حال شما چطوره؟
رکسانا- مرسی خوبم هر چند اولش ترسیدم هل شدم!
باید ببخشید مانی یک خورده شوخه!
رکسانا- یک خورده؟
امرتونو بفرماید گفتید پیغامی برای ما دارین!
برگشت طرف مانی که هنوز تو ماشین نشست بود نگاه کرد من هم به مانی اشاره کردم گفتم:
چرا پیاده نمیشی؟
مانی- میترسم نمیام
رکسانا زد زیر خنده یک چشم غره به مانی رفتم که آروم در رو باز کرد پیاده شد گفت: من پیاده شدم اما اگه پیغامت از این پیغامهای سر خشک بی روح باشه در میرم میرم تو ماشین دوباره!
رکسانا همون جور که میخندید گفت: نه! اتفاقا یک پیغام خوبه! فقط اگه میشه بریم یک جای که کسی نباشه.
کجا مثلا؟
مانی- بریم تو صندوق عقب! هیچ کس توش نیست
من زدم زیر خند رکسانا که اشک از چشماش میومد! یک چپ چپ به مانی نگاه کردم که رکسانا گفت: منظورم بریم جای که راحت بتونیم صحبت کنیم.
خوب تشریف بیارین منزل!
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سوم
#بخش_اول
❀✿
بھ خط های دفتر خیره مے شوم و زندگےام را مثل یڪ فیلم ویدیوئـے عقب میزنم. به نام او، به یاد او، برای او....
.
.
.
فصل اول: #زندگی_نوشت
.
پنجره ی ماشین را پایین مےدهم و بایڪ دم عمیق بوی خاڪ باران خورده را بھ ریھ هایم مےڪشم. دستم را زیر نم آرام باران مےگیرم و لبخند دل چسبےمے زنم.بھ سمت راننده رو مےڪنم و چشمڪ ریزی مےزنم. آیسان درحالیڪھ بایڪ دست فرمون را نگھ داشتھ و بادست دیگر سیگارش را سمت لب هایش مےبرد، لبخندڪجے مے زند و مے گوید: دلم برات میسوزه. خسته نمے شے ازین قایم موشک بازی؟
نفسم را پرصدا بیرون وجواب مےدهم: اوف. خسته واسھ یھ یقشھ. همش باید بپا باشم ڪھ بابام منو نبینھ
پڪ عمیقے بھ سیگار مے زند و زیر چشمے به لب هایم نگاه مےڪند
_ بپا با لبای جیگری نری خونه.
بےاراده دستم را روی لبهایم مےڪشم و بعد بھ دستم نگاه مےڪنم.
_ هه! تاڪے باید بترسم و ارایش ڪنم؟
_ تا وختے ڪھ مث بچھ ها بگے چشم باید زیر سلطھ باباجون باشے
_ آیسان تو درڪ نمیکنے چقدر زندگے من باتو فرق داره. من صدبار گفتم ڪھ دوس دارم ازاد باشم.دوس دارم هرجور میخوام لباس بپوشم. اقا صدبار گفتم از چادر بدم میاد.
_ خب چرا مے ترسی؟توڪھ باحرفات امادشون ڪردی. یهو بدون چادر برو خونه.بزار حاج رضا ببینھ دستھ گلشو.
ڪلمھ ی دستھ گل را غلیظ مےگوید و پڪ بعدی را بھ سیگار مے زند.
ازڪیفم یڪ دستمال ڪاغذی بیرون مےآورم و ماتیڪ را از روی لبهایم پاڪ میڪنم. موهای رها دربادم را بھ زیر روسری ام هل مےدهم و باڪلافگے مدل لبنانے مے بندم.آیسان نگاهے گذرا بمن میندازد وپقےزیرخنده مےزند. عصبے اخم مے ڪنم و میگویم: ڪوفت! بروبھ اون دوست پسر ڪذاییت بخند.
_ بھ اون ڪھ میخندم.ولے الان دوس دارم به قیافھ ی ضایع تو بخندم.حاج خانوم!
_ مرض!
ریز مے خندد و سیگارش رااز پنجره بیرون میندازد.داخل خیابانے ڪھ انتهایش منزل ما بود، مےپیچد و ڪنار خیابان ماشین را نگھ میدارد. سر ڪج و بادست به پیاده رو اشاره مےڪند و مے گوید: بفرما! بپر پایین ڪھ دیرم شده.
گوشھ چشمے برایش نازڪ مےڪنم و جواب مے دهم: خب حالا. بزار اون پسره ی میمون یڪم بیشتر منتظر باشھ.
_ میمون ڪھ هس! ولے گنا داره.
درماشین را باز مےڪنم و پیاده مےشوم. سر خم مے ڪنم و ازڪادر پنجره بھ صورت برنزه اش زل مےزنم. دستھ ای ازموهای بلوندش را پشت گوش مے دهد و مے پرسد: چتھ مث بز واسادی؟ برو دیگھ.
باتردید مے پرسم: ینی میگے بدون چادر برم؟!
پوزخندی مے زند و جوابےنمے دهد. یعنے خری اگھ باچادر بری. " ترس و اضطراب به دلم مے افتد. باسر بھ پشت ماشین اشاره مے ڪنم و میگویم: حالا فلا صندوقو بزن .
صندوق عقب ماشین را باز مےڪند و من ڪیف و چادرم را از داخلش بیرون مے آورم. ڪیف را روی شانھ ام میندازم و باقدمهای اهستھ بھ پیاده رو مےروم. آیسان دنده عقب مے گیرد و برایم بوق مے زند. با بے حوصلگی نگاهش مےڪنم. لبخند مسخره ای مےزند و میگوید: یادت نره چےبت گفتم.بابای عزیزم!
دستم را بھ نشان خداحافظے برایش بالا مے آورم و بزور لبخند مے زنم. ماشین باصدای جیر بلندی از جا ڪنه و درعرض چندثانیھ ای در نگاه من به اندازه ی یڪ نقطه می شود.باقدمهای بلند به سمت خانھ حرڪت مے ڪنم. نمیدانم باید بھ چھ چیز گوش ڪنم! آیسان یا ترسے ڪھ از پدرم دارم؟! پدرم رضا ایرانمش یڪے از معروف ترین تجار فرش اصفهان ، تعصب خاصے روی حجاب دخترو همسرش دارد.باوجود تنفر از چادر و هرچھ حجاب مسخره دردنیا ، ازحرفش بے نهایت حساب مے بردم. همیشه برایم سوال بود ڪھ چرا یڪ تڪھ سیاهے باید تبدیل بھ ارزش شود. باحرص دندانهایم را روی هم فشار مے دهم.گاهے بھ سرم مےزند ڪھ فرار ڪنم. نفس عمیقے مے ڪشم و بھ چادرم ڪھ دردستم مچالھ شده، خیره مے شوم. چاره ای نیست. چادرم را باز مےڪنم و بااڪراه روی سرم میندازم. داخل ڪوچھ مان مے پیچم و همانطور ڪھ موسیقےمورد علاقه ام را زمزمھ مےڪنم ، بھ سختے رو مے گیرم. پشت درخانھ ڪھ مے رسم، لحظه ای مڪث مے ڪنم و بھ فڪر فرو مے روم.صدای آیسان درگوشم می پیچد.
_ توڪھ امادشون ڪردی...
بے اراده لبخند موزیانھ ای مے زنم و چادرم را ڪمے عقب تر روی روسری ام مےڪشم.ڪیفم را باز میڪنم و ماتیڪ صورتے کمرنگم را بیرون می آورم و بھ لبهایم مے زنم.
دوباره صدای آیسان درذهنم قهقھ مےزند.
💟🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
❀✿﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سوم
#بخش_دوم
❀✿
"_ بزار حاج رضا دستھ گلش رو ببینھ "
روسری ام را ڪمے عقب مے دهم تا ابروهایم ڪامل دیده شوند. ڪلید رادر قفل میندازم و دررا باز مےڪنم. نسیم ملایم بھ صورتم مے خورد. مسیر سنگ فرش را پشت سر مے گذارم و بھ ساختمون اصلے در ضلع جنوبے حیاط نسبتا بزرگمان مے رسم. دررا باز مےڪنم، کتونےهایم را گوشھ ای ڪنار جاڪفشے پرت میڪنم و وارد پذیرایے مے شوم. نگاهم بھ دنبال پدر یا مادرم مے گردد. دلم میخواهد مرا ببینند!!!
بھ آشپزخانھ مے روم ، دریخچال را باز مےڪنم و بھ تماشای قفسھ های پراز میوه و ترشی و .....مے ایستم. دست دراز مےڪنم و یڪ سیب از داخل ظرف بزرگ و استیل برمیدارم.
دریخچال را مے بندم و به سمت میز برمےگردم ڪھ بادیدن مادرم شوڪھ مے شوم و دستم راروی قلبم مے گذارم. چشمهای آبے و مهربانش را تنگ مےڪند و مے پرسد: تاالان ڪجا بودی؟
ڪلافھ بھ سقف نگاه مے ڪنم و جواب مےدهم: اولن علیڪ سلام مادرمن! دومن سرزمین ! داشتم شخم مےزدم!
چشم غره مے رود و مے گوید: خب سلام! حالا جوابمو بده!
_ وای مگھ اینجا پادگانھ اخھ هربار میام سوال پیچ میشم؟!
_ آسھ بری آسه بیای! گربه شاخت نمیزنه!
گاز بزرگے به سیب میزنم و بادهن پر جواب میدهم: من هیچ وخ نفهمیدم شاخ این گربھ ڪجاست؟!
_ چقدر رو داری دختر!
لبخند دندون نمایے مےزنم و پشت میز میشینم. مقابلم روی صندلے مے شیند و میگوید: محیا اخھ چرا لج میڪنے دختر؟ تو ڪلاست ظهرتموم میشھ ....اماالان ساعت پنج عصره.
بدون توجھ گاز دیگری بھ سیبم مے زنم و برای آنکھ مادرم متوجھ ماتیڪم شود ، با سرانگشت ڪنار لبم را لمس میڪنم.مادرم همچنان حرف مے زند:
_ میدونے اگر حاجے بفهمھ ڪھ دیر میای چیڪار میڪنھ؟!....خب اخھ عزیزمن تاڪے لجبازی؟! باور ڪن مافقط...
حرفش را نیمھ قطع مے ڪند و بابهت بھ لبهایم خیره مے شود... موفق شدم.
نگاهش از لبهایم به چشمانم ڪشیده مےشود.دهانش راباز مےڪند تا چیزی بگوید ڪھ از جایم بلند مے شوم و میگویم: اره اره میدونم. رژ زدم! ولے خیلے ڪمرنگ!...چھ ایرادی داره؟
ناباورانھ نگاهم مے ڪند. اخرین گاز را بھ سیبم مے زنم و دانھ ها و چوب ڪوچڪش را درظرف شویے میندازم. از اشپزخونھ بیرون و سمت راه پله مے روم. از پشت سر صدایم مےڪند: محیا!؟.. ینی.. باچادر... تو چادر سرتھ و ارایش مے ڪنی؟!
سرجایم مے ایستم و بدون اینڪھ بھ پشت سر نگاه کنم، شانھ بالا میندازم و بارندی جواب میدهم: پس چادرم رو درمیارم تا راحت ارایش ڪنم.
بعدهم بھ سرعت از پله ها بالا مے روم.
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 #رمان_فصل_آخر #قسمت_دوم داخل که شدند همان طور که حدس زده بود همهی خانواده بودند و آخ
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_سوم
حس میکردعمو سامانش را به یک شکل خاص دوست دارد، عمویش معتاد بود اما دروغ نمیگفت، معتاد بود اما بقیه را اذیت نمیکرد، او تنها یک عیب داشت و آن هم اینکه معتاد شده بود و شیده همیشه دعا میکرد که ترک کند و باز هم نور چشمی بابابزرگ بشود.
سامان نگاه شیطنت آمیزش را همراه با لبخندی پر کنایه به صورت شیده دوخت و گفت: خیلی خوشحالیها
شیده: خب همه خوشحالن ببین به چه جنب و جوشی افتادن
سامان: همه خوشحالن ولی خوشحالی تو یه شکل. دیگست
شیده: هیس توروخدا عمو الان یکی میشنوه آبروم میره
سامان: آخرش که چی؟ بالاخره همه میفهمن، من که نمیتونم تا ابد تنهایی بار این راز جنابعالی روبه دوش بکشم خانوم
یه اخمی به ابرو و یه چینی به پیشانی انداخت و گفت: عمودیگه داری اذیتم میکنی
سامان: چه اذیتی آخه عموجون؟ از شوخی که بگذریم بالاخره همه می فهمن شما به هم علاقه دارید
شیده: آره خب ولی نباید برای بار اول از طرف من بشنون
سامان: مگه فرقیام میکنه؟
شیده: بله معلومه که فرق داره من دخترم باید بشینم تا فرزاد خودش موضوع رو مطرح کنه
سامان: و اگه نکنه؟!!
شیده: چی؟!
سامان: شیده تو مطمئنی که فرزادم دوست داره؟
شیده: تو شک داری عمو؟؟
سامان: نه آخه اون 5 سال اینجا نبوده انقد دخترای رنگاوارنگ دیده که شاید یکم وفاداری براش سخت شده باشه
با شنیدن کلمهی دخترای رنگاوارنگ دلش لرزید، انگار کسی زمین زیر پایش را خالی کرد، اگر حرف سامان درست بود چه؟ یعنی امکان داشت فرزاد او را فراموش کرده باشد؟ حرف عمویش چنان دلهره ایی درر جانش انداخت که کنترل اشکش سخت شده بودگردی چشمانش را گشادتر کردکه.جلوی اشکش را بگیرد، سامان که متوجه تغییر حالت او شده بود و گویا از حرفی که زده باشد پشیمان شده باشد خندهای بلندیی کردو گفت: نگاش کن ببین با یه حرف به چه حالی افتاد! اعتمادت به آقا فرزاد ما در همین حد بود؟ جمع کن خودتو خواهرشوهرت داره میاد،با شنیدن جمله آخر سرش را به عقب برگرداند آوا را دید که به سمت آنها میآید، اصلاً حوصلهاش را نداشت خواست برود ولی سامان دستش را گرفت و گفت: زشته بچه بازی در نیار
به احترام حرف عمو سامان همانجا ایستاد، داشت سعی میکردجمله های چند ثانیه پیش را فراموش کند، آوا آمد و با حالتی حق به جانب گفت: عمو تو و شیده چرا یه کمکی به بقیه نمیکنین؟ ناسلامتی داداش مهندسم داره میاد.شیده ناخودآگاه حس کرد طعنهای در حرف آوا نهفته است، به هیچ وجه طاقت تیکه انداختن به سامان را نداشت با اینکه ته دلش تصمیم گرفته بود آن روز را با آوا کل کل نکند بی اختیار گفت: آوا جون خداروشکر تو یه تنه از صبح داری همه کارارو میکنی دیگه نیازی به کمک منو عمو نیست
آوا: تیکه میندازی؟
شیده: چطور؟
آوا: من که از صبح کار نکردم.
شیده: ع آخه یجوری از ما توقع کار داشتی ک فکر کردم تو یکی هلاک شدی عزیزم
سامان برای تمام کردن حرف آنها وارد بحث شد و پرسید: ساعت چنده؟
آوا:11
سامان: آقا مهندسمون چند میرسه؟
آوا: تا یک دیگه باید اینجا باشه
شیده: چرا نمیریم فرودگاه استقبالش؟
آوا: گفت دوس ندارم بخاطر من این همه راهو بیاید وایسید تو ترافیکم بمونید
اصلاً حواسش به جواب آوا نبود، به این فکرمیکرد که 2 ساعت دیگرهم باید صبرکند، چقدر صبوری در این لحظههای آخرزجرآور بود برایش، مدام ساعتش را نگاه میکرد اما مگر این ساعت لعنتی میگذشت، عجب روز کندی بود، دوست داشت سریعتر بگذرد اما مگر دست او بود؟ آن روز هیچ چیز تحت اختیار خودش نبود، مثلادوست داشت بهترین لباسش را بپوشد و بهترین آرایش را داشته باشد اما از ترس اینکه نکند دیگران به او شک کنند و از شور درونش بویی ببرند یک بلوز و شلوار شکلاتی رنگ ساده که هیچ زرقوبرقی نداشت پوشیده بود و صورتش را هم اصلاً آرایش نکردو موهایش را هم خیلی ساده و معمولی بسته بود،
ادامه دارد....
@dastanvpand
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
#امام_رضا_علیه_السلام
#قسمت_سوم
متوجه نشدم که کی خوابم برد زیرا با خواب هم وارد سرزمینی شدم که در آن کتاب ترسیم شده بود، سرزمینی روحانی، معنوی و آسمانی! سرزمینی که هرگز همانند آن را حتی در فیلمهای تخیلی هم ندیده بودم و همه کاره آن سرزمین، مردی نورانی و آسمانی بود که هرگز از تماشایش سیر نمیشدی، از او خواهش کردم که چند لحظهای با من بنشیند، او هم قبول کرد وقتی نشست با خوشرویی پرسید:
ـ با من کاری دارید؟من هم با دستپاچگی و من و من کنان جواب دادم: ب..ب...بله! متاسفانه شما را نشناختم!-مرا نشناختی؟! من«علی بن موسیالرضا»هستم.
-علیبن موسیالرضا؟! این اسم را شنیدهام اما به خاطر نمیآورم...
ـ من همان کسی هستم که شما تا پایان شب
کتاب مرا مطالعه کردید و در پایان، توی دلتان گفتید؛ «خدایا اگر چنین قدیسی وجود دارد دوست دارم او را ببینم».
این را که شنیدم، گل از گلم شکفت و پرسیدم:
ـ در حال حاضر، پیش تو و میهمان توام.
ـ دوست دارم بتوانم بیایم پیش شما.
ـ خب میتوانی میهمان من باشی.
ـ میهمان شما؟ اینکه عالی است. ولی جای شما کجا است؟
ـ ایران
ـ کجای ایران؟
ـ شهری به نام مشهد.
چند لحظه رفتم توی فکر؛ من ایران را میشناختم، اما هرگز اسم مشهدرا نشنیده بودم!
رفتن به چنین شهری برای من چندان آسان نبود، هم از نظر اقتصادی، هم از نظر ناآشنایی به منطقه و هم از جهات دیگر، این بود که پرسیدم:
ـ آخر من چه طور میتوانم به دیدار شما بیایم؟!
ـ من امکانات رفت و برگشت شما را فراهم میکنم.
بعدش هم آدرس و شماره تلفن یکی از نمایندگیهای فروش بلیت هواپیما را به من دادند به همراه یک نشانی و علامت و گفتند:
ـ به آنجا که رفتی، میروی سراغ شخصی که پشت میز شماره چهار است، نشانی را میدهی، بلیت را میگیری و به ملاقات من میآیی.
وقتی که از خواب بیدار شدم آن را جدی نگرفتم...
ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_سوم
ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﻤﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﮔﺮﻣﺎ ، ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﻢ ﺑﻪ ﻏﺮ ﺯﺩﻥ ﮐﻪ ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺳﻤﺘﻢ
ﺧﻮﺍﻫﺮ ﮔﻠﻢ ﺗﻮ ﭘﻠﻪ ﺑﺮﻗﯿﺎ ﭼﺎﺩﺭﺕ ﺭﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﻦ ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎﺷﻪ . ﺑﻌﺪﻡ ﺳﺮﻋﺘﺸﻮ ﮐﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﻬﺶ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺩﺳﺘﻤﻮ ﮔﺮﻓﺖ . ﺍﻟﻬﯽ ﻣﻦ ﻗﻮﺭﺑﻮﻥ ﺩﺍﺩﺍﺷﻢ ﺑﺸﻢ ﮐﻪ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﻪ . ﮐﻼ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﻣﺬﻫﺒﯿﻮﻥ ﺭﺍﻫﺸﻮﻥ ﺟﺪﺍ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺍﺧﻼﻗﯽ .
ﺍﺑﺠﯽ ﺧﺎﻧﻢ ﺷﻤﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺮﯼ ﺍﯾﻨﺠﺎﺭﻭ .
ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺷﺪﻡ . ﺭﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﯾﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﭼﺎﺩﺭ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺳﺮﻣﻪ ﺍﯾﺶ , ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﯿﺎﻫﯽ ﻣﯿﺰﺩ ﺭﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﺯﺩ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ .
ﻣﻨﻢ ﮔﯿﺞ ﻭ ﻣﻨﮓ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﺭﻓﺘﻢ . ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﺻﻒ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﯿﻔﺎﺭﻭ ﻣﯿﮕﺮﺩﻥ .
ﻭﻗﺘﯽ ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﮐﻪ ﺭﻭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺑﻮﺩ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺑﻬﻢ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﻣﯿﺸﻪ ﮔﻮﺷﯿﺘﻮ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻨﯽ ؟
ﻣﻨﻢ ﮔﯿﺞ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻡ .
ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﯾﻪ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﻭﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﮔﻔﺖ
ﻟﻄﻔﺎ ﺁﺭﺍﯾﺸﺘﻮ ﭘﺎﮎ ﮐﻦ ﺧﺎﻧﻤﯽ .
ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﮕﻢ ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺍﻭﻣﺪ ﮔﻔﺖ ﭼﺸﻢ ﻭ ﻣﻨﻮ ﻫﻞ ﺩﺍﺩ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺑﯿﺮﻭﻥ .
ﻣﻨﻢ ﻫﻤﯿﻨﺠﻮﺭﯼ ﻣﺜﻠﻪ ﺑﭽﻪ ﺍﺭﺩﮎ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺍﻻﻥ ﺍﮔﻪ ﻏﺮ ﺑﺰﻧﻢ ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺸﻦ ﻭﻟﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﻋﺼﺎﺑﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﺧﺮﺩ ﻣﯿﺸﺪ
ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﺑﺎﻻﯼ ﭘﻠﻪ ﺑﺮﻗﯽ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﻟﺐ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭼﺸﻤﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﮔﻨﺒﺪ ﻃﻼ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﻟﺐ ﮔﺰﯾﺪﻡ . ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻦ ﻭ ﺳﺮﺍ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﻣﻨﻮ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ , ﻣﺠﺬﻭﺏ ﺧﻮﺩﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ؟ ﻫﯽ ﺧﺪﺍ . ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﻏﺮ ﺯﺩﻥ ﺷﺪﻡ ﻭ ﭼﺸﻢ ﺩﻭﺧﺘﻢ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﮔﻨﺒﺪ ﻃﻼﯾﯽ ﺑﺰﺭﮒ . ﺻﺪﺍﯼ ﻋﻤﻮ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﻢ ﭘﯿﭽﯿﺪ ﺑﺎﺑﺎﺕ ﺍﯾﻨﺎ ﺑﯿﮑﺎﺭﻥ ﭘﺎ ﻣﯿﺸﻦ ﻣﯿﺮﻥ ﻣﺸﻬﺪﺍ . ﮐﻪ ﭼﯽ ﺍﺧﻪ؟ ﻣﺜﻼ ﺣﺎﻻ ﺷﺎﯾﺪ ﺷﺎﯾﺪ ﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﺳﻪ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺧﺎﮐﺶ , ﮐﺮﺩﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﭼﯽ ﻫﯽ ﭘﺎﺷﻦ ﺑﺮﻥ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﻣﺜﻼ ﺣﺎﺟﺖ ﺑﮕﯿﺮﻥ ﭼﻪ ﻣﺴﺨﺮﻩ ؛ ﻭ ﺑﻌﺪﺵ ﺻﺪﺍﯼ ﻗﻬﻘﺶ . ﺣﺎﻻ ﻣﻦ ﯾﮑﻢ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﯿﻦ ﺁﺭﺍﻣﺸﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻋﻤﻮ . ﺷﺎﯾﺪ ﺗﻐﯿﯿﺮﺍﺕ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﻤﻮ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺧﺎﺻﯽ ﻗﺎﺋﻞ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﻋﻤﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﻣﻨﻮ ﺑﺒﺮﻩ ﭘﯿﺶ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﺎﻧﻌﺶ ﻧﻤﯿﺸﺪ ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻧﺎﺭﺍﺿﯽ ﺑﻮﺩ .
ﺻﺪﺍﯾﯽ ﻣﻨﻮ ﺍﺯ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﻭﺭﺩ : ﺩﺧﺘﺮﻡ ، ﺩﺧﺘﺮﻡ .
_ ﺑﻠﻪ؟
_ ﻟﻄﻒ ﻣﯿﮑﻨﯿﺪ ﮐﻤﯽ ﺍﻭﻥ ﻃﺮﻑ ﺗﺮ ﺑﺎﯾﺴﺘﯿﺪ ﻭﺳﻂ ﺭﺍﻩ ﻭﺍﯾﺴﺘﺎﺩﯾﺪ . ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻣﻮ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﺟﻠﻮﯼ ﭘﻠﻪ ﺑﺮﻗﯽ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻡ . ﭘﺲ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﮐﻮﺷﻦ ؟
ﭼﺸﻢ ﮔﺮﺩﻭﻧﺪﻡ ﺍﻭﻥ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﺩﯾﺪﻡ ﻫﻤﺸﻮﻥ ﯾﮑﻢ ﺍﻭﻥ ﻃﺮﻑ ﺗﺮ ﺗﻮ ﺣﺲ ﻭ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺩﺷﻮﻧﻦ . ﺑﺒﺨﺸﯿﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺸﻮﻥ ﺭﻓﺘﻢ . ﻫﻮﻭﻭﻭﻑ ﭼﻘﺪﺭ ﮔﺮﻡ ﺑﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﭼﺎﺩﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻗﻮﺽ ﺑﺎﻻ ﻗﻮﺽ .
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✍️ #نامزد_شهادت
#قسمت_سوم
💠 در میان برزخی از هوش و بی هوشی، هنوز حرارت نفس هایش را حس می کردم که شبیه همان سال ها نفس نفس می زد؛ درست شبیه ده سال پیش...
.
.
.
💠 چادرم را با کلافگی روی مقنعه سبزم جلو کشیدم که دیگر از این چادر سر کردن هم متنفر شده بودم. وقتی همین #چادری ها و #مذهبی ها، با روزی هزاران دروغ، فریب مان می دهند و حق مان را جلوی چشم همه دنیا غصب می کنند، دیگر از هر چه مذهب و چادر است، متنفرم!
من که از کودکی مادرم با #مذهب و #حجاب پرورشم داده بود، حالا در سن 23 سالگی بلایی بر سر اعتقاداتم آورده بودند که انگار حتی خودم را گم کرده بودم!
💠 نگاهم همچنان روی نشریه ها و پوسترهای چسبیده به دیوارها سرگردان بود و هنوز باورم نمی شد همه چیز به همین راحتی تمام شد که در انتهای راهروی دانشکده، پریسا را دیدم.
به قدری پریشان به نظر می رسید که مثل همیشه آرایش نکرده و موهایش به هم ریخته از مقنعه اش بیرون بود. هنوز دستبند سبزش به دستش بود، مثل من که هنوز مقنعه سبز به سرم می کردم، انگار نمی خواستیم یا نمی توانستیم بپذیریم رؤیای ریاست جمهوری سید سبزمان #میرحسین_موسوی از دست رفته است.
💠 خواستم حرفی بزنم که پیش دستی کرد و با غیظ و غضبی که گلویش را پُر کرده بود، اعتراض کرد :«تا تونستن #تقلب کردن! رأی مون رو بالا کشیدن! دارن دروغ میگن!»
چندنفر دیگر از بچه ها هم رسیدند، همه از طرفداران میرحسین بودیم و حالا همه همچنان در بهت این تقلب بزرگ، ماتم زده بودیم.
💠 هر چند آن ها همه از دانشجوهای کم حجاب دانشگاه بودند و من تقریباً تنها چادری جمع شان بودم، اما به راه مبارزه شان ایمان آورده و یقین داشتم نظام رأی ما را دزدیده است.
همه تا سر حدّ مرگ عصبانی و معترض بودیم که یکی صدایش را بلند کرد و با خشمی آتشین خروشید :«ما خودمون باید حق خودمون رو پس بگیریم! باید بریزیم تو خیابونا...» و هنوز حرفش تمام نشده بود که پریسا کسی را با گوشه چشم نشان داد و با اشاره او، سرها همه چرخید.
💠 مهدی بود که با حالتی مردد قدمی به سمت مان می آمد و باز به هوای حضور دوستانم، پایش را پس می کشید. با دیدن او، آتش خشمم بیشتر شعله کشید و خواستم با بچه ها بروم که دیدم دخترها فاصله گرفتند و رفتند.
چرا نباید از دستش عصبانی باشم وقتی نه تنها در اردوگاه #دروغ و فریب، برای #نظام مزدوری می کرد بلکه حتی دوستانم را هم از من می گرفت!
💠 قامت باریک و بلندش پوشیده در پیراهنی سفید و شلواری کِرِم رنگ، بیشتر شبیه دامادها شده بود و همین عصبانی ترم می کرد. می دید من در چه وضعیتی هستم و بی توجه به همه چیز، تنها به خیال خودش خوش بود.
نزدیکم که رسید با لبخندی ظاهری سلام کرد و به عمق چشمانم خیره شد و از همین انتهای نگاهش حسی کردم که دلم ترسید. نگاهی که روزی با عشق به پایم می نشست، امروز به شدت به شک افتاده بود.
💠 خوب می دانستم در همین چند ماه نامزدی مان که مَحرم شده بودیم، به دنبال دنیایی از بحث و جدل های سیاسی بر سر انتخابات، هر روز رابطه مان سردتر می شد، اما امروز رنگ تردید نگاهش از همیشه پُررنگ تر بود.
با همان ردّ تردیدِ نگاهش از چشمانم تا پیشانی ام رسید و به نظرم موهایم از مقنعه بیرون آمده بود که برای چند لحظه خیره ماند، اما همچون همیشه باحیاتر از آنی بود که حرفی بزند که باز لبخندی زد و سر به زیر انداخت.
💠 خودم فهمیدم، با یک دست موهایم را مرتب کردم و همزمان پاسخ سلامش را به سردی دادم که دوباره سرش را بالا آورد و با دلخوری پرسید :«حالا که انتخابات تموم شده، نمیشه برگردیم سر خونه اول مون؟»
و آنچنان از عصبانیت شعله کشیدم که از نگاه خیره ام فهمید و خواست آرامم کند اما اجازه نداده و به تلخی توبیخش کردم :«خونه اول؟؟؟ کدوم خونه؟؟؟ دروغ گفتید! تقلب کردید! خیانت کردید! حالا انگار نه انگار؟؟؟ برگردیم سر خونه اول مون؟؟؟»
💠 از تندی کلامم جا خورد، در این مدت و به خصوص در این دو ماه آخر، سر انتخابات زیاد بحث کرده بودیم، کارمان به مجادله هم زیاد کشیده بود، اما هیچگاه تا این اندازه تند نرفته بودم و دست خودم نبود که تحمل این همه وقاحت #سیاسی را نداشتم.
صورتش در هم رفت، گونه هایش از ناراحتی گل انداخت و با لحنی گرفته اعتراض کرد :«مگه من تو ستاد انتخابات بودم که میگی تقلب کردم؟ اگه واقعاً فکر می کنین #تقلب شده، چرا آقایون رسماً به #شورای_نگهبان شکایت نمی کنن؟»...
#ادامه_دارد
#آبان98
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سوم
💠 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب #یاعلی میگفتم تا نجاتم دهد.
با هر نفسی که با وحشت از سینهام بیرون میآمد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را صدا میزدم و دیگر میخواستم جیغ بزنم که با دستان #حیدریاش نجاتم داد!
💠 بهخدا امداد امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟»
از طنین #غیرتمندانه صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش میکند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشتتر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟»
💠 تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم میکرد، میتوانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!»
حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و #انتقام خوبی بابت بستن راه من بود!
💠 از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزدهام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ میکُشمت!!!»
ضرب دستش به حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزهاش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان #غیرت حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمونکُشی میکنی؟؟؟»
💠 حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت میدیدم که انگار گردنش را میبُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بیغیرت! تو مهمونی یا دزد #ناموس؟؟؟»
از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» و نمیدانستم همین نگرانی خواهرانه، بهانه به دست آن حرامی میدهد که با دستان لاغر و استخوانیاش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف میزدیم!»
💠 نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من #صادقانه شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمیداشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!» اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفتهام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم تهنشین شد و ساکت شدم.
مبهوت پسرعموی مهربانم که بیرحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظهای که روی چشمانم را پردهای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدمهایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم.
💠 احساس میکردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سختتر، #شکّی که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم.
حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیهگاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس میکردم این تکیهگاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد.
💠 چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که میخواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدنمان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع میشدیم، نگاهش را از چشمانم میگرفت و دل من بیشتر میشکست.
انگار فراموشش هم نمیشد که هر بار با هم روبرو میشدیم، گونههایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان میکرد. من به کسی چیزی نگفتم و میدانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را میگرفت و حیدر به روی خودش نمیآورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است.
💠 شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان مینشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمیکردم و دست خودم نبود که دلم از #بیگناهیام همچنان میسوخت.
شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شبها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینهام کوبید و بیاختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه میکرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه #آبرویم را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
14.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️ناشنیدهها #قسمت_سوم
🎙 راز عدد چهار
🔻هیچ چیز اتفاقی نیست!
♻️ ادامه دارد...