eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤️ خدايا 🙏 هرشب نوری✨ از وجود نورانيت بر قلوب تاريک و گرفته ما بتابان✨ وباحرارت عشق ومعرفت خويش قلبهای خسته و يخ زده ما را گرمی ببخش✨ وقلوب ما را اِحیا بفرما آمين یا رَبَّ 🙏 خورشید☀️ جایش را به ماه میدهد🌙 روز به شب آفتاب به مهتاب 🌙 ولے مهرخدا همچنان با شدت می تابد امیدوارم قلب هاتون❤️ پُر از نور✨ درخشان لطف و رحمت خدا باشه 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عج‌و‌باب‌الحوائج🌼 🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃 🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... ✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨ 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
✨﷽✨ داستان زیبا🌹 ✨روزی ارباب لقمان به او دستور داد در زمینش، برای او کنجد بکارد ؛ ولی او جو کاشت! وقت درو،ارباب گفت:چرا جو کاشتی؟؟ لقمان گفت:از خدا امید داشتم که برای تو کنجد برویاند. اربابش گفت:مگر این ممکن است؟! لقمان گفت: ✨تورا میبینم که خدای متعال را نافرمانی میکنی ودر حالی که از او امید بهشت داری! لذا گفتم شاید این هم بشود. آنگاه اربابش گریست و او را آزاد ساخت. دقت کنیم که در زندگی چه  میکاریم هرچه_بکاریم_همان_رابرداشت_میکنیم‌ 👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
📚 💎 گاهی برای دیده شدن، باید پنهان شد! 📝 داستان ” دانه کوچک و سپیدار ” دانه کوچک بود و کسی او را نمی‌دید. سال‌های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود. دانه دلش می‌خواست به چشم بیاید، اما نمی‌دانست چگونه. گاهی سوار باد می‌شد و از جلوی چشمها می‌گذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگ‌ها می‌انداخت و گاهی فریاد می‌زد و می‌گفت: “من هستم، من اینجا هستم، تماشایم کنید .” اما هیچکس جز پرنده‌ها‌یی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره‌هایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه می‌کردند، به او توجهی نمی‌کرد. دانه خسته بود از این زندگی؛ از این‌ همه گم‌ بودن و کوچکی خسته بود. یک روز رو به خدا کرد و گفت: “نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچ‌کس نمی‌آیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا می‌آفریدی.” خدا گفت: “اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فکر می‌کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ‌شدن ندادی. ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده‌ای👉. راستی یادت باشد تا وقتی که می‌خواهی به چشم بیایی، دیده نمی‌شوی. خودت را از چشم‌ها پنهان کن تا دیده شوی.” دانه کوچک معنی حرف‌های خدا را خوب نفهمید، اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد. سال‌ها بعد دانه کوچک، سپیداری بلند و با شکوه بود که هیچکس نمی‌توانست ندیده‌اش بگیرد. سپیداری که به چشم همه می‌آمد. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍎داستان_کوتاه 🌸✨ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ میکرد، ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺑﻪ تنهايی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ شد ﻭ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﺁﺧﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ 5 ﺳﺎﻋﺖ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ نگهبان ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ. پس از بهبود حالش، ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﺯد. ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻣﻦ 35 ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ که ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ،ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ورود با ﻣن ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽ کنی ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ من خداحافظی ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽﺷﻮﯼ. ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎ ﺑﺎ من ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﯿﺴتم ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ روزهای ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ، ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ سری ﺑﺰﻧﻢ. ﻣﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮسی ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ چون ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ، ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ ."ﻣﺘﻮﺍضعانه تر و دوستانه تر وجود هم را لمس کنیم، بی تفاوت بودن خصلت زیبایی نیست" ✨ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌸 💢در زمان حضرت موسے(ع) پسر مغروری بود ڪه دختر ثروتمندی گرفته بود. عروس مخالف مادرشوهر خود بود. 💢پسر بہ اصرار عروس، مجبور شد مادر پیر خود را بر ڪول گرفته بالای ڪوهے ببرد، تا مادر را گرگ بخورد. 💢مادر پیر خود را بالای ڪوه رساند، چشم در چشم مادر ڪرد و اشڪ چشم مادر را دید و سریع برگشت. ⁉️بہ موسے(ع) ندا آمد برو در فلان ڪوه مهر مادر را نگاه ڪن. 💢مادر با چشمانی اشڪ‌بار و دستانے لرزان، دست بہ دعا برداشت. و می‌گفت: خدایا! ای خالق هستے! من عمر خود را ڪرده‌ام و برای مرگ حاضرم، فرزندم جوان است و تازه‌داماد، تو را بہ بزرگی‌ات قسم می‌دهم، پسرم را در مسیر برگشت بہ خانه‌اش، از شر گرگ در امان دار. ڪه او تنهاست. ❣ندا آمد: ای موسے(ع)! مهر مادر را می‌بینے؟ با این‌ڪه جفا دیده ولی وفا می‌ڪند. 🍃بدان من نسبت بہ بندگانم از این پیر‌زن نسبت بہ پسرش مهربان‌ترم.🍃 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📗 ﺍﺯ ﺗﻞ ﺯﯾﻨﺒﯿﻪ ﮐﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺣﺮﻡ ﺣﻀﺮﺕ ﺳﯿﺪﺍﻟﺸﻬﺪﺍ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻣﯽﺷﻮﯼ ﺍﻭﻝ ﺑﺎﯾﺪ ﻗﺒﺮ " ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻣﺠﺎﺏ " ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﮐﻨﯽ . ﺍﻣﺎ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻣﺠﺎﺏ ﮐﻴﺴﺖ؟ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﯼ ﺩﺍﺷﺖ ﭘﯿﺮ ﻭ ﻓﺮﺗﻮﺕ، ﻫﺮ ﻫﻔﺘﻪ ﺷﺒﻬﺎﯼ ﺟﻤﻌﻪ ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﺍﺩﺏ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ (ﺑﻪ ﻧﻮﺑﺖ) ﺑﺮﺩﻭﺵ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ؛ ﺍﮔﺮ ﭼﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺍﺫﯾﺖ ﻣﯽ ﺷﺪ . ﯾﮏ ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺑﺮﺩ، ﺩﺭ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺕ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﺑﻮﺩ ﺑﯿﺎ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﻣﻮﻻ ﻭ ﺁﻗﺎﻳﻢ ﺍﻣﺎﻡﺣﺴﯿﻦ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺑﺒﺮ ﻭ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺩﺭﺩ ﮐﻤﺮ ﺭﻧﺞ ﻣﯿﺒﺮﺩ ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﺍﺩﺏ ﻣﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺭﺍﻫﯽ ﺣﺮﻡ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺩﺭﺩ ﺑﻪ ﻧﺠﻮﺍﯼ ﺑﺎ ﺍﻣﺎﻡ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﮐﻪ : ﺁﻗﺎ ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﺧﺪﻣﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻗﺒﻮﻝ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟ ﺁﯾﺎ ﺍﻳﻦ ﺧﺪﻣﺖ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺯﺣﻤﺎﺕ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ؟ ﺁﯾﺎ ... ؟ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻧﯿﺰ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺑﯿﺦ ﮔﻮﺵ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﯼ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍﺯ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﮐﻪ : " ﺍﻟﻬﯽ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﺟﻮﺍﺏ ﺍﯾﻦ ﺯﺣﻤﺖ ﻭ ﺧﻮﺑﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺪﻫﺪ ﻣﺎﺩﺭ" ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﻭﺍﺭﺩ ﺣﺮﻡ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻣﻀﺠﻊ ﺷﺮﯾﻒ ﻋﺰﯾﺰ ﺩﻝ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺳﻼﻡ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻬﻤﺎ ﻣﯽ ﮔﻮید: " ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏ ﯾﺎ ﺍﺑﺎ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ " ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﺁﻧﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺣﺮﻡ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﺧﻮﺩ ﻣﯽ ﺷﻨﻮﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺍﺧﻞ ﺿﺮﯾﺢ ﻣﻄﻬﺮ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﺑﺲ ﺩﻝ ﻧﻮﺍﺯ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ: " ﻭ ﻋﻠﯿﮏ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﯾﺎ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ " ﺍﺯ ﺁﻥ ﭘﺲ ﺑﺮﺧﯽ ﻋﻠﻤﺎ ﻭ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﺣﺮﻡ ﺑﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﺍﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺳﻼﻡ ﺩﻫﺪ ﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﻧﺪ . ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻣﺠﺎﺏ (ﯾﻌﻨﯽ ﺍﺟﺎﺑﺖﺷﺪﻩ ﺍﺯ ﺳﻮﯼ آﻗﺎ) ﻧﺎﻣﻴﺪﻧﺪ . ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺖ، ﺑﻪ ﻫﺪﺍﯾﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺩﺭ ﻣﺤﻞ ﻓﻌﻠﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺍﻳﻨﮏ ﻫﺮﮐﺲ ﺍﺯ ﺗﻞ ﺯﯾﻨﺒﯿﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺣﺮﻡ ﺷﻮﺩ، ﻻﺟﺮﻡ ۲ ﺑﺎﺭ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺧﻮﺍﻫﺪﮐﺮﺩ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﻣﻮﺭﺩ ﺗﻮﺟﻪ ﺍﺋﻤﻪ ﻣﻌﺼﻮﻣﯿﻦ ﻋﻠﯿﻬﻢ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﯿﺮﯾﺪ، ﺍﺩﺏ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻭﺍﻟﺪﯾﻦ ( ﺯﻧﺪﻩ ﯾﺎ ﻣﺘﻮﻓﯽ ) ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻨﻴﺪ . ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻭ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﺑﺨﯿﺮﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺍﻣﻮﻥ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﻗﯿﺪ ﺣﯿﺎﺕ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ؛ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﺎﺩﯼ ﺭﻭﺣﺸﻮﻥ ﺻﻠﻮﺍﺕ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔹 ضامن آهو ❓پرسش : ماجرای ضمانت امام رضا(ع) از آهو چیست؟ 🔸پاسخ : شیخ صدوق (م ۳۸۱ق) در آخرین باب کتاب «عیون اخبار الرضا(ع) » که به کرامت ها و معجزاتی که پس از شهادت امام از ناحیه قبر مطهر ایشان صادر شده اختصاص دارد، سیزده جریان را بیان داشته است. یکی از این داستان های حقیقی چنین است: 🔺حاکم رازی از شیعیانی بود که برای زیارت به طرف حرم رضوی عازم بود. میزبان او ابو منصور بن عبد الرّزّاق ـ از بزرگان طوس ـ بود. ابو منصور برای حاکم رازی چنین نقل می کند: خوب گوش کن! کرامتی را از این زیارتگاه مقدّس برایت بگویم. من در ایام جوانى نادان بودم و زوار و اهل این مشهد را آزار می دادم و بارها راه را بر زوّار بسته، اموال آنان را می ربودم. گاهی نیز شکار می رفتم. روزی در حوالی مشهد به آهویی برخورد کردم. سگ شكارى خود را به دنبال آهو فرستادم. سگ او را تعقیب کرد تا اینکه آهو وارد حیاط حرم شد. آهو ایستاد و سگ هم در مقابل او ایستاد و دیگر حرکت نکرد. هر کاری کردم، سگ پیش نرفت. آهو به یکی از بخش های داخلی صحن رفت. ولی سگ ایستاد و وارد صحن نشد. ▫️به دنبال آهو وارد صحن شدم. خبری از آهو نبود. ابو نصر قارى را که همواره آنجا می نشست دیدم. پرسیدم: آهویى كه الان داخل صحن شد، كجا رفت؟ گفت: آهو! نه من آن را ندیدم. آثار آهو بود، ولی خود آهو نبود. به خود آمدم و از گذشته خویش توبه کردم و در همان حرم با خدا عهد كردم كه از آن پس زوّار را اذیت نكنم و همواره به آنان نیکی کنم. پس از آن هر گاه براى من مشكلى پیش می آمد، به زیارت آن حضرت می رفتم و در آنجا دعا و ناله و زارى می كردم و حاجت خود را از خداوند می خواستم و خداوند حاجت مرا مرحمت می فرمود. .... تاكنون در آنجا حاجتى از خدا نخواسته ام مگر آنكه خداوند به من عطا فرموده است. 📚 عيون اخبار الرضا(ع) ج ۲ ص۲۸۵ 🔹ماه هشتم ص ۱۳۳ ـ ۱۳۴ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت8 رمان یاسمین نيومده بود : بچه ها براش كف زدن و هورا كشيدن كه روزبه گفت ! بچه ها ببينين اين
رمان یاسمین نيومده بود : بچه ها براش كف زدن و هورا كشيدن كه روزبه گفت ! بچه ها ببينين اين كاوه رو ! ياد بگيرين . اينطوري پولدار مي شن ها يارو هنر پيشه خارجي ، يه ساعت و نيم تو فيلم هزار دفعه ملق ميزنه تا دوبار مردم خندشون بگيره يه ميليون دالر بهش –كاوه پول مي دن . حاال يه ساعته دارم متصل شما رو مي خندونم ، چهار تا بستني نصيبم شده ! اينم حسودي داره ؟ خالصه اون روز با بچه ها خيلي خنديديم . آخرش كاوه به زور پول بستني ها رو داد . با اينكه صاحب مغازه نمي خواست ازمون . پول بگيره . وقتي از بچه ها خداحافظي كرديم ، دوتايي بطرف خونه راه افتاديم بيا ! دلت خنك شد ؟ اگه با ماشين فرنوش خانم رفته بوديم ، هم من گير اين قوم ظالم نمي افتادم و هم تا رسيده بوديم در –كاوه خونه ، فرنوش رو واسه ات خواستگاري كرده بودم ! بابا جون ، تو كه زندگي منو مي دوني . آخه من كجا و فرنوش خانم كجا ؟ ! تموم زندگي م رو كه بفروشم پول بنزين ماشين ش نمي شه از تو چه پنهون ، از اولين بار كه امسال تو دانشكده ديدمش ، عجيب فكرم رو بخودش مشغول كرده ! واقعاً دختر قشنگيه ! خيلي م سنگين و با وقاره . ولي خب آدم نبايد زياد به حرف دلش گوش كنه . اينطوري بهتره . آرزوي محال نبايد داشت . حتي روياي آدم ! هم بايد در حد خود آدم باشه ! كاوه – يعني چي ؟ مگه دست خود آدمه ؟ آدم وقتي از كسي خوشش بياد ، خوشش اومده ديگه . آره . اگه اون آدم ، يكي مثل تو باشه . آره امثال شماها تو يه طبقه اين - ! كاوه – بجان تو اگه ما تو يه طبقه باشيم ! اون خونه اش جايي ديگه س ، مام خونه مون جايي ديگه س . لوس نشو ، دارم جدي حرف مي زنم - مي خوام بگم اگه يكي مثل تو بره خواستگاري فرنوش ، بهش جواب نه نميدن . اما آدمي مثل من اصالً نبايد اين چيزا حتي به . فكرشم بياد ! از اون گذشته ، من اصالً كسي رو ندارم كه بره برام خواستگاري كنه .... كاوه – اينكه چيزي نيست . تو فقط لب تر كن بقيه ش : رفتم تو حرفش و گفتم ديگه حرفش رو هم نزن . ول كن . بگو ببينم تعطيلي رو مي خواي چيكار كني ؟ - نيم ساعت بعد رسيديم خونه . تا اومدم تو اتاقم ، كتاب هام رو پرت كردم يه گوشه و نشستم . سر مو گرفتم ميون دستهام و به . زندگيم فكر كردم اين كاوه طفلك هم اسير من شده بود . خونواده ش خيلي پولدار بودن . خودش يه ماشين مدل باالي خيلي شيك داشت اما به خاطر دوست نداشتم . من ، يا پياده يا با اتوبوس مي رفتيم دانشكده . يعني من سوار ماشين ش نمي شدم . جلو بچه ها خجالت مي كشيدم . فكر كنن كه بخاطر پولش باهاش رفاقت مي كنم . پدر من آدم فقيري بود . آدم خوب اما بد شانس ! مرد زحمتكشي بود اما شانس نداشت . دست به طال مي زد مس مي شد . از صبح تا شب كار مي كرد و جون مي كند آخرش هشتش گرو نه ش بود . مادرمم زن مهربون و زحمتكشي بود . اونم تا كار خونه و پخت و پز بود كه هيچي ، اين كاراش كه تموم مي شد ، بيچاره مي رفت سراغ اضافه كاري هميشه خدا دستش به يه چيزي بند بود . يا قالب بافي مي كرد يا بافتني مي بافت يا هزار تا كار ديگه . مثالً مي خواست يه گوشه . خرج خونه رو جور كنه خالصه اين پدر و مادر سخت كار مي كردن كه يه جوري چرخ زندگي رو بچرخونن اما چرخ زندگي ما چهارگوش بود و با بدبختي . مي گشت يه خونه نقلي و قديمي داشتيم كه اونم ارث پدربزرگم بود و يه ماشين كه عصاي دست بابام بود و سالي به دوازده ماه گوشه . تعميرگاه . يه روز كه كارد به استخون بابام رسيد ، كوچ كرديم . در خونه مون رو كلون كرديم و راهي جنوب شديم . پدرم مي گفت تا حاال هر كي رفته جنوب ، بار خودش رو چند ساله بسته و برگشته . اون وقت ها من سال آخر دبيرستان بودم 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین يه روز كله سحر از تهران حركت كرديم و پنجاه كيلومتر از شهر دور نشده بوديم كه با يه كاميون تصادف كرديم . پدر و مادر . بيچاره ام نرسيده به جنوب بار سفرشون رو بستن ! موندم تنها و بي كس با صد تا زخم تو تنم و هزار تا شكستگي تو روحم يه ماه بعد خونه رو فروختم و خسارت تصادف رو دادم . آخه مامقصر شناخته شديم . بقيه پولش رو هم گذاشتم بانك و از سودش . خرج زندگي رو جور كردم . خدا نخواد كه پدري خجالت زن و بچه اش رو بكشه . بيچاره بابام راحت شد مادرم راحت شد . آخه اون چه زندگي بود كه داشت ؟ نمي دونم ما جماعت بدنيا اومديم واسه بدبختي كشيدن و مثل تراكتور كار كردن ؟ يعني هر خوشي و شادي و راحتي بايد به ما حروم باشه ؟ اگه زندگي اينه كه ما مي كنيم ، پس اين آدما كه تو اروپا و اينجور جاها هستن دارن چيكار مي كنن ؟ يا همين آدماي پولدار دور و بر خودمون ؟ اگه زندگي ، اوني كه اونا مي كنن ما چيكار مي كنيم ؟ از صبح تا شب كار مي كنيم و جون مي كنيم كه شايد بتونيم شيكم مون رو سير كنيم ، اونم با چي ؟ هميشه م به خودمون دل ! خوشي هاي الكي مي ديم . اگه يكي از صدتاش عملي مي شد حرفي نبود . يادمه كه باباي خدا بيامرزم هميشه به من وعده مي داد كه ايشاهلل وضعمون خوب مي شه و برات همه چيز مي خرم . بيچاره از همه چيز فقط تونست يه بار يه آناناس برامون بگيره . يه شب كه برگشت خونه ، يه آناناس دستش بود . سرش رو همچين گرفته بود باال كه انگار قله اورست رو فتح كرده بود . حيف كه آناناس خوردن رو بلد نبوديم ! يعني نفهميدم توش رو بايد خورد يا بيرونش رو ؟ هر چند كه هر دوش رو هم خورديم ! اما چه مزه اي داشت ! نذاشتيم يه مثقالش حروم بشه ! قدر نعمت رو امثال ما ميدونن . بگذريم زندگي حاالي منم شده يه بقچه . هر يه سال دو سالي جمعش مي كنم و مي زنم زير بغلم و از اين اتاق و تو اين محل ، مي كشم . شون تو يه اتاق ديگه و تو يه محل ديگه خدا رحمتشون كنه پدر و مادرم رو . نمي دونم بچه واسه چي مي خواستن ؟ يادمه ساليان سال آرزوي پوشيدن يه شلوار جين رو داشتم . هر بار كه به بابام مي گفتم ، مي گفت اين شلوار ميخي ها به درد تو !نمي خوره ، مال بچه الت هاس ! خدا بيامرز به شلوار جين مي گفت شلوار ميخي ! بعد از مردن شون ، اولين شلواري كه خريدم ، يه شلوار جين بود تمام مدتي كه داشتم شلوار رو مي خريدم ، همه اش با خودم كلنجار مي رفتم . همه ش فكر مي كردم كه وصيت پدرم رو زير پا زير . پا گذاشتم اصالً نمي دونم چرا اين چيزا اومده تو فكرم ؟ شكر خدا كه از تحصيل چيزي برام كم نذاشتن . خودمم با سعي و كوشش تونستم تو دانشگاه سراسري قبول بشم ، اونم رشته . پزشكي . بلند شدم . حاال وقت زنجموره نبود . شكر خدا كه سال آخرم و زندگي م هم يه جوري مي گذره .... يه اتاق دارم د يه غربيل چرا بايد حق پدر من دست يه عده آدم ديگه باشه و اونام حقش رو بخورن؟ چرا بايد پدر من چون پول خريد يه شلوار جين رو نداره بگه شلوار ميخي مال بچه الت هاس ؟ چرا هر وقت يه اسباب بازي خوب مي ديدم و دلم مي خواست ، مادرم بايد بگه اينا مال بچه هاي درس نخون و تنبله !؟ اين بهانه ها واسه چي بوده ؟ چرا ما نبايد بلد باشيم كه آناناس رو چه جوري مي خورن ؟ . انگار باز ناشكري كردم . شكر خدا كه تا حالل لنگ نموندم . دانشگاه سراسري ! اونم رشته پزشكي چيز كمي نيست حاالم كه سال آخرم . توي اين دنيا ، هم غير از اسباب و اثاث خونه م ، يه رفيق خوب مثل كاوه دارم و كمي پول تو حساب سپرده . بانك و يه قد بلند و يه صورت نسبتاً خوب و يه هوش زياد براي درس خوندن و يه اتاق كه گاراژخونه بوده و حاال در اجاره منه 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📌داستان 🍃🌺 ⚡️حکایت یک درخت⚡️ در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. 👈 ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت: « ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند🔵 💐عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوبید و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت:👇👇 «دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»🔴 🌻عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت. 🌷بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟❗️» 🌸 عابد گفت:«تا آن درخت برکنم»؛ گفت «دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست❗️ 🌼عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟»🔵 ✅ابلیس گفت: « آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی»✅ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت9 رمان یاسمین يه روز كله سحر از تهران حركت كرديم و پنجاه كيلومتر از شهر دور نشده بوديم كه با ي
رمان یاسمین با اين افكار ته دلم يه حال خوب يبهم دست داد و راه افتادم دنبال تهيه غذا امروز طبق برنامه غذايي ، تخم مرغ داشتم و يه دونه سيب زميني ! نون سنگك هم تا دلتون بخواد ! بعد از ناهار ، دسر رو كه . خوردم چشمام سنگين شد . سرم رو كه روي بالش گذاشتم از حال رفتم . خوبيش اين بود خواب براي مثل من آدمي ، مجاني يه . طرف هاي غروب بود كه يكي زد به در خونه . از پنجره نگاه كردم . كاوه بود . بيرون برف شديدي گرفته بود . در رو وا كردم كاوه – سالم ، تو چرت بودي ؟ . آره ، ناهارم رو كه خوردم خوابم گرفت - كاوه – امروز برنامه غذاييت تخم مرغ با چي بود ؟ تخم مرغ خالي .هر روز كه نميشه صد تا چيز به برنامه غذايي اضافه كرد . يه روز به تخم مرغ اضافه مي كنم مي شه املت . يه - روز پنير مي ريزم توش مي شه پيتزا . يه روز سوسيس توش خرد مي كنم مي شه خوراك بندري . يه روز آرد مي زنم مي شه . خاگينه . تنوع الزمه . ديروز سرفه م گرفت تا سرفه كردم صداي قد قد از گلوم در اومد اگه مرغ و خروس ها بفهمن تو تخم هاشونو خوردي ، مي آن در خونه ت تحصن مي كنن ! بابا نسل مرغ منقرض شد از –كاوه .! بس تو تخم مرغ خوردي . هر دو زديم زير خنده . سرد شده . بذار بخاري رو روشن كنم و كتري بذارم روش و يه چايي دم كنم چايي دوباره دم كه مي خوري؟ : اشك تو چشماي كاوه جمع شد و گفت كاش بهم اجازه مي دادي مثل يه برادر !بخدا از خودم شرم دارم بهزاد . ما زندگيمون اونطوري و تو زندگيت اينطوري –كاوه . كوچكتر ، كمكت كنم . كاشكي مي اومدي خونه ما با هم زندگي مي كرديم اينهمه اتاق خالي تو اون خونه بي استفاده افتاده . پدر مادرم هميشه مي گن دوستي با تو براي من بزرگترين افتخاره بهزاد . ازت .خواهش مي كنم دست از اين لجبازي و يه دنده گي بردار اوالً كه دشمن ت شرمسار باشه . دوماً تو برادر بزرگ مني . سوماً از پدر و مادرت تشكر كن . چهارماً انشاهلل خدا اونقدر به پدرت .... هفتماً .پنجماً دوستي تو هم براي من افتخاره . ششماً اجازه بده غرورم جريحه دار نشه . بده كه نتونه جمع كنه ! كاوه – ا .... گم شو . مرده شور تو رو با غرورت ببره ! همه رفيق دارن ما هم رفيق داريم ! تو كه مي گفتي باعث افتخارتم پاشو شام با هم بريم بيرون . پسر هپاتيت مرغي مي گيري از بس تخم مرغ مي خوري ها ! ببينم ، گاهي احساس نمي كني –كاوه كه دلت مي خواد تخم بذاري ؟ ! با خنده گفتم : چرا چند وقتم هست كه تا خروس مي آد خودمو جمع و جور مي كنم و رنگ به رنگ مي شم ! با خنده گفتم : چرا چند وقتم هست كه تا خروس مي آد خودمو جمع و جور مي كنم و رنگ به رنگ مي شم پاشو بريم ديگه . مي خوام ببرمت يه رستوران شيك و درجه يك دو تا پرس تخم مرغ نيمرو بخوريم . آخه مي گن خرهاي –كاوه . همدون رو شش روز هفته سنگ بارشون مي كنن جمعه ها كه تعطيله آجر ديوانه آدم غذاي خوب و سالم خونه رو ول مي كنه مي ره غذاي مونده بيرون رو مي خوره ؟ - اينجا من صد جور اغذيه مطمئن دارم . نون سنگك . تافتون . لواش . باگت . از همه مهمتر نون بربري ! هر كدوم رو كه دوست . داري بگو با تخم مرغ بخوريم يارو اسمش منوچهر باركش بود . رفقاش بهش گفتن بابا اين چه اسمي يه تو داري برو عوضش كن . يه سالدوندگي كرد –كاوه آخرش اسمش رو گذاشت بيژن باركش ! حاال حكايت توئه . تخم مرغ همون تخم مرغه س فقط قيافه ش عوض مي شه و نوع نون .كنارش هيچي نگو كه اگه همين فرزند مرغ يه خورده گرونتر بشه بايد سفيده اش رو يه روز درست كنم زرده ش رو يه روز !. حاال كلي - ! خوشبختم كه جدايي بين زرده و سفيده اش نيفتاده . كاوه – اگه اومدي كه يه خب رخوب بهت مي دم . اگه نه بهت نميگم كي آدرس ترو ازم گرفته حتما ً بچه هاي قديمي دانشكده : كاوه پرده رو كنار زد از پنجرع بيرون رو نگاه كرد و گفت نه بگم باور نمي كني . پاشو ببين برف نشست . چي مي آد . تا فردا اينطوري بياد نيم متري برف مي شينه زمين ! جون مي ده آدم 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین بره بيرون قدم بزنه زير اين برف . پاشو ديگه اوالً كه پرده رو بنداز چراغ روشنه مردم رد ميشن تو اتاق معلومه . دوماً كه چايي دست اول برات دم كردم . سوماً قربونت برم - قدم زدن زير برف و تو اين هوا . براي كسي خوبه كه اگر مريض شد افتاد نازكش داشته باشه نه مثل من كه نه پول دوا درمون .دارم نه يكي كه يه كاسه آب دستم بده ! بشين پسر چائي تو بخور بعدشم ، . كاوه- مگه من مردم كه تو بي كس باشي ؟ خدا مي دونه لب تر كني اينقدر پول مي ريزم تو اين اتاق كه تا زانوت برسه . خودم پرستاريتو مي كنم رفيق : بلند شدم و صورتش رو بوسيدم و گفتم . باشه ، چائي تو بخور بريم - . در سكوت چايي مون رو خورديم و بعد از پوشيدن لباس از خونه بيرون رفتيم . كاوه – سوار شو بريم ! بازم كه ارابه طاليي و مدرنتو آوردي - كاوه – بابا تو گفتي جلوي بچه هاي دانشكده سوار ماشين نمي شي . اينجا كه ديگه كسي نيست ادا اطوار چرا در مياري ؟ سوار ! شو ديگه . دوتايي سوار شديم . ماشين كاوه يه ماشين اسپرت مدل باال بود ! قرار شد پياده زير برف راه بريم تنبل خان - . كاوه – مي ترسم سرما بخوري و پرستاري ازت بيفته گردنم شازده پسر ، نگفتي آدرس منو كي مي خواست ؟ - : كاوه خنديد و گفت اگه بگم باور نمي كني . ما تو كوچه مون يه ة همسايه داريم كه با مادرم رفت و آمد داره . اين خانم يه دختر داره كه امسال وارد - دانشگاه شده . حاال كدوم دانشگاه ؟ اگه گفتي ؟ كجا داري ميري ؟ - كاوه – طرف خونه خودمون . جواب ندادي . حوصله معما ندارم . خودت بگو - كاوه – تا حاال بهزاد كسي بهت گفته چه مصاحب خوبي هستي ؟ . با خنده گفتم : بابا چه ميدونم . دانشكده خودمون . كاوه – اتفاقا ً درسته . آدرس تو رو هم همين دختر خانم خواسته يعني چي ؟ اين خانم من رو از كجا مي شناسه ؟ بخت آدم كه بلند شد ، ديگه بلند شده . فكر كنم از فردا تمام دختراي شهر در خونه تون صف بكشن براي خواستگاري از تو –كاوه . ! اما اگه اينطوري شد ، رفاقت رو يادت نره ها . منم ببر پيش خودت بهشون شماره بدم صف بهم بخوره شوخي نكن . جريان چيه ؟ اين خانم من رو از كجا مي شناسه ؟ چيكار داره باهام ؟ نكته معما در همين جاست . يعني اينكه اين خانم دوست و همكالسي فرنوش خانم تشريف دارن . آدرس شما رو احتماالً –كاوه . جهت آگاهي فرنوش خانم مي خوان تو مطمئني ؟ - . كاوه – به احتمال نود درصد ، همينطوره يعني چي ؟! تو كه آدرس رو ندادي؟ - ! كاوه – براي چي ندم ؟ عسل كه نيستي بيان انگشت بزنن دختر چهارده ساله . آدرس رو كه دادم هيچي ، تازه گفتم اگه پيداش نكردين بنده حاضرم شخصاً بيام و ببرمتون دم در خونه بهزاد خان . تو غلط كردي ، مرتيكه اول از خودم مي پرسيدي بعد اين كارو مي كردي - كاوه – بشكنه دست بي نمك ! حاال تو دلت دارن قند آب مي كنن ها ! جان كاوه دروغ مي گم ؟ . مدتي فكر كردم . اگه به كاوه دروغ مي گفتم ، به خودم كه نمي تونستم دروغ بگم راستش رو بخواي ، هم خوشحالم ، هم غمگين . از يه طرف خوشحالم چون فرنوش رو خيلي دوست دارم . از يه طرف ناراحتم . چون من و اون بهم نمي خوريم . ما دو نفر مال دو تا دنياي جدا از هم هستيم 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍کنار درخت تنومند کوچه ایستاده بود و هنوز هم نفهمیده بود که چه خبر شده... ارشیا با همان چهره ی مشوش در زد، چند دقیقه ای طول کشید و بعد بی بی با آن چادر رنگی و مقنعه ی سفید در را باز کرد و با دیدنشان لبخندی زیبا زد. انگار منتظر مهمان ناخوانده بود باز، درست مثل دیروز! ریحانه که سکوت ارشیا را دید خودش دهان باز کرد: _سلام بی بی _علیک سلام مادر _ببخشید که بی موقع مزاحم شدیم _قدمتون رو چشم من. خیر باشه _والا چه عرض کنم... اگه اجازه بدین چند دقیقه ای وقتتون رو بگیریم _خیلی خوش اومدین عزیزم؛ بفرمایید و کنارتر رفت و با دست به داخل اشاره کرد. حالا به همان پشتی های مخمل قرمز رنگ تکیه داده بودند و عطر هل چای تازه دم توی استکان های کمر باریک، مشامشان را پر کرده بود. چقدر بی بی صبور بود، برعکس ریحانه! _خواب دیدم دیشب بی بی سرش را تکان داد، به قاب عکس ها خیره شد و با نفسی عمیق گفت: _خیره ان شاالله پسرم... چه خوابی؟ _خواب پسر شما رو... شبیه من بود، خیلی زیاد! _خب؟ آب دهانش را قورت داد و چنگی به موهایش زد، ادامه داد: _توی حیاط همین خونه بودیم من و بابا و شما؛ مثل سی سال پیش که خبر شهادتش رو آورده بودن خونه شلوغ بود و شما بی تاب. بابا یه گوشه چمباتمه زده بود و من بچه شده بودم و چسبیده بودم بهش... می ترسیدم از صدای جیغای پشت سرهم عمه بتول و گریه ی بقیه. چشمم به عمو بود که کنار حوض نشسته و تو نگاهش که میخ شما بود غم موج می زد... لباسش خاکی بود و پوتینش گلی، به این فکر می کردم که چقدر مهربونه و چرا زودتر از این ندیده بودمش؟ یهو صورتش رو برگردوند سمت من، بهم لبخند زد و گفت:"بیا عمو، منو بی بی رو بیشتر از این منتظر نذار" نفهمیدم حرفشو، پاش می لنگید وقتی رفت سمت در... چفیه ی دور گردنش رو درآورد و انداخت روی شاخه ی درخت انجیر؛ بعدم رفت! ریحانه به شانه های لرزان بی بی نگاه کرد، گوشه ی چادر را کشیده بود روی صورت خیس از اشکش و زیرلب چیزهایی نامفهوم می گفت. اما چند ثانیه که گذشت چادر را پس زد و انگار برای کسی آغوش گشود. ریحانه هنوز در فکر تعبیر خواب بود و ربط دادن واژه عمو به علیرضا، که در کمال ناباوری همسرش را دید که بین گل های ریز و درشت چادر نماز بی بی گم شد... نفهمید چه شده و فقط شوکه تر از پیش شد! بی بی که با مهر سر ارشیا را نوازش می کرد گفت: _گفتم که مرده ماییم نه شهدا! از پریشب بهم پیغام داده بود که یکی از عزیزام میاد به دیدنم... همین که درو باز کردم و چشمم به قد و قامتت افتاد وسط کوچه دلم هری ریخت پایین، مگه داریم غریبه ای که گذرش بیفته به این محل و انقدر شبیه علیرضای من باشه؟ مگه میشه مادربزرگی اسم نوه ی ارشد پسریش رو فراموش کنه؟ هرچی بابات بی معرفت بود و با دوتا چشم و ابرو اومدن مه لقا دل و دینشو داد و نگاه به پشت سرشم نکرد، اما تو از همون اولم سرشتت خوب بود مادر... آخ الهی پیش مرگت بشم که بعد سی سال دلمو شاد کردی ریحانه با بهت گفت: _ش... شما مه لقا رو چجوری می شناسین؟ نوه ی ارشد؟ اینجا چه خبره حاج خانوم؟ _خبرای خوش گل به سر عروس _عروس؟ ارشیا که انگار بالاخره دل کنده بود از نوازش بی بی با چشم هایی سرخ از گریه گفت: _یعنی هنوز نفهمیدی که بی بی، مادربزرگ منه؟ ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍ارشیا با چشم هایی سرخ از گریه گفت: _یعنی هنوز نفهمیدی که بی بی، مادربزرگ منه؟ ریحانه با بهت پرسید: _یعنی... تو نوه ی... باورم نمیشه! اصلا امکان نداره آخه _حق داری که باور نکنی چون خودمم غافلگیر شدم از دیدن بی بی بعد این همه سال! _بگو سی سال مادر _مه لقا هیچ وقت نذاشت که راه بابا این طرفا بیفته، آخرین بارم که اومد برای مراسم عمو بود و در واقع اولین بار بود که من اینجا رو می دیدم _نمی تونم نفرینش کنم یا پیش خدا بدش رو بخوام اما از دار دنیا دوتا پسر داشتم. علیرضا که شهید شد، نمی دونم چه صیغه ای بود که محمدرضا هم رفتو دیگه پیداش نشد! لابد زنش کسر شان براش داشت که بگه شوهرم خانواده شهیده و ال و بل... حتی شنفتم که می خواد اسمش رو هم عوض کنه و بشه همرنگ جماعتی که خونواده زنش می پسندید! این بچه رو سر جمع ده بار نذاشت که ما ببینیم... فقط قیافه و جوونی و جنم شوهرش رو می خواست نه اصالت و خانواده و این چیزا رو. آقا علی، بابابزرگ ارشیا رو میگم تا وقتی که سرشو گذاشت زمین و مرد داغ بچه هاش به دلش بود. خدا بیامرز اگه دوماداش نبودن که بیکس بود و هیشکی نبود جمعش کنه! دستش از قبر بیرونه واسه خاطر اولادش... _خدا رحمت کنه باباعلی رو، یادمه روزی که خبر فوتش رو دادن من و مامان و اردلان ایران بودیم و بابا لندن. رفته بود برای تجارت، مامان نذاشت که باخبرش کنیم، گفت از کارش میفته! بی بی اشک صورتش را با دست های چروک خوردش پاک کرد، انگشتر فیروزه ی آبی رنگی که توی انگشت وسطش بود را دیروز ریحانه ندیده بود. قشنگ بود و احتمالا قدیمی... _خدا از سر تقصیراتش بگذره! حالا محمدرضای بی وفام چطوره مادر؟ _خوبه... می گذرونه _چهار ستون بدنش سلامته؟ خدا رو شاهد می گیرم همیشه دعا کردم هرجا هست دلش خوش باشه _سالمه، جز اینم از شما انتظار نمی رفت _خودت چطور شدی مادر با این دست و پای بسته؟ ریحانه نشسته بود و ماجراهای عجیبی که می شنید را بهم وصله و پینه می کرد. عمق نامردی مه لقا درک نمی کرد! در واقع با این اوصافی که می شنید برای او باز هم مادرشوهر منصفی بود! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍سینی حلوایی که نیمه خالی شده بود را روی سنگ مزار گذاشت، قاشق کوچک را در دل حلواهای تزئین شده ی با پودر نارگیل فرو برد و گفت: _دستتون درد نکنه بی بی عالی شده _نوش جونت، تو نمی خوری ارشیا جان؟ _نه ممنون، ریحانه خانوم شما موقع تزئینم کم ناخنک نزدی! ریحانه با دستمال کاغذی چربی کف دستش را پاک کرد و خجول گفت: _اشکالی داره؟ _نه اما از این اخلاقا نداشتی _خب آخه خیلی خوشمزه بود! _اذیتش نکن مادر، هوس کرده بچم با اینکه می دانست بی بی از چیزی خبر ندارد اما از نگاه تیزش فراری بود، هول شد، کش چادرش را تنظیم کرد بلند شد و گفت: _با اجازه من برم یه دوری بزنمو برگردم! چند قدم دور نشده بود که صدای زنگ موبایلش بلند شد، همانطور که سنگ نوشته ها را می خواند، تماس را برقرار کرد: _الو _سلام _سلام ترانه خوبی؟ _خوبیو... لا اله الا الله! کجایی دقیقا شما؟ دو روزه دلم اومده تو دهنم هرچی به اون خونت زنگ می زنمم هیشکی نیست که گوشی رو برداره! _نگران نباش قربونت برم من خوبم _وای خدا تو آخر منو دق میدی! کجایی که موبایلت آنتن نمیده؟ _الان که امامزاده... اما قبلش نه، ببین مفصله ترانه حیفه از پشت گوشی بگم _حیف منم که دارم از نگرانی می میرم _ای بابا! عجولیا آبجی کوچیکه _بگو ببینم چی شده؟ _هیچی! خونه ی مامان بزرگ ارشیا اومدیم از دیروز تا حالا _کی؟ مامان بزرگ ارشیا؟! اون مه لقا مگه چندتا مامان داره؟ مرده بود که... _میگم که داستان داره _یعنی زنده شده؟ از تصور ترانه خندید و جواب داد: _نه! ول کن این حرفا رو، فقط بدون داره خوش می گذره بهم _خوبه والا، زن و شوهر دعوا کنن ما بیکارا باور کنیم! _خواهری یعنی دوست نداری ما خوب و خوش باشیم؟ _والا بخیل نیستیم منتها... _بله بله؛ نگرانی. اما ببین، ارشیا یجوری شده _چجوری؟ _عجیب! حالا صبر کن میام دیدنت و یه دل سیر صحبت می کنیم و همه اتفاقات این چند روز رو برات تعریف می کنم. خوبه؟ _بی صبرانه منتظرم. به اون خدا بیامرز سلام برسون _کدومشون؟ _وا _آخه الان وسط یه عالمه قبرم! _بسم الله... رفتی زیارت اهل قبور؟ دو روزه سر خاک مامان بزرگش نشستین؟ _ارشیا یه مامان بزرگ دیگم داره یعنی داشته از قبل، بی بی. مادر شهیده! عموی شوهرم شهید شده؛ باورت میشه؟ ترانه بلند زد زیر خنده و بعد از چند ثانیه گفت: _جوک سال بودا! فکر کن... مه لقا عروس یه خانواده شهیده _دقیقا _باشه... تو خوبی! حالا برو یه فاتحه از طرف من بخون تا بعد ببینم چی میگی _البته حقم داری؛ خیلی خب بگذریم، فعلا _مواظب خودت و بچه باش. خدافظ برگشت و به بی بی و ارشیا نگاه کرد که سر مزار عمو علیرضا نشسته بودند. از دیروز تابحال بهترین ثانیه های عمرش را سپری می کرد... باهم آلبوم های قدیمی بی بی را زیر و رو کرده و کلی داستان های جدید شنیده بودند، حلوا پخته بودند و ارشیا از خاطرات کودکی اش گفته بود، و حالا هم به پیشنهاد خود او آمده بودند ملاقات علیرضا... ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 💔 🍃 نویسنده: 📚 لبخند تلخی اون روز روی لبام بود.. لبخندی که نه دلیلش رو میدونستم و نه میتونستم ترکش کنم.. وقتی یه گروهای کلاسیه دانشگاه سر میزدم و بچها و علی الخصوص ساناز با آب و تاب داشتن از این موضوع حرف میزدن، ته گلوم تلخ و تلختر میشد... ساناز؟! استاد؟! سحر؟! چرا دیگه روزای آخر منو تحقیر میکردن.. داشتم چتشون رو میخوندم.. پی ام بالای صفحه ی گوشیم، تلنگری شد تا بخوام دلمو سبک کنم.. "این حرفا توجه کردن نداره" و خب عکس پروفایلی که میگفت آقای پارساست.. تمام بغض مونده توی گلوم رو خالی کردم با اشکایی که تا صبح شدن همنشینم.. صبح با میگرنای همیشگی از خواب بیدار شدم.. رفتم بیرون.. مامان خواب بود و بابا و علی رفته بودن بیرون.. دوسه تا مسکن خوردم و بدون صبحونه رفتم سمت آموزشگاه.. کسی نیومده بود.. حسامم پشت کامپیوترش نشسته بود و شیر و کیکی که کنارش گذاشته بود نشون میداد اونم صبحونه ای نخورده.. -سلام.. نگاهم کرد و بلند شد از جاش.. +سلام صبحتون بخیر.. با دقت کمی توی چهرم گفتـ. -خوبین؟! لبخند زدم.. +بله خوبم ممنونم..بچها نیومدن چرا؟! -بفرمایید یه جا بشینید.. صبحونه خوردین؟! رفتم سمت آبسردکن کوچیکی که اونجا بود آب بخورم سرگیجه م کمتر بشه.. -بله ممنون.. دروغ گفتم ولی حوصله سوال پیچ شدن رو نداشتم.. اومد دنبالم.. انگاری سمج تر از این حرفا بود.. -نخوردین صبحانه خوب نیستین!! -خوبم آقا حسام.. هنوز دستم به لیوان نرسیده بود که چشمام سیاهی رفت و خوردم زمین.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 🍃 نویسنده: 📚 قبل از اینکه بتونه حرفشو تموم کنه سها خورد زمین.. صدای زمین خوردنش و "یاخدا‌" گفتن من تو هم ادغام شد.. رفتم بالای سرش نشستم .. چشماش بسته بود و بیش از حد معمول رنگش زرد شده بود از همون اول فهمیدم حالش خوب نیست.. دستامو پر از آب کردم و ریختم تو صورتش و تند تند صداش زدم.. میدونستم بیهوشه.. باید یه کاری میکردم.. دنبال گوشیم میگشتم که آرزو یکی از بچهای اموزشگاه با لبخند وارد شد.. -سلام آقای... +آرزو بدو برو بالای سر سها من ماشینو روشن کنم بدو -چی شدههه واااای.. انگار دیدش که دوید و رفت سمتش... همونطور که شماره علی رو میگرفتم رفتم سمت ماشین.. -سلام حسام سر قرارم زنگ..... +علی نه علی سها -چیشدههههه سهااا حسااام حرف بزن ترسید خیلی ترسید... -ببین بیهوش شده میبرمش بیمارستان خب خودتو برسون.. صدای وای گفتنش رو شنیدم و گوشی رو قطع کردم.. ماشین رو بردم سمت آموزشگاه... هرطور بود با کمک بچهای اموزشگاه خوابوندیمش توی ماشین .. هرچی زور داشتم روی پدال گاز خالی کردم... علی زودتر از من رسیده بود... ببین این دیگه چه سرعتی داشته که اومده بود و برانکارد هم اماده بود... همراه پدرش دویدن سمت ماشین و در عقب رو باز کردن.. با هر عجله ای بود سها رو رسوندن بخش... خیالمون راحت بود که یه بیهوشی ساده ست.. اما پروانه ای که از بالای سرش میومد ناراحتیش بیشتر از این حرفا بود... پاشو که از اتاق گذاشت بیرون زد زیر گریه... اونقد دلم گواه بد داد که زانوهام شل شد کنار دیوار سـُر خوردم.. علی رفت سمتش و بازوهاشو گرفت.. درک میکردم که نمیتونست بپرسه "چیشده" رو.. -علی ، سها ، سها باید عمل قلب بشه... اینو گفت و خودشو پرت کرد تو بغل علی.. پدر سها با نشستن ناگهانیش روصندلی شیکست... دقیقا شیکست... یه لحظه احساس کردم چقدر قلبم فشرده شد.. انگاری یکی گرفته بود توی دستاشو فشار میداد.. اونقدی که اشک از چشمام نیاد و هی بسوزه هی بسوزه.. بلند شدم رفتم بیرون.. نیاز به تنهایی داشتم.. یه جایی که با خودم حرف بزنم... ٭٭٭٭٭--💌ادامه دارد 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#💥❤💥❤💥❤💥❤ نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 🍃 نویسنده: 📚 بین راه مادر و دایی سها رو دیدم که با چه حال بدی داشتن میرفتن سمت ورودی ولی جونی نداشتم که بتونم برم سلام کنم و دلداری بدم حال خودم خیلی بدتر بود.. رفتم بین درختای تو حیاط بیمارستان نشستم و سرمو تکیه دارم به تنه ی یکی از درختا.. دقیقا هفت سال پیش بود.. وقتی دخترای دبیرستانی از جلوی محل کارم رد میشدن و طبق معمول همیشه نگاهی مینداختن منو پیدا کنن و ریز،بخندن.. همیشه اینجوری بود.. دبیرستانی بودن و عقلشون کامل نشده بود.. منم اهل توجه کردن نبودم.. همیشه اینجوری بودم.. از رابطه و ایما و اشاره های خارج از چارچوب بدم میومد... روحمو آزار میداد بخوام فکر و ذهن و احساس بکر یه دختر رو اذیت کنم.. هرچند این اذیت شدنا دو سویه بود و خودم هم در برابر اذیت میشدم... بقول بچها فانتزی فکر میکردم.. دوست داشتم اولین نفر ذهنم ، آخرین نفر قلبم باشه... خندیدم.. خلاصه بین اون دخترا یه دختر سر به زیر هم بود که انگاری تو این عالم نبود.. همیشه تو دنیای خودش بود.. همیشه فکر میکردم جهان دیگه ای پرواز میکنه😂 سخت نبود فهمیدن اینکه اون دختر "آبجی علی رفیقم" بود.. با همون مانتوی سورمه ای و سر آستینای قرمز شد اولین نفر ذهنم.. نگه داشتم این راز مگو رو تا اون دختر کنکوری شد و اولین بار مستقیم رفتم سراغ داداشش و همون لحظه جواب منفی شنیدم.. آدم عقب کشیدن نبودم.. دوباره گفتم.. نشد.. دوباره.. نشد.. سه بار گفتم.. نشد.. ترجیح دادم دانشگاهش تموم بشه و برگرده.. هرچند سخت بود شبایی که یه لحظه ذهنم میرفت سمت اینکه نکنه یه جایی برای یکی دلش بلرزه و من بمونم کلاه تنهاییم... اینطور نشد.. سها برگشتـ.. خوش اقبال بودم که علاقه نشون داد به همکاری باهام تو اموزشگاه... امیدوار شدم.. روزای خوبی بود.. روزای خوبیه.. کاش،سها پاشه.. ترسناکه اینکه دکتر میگه سه تا مسکن قوی بدون صبحانه شده دشمن جونش و سکته زده... ٭٭٭٭٭--💌ادامه دارد 💥❤💥❤💥❤💥❤ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕🌻💕🌻💕🌻💕🌻💕💔 🍃 نویسنده: 📚 بین راه مادر و دایی سها رو دیدم که با چه حال بدی داشتن میرفتن سمت ورودی ولی جونی نداشتم که بتونم برم سلام کنم و دلداری بدم حال خودم خیلی بدتر بود.. رفتم بین درختای تو حیاط بیمارستان نشستم و سرمو تکیه دارم به تنه ی یکی از درختا.. دقیقا هفت سال پیش بود.. وقتی دخترای دبیرستانی از جلوی محل کارم رد میشدن و طبق معمول همیشه نگاهی مینداختن منو پیدا کنن و ریز،بخندن.. همیشه اینجوری بود.. دبیرستانی بودن و عقلشون کامل نشده بود.. منم اهل توجه کردن نبودم.. همیشه اینجوری بودم.. از رابطه و ایما و اشاره های خارج از چارچوب بدم میومد... روحمو آزار میداد بخوام فکر و ذهن و احساس بکر یه دختر رو اذیت کنم.. هرچند این اذیت شدنا دو سویه بود و خودم هم در برابر اذیت میشدم... بقول بچها فانتزی فکر میکردم.. دوست داشتم اولین نفر ذهنم ، آخرین نفر قلبم باشه... خندیدم.. خلاصه بین اون دخترا یه دختر سر به زیر هم بود که انگاری تو این عالم نبود.. همیشه تو دنیای خودش بود.. همیشه فکر میکردم جهان دیگه ای پرواز میکنه😂 سخت نبود فهمیدن اینکه اون دختر "آبجی علی رفیقم" بود.. با همون مانتوی سورمه ای و سر آستینای قرمز شد اولین نفر ذهنم.. نگه داشتم این راز مگو رو تا اون دختر کنکوری شد و اولین بار مستقیم رفتم سراغ داداشش و همون لحظه جواب منفی شنیدم.. آدم عقب کشیدن نبودم.. دوباره گفتم.. نشد.. دوباره.. نشد.. سه بار گفتم.. نشد.. ترجیح دادم دانشگاهش تموم بشه و برگرده.. هرچند سخت بود شبایی که یه لحظه ذهنم میرفت سمت اینکه نکنه یه جایی برای یکی دلش بلرزه و من بمونم کلاه تنهاییم... اینطور نشد.. سها برگشتـ.. خوش اقبال بودم که علاقه نشون داد به همکاری باهام تو اموزشگاه... امیدوار شدم.. روزای خوبی بود.. روزای خوبیه.. کاش،سها پاشه.. ترسناکه اینکه دکتر میگه سه تا مسکن قوی بدون صبحانه شده دشمن جونش و سکته زده... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 💕🌻💕🌻💕🌻💕🌻💕 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💓🍁💓🍁💓🍁💓🍁💓💔 🍃 نویسنده: 📚 سها به هوش اومده بود.. اما اونقدری ضعیف شده بود که باهیچکسی نمیتونست حرف بزنه.. اینو علی میگفت.. پررویی بود اگه میگفتم دوست دارم ببینمش.. اون شبی که فرداش عمل داشت رو تا صبح با سجاده ی باز نشستم قران خوندم.. نماز.. صلوات.. استغاثه به حضرت زهرا و هرچی که دلم رو آروم میکرد.. صبح زود با مامان رفتیم بیمارستان.. وقتی رسیدیم ، علی و پدرش تو حیاط بیمارستان بودن.. -سلام حاج آقا، دخترم چطوره‌؟! +سلام چرا زحمت کشیدین؟! تازه بردنش اتاق عمل.. -توکل برخدا غم به دلتون راه ندین از دیشب ختم قرآن رو شروع کردم...حضرت زهرا س نگهدارش باشه.. +ممنونم لطف کردین شما...مادر سها بالا تنهاست، پروانه هم رفته اتاق عمل.... مامان نذاشت حرف آقا محسن تموم شه.. -میرم پیششون.. مامان رفت و منم نشستم کنار علی که دراز کشیده بود روی چمنا و دستش زیر سرش بود و خیره به آسمون... آقا محسن بلند شد رفت سمت روشویی بیماستان... -حاج آقا باهاتون بیام؟! +نه حسام میرم... حالش خوب نبود... از وقتی اومده بودم علی چیزی نمیگفت.. پلک نمیزد چرا... +علی؟! انگاری یهو اومد اینجا و تو این عالم که چند بار پلک زد پشت سرهم... ولی بازهم چیزی نگفت.. +علی میخوای حرف بزنی؟! با صدای گرفته و خش داری گفت.. -خوبم حسام.. ترجیح دادم سکوت کنم.. گوشیمو از جیبم در آووردم، به رسم اونموقعهای هیئت زیرصدا دعای توسل رو تلاوت کردن.. بقیه میگفتن صدام خوبه... مامان میگفت زیر صدام به بابا بزرگم رفته که از مداحای بزرگ هییتای محله بوده... یه چشمم به علی بود و اشکی که از کناره های چشمش سرازیر شد و مقصدش شد موهای شقیقه اش.. چشمام میسوخت... صدای قدمهای آقا محسنو شنیدم.. ادامه دادم؛ "یا وجیه عندالله اشفی لنا عنده الله ..." صدای تکرار آقا محسن به گوشم میومد... حالا دیگه با هر بند از دعا التماس صدام بیشتر میشد.. توسل کردم به امام حسن کریم اهل بیت بود و حال بد خریدار... اشکای علی بیشتر میشد و صدای آقا محسن بلند تر... آخر دعا با نام امام مهدی عج بلند شدم و قیام کردم... علی بلند شد و قامت بست.. آقا محسن قیامش رو وصل کرد به دو رکعت نماز مستحبی برای تنها دخترش.. علی رفت سمت ورودی بیماستان ... انگاری دلش نڋاشت بمونه.. شاید دلش خواهرشو میخواست... من موندم پیش آقا محسن.. دلم نمیومد با اینهمه غم تنهاش بذارم.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 💓🍁💓🍁💓🍁💓🍁💓 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
○°●•○•°💢💢°○°●°○ #داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم 📝 #قسمت_پنجاه_و_دوم: ✍
○°●•○•°💢💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝 : ✍خواستگاری 💐خیلی مهمان نواز و با محبت با من برخورد می کردند … از دید حسنا، من یه مهمان عادی بودم … اون چیزی نمی دونست اما من از همین هم راضی و خوشحال بودم … . 💐بعد از غذا، با پدر حسنا رفتیم توی حیاط تا مردانه صحبت کنیم … – حاج آقا و همسرشون خیلی از شما تعریف می کردند … حاج آقا می گفت شما علی رغم زندگی سختی که داشتی … زحمت زیادی کشیدی و روح بزرگی داری … . 💐سرم رو پایین انداختم … خجالت می کشیدم … شروع کردم درباره خودم و برنامه های زندگیم صحبت کردم … تا اینکه پدرش درباره گذشته ام پرسید نفس عمیقی کشیدم … خدایا! تو خالق و مالک منی … پس به این بنده کوچکت قدرت بده و دستش رو رها نکن … 💐توسل کردم و داستان زندگیم رو تعریف کردم … قسم خورده بودم به خاطر خدا هرگز از مسیر صحیح جدا نشم … و صداقت و راستگویی بخشی از اون بود … با وجود ترس و نگرانی، بی پروا شروع به صحبت کردم … ولی این نگرانی بی جهت نبود … 💐هنوز حرفم به نیمه نرسیده بود که با خشم از جاش بلند شد و سیلی محکمی توی صورتم زد … . – توی حرامزاده چطور به خودت جرأت دادی پا پیش بگذاری و از دختر من خواستگاری کنی؟ … . همه وجودم گُر گرفت … . 💐– مواد فروش و دزد؟ … اینها رو به حاج آقا هم گفته بودی که اینقدر ازت تعریف می کرد؟ … آدمی که خودشم نمی دونه پدرش کیه … حرفش رو خورد … رنگ صورتش قرمز شده بود … پاشو از خونه من گمشو بیرون … . ✍ادامه دارد... 👇 ○°●○°•°💢💢°○°●°○ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●•○•°💢💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم 📝 :✍ دروغ بود . 💐تا مسجد پیاده اومدم … پام سمت خونه نمی رفت … بغض بدجور راه گلوم رو سد کرده بود … درون سینه ام آتش روشن کرده بودن … توی راه چشمم به حاجی افتاد … اول با خوشحالی اومد سمتم … اما وقتی حال و روزم رو دید؛ خنده اش خشک شد… تا گفت استنلی … خودم رو پرت کردم توی بغلش … 💐.– بهم گفتی ملاک خدا تقواست … گفتی همه با هم برابرن… گفتی دستم توی دست خداست … گفتی تنها فرقم با بقیه فقط اینه که کسی نمی تونه پشت سرم نماز بخونه… گفتم اشکال نداره … خدا قبولم کنه هیچی مهم نیست … گفتی همه چیز اختیاره … انتخابه … منم مردونه سر حرف و راه موندم … . 💐از بغلش اومدم بیرون … یه قدم رفتم عقب … اما دروغ بود حاجی … بهم گفت حرومزاده ای … تمام حرف هاش درست بود … شاید حقم بود به خاطر گناه هایی که کردم مجازات بشم … اما این حقم نبود … من مادرم رو انتخاب نکرده بودم … این انتخاب خدا بود … خدا، مادرم رو انتخاب کرد … من، خدا رو … 💐حاجی صورتش سرخ شده بود … از شدت خشم، شریان پیشونیش بیرون زده بود … اومد چیزی بگه اما حالم خراب بود … به بدترین شکل ممکن … تمام ایمان یک ساله ام به چالش کشیده بود … قبل از اینکه دهن باز کنه رفتم … چند بار صدام کرد و دنبالم اومد … اما نایستادم … فقط می دویدم … . ✍ادامه دارد.... 👇 ○°●○°•°💢💢°○°●°○ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
. #حسین_جان 💔 من را عطا نموده دو چشمی که تا ابد با یاد #کربلا همه شب گریه کنم همچنان وعده ی بخشایش شاهنشاهش می کِشَد گمشدگان را به زیارتگاهش #شبتون_کربلایی🙌🌹 #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مهربانان، چهارشنبہ ۱۴ آذر ماهتون زیبا يڪ سبد عشق يڪ دنيا زیبایی یڪ لب خنـدان یڪ دل شـــاد یڪ زندگی پراز صفا و صمیمیت و مهربانی يڪ آسمان لطف خداوند آرزوی قلبی من برای شماست #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662