💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_شـصـت_و_نـهـم
✍به هر طریقی بود بالاخره برنامه معرفی تموم شد منم که از ساعت 2 بیدار بودم ... تکیه دادم به پشتی صندلی و چشم هام رو بستم هنوز چشم هام گرم نشده بود که یه سی دی ضرب دار و بکوب گذاشتن صداش رو چنان بلند کردن که حس می کردم مغزم داره جزغاله میشه و کمتر از ده دقیقه بعد یکی از پسرها داد زد
- بابا یکی بیاد وسط این طوری حال نمیده ...
و چند تا از دختر، پسرها اومدن وسط
دوباره چشم ها رو بستم ... اما این بار، نه برای خوابیدن حالم اصلا خوب نبود
وسط اون موسیقی بلند وسط سر و صدای اونها ... بغض راه گلوم رو گرفته بود ... و درگیری و معرکه ای که قبل از سوار شدن به اتوبوس توی وجودم بود ... با شدت چند برابر به سراغم برگشته بود ...
- خدایا ... من رو کجا فرستادی؟ داره قلبم میاد توی دهنم کمکم کن من تک و تنها ... در حالی که حتی نمی دونم باید چی کار کنم؟ ... چی بگم؟ چه طوری بگم؟ ... اصلا تو، من رو فرستادی اینجا؟
چشم های خیس و داغم بسته بود که یهو حس کردم آتش گداخته ای به بازوم نزدیک شد فلز داغی که از شدت حرارت، داشت ذوب می شد
از جا پریدم و ناخودآگاه خودم رو کشیدم کنار ... دستش روی هوا موند مات و مبهوت زل زد بهم ...
- جذام که ندارم این طوری ترسیدی بهت دست بزنم ... صدات کردم نشنیدی می خواستم بگم تخمه بردار پلاستیک رو رد کن بره جلو ...
اون حس به حدی زنده و حقیقی بود که وحشت، رو با تمام سلول های وجودم حس کردم ... و قلبم با چنان سرعتی می زد که حس می کردم با چند ضرب دیگه، از هم می پاشه
خیلی بهش برخورده بود ... از هیچ چیز خبر نداشت ... و حالت و رفتارم براش خیلی غریبه و غیرقابل درک بود
پلاستیک رو گرفتم ... خیلی آروم. با سر تشکر کردم و بدون اینکه چیزی بردارم دادم صندلی جلو
تا اون لحظه ... هرگز چنین آتش و گرمایی رو حس نکرده بودم ... مثل آتش گداخته ای که انگار، خودش هم از درون می سوخت و شعله می کشید آروم دستم رو آوردم بالا و روی بازوم کشیدم هر چند هنوز وحشت عمیق اون لحظه توی وجودم بود اما ته قلبم گرم شد مطمئن شدم ... خدا حواسش بهم هست و به هر دلیل و حکمتی خودش، من رو اینجا فرستاده با وجود اینکه اصلا نمی تونستم بفهمم چرا باید اونجا می رفتم ...
قلبم آرام تر شده بود ... هر چند هنوز بین زمین و آسمان بودم و شیطان هم حتی یک لحظه، دست از سرم برنمی داشت ...
الهی توکلت علیک خودم رو به خودت سپردم اتوبوس ایستاد خسته و خواب آلود با سری که حقیقتا داشت از درد می ترکید ... از پله ها رفتم پایین چند قدم رفتم جلو و از جمع فاصله گرفتم هوای تازه، حالم رو جا آورد و کمی بهتر کرد ...
همه دور هم جمع شدن و حرکت، آغاز شد سعید یکم همراه من اومد ... و رفت سمت دوست های جدیدش چند لحظه به رفتارها و حالت هاشون نگاه کردم هر چی بودن ولی از رفقای قبلیش خیلی بهتر بودن ...
دخترها وسط گروه و عقب تر از بقیه راه می رفتن یه عده هم دور و برشون با سر و صدا و خنده های بلند سعید رو هم که کاری از دستم برنمی اومد که به خاطرش عقب گروه حرکت کنم منتظر نشدم و قدم هام رو سریع تر کردم ... رفتم جلو
من ... فرهاد ... با 3 تا دیگه از پسرها و آقایی که همه دکترا داشت و دکتر صداش می کردن ... جلوتر از همه حرکت می کردیم ... اونقدر فاصله گرفته بودیم که صدای خنده ها و شوخی هاشون کمتر به گوش می رسید فرهاد با حالت خاصی زد روی شونه ام ای ول ... چه تند و تیز هم هستی مطمئنی بار اولته میای کوه؟
ولی انصافا چه خواب سنگینی هم داری توی اون سر و صدا چطور خوابیدی؟
و سر حرف زدن رو باز کرد چند دقیقه بعد از ما جدا شد و برگشت عقب تر سراغ بقیه گروه و ما 4 نفر رو سپرد دست دکتر جزو قدیمی ترین اعضای گروه شون بود
با همه وجود دلم می خواست جدا بشم و توی اون طبیعت سرسبز و فوق العاده گم بشم ... هوا عالی بود و از درون حس زنده شدن بهم می داد
به نیمچه آبشاری که فرهاد گفته بود رسیدیم ... آب با ارتفاع کم ... سه بار فرو می ریخت ... و پایین آبشار سوم حالت حوضچه مانندی داشت ... و از اونجا مجدد روی زمین جاری می شد
آب زلال و خنکی که سنگ های کف حوضچه به وضوح دیده می شد منظره فوق العاده ای بود
محو اون منظره و خلقت بی نظیر خدا بودم ... که دکتر اومد سمتم
شنا بلدی؟
سرم رو آوردم بالا و با تعجب بهش نگاه کردم گول ظاهرش رو نخور خیلی عمیقه آب هر چی زلال تر و شفاف تر باشه کمتر میشه عمقش رو حدس زد به نظر میاد اوجش یک، یک و نیم باشه اما توی این فصل، راحت بالای 3 متره
ناخودآگاه خنده ام گرفت ...
- مثل آدم هاست بعضی ها عمق وجودشون مروارید داره... برای رفتن سراغ شون باید غواص ماهری باشی چشم دل می خواد ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
⏪ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_هـفـتـادمـ
✍توی حال و هوای خودم اون جمله رو گفتم ... سرم رو که آوردم بالا حالت نگاهش عوض شده بود ...
آدم های زلال رو فکر می کنی عادین و ساده از کنارشون رد میشی اما آّب گل آلود نمی فهمی پات رو کجا میزاری هر چقدر هم که حرفه ای باشی ممکنه اون جایی که داری پات رو میزاری ... زیر پات خالی باشه یا یهو زیر پات خالی بشه
خندید ...
مثل فرهاد که موقع رد شدن از رود با مغز رفت توی آب...
هر چند یادآوری صحنه خنده داری بود و همه بهش خندیدن اما مسخره کردن آدم ها هرگز به نظرم خنده دار نبود حرف رو عوض کردم و از دکتر جدا شدم ... رفتم سمت انشعاب رود، وضو گرفتم ... دکتر و بقیه هم آتیش روشن کردن ... ده دقیقه بعد گروه به ما رسید هنوز از راه نرسیده دختر و پسر پریدن توی آب ...
چشم هام گر گرفت ...
وقتی داشتم از آب زلال و تشبیهش به آدم ها حرف می زدم ... توی ذهنم شهدا بودن ... انسان های به ظاهر ساده ای که عمق و عظمت وجودشون تا آسمان می رسید و حالا توی اون آب عمیق ...
کوله ام رو برداشتم و از جمع جدا شدم به حدی حالم خراب شده بود که به کل سعید رو فراموش کردم
چند متر پایین ترزمین با شیب تندی، همراه با رود پایین می رفت ... منم باهاش رفتم اونقدر دور شده بودم که صدای آب ... صدای اونها رو توی خودش محو کرد
کوله رو گذاشتم زمین دیگه پاهام حس نداشت ... همون جا کنار آب نشستم به حدی اون روز سوخته بودم ... که دیگه قدرت کنترل روانم رو نداشتم صورتم از اشک، خیس شده بود
به ساعتم که نگاه کردم ... قطعا اذان رو داده بودن ... با اون حال خراب زیر سایه درخت، ایستادم به نماز آیات سوره عصر ... از مقابل چشمانم عبور می کرد
دو رکعت نماز شکسته عصر هم تموم شد ... از جا که بلند شدم سینا سرپرست دوم گروه ... پشت سرم ایستاده بود ... هاج و واج مثل برق گرفته ها
بدجور کپ کرده بود به زحمت خودم رو کنترل می کردم صدام بریده بریده در می اومد ...
- کاری داشتی آقا سینا؟
با شنیدن جمله من، کمی به خودش اومد زبونش بند اومده بود و هنوز مغرش توی هنگ بود
حس می کردم گلوش بدجور خشک شده و صداش از ته چاه در میاد با دست به پشت سرش اشاره کرد
بالا ... چایی گذاشتیم می خواستم بگم بیاید ... خوشحال میشیم
از حالت بهم ریخته و لفظ قلم حرف زدنش ... می شد تا عمق چیزهایی رو که داشت توی ذهنش می گذشت رو دید... به زحمت لبخند زدم عضلات صورتم حرکت نمی کرد
- قربانت داداش ... شرمنده به زحمت افتادی اومدی ... نوش جان تون من نمی خورم ...
برگشت ... اما چه برگشتنی ده دقیقه بعد دکتر اومد پایین ...
- سر درد شدم از دست شون آدم میاد کوه، آرامش داشته باشه و از طبیعت لذت ببره ... جیغ زدن ها و
پریدم توی حرفش ... ضایع تر از این نمی تونست سر صحبت رو باز کنه و بهانه ای برای اومدن بتراشه ...
بفرما بشین اینجا هم منظره خوبی داره
نشست کنارم معلوم بود واسه چی اومده ...
- جوانن دیگه ... جوانی به همین جوانی کردن هاشه که بهترین سال های عمره
یهو حواسش جمع شد ...
- هر چند شما هم ... هم سن و سال شونی نمیگم این کارشون درسته ولی خوب سرم رو انداختم پایین بقیه حرفش رو خورد و سکوت عمیقی بین ما حکم فرما شد ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
ﺳﻨﮓ ﻗﺒﺮ آیت ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻬﺠﺖ ﻗﻀﯿﻪ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺩﺍﺭﻩ!
ﭘﺴﺮ ﺑﺰﺭﮔﺸﻮﻥ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ
ﺑﻌﺪ ﻓﻮﺕ "آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻬﺠﺖ" ﺳﻨﮓ ﺗﺮﺍﺵ ﻫﺎ ﯾﻪ ﺳﻨﮓ ﻗﺒﺮ ﺑﺮﺍﯼ آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻬﺠﺖ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﻥ ﺭﻭﯼ ﯾﻪ ﺳﻨﮓ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻦ آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﻌﻈﻤﯽ ﺳﻨﮓ ﺗﺮﮎ میخوﺭﻩ ﺭﻭﯼ ﯾﻪ ﺳﻨﮓ ﺩﯾﮕﻪ مینوﯾﺴﻦ ﻣﺮﺟﻊ ﺗﻘﻠﯿﺪ آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﺎﺯ ﺳﻨﮓ ﺗﺮﮎ ﺑﺮ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﻩ
🔹ﺧﻼﺻﻪ ﻫﺮ ﭼﯽ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻦ ﺭﻭﯼ ﺳﻨﮓ ﺗﺮﮎ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﻩ ﭘﯿﺶ ﭘﺴﺮ ﺍﺭﺷﺪ آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻬﺠﺖ میرﻥ ﻭ ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﭼﯽ ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﻢ ﭘﺴﺮ ﺍﺭﺷﺪﺷﻮﻥ ﻧﻘﻞ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﻡ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻓﻮﺗﺶ ﻭﺻﯿﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺭﻭﯼ ﺳﻨﮓ ﻗﺒﺮﺵ ﻓﻘﻂ ﺑﻨﻮﯾﺴﻨﺪ《 ﺍﻟﻌﺒﺪ 》ﭼﻮﻥ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭﺷﻮﻥ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯽ آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﻣﺮﺟﻊ ﺗﻘﻠﯿﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﻧﺒﻮﺩ. ﻋﺒﺪ ﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩﻥ
🔹 حدیث سنگینی است ...
✨امام کاظم علیه السلام میفرمایند:
اگر شیعیانم را زیر و رو کنم، جز ادعا چیزی دیگری ندارند و اگر آنان را آزمایش کنم سر از ارتداد درآورند و اگر ایشان را تصفیه نمایم از هزار نفر جز یک نفر خالص و بی غش نباشد و اگر غربالشان کنم با من جز خواص و نزدیکانم نمانند ، فراوانند افرادی که برپشتی ها تکیه می زنند و می گویند: ما شیعه علی علیه السلام هستیم!!! شیعه علی علیه السلام کسی است که کردارش گواه رفتارش باشد.
📚 روضه کافی ج1 ص471
✨🌹
باذکرصلوات بزن روی لینک عضوشوید
کانال داستان و رمان مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
☁️🌞☁️
#تشرف
⭕️ داستان واقعی _برو به مردم بگو دعا کنند خدا فرجم را نزدیک کند
❄️ حجت الاسلام شیخ احمد کافی فرمودند :یک نفر از رفقا از یزد نامه ای به من نوشته؛ آدم دینی خوبی است از عاشقان امام زمان است، از رفقای من است. در نامه چیزی نوشته که مرا چند روز است منقلب کرده؛ گرچه این پیغام خیلی به علما رسیده، به مرحوم مجلسی گفته به شیخ مرتضی انصاری گفته به شیخ عبدالکریم حائری گفته و... ، این بنده خدا نوشته: من چهل شبِ چهارشنبه از یزد می آمدم مسجد جمکران، توسلی و حاجتی داشتم.
🔸 شب چهارشنبه چهلمی، دو هفته قبل بود. در مسجد جمکران خسته بودم، گفتم ساعتی اول شب بخوابم، سحر بلند شوم برنامه ام را انجام بدهم. در صحن حیاط هوا گرم بود، خوابیده بودم یک وقت دیدم از در مسجد جمکران یک مشت طلبه ها ریختند تو، گفتم چه خبر است؟ گفتند: آقا آمده.
🔺 من خوشحال دویدم رفتم جلو، آقا را دیدم اما نتوانستم جلو بروم. حضرت فرمودند: برو به مردم بگو دعا کنند خدا فرجم را نزدیک کند.
☑️ به خدا قسم آی مردم دعاهایتان اثر دارد، ناله هایتان اثر دارد. خود آقا به مرحوم مجلسی فرموده: مجلسی به شیعه ها بگو برایم دعا کنند. هِی پیغام می دهد، به خدا دلش خون است.
قربان غریبی ات شوم مهدی جان
📚 کتاب ملاقات با امام زمان در مسجد جمکران، ص۱۵۸
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕💌💕💌💕💌💕
*رمان خواندنی*💌
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_بیست_یکم
#شهدا_راه_نجات
رفتیم حرم تو یکی از شبستان ها نشسته بودیم
آقا مرتضی مثل بچه یتیم ها زانوی غم بغل کرده
محدثه رو زانوم خوابیده بود
شماره نسرین گرفتم
-سلام عروس عمو خوبی خانم ؟
نسرین خانم:مرسی ممنون شما خوبی ؟
آقای من خوبه ؟
-نسرین 😢😢
آقا مرتضی از وقتی خبر شهادت شهید پور مراد شنیده
خیلی ناراحته
کاش اینجا بودی
گوشیشم خاموشه
نسرین :گوشی میدی دستش
-آره صبر کن بدم محمدآقا ببره بده به آقا مرتضی
نسرین :باشه عزیزم
محمدآقا گوشی برد داد دست آقا مرتضی
نمیدونم نسرین بهش چی گفت که بغضش شکست و اشکاش جاری شد
میان محاسنش گم شد
فاطمه به محمد گفت برو با آقا مرتضی حرف بزن
یه نیم ساعت گذشت محمد اومد گفت :آقا مرتضی بهانه سوریه میگره
انصافا هم حق داره
فاطمه جانم میذاری برم خانمم ؟
فاطمه: محمد نه من نمیتونم ما تازه نامزد کردیم
محمد:خانم آخه
فاطمه :بعدا محمد
بعدا
خلاصه سفرما با بهانه گیری آقامرتضی و محمد آقا تموم شد
ترم جدید سه هفته بود شروع شده بود
وارد دانشگاه شدم
عکس شهید پور مراد بنرش تو دانشگاه
اولین شهید مدافع حرم استان قزوین
وارد ساختمان علوم پایه شدم
تو برد بسیج دانشجویی زندگی نامه شهید پورمراد بود
معرفی شهید
نام و نام خانوادگی : رسول پورمراد
نام پدر:
محل تولد: تاکستان
تاریخ تولد : ۶۷/۱۲/۲۶
تاریخ شهادت: ۹۴/۷/۲۰
محل شهادت: حلب، سوریه
محل دفن: بوئین زهرا ، شهرک مدرس
وضعیت تاهل: متاهل
تعداد فرزندان : ۰
زندگی نامه
شهید رسول پورمراد، ۲۶ اسفند ماه سال ۶۷ در تاکستان متولد شد دارای ۴ برادر و ۴ خواهر. چند ماهی بود که با دخترعمه ۱۹ ساله اش عقد کرده و قرار بود بعد از بازگشت از سوریه مراسم عروسی نیز برگزار شود که آسمانی شد. او تحصیلات خود را تا مقطع مهندسی برق سپری کرد و ۲۰ مهر ماه سال جاری به درجه رفیع شهادت نایل شد.
او اولین شهید مدافع حرم استان قزوین به شمار می آید.
وصیت نامه
بسم رب الشهدا والصدیقین
« انا لله وانا الیه راجعون »
حرف دل با خدا:
– خدایا ! حمد و ستایش از آن توست که عزّت و ذلّت به دست توست…
– خدایا ! همیشه با نعمت های بیشمارت مرا شرمنده کرده ای و من نمی توانم شکر آن ها را به جا آورم، نعمت هستی، نعمت پدر ومادر خوب، سلامتی، خانواده و همسر خوب، نعمت ولایت امیرالمومنین علی علیه السلام که همیشه قبل نمازهایم آن را یادآور می شوم و شکرگذار تو هستم.
نعمت خدمت در سپاه و پوشیدن لباس رزمندگانی که ستاره های آسمان شهادت هستند ونعمت های بیشمار دیگر…
-خدایا ! می دانم که شهادت گنج ارزشمندی است و نعمت والایی که مخصوص بندگان مخلص وعاشق توست…
می دانم که شهادت هنر مردان خداست، می دانم که شهادت ورود در حرم امن الهی است و…
می دانم که من لیاقت داشتن این نعمت را ندارم! اما خدایا! می دانم که گفتی بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را، می دانم که از مولا و سرور باید چیز های بزرگ خواست، می دانم که رهبرم امام خامنه ای(مدظله العالی) فرمود: اگر می خواهید خدمتتان اجر داشته باشد، برای خدا کار کنید و جهاد با نفس داشته باشید و از خدا طلب شهادت کنید؛ می دانم به قول شهید آوینی کسی که شهید نشود باید برود و بمیرد! پس خدایا به شهدای عزیزت قسم و به حسین(ع) سیدالشهدا قسم؛ مرگ مرا هم شهادت در پای رکاب امام زمان (عج) قرار بده و مرا از این نعمت بهره مند ساز و مرا عزیز گردان.
حرف دل با امام زمان(عج):
آقا ! خیلی دوست دارم برای نزدیک شدن فرج و ظهورت کاری کنم و باری از روی دوش شما بردارم نه اینکه …
آقا ! احساس می کنم چند وقتی است که سرگرم دنیا و از شما غافل شده ام و امیدوارم این حضورم در سوریه و خدمت در اینجا مرا به شما نزدیک کند تا جایی که وقتی به یاد من هستی لبخند رضایت بر لب داشته باشی نه اینکه …
آقا ! شما امامِ زمان من هستی، شما صاحب اختیار من هستی، شما صاحب اصلی دل من هستی پس عنایت کن و نگاهی از روی لطف و رحمت به این بیچاره کن، از همان نگاه هایی که دل را منقلب می کند.
آقا ! از خداوند سلامتی و تعجیل در فرج شما را مسئلت دارم وشما هم دعا کنید خداوند توفیق ونعمت شهادت در رکابت را بعد از خدمات زیاد نصیبم کند.
نام نویسنده :بانو.....ش
آیدی نویسنده
#ادامه_دارد.. ..
🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚🔗📚📖
💕💌💕💌💕💌💕💌#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤💕❤💕❤❤💕
*رمان جذاب*❤
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_بیست_دوم
#شهدا_راه_نجات
به خودم اومدم صورتم خیس اشک بود
سوگل دوستم: زهرا کجا بودی ؟
-طلائیه دفاع مقدس بود
سوگل:جنوب بودی؟
-خنگ طلائیه خودمون تو فدکه
سوگل:یادم نبود
یهو گوشیم زنگ خورد
-بله
از سپاه بود بهم گفتن سه روزه دیگه باید برم منطقه با یه کاروان دانش آموزی به عنوان راوی
منم گفتم همراه دارم اگه اونو قبول کنید
مشکلی ندارم
اوناهم قبول کردن
مکالمه ام که تموم شد
زینب زنگ زد
زینب:سلام زهرا جونم
-سلام خوبی ؟
چه خبر؟
زینب:زهرا الان ساره بهم زنگ زد
گفت کلاس مهدویت از دوروز دیگه شروع میشه
-زینب ما که داریم میریم سفر
زینب:سفر؟
-اوهوم میریم جنوب منو تو
آماده باش میام دنبالت بریم سپاه
زینب: وای زهرا چطور ازت تشکر کنم😍😍
-تشکر لازم نیست
الان کلاس روان شناسی جامعه دارم
یک ساعت دیگه تموم میشه
میام دنبالت
فعلا یاعلی
زینب :خداحافظ
کلاسم که تموم شد رفتم دنبال زینب
وسایلی که از سپاه گرفتیم
توپ پلاستکی
برگه A4
هدیه های دخترونه بود
ساق دست
سنجاق قجری
چندتا طرحم دادم که اسم شهدای دانش آموز روی سیب بزنن همون اول سفر بهشون بدم
زینب رسوندم خونشون
خودم رفتم خونه
ساک سفر حج بابا آوردم پایین
وسایلم چیدم توش
مامان که دید گفت :زهرا میخای بری جنوب
-آره دوروز دیگه مامان
من لب تاپم میبرم نیازش دارم
مامان:خب مال خودت ببرش
ازجا پاشدم صورتش بوسیدم و گفتم خیلی دوست دارم😘😊
شروع ب کار کردم
شروع کردم به برش A4 ها .روشون یه سخن شهید یاداشت میکردم
بعد میچسبدونمش به توپ
به چشم بهم زدنی دوروز تموم شد
فردا راهی جنوبیم
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚
❤💕❤💕❤💕❤💕#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤🌺❤🌺❤🌺❤
*رمان خواندنی*❤
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_بیست_سوم
#شهدا_راه_نجات
چون شب خیلی خسته بودم دیگه مانتو و چادرم آماده نکردم
صبح که بیدار شدم
هرچقدر میگشتم مانتومو پیدا نمیکردم 😱😱😱
-ماااامااااان
مامان:زهرا چیه ؟
-مانتو سیاه کتان شش دکمه ام کوش
مامان :میخای چی کنی؟
-میخام بخورمش والا
محدثه فنقلی: زهرا مگه زرافه ای 😝😝
-وای دیرم شد برو محدثه تا نکشتمت
محدثه فنقلی:خاندان صالحی قاتل کم داشت که تو شدی
من رفتم
مامان :سر صبحی باهم نجگید
بیا زهرا پیدا شد
بپوش
-مرسی مادری
حاضرشدم رفتم سر خیابان از اونجا با زینب دربست گرفتیم برای خ بلوار شمالی که مدرسه عفت اونجا بود
ما که رسیدیم دیدیم آقای مدنی هم اومدن
سلام علیک کردیم
به مدیر مدرسه خانم مافی گفتم صندلی ما وسط باشه
اونم به سختی قبول کرد
تا همدان اصلا با بچه ها کار نداشتم همش داشتم با آقای مدنی و خانم مافی برنامه چک میکردم
زینبم خوابیده بود
همدان که صبحانه خوردیم همه با انرژی شدیم
از جا پاشدم همون وسط اتوبوس ایستادمو شروع کردم
-اوهوم اوهوم
بسم الله الرحمن الرحیم
بنده زهرا صالحی هستم
قراره این ۵روزه شماها منو تحمل کنید
۲۲سالمه
دانشجویی رشته روانشناسیم
قرار بعنوان راوی همراهتون باشم
ان شالله به کمک خدا و خود شهدا یه سفر به یاد موندی برای هممون بشه حالا چون اول سفره،حرفم زیاده.
من یه خاطره از شهید عباس بابایی بگمو بعد شما اگه اومدید سراغم بحث مورد علاقه شما
راوی این جریان یکی از رزمنده های شهر خودمونه خاستید برید ببینیدش
برامون تعریف میکرد
که برای یه ماموریت رفتم اردبیل
بین نماز ظهر و عصر گفتن برای شادی روح شهید عباس بابایی صلوات
نماز که تموم شد رفتم سراغش به هزار التماس راضی شد تعریف کنه
گفت
دخترم تو سرش تومور داشت همه دکترای اردبیل ناامیدمون کرده بودن
ما بودیم یه عالمه ثروت یه بچه،
پرواز هوایی براش قدغن بود
با ماشین راه افتادم سمت تهران
قزوین که رسیدیم
گفتیم یه سر بریم مزارشهداش
بچه ام شروع کرد با این مزار بازی کردن
ب شهید بابایی گفتم اگه راست میگید زنده اید بچمو شفا بده
منم برات همه کار میکنم
آقا من نمیدونم شما چی عباس آقاید
اما خیلی مرده
رفتیم تهران دکترا گفتن بچم خوب شده
منم به یادش مدرسه و درمانگاه ساختم
بچه ها ببینید شهدا نابن پاکن
نفری یه دونه سیب دستتونه
باهشون دوست بشید
خاستید بیاید بپرسید
میگم از همه شهدای غریب شهرمون
شادی روح شهید بابایی صلوات
اللهم صلی علی محمد و ال محمد
#ادامه_دارد...
نام نویسنده :بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚
❤🌺❤🌺❤🌺❤🌺#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕🌺💕🌺💕🌺💕🌺
*رمان خواندنی*💕
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_بیست_چهارم
#شهدا_راه_نجات
بچه ها همه آروم شده بودن همه فکرشون درگیر بود گویا
بعداز یه ربع بعد یکی از دخترا اومد گفت خانم صالحی میشه بازم بیاید بگید از شهدا
-آره عزیزم
رفتم وسط اتوبوس خوب دخترا درمورد چی بحث کنیم ؟
یکی از ته اتوبوس :ماهواره
-همه موافقید ؟
همه باهم آره
خب بچه ها ببنید اصلا تعریفتون از ماهواره چیه ؟
هرکس یه حرف میزد
یه ۳۰دقیقه اونا حرف زدن تا من شروع کردم
بچه ها ببینید با انقلاب اسلامی دست استعمار از کشورمون قطع شد
اونجا بود بعداز یک سال جنگ تحملی ب وسیله صدام شروع کردن
بچه ها ۹۸کشور به عراق کمک میکردن
بعداز ۸سال و شکستشون جنگ نرم آغاز کردن گفتن ما حیا از زنان و غیرت از مردان ایرانی میگیریم
بچه ها باورتون میشه یکی از فیلم های کثیف شبکه من و تو ..... تو ترکیه پخش نمیشه
فقط مال ماست
تو فیلم هاشون حیا عفت یه ذره نیست
بعد یه حامعه شناس بزرگ یهودی -صهوینستی شیعه را به یک کبوتر تشبیه کرد و گفت
این کبوتر دو بال دارد عاشورا و انتظار
و سپر به نام ولایت فقیه که همگی به حجاب بانوان جامعه مربوط است
بچه ها حجاب یا بهتره بگم زن پایه جامعه است
خانم مافی لطفا اون کتابهای حجاب شهید مطهری که ۱۰عدد است بین بچه ها تقسیم کنید تا روز آخر سفر دستشون باشه
بچه ها کتابها رو بخونید فردا بحث میکنیم
فعلا یاعلی
#ادامه_دارد...
نام نویسنده : بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚
💕🌺💕🌺💕🌺💕🌺#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕🌺💕🌺💕🌺💕🌺
*رمان خواندنی*💕
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_بیست_پنجم
#شهدا_راه_نجات
بالاخره شب ساعت ۹:۳۰-۱۰رسیدیم اهواز
ما را بردن پادگان شهید مسعودیان
همگی خسته بودن زود خوابشون برد
اذان صبح که بیدار شدیم به بچه ها برنامه را گفتم نماز و صبحانه بعد ان شاالله حرکت به سوی مناطق
داخل اتوبوس برنامه چک کردیم
اروند رود
هویزه
دهلاویه
از جام بلند شدم تا براشون روایت گری کنم
بسم رب الشهدا و الصدقین
بچه ها ۳۱شهریور ۵۹عراق باکمک بیشتر کشورهای جهان به کودکی که تازه راه رفتن یاد گرفته بود حمله کرد
پیر عشق این کشور دستور دفاع داد
زن ومرد یاعلی گفتن دفاع کردن
اولین منطقه میخایم بریم اروند رود وحشی
برنامه بعد از اروند فکرکنم هویزه است اما من صحبت کردم بریم کربلای ۴
بچه ها الان میریم اروندی حسن باقری ،حمید باکری ،حضرت آقاسید علی خامنه ای،آقای محسن رضایی همه هم توش بودند
بچه ها خواهر شهید باکری تعریف میکنن که ما سه تا برادر داشتیم
علی آقامون ساواک گرفت تو همون دوران شهید شدن
ساواک پیکرش پس نداد
آقا مهدی هم که خود حمید آقا جا گذاشتن
خود حمید آقا اروند برد
بچه ها راهیان نور واقعا عشقه
بچه ها چیکار کردید که شهدا دعوت کردن
بچه ها ببینید شهدا اولین قدم برای شما برداشتن
دستتون گرفتن
شماهم یاعلی بگید باهاشون هم قدم بشید
بخدا چندسال پیش یه خانمی اومد تو همین اروند داد میزد شهدا غلط کردم
بعد بچه های خود اهواز پرسیدن چی شد
گفت دوروز پیش عروسیم بود من پسرعموم ۲۰سال بود گمنام بود
شب عروسیم برگشت
عروسیم بهم خورد
منم گفتم با چهارتا استخوان مسخره کردن خودشونو
شب خواب دیدم دارم غرق میشم یه دست که فقط چهار تا استخوانه نجاتم داد
بعد گفت برو به جوونا بگو اگه ما نبودیم همتون غرق میشدید
بچه ها ان شالله برسیم منطقه اروند بقیش میگم
یک ساعت بعد رسیدیم اروند لب حاشیه اروند به بچه ها گفتن اونور اروند فاو که هنوز خیلی ها توش جا موندن
اون اوایل جنگ که صدام خرمشهر گرفت اون یادمان تو فاو برپا شد معنیش هم اینکه ایران درحال سقوطه
بعد نیم ساعتی تایم بود رفتم سراغ زینب
-چه خبر زینب خانم ؟
زینب :زهرا عالیه
ازت ممنونم
خانم مافی:دخترا بدوید دیرشد اول میریم کربلای ۴بعد هویزه
یکی دو ساعتی طول کشید تا رسیدیم کربلای ۴
با اشک و صدای گرفته شروع کردم به حرف زدن
بچه ها علت کربلای ۴ انقدر شهید دیدیم
بعدازعملیات این غواص ها که برمیگشتن
این سیاهی زیر پاشون فکر میکردن دریاست
فردا صبح که بیدار میشن میبینن تیکه تیکه لباسای دوستای شهیدشون مونده آب رفقاشونو برده
بچه ها گوش شنوا باشه صدای یازهرا شهدا میشونید
عبدالرحمان عبادی
شهید ململی
شهید سلطانی
بچه ها اینجا همه اونایی رفتن که عاشق خدا شدن
بچه ها عاشق خدا بشید
از علی تا به علی فاصله یک آینه است
آن علی از نجف این علی از خامنه است
بر خامنه ای عزیزدل مردم ایران صلوات
با تموم شدن روایتگری بارون شروع شد
خودم دلتنگ شهدا بودم
اما رفتم سمت زینب
-زینب ببین قشنگترین مکانی
اصلا یه تکه از بهشت
بهشون بگو حجاب ،بصیرت ،معرفت ،عشق همه چیز خودشون بهت بدن
بعداز منطقه کربلای۴ رفتیم هویزه
بچه ها مزار شهدا زیارت کردن بعد رفتیم منطقه اصلی شهید علم الهدی
بچه ها شهید حسین علم الهدی و یارانش
۷۲ساعت تو معقر تشنه مقاومت کردن
آخرهم که صدام دید این بچه ها عقب نشینی نمیکنن
دستور داد با تانک از روشون رد بشن
بچه ها تو روز عاشورا هم 😭😭😭 اسب بر بدن آقا سیدالشهدا تاختن
این بچه ها رفتن تا منو شما امروز حجاب فاطمی سرمون باشه
#ادامه_دارد...
نام نویسنده :بانو......ش
آیدی نویسنده :
🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است
❤💌❤💌❤💌❤#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت211 رمان یاسمین
درست مي گي اما چيكار كنم ؟ دلم همش شور مي زنه-
خودت رو نگه دار ، زشته جلو فريبا . مرد بايد خوددار باشه . مي خوام ببينم تا روزي كه فرنوش برنگشته تو مي خواي –كاوه
تو اين اتاق بموني ؟ اومديم و فرنوش چند وقت ديگه پيداش شد اما با اين برنامه ها كه پيش اومده ، نخواست زن تو بشه ! بازم
مي خواي تو اين اتاق بموني ؟
. حرفهاش درست بود . چيزي نداشتم بگم
حواست رو هم جمع كن . اين زندگي نيست كه ! در هر صورت بهزاد جون ، زندگي با فرنوش يا بدون فرنوش ادامه داره –كاوه
از پدر ! براي خودت درست كردي !اون قصه هايي رو هم كه در مورد عشق و دلدادگي و وفا و اين چيزها شنيدي ، داستان بوده
و مادر كه ديگه عزيزتر وجود نداره ؟ همين خود تو ! وقتي خدا رحمتشون كنه ، پدر و مادرت فوت كردن ، تو رفتي خودكشي
كردي؟
!نه وهللا ! زندگي تو كردي. خودت رو جمع و جور كن پسر
بالخره فرنوش هم خدايي داره . اون عادت كرده كه با يه همچين پدر و مادري زندگي كنه . آخرش هم يه شوهري مثل بهرام پيدا
. مي شه و باهاش عروسي مي كنه ! تو برو فكر خودت باش
االن چند وقته كه ازش هيچ خبري نيست؟
! فكركردن يه روز دو روز سه روز ! آدم كه بخواد تصميمي بگيره تو يه ساعت فكرهاش رو مي كنه
االن دو هفته است كه رفته و ازش خبري نيست ! حداقل اينكه مي تونست يه زنگ بزنه به فريبا و يه خبري از خودش بهمون بده !
درست مي گم يا نه ؟
بشين خودت فكر كن ببين اين ! اگه اين عشق ، عشق بود ، طرف نمي تونست بخاطرش يه روز صبر كنه چه برسه به دو هفته
. حرفها كه زدم درسته يا نه
. تو مثالً تحصيلكرده اين مملكتي ! اگه اين افكار و رفتار تو باشه واي بحال بي سواد هاي اين مملكت
. اينا رو گفت و سرش رو انداخت پايين و در رو واكرد و رفت . تا حاال اينطوري جدي نديده بودمش
منطقي حرف زده بود ! بدون احساس ! قسمتي از حرفهاش درست بود اما كي ، درد دل منو درمون مي كرد ؟
. نشستم يه گوشه به فكر كردن ، مثل هميشه
: يه ساعت نگذشته بود كه دوباره در زد و اومد تو و گفت
چايي ت تياره ؟-
مگه باال چايي نبود كه بخوري؟-
چرا بود ، اما چايي هاي اينجا به من بهتر مي سازه . حاال چته! اخم ها تو كردي تو هم ؟ همون ديگه ! از بس نازت رو –كاوه
! كشيدم لوس شدي ! ناز كش داري ، ناز كن وگرنه پاهات رو رو به قبله دراز كن
!اون چايي ، برو خودت بريز بخور-
راست هم مي گي بهزاد خان ! حقم داري! اون وقتي كه براي ما چايي مي ريختي ، يه آدم آس و پاس بودي ! حاال –كاوه
. ميليونري! منم بودم ديگه كسي رو تحويل نمي گرفتم
گم شو كاوه !خجالت نمي كشي مي ري و بر مي گردي زخم زبون بهم مي زني ؟! تو رفيقي ؟ اينطوري هواي دوست رو دارن؟-
چه جوري هواي دوست رو بايد داشت ؟ بشينم بغلت و پر به پرت بدم كه چي ؟ شدي عين اين جوكي هاي هندي ! زندگي ت –كاوه
! شده مثل مرتاض ها ! برو خودت رو تو آينه نگاه كن
اين قيافه س كه واسه خودت درست كردي؟ چند روزه حموم نرفتي ؟ يه من خاك تو اين اتاق نشسته ! اتاقي كه هميشه مثل گل بود
.
! كتاب هاش رو ببين !لباس هاش رو ببين ! اينجا شده مثل بازار شام !شتر با بارش اينجا گم مي شه
! پاش به زندگيت برس مرد گنده
. دور و برم رو نگاه كردم . راست مي گفت
! تو خيلي بي رحمانه به آدم حمله مي كني ! مثل آدم هم مي توني حرف بزني-
كاوه – تو زبون آدم حاليت مي شه كه باهات حرف بزنم ؟
بغضم گرفت . سرم رو گذاشتم رو زانوهام و ساكت شدم . اونم ديگه حرف نزد . دلم خيلي پر بود . ديگه نمي تونستم خودم رو نگه
دارم . اشك تو چشمام جمع شده بود . اما نمي خواستم گريه كنم . جلوي خودم رو بزور گرفتم . سرم رو بلند كردم كه باهاش حرف بزنم اما صدا از گلوم در نیومد.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت212 رمان یاسمین
همين جور نگاهش كردم
. كاوه – چرا اينجوري نگام مي كني ؟ د حرف بزن ديگه ! زبونت رو وا كن و همه رو بريز بيرون
. دوباره سرم رو گذاشتم رو زانوهام . بلند شد اومد پيشم و بغلم كرد
كاوه – عزيزم، جونم . بخدا من زجر مي كشم وقتي تو رو اينطوري مي بينم .كاري هم كه از دستم برات ساخته نيست . چي كار كنم
؟
! كاوه ، من خيلي تنها شدم ! سردم ، خالي م ، هيچي خوشحالم نمي كنه-
!نه دل خوشي دارم نه چيزي
اون وقت ها به عشق اينكه فرنوش ممكن بود بياد اينجا ، اتاق رو مثل گل نگه مي داشتم ! حاال دست و دلم به كار نمي ره !حوصله
. يه حموم رفتن رو هم ندارم
كاوه – قبل از فرنوش چي ؟ اون موقع ها اتاق ت رو واسه كي تميز مي كردي ؟
! چه مي دونم-
هر شب خوب فرنوش رو مي بينم . خواب مي بينم لباس عروسي پوشيده و داره مي ره . همه ش فكر مي كنم كه مجبورش كردن
. زن بهرام بشه
. كاوه- آخرش كه چي ؟ گيرم بشه . خودش مي دونه . بچه كه نيست
مگه تو خودت به بهرام نگفتي كه فرنوش بايد خودش انتخابش رو بكنه ؟
! آخه قربونت برم تو ناسالمتي واسه ما الگو بودي ! من و تمام بچه هاي كالس از رفتار تو تقليد مي كرديم
! همه دخترهاي كالس از سنگيني و متانت تو صحبت مي كردن
! اين چيزها رو كه ديگه نبايد من ياد تو بدم ، خودت معلم ، ما بودي
بلند شو .بلند شو برو يه حموم بكن و سر و صورتت رو اصالح كن و همه چيز رو به خدا واگذار كن . خيلي مشكالت رو فقط زمان
.مي تونه حل كنه . بخدا قسم بهت قول مي دم كه االن فرنوش از همه ما راحت تره و جاش امن تره . مطمئن باش
: دوباره صورتم رو ماچ كرد و دستم رو گرفت و بلند كرد و گفت
دلم مي خواد مرد و مردونه ، از حموم كه در اومدي ، بازم بشي همون بهزاد قبلي . باشه ؟-
: بهش خنديدم و گفتم
. با تمام غم و غصه اي كه تو دلمه ، باشه-
. كاوه – آفرين به تو . فرنوش هم تو رو اينطوري دوست داشت
فرداي اون روز ساعت تقريباً 9 بود كه در زدن . بيتا پناهي بود . اومده بود كه با هم بريم تا ترتيب كارهاي انحصار وراثت رو بديم
.
. تعارفش كردم بياد تو كه قبول نكرد
خودم آماده بودم . حموم و اصالح كرده ! اتاقم هم دوباره تميز شده بود . مثل گل ! با يه رنو اومده بود . سوار شديم و حركت
. كرديم
بيتا- حالتون خوبه امروز ؟
. خيلي ممنون . خوبم-
يه قيمت گذاري شده . كاوه خان قراره در . پدرم گفت شما رو ببرم كه چند تا مغازه س ببينين . جزء دارايي مرحوم .... بوده
اگه موافقت كرديد ، با كسي كه حاضر شده اين معامله رو بكنه ، قرارداد بنويسيد . با . موردش تحقيق كنن و بعد به شما بگن
قيمتي كه روي باغ و خونه گذاشتن موافقيد؟
. بايد با كاوه صحبت كنم بعد خدمتتون عرض مي كنم-
: يه مقدار كه حركت كرديم گفت
مي تونم يه سوالي ازتون بكنم ؟
از همون سوال ديروزي ؟-
. بيتا – نه نه . بايد منو ببخشيد . آخه برام خيلي عجيب بود كه يه نفر ناگهاني ميليونر بشه اما اونقدر غمگين باشه
. پول هميشه شادي نمي آره! حاال سوالتون رو بفرماييد-
! بيتا- مي خواستم بدونم چه احساسي داريد ؟ مي دونيد ، اين خيلي پوله
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت213 رمان یاسمین
اگه با اين پول بتونم به هدفم برسم خيلي خوشحال مي شم اينه احساسم-
بيتا – خيلي دوستش داشتيد ؟
چي رو؟-
. نگاهش كردم
! بيتا – كاوه خان ديروز به من گفتن
!كاوه خان انگار نمي تونن جلوي زبون شون رو بگيرن-
بيتا- ناراحت شديد از اينكه من در مورد فرنوش خانم صحبت كردم ؟
. ببينيد خانم پناهي . البته ببخشيد كه من رك صحبت مي كنم ، چون شما هم همينطور صحبت مي كنيد-
: يه آن متوجه شدم كه خيلي عصبي هستم و ممكنه حرف بدي از دهنم در بياد . اين بود كه ادامه ندادم و گفتم
خيلي مونده تا برسيم ؟-
! بيتا – نه زياد نمونده . داشتيد مي فرموديد
. دوباره نگاهش كردم
. شما خيلي كنجكاو هستيد-
. بيتا-معذرت مي خوام . ولي برام خيلي جالبه
چي براتون جالبه ؟ ناراحتي يه انسان ؟-
بيتا- هيچوقت ناراحتي يه انسان برام جالب نبوده . داستان زندگي شما برام جالبه ! دلم مي خواد همه ش رو بدونم
عذر مي خوام خانم پناهي ، ولي از نظر من شما يه غريبه هستيد . حاال درسته كه من بيام و زندگيم رو براي يه غريبه تعريف كنم -
!؟
. اينارو كه گفتم ديگه تا رسيدن به مغازه ها باهام حرف نزد
: وقتي رسيديم پياده شديم و گفت
البته ثلث از اون ها . اينجا معامالت امالك هست . . تو اين پاساژ ، هفت تا مغازه س كه جزء اموالي يه كه به شما تعلق مي گيره-
. مي تونين تشريف ببرين و باهاشون مشورت كنيد . در مورد قيمت ها و اين چيزها
. نه احتياج به اين چيزها نيست . احتماالً كاوه و پدرش در مورد اين مغازه ها تحقيق مي كنن-
. بيتا – آخه اين اموال شماست ! ممكنه ضرر كنيد
منظورتون اينه كه ممكنه كاوه سرم كاله بذاره؟-
. بيتا- بطور مشخص نه . ولي بهتره خودتون هم تحقيق كنيد
. من به كاوه اعتماد دارم-
بيتا- ميل خودتونه . پس برگرديم ؟
. خيلي ممنون-
. سوار شديم و حركت كرديم
. تا حاال نشنيده بودم كه كسي يه همچين معامالتي بكنه-
بيتا-چه جور معامالتي ؟
اين كه سهم االرث كسي رو پيش خريد كنه !اصالً ؟ از كجا اين آقا از اين جريان خبردار شده -
: كمي مكث كرد و بعد گفت
. ايشون يكي از دوستان پدرم هستن-
! حتماً پدرتون هم در اين معامله يه سهم كوچيكي دارن-
. بيتا- خب بالخره اينم يه راه پول در آوردن ديگه
! بله اينم يه راهشه-
".خواست تالفي كنه"
! يه راه پولدار شدن هم اينه كه يه دفعه يه ارث به آدم برسه
. اگه منظورتون به منه كه بايد خدمتتون عرض كنم تا لحظه آخر از اين موضوع خبر نداشتم-
!بيتا- عذر مي خوام اما برام باور كردنش سخته باور نکنید
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستانی_آموزنده از حضرت زهرا سلام الله علیها
حضرت فاطمه (س) تعريف می کنند که شبی به بستر رفته بودم تا بخوابم پيامبر صدايم کرد فرمود تا چهار کار انجام نداده ای نخواب:
- قران را ختم کن .
- مومنان را از خودت خوشنود و راضی کن .
- حج و عمره به جای بياور .
- پيامبران را شفيع خودت کن .
و بعد بخواب .
آنگاه به نماز ايستاد. من صبر کردم تا نماز پدر تمام شود و گفتم ای رسول خدا چهار کار برايم مشخص کرده ايد که توان انجام آنها را ندارم .پيامبر فرمود:
- سه مرتبه قل هو الله بخوان مثل اين است که قرآن را ختم کرده ای .
- برای مومنان آمرزش بخواه تا همگی آنان را خوشنود کنی .
- با فرستادن صلوات من و ديگر پيامبران شفيع تو خواهيم شد .
- با گفتن ذکرسبحان الله ،الحمدالله ،لا اله الا الله و الله اکبر مثل اينکه حج و عمره به جای آورده ای .
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕حکایت پندآموز
دختری مادرش ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ شام ﺑﻪ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍنی ﺑﺮﺩ...
مادر ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻭ ﺿﻌﯿﻒ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، نمیتوانست ﻏﺬﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﺨﻮﺭﺩ
ﻭ ﺑﺮ رﻭﯼ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ،
ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﺭﺳﺘﻮﺍﺭﻥ زن ﭘﯿﺮ را ﻣﯿﻨﮕﺮﯾﺴﺘﻨﺪ،
ﻭ دختر ﻫﻢ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺑﻮﺩ و درعوض غذا را به دهان مادر میگذاشت،
ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ مادر ﻏﺬﺍیش ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ،
دختر ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﯽ مادر ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﺑﺮﺩ،
ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﺍ ﺗﻤﯿﺰ ﮐﺮﺩ، سر و وضعش را مرتب کرد ﻭ عینکش ﺭﺍ تميز و ﺗﻨﻈﯿﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ،
ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﻓﺮﺍﺩِ ﺩﺭ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺁﻥ ﺩﻭ ﺑﻮﺩﻧﺪ،
ﻭ آنان را ﻣﯿﻨﮕﺮﯾﺴﺘﻨﺪ!!
دختر ﭘﻮﻝ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ
ﻭ ﺑﺎ مادر ﺭﺍﻫﯽ ﺩﺭب ﺧﺮﻭﺟﯽ ﺷﺪ.
✅ﺩﺭ این هنگام خانم پیری ﺍﺯ ﺟﻤﻊ
ﺣﺎﺿﺮﯾﻦ بلند شد و ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩ:
دخترخانم ﺁﯾﺎ ﻓﮑﺮ نمیکنی ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﯼ؟!
✅دختر ﭘﺎﺳﺦ داﺩ؛
خیر خانم...فكر نميكنم ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺎﻗﯽ گذﺍﺷﺘﻪ باشم.
✅ﺁﻥ زن ﭘﯿﺮ ﮔﻔﺖ :
ﺑﻠﻪ، دخترم. ﺑﺎﻗﯽ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﯼ!
💥💥ﺩﺭﺳﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﺎﻣﯽ دخترﺍﻥ...👌
💥💥ﻭ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪٔ مادرﺍﻥ...👌
و ﺧﺎﻣﻮﺷﯽ ﻣﻄﻠﻖ ﺑﺮ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺣﺎﮐﻢ ﺷﺪ..!!
✅کاش سوره ای به نام "#مادر" بود
که این گونه آغاز میشد:
🌱قسم بر بوی دستانت،
که بوی خانه و آشپزخانه میدهد
و قسم بر چشمانِ همیشه نگرانت...
قسم بر بغض فرو خورده ات
که شانه ی کوه را لرزاند
و قسم بر غربتت،
که بهشتِ زیر پایت، گوارای وجودت...
(زنده باد همه ی مادران در قید حیات و شاد باد روح تمامی مادران عزیز سفر کرده...)
خاک زیر پاتم مادر
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⚡️
📕حکایت پندآموز
ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓی ﺭﺍ ﺩﺭ ﻭﺳﻂ ﺟﺎﺩﻩ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦﮐﻪ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﺪ؛ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﺎﯾﯽ ﻣﺨﻔﯽ ﮐﺮﺩ. ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﺭﮔﺎﻧﺎﻥ ﻭ ﻧﺪﯾﻤﺎﻥ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﯽ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺘﻨﺪ، ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﻏﺮﻭﻟﻨﺪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺷﻬﺮﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪﻧﻈﻢ ﻧﺪﺍﺭﺩ.
ﺣﺎﮐﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﻋﺠﺐ ﻣﺮﺩ ﺑﯽ ﻋﺮﺿﻪ ﺍﯼ ﺍﺳﺖ ﻭ ..…ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﺑﺮ ﻧﻤﯽﺩﺍﺷﺖ
ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻏﺮﻭﺏ، ﯾﮏ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﭘﺸﺘﺶ، ﺑﺎﺭ ﻣﯿﻮﻩ ﻭ ﺳﺒﺰﯾﺠﺎﺕ ﺑﻮﺩ، ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺳﻨﮓ ﺷﺪ، ﺑﺎﺭﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺯﻣﯿﻦ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺯﺣﻤﺘﯽ ﺑﻮﺩ؛ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﺟﺎﺩﻩ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ.
ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮐﯿﺴﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺯﯾﺮ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ😳 ﮐﯿﺴﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺍﺧﻞ ﺁﻥ ﺳﮑﻪ ﻫﺎﯼ ﻃﻼ ﻭ ﯾﮏ ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ.
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﺭﺁﻥ ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ:
✅ﻫﺮ ﺳﺪ ﻭ ﻣﺎﻧﻌﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﯾﮏ ﺷﺎﻧﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ!!
زندگی عمل کردن است👌
این شکر نیست که چای را شیرین میکند؛
بلکه حرکت قاشق چای خوری است که باعث شیرین شدن چای
ی میشود.....!👌👌👌
✅در بازی زندگی استاد تغيير باشيم
نه قربانى تقدير
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⚡️
🌹
نیایش صبحگاهی 🍃🌺
🌸معبودم
یاریم کن تا روزهایی پرانگیزه ، پرشور و تلاش داشته باشم، من تمام سعی و کوشش
خود را انجام میدهم و با شوق و امید قدم هایم را بر میدارم سپس با
توکل و صبر در انتظار آرزوهایم میمانم و با لبخند
همه غم هایم را رها میکنم...
من به تو اعتماد دارم و یقین دارم هم اکنون برکت بی کرانت بر همه گوشه های زندگیم جاری میشود ، امروز با دیده محبت به همه چیز و همه کس مینگرم...
تا تمام نیکیها را جذب کنم.
" آمیـن "
🌸یا الرَّحْمَ الرّاحِمین
ای مهربان ترین مهربانان🌸
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📗 داستان کوتاه
حاکمی ماهرترین نقاش مملکت خود را مامور کرد که در مقابل مبلغی بسیار، از فرشته و شیطان تصویری بکشد که به عنوان آثار هنری زمانش باقی بماند.
نقاش به جستجو پرداخت که چه بکشد که نماد "فرشته" باشد؟
چون فرشته ای برایش قابل رویت نبود، "کودکی خوش چهره و معصوم" را پیدا نمود و تصویر او را کشید تا اینکه تصویری بسیار زیبا آماده شد که حاکم و مردم به زیبایی آن اعتراف نمودند.
"نقاش" به جاهای بسیاری می رفت، تا کسی را پیدا کند که نماد چهره ی شیطان باشد و به هر زندان و مجرمی مراجعه نمود، اما تصویر مورد نظرش را نمی یافت چون همه بندگان خدا بودند هر چند اشتباهی نمودہ بودند.
سالها گذشت اما نقاش نتوانست تصویر مورد نظر را بیابد، پس از چهل سال که "حاکم" احساس نمود دیگر عمرش به پایان نزدیک شده است به نقاش گفت:
هر طور که شده است این طرح را تکمیل کن تا در حیاتم این کار تمام شود.
نقاش هم بار دیگر به جستجو پرداخت تا مجرمی زشت چهره و مست با موهایی درهم ریخته را در گوشه ای از خرابات شهر یافت.
از او خواست در مقابل مبلغی بسیار اجازہ دهد نقاشیش را به عنوان شیطان رسم کند، او هم قبول نمود،متوجه شد که اشک از چشمان این مجرم می چکد.
از او علت آن را پرسید؟
گفت:
من همان بچه ی معصومی هستم که تصویر فرشته را از من کشیدی!
امروز اعمالم مرا به "شیطان" تبدیل نموده...
"داستانی بسیار تامل بر انگیز است."
*"خداوند" همه ما را همانند فرشته ای معصوم آفرید، این ماییم که با اعمال ناشایست قدر خود را نمی دانیم و خود را به شیطان مبدل می کنیم.*
#اشتراک_حداکثری
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج
💚چیز های جالب در مورد بهشت💚
🌹تسبیحات اربعه ، مصالح ساختمانی بهشت🌹
🌿پیامبر اکرم (ص) می فرماید : وقتی که مرا به معراج بردند و داخل بهشت شدم ، دیدم فرشته هایی مشغول ساختمان سازی هستند با یک خشت از طلا و با یک خشت از نقره و گاهی هم مکث میکنند و دست از کار میکشند .
گفتم : چرا بعضی وقتها می سازید اما بعضی وقت ها نمی سازید ؟
گفتند : صبر میکنیم تا مصالح ساختمانی برسد .
گفتم : مصالح ساختمانی شما چیست ؟
گفتند : ذکر و سخن مومن در دنیا که بگوید : « سبحان الله والحمدلله و لا اله الا الله و الله اکبر »
📚 بحار ، ج 8 ، ص 123
🍀
🌹تعداد و اسامی درهای بهشت🌹
🌷 لا حول و لا قوة الا بالله هو العلی العظیم و صلی علی محمد و اله الطاهرین 🌷
🌿در آیه ۴۴ سوره حجر در مورد درهای جهنم آمده که : ۷ در دارد اما در مورد بهشت در هیچ آیه ای به تعداد درهای آن اشاره ای نشده است . اما در روایات زیادی آمده که بهشت ٬ ۸ در دارد . از جمله امام باقر (ع) می فرمایند : « برای بهشت ۸ باب هست »
و در روایتی نیز آمده است که : بهشت ۷۱ در دارد .
هر درب بهشت اسم خاصی دارد از جمله اینکه پیامبر اکرم فرموده : برای بهشت دری است به نام «باب المجاهدین » که رزمندگان ٬ مسلحانه از آن وارد بهشت می شوند ٬ و ملائکه به آنان خوش آمد می گویند و حضرت علی (ع) نیز با اشاره به این درب فرموده : « جهاد ٬ دری از درهای بهشت است که خداوند آن را برای دوستان خاص خودش باز می کند . »
یا امام صادق (ع) می فرماید : « برای بهشت ٬ بابی است به نام ( معروف ) که اهل معروف از آن وارد می شوند . »
یا در حدیث دیگری آمده : نام یکی از درهای بهشت «ریّان» است که تنها روزه داران از آن وارد می شوند.
و اسم درهای دیگر بهشت نیز به نام :باب الرحمه ٬ باب الصبر ٬ باب الشکر ٬ باب البلاء ٬ و باب الاعظم نامیده شده است.🌿
📚بحار ٬ ج۸ ٬ ص۱۳۹
📚 نهج البلاغه ٬ خطبه ۲۷
📚بحار ٬ ج۸ ٬ ص ۱۵۶
🍀
🌹آیا در بهشت سرویس بهداشتی هم وجود دارد ؟🌹
🌷 لا حول و لا قوة الا بالله هو العلی العظیم و صلی علی محمد و اله الطاهرین 🌷
🌿در روایت است مردی از پیامبر اکرم (ص) سوال می کند : آیا شما گمان می کنید که بهشتیان می خورند و می آشامند ؟
حضرت می فرماید : بله ٬ قسم به خدا هر فردی در بهشت قوه و قدرت صد مرد را دارد و به اندازه صد نفر غذا می خورد و نوشیدنی می نوشد .
بعد او سوال می کند : بهشت که جای پاک و پاکیزه است و جای کثافات و آلودگی نیست ٬ پس اینها پس از این همه خوردن و نوشیدن احتیاج به دستشویی پیدا کنند چیکار می کنند ؟
حضرت می فرماید : آنچه را که خورده اید به صورت عرق خوشبو که بوی مشک و عنبر می دهد ٬ از بدنشان خارج می گردد ( و دیگر احتیاج به دستشویی ندارد . )
در روایت دیگری است که یک نصرانی از امام باقر (ع) سوال کرد : چگونه است که اهل بهشت غذا و میوه و نوشیدنی می خورند اما تغوّط نمی کنند و به دستشویی نمی روند ؟ در دنیا مثالی برای من بزن.
حضرت در پاسخ فرمودند : جنین در شکم مادرش از غذایی که مادرش می خورد او نیز می خورد اما در عین حال تغوّط نیز نمی کند و دستشویی ندارد.🌿
📚 بحار ٬ ج۸ ٬ ص۱۴۹ ٬ به نقل از تنبیه الخاطر
📚 بحار ٬ ج۸ ٬ ص ۱۲۲
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🌹پاداش شب زنده داران و روزه داران🌹
🌷لا حول و لا قوة الا بالله هو العلی العظیم و صلی علی محمد و اله الطاهرین🌷
🌿رسول اکرم (ص) می فرماید : « در بهشت درختی است که از آن اسبهای ابلق ( سیاه و سفید ) با دو بال و با زینهایی از یاقوت بیرون می آیند . اولیای خدا بر آنها سوار می شوند و به هر جای بهشت بخواهند به پرواز در می آیند . اهل بهشت از خدا می پرسند : خدایا ! این بندگان تو چگونه به این مقام و جایگاه رسیده اند که ما از آن محروم هستیم ؟ جواب می شنوند :
آنها کسانی هستند که در دنیا شبها از بستر خواب بیرون می آمدند و به نماز و راز و نیاز مشغول بودند ٬ در حالی که شما در خواب بودید ٬ و روزها که شما می خوردید و می نوشیدید ٬ آنها روزه می گرفتند و همیشه از ترس و شوق من می گریستند. »🌿
📚صائمان صالح ٬ ص ۱۱۹.
#اشتراک_حداکثری
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👆
ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج
🍀 فریاد رسی #صلوات در قبـر
شبلی نقل نموده است : من همسایه ای داشتم که وفات نمود . او را خواب دیدم ،از او پرسیدم : خدا با تو چه کرد ؟
گفت : ای شیخ ! هول های بزرگ دیدم ، و رنج های عظیم کشیدم . از آن جمله به وقت سوال منکر و نکیر ، زبان من از کار باز ماند . با خود می گفتم : واویلاه ، این عقوبت از کجا به من رسید ؟ آخر ، من مسلمان بودم و بر دین اسلام مُردم. آن دو فرشته با غضب از من جواب طلبیدند. ناگاه شخصی نیکو موی و خوش بوی آمد ، میان من و ایشان حایل شد و مرا تلقین کرد تا جواب ایشان را به نحو خوب بدهم ، از آن شخص پرسیدم : تو کیستی – خدا تو را رحمت کند – که من را از این غصه خلاصی دادی ؟
گفت : من شخصی هستم که از صلواتی که تو بر پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرستادی آفریده شده ام ، و مامورم در هر وقت و هر جا که درمانی به فریادت برسم.
📚 آثار و برکات صلوات ص۱۳۱
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_هـفـتاد_و_یـکمــ
✍زمان پیامبر برای حضرت خبر میارن که فلان محل یه نفر مجلس عیش راه انداخته و ...
پیامبر از بین جمع ... حضرت علی رو می فرسته علی جان برو ببین چه خبره؟
حضرت میره و برمی گرده ... و خطاب به پیامبر عرض می کنه یا رسول الله من هیچی ندیدم ...
شخصی که خبر آورده بوده عصبانی میشه و میگه ... من خودم دیدم ... و صدای ساز و دهل شون تا فاصله زیادی می اومد چطور علی میگه چیزی ندیدم؟
پیامبر می فرمایند چون زمانی که به اون کوچه رسید ... چشم هاش رو بست و از اونجا عبور کرد من بهش گفته بودم، ببین ... و اون چیزی ندید
مات و مبهوت بهم نگاه می کرد به زحمت، بغض و اشکم رو کنترل کردم قلب و روحم از درون درد می کرد
به اونهایی که شما رو فرستادن بگید مهران گفت ... منم چیزی ندیدم
و بغض راه گلوم رو سد کرد حس وحشتناکی داشتم ... نمی دونستم باید چه کار کنم ... توی اون لحظات، تنها چیزی که توی ذهنم بود همین حکایت بود و بس
بهش نگاه نمی کردم ... ولی می تونستم حالاتش رو حس کنم گیج و سر درگم بود با فکر و انتظار دیگه ای اومده بود ... اما حالا ...
درد بدی وجودم رو پر کرده بود حتی روحم درد می کرد... درد و حسی که برای هیچ کدوم قابل درک نبود
به خدا التماس می کردم هر چه زودتر بره ... اما همین طور نشسته بود نمی دونم به چی فکر می کرد چی توی ذهنش می گذشت ... ولی دیگه قدرت کنترل این درد رو نداشتم ناخودآگاه اشک از چشمم فرو ریخت
سریع خودم رو کنترل کردم ... اما دیر شده بود ... حالم دست خودم نبود نگاه متحیرش روی چهره من خشک شده بود ما واسه وجب به وجب این خاک جون دادیم ... جوان هایی که جوانی شون رو واسه اسلام گذاشتن وسط اونها هم جوان بودن ... اونها هم شاد بودن شوخ بودن ... می خندیدن وصیت همه شون همین بود ... خون من و
با حالتی بهم نگاه می کرد ... که نمی فهمیدمش شاید هیچ کدوممون همدیگه رو مثل فنر از جا پریدم و کوله رو از روی زمین برداشتم می خواستم برم و از اونجا دور بشم ... یاد پدرم و نارنجی گفتن هاش افتاده بودم یه حسی می گفت ...
با این اشک ریختن بدجور خودت رو تحقیر کردی
حالم به حدی خراب بود که حس و حالی نداشتم ... روی جنس این تفکر فکر کنم خدائیه یا خطوات شیطان که نزاره حرفم رو بزنم ...
هنوز قدم از قدم برنداشته صدای سعید از بالای بلندی ... بلند شد
مهرااااان ... کوله رو بیار بالا همه چیزم اون توئه ...
راه افتادم دکتر با فاصله ی چند قدمی پشت سرم ...
آتیش روشن کرده بودن و دورش نشسته بودن به خنده و شوخی سرم رو انداختم پایین ... با فاصله ایستادم و سعید رو صدا کردم
اومد سمتم و کوله رو ازم گرفت
تو چیزی از توش نمی خوای؟
اشتها نداشتم ...
- مامان چند تا ساندویچ اضافه هم درست کرد ... رفتی تعارف کن علی الخصوص به فرهاد
نفهمیدم چند قدمی مون ایستاده
خوب واسه خودت حال کردی ها رفتی پایین ... توی سکوت
ادامه سناریوی سینا و دکتر با فرهاد بود ... ولی من دیگه حس حرف زدن نداشتم ... لبخند تلخی صورتم رو پر کرد ااا زاویه، پشت درخت بودی ندیدم سریع کوله رو از سعید گرفتم و یه ساندویچ از توش در آوردم ... و گرفتم سمتش بسم الله ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
⏪ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_هـفـتـاد_و_دومــ
✍جا خورد نه قربانت خودت بخور
این دفعه گرم تر جلو رفتم
داداش اون طوری که تو افتادی توی آب و خیس خوردی عمرا چیزی توی کوله ات سالم مونده باشه ... به کوله ات هم که نمیاد ضد آب باشه نمک گیر نمیشی ...
دادم دستش و دوباره برگشتم پایین
کنار آب ... با فاصله از گل و لای اطرافش ... زیر سایه دراز کشیدم هر چند آفتاب هم ملایم بود
خوابم نمی برد ... به شدت خسته بودم بی خوابی دیشب و تمام روز جمعه فوق سختی بود ... جمعه ای که بالاخره داشت تموم می شد
صدای فرهاد از روی بلندی اومد و دستور برگشت صادر شد ... از خدا خواسته راه افتادم دلم می خواست هر چه زودتر برسیم خونه ... و تقریبا به این نتیجه رسیده بودم که... نباید استخاره می کردم ... چه نکته مثبتی در اومدن من بود؟ ... آزمون و امتحان؟ یا کل مسیر تقریبا به سکوت گذشت همون گروه پیشتاز رفت زودتر از بقیه به اتوبوس رسیدن ...
سعید نشست کنار رفقای تازه اش دکتر اومد کنار من ... همه اکیپ شده بودن و من، تنها
برگشت هم همون مراسم رفت و من کل مسیر رو با چشم های بسته به پشتی تکیه داده بودم ... و با انگشت هام خیلی آروم ... یونسیه می گفتم که حس کردم دکتر از کنارم بلند شد و با فاصله کمی صدای فرهاد بلند شد
- بچه ها ده دقیقه جلوتر می ایستیم یه راهی برید قدمی بزنید اگر می خواید برید سرویس ...
چشم هام رو که باز کردم هوا، هوای نماز مغرب بود
ساعت از 9 گذشته بود که بالاخره رسیدیم مشهد ... همه بی هوا و قاطی بلند شدن و توی اون فاصله کم پشت سرهم راه افتادن پایین
خانم ها که پیاده شدن منم از جا بلند شدم دلم می خواست هرچه سریع تر از اونجا دور بشم نمی فهمیدم چرا باید اونجا می بودم ... و همین داشت دیوونه ام می کرد و اینکه تمام مدت توی مغزم می گذشت
- این بار بد رقم از شیطان خوردی بد جور ... این بار خدا نبود الهام نبود و تو نفهمیدی
با سرعت از پله های اتوبوس رفتم پایین چشم چرخوندم توی جمع تا سعید رو پیدا کنم تا اومدم صداش کنم دکتر اومدم سمتم و از پشت، زد روی شونه ام ...
آقا مهران حسابی از آشنایی با شما خوشحال شدم جدی و بی تعارف در ضمن، ممنون که ما و بچه ها رو تحمل کردی ... بازم با گروه ما بیا من تقریبا همیشه میام و
خسته تر از اون بودم که بتونم پا به پای دکتر حرف بزنم ... و اون با انرژی زیادی، من رو خطاب قرار داده بود
توی فکر و راهی برای خداحافظی بودم که سینا هم اضافه شد ...
با اجازه تون من دیگه میرم خیلی خسته ام سینا هم با خنده ادامه حرفم رو گرفت حقم داری برای برنامه اول، این یکم سنگین بود هر چند خوب از همه جلو زدی ... به گرد پات هم نمی رسیدیم تا اومدم از فرصت استفاده کنم یکی دیگه از پسرها که با فاصله کمی از ما ایستاده بود یهو به جمع مون اضافه شد بیخود کجا؟ تازه سر شبه بریم همه پیتزا مهمون من
آره دیگه بچه پولداری و
راستی ماشینت کو؟ صبح بی ماشین اومدی؟ ...
شاسی بلند واسه مخ زدنه ... اینها که دیگه مخی واسشون نمونده من بزنم
یهو به خودم اومدم دیدم چند نفر دور ما حلقه زدن ... منم وسط جمع با شوخی هایی که از جنس من نبود به زحمت و با هزار ترفند خودم رو کشیدم بیرون و سعید رو صدا کردم فکر نمی کردم بیاد اما تا گفتم
سعید آقا میای؟
چند دقیقه بعد، سوار ماشین داشتیم برمی گشتیم ... سعید سرشار از انرژی ... و من ... مرده متحرک
جمعه بعد رو رفتم سرکار سعید توی حالی بود که نمی شد جلوش رو گرفت یه چند بار هم برای کنکور بهش اشاره کردم ... ولی توجهی نکرد اون رفت کوه ... من، نه
ساعت 12:30 شب، رسید خونه از در اتاق تو نیومده، چراغ رو روشن کرد و کوله رو پرت کرد گوشه اتاق گیج و منگ خواب چشم هام رو باز کردم نور بدجور زد توی چشمم ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_هـفتاد_و_ســوم
✍صدام خسته و خواب آلود از توی گلوم در نمی اومد به داداش رسیدن بخیررفت سر کمد، لباس عوض کردن
- امروز هر کی رسید سراغ تو رو گرفت ... دیگه آخر اعصابم خورد شد می خواستم بگم دیوونه ام کردید اصلا مرده... به من چه که نیومده
غلت زدم رو به دیوار که نور کمتر بیوفته تو چشمم ...
- مخصوصا این پسره کیه؟سپهر تا فهمید من داداش توئم اومد پیله شد که مهران کو چرا نیومده
راستی دکتر هم اینقدر گیر داد تا بالاخره شماره ات رو دادم بهش
ته دلم گفتم ...
من دیگه بیا نیستم اون یه بار رو هم فکر کردم رضای خدا به رفتن منه
و چشم هام رو بستم
نیم ساعت بعد، سعید هم خوابید اما خواب از سر من پریده بود هنوز از پس هضم وقایع هفته قبل برنیومده بودم نه اینکه از چنین شرایطی توی اجتماع خبر نداشته باشم، نه ... پیش خودم گیر بودم معلق بین اون درگیرهای فکری و همه اش دوباره زنده شد
فرداحدود ظهر دکتر زنگ زد احوال پرسی و گله که چرا نیومدی هر چی می گفتم فایده نداشت مکث عمیقی کردم دکتر ... من نباشم بقیه هم راحت ترن سکوت کرد خوشحال شدم فکر کردم الان که بیخیال من بشه
نه اتفاقا یه مدلی هستی آدم دلش واست تنگ میشه... اون روز، حسابی من رو بردی توی حال و هوای اون موقع شاید دیگه بهم نیاد ولی منم یه زمانی رفته بودم جبهه ...
و زد زیر خنده من، مات پای تلفن نمی فهمیدم کجای حرفش خنده داره
آدم جبهه رفته ای که خون شهدا رو دیده ... اما بعد از جنگ، اینقدر عوض شده بیشتر اعصابم رو بهم می ریخت دیروز به بچه ها گفتم ... فکر نمی کردم دیگه امثال تو وجود داشته باشن نه فقط من، بقیه هم می خوان بیای مهرت به دل همه افتاده
تلفن رو که قطع کرد بیشتر از قبل، بین زمین و آسمون گیر افتاده بودم بیخیال کارم شدم و یه راست رفتم حرم
نشستم توی صحن ... گیج و مبهوت
- آقا جون چه کار کنم؟من اهل چنین محافلی نیستم تمام راه رو دختر و پسر قاطی هم زدن رقصیدن ... اونم که ازگریه ام گرفت
به خدا ... نه اینکه خودم رو خوب ببینم و بقیه رو ...
دلم گرفته بود فشار زندگی و وضعیت سعید از یه طرف ... نگرانی مادرم و الهام از طرف دیگه و معلق موندن بین زمین و آسمون
می ترسیدم رضای خدا و امر خدا به رفتنم باشه اما من از روی جهل، چشمم رو روش ببندم یا اینکه تمام اینها حرف هاش شیطان برای سست کردنم باشه
سر در گریبان فرو برده با خدا و امام رضا درد می کردم سرم رو که آوردم بالا ... روحانی سیدی با ریش و موی سفید با فاصله از من روی یه صندلی تاشو نشسته بود ... دعا می خوند آرامش عجیبی توی صورتش بود حتی نگاه کردن به چهره اش هم بهم آرامش می داد ... بلند شدم رفتم سمتش ...
حاج آقا برام استخاره می گیری؟
سرش رو آورد بالا و نگاهی به چهره آشفته من کرد ...
چرا که نه پسرم برو برام قرآن بیار
قرآن رو بوسید با اون دست های لرزان آروم آورد بالا و چند لحظه گذاشت روی صورتش آیات سوره لقمان بود
بسم الله الرحمن الرحیم ... الم این آیات کتاب حکیم است ... مایه هدایت و رحمت نیکوکاران همانان که نماز را بر پا می دارند و زکات می پردازند و به آخرت یقین دارند ... آنان بر طریق هدایت پروردگارشان هستند و آنان رستگاران هستند ...
از حرم که خارج شدم ... قلبم آرام آرام بود می ترسیدم انتخاب و این کار بر مسیر و طریقی غیر از خواست خدا باشه... می ترسیدم سقوط کنم از آخرتم می ترسیدم ... اما بیش از اون برای از دست دادن خدا می ترسیدم و این آیات پاسخ آرامش بخش تمام اون ترس ها بود ...
حسبنا الله نعم الوکیل ... نعم المولی و نعم النصیر و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
پروردگارادر این لحظات زیبای #اذان
💦پاکی محمدی
💦عدالت علوی
💦عفت فاطمی
💦ذکاوت حسنی
💦شجاعت حسینی
💦عشق سجادی
💦علم باقری
💦صداقت صادقی
💦کظم غیظ کاظمی
💦بخشندگی رضوی
💦تقوای تقوی
💦راهنمایی کنندهٔ نقوی
💦و تحمل عسکری را
💦به همهٔ ماعنایت بفرما
💦تا دیگراشکی
💦بر گونه های
💦مهدی فاطمه
💦جاری نشود
💦آمـیــن .💦 آمین 💦. آمین یا رب العالمین💦
💦نماز اول وقت
💦التماس دعافرج مولا
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤❤❤❤
*رمان جذاب*😊
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_بیست_هفتم
#شهدا_راه_نجات
آخ که غروب شلمچه
عطر سیب سوخته میومد
از بچه ها فاصله گرفتم
آخ شهدا
چقدر محتاجتون بودم
تا ساعت ۵:۳۰ بود از شلمچه به سمت معراج الشهدا
-بچه ها فکر کردید درمورد مسابقه
سارا:خانم صالحی
جواب سیدآزادگان آقای ابوترابی نیست
-نه عزیزم
بچه ها بقیه چی
مهدیه : خانم ما نمیدونیم خودتون بگید
-بچه ها سرلشگر حسین لشگری اولین اسیر و آخرین آزاده بودن نزدیک به دو دهه اسیر بودن
یه ۴۵دقیقه بعد رسیدیم معراج الشهدا
ورودی معراج الشهدا کسانی بودن اسم بچه ها رو روی پلاک مینوشتن
منو زینب هم سفارش دادیم
ورودی معراج با سربند تزئین شده بود
۱۸شهید گمنام پیکرشون اونجا بودن
حال هوای هرکس وابسته به خودش بود
بزور خودمو رسوندم ب ضریح چفیه ام متبرک کردم
عاشقم عاشق معراج الشهدا
#ادامه_دارد...
نام نویسنده :بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖
❤❤❤❤#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕💕💕💕
*رمان خواندنی*💕
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_بیست_ششم
#شهدا_راه_نجات
بعداز هویزه کاروان راهی دهلاویه شد
اون منطقه خودش راویتگری داشت
بعد از دهلاویه برگشتیم محل اسکان
شب که در حال استراحت بودن لب تاپم باز کردم
تو گوگل اسم بنیاد فرهنگی مهدویت زدم
صفحه اصلی بنیاد مهدویت باز شد
یه چرخشی زدم
بعد دیدم دو تا کتاب معرفی کردن
موعود موجود علامه جوادی آملی
و تربیت مهدوی آیت الله تهرانی
نتم روشن کردم
رفتم پیوی استاد
-سلام استاد
الحمدالله آنلاین بودن
استاد: ممنونم شما خوب هستید ؟
-ممنونم استاد میخاستم اسم دوستم برای سطح ۱ مهدویت ثبت نام کنم
استاد:باشه اشکال نداره
خودتونم که باید بیاید
-بله میدونم
تو سایت بنیاد ثبت نام کردم برای خرید کتاب موعود موجود
آدرس منزلمون دادم
بعد یه شماره کارتم داد که باید مبلغ کارت به کارت کنم
برنامه روز دوم چذابه ،شلمچه و معراج الشهدا
تو چذابه آقای باجلان یکی از بهترین راوی های قزوین و اینکه خودشون از یادگاران جنگ بودن
نماز ظهر و عصر همون چذابه خوندیم
بعد رفتیم مزار شهدای اهواز
یه قسمت مزار به بچه ها نشون دادم گفتم بچه ها این شهدای سینما ریکس آبادان هستن
که قبل از انقلاب سوختن
بعد رفتیم شلمچه
تو اتوبوس به بچه ها گفتم
بچه ها یه مسابقه تا بریم برگردیم این منطقه وقت دارید
اولین اسیر دفاع مقدس که آخرین آزاده دفاع مقدسه چه شخصیتی بوده ؟
جایزتونم یه قواره چادر هست
بچه ها منطقه شلمچه منطقه ایه امام رضا ازشون وارد ایران میشن
بعد به همراهشون میفرمایند چند صد سال دیگر یاران ما اینجا شهید میشن
وارد منطقه شدیم حاج آقا برزگر روای بود
من عاشق روایتگری حاج آقا برزگرم
همه یه دایره تشکل دادیم حاج آقا شروع کردن به صحبت
بچه ها خوش اومدین به قدمگاه امام رضا(ع)
بچه ها اینجا حضرت زهرا اومده بالا سر بچه ها
چندسال پیش یه مادر شهید اومدن اینجا گفتن اومدم بچه ام پیدا کنم
دوهفته گذشت این مادر شهید اومد پیش سرپرست تیم تفحص
گفت من برمیگردم
وقتی علت جویا شدیم
گفت پسرم اومده خوابم گفت مادر اینجا ما پیش حضرت زهرایم
منو ازشون جدا نکن
بچه ها اینجا رزمندها همه یا از ناحیه پهلو شهید شدن یا از سینه مثل حضرت زهرا
دخترای من اینجا بوی مادر میده
براشون دختری کنید
#ادامه_دارد...
نام نویسنده :بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی فقط بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💕💕💕💕#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤💌❤💌❤💌❤💌
*رمان شهدایی*💌
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_بیست_هشت
#شهدا_راه_نجات
روز سوم سفر یا بهتره بگم روز آخر حضور ما تو جنوب
برنامه اول طلائیه بود بعد فکه بعد فتح المبین
آقامددی صدام کرد :خانم صالحی یه لحظه
-بله
آقای مددی : طلائیه راوی خودتون هستن
-روایان منطقه چی؟
آقای مددی: هماهنگ شده
رسیدیم طلائیه
چون آقای محمدی مسئول کل تیم روایتگری استان قزوین هستن به رسم احترام ازشون اجازه گرفتم
آقای محمدی :برو دخترم شروع کن
-به نام شهدای ک پر پروازشون منطقه طلائیه بود
بچه ها منطقه ای که توش پا گذاشتید
جای پای شهید همت ، علمدار خمینی شهید خرازی هست
بچه ها سال ۷۱-۷۲ بچه های تیم تفحص اهواز دو هفته داشتن تفحص میکردن هیچ شهیدی پیدا نکرده بودن
تا میگن بیاید متوسل بشیم به حضرت عباس(ع)
بعداز زیارت عاشورا و توسل به آقا شروع میکنن به تفحص
۱۳شهید پیدا میکنن
اسمشون عباس یا ابوالفضل بوده یا دستشون تو یه عملیات دیگه مجروح شده بودن
این منطقه معقر قمربنی هاشم است
بعداز جنگ خود صدام گفت من اینجا ۳۰۰۰۰بمب به بچه های خمینی زدم
بچه ها اینجا تو سه راهی شهادت رزمنده ها از شهدا گذشتن رفتن جلو
#ادامه_دارد...
نام نویسنده :بانو....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی فقط بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است
❤💌❤💌❤💌❤💌#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕🌺💕🌺💕🌺💕🌺
*رمان فوق العاده*😍
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_بیست_نهم
#شهدا_راه_نجات
بعداز طلائیه رفتیم منطقه فتح المبین
این منطقه تا حالا نرفته بودم
وااای خیلی زیبا و سر سبز بود
خودم هنگ بودم که چقدر پراز گل گیاه بود
تا رسیدن به جایگاه اصلی منقطه، از ی مسیر طولانی و خاکی گذشتیم و صدای رزمنده ها رو ک موقع عملیاتا با هم تو بیسیم ها حرف میزدن گذاشته بودن فضا کاملا معنوی وخاص بود حس خیلی خوبی بود بچها هر کدوم ی گوشه خلوت کرده بودن ی عده هم عکس میگرفتن
شب شد راوی یکی از رزمنده ها بود
بچه ها این سنگرهای عراقی هاست
این سمت ها سنگرهای خودمون
این منطقه فوق العاده مظلومه
سفر ما تموم شد .
تو برگشت سرم را چسپوندم به شیشه
تو جاده اندیمشک -اهواز بودیم خیلی تو خودم بودم
اون سالهای جنگ از جنوب و غرب اومده بود
سال ۶۸ بعداز علمیات مرصاد قطع نامه ۵۹۸ بین ایران و عراق،جنگ تموم میشه
بعد از اون دوران سازندگی ایران شروع میشه
اما بعداز یک دهه غرب جنگ نرم علیه ایران آغاز میشه
جنگ نرمی شروع کرد به اینکه شخصیت های اول انقلاب دنبال منفعت خودشون هستن
عفت و غیرت را نشانه گرفت
جامعه شناس آمریکایی گفت
چادر را تبدیل کردیم به مانتوهای بلند و آن را به مانتوهای کوتاه و حالا جز یه روسری کوتاه از حجاب زن ایرانی نمانده است که آن را به زودی از انان میگیریم
دختر زن ایرانی و مردی که جای حیا دنبال خوشگلی و زیبایی هست به غرب کمک کردن
بالاخره رسیدیم خونه
#ادامه_دارد...
نام نویسنده: بانو.......ش
آیدی نویسنده
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💕🌺💕🌺💕🌺💕🌺💕#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍀💐🍀💐🍀💐🍀💐
*رمان بینظیر*😊
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_سی
#شهدا_راه_نجات
مهر ماه خیلی سریع جاشو به آبان ماه داد
داشتم میرفتم پایگاه که پدرم گفت زهرا مانتو بافت پوشیدی سردها
-بله
فعلا بابا
چندروزی بود تو یه مرکز مشاوره کار میکردم
برای همین با محدثه بخشی و زینب جلسه گذاشتم
زینب خیلی تغییر ظاهری کرده بود قرار بود بعد بریم پیش استاد جلسه
مثلا قرار بود اسم محدثه به عنوان جانشین فرمانده بدیم به سپاه ولی کارای پایگاه رو با کمک زینب انجام بدن
بعد از پایگاه رفتم دفتر پاسخگویی پیش حاج آقا ذکایی
وارد دفتر شدیم با آقای شمسعلی سلام و علیک کردیم رفتیم اتاق مهدویت
در زدیم
-سلام استاد خوب هستید ؟
استاد :سلام ممنونم دختر بفرمایید بشینید
-ممنونم استاد من ۲۵عدد کتاب موعود موجود ثبت نام کردم
ان شالله فردا میرسه دفتر
استاد:ممنونم
خانم صالحی از فردا کلاستون با دخترخانمهای ۱۵-۱۸ ساله شروع میشه
زینب: استاد میشه منم جزو کلاس خانم صالحی باشم
استاد:بله تشریف ببرید جزو مهدی جویان کلاس ایشان
برنامه کلاسم بستن روزای سه شنبه ساعت ۶-۷تو نیم سال اول و ساعت ۵-۶بعدازظهر در شش ماه دوم سال
از دفتر پاسخگویی اومدیم بیرون زنگ زدم ساره بیاد بریم یه مانتو بافت بگیرم
بقول محدثه دیگه خود مانتوت میگه منو بنداز بیرون
پولامو جمع کرده بودم یه مانتو بافت بخرم
ساره اومد گفت کجا میخای بری مانتو بخری
-خیام خراب شده
ساره :بی تربیت خراب شده یعنی چی؟
-اوه مای گاد
سوری سوری ببخشید
زینب پشت ولو شده بود گفت :زهرا نمیری
بالاخره رفتیم بعداز ۶۰تا مغازه یه مانتو بافت ۵۶تومنی پیدا کردیم
انقدر چانه زدیم که تونستیم ۴۵بخریم
از مانتوفروشی که اومدیم بیرون زینب گفت :زهراجان خواهر فکت سر جاشه چقدر چانه زدی😂😂
-مسخره
بچه ها بیاید بریم سوپر سیب زمینی مهمون من 😋
ساره :اووو چه ولخرج شدی
-شیرینی ازدواج تو رو من میدم
ساره :از کجا میدونی 😳😳😳
-خخخخ علی آقاتون ب علی آقای ما گفتن
زینب :ساره لووووس نگفتی
ماشین به سمت پونک حرکت دادم
ساره:خدا وکیلی اینجا هم جزو قزوین هست
زینب :کاش همه یه دوست مثل زهرا داشته باشن تا شهدا ،ائمه وحجاب را بشناسن
سیب زمینی ها را آوردن گفتم بفرمایید اینم شیرینی پیدا کردن کار من
ساره :خداروشکر پیدا شد
از فردا هم کلاسهای مهدویت شروع میشه؟
-اوهوم
ساره: موفق باشی آجی جان
-مرسی
تا بریم خونه شد ساعت ۱۱شب
خخخخخخ
#ادامه_دارد...
نام نویسنده :بانو....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی فقط بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است
🍀💐🍀💐🍀💐🍀💐🍀💐#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت213 رمان یاسمین اگه با اين پول بتونم به هدفم برسم خيلي خوشحال مي شم اينه احساسم- بيتا – خيلي
#پارت214 رمان یاسمین
در هر صورت اين خيلي عاليه كه يه نفر در اين سن و سال يه مرتبه صاحب اين همه پول بشه . لذتبخشه! پدر من سالها كار -بيتا
. كرده و االن حدود شصت سالشه . با اين حال يك پنجم اين مبلغ رو هم نداره
. نگاهش كردم . تو حرف زدن خيلي راحت بود
نكنه شما حسوديتون ميشه ؟-
نه ، اصالً فقط خيلي دلم مي خواد بدونم كه چطوري مي شه كه يه آدم پولدار ، توي وصيتنامه ش ، يك سوم دارايي هاش رو –بيتا
.بده به يه نفر كه هيچ نسبتي باهاش نداره
. مواظب باشيد . خيلي تند رانندگي مي كنيد-
! بيتا – حتماً اين يكي رو هم نمي تونم بدونم چون غريبه م
: جوابش رو ندادم . چند دقيقه بعد دوباره گفت
ببخشيد چطوري مي شه با شما خودي شد ؟-
برگشتم و نگاهش كردم . برام خيلي عجيب بود كه كسي اينقدر راحت بتونه حرف دلش رو بزنه! تو چشمهاش كه كوچكترين اثري
. از موذي گري و بد ذاتي نبود . برعكس خيلي هم با صداقت به آدم نگاه مي كرد
. ديگه كسي نمي تونه با من خودي بشه-
! بيتا- حتماً فكر مي كنيد كه از اين به بعد هر كسي بياد طرف تون ، بخاطر ثروت تونه ؟ شايد اين اولين نشونه تخريبي پوله
شايد شما درست بگيد . ببخشيد ، داريم كجا مي ريم ؟-
. بيتا – دفتر پدرم . رسيديم ديگه
يه جا ماشين رو پارك كرد و پياده شديم . دفتر پدرش تو يه ساختمون چند طبقه بود . وقتي وارد شديم ، منشي ش گفت كه براي
. انجام يه كاري بيرون رفته و بعد از ظهر بر مي گرده
بيتا – خوب چيكار كنيم ؟
. من بر مي گردم خونه . فردا خودم مي آم خدمت شون-
: دوتايي اومديم پايين و خواستم ازش خداحافظي كنم كه گفت
آخه تا اينجا اومديم . يه ساعت ديگه پدرم بر مي گرده . مي گم اگه موافق هستيد با هم ناهار بخوريم . بعدش حتماً پدرم مي آد . -
چطوره؟ . ظهره منم كمي گرسنه مه
. باشه . مسأله اي نيست بريم-
. بيتا- اما مهمون من
. نه . مي آم اما مهمون من-
! بيتا- اگه بخواهيد از اين ولخرجي ها بكنيد ، پولهاتون زود تموم مي شه ها
. خنديدم و دوتايي به طرف يه رستوران رفتيم . جاي قشنگي بود . نشستيم و سفارش غذا داديم
مي دونيد بهزاد خان ، شما بايد اين پول رو بكار بندازيد . يعني در جايي سرمايه گذاري كنيد . پول اگر همينطوري راكد –بيتا
. بمونه ، از ارزش مي افته
!حتماً براي اين موضوع هم كسي رو سراغ داريد كه برام سرمايه گذاري كنه ؟-
: كمي عصباني شد . يه نگاهي به من كرد و گفت
!نمي شه من و شما با هم دعوا نكنيم ؟-
من كي با شما دعوا كردم ؟-
. بيتا- من هر چي به شما مي گم با يه حالت دعوا جوابم رو مي ديد ! اصالً به من اعتماد نداريد
خانم پناهي ، من بار دومي كه شما رو مي بينم . براي چي بايد به شما اعتماد كنم ؟-
! بيتا- خيلي خب ! از فردا هر روز مي آم خونه تون تا تعداد دفعاتي كه منو ديديد زياد بشه و بتونين بهم اعتماد كنيد
!فكر كردم شوخي مي كنه ! اما تو چشمهاش كه اثري از شوخي نبود
اينو جدي كه نگفتيد ؟-
! بيتا- چرا جدي گفتم
! مات مونده بودم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662