#داستان_طلاق
#قسمت_نهم
لینک قسمت هشتم
https://eitaa.com/Dastanvpand/11272
حاجی ورشکست شد، طلبکارا ریختنو دار و ندارمونو بردن
حاجی اینقدر تحت فشار بود که سکته کرد و دووم نیاورد
من موندم و یه بچه دوساله و یه خروار بدهی
چه حرفا و پیشنهادت کثیفی که از طرف طلبکارا نشنیدم
یه سال عذاب کشیدم
تا اینکه یکی از طلبکارا،
هم از بدهی خودش چشم پوشی کرد هم بدهی بقیه رو داد
خدا دوباره لطفشو شامل حالم کرد
خوشگل بودم و خواستگار زیاد داشتم
اما وقتی آقا بهرام ازم خواستگاری کرد،
نه نگفتم
همون اولم گفت چه قبول کنم چه نکنم بدهی رو داده
اما آدم خوبی بود اولش تردید داشتم
چون یه چند سالی ازم کوچیکتر بود
خانواده شم شدیدا مخالف بود
سایه مو با تیر میزدن
عقد که کردیم کلا قیدشو زدن
فقط هر از گاهی برادر کوچیکش میومد و یه سری بهمون میزد
زندگیم رو روال افتاده بود
دخترم روز به روز بزرگتر وخوشگلتر میشد
چهارده سالش بود بچم.
یه روز که بیرون بودم
یهو دلشوره گرفتمو
زود برگشتم خونه
وقتی رسیدم
از اتاق دخترم صداهایی میومد
قلبم هری ریخت پایین
دویدم سمت اتاقو شوکه شدم
دخترم خونین یه طرف افتاده بود و شوهرم با دستهای خونی یه طرف دیگه
هرچی فکر بد بود اومد تو سرم
هرچی فیلما دیده بودمو
تو روزنامه ها خونده بودم،
سیلی شد و خورد تو صورتم.
زانوهام شل شد، باورم نمیشد
این خواب بود، بهرام من این کارو نمیکرد
دخترم بلند شد
تمام توانمو جمع کردم برم سمتش
اما دوید سمت بهرام و خودشو انداخت تو بغلش و شروع کرد به گریه کردن..
وسط گریه هاش میگفت بابا بهرام خوبی؟
بهرام با دستای خونی بغلش کرده بود
اونم گریه میکرد و میگفت خوبم دخترم
خوبم بابایی
دیگه تموم شد
خدای من چی شد بود؟
یه دفعه چشم افتاد گوشه اتاق..
نفسم بند اومد جمشید برادر بهرام با سر شکافته و چشمهای خیره به سقف افتاده بود..
اطرافش پر از خون بود
یه لحظه زمان ایستاد
هیچی نمیشنیدم، بعد بخودم اومدم
برگشتم و گفتم چی شده؟
دویدم سمت دخترم بغلش کردم دوباره گفتم چی شده؟
لباسش پاره بود
با هق هق گفت
من خونه تنها بودم عمو جمشید اومد
رفتم تو اتاق
دنبالم اومد لباسمو پاره کرد میخواست...
بابا بهرام رسید زد تو گوشش
هولش داد...
و دیگه نتونست ادامه بده و تو بغلم از حال رفت
بهرام با گریه گفت محبوب من داداشمو کشتم!
من نمیخواستم!
خدایا چی میشنیدم؟
زندگیمون یهو از پایه ویران شد
باورم نمیشد....
چه اتفاقی واسه بهرام میوفتاد
مینداختنش زندان، اعدامش میکردن.
پدر مادرش عاشق جمشید بودن و ازش نمیگذشتن.
گفتم بهرام منو نگاه کن منگ بود
گفتم میگم کار من بوده
تو اگه بری خانوادت زندگی منو دخترمو سیاه میکن
دلایل من قابل توجیه
تو میتونی اونا رو توجیه کنی برام وکیل بگیر
من بهت اعتماد دارم
بهرام گفت محبوب نه .
گفتم من میدونم تو منو تنها نمیذاری
و بعد... پلیس، دستبند، دادگاه، زندان
چهار سال دنبال کارام بود تا رضایت گرفت و دادگاه هم به نفعم حکم داد... اومدم بیرون
انگار منتظر بود من بیام چون یه ماه بعد
یه شب خوابید و دیگه بیدار نشد
همش میگفت محبوب عذاب وجدان داره منو میکشه
وقتی فوت کرد
دکترا تعجب کردن که چطور تا الان دوام آورده
چون وضعیف جسمیش وخیم بود
دخترم بعدها گفت بابا بهرام هرروز خون بالا میاورد
بهرام مرد
خانوادهاش منو دخترمو بیرون کردنو
ما آواره شدیم
پول زیادی نداشتیم تا با خانوم مهندس آشنا شدمو اومدم اینجا
دخترم الان داره مهندسی میخونه.
بعد برگشت و با علاقه به مریم نگاه کرد
مریم کنار پله ها ایستاده بود
اصلا متوجه نشدم از کی اونجاست
اومد جلو دستش رو گذاشت رو شونه محبوب خانوم.....
داشتم فکر میکردم،
به خودم، پرستو، مریم و محبوب،
دردهای ما اونقدر بزرگ بود که هر غریبه ای رو به حریم رازهامون راه میدادیم
در واقع ما غریبه هایی بودیم که دردهامون ما رو بهم نزدیک کرده بود
وقتی برگشتم خونه پرستو داشت شام میپخت
تا منو دید گفت کار پیدا کردی
گفتم امروز نرفتم ولی با این وضعیف و سر وریخت ما بعید میدونم کاری پیدا کنیم
گفت مگه ریختمون چشه؟
گفتم والا چی بگم همه ظاهر آنچنانی میخوانو روابط عمومی خیلی قوی...
که همه جوره پا بده..
گفت اینقدر دلم میخواد حال این عوضیها رو بگیرم
پووووفی کردمو گفتم منم
بعد فکری تو سرم جرقه زد و با خنده گفتم چرا که نه؟؟؟؟؟
فردا روزنامه میگیرم
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان_طلاق
#قسمت_دهم
وقتی علی رفت انگار تمام دنیا رفت
من تنهای تنها شدم
باید کار پیدا میکردم
قبل از آشنائی با پرستو هر روز روزنامه می خریدمو میرفتم دنبال کار
اما هرجا میرفتم
تنها چیزی که میدیدم پیشنهاد صیغه و غیره بود... هه...
ولی امروز آدمتون میکنم.
چقدر دیشب سر این نقشه با ستاره خندیده بودیم
وارد شرکت که شدم
تو سالن انتظار چندتا دختر با قیافه و تیپای مختلف مشغول پر کردن فرم بودن
اما بعضیاشون انگار که اینجا رو با پارتی اشتباه گرفته بودن
مانتوهای جلو باز
تیشرتهای تنگ چسبون و یقه هایی که خط سینه شونو نشون میداد
ساپورت وشلوارهای خیلی تنگ بدن نما....
پوزخندی زدم
خانوم منشی که موهای طلایی و لبهای پروتز کرده آنچنانی داشت
با قرو ادا یه فرم داد دستم
لباسم ساده بود
احتمالا داشت تو دلش میگفت
اشکول تو با این ریخت وقیافه ساده چه اعتماد به نفسی داری
فرمو که پر کردم نشستم تا نوبتم بشه یه چند تا رفتن تو اتاق ریس و برگشتن
حتما گفته بوده خبرتون میکنم
همیشه همین بود فرم پر میکردی و میرفتی
و اونا هیچوقت زنگ نمیزدن
اما خوب چیکار کنم بیکار بودم وبا اون وضعیف احتیاج به کار داشتم
نوبتم که شد وارد شدم
مردی کت شلواری با دستمال گردنو خیلی شیک پشت میز نشسته بود
سلام کردم
چشمش که به قیافه ساده م افتاد فقط سرشو تکون داد
فرممو از سر بیحوصلگی یه برانداز کرد
گفت تحصیلاتت لیسانسه
گفتم بله منزلمونم به اینجا نزدیکه
گفت توقسمت تاهل چیزی ننوشتید
گفتم مطلقه
یه دفعه سرشو آورد بالا و نگاه خریدارانه ای به من کرد
گفت تنها زندگی میکنی
گفتم بله
- شبا تا ساعت چند میتونی بیرون باشی
گفتم مگه ساعت کاری شما تا 6نیست
گفت بله ولی اگه بخوای میتونیم بریم بیرونو یه شامی بخوریم
گفتم مرسی احتیاجی نیست
گفت خوب اگه راحت نیستی زنگ بزنم شامو بیارن شرکت
سرمو آوردم بالا و به چشمهای هیز، حریصش نگاه کردم
چشمامو بستمو دوباره باز کردم
پوزخندی زدمو نگاش کردم
از پشت میزش بلند شد و گفت
آخی چقدرم لاغری
و اومد سمت من دستشو برد سمت شالمو
وای چه موهای قشنگی داری
بلند شدمو عقبتر ایستادم
گفت چیه ترسیدی
خودمو بیتفاوت نشون دادمو گفتم نه
اما داشتم سکته میکردم
یه دفعه یاد نقشمون افتادم
گفتم شما متاهلید دیگه
گفت نه من هنوز پسرم
نزدیک پنجاه سالش بود
حالا نوبت من بود
با عشوه گفتم چه خوب منم دنبال مرد متشخصی مثل شما بودم
اومد نزدیک تر و گفت ای جووونم
بازم رفتم عقب
افتاده بودم تو بد هچلی به در ودیوار نگاه میکردم
آخه این چه نقشه احمقانه ای بود که من کشیدم
داشت بهم نزدیکتر میشد....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان_طلاق
#قسمت_یازدهم
داشت بهم نزدیکتر میشد
و من داشتم از ترس میمردم....
یه دفعه دستمو گذاشتم رو سرموگفتم آخ
دستپاچه شد گفت چی شده
گفتم میگرن دارم سرم درد میکنه
سریع به منشی گفت واسم آب بیاره
دوباره نشست پشت میز
نگاه حریصانه اش کل تنمو برنداز میکرد
داشتم بالا میاوردم از نگاش..
اما دلم میخواست باهاش بازی کنم
بخاطر همین
گفتم حیف مرد زیبا ومتشخصی مثل شما نیست که هنوز مجرد موندید
با تملق گفت آخه تا حالا خانم زیبایی مثل شما قسمتم نشده بود
وقت بازی بود
گفتم ولی من تعجب میکنم
گفت از چی عزیزم
کثافت چه زود پسرخاله شده بود
گفتم از اینکه دشمن زیاد دارید
متعجب گفت یعنی چی
یه حرفایی به من زدن حالا میفهمم دروغ بوده
حسابی کنجکاو شده بود
گفت کی چی گفته
گفتم میدونید من نیومده بودم اینجا استخدام بشم
فقط میخواستم شما رو خصوصی ببینم
گل از گلش شکفت
گفت چرا
گفتم راستش یه نفر منو فرستاد اینجا یه پیغامی بهتون بدم
دوباره پرسشگر نگام کرد
راستش من اون آقا رو نشناختم
ولی گفت اینا رو به شما بگم
گفت چی بگی
عمدا من من کردم داشت عصبی میشد
گفتم یه مشت آدم دروغگوکه احتمالا با شما دشمن بودن یه چیزایی راجع به خانمتون گفتن
اما شما که خانوم نداری
صورت کثیفش که تا دو ثانیه پیش لبریز از هوس بود
الان از خشم سرخ شده بود
زل زد به منو گفت خوووب..
گفتم راستش بخشیدا گفتن که خانمتون داره بهتون خیانت میکنه مدرکم دارن که همین الان خانمتون تو جاده چالوسه...
اخه چرا آدم نازنینی مثل شما باید دشمن داشته باشششه...
باشه رو با یه عشوه و نازی کشیدم...
و مطمئن بود دیگه روش تاثیری نداره.
بلند شد گفت من باید برم
گفتم پس بیرون.... شام...
گفت شمارتو بده منشی خبرت میکنم
واز اتاق زد بیرون.
منم از اتاق اومدم بیرون
منشی به من نگاه کرد
گفتم چی شد رفتن؟
گفت گویا پسرشون مریضه
گفتن باید زود برن
خندم گرفت گفتم آخی نازی
باشه مرسی
و اومدم بیرون ولی ته دلم قند آب شد
دنبال ناموس کسی نرو تا کس نرود پی ناموست
مرتیکه حقش بود تا برسه خونه و ببینه همه چی سرجاشه نصف عمرش رفته...
اون روز دلم حسابی خنک شد
ولی خب آخرش که چی؟
اینکارا و پوز زدنا که واسه من آب و نون نمیشد
یه روز که باز رفته بودم دنبال کار
وقتی سوار قطار مترو شدم
یه آدم نعشه از اعتیاد اومده بود تو واگن و گدایی میکرد
دختری که لباس اداری و رسمی تنش بود
گفت همه معتادا رو باید دار بزنن
یا بریزنشون تو دریا....
در همین موقع خانومی که فروشندگی میکرد برگشت و نگاش کرد و
گفت خانوم نگو ایشالله واسه هیچکس پیش نیاد
شما نمیدونی کسیو که دوست داری معتاد بشه چه دردی داره
حاضری جونتم بدی تا نجاتش بدی
معتاد مجرم نیست مریضه...
یهو دختره با عصبانیت گفت خانوم ولم کن
اینا همه توجیه...
زنه گفت نمیدونی نگو
خدای نکرده گوش شیطون کر سرت میاد
دختره پوزخندی زد و آروم گفت اگه من ندونم کی میدونه؟
اگه معلم کلاس چهارمم نبود معلوم نبود من الان کجا بودم
برگشتمو به صورتش خیره شدم
خدای من این سمانه بود...
گفتم ببخشید شما سمانه اید
با تعجب نگام کرد و گفت آره
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
animation.gif
7.15M
🌸در این شب زیبا
✨آرزو می کنم
🌸همه خوبی های دنیا
✨مال شما باشه
🌸دلتون شاد باشه
✨غمی توی دلتون نشینه
🌸خنده از لب قشنگتون پاک نشه
✨و دنیا به کامتون باشه
🌸و اوقاتتون همیشه
✨بر مدار خوشبختی بچرخه
🌸شبتون زیبا و در پناه خدا
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
سلام
روزتون سرشاراز خیر و برکت 🌸
امروز پنجشنبه
٢٠ تیر ١٣٩٨ ه. ش
٨ ذیقعده ١٤۴٠ ه.ق
١١ جولای ٢٠١٩ ميلادى
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💗آخرهفته تون شاد
🌸ان شاءالله
💗قلبتون لبریزاز مهربانی
🌸وجودتون
💗سرشاراز سلامتی
🌸زندگی تون
💗پراز عشق و محبت
🌸همراه با عاقبت بخیری
💗آخرهفته تون پراز
🌸خوشی در کنار عزیزانتان
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان زیبا
🌺🌺🌺
✅ در زمان حضرت عیسی (ع) زنی بود که شیطان نمی توانست به هیچ عنوان فریبش دهد. روزی این زن در حال پختن نان بود که وقت نماز شد. دست از کار کشید و مشغول نماز شد.
👈 در این هنگام شیطان کودک این زن را وسوسه کرد که به سمت آتش برود.رفت و به درون تنور افتاد. بعد شیطان وسوسه کنان به طرف زن رفت که بچه ات بدرون تنور افتاد نمازت را بشکن.
⏪ زیرا میدانست این از آن نمازهایی است که فایده دارد.( نمازهایی که فایده ندارد شیطان آب وضوی آن را هم می آورد)
➖ اما این زن توجهی به وسوسه شیطان نکرد. حال معنوی زن طوری شد که نماز را نشکست.
✔️ شوهر آمد دید که صدای بچه از درون تنور می آید. و زن در حال خواندن نمازاست. بچه سالم است و نمی سوزد. دست به درون تنور برد و بچه را درآورد.
◀️ مرد این ماجرا را نزد حضرت عیسی تعریف کرد. حضرت عیسی به خانه آنها آمد و از زن پرسید تو چه کردی که به این مقام رسیدی؟
زن پاسخ داد:
➖ همیشه کار آخرت را بر دنیا ترجیح می دادم.
➖ از وقتی خود را شناختم بی وضو نبودم .
➖ همیشه نماز خود را در اول وقت می خواندم .
➖ اگر کسی بر من ستم می کرد یا دشنامم می داد او را به خدا وا می گذاشتم و کینه او را به دل نمی گرفتم.
➖ در کارهایم به قضای الهی راضیم .
➖ سائل را از در خانه ام مأيوس نمی كنم .
➖ نماز شب را ترك نمی نمايم .
✅ حضرت عیسی فرمود اگر این زن ، مرد می بود پیامبر می شد چون کارهایی می کند که فقط پیامبران می کنند.و بر چنین کسی شیطان سلطه ندارد.
🌺🌺🌺
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
💞مردی از دست روزگار سخت می نالید.
پیش استادی رفت و برای رفع غم و رنج خود راهی خواست.
استاد لیوان آب نمکی را به خورد او داد و از مزه اش پرسید؟
آن مرد آب را به بیرون از دهان ریخت و گفت: خیلی شور و غیر قابل تحمل است.
استاد وی را کنار دریا برده و به وی گفت همان مقدار آب بنوشد و بعد از مزه اش پرسید؟
مرد گفت: خوب است و می توان تحمل کرد.
استاد گفت شوری آب همان سختی های زندگی است.
شوری این دو آب یکی ولی ظرفشان متفاوت بود.
سختی و رنج دنیا همیشه ثابت است و این ظرفیت ماست که مزه انرا تعین می کند پس وقتی در رنج هستی بهترین کار بالا بردن ظرفیت و درک خود از مسائل است.
@dastanvpand
✅داستان صحابی که علی(ع) را نفروخت!!!
👈روزی حضرت علی (ع) نزد اصحاب خود فرمودند:
من دلم خیلی بحال ابوذر غفاری می سوزد خدا رحمتش کند.
اصحاب پرسیدند چطور ؟
مولا فرمودند:
آن شبی که به دستور عثمان ماموران جهت بیعت گرفتن از ابوذر برای عثمان به خانه ی او رفتند چهار کیسه ی اشرفی به ابوذر دادند تا با عثمان بیعت کند.
ابوذر خشمگین شد و به مامورین فرمود:
شما دو توهین به من کردید; اول آنکه فکر کردید من علی فروشم و آمدید من را بخرید'
و دوم بی انصاف ها آیا ارزش علی چهار کیسه اشرفی است؟
شما با این چهار کیسه اشرفی می خواهید من علی فروش شوم؟
تمام ثروت های دنیا را که جمع کنی با یک تار موی علی عوض نمی کنم.
آنها را بیرون کرد و درب را محکم بست.
مولا گریه می کردند و می فرمودند:
به خدایی که جان علی در دست اوست قسم آن شبی که ابوذر درب خانه را به روی سربازان عثمانی محکم بست سه شبانه روز بود او و خانواده اش هیچ نخورده بودند.
مواظب باشیم برای دو لقمه بیشتر؛ در این زمان
علی فروشی نکنیم......
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#داستان_فوق_العاده_زیبا
💢#پاداش_نیک_برای_گناه_جنسی
سید محمد اشرف علوی مینویسد:
« در سفری به مصر، آهنگری را دیدم که با دست خود آهن گداخته را از کوره آهنگری بیرون میآورد و روی سندان میگذاشت و حرارت آهن به دست وی اثر نمیکرد. با خود گفتم این شخص، مردی صالح است که آتش به دست او کارگر نیست. ازاینرو، نزد آن مرد رفتم، سلام کردم و گفتم:
«تو را به آن خدایی که این کرامت را به تو لطف کرده است، در حق من دعایی کن.» مرد آهنگر که سخن مرا شنید، گفت: «ای برادر! من آنگونه نیستم که تو گمان کردهای.»گفتم: «ای برادر! این کاری که تو میکنی، جز از مردمان صالح سر نمیزند.»
گفت: « گوش کن تا داستان عجیبی را دراینباره برای تو شرح دهم. روزی در همین دکان نشسته بودم که ناگاه زنی بسیار زیبا که تا آن روز کسی را به زیبایی او ندیده بودم، نزد من آمد و گفت:
« برادر! چیزی داری که در راه خدا به من بدهی؟»
من که شیفته رخسارش شده بودم، گفتم: «اگر حاضر باشی با من به خانهام بیایی و خواسته مرا اجابت کنی، هرچه بخواهی به تو خواهم داد.»
زن با ناراحتی گفت: «به خدا سوگند، من زنی نیستم که تن به این کارها بدهم.» گفتم: «پس برخیز و از پیش من برو.»
زن برخاست و رفت تا اینکه از چشم ناپدید شد. پس از چندی دوباره نزد من آمد و گفت: «نیاز و تنگدستی، مرا به تن دادن به خواسته تو وادار کرد.»
من برخاستم و دکان را بستم و وی را به خانه بردم. چون به خانه رسیدیم، گفت: «ای مرد! من کودکانی خردسال دارم که آنها را گرسنه در خانه گذاشتهام و بدینجا آمدهام. اگر چیزی به من بدهی تا برای آنها ببرم و دوباره نزد تو باز گردم، به من محبت کردهای.»
من از او پیمان گرفتم که باز گردد. سپس چند درهم به وی دادم. آن زن بیرون رفت و پس از ساعتی بازگشت. من برخاستم و در خانه را بستم و بر آن قفل زدم.
زن گفت: «چرا چنین میکنی؟» گفتم: «از ترس مردم.» زن گفت: «پس چرا از خدای مردم نمیترسی؟» گفتم:
«خداوند، آمرزنده و مهربان است.»
این سخن را گفتم و به طرف او رفتم.دیدم که وی چون شاخه بیدی میلرزد و سیلاب اشک بر رخسارش روان است. به او گفتم: «از چه وحشت داری و چرا اینگونه میلرزی؟ » زن گفت: «از ترس خدای عزوجل.» سپس ادامه داد: «ای مرد! اگر به خاطر خدا از من دست برداری و رهایم کنی، ضمانت میکنم که خداوند تو را در دنیا و آخرت به آتش نسوزاند.» من که وی را با آن حال دیدم و سخنانش را شنیدم، برخاستم و هرچه داشتم به او دادم و گفتم: «ای زن! این اموال را بردار و به دنبال کار خود برو که من تو را به خاطر خداوند متعال رها کردم.»
زن برخاست و رفت. اندکی بعد به خواب رفتم و در خواب بانوی محترمی که تاجی از یاقوت بر سر داشت، نزد من آمد و گفت: «ای مرد! خدا از جانب ما جزای خیرت دهد.» پرسیدم: شما کیستید؟ فرمود: «من مادر همان زنی هستم که نزد تو آمد و تو به خاطر خدا از او گذشتی. خدا در دنیا و آخرت تو را به آتش نسوزاند.» پرسیدم: «آن زن از کدام خاندان بود؟» فرمود: «از ذریه و نسل رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم).» من که این سخن را شنیدم، خدای تعالی را شکر کردم که مرا موفق داشت و از گناه حفظم کرد و به یاد این آیه افتادم که خداوند میفرماید:
«إِنَّما یُریدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیرًا»
خدا میخواهد هر پلیدی را از شما خاندان نبوت ببرد و شما را از هر عیبی پاک و منزه گرداند.» (احزاب: 33) سپس از خواب بیدار شدم و از آن روز تاکنون آتش دنیا مرا نمیسوزاند و امیدوارم آتش آخرت نیز مرا نسوزاند».
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان کوتاه
🌟روزی خانمی در حال بازی گلف بود که توپش تو جنگل افتاد. او دنبال توپ رفت و دید که یک قورباغه در تله گیر کرده است.
قورباغه به او گفت : اگر مرا از این تله آزاد کنی سه آرزوی تو را برآورده می کنم .
زن قورباغه را آزاد کرد و قورباغه گفت: متشکرم، ولی من یادم رفت بگویم شرایطی برای آرزوهایت هست؛ هر آرزویی داشته باشی شوهرت 10 برابر آن را می گیرد.
زن گفت: اشکال ندارد !
زن برای اولین آرزویش می خواست که زیباترین زن دنیا شود !
قورباغه اخطار داد که شما متوجه هستید با این آرزو شوهر شما نیز جذابترین مرد دنیا می شود و تمام زنان به او جذب خواهند شد؟
زن جواب داد: اشکالی ندارد من زیباترین زن جهان خواهم شد و او فقط به من نگاه می کند !
بنابراین اجی مجی... و او زیباترین زن جهان شد!
برای آرزوی دوم خود، زن می خواست که ثروتمندترین زن جهان باشد !
قورباغه گفت: این طوری شوهرت ثروتمندترین مرد جهان خواهد شد و او 10 برابر از تو ثروتمندتر می شود.
زن گفت اشکالی ندارد! چون هرچه من دارم مال اوست و هرچه او دارد مال من است.
بنابراین اجی مجی... و او ثروتمندترین زن جهان شد!
سپس قورباغه از آرزوی سوم زن سوال کرد و او جواب داد :
من دوست دارم که یک سکته قلبی خفیف بگیرم!😄
بهترین داستانهای ایتا
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
پسر جوان فاسد الاخلاقی که از قبل با دختری جوان آشنا شده بود و توانسته بود او را گام به گام بفریبد و وانمود کند که از عشق او آب میشود و قلبش بدون او تاب و تحمل ندارد ... بالأخره توانست آن دختر را رام کند و او را فراچنگ آورد تا کامش را از او بر گیرد.
دختر جوان را دعوت کرد تا روز شنبه هفته ای آینده رأس ساعت پنج در مکانی بسته و فضایی رمانتیک با هم گفتگویی داشته باشند. دختر جوان نیز موافقت کرد و روز موعود فرا رسید.
پسر جوان در خانهاش به انتظار نشسته بود و با دیگر دوستانش هم تماس گرفته و آنها را از قصهی این دختر با خبر کرد.
دقایقی به ساعت پنج مانده بود که مادرش زنگ زد و گفت: زود بیا خانه که حال پدرت خوب نیست.
مجبور شد از دوستانش جدا شود؛ البته به آنان گفت: هنگامی که آن دختر آمد، شما کار خود را انجام دهید، من میروم و به پدرم سری میزنم..
از خانه بیرون شد و دوستانش را در انتظار آمدن دختر جوان ترک کرد. ساعت پنج دختر نیز وارد شد. این گرگهای بی وجدان همگی بر او تاخته به تجاوزش پرداختند.
آنگاه دختر را در حالت بیهوشی در خانه رها کردند… در همین حین که این حادثه به وقوع میپیوست، پسر جوان پیش پدر رسید تا از حالش اطمینان حاصل کند؛
مادرش به سویش آمد و گفت: چرا خواهرت را با خود نیاوردی؟
گفت: خواهرم؟ از کجا همراه من بیاید؟
مادر گفت: او را فرستاده بودیم تا تو را بیاورد؛ تو که تلفن های ما را جواب نمیدادی..
جوان به سرعت از خانهی پدری خارج شده و دوان دوان خود را به خانهاش رساند…
ناگهان خواهرش را دید که در خانهاش مورد تجاوز قرار گرفته و از حال رفته است..
هان که خودش حیله گر، ترتیب دهنده و همه کاره ی این ماجرا بود و قربانی هم نزدیک ترین فرد به او، خواهرش بود.
✅ناموس مردم را ناموس خودت بدان برادر
#بزن رولینک👇
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
📗 #داستان_کوتاه
مردى خدمت امام حسين عليهالسلام آمد و عرض كرد: من مردى گنهكارم و قدرت ترك گناه ندارم. مرا موعظه اى كن.
سيدالشهدا عليه السلام فرمود: پنج كار انجام بده و هر چه مىخواهى گناه كن:
اوّل: رزق و روزى خدا را نخور، هر چه مى خواهى گناه كن.
دوم: از ولايت و قلمرو حكومت خدا بيرون برو، هر چه مىخواهى گناه كن.
سوم: جايى را پيدا كن كه خدا تو را نبيند، هر چه مىخواهى گناه كن.
چهارم: وقتى فرشته مرگ (عزرائيل) براى قبض روح تو مىآيد، او را از خودت دور ساز، هر چه مىخواهى گناه كن.
پنجم: وقتى مالك دوزخ تو را وارد جهنّم مىكند، اگر مىتوانى وارد نشو، و هر چه مىخواهى گناه كن.
📚بحارالانوار، ج 75، ص 126
🚩 @Karbala_official0
🌟روزی پادشاهی ولخرج هنگام عبور از سرزمینی با دو دوست جوان ملاقات كرد.
این دو دوست بینوا كه تا آن زمان با گدایی امرار معاش میكردند،
همچون دو روی یك سكه جدانشدنی به نظر میرسیدند.
پادشاه كه آن روز سرحال بود، خواست به آنها عنایتی كند.
پس به هر كدام پیشنهاد كرد آرزویی كنند.
ابتدا خطاب به دوست كوچكتر گفت:
«به من بگو چه میخواهی قول میدهم خواستهات را برآورده كنم.
اما باید بدانی من در قبال هر لطفی كه به تو بكنم،
دو برابر آن را به دوستت خواهم كرد
دوست كوچكتر پس از كمی فكر با لبخندی به او پاسخ داد:
«یك چشم مرا از حدقه بیرون بیاور!»
مثل فرانسوی:
حسادت اولین درس شیطان به انسان احمق است.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
📕حکایت
#توبه یک دختر جوان
( عاقبت به خیر شدن )
یکی از مشایخ میگوید :
پیامی از یک دختری بدستم رسید بدین مضمون ...
- ای شیخ به دادم برس ...
من دختری هستم بی حجاب بی بندوبار ، لباسهایم نیمه لخت ، ... هر گناهی که به ذهن شما میرسد من انجام داده ام ...
دیگه تاب وتحمل گناهان بیشتر ندارم...
دارم خفه میشوم ... مرا از این دربه دری نجات بده ...
چکار کنم؟
🌺🍃شیخ میگوید: من شماره یکی از خواهران دعوتگر را براش فرستادم ...
فردای آن روز اون خواهر داعیه بهم پیام داد: ای شیخ مژده که اون خواهر توبه کرده ودیشب تا صبح نماز و قیام و گریه میکرده ومیگفت به اللّه من در لذت و خوشی و سعادتی هستم که تو عمرم احساس نکرده ام ...
لباسش و حجابش کامل شده بود.
میگفت آاااااه چه عزتی و چه راحتی و سعادتی دارم ...
الان ارزش واقعی خودم را احساس میکنم ...
وااای خالق من!
من کجا بودم تا الان؟
میگفت: من حتی نماز خواندن هم نمیدونم ، خانواده ام فقط به فکر تامین مادیات من بودند ، کشوری نیست که نرفته باشم ...
از دین و ایمان و نماز چیزی به من یاد نداده بودند ...
حتی قرآن هم نمیدانم که تو نماز بخوانم ...
و اون خواهر داعیه یک لینک کامل قرآن از طریق موبایل برایش میفرستد ...
شیخ میگوید : امروز که من داشتم میومدم پیامی از اون خواهر داعیه برام رسید که همان دختری که دیشب پشیمان شده و توبه کرده بود بعد از نماز مغرب فوت کرده و به رحمت اللّه رفته است !!
انالله واناالیه راجعون
میگفت : شب قبلش اصلا نمیخوابیده
همه اش نماز ، دعا و گریه میکرده ،
تا اینکه بزور از او خواهش کردم تا بخوابد.
میگوید : تو خواب دیدم که من در یک باغ بزرگ و زیبا و سر سبزی هستم که در حسن و جمال فقط اللّه خودش میداند ...
خیلی زیبا ...
بقیه قصه را از عمه آن دختر که با من تماس گرفت شنیدم :
فردای بعد از غروب حالش بد شد که او را به بیمارستان بردیم درآنجا یک کیف باهاش بود که عباهای قبلیش را با قیچی تکه تکه کرده بود وخودش کاملا عبای اسلامی با روبند و پوشش کامل بود
و در گوشی اش فقط سه شماره ذخیره کرده بود. شماره شیخ و اون خواهر داعیه وعمه اش بس ...
میگفت: اینها فقط اهل وخویش من هستند ...
میگفت: بعد از مرگش چهره اش مثل ماه شب چهارده بود ... سبحان الله ...
آیا این زن میدانست که فردا میمیرد؟
چه لطف واحسانی از جانب اللّه در حقش شده بود که یک روز مانده به رفتنش از این دنیا توفیق توبه نصیبش شده بود...
✅✅ای کسیکه در حق اللّه و دینش و فرامین شرع کوتاهی میکند و در گناه و معصیت غرق شده..
برگرد بسوی اللّه ...
ای کسیکه درحق اللّه و دینش و فرامین شرع کوتاهی میکند و در گناه و معصیت غرق شده ...
👌برگرد بسوی اللّه که او از توبه بندگانش خیلی خوشحال میشود.
🌹 قُلْ يٰا عِبٰادِيَ اَلَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلىٰ أَنْفُسِهِمْ لاٰ تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اَللّٰهِ إِنَّ اَللّٰهَ يَغْفِرُ اَلذُّنُوبَ جَمِيعاً إِنَّهُ هُوَ اَلْغَفُورُ اَلرَّحِيمُ ﴿۵۳﴾🌹
بگو: « اى بندگان من - که بر خویشتن زیاده روى روا داشته اید - از رحمت خدا نومید مشوید. در حقیقت ، خدا همهء گناهان را مى آمرزد ، که او خود آمرزنده مهربان است.
❣[زمر: ایه 53]
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت چـهـــارم
(عـهــدے کہ شـکـسـت)
چند ماه گذشت ... زمان مرگم رسیده بود اما هنوز زنده بودم... درد و سرگیجه هم از بین رفته بود ...
رفتم بیمارستان تا از وضعیت سرم با خبر بشم ... آزمایش های جدید واقعا خیره کننده بود ... دیگه توی سرم هیچ توموری نبود ... من خوب شده بودم ... من سالم بودم ...
اونقدر خوشحال شده بودم که همه چیز رو فراموش کردم ... علی الخصوص قولی رو که داده بودم ... برگشتم دانشگاه ... و زندگی روزمره ام رو شروع کردم ... چندین هفته گذشت تا قولم رو به یاد آوردم ...
با به یاد آوردن قولم، افکار مختلف هم سراغم اومد ...
- چه دلیلی وجود داشت که دعای اون زن مسلمان مستجاب شده باشه؟ ... شاید دعای من در کلیسا بود و همون زمان تومور داشت ذره ذره ناپدید می شد و من فقط عجله کرده بودم ... شاید ... شاید ...
چند روز درگیر این افکار بودم ... و در نهایت ... چه نیازی به عوض کردن دینم بود؟ ... من که به هر حال به خدا ایمان داشتم ...
تا اینکه اون روز از راه رسید ... روی پلکان برقی، درد شدیدی توی سرم پیچید ... سرم به شدت تیر کشید ... از شدت درد، از خود بی خود شدم ... سرم رو توی دست هام گرفتم و گوله شدم ... چشم هام سیاهی می رفت ... تعادلم رو از دست دادم ... دیگه پاهام نگهم نمی داشت ... نزدیک بود از بالای پله ها به پایین پرت بشم که یه نفر از پشت من رو گرفت و محکم کشید سمت خودش ... و زیر بغلم رو گرفت... به بالای پله ها که رسیدیم افتادم روی زمین ...
صدای همهمه مردم توی سرم می پیچید ... از شدت درد نمی تونستم نفس بکشم ... همین طور که مچاله شده بودم یه لحظه به یاد قولی که داده بودم؛ افتادم ...
- خدایا! غلط کردم ... من رو ببخش ... یه فرصت دیگه بهم بده ... خواهش می کنم ... خواهش می کنم ... خواهش می کنم ...
ادامه دارد🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت پــنــجــم
(پـاســخ مــن بہ خــدا)
برای اسلام آوردن، تا شمال لهستان رفتم … من هیچ چیز در مورد اسلام نمی دونستم …
قرآن و مطالب زیادی رو از اونها گرفتم و خوندم … هر چیز که درباره اسلام می دیدم رو مطالعه می کردم؛ هر چند مطالب به زبان ما زیاد نبود … و بیش از اون که در تایید اسلام باشه در مذمت اسلام بود …
دوگانگی عجیبی بود … تفکیک حق و باطل واقعا برام سخت شد … گاهی هم شک توی دلم می افتاد …
– آنیتا … نکنه داری از حق جدا میشی …
فقط می دونستم که من عهد کرده بودم … و خدای مسلمان ها جان من رو نجات داده بود … بین تمام تحقیقاتم یاد حرف های دوست تازه مسلمانم افتادم …
خودش بود … مسجد امام علی هامبورگ … بزرگ ترین مرکز اسلامی آلمان و یکی از بزرگ ترین های اروپا … اگر جایی می تونستم جواب سوال هام رو پیدا کنم؛ اونجا بود …
تعطیلات بین ترم از راه رسید و من راهی آلمان شدم … بر خلاف ذهنیت اولیه ام … بسیار خونگرم، با محبت و مهمان نواز بودند … و بهم اجازه دادند از تمام منابع اونجا استفاده کنم …
هر چه بیشتر پیش می رفتم با چیزهای جدیدتری مواجه می شدم … جواب سوال هام رو پیدا می کردم یا از اونها می پرسیدم … دید من به اسلام، مسلمانان و ایران به شدت عوض شده بود …
کم کم حس خوشایندی در من شکل گرفت … با مفهومی به نام حکمت خدا آشنا شدم … من واقعا نسبت به تمام اون اتفاقات و اون تومور خوشحال بودم … اونها با ظاهر دردناک و ناخوشایند شون، واسطه خیر و رحمت برای من بودند … واسطه اسلام آوردن من … و این پاسخ من، به لطف و رحمت خدا بود …
زمانی که من، آلمان رو ترک می کردم … با افتخار و شادی مسلمان شده بودم …
ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت شــشــم
(راهـبـہ شــدے؟)
من به لهستان برگشتم … به کشوری که 96 درصد مردمش کاتولیک و متعصب هستند … و تنها اقلیت یهودی … در اون به آرامش زندگی می کنن … اون هم به خاطر ریشه دار بودن حضور یهودیان در لهستانه … کشوری که یک زمان، دومین پایگاه بزرگ یهودی های جهان محسوب می شد …
هیجان و استرس شدیدی داشتم … و بدترین لحظه، لحظه ورود به خونه بود …
در رو باز کردم و وارد شدم … نزدیک زمان شام بود … مادرم داشت میز رو می چید … وارد حال که شدم با دیدن من، سینی از دستش افتاد … پدرم با عجله دوید تا ببینه صدا از کجا بود … چشمش که به من افتاد، خشک شد … باورشون نمی شد … من با حجاب و مانتو وسط حال ایستاده بودم …
با لبخند و درحالی که از شدت دلهره قلبم وسط دهنم می زد … بهشون سلام کردم …
هنوز توی شوک بودن … یه قدم رفتم سمت پدرم، بغلش کنم که داد زد … به من نزدیک نشو …
به سختی نفسش در می اومد … شدید دل دل می زد …
– تو … دینت رو عوض کردی؟ … یا راهبه شدی؟ …
لبخندی صورتم رو پر کرد … سعی کردم مثل مسلمان ها برخورد کنم شاید واکنش و پذیرش براشون راحت تر بشه …
– کدوم راهبه ای رنگی لباس می پوشه؟ … با حجاب اینطوری … شبیه مسلمان ها …
و دوباره لبخند زدم …
رنگ صورتش عوض شد … دل دل زدن ها به خشم تبدیل شد …
– یعنی تو، بدون اجازه دینت رو عوض کردی؟ … تو باید برای عوض کردن دینت از کلیسا اجازه می گرفتی …
و با تمام زورش سیلی محکمی به صورت من زد … یقه ام رو گرفت و من رو از خونه پرت کرد بیرون …
ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#تمنای_وجودم
#قسمت_یازدهم
بعد تکه کاغذی رو که تو جیب پیراهنش بود بدستم داد .
-بفرما .بهتره هر چی زودتر زنگ بزنی.فکر کنم شماره شرکت باشه .
به ساعت دیواری نگاه کردم و گفتم :اما فکر نمیکنم کسی دیگه تو شرکت باشه .ساعت ۶ .معمولا شرکتها این موقع تعطیل هستن .
_امیدوارم که این طورنباشه چون به آقای سمائی گفتم .تو حتما امروزبا آقای رادمنش تماس میگیری .
به شماره نگاه کردم و گفتم :حالا شانسم رو امتحان میکنم.
بطرف تلفن رفتم و شمارو رو گرفتم .چند بوق پیاپی خورد .به محض این که میخواستم تلفن رو قطع کنم تلفن پاسخ داده شد .
-بله بفرماید
عجب صدای گرم و گیرای.
-سلام ببخشید با آقای رادمنش کار داشتم .
-خودم هستم .
صداش به نظرم جوون اومد .فکر نمیکردم باجناق آقای سمائی به این جوونی باشه .
-بنده صداقت هستم .
-صداقت ؟
-بله ،همونی که آقای سمائی در موردش باهاتون صحبت کرده ....همون دانشجوی ترم آخرمهندسی ساختمان ....
وقتی سکوتش رو شنیدم ادامه دادم :راستش همونطور که واقف هستید این ترم رو باید تو یکی از شرکتهای مهندسی ساختمانی مشغول باشم تا با پایان کارام موافقت بشه .الان هم کاملا به لطف شما بستگی داره که موفق به این کار بشم یا نه .
دیدم حرفی نمیزنه گفتم :آقای سمائی به پدرم گفته بودن شما منتظر تلفن بنده هستید .
گفت:من تنها بخاطر کاری مجبور شدم شرکت بمونم .و گرنه این موقع شرکت تعطیله .
مرض.....اصلا توقع نداشتم این حرف رو بزنه .به روی خودم نیوردم.گفتم:بله متوجه قصورخودم هستم.
کمی مکث کرد و گفت :تا حدودی در مورد شما شنیدم .
چه عجب .....
-فردا میتونید بیاید شرکت ؟
-بله میتونم
-خیلی هم خوب .از نظر من مشکلی نیست .اتفاقا ما روی پروژه مهمی داریم کار میکنیم که کار گروهی هستش برای پایان کار شما خوب میتونه باشه .
اخ که من قربونه ..... نه نه .اخ که من نمیدونم از خوشحالی چکار کنم.
یکدفه یاد شیرین افتادم .گناه داشت ....نمیدونستم در خواستم درست یا نه اما دل به دریا زدم گفتم :ببخشید آقای راد منش یه درخواست دیگه .
-بفرمایید
-یکی از دوستان من هم همین مشکل رو داره .اگر امکان داره ایشون رو هم بپذیرد واقا لطف بزرگی کردید ...آخه اون .....
میون حرفم اومد و گفت:مطمئنید همین یه نفره ؟
باتعجب پرسیدم :بله ?!
-اگر مطمئن هستید همین یه نفره نه بیشتر موردی نداره .اما من فقط شما و دوستتون رو برای همکاری میپذیرم و بس .چون دانشجو بکار ما نمیاد .اون هم فقط بخاطر آقای سمائی .
مردک بساز بفروش چه کلاسی هم میاد برای من.حیف که بهت محتاجم وگرنه .....
-الو ......
-بله .....مطمئن باشد پشیمون نمیشد .
-پس فردا شما خانوم ......
-صداقت هستم و دوستم شجاعی .
-بله .فردا راس ساعت ۱۱ اینجا باشد .
-میشه آدرس رو لطف کنید .
-یاداشت کنید .تجریش .......
تا گوشی رو گذاشتم از خوشحالی یه جیغ کشیدم.
این داستان ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمنای_وجودم
#قسمت_دوازدهم
-هم من هم شیرین از فردا مشغول میشیم .آقا جون دستت درد نکنه .
-از من نباید تشکر کنی از آقای سمائی و باجناقش باید ممنون باشی.
مادرم گفت : بهتره همین شب جمعه خانواده آقای سمائی و خانواده آقای راد منش رو دعوت کنیم .یه تشکر هم ازشون بکنیم .
گفتم :عالیه .هرچند از آقای رادمنش زیاد خوشم نیومد .
مادرم:این چه حرفیه مستانه !
-آخه به نظرم جوری بود.ازخود راضی وازخود متشکر .
-آقام :این درست نیست نسبت به کسی قضاوت کنیم و پشت سرش بدگویی کنیم .
هستی :حالا خوب همین آقا تورو قبول کرد .
شکلکی براش در آوردم و رفتم تا این خبر رو به شیرین هم بدم.
فردای اون روز سرساعت ۹:۳۰ جلو خونه منتظر شیرین بودم که با ماشین بیاد.قراربود تنهابیاد .بلاخره خانوم بعد از ۱۵دقیقه تشریف آوردن .
-سلام چرا اینقدردیرکردی؟خوبه میدونی این ساعت ترافیکه .
-سلام.خوب چه کار کنم .حالا نگران نباش به موقع میرسیم .
بعدازکلی عقب وجلوکردن خانوم موفق به دورزدن شد .خلاصه با دست فرمون شیرین و معطلی برای آدرس پیدا کردن ساعت ۱۱:۲۰ دقیقه جلوی شرکت رسیدیم.
قبل از اینکه شیرین پارک کنه گفتم:من میرم تو بعدابیاپریدم پایین .ساختمون شیکی بود .با نمای مدرن و امروزی .
رفتم تو.دکمه آسانسور رو زدم .شانسم همون موقع درش باز شد .زودی سوار شدم و شماره ۵ رو زدم .حالا مگه میرفت .فکر کنم با پله میرفتم سریع تر بود .بلاخره به طبقه ۵ رسید .تا در باز شد مثل فشنگ پریدم بیرون .اما بشدت با شخصی بر خورد کردم.
تمام وسایل اون شخص رو زمین پخش شد .خیلی زود رسیده بودم این هم شد قوز بالا قوز .
اصلا سرم رو بلند نکردم چون کاملا میتونستم حدس بزنم تا چه حد عصبانیه .
همونطور که سرم پایین بود گفتم :ببخشید آقا طرف خیلی قاطی بود .سنگینی نگاهش رو که زل زده بود به من رو میتونستم احساس کنم .یه نگاه به ساعتم کردم .نمیرفتم سنگینتر بودم .نشستم تا وسایل طرف رو از زمین جمع کنم .برگه ای رو که دستم بود رو ازم گرفت وبا صدایی عصبی گفت:لازم نیست شما زحمت بکشید .من خودم جمع میکنم .
به درک .خب حواسم نبود .از قصد که اینا رونریختم .
شانه ام رو بالا انداختم و بدون این که نگاش کنم یا حرفی بزنم بلند شدم .
حرکت کردم به جلو اما بوی عطری که با هوا آمیخته شده بود کنجکاوم کرد یه نگاهی بهش بندازم ..از پشت سر که هنوز مشغول جمع آوری وسایلش بود .نگاهش کردم .موهای سیاهش خیلی مرتب کوتاه و آراسته شده بود .پوستش کمی برنزه بود.هیکلش ورزیده و خوش فرم بود.نه می ارزید بهش بخورم .
باباز شدن در آسانسور به خودم اومدم .شیرین اومد بیرون و به مرد جوان که در حال بلند شدن بود نگاهی کرد .بعد متوجه من شد .
-مستانه تو هنوز نرفتی .چرا اینجا واستادی .دیر شده ها.
با حرص نفسم روبیرون دادم :دیگه چه فرقی میکنه .این چند دقیقه هم روش .
-وا ..تو که میگفتی باید به موقع برسیم .
-حالا هم میگم .ولی این آقای رادمنش اونقدر بد اخلاق و قاطی بود که میترسم سر این تاخیر دیگه ما رو قبول نکنه .
شیرین دستم رو گرفت و گفت:امتحانش که ضرری نداره .
دوباره به مرد جوان که درحال سوار شدن آسانسور بود نگاهی کردم .کاش صورتش رو میدیدم چه شکلی بود .
توسط شیرین کشیده شدم و من بیخیال طرف .
منشی که بنظر میومد همسن و سال ما باشه گفت :میتونم کمکتون کنم ؟
-سلام با آقای رادمنش قرار داشتیم
با حالت خیلی لوسی گفت: منظورتون آقای مهندس رادمنش دیگه؟
(نمیدونستم بساز بفروش ها م مهندس محسوب میشن )
- حالا،هستن.
اخمهاش رو تو هم کرد
-نخیر .تشریف بردن
-یعنی چی؟ما ۱۱ باهاشون قرار ملاقات داشتیم !
-به ساعت دیواری نگاه کرد و با تمسخر گفت :
فکر کنم ۴۰ دقیقه دیر امدید. رفتن.
-حالا ما چکارکنیم
این داستان ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمنای_وجودم
#قسمت_سیزدهم
فکر کنم ۴۰ دقیقه دیر امدید .... رفتن.
-حالا ما چکارکنیم
شونهاش رو بالا انداخت .شیرین هم اومد حرفی بزنه گفت:خب آخه ترافیک بود
یه چشم قره بهش رفتم(با این حرف زدنت)
-به هر صورت من نمیتونم براتون کاری کنم
با حرص به شیرن نگاه کردم.خودش فهمید گفت:خب فردا میایم ...هان
نگاه منشی بهمن فهموند ،بیخودی زحمت نکشید .
همون لحظه ی مرد جوون از اتاقی اومد بیرون و رو به منشی گفت:
خانوم سرحدی لطف کنید قرار فردا رو کنسل کنید خواست به اتاقش برگرده که با دیدن ما که اون وسط بیتکلف وایساده بودیم مکث کرد و گفت :خانوم سرجدی این خانوم های محترم ......
ورپریده نگذاشت طرف حرفش رو بزنه زودی گفت:این خانومها با آقای مهندس رادمنش قرار ملاقات داشتن ،نه این که خیلی دیر اومدن ایشون رفتن .خودتون میدونید که ایشون چقدر به این مسائل حساسن.
اه اه اه ،حالم به هم خورد از بس این ها رو با ادا گفت...
مرد جوان گفت:شما خانوم .....
شیرین :شجاعی هستم.ایشون هم صداقت .
(یه خانوم به دمبش میبستی.ازت کم میشد )
مرد جوان:بله بله .بنده در جریان هستم .از اینطرف لطفآ .
یه نگاه معنی دار به منشی کردم و با شیرین همراه اون به یه اتاق بزرگ که مبلمان و دکورش از ابی فیروزه ای و سفید بود ،رفتیم.
-بنده نیما وحیدی هستم همکارو دوست امیر ...
-منظورتون از امیر همون آقای رادمنش هستش ؟
-بله .ببخشید من نه این که همیشه امیر رو به اسم کوچیک صدا میزنم اینه که حواسم نبود .ایشون درباره شما با من حرف زدن .
قرار بود با خود شما صحبت کنن اما یه کاری پیش اومد نتونستن بیشتر منتظر بمونن . گفتن اگه برای شما مشکلی نیست .میتوند همین امروز مشغول بشید.
کمی جابجا شدم گفتم :راستش ما فکر نمیکردیم از امروز مشغول بشیم اینه که مدارک لازم رو از دانشگاه نگرفتیم.اگر لطف کنید امروز رو معاف کنید ما امروز دانشگاه میریم مدارکی که ایشون باید امضا کنید رو میگیریم تا فردا خدمت برسیم .
-خواهش میکنم .مشکلی نیست .شما میتوند فردا ساعت ۹ برای شروع اینجا باشد ....فقط...اگه ممکنه راس ساعت اینجا باشد .امیر نسبت به این مسائل خیلی جدیه.
(ای خدا شیرین خدا بگم چکارت کنه با این دست فرمونت )
-بله متوجه هستم از بابت امروز هم خیلی متاسفیم.....انشااله فردا راس ساعت ۹ اینجاییم
همگی باهم بلند شدیم و از بیرون اومدیم.
یکراست به دانشگاه رفتیم .خوشبختانه استاد بود و کارمون زود راه افتاد .من ترمهای دیگه سعی کرده بودم هرچی واحد هست رو بگیرم تا این ترم آخر علاف انها نشم .شیرین رو هم مجبور کرده بودم همین کار رو بکنه.پس خوشبختانه مشکل دیگه ای نبود ما میتونستیم هر ۴ روز در هفته رو شرکت باشیم .
صدای موبایلم در اومد
-سلام مامان جان
-سلام مادر کارت چی شد ؟
-از فردا شرکت مشغول میشیم
-به سلامتی .پس من الان به خانوم سمائی زنگ میزنم ،شماره خواهرش رو هم میگیرم برای فردا شب دعوتشون میکنم .تو هم به شیرین بگو فردا شب بیان
-زود نیست مامان .میخوای ی موقع دیگه بگو
-چه فرقی میکنه مادر .بلاخره که باید دعوتشون کنیم هر چی زودتر بهتر .
-باشه هر جور صلاح میدونید .فعلا کاری ندارد
-نه مادر به امان خدا
شیرین:مامانت بود
-اره ،راستی فردا خونه ما دعوتید .
-چه خبره
-مامانم میخواد خانواده آقای رادمنش با آقای سمائی ،همون که گفتم باجناقه رادمنشه ،همون که من و هستی با دختراش جوریم....
این داستان ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمنای_وجودم
#قسمت_چهاردهم
پس اونی که من بهش خوردم این بوده ...ای داد .یه دفه یادم اومد در موردش به شیرین جلو خودش چیا که نگفتم .
بد اخلاق گفتم ...نکنه گفتم گند دماغ .....یادم نیست
امیر :حالا بجا آوردین ؟
طبق عادتم که همیشه وقتی خیلی خجالت میکشیدم ،لب پایینم رو گاز گرفتم و سرم رو پایین انداختم .
بلند شد و از رو میز نقشه کشی چندتا نقشه آورد جلو ما گذاشت
-این پروژه ای هست که باید به اتفاق چند مهندس طراحی بشه .شما هم میتونید در این پروژه همکاری کنید .....
نگاه گنگ من و شیرین رو که دیدرو به من گفت: امیدوارم از این دانشجوهای نباشید که شانسی تا اینجا اومده باشن .
چی؟! ....من که میدونستم این آدم نیست .....اصلا هرچی گفتم حقش بود .....این یه توهین بود ......
سعی کردم نشون ندم از حرفش عصبی شدم .گفتم:نه ،ما از اون بچه پولدارا نیستیم که بعدا بخاطر پول بابامون اسم مهندس رو یدک بکشیم.
امیدوارم فهمیده باشه منظورم خود بساز بفروششه ....اگر هم همین الان بگه از قبول ما صرف نظر کرده هم برام مهم نیست.....
اما گفت:خوبه .پس مشکلی نیست.
به شیرین نگاه کردم .نگاهش با سرزنش همراه بود .از رو مبل بلند شد و گفت:آقای راد منش این برگه ای هست که شما باید امضا کنید .ما باید اون رو به استادمون آقای مهندس صدیق نشون بدیم .
امیر:استادتون مهندس صدیق ؟مهندس شاکرصدیق؟
شیرین:بله.چه طور؟
-ایشون استاد من و نیما هم بودن ؟
شیرین نه برداشت نه گذاشت گفت :ا ا ا ...مگه شما هم دانشگاه رفتید ؟!
نگاه امیرمتعجب شد .
-بله .من و نیما در دانشگاه .....فارغ التحصل شدیم
نیما گفت:البته اون موقع به تشویق استاد قرار بود به کانادا هم بریم برای تکمیل مدرکمون،اما خب،من نتونستم برم .برای همین فقط امیر به مدت ۳ سال رفت اونجا و درسش رو تموم کرد .من فقط فارغ التحصل دانشگاه ......هستم.
خرابکاری پشت خرابکاری ....اصلا فکرش رو نمیکردم طرف مهندس واقعی باشه .اونهم چه مهندسی .....
حالا امیدوار بودم منظورم رو از اون حرفی که زدم رو ،نگرفته باشه
امیر رو به من گفت:شما نمیخواین برگه تون رو بدید تا امضا کنم.
از جام بلند شدم و بدون این که نگاهش کنم برگه رو به دستش دادم .شیرین گفت :واقعا نمیدونیم باچه زبونی ازشما تشکر کنیم .شما لطف بزرگی در حق ما کردید .
امیر:خواهش میکنم .امیدوارم در این مدتی که مهمان ما هستید تجربه های خوبی رو کسب کنید . بعد رو به نیما گفت:شما به خانوم سرحدی بگید.از حالا به بعد این خانوم ها هم با ما همکاری میکنن .
شیرین دوباره تشکر کرد .اما من که اصلا یادم نمی یاد خداحافظی هم کرده باشم.
این داستان ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_هفتادودو
لینک قسمت هفتادو یک
https://eitaa.com/Dastanvpand/11310
نگام که به *صورت* افتاد وسوسه شدم که دوباره طعمشون و بچشم
اروم خم شدم و لام و رو *صورت* گذاشتم
ولی واسه اینکه بیدار نشه سریع ازش جدا شدم
ولی نگاه پرحسرتم همچنان روی *صورت* بود
رفتم سراغ آرش که دیدم اونم راحت گرفته خوابیدم
بیشتر شبیه کامران بود تا من واسه همین عاشقانه دوسش داشتم
ساک و از تو کمد در اوردم و مشغول چیدن لباسا توش شدم
وقتی لباسای خودمو کامران تموم شد رفتم تو اتاق آرش
ساک کوچولوش و برداشتم و لباساش و توش گذاشتم
رفتم از تو جیب کامران پول کش رفتم تصمیم گرفتم برم یکم واسه خونه خرید کنم
واسشون یادداشت گذاشتم که من رفتم بیرون
یه خیابون اون طرف تر هم میوه فروشی بود هم سوپرمارکت
سعی کردم کمتر از همیشه تیپ بزنم تا کسی بهم گیر نده
دیگه از غیرت کامرانم میترسیدم
مانتوی بلند مشکیم و باشال مشکی و شلوار مشکی تنگ پوشیدم
کیف پولم و برداشتم و رفتم پایین
کالجای مشکیمم پوشیدم
عاشق ست مشکی بودم درست بود مثل عزادارا میشدم ولی دوست داشتم
موهامم فکل با ارتفاع کم بالای سرم جمع کردم و یه برق لب زدم
با خوشحالی از خونه زدم بیرون
دیدن اون همه ادم ،ماشین،خنده ی رهگذرا شادم میکرد
بعد اینکه سریع خرید کردم سریع راه افتادم طرف خونه
تا خود خونه تیکه بهم مینداختن ولی سعی کردم با اخم کردن و محل ندادن همشون و ضایع کنم
در خونه رو باز کردم و رفتم تو
همشون بیدار شده بودن
سلام دادم که بالبخند جوابمو دادن
خریدارو گذاشتم رو اپن و شالم و از سرم کندم
-آخ که چقدر خوب بود
-چی این هوا خوبه؟
-هواش و کار ندارم همین که پیاده رفتم و اومدم و چندتا ادم دیدم خودش کلی بود
-میذاشتی بیدار شم باهم میرفتیم
شونه ای بالا انداختم و گفتم
-حالا که رفتم
رفتم طرفشو آرش و که تو بغلش گرفته بود و تکون میداد و از بغلش گرفتم
-سلام جیگر مامان ،خوبی نفسم؟
با خنده جوابمو میداد
باهمون مانتو شلوار نشستم و شیرشو دادم
باران داشت با لب تاب کامران بازی میکرد
آرش و گذاشتم بغل کامران و رفتم لباسامو عوض کردم
شب تا صبح کامران نذاشت بخوابم
همون یه ذرم که خوابیدم با دردی که داشتم کوفتم شد
-زن جان بلند شو اماده شو
با ناله گفتم
-کامران همین الان خوابیدم
-پاشو خانومی مسافریم ها بلند شو عزیزم باید دوشم بگیری
-تو گرفتی؟
-نخیر منتظر جنابم
-عمرا باهات بیام
دستمو گرفت و بلندم کرد
-پاشو ببینم خودشو لوس میکنه،روی حرف اقات حرف نزن ضعیفه
بعد دوشی که با کامران گرفتم
بی حوصله موهام و سشوار کشیدم و با یه تل کشی دادم عقب
سریع یع تیپ اسپرت زدم
بعد رسوندن باران به مدرسه و زنگ زدن به بابا و گفتن مسافریم و اینا و بره دنبال باران راه افتادیم سمت جاده
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_هفتادوسه
-کامران من خوابیدم
-بخواب عزیزم
صندلی و یه ذره خوابوندم آرشم روی پام بود
گرفتم راحت خوابیدم
-بهار خانومی بلند نمیشی پاشو دیگه یه چیزی بده بخوریم
-سلام
-سلام به روی نشستت خانومم
-اگه منظورت اینکه بشورم اینجا اب نیس
-نخیر منظورم این نبود
-هرچی حالا
از توی نایلون جلوی دستم یه رانی هلو در اوردم و دادم دستش
-بازش کن
-خوب خودت بازش کن دیگه دست که داری
-بله دارم ولی اگه بخوام بازش کنم فرمون ول میشه بعد تصادف میکنیم و میمیریم
-ااا زبونتو گاز بگیر
-خوب راسته دیگه
-خیلی خوب
رانی و ازش گرفتم واسش باز کردم
-حالا شد
کیک صبحونه ای که دیروز خریده بودم تیکه تیکه تو دهنش گذاشتم
وقتی حسابی کوفت کرد گفت
-دستت طلا خانومی
سرمو تکون دادم
رسیدیم به پلیس راه کامران شیشه رو داد پایین و گفت
-سلام جناب خسته نباشین
یارو کلش و کرد تو ماشین و یه دید زد داخلش بعد جواب کامران و داد
-سلامت باشین مدارک لطفا
کامران خم شد طرف من و مدارک و از تو داشبورد برداشت و داد دست یارو
-خانوم با شما چه نسبتی دارن؟
کامران عینک افتابیش و زد رو موهاش و گفت
-زنمه
-خیلی خوب سفر خوش میتونید برین
مدارک و تحویل گرفتیم
-دستتون درد نکنه
بعدم گاز و گرفت و حرکت کرد
با صدایی که کامران از خودش در میاورد بهش نگاه کردم
-چته کامران؟
-هان؟
-میگم چته
-جیششش دارم
زدم زیر خنده
وول میخورد سرجاش خیلی باحال شده بود
-زهرمار کجاش خنده دار بود که تو داری میخندی؟
-خوب حالا چرا اینقدر داری وول میخوری؟
-ریخخخخت
دستمو گرفتم جلوش و گفتم بیا
-زهرمار بی ادب
-خوب چیکار کنم یه گوشه ای نگه دار برو پشت همین کوه موها و تپه ای جایی خودتو خالی کن
برگشت چپ چپ نگام کرد
-اصلا به من چه همینجا جیش کن
بعدم صورتمو برگردوندم طرف شیشه تا خندمو نبینه
-شما اصلا نظر نده لطفا
ریز ریز میخندیدم
بعد نیم ساعت رسیدیم به یه مسجد کامران سریع رفت دستشویی منم در ماشین و باز کردم و رو صندلی نشستم
هوا خوب بود نه گرم بود نه سرد
آرش و بغلم کردم و از ماشین پیاده شدم
حیف بود ازین هوا استفاده نکنی
ماشینی کنار ماشین پارک کرد
محل ندادم با صدای طرف برگشتم طرف صدا با حیرت و خوشحالی نگاشون کردم
نوشین-به به بهار خانوم حالا میای مسافرت و به ما چیزی نمیگی
-نوشیییییییییین
-زهرمار نوشین اصلا میدونی چند وقته ریخت نحست و ندیدم
اصلا من کشته مرده محبت کردنش بودم
داشتم به حرفاش میخندیدم که با صدای علی برگشتم طرفش و باخنده سلام کردم
-سلام به روی ماهت باباجان یکم مارم تحویل بگیر
باخنده گفتم
-مگه این زنه وروره تو میذاره
به نازلی و پسر جوونی که باهاشون بود سلام کردم
نالی که انگار ارث باباش و خوردم به زور جواب داد اون پسرم که داشت با چشاش قورتم میداد
ایشششش پسره بیتربیت
موهاش و فشن کرده بود وصورت جذاب و تو دل برویی داشت
ولی خوب ما دیگه متاهل شده بودیم اینکارا زشت بود
-بهار جان پسرخالم نوید
-خوشبختم
-همچنین
نوشین-این داماد بنده کجاست؟
با لبخند گفتم
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓