داستان و پند. ........
اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_پـانـزدهـم ✍به سمتم خم شد،دستانش را در هم گره کرد و ر
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_شـانـزدهـم
✍اول میگین دانیال مرده، حالا میگی زنده ست توام یه مسلمونِ بدی مثه پدرم، مثه اون دوست دانیال که زندگیمو با دین آتیش زد، مثه همه مسلمونای وحشی چرا دست از سر این زمین و آدماش برنمیدارین هان؟ ازت متنفرم و سیلی محکمی که روی صورتم نشستو زبانی که بند آمد این اولین سیلیِ عمرم بود؛ آن هم از یک مسلمان قبلا هم اولین کتک عمرم را از دانیال خوردم، درست بعد از مسلمان شدنش چه اولین هایی را با این دین تجربه کردم..
آنقدر مغرور بودم که دست رویِ گونه ام نکشم. گونه ایی که سرمازده گیش، سیلیِ عثمان را مانندبرشهای تیغ به گیرنده های حسی ام منتقل میکرد. دست از یقیه اش کشیدم انگار زمان قصدِ استراحت نداشت.عثمان عصبی، دست به صورت و گردنش میکشید و کلافه دور خودش میچرخید و من باز اشکهایم را شمرده شمرده قورت دادم. باید میرفتم. آرام گام برداشتم. بی حس و بی هدف این شانه ها برایِ این همه درد زیادی کوچک نبود؟ دانیال یادت هست، گاهی شانه هایم را فشار میدادو با خنده میگفتی، که با یک فشار میتوانی خوردشان کنم؟ جان سخت تر از چیزی که هستم که فکرش را میکردی! ناگهان درد شدیدی به شقیقه هایم هجوم آورد تهوع به معده ام مشت زد ناخواسته روی زمین نشستم. فقط صدای قدمهای تند عثمان بود و زانو زدنش، درست در کنارم روی سنگ فرش پیاده رو. نفسهای داغ و پرخشمش با نیمرخ صورتم گلاویز بود زیر بازویم را گرفت تا بلندم کنم، اما عثمان هم یک مسلمان خبیث بود و من لجبازتر از هانیه کمکش را نمیخواستم، پس دستم را کشیدم صدای دو رگه شده از فرطِ جدال اعصابش واضح بود ( به درک) ایستاد و با گامهایی محکم به راهش ادامه داد او هم نفرت انگیز بود، درست ماننده تمامِ هم کیشانش انگار تهوع و درد هم، دستم را خوانده بودند و خوب گربه رقصی میکردند، محضه نابودیم!
از فرط دردمعده،محکم خودم را جمع کردم که عثمان در جایش ایستاد و به سرعت به سمتم برگشت.و من در چشم بر هم زدنی از سرمای زمین کنده شدم.محکم بازویم را در مشتش گرفته بود و به دنبال خود میکشاند یارای مقابله نداشتم،فقط تهوع بود و درد معده ام بهم خورد چند بار و هربار به تلافی خالی بودنش قسمتی از زندگیم را بالا آوردم؛
🌿🍂🌿🍂🌿
✍تنهایی بدبختی بی کسی و عثمان هربار صبورانه، فقط سر تکان میداد از جایگاه تاسف دوباره به کافه رفتیم و عثمان با ظرفی از کیک و فنجانی چای مقابلم نشست: همه اشونو میخوری فقط معده ات مونده که بالا نیاوردیش! رو برگردانم به سمت شیشه ی باران خورده ایی که کنارش نشسته بودم من از چای متنفر بودم و او، این را نمیدانست ظرف کیک را به سمتم هل داد:بخور همه اشو برات تعریف میکنم قضیه اصلا اونطور که تو فکر میکنی نیست!گفتم صوفی رفته،اما نه از آلمان فقط رفته محل اقامتش تا استراحت کنه من گفتم که بره واسه امروز زیادی زیاد بوداگه میخوای به تمام سوالات جواب بدم،اینا رو بخور
و من باز تسلیم شدم: من هیچ وقت چایی نخوردم و نمیخوردم لبخند زد رفت و با فنجانی قهوه برگشت: اول اینو بخورمعدت گرم میشه با مهربانی نگاهم میکرد و من تکه تکه و جرعه جرعه کیک و قهوه به خورده معده ام میدادم و این تهوعم را بدتر و بدتر میکرد:(شروع کن.. بگو..) با دستی زیر چانه اش ابرویی بالا انداخت:(اول تا تهشو میخوری بعد..) انگار درک نمیکرد بدی حالم را!حوصله ی این لوسبازیارو ندارم ایستادم، قاطع و محکم دست به سینه به صندلیش تکیه داد:باشه، هرطور مایلی پس صبر کن تا خونه برسونمت. دیر وقته چقدر شرقی بود این مرده پاکستانی گرمای داخل کافه، تهوعم را به بازی گرفته بود و این دیوانه ام میکرد. پس بی توجه به حرفهای عثمان به سرمای خیابان پناه بردم.هوا تاریک بود و خیابانها به لطف چراغها، روشن. من عاشق پیاده روی در باران بودم، تنها! و چتری که بالای سرم، صدای پچ پچ قطرات را بلندتر به گوشم برساند عثمان آمد با چتری در دست:حتی صبر نکردی پالتومو بردارم بی حرف و آرام کنار هم قدم میزدم و چتر بالای سرم چقدر خوش صدا بود، همخوانی اش با گریه آسمان حالا خیالم راحتتر بود، حداقل میدانستم دانیال زنده است و صوفی جایی در همین شهر به خواب رفته.اما دلواپسی و سوال کم نبود با چیزهایی که صوفی گفت، باید قید برادرم را میزدم چون او دیگر شباهتی به خدای مهربان من نداشت و این ممکن نبود اما امیدوارم بودم همه اینها دروغی هایی احمقانه باشد سارا! وقتی فهمیدم چی تو کله اته، نمیدونستم باید چیکار کنم داشتم دیوونه میشدم چند ماه پیش یه عکس از دانیال بهم داده بودی یادته؟ واسه اینکه وقتی دارم دنبال هانیه میگرد، عکس برادرتم نشون بدم تا شاید کسی بشناسدش همینطورم شد به طور اتفاقی یکی از دوستان صوفی، عکس دانیال روشناخت با کلی اصرار تونستم راضیش کنم تا شماره ی تلفن صوفی رو بهم بده ...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
⏪ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💠🎗💠🎗💠🎗💠🎗💠#شاید_معجزه ❤
#قسمت_شانزدهم 6⃣1⃣
نویسنده: #سیین_باا😎
اون روز آقای خالقی و برادر امیر برام توضیح دادن که قراره با همکاری بسیج مرکزی برای جشن نیمه شعبان😍💚
بریم یکی از روستاهای دور استان ..
از یه هفته قبل بریم که هم فعالیت جهادی هم یه جشن بزرگ تدارک ببینیم و از باقی روستاها هم دعوت کنیم🎉🎈🎉
منم که طبق معمول #عکاس بودم و البته مدیر هماهنگی😎😅
اون یک هفته خیلی زود گذشت🍃
20 نفر بودیم که 12نفر آقا بودن برای کارهایی که ما خانوما نمیتونستیم انجام بدیم و کلاس آموزشی هم که دست ما بود..
حال خوبی بود اون روزا💚
وقتی رفتیم روستا، مسجد اونجا رو در اختیارمون گذاشتن برای اسکان..
روزا میرفتیم مدرسه یا حسینیه یا خونه هایی که نیاز به ترمیم داشت رو با کمک اهالی تعمیر میکردیم😐
شبها هم که کلاس های آموزشی داشتیم..
البته بچهایی که سَری توی دستورات قرآنی داشتن اینکارو میکردن...🌺
یکی از شبها مثل همیشه که توی حیاط حسینیه جمع شده بودیم
حیاطی که الان دیگه قابل مقایسه با روز اول نبود، الان دیگه نوسازی شده بود، گوشه کنارشو گلدونای گل نرگس😍🌺
گذاشته بودیم حوضشو رنگ کرده بودیم...
دورتر از بقیه کنار حوضچه ی گوشه ی حیاط نشسته بودم و داشتم بقیه رو نگا میکردم..
گروه گروه جمع شده بودن از بچه های کوچک ..
فاطمه از دانشگاه خودمون بود داشت..
بهشون شعر کودکانه یاد میداد..
نوجونا نشسته بودن بحث بصیرتی میکردن 😑
و خانوم های جوون ک داشتن احکام یاد میگرفتن..🙊
و جوونایی که دور #برادر_امیر جمع شده بودن 🌺
و با هم بحث سیاسی میکردن ..😒
همه دور هم حالشون خوب بود😍
#شاید_معجزه ❤
تو حال و هوای خودم بودم ..🙄
که یکی از خانومای روستا که چن روزی بود بیشتر از اوائل هوامو داشت اومد نشست کنارم ..😋
اسمش ماه بانو بود..🌛
همه صداش میکردن بی بی ماه ...
شاید 35 یا 40 سالی داشت ..🤔
دوتا پسر 16 و 17 ساله داشت که دیده بودمشون میومدن کمکمون ..
الانم که توی حسینیه بودن💚
+چطوری ریحانه بانو ؟☺
_خوبم بی بی ماه جونم شما خوبین ؟😉
لبخندش پهن تر شد ..
انگاری خوشحال شد که هم صحبتش شدم ..🙊
+خوبم گل دختر
ریحانه تو ازدواج نکردی ؟😑
خندم گرفت ..😄
_نه ماه بانو مگه من چن سالمه ؟🙈
+قصد ازدواج نداری ؟😒
_فعلا که نه 😂
یکم صورتش درهم شد..
ریحانه اینو مامان داده بدمش به تو..
فردا تو مراسم امام زمان بپوشی 😍
فکر کنم نداشته باشی ..😶
بسته رو داد و رفت ..
یه بسته مربعی شکل بود ..
معلوم بود توش پارچه است ..
بازش کردم ..
#چادر_رنگی بود ❤
بوی یاس میداد😍
راست میگفت؛ من چادر نداشتم🍃
#همراهمون_باشید 😉
#ادامه_دارد 😎
💠🎗💠🎗💠🎗💠🎗
--—--------------------------------
✅
🍃
🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_شـانـزدهـم
✍عید نوروز قرار بود بریم مشهد حس خوش زیارت و خونه مادربزرگم که چند سالی می شد رفته بود مشهد
دل توی دلم نبود جونم بود و جونش تنها کسی بود که واقعا در کنارش احساس آرامش می کردم
سرم رو می گذاشتم روی پاش چنان آرامشی وجودم رو می گرفت که حد نداشت عاشق صدای دونه های تسبیحش بودم ...
بقیه مسخره ام می کردن
- از اون هیکلت خجالت بکش 13، 14 سالت شده هنوز عین بچه ها می مونی
ولی حقیقتی بود که اونها نمی دیدن هر چقدر زندگی به من بیشتر سخت می گرفت ... من کمر همتم رو محکم تر می بستم اما روحم به جای سخت و زمخت شدن ... نرم تر می شد
دلم با کوچک تکان و تلنگری می شکست و با دیدن ناراحتی دیگران شدید می گرفت اما هیچ چیز آرامشم رو بر هم نمی زد ... درد و آرامش و شادی در وجودم غوطه می خورد ... به حدی که گاهی بی اختیار شعر می گفتم
رشته مادرم ادبیات بود ... و همه این حس و حالم رو به پای اون می گذاشتن ... هر چند عشق شعر بودن مادرم ... و اینکه گاهی با شعر و ضرب المثل جواب ما رو می داد ... بی تاثیر نبود ... اما حس من ... و کلماتم رنگ دیگه ای داشت
درد، هدیه دنیا و مردمش به من بود و آرامش و شادی ... هدیه خدا
خدایی که روز به روز ... حضورش رو توی زندگیم بیشتر احساس می کردم چیزهایی در چشم من زیبا شده بود. که دیگران نمی دیدند و لذت هایی رو درک می کردم... که وقتی به زبان می آوردم ... فقط نگاه های گنگ یا خنده های تمسخرآمیز نصیبم می شد
اما به حدی در این آرامش و لذت غرق شده بودم که توصیفی برای بهشت من نبود ...
از 26 اسفند مدرسه ها تق و لق شد و قرار شد همون فرداش بزنیم به جاده پدرم، شبرو بود ... ایام سفر سر شب می خوابید و خیلی دیر ساعت 3 صبح می زدیم به دل جاده
این جزء معدود صفات مشترک من و پدرم بود عاشق شب های جاده بودم. سکوتش ... و دیدن طلوع خورشید توی اون جاده بیابانی ...
وضو گرفتم ... کلید ماشین رو برداشتم و تا قبل از بیدار شدن پدرم تمام وسایل رو گذاشتم توی ماشین و قبل از اذان صبح ... راه افتادیم
توی راه ... توی ماشین چشم هام رو بستم تا کسی باهام صحبت نکنه و نماز شبم رو همون طوری نشسته خوندم
نماز صبح هر چی اصرار کردیم نمی ایستاد ... می گفت تا به فلان جا نرسیم نمی ایستم و از توی آینه ... عقب به من نگاه می کرد
دیگه دل توی دلم نبود یه حسی بهم می گفت محاله بایسته ... و همون طوری نماز صبحم رو اقامه کردم
توی همون دو رکعت ... مدام سرعت رو کم و زیاد کرد ... تا آخرین لحظه رهام نمی کرد اصلا نفهمیدم چی خوندم
هوا که روشن شد ایستاد مادرم رفت وضو گرفت ... و من دوباره نماز صبحم رو قضا کردم توی اون همه تکان اصلا نفهمیده بودم چی خوندم همین طور نشسته توی حال و هوای خودم ... به مهر نگاه می کردم
- ناراحتی؟
سرم رو آوردم بالا و بهش لبخند زدم
- آدم، خواهر گلی مثل تو داشته باشه که می ایسته کنار داداشش به نماز ناراحتم که باشه ناراحتی هاش یادش میره ...
خندید ... اما ته دل من غوغایی بود حس درد و شرمندگی عمیقی وجودم رو می گرفت ...
- واقعا که تو که دیگه بچه نیستی باید بیشتر روی تمرکزت کار کنی نباید توی ماشین تمرکزت رو از دست می دادی حضرت علی ... سر نماز تیر از پاش کشیدن متوجه نشد ولی چند تا تکان نمازت رو بهم ریخت
و همون جا کنار مهر ... ولو شدم روی زمین ... بقیه رفتن صبحانه بخورن ولی من اصلا اشتهام رو از دست داده بودم
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍬🍬🍬🍬
*رمان جذاب و خواندنی،❤*
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_شانزدهم
#شهدا_راه_نجات
همه بچه ها بهم میگفتن زهرا شما ۴نفرید ۴تا ربع میشه تمام سکه
چون محدثه فنقلی مدرسه ای بود
منو فاطمه رفتیم مدرسش اجازه مرخصیشو گرفتیم
به چشم بهم زدنی ۹مهر شد
مامانم یک سره سفارش فاطمه و محدثه به من کرد
مامان:زهرا تو حرم مراقب خواهرات باش
زهرا بچه ها هله هوله زیاد نخرن مخصوصا محدثهـ
-مامان ماشاالله
فدات بشم
ان شاالله چندماه دیگه فاطمه خانم خونه خودشه بعدشما نگرانیشه
باید به محمدآقا بگی
نه به من
مامان: اونکه میگم
اما خوب تو خواهر بزرگتری حواست باشه
-چشم
یه چادرمعمولی اضافی برداشتم موقعه زیارت بدم به زینب
ساعت ۶:۳۰غروب بایدپیش اتوبوسا بودیم
زینب خیلی خوشحال بود چون اولین سفر زیارت مشهد ش بود
چون قرار بود تو اتوبوس خواهران دوتا پاسدار باشه
محمد آقا و نامزد محدثهـ بخشی انتخاب شدن
منم چون میخواستم با زینب حرف بزنم و هم مسئولیت محدثه فنقلی بامن بود
رفتم ته اتوبوس نشستم
پشت من زینب ساره معصومه هم اومدن
محدثه فنقلی هم که یک جا بند نمی شد
یاد یه چیزی افتادم 😂😂😂
دبیرستانی که بودیم
اردو میرفتیم،هرکس آخر اتوبوس بود بهش میگفتن اخراجی ههههه
خخخخخ
الان ماهم اخراجی هستیما
با اتوبوس تا مشهد ۱۶-۱۷ساعت راه بود
ساعت ۱۰:۳۰ بود میخواستم به محدثه شام بدم که گفت اول میرم آب بخورم
توهمین حین آقای قاسمی (همسر محدثهـ بخشی ) دعواش کرده بود که کم برو بیا
اینم که لووووووس
زده زیر گریه
-محدثه آخه دختر خوب اشکال نداره
حالا گریه نکن آفرین عشق زهرا
بیا ببین برات لقمه درست کردم
بیابخور
محدثه فنقلی :هم گشنمه هم خوابم میاد
-باشه عزیزم بیا بخور بعد سرت بذار روی پا آجی بخواب
وای خداشکر ساعت ۱۱:۱۰بود خوابید
زینب : زهرا
-جانم
زینب: الان حال داری بقیه زندگی حضرت زهرا و حضرت علی بگی
-آره عزیزم
زینب پس میشه بگی
-چشم
بعداز سقط حضرت محسن و ماجرای در سوخته و مجروحیت حضرت زهرا
اون از خدا بی خبرا داخل خونه میشن
با طناب دست حضرت علی میبنند و به حالت خیلی بدی آقا رو به مسجد النبی میبرن
بعداز چندساعت که خانم بهوش میان چادر یا جلابیب از فضه میخوان و با حجاب کامل به مسجد میرن
توی مسجدالنبی شمشیر بالای سر حضرت علی بوده تا به زور از آقا و بنی هاشم بیعت بگیرن
خانم حضرت زهرا که این وضعیت میبنن میگن یا أمیرالمومنین رها میکنید یا نفرینتون می کنم
هنوز حرف و کلام خانم تموم نشده که پایه های مسجد شروع به لرزیدن کرد
آقا سریع به سلمان فارسی میگن برو به زهرا بگو علی میگه نفرین نکن
وقتی سلمان فارسی حرف به حضرت زهرا میرسانند
حضرت زهرا میگن چشم دستور اماممه
زینب ،بعداز شاید نزدیک ۶۰-۷۰روز تو ماه جمادی الثانی حضرت زهرا به علت صدمات وارده به جسم شهید میشن
اما قبل از شهادت به آقا میگن علی جان منو شبانه دفن کن
آره زینب مزار گل ناز پیامبر مخفیه تا پسرش حضرت مهدی ظهور کنن
به خودمون که اومدیم صورت من و زینب اشک آلود بود
زینب سرش تکیه داد به شیشه
من کم کم خوابم برد
#ادامه_دارد...
نام نویسنده :بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚
🍬🍬🍬🍬#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#مبارزه_با_دشمنان_خـدا
#قسمت_شــــانــزدهـم
✍درد شدید شده بودگاهی از شوک درد، می افتادم روی زمین آخر، صدای بچه ها در اومد زنگ زدن به حاجی و جریان رو گفتن حالش خرابه، بیمه نداره. حاضرم نمیشه ما ببریمش دکتر
حاجی سراسیمه خودش رو رسوند خوابگاه دقیقا هم زمانی رسید که من کف زمین از درد مچاله شده بودم بچه ها بلندم کردن ، گذاشتن توی ماشین بستری شدم جواب آزمایش که اومد، سرطان بود زیاد پخش نشده بود اما بدترین قسمتش جای دیگه بود زده بود به کبد هر چند قسمت کوچکی از کبد درگیر شده بود اما سرعت رشدش بالا بود شورا تشکیل شد گفتن باید برگردم یه نوجوان زیر 18 سال، توی یه کشور غریب، با این وضع بیماری و پذیرش خاص و شرایط کشور و خانواده اگر اتفاقی می افتاد، کار بدجور بالا می گرفت وقتی بهم گفتن بهم ریختم مسکن که دردم رو آروم نمی کرد، اینم بهش اضافه شد گریه ام گرفت به حاجی گفتم: مگه نمی گفتی من پسرتم؟ پس چرا داری بیرونم می کنی؟ کدوم پدری، پسرش رو بیرون می کنه؟
حاجی هم گریه اش گرفته بودپدرانه بغلم کرد ولی من آروم نمی شدم از بیمارستان زدم بیرون با اون حال رفتم حرم به صحن که رسیدم دیگه نمی تونستم قدم از قدم بردارم درد داشتم دلم سوخته بود غریب و تنها بودم زدم زیر گریه آقا جونم، اگه قراره بمیرم می خوام همین جا بمیرم تو رو خدا منو بیرون نکنید بگید منو بیرون نکنن اشک می ریختم و التماس می کردم
جواب آزمایش اومد، خوش خیم بود قول داده بودن اگر خوش خیم باشه توی ایران بمونم روز عملم بچه ها کلاس رو تعطیل کردن و ختم امن یجیب گرفتن
دکتر سر تا سر شکمم رو باز کرد گفت تا جایی که می شده قسمت های سرطانی رو جدا کرده بقیه اش هم هنر شیمی درمانی بود
سرطان، شکم پاره، شیمی درمانی گاهی اونقدر فشار درد شدید می شد که به جای صدای نفس کشیدن، از گلوم صدای ناله و زوزه بلند می شد کم کم دهنم هم به خاطر شیمی درمانی خشک و زخم شد دیگه آب هم نمی تونستم بخورم حالم که خیلی خراب می شد یکی از بچه های اهل نفس، برام مقتل و روضه کربلا می خوند لب های تشنه کودکان حضرت ابالفضل که دست ها و چشمش رو زدن ولی مشک رو رها نکرد به خودم گفتم: اقتدا کردن به حرف و ادعا نیست توی اون شرایط دوباره کارم رو شروع کردم بچه ها میومدن و درس ها مطالب اون روز رو بهم یاد می دادن باهاشون مباحثه می کردم برام از کتابخونه و حرم کتاب میاوردن با همه چیز کنار میومدم تا اینکه دکتر گفت نتیجه شیمی درمانی مساعد نیست و بدنم اون طور که باید به درمان جواب نداده و داره با همون سرعت قبل برمی گرده دلم خیلی سوخته بود این همه راه و تلاش حالا داشتم با مرگ دست و پنجه نرم می کردم در حالی که هیچ کاری برای خدا نکرده بودم از طرف دیگه خودم رو دلداری می دادم و می گفتم: مرگ تقدیر هر انسانه اما خدا رو شکر کن که در گمراهی نمیمیری. خدا رو شکر که با ولایت علی بن ابیطالب و عشق اهل بیت پیامبر محشور میشی
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
بسم رب العشاق
#قسمت_شانزدهم
#حق_الناس
یک ماه خورده ای از عروسی مامیگذره
فردا عقد و کربلای فاطمه و علی آقاست
محمد شب قبلش بهم گفت یسنا جان از علی خواستم برام کفن متبرک به حرم ارباب برام بیاره
یهو اومد پایین پام نشست سرش گذشت رو پام و گفت
یسنا هیچوقت نفرینم نکنیا
من نمیخواستم تو وارد بازی بشی
اما عشقت نذاشت
عاشقت شدم
با اونکه میدونم یه روزی بهم میگی نامرد
اما بدون تو تنها زنی هستی که همیشه تو قلب و زندگی من هستی
حلالم کن بانو
😳😳😳😳
محمد از چی حرف میزنی چرا باید نفرینت کنم
نشستم روی زمین کنارش
اشکوصورتمو میسوزوند سرشو گرفتم بالا
_نامرد عاشق بودی و نگفتی؟☺️😢
خیره شد تو چشمام ظاهرا اونم دلش گریه کردن میخواست😔
نام نویسنده:بانو.....ش
ادامه دارد
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_شانزدهم
#سردار_دلها
وارد دفتر بسیج شدم زهرا و زینب به سمتم اومدن
حلماسادات خوبی ؟
-خوبم
زهرا آروم باش برای قلبت ضرر داره
زهرا:من خوبم تو چرا دستت میلرزه
-هیچی
پاشو بریم جلسه
منو زهرا زینب پیش هم نشستیم
نرگس نمیتونست بیاد جلسه
خواستگاریش جلسه سوم بود قرار بود جواب بده بهشون
سید هادی دیرتر از همه وارد اتاق جلسه شد
هههه عجب
پس خجالت میفهمه 😒
پس از یه ساعت قرار شد خانمها تزئینات سالن و بسته فرهنگی را به عهده بگیرن
آقایون هم کمکمون کنن
داشتیم از دفتر خارج میشدیم که گوشیم زنگ زد
فرزانه بود
ازبس کوچولو بود بهش میگفتم دخترم
-الوسلام دختر مامان
فرزانه:سلام مامانی کوجایی
خندیدم گفتم :دختر لوس دانشگاهم
فرزانه:پس مزاحمت نشم
-مراحمی دختر مامان
فرزانه اول اردیبهشت تولد شهید هادی حتما بیایی ها
فرزانه: مــــــــــامـــــــااااااااان
-گوشمو کرکردی
چیه جوجه😁😁
فرزانه :تولد شهید عباس دانشگر ۱۸همین ماهه
خب برای اونم بگیر
-خخخخخ
باشه نزن
تلفن قطع شد رو ب زینب گفتم :زززینب
۱۵تولد فرزانه است
باید اساسی غافلگیرش کنیم
زینب:اوهوم
حتما
-بریم ناهار بخوریم
بعداز کلاس بریم مزارشهدا
منو زهرا زینب هرسه همکلاسی بودیم
رشته فقه و حقوق
نرگس هم ارشد رشته معماری بود ۳-۴سالی از ما بزرگتر بود.....
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
@Sarifi1372
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_شانزدهم
-راستش، راستش اومدم اینجا فاتحه بخونم....
بعد مستقیم زل زد توی چشمای قهوه ای فاطمه، نگاهش فاطمه رو آزار میداد برای همین فاطمه سرش رو پایین
انداخت و کنار قبر خواهرش نشست، دست گلی که آورده بود رو روی قبر گذاشت و شروع کرد به فاتحه خوندن.
محسن هم که کمی آروم شده بود نشست و به نوشته های روی سنگ قبر زل زد...
بعد از اینکه فاطمه فاتحه شو خوند برگشت به سمت محسن و گفت: مادر پدر خوبند؟
-بله خوبند. با خوبی و خوشی دارند زندگی میکنند
لبخند تلخی روی لبهای فاطمه نشست، دقیقا همون لبخند هم روی لبهای محسن نشست.
فاطمه گفت: خدا رو شکر
- خدا رو شکر؟... واقعا دوست نداشتید الان بگم که به انواع و اقسام بلاها و مصیبتهای دنیا مبتلا شدند؟... دوست
نداشتید بشنوید عوض اون بلاهایی که سر خواهرتون آوردن دارند تقاص پس میدن؟
-چرا، دوست داشتم. اما هم به عدالت خدا ایمان دارم، هم حکمتش. پس اگه قراره تقاصی پس داده بشه، میشه و
لازم نیست من منتظرش باشم...
- شما همیشه خیلی متفاوت به زندگی نگاه میکردید... راستی شنیدم ازدواج کردید، درسته؟
-بله.
-بچه هم دارید؟
فاطمه نگاه مشکوکی به محسن انداخت، از لحن صحبتش خوشش نیومد، برای همین خیلی سرد و خشن گفت: بله.
بعدم برای اینکه این صحبت به درازا نکشه از جاش بلند شد، خداحافظ کوتاهی گفت و حرکت کرد، اما محسن دست بردار نبود، پشت سرش اومد و گفت: ماشین دارید؟ می خواید برسونمتون؟
-نیازی نیست، ممنون.
-فاطمه خانم، میشه چند لحظه صبر کنید؟
فاطمه ایستاد و خیلی عادی گفت: بفرمایید
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_شانزدهم
😔یک کلمه هم #درس نخوندم نمیتونستم درس بخونم با این وضع سخت... مادرم زود به زود ازم میپرسید باهم #دعوا کردید؟ منم میگفتم نه میگفت این چه نوع دعوایی هست که دو #نامزد رو 2 روزه جدا کرده زشته آدم دو روز که با هم قهرید...
اون که نمیدونست چی شده مادرم هی داشت نصیحت میکرد که زنگ در رو زدن #احساس کردم آقا مصطفی ست یه دفعه همینکه دیدمش #ناراحت شدم و رفتم اون اتاق با #گریه گردم جوری که به #هق_هق افتادم اومد دنبالم و گریه ام رو دید
واقعا سخت بود این #امتحان_الهی گفت بسه بخدا نمیتونم گریه ات رو ببینم دست گذاشت زیر چونه ام تا قطره اشکهام بره توی دستاش گفت که نمیزاره این مروارید ها بریزه زمین حیفه منکه همش گریه میکردم و سرمو انداخته بودم یکدفعه متوجه شدم که اون هم داره گریه میکنه با #تعجب نگاش کردم گفتم چرا گریه میکنی دیگه اشک خودم تموم شده بود اونم جواب داد که به خاطر گریه تو است ...
تو گریه نکنی منم گریه نمیکنم نمیخواستم ناراحتیش رو ببینم به همین خاطر دیگه گریه نکردم اما درونم #آشوب بود یکم بیسکویت با هم خوردیم و کمی نشستیم که زنگ در رو زدن دلم ریخت گفت که اومدن دنبالم بلند شد...
گفت دوست ندارم #خداحافظی کنم رفت و پشت سرش رو هم #نگاه نکرد انقدر گریه کردم که صدام رفت پیش مادرم هق هق کنان گریه میکردم مگر #اشک امانم میداد مادرم اومد تو اتاق و ناراحت شد اونم بدون اینکه بفهمه که چرا من ناراحتم نشست کنارم و گریه کرد خواهرم هم همینطور همه با هم گریه میکردیم...
😔یک ساعتی گذشت و همه آروم شدیم بعداز ظهرش نرفتم مدرسه اصلا حوصله نداششتم رفتم #وضو گرفتم و #نماز خوندم همینکه الله اکبر رو گفتم گریه کردم تمام درد دلهام رو پیش #الله بردم تمام حرفهای نگفتم تمام چیزهایی که فقط توی دلم بود وقتی رفتم #سجده توی دلم گفتم یا الله با تمام دلتنگیهام پیشت اومدم خودت راه گشایشی بهم نشون بده خودت کمکم کن الان تنهاترین تنها هستم...
😭حتی نمیتونم به مادرم دردم رو بگم نمازم تموم شد اما با گریه با زاری
با خودم فکر میکردم یعنی واقعا تموم شده بود...؟
😔یعنی دیگه الان باید دیگه نمیبینمش ولی این #سخت_ترین کار دنیاست...؟
نهار هم نخوردم فقط توی فکر بودم که خدایا امتحانت چقدر سخته یا الله بهم #صبر بده من صبرت رو میخوام ، مادرم اومد پیشم گفت بلند شو یه آبی به صورتت بزن و خودت رو تمیز کن مهمون داریم منم گفتم آخه الان چه وقته مهمون اومدنه من حوصله ندارم مامان گفت آقا مصطفی میاد الان زنگ زد یکم خودتو مرتب کن و دیگه وقت آشتی کنونه...
😍منم از خوشحالی پریدم هوا گفت نه به صبحش نه به الانش تو که طاقت #قهر نداری چرا قهر میکنی...؟
گفتم ول کن مامان یه شام خوشمزه درست کن گفت خورشت آلو درست کردم ...منم بدون حرف رفتم خودم رو آماده کردن....
✍ #ادامه_دارد...
📚❦┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
.
داستان و پند. ........
اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
🚩#به_خواست_پدرم #قسمت_پانزدهم دیگه داشتم دیوونه میشدم همش بالا میاوردم وقتی اومدم بیرون کامران و ن
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_شانزدهم
رو به دختره کردم وگفتم
-سوار شو دیگه اه چقده ناز میکنه
-به توچه اصلا دلم میخواد ناز کنم وکامرانم نازم وبخره
پوفی کردم وگفتم
-خدا خوب درو تخته رو باهم جور میکنه
-کامراااااااااااااان ایشون کی باشن
-مارال زود باش سوار شو دیگه دیر میشه
دختره با ناز سوار شدو از پشت گونه کامران و بوسید
-خوب عزیزم نگفتی این کیه؟
کامران هیچی نگفت وبه من نگاه کرد،بهش نگاه کردم و پوزخند زدم
با خودم عهد کرده بودم دیگه غلطی که فعه پیش کرده بودم که الان این وضعم بود ونکنم
-خوب ایشون دخترخاله بنده هستن بهار خانوم،ایشونم مارالن دوست دختر بنده
نگامو ازش گرفتم وبه بیرون نگاه کردم
پسره ی بیشور بچش داره تو شکمم من بزرگ میشه اونوقت میگه دخترخالشم
-نگفته بودی دخترخالت اینقده بچس
خوبه حالا به تو گفته خاله و دخترخاله داره من که شوهرمه نمیدونم اصلا کی هست
کامران با یه لحنی که توش شیطنت موج میزد گفت
-نه همچین بچم نیس مگه نه بهارجون؟
جوابشو ندادم
مارال باحسی که توش حسادت موج میزد گفت
-مگه نگفتی تنهایی اگه میدونستم همراه داری که نمیومدم
-حالا لوس نشو،راستی مارال ادرس اونجایی که رفتی بچت و انداختی و بده
-واسه چی میخوای؟
-کار دارم تو بده
-گند زدی؟
-اره بدجور مثل خر گیر کردم توش
-توکه همیشه حواست بود هول شده بودی؟
-حالاااااااااا ،ادرس و بده بیاد شر بچرو بکنم
اینا داشتن درمورد بچه من حرف میزدن اعصابم خورد شد و گفتم
-من بچه رو س ق ط ن م ی ک ن م این صدبار
-بهار ما دراینباره قبلا باهم حرف زذیم مگه نه
-ردی جوابتم شنیدی اگه بخوای بچم و سقطش کنی باید از رو جنازه من رد بشی
مارال با یه لحنی که توش تعجب موج میزد گفت
-کامران تو با دخترخالت ریختی بهم؟
-بابا مست بودم هیچی نفهمیدم اونروزش
-فکر نمیکردی زیاد بچس ؟چندسالشه؟
پانزده
-چیییییییییییییییییییییییی یی؟
-اروم بابا گوشم کر شد
-میشه موضوعتون از من به یه چیزه دیگه تغیر بدین؟
این با حرص زیاد گفتم
-خاک توسرت کامران با این بدبخت چیکار داشتی؟
-مارال اصلا غلط کدم بهت گفت بیخیال
همون موقع کامران ماشین و پارک کردو پیاده شدیم و رفتیم تو یه کافه سنتی که یه جای خیلی شیک بود و پر بود ازتختای چوبی که تویه محیط سرباز سرسبز که درختای بلندی داشت وابشار مصنوعیم وسطش بود روی یه تخت نشستیم بعد یه چند دقیقه یه پسره دیگم رسید و که باز دوباره مارال خودشو اویزون پسره کردو تف تف بوس
اه اه حالم بهم خورد اون پسره با کامران دست و داد و نوبت من که رسید با یه علامت سوال بزرگ و با حیرت اول به من نگاه کرد و بعدم به کامران
-معرفی نمیکنی کامران جان؟
-هوم چرا دخترخاله بنده بهار خانوم
پسره دستشو اورد جلو گفت
-منم فریدم خوشبختم
یه نگاه به دستش کردم و یه نگاه به صورتشو گفتم
-منم همینطور
اونم بدون اینکه به روی خودش بیاره که قشنگ قهوه ای شده دستشو جمع کردو یه لبخند هیز بهم زد
اصلا از پسره با اون نگاهای هیزش خوشم نیومد این دختره هم که تمومش و میمالوند به پسره اخرم نفهمیدم این با کامران دوسته یا با فرید
حتما دیده کامران فعلا مشغوله گفته این یکی و بچسبم نپره
بالاخره ساعت 10 اقا رضایت دادن تا بریم به زور این چندشاعت و تحمل کرده بودم
تو ماشین چشام و بسته بودم و به اهنگ خط و نشون امیرعلی که داشت پخش میشد گوش میدادم
با واستادن ماشین چشام و باز کردم ولی با دیدن جایی که نگه داشته بود تعجب کردم و برگشتم سمت کامران داشت با گوشیش ور میرفت
-چرا واستادی اینجا؟
بهم نگاه کردو گفت
-حوصله خونه رو ندارم پیاده شو یکم قدم بزنیم
خودمم اصلا حوصله نداشتم برم تو اون خونه بزرگ و از تنهایی دق کنم واسه همین بدون هیچ حرفی پیاده شدم
اروم کنارهم راه میرفتیم ولی هیچ حرفی نمیزدیم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام
👈 #تا_خدا_فاصلهای_نیست....🍒
👈 #قسمت_شانزدهم
بعد از نماز ، اون شوخ طبع گفت باید امشب خودی نشون بدم حالا کی مرده بیاد جلو...
همه گفتن زشته ، رو کرد به امام جماعت گفت میشه اون کلاهتون رو بزارید زمین انگار که ناظم مدرسمون هستید میترسم که شمارو می ببینم....
گفتم الان ازش عصبانی میشه ولی گفت ای به روی چشم گفت حالا بیاید زور بازو بیچاره همش میباخت گفت بسه باید کشتی بگیرم تو کُشتی حریف ندارم کی از جونش سیره بیاد جلو...
گفتن احسان بلند شو گفتم نه
همگی اصرار میکردن امام جماعت گفت بلند شو چیزی نیست همش شوخیه...
تو دلم گفتم من تا امروز به عشق پدرم کشتی گرفتم ولی از این به بعد به عشق خدایم میگیرم...
وقتی بلند شدم باهاش درگیر که شدم نمیخواستم به این محکمی بزنمش زمین خیلی تند زدمش زمین تا خورد زمین...
گفت بخدا وضوم شکست دیگه وضو ندارم همه خندیدن...
بعد همسرش صداش کرد پشت پرده باهم حرف میزدن که یه دفعه فریاد زد به شوخی گفت اگر میزنی تو خونه بزن گفت من شرط ازدواجم رو بهت گفتم که من شوخی میکنم همه جا همه بهش میخندیدن...
آدم به این شوخی تو عمرم ندیده بودم... یکیشون گفت ورزش میکنی، گفتم بله گفت چه رشتهای گفتم کاراته ، گفتم تا حالا کسی نتوانسته پشتم رو زمین بزنه با چند نفر مساوی شدم ولی پشتم هیچ وقت به زمین نخورده...
یکی گفت ولی من یکی رو میشناسم که همیشه پشتت رو زمین زده گفتم کی؟ گفت شیطان... گفت پهلوانی به زور بازو اینا نیست به تقوای دل آدم است... تو دلم گفتم خدایا بهم قدرت و تقوایی بده که بتونم شیطان رو هم زمینش بزنم....
دیر وقت بود گفتن بریم دیره ولی من دوست نداشتم برم دوست داشتم کنار آونا باشم...
وقتی رفتیم صاحب خونه گفت تو بمون کارت دارم وقتی همه رفتن رفتیم تو خونه رفت یه جفت کفش آورد گفت اینو بگیر استفاده نکردم شرم کردم گریه کردم...
گفتم من که گدا نیستم گفت نه این یه هدیه است ولی ازش نگرفتم بغلم کرد گفت حلالت باشه هر چی از این خونه میبری.
بیرون داشتم گریه میکردم تو دلم میگفتم خدایا پدرم منو از خونه بیرون کرده با پای برهنه ولی کسی که نمیشناسم داره بهم میگه همه چیز این خونه حلالت باشه خدایا این چه دینی است....
خانمش گفت چند روزی مهمون ما باش جا هست منم مثل خواهرت ، گفتم چیزی که امشب اینجا دیدم در تمام عمرم از هیچ کس ندیدم توروخدا برام دعا کنید که گناهکارم بخدا آنقدر که زمین و آسمون رو پر کرده حلالم کنید....
بعد از حرفهام گفتم من میرم دیر وقته شما هم خسته هستید گفت نمیزارم بری امشب اینجا هستی خیلی اصرار کرد در هال رو با کلید قفل کرد گفت حالا اگر میتونی برو نمیزارم بری ...
بعد گفت بلند شو برو حمام خجالت کشیدم گفتم که بو میدم گفت نه بخدا فقط دوست دارم بری به زور رفتم تو حمام وقتی آمدم بیرون لباسم نبود..!
گفت لباس منو بپوش می شورم تا صبح خشک میشن جام رو تو هال کنار بخاری انداخت خودشم پایین تر
شب از خجالت خوابم نمیبرد....
صبح وقت نماز که بیدار شدم گفتم بیزحمت لباسهام رو برام بیارید وقتی آوردن اتو کرده بودن...
رفتم تو آشپزخانه که لباسهایم را بپوشم خدایا جیب من که چیزی توش نبود این چیه؟ وقتی نگاه کردم پول بود؛ گفتم این پول چیه من که پول نداشتم...!!!
پول ها مچاله شده بود انگار که تو قلک بوده
روی اُپن کاغذ و خودکار بود نوشتم ازشون تشکر کردم حلالیت طلبیدم پول زیر بالش گذاشتم رفتیم مسجد برای نماز ، بعد از نماز گفت من ۲رکعت نماز میخونم بعد میریم رفت تو نماز بلند شدم دم گوشش گفتم حلالم کن زحمتتون دادم از همسرتون حلالیت برام بگیر نمیخوام سربارتون بشم
وقتی داداشم اینارو میگفت گریه میکردم گفت فدات بشم چرا گریه میکنی؟ گفتم چیزی نیست....
ازش پرسیدم داداش آن شب که از خونه رفتی بیرون کجا رفتی لبخند تلخی زد گفت رفتم یا بیرونم کردن......
⬅️ ادامه دارد...
🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃
💥
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#تمنای_وجودم
#قسمت_شانزدهم
وقتی رسیدم خونه سریع به آشپز خونه رفتم و یه مسکن از کابینت برداشتم و خوردم .مادرم در حال شستن ظرف بود . -سلام مامان خسته نباشی -سلام .زود اومدی. هروز این موقع کارت تموم میشه -نه امروز فقط با همه آشنا شدیم و بعدش هم با کارهایی که قراره انجام بدیم اشنامون کردن وگرنه چهار روز از هفته از ۹ تا ۵ بعد از ظهر اونجاییم .از شنبه هم کارمون شروع میشه . به قابلمه های که رو گاز بود نگاه کردم و گفتم :مامان امروز مهمونا میان دیگه -اره تا یکی دو ساعت دیگه میرسن.تو هم بهتره یه حمامی بری و آماده بشی.
-من یه کم سرم درد میکنه میرم حمام بعد میخوابم . -باشه عزیزم برو به طبقه بالا رفتم به هستی یه سر زدم و رفتم حمام .وقتی اومدم بیرون موهام رو خشک کردم .یه لباس آماده کردم و ولو شدم رو تخت.
با صدا ی هستی چشمام رو باز کردم -بلند شو دیگه مستانه .الان زنگ زدن .فکر کنم مهمونان -زود تر بلندم میکردی -من رفتم ...تو هم زود حاظر شو بیا صداهایی که از پایین میومد خبر از اومدن مهمون ها میداد
سریع بلند شدم و لباسم رو پوشیدم .موهام رو بالای سرم جمع کردم و شال آبیم رو سر کردم. خیلی دوست داشتم ببینم زن امیر چه شکلیه.(حتما باید خیلی خوشگل باشه ....شوهرش که خیلی ....) با ضربه ای که بدر خورد به خودم اومدم .به طرف در رفتم و در رو باز کردم با دیدن شیوا چنان ذوقی کردم که نگو -شیوا جون چه عجب بیمعرفت ،میدونی چند وقت ندیدمت -من بی معرفتم یا تو .میدونی آخرین بار من دوبار بت زنگ زدم تو دیگه زنگ نزدی -قبول .من بی معرفتم ,اما این دیگه دلیل نمیشه تو هم بی معرفت باشی و زنگ نزنی . لبخند زد و گفت :خواب بودی.چشمات پف کرده دستش رو کشیدم و تو اتاقم بردم گفتم :آره ....بیا تو تا من حاظر شم بریم پایین . در و بستم و همونطور که آرایش میکردم گفتم :خوب چه خبر ؟ -خبرا پیشه توئه .انشالا تا سال دیگه خانوم مهندس میشی هان ؟ - کو تا مهندسی .بعد از این باید برم ارشد بخونم تازه این هم بعد از این که شوهر خاله شما کارم رو تایید کنه -چرا اون ؟ -خوب اون اگه کارم روتصدیق نکنه که پایان کار نمیگیرم که ؟ -اما من تا اونجایی که میدونم ایشون تو کارای شرکت دخالتی نمیکنه . -نمیدونم والا ..امروز که با هاش صحبت میکردم همه کاره به نظر میومد . -پس اگه به نظر ایشونه که مطمئنم مورد قبول واقع میشی . -من که بعید میدونم .بین خودمون باشه .اما یه جوریه.خیلی بداخلاقه -عمو هوشنگ رو میگی!؟ -تو بهش میگی عمو ،جالب .راستی شیوا هیچ وقت از خالت برام نگفته بودی . -آخه دلیلی نداشت -آره .اما فکر میکردم باید خیلی با هم صمیمی باشید به آینه نگاه کردم وگفتم :بریم ...حالا خالت و آقای رادمنش هم با شما اومدن -آره ،با هم اومدیم -راستی یادم باشه به خالت تبریک بگم -برای چی؟! -با حالت شیطنت آمیزی گفتم :بخاطر همسرشون .برعکس اخلاقش از چهره خوب و زیبایی برخورداره شیوا ارم به پشتم زد و گفت :مثل این که تو امشب یه چیزیت شده ! در اتاق رو باز کردم گفتم:مگه غیر از اینه -چی بگم والا از دست شیطنتهای تو.
با هم به طبقه پایین رفتم با خانواده آقای سمائی و همینطور خانوم و آقایی که همراهشون بود و مسن تر از پدر و مادر شیوا بودن ،سلام و احوال پرسی کردم بعد به سمتی که هستی و لیدا نشسته بودن رفتیم و کمی سر به سرشون گذاشتیم و کنار انها نشستیم .مونده بودم امیر و همسرش کجان؟!رو به شیوا گفتم پس تو که گفتی با خالت و آقای رادمنش اومدین پس کوشن. شیوا با تعجب نگاهم کرد و گفت :ببینم تو امروز حالت خوبه ؟ -چه طور؟ خوب چون اونا روبروی تو نشستن و تو باز سوال میکنی؟ دوباره به روبرو نگاه کردم و رو به شیوا گفتم :این خانوم خاله توئه اون آقا هم آقای رادمنشه ؟! -آره دیگه اون خاله مریمه ،اون هم عمو هوشنگ ،یا به قول تو آقای رادمنش -ولی این آقا که مهندس رادمنش نیست .اون خیلی جوونتر بود .شاید یه چند سالی از ما بزرگتر . با این حرفم شیوا چنان خنده ی کرد که همه به سمت ما نگاه کردن .شیوا به زور خودش رو کنترل کرد و طوری که هنوز ته خنده تو صداش بود گفت:
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••