💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #چهارده
نمیتوانست باورکند...
_چند باری بابات اومد دنبالت. اما تو دیگه نمیرفتی همراهش. و این شد که پیش ما موندگار شدی.😊
سالهای اوج جنگ و درگیری بود...
عموت محمد، مدام #جبهه میرفت. تا اینکه یه بار، تو بهونه گرفتی که میخای همراهش بری. اونقدر گریه کردی و بهونه گرفتی، تا محمد راضی شد تو رو همراه خودش برد.تازه میرفتی مدرسه.
تو رو برد «پشتیبانی قرارگاه» بهت گفته بود اینجا جبهه س تو هم باور کردی.
تو آشپزخونه کمک حاج حسن میکردی.
یوسف_ حاج حسن؟؟همون که تو شیراز چاپخونه داره؟؟!!😳
خانم بزرگ_ آره مادر..و دوستی محمد و حاج حسن هم از همون زمان جنگ بود. وقتی تو پیش حاج حسن رفتی اونجا بود که اون اتفاق برات افتاد.😢
خانم بزرگ اشکش را پاک کرد و با لحنی که غصه دار بود گفت:
_تو خیلی وروجک بودی. اذیت میکردی. یکجا بند نمیشدی. قرار شد تو یخ ها رو تیکه کنی.یه روز که حاجی داشته کنسروها و وسایل رو جابجا میکرده تو داشتی قالب های یخ رو تیکه میکردی. و اونها رو بلند میکردی بذاری تو کلمن، که به کمد کنار دستت میخوری.کمد با تمام وسایل ها و کنسروها، روی تو می افته.😔😢
حرف خانم بزرگ که به اینجا رسید....
گریه امانش را برید.😭 آقاجلال آرام خودش را به خاتون #رساند.
_#خاتون_جان.....مگه قرار نشد گریه نکنی. براچشمت ضرر داره. اروم باش😒❤️
ناراحت و متحیر از داستان زندگیش، بدون توجه به حرفهای آنها،رو به آقابزرگ گفت:
_خب آقابزرگ بعدش چیشد.!😨
با آرام شدن خاتون، آقاجلال با ناراحتی رو به یوسف گفت:
_وقتی ما رسیدیم به تو، تو رو برده بودن بیمارستان، 🏥بخش مراقبت های ویژه، تا یک هفته کما بودی.!😒
اون روز، تازه پدر و مادرت فهمیدن یه پسری به نام یوسف داشتن. ما رو که تو بیمارستان دیدن،از توهین😔 و تحقیرها😔 به کنار همه این اتفاقات رو اول ما، و بعد محمد رو مقصر میدونستن.
خانم بزرگ_از همون موقع هم شد،که راه بابات با ما جداشد. دیگه ما براشون مهم نبودیم.... بخاطر همین هم از اون موقع تاحالا نه هیچ مهمونی و مراسمی به ما میگن، و نه #احترامی برای ما قائل هستن.
یوسف_خب چرا من هیچی از اینایی که میگین یادم نیس؟!😥😒
آقابزرگ_چون اون موقع با ضربه ای که به سرت خورده بود، فراموشی گرفتی. و دکتر هم گفته بود که ممکنه تا اخر عمر یادت نیاد. ممکنه هم با یه شُک همه رو بخاطر بیاری.😔
خانم بزرگ چای ها را که حالا سرد شده بود به آشپزخانه برد.چای تازه دم ریخت و به پذیرایی برگشت.اقابزرگ بلند شد. قاب عکسی را که روی طاقچه بود آورد.
_اینو ببین. اونجا عکس گرفتین، محمد داد به ما، و هنوز هم حاضر نیست ببره خونشون، چون توی اون اتفاق، خودشو مقصر میدونه.😔
حالا جواب تمام سوالاتش را کم کم پیدا میکرد....
همین بود دلیل اونهمه دوری خانواده عمو محمد با خانواده اش.
دلیل اختلاف خودش و یاشار، خودش و پدرمادرش، و....😧😯
خانم بزرگ_بیا مادر چاییت رو بخور تا سرد نشده😊☕️
نگاه از قاب کند.
به چهره خانم بزرگ و آقابزرگ نگاهی عمیق کرد. چقدر آنها را دوست میداشت.
_تا کی من پیش شما بودم؟😟
آقابزرگ استکان کمرباریک چایش را برداشت چند قلپی خورد و گفت:
_کلاس هفتم بود فکر کنم باباجان.
دیگه بابات وسایل زندگیشو آورد دوباره اینجا. یه خونه اجاره کرد. همینجا موندگار شد.ولی تو هیچی از خاطرات گذشتت چیزی نمیدونستی. خانواده ت هم هیچی برات نمی گفتن، تا امروز که خودت اومدی اینجا😒
_جالبه..!! چرا نمیخواستن من از گذشتم خبر دار بشم؟؟!!😐🙁
خانم بزرگ_چون برات برنامه ها دارن!!..
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞
💚✨💚✨✨✨💚✨💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #پانزده
خانم بزرگ_چون برات برنامه ها دارن.!! با #ارثیه ای که اقاجلال برای پسراش گذاشته بود.بابات وقتی از تهران اومد. #به_هرطریقی که شد، به #طمع_پول، آقاجلال رو راضی کرد، باسهراب دست به یکی کردن که حتما ارث تقسیم بشه.تا کسب و کار راه بندازن.بابات خودش رو از ارتش بازخرید کرد.محمد راضی نبود اما کوروش و سهراب #مجبورش کردن.😔 اونم راضی شد ولی هنوز که هنوزه محمد، دست به سهم الارثش نزده.
_عجب... خب این ارث چه ربطی به من داره!؟😟😕
_چایت رو بخور مادر تا بگم
آقابزرگ ته مانده چایش را خورد.با ناراحتی به گل قالی زل زده بود.
_اوایل جوونی، عشق شاهنامه خونی و تاریخ بودم. اسمشونو گذاشتم کوروش و سهراب. بعد چند سال با بدنیا اومدن عموت اسمش رو محمد گذاشتم. تا زیر سایه نور محمدی، زندگیم #برکت داشته باشه.
آقابزرگ آه دردناکی کشید.
_خیلی بده،..#یه_عمرزحمت_بکشی برا بچه هات، برا وقتی که #پیر بشی..ولی.. پیر که شدی،کسی کاری بهت نداشته باشه.. خیلی دلت میگیره..!!
خانم بزرگ_بابات و سهراب به هر جور شده، میخان تو با فتانه یا مهسا، ازدواج کنی. اینم که میگن مهسا، چون خودت یه بار گفتی میخای زن آینده ات #چادری باشه، اونا هم #اصرار دارن مهسا رو بگیری. مادرت هم، چون به خواهرش #وابسته هس #دلش_میخاد دخترای اونو بگیری.
پرسوال گفت:
_مهسا دختر اقای سخایی؟!😟🙁
خانم بزرگ_اره مادر..!! وقتی بابات و سهراب، سهم الارثشون رو که گرفتن، با اقای سخایی #شریک شدن، باهم کارگاه تولیدی زدن. یه تولیدی که روکش و وسایل اولیه مبل رو درست میکنن.
_پس تمام این مهمونی ها بخاطر اینه؟!!.. اینهمه اصرار بابا.... اینهمه نقشه های مامان.!!!؟؟؟😥😧😞
آقابزرگ_بعد از اون اتفاق، محمد شیمیایی شد، مجروح شد، ولی کسی احوالش رو نپرسید، 😔تازه کوروش و مادرت کلی جنجال بپا کردن، که مقصر همه چی محمد بوده. درصورتیکه اون فقط #یه_اتفاق بود...!😒
کم کم واضح میشد افکارش..
جواب تمام سوالاتش را چه خوب پیدا کرده بود.همه چراهایی که یک عمر با آنها سر کرده بود...
همه دعواها بر سر #پول..!؟😥
پدرش و عمویش چه میخواستند..!؟😨
بر سر ازدواجش #معامله کنند..!؟😞
نزدیک به اذان مغرب بود...
بلند شد. آستینش را بالا میبرد.
_بااجازتون من برم مسجد. اقابزرگ شمام میاین؟
_نه باباجان حالم خوب نیس، تو برو، التماس دعا.
_خدا بد نده..!! چی شده؟
_خدا که بد نمیده. این بنده های خدا هستن برا هم بد میخان. چیزی نیست باباجان. برو به نماز برسی.
خانم بزرگ_قلب آقاجلال درد میکرد همیشه، اما از اون موقعی که تو حالت بد شد،قلبش بیشتر اذیتش میکنه. وقتی خیلی ناراحت میشه تپش قلبش زیاد میشه. امروزم با یاد اون خاطرات، دوباره...
نگاهی به خانم بزرگ و آقابزرگ کرد...
ناراحت از جملات آقابزرگ و خانم بزرگ #نیم_خیز نشست.پشت دست آقابزرگ را #بوسید.
_این درد رو منم دارم آقاجون.😊اما شما، مراقب خودتون باشین😒
نوازش دست اقابزرگ را بر سرش حس کرد.
_چقدر #شبیه_محمدم میمونی باباجان. خدا حفظت کنه پسرم.تو هم مراقب خودت باش، درد بدیه😒
با لبخند بلند شد.و خداحافظی کرد....
هنوز سوار ماشینش نشده بود،که عمو محمد و طاهره خانم را دید. لبخندی زد. با سر سلامی به طاهره خانم کرد. به سمت عمو محمد رفت. حالا که بیشتر او را شناخته بود. بیشتر از قبل حس صمیمیت داشت.به گرمی دست عمو را فشرد.
_سلام عمو خوبین🤗
+به به ببین کی اینجاست، سلام عمو تو چطوری؟! 😊
_خداروشکر.داشتم میرفتم مسجد.
+خوب کاری میکنی که میای، خیلی تنها هستن. مزاحمت نمیشم. برو ب نماز برسی
_نه بابا. اختیاردارید. پس بااجازتون من برم.
_برو بسلامت. یاعلی
دست عمو را به گرمی تکان داد.یاعلی گفت،بانگاهش ازطاهره خانم خداحافظی کرد.
یک هفته گذشت...
از جلسه کنکور،به خانه می آمد.در را با ریموت باز کرد.ماشین را به حیاط هدایت کرد.به خودش قول داده بود آرام همه چیز را به خانواه اش بگوید. گذاشته بود کمی بگذرد تا هم کنکورش را بدهد و هم با #ذهنی_آرامتر حرفهایش را بزند.
از داخل حیاط...
صدای داد و فریادهای یاشار🗣 را خوب میتوانست تشخیص دهد.قدم هایش را بلندتر برداشت.درب ورودی خانه را باز کرد.
یاشار _ولی بابا من اون روز هم بهتون گفتم، من مخالفم که عروسی من و یوسف یه شب باشه. من میخام باغ باشه اونم خارج از شهر. من همون روز اول گفتم بهتون..!😠🗣
یوسف_سلام
باصدای سلام کردنش،....
پدرش کوروش خان، سری به معنای جواب سلام تکان داد.
برادرش یاشار، چیزی نگفت و فقط به نگاه بسنده کرد.
مادرش فخری خانم گفت:
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #شانزده
مادرش فخری خانم گفت:
_هیچ معلوم هس تو کجایی؟؟!😠 یکماه دیگه #عروسی_تو_ویاشار هس هیچ کاری نکردیم!یه زنگ بزن به آقای سخایی! بگو برا فردا عصر میریم خونشون خاستگاری مهسا.😠
حالا که همه چیز را میدانست...
باید میگفت،که میداند همه چیز را، از بچگی، از بیمارستان، از شیمیایی شدن عمویش، از درد قلب آقابزرگ و خودش.
_حالا چرا اینقدر عجله دارین؟! چرا حتما عروسی من و یاشار باید باهم باشه!😊
فخری خانم_چون دهم فروردین بابات، عموت، آقای سخایی میخان برن انگلیس
_خب وقتی برگشتن مراسم میگیریم
صدای کوروش خان، بلند تر از همیشه بود.
_ ببینم یوسف درد تو چیه؟! حرف آخرت رو اول بگو.😠
روی مبل کنار پدرش نشست. با آرامش گفت:
_ببین بابا من همه چی رو میدونم.😊از بچگیم، از بیمارستان،خودتون میدونین نظرمن چیه. حاضر نیستم بهیچوجه مهسا رو بگیرم. #فقط_چون_چادریه!مگه یاشار، سمیرا رو انتخاب کرد کسی حرفی زد.. خب... خب منم میخام خودم انتخاب کنم!! حرفم ناحق هس؟! خطاست؟؟!!😕
کوروش خان_آهااا... پس بگووو!!😡 اینهمه کلاس میزاری برا عموت و آقای سخایی،اینهمه که همه رو رد میکنی برا اینه..؟؟!!😡🗣
تن صدای کوروش خان، بالا و بالاتر میرفت!
_نخیر بفرمایین این گوی و این میدان... بفرمایین آقااا..!!😡🗣 ببینم چه گلی ب سرت میزنی!!؟؟حالا که همه چیزو میدونی!!! پس اینم بدون که اگه غیر از فتانه و مهسا رو انتخاب کنی از ارث محرومی....!!!فهمیدی؟؟محروووممم😡🗣
یوسف سکوت کرد...
دربرابر تمام حرفها و تندی هایی که نمیدانست به تقاص #کدام_جرم بود. عصبانیت فخری خانم هم،😠دست کمی از کوروش خان نبود.
دوست نداشت...
مقابل پدرش #بایستد، قدعلم کند، سینه سپر کند که چه؟!😔
که زن میخواست؟!😔
که آنهایی که منتخبشان بود را نمیخواست؟!😔
اما این دلیلی #نبود که بخواهد #بی_حرمتی کند!!😔
ساکت و آرام روی مبلی نشست...
نگاهش را به زمین دوخت.یاشار فرصت را غنیمت شمرد و آرام درگوش پدر پچ پچ میکرد، شاید برای مراسمش برنامه ها را هماهنگ میکرد.
گویی دعواهای یاشار و پدرش تمام شده بود...
اما پدرش همچنان با اخمی غلیظ به یوسف زل زده بود.😡
مادرش فخری خانم خواست جو را آرام کند و مهر پدر را بجوش آورد. نزدیک همسرش رفت او را آرام دعوت به نشستن کرد.
_کوروش خان حالا اینقدر به خودت فشار نیار، یوسف که منظوری نداره، بذار زمان خودش همه چی رو حل میکنه!😏
کوروش خان سکوت کرده بود...
لیوان آبی را که همسرش برایش آورده بود را جرئه ای نوشید. آرامتر شد.به مبل تکیه داد.
_موندم حیرون تو کارت پسر!! 😠آخه مشکلت با اینا چیه؟! همشون دخترایی هنرمند، اصیل، خانواده دار، همه جیک و پوکشون رو من میشناسم!! هم عموت هم آقای سخایی! اگه مشکلت حجابشونه که خب مهسا رو بگیر!! چرا بهونه میاری!!؟؟
نمیدانست چه جوابی بدهد...
بگوید چادری بودن #شرایط دارد؟!😔
بگوید دلش برای قداست #ارثیه_مادری به تنگ آمده؟!😔
چه میگفت..باز هم سکوت کرد..
هرچه پدرش فریاد میکشید باز هم سکوت جوابش بود.😔
_ببین یوسف اینو میگم ولی حجت رو بهت تموم میکنم..!😠یا همین دخترایی که درنظر گرفتم رو انتخاب میکنی یا دیگه اصلا روی ما حساب باز نکن..!😏
کوروش خان باغرور تکیه داد. فخری خانم کلامی گفت ک انگار آتش بس بود برای این وضعیت.
_تا اول عید وقت داری.!
به محض پایان یافتن جمله....
با سکوت، راه اتاقش را گرفت.پاهایش که نه، گویی قلبش سنگین شده بود.
باز قلبش به تپش افتاده بود. اما این درد قلب #دردهمیشگی نبود..! 😣😞
😔 #آنهامیدانستند...😔
چقدر یوسف به خانواده اش برای رفتن به خاستگاری #احتیاج دارد.و اصلا بدون آنها #اقدامی نمیکند!!
آنها میدانستند..! همه چیز را...!!
و اینهمه فشار می آوردند، که #تسلیم_کنند یوسف را..!
حالا که یوسف خودش همه چیز را فهمیده بود، آنها هم علنا برایش خط و نشان میکشیدند.!! تا شاید به #خواسته_دلشان برسند.!!😞
او که همه چیز را گفته بود...
کاش درد قلبش😣 را هم میگفت.کاش مرحمی داشت.کاش..
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
♥️🗯♥️🗯♥️🗯♥️🗯♥️🗯 داستان ارسالی از اعضای کانال داستان و پند 👇👇 🌀ماجرای تلخ و غم انگیز 🔴 @Dastanvpand
M:
♥️🗯♥️🗯♥️🗯♥️🗯♥️🗯
داستان ارسالی از اعضای کانال داستان و پند👇👇
🌀ماجرای تلخ و غم انگیز
🔴 @Dastanvpand
♣️قسمت دوم
آماده شدمو رفتم اما کاش هیچ وقت نمیرسیدم ب خونش😞 .
رسیدم درو زدم اومد و خیلی گرم باهام روبوسی کرد و ازم بابت گرم گرفتنش باعلی معذرت خواهی کرد
گفت منظوری نداره نیم ساعتی بود که نشسته بودم که زنگ خونشو زدن درو باز کرد سجاد بود ،همون دوست چشم ابی مرضیه توشمال اومد تو خونه ،اومدم طرفم دستشو دراز کرد که باهام احوالپرسیو روبوسی کنه اما من این کارو نکردم😒 نشست کنار روصندلی خیلی بهم نزدیک نشسته بود و من موذب بودم بلندشدم که برم🚶♀
مرضیه اومد با چند لیوان شربت سجاد خیلی نزدیکم بود خجالت میکشیدم😥 شربتو خوردمو بلندشدم🚶♀ اومدم خونه🏠
بعد دو سه روز یکی بهم پی ام داد نوشته بود سلام زهرا من مرضیه هستم توپارک منتظرتم کار واجب دارم اتفاق بدی😱 برام افتاده خودتو برسون
رفتم ب آدرسی که فرستاده بود اما مرضیرو ندیدم سجادو دیدم با ی دسته گل💐 که اونجا بود گیج شده بودم نشست رو نیمکت اسرار داشت که ب حرفاش گوش کنم
گفت میخواد از مرضیه خواستگاری کنه اما خجالت میکشه همون لحظه یه نفر محکم زد😡 توگوشم که چشمام😞 سیاه شد تا ب خودم اومدم دیدم علی
کلی بدو بیراه بهم گفت کلی سجادو زد هرچی ب سجادگفتم بهش توضیح بده سجاد چیزی نمیگفت کلی کتک خورد ورفت من ی کتک حسابی خوردم
علی بهم گفت مرضیه بهش زنگ زده و گفته من و سجادو تو پارک دیده علی ام سریع خودشو رسونده
اونروز که مرضیه واسه آشتی دعوتم کرده بود از منو سجاد مخفیانه عکس📸 گرفته بود و ب علی گفته بود من و سجاد رابطه داریم😣 ضربه بزرگی خوردم
اما چرا !چرا مرضیه این کاروباهام کرد !😞
منوعلی خیلی همو دوست داشتیم
شبی که باعلی دعوا کردم مادرعلی بهم زنگ زدو گفت علی قرص برنج خورده او تو بیمارستانه😩😰.....
ادامه دارد⬅️
💕🕊داستان های واقعی و غم انگیز در کانال داستان و پند🕊💕
@Dastanvpand @Dastanvpand @Dastanvpand @Dastanvpand
♥️🗯♥️🗯♥️🗯♥️🗯♥️🗯
حاکمی کشوری را اشغال کرد به وزیر خود گفت :قوانینی تنظیم کن تا دهن این ملت و سرویس کنیم !
فردای آن روز وزیر نزد شاه آمد و قوانین را خواند…
1. مالیات 3 برابر فعلی
2. حقوق ربع عرف بقیه کشورها
3. شاه صاحب جان و مال همه مردم است
4. آروغ زدن ممنوع !
شاه گفت : بند چهارم چه معنی دارد ؟!
وزیر : بند چهارم سوپاپ اطمینان است ، بعدا متوجه معنی آن خواهید شد !
🔹جارچیان قوانین را اعلام کردند ملت گفتند این که جان و مال ما از آن شاه باشد توجیه دارد چون ایشان صاحب قدرت است ؛ ولی یعنی چه نتوانیم آروغ بزنیم !؟
مردم برای اینکه از امر شاه نافرمانی کرده باشند در کوچه و پس کوچه آروغ می زدند و می گریختند ، جلسات شبانه آروغ برگزار میکردند و هر گاه آروغ می زدند احساس میکردند که کاری سیاسی انجام میدهند ! ماموران هم مدام در حال دستگیری افراد آروغ زن ها بودند و گاهی به منازل و رستورانها یورش میبردند و آروغ زنها را دستگیر میکردند…!
روزی شاه به وزیر گفت الان معنی سوپاپ اطمینانی که گفتی را میفهمم ، چون باعث شده که هیچکس به 3 قانون اول توجهی نکند !
چقدر این حکایت برایم آشناست ....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هدایت شده از از
#توجه #توجه #توجه 👇👇❤️
سلام علیکم بزرگواران🌹. وقت بخیر
ختم 🌷 ۱۴۰ هزار گل صلوات🌷هدیه به ساحت مقدس امام جوادالائمه علیه السلام برای سلامتی و شِفای عاجل و عافیت تمامی بیماران بویژه حنانه جان
لطفا با نفسهای پاک و قرآنیتان یاریمان دهید و به گروهها و خانواده خود اطلاع داده تعداد مدنظر جمع خود را بفرستید.🌻🌷
ان شاءالله این همراهی عافیت و سلامتی باشد بر تن خود و عزیزانتان💐🌸
مهلت تا جمعه ۱۱مردادماه۹۸ مصادف با شهادت آقا جوادالائمه علیهالسلام
تعداد صلوات خودتون رو به آی دی زیر بفرستید👇
@yafatemeh_313
#کانال_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#تمنای_وجودم #قسمت_شصتم شیوا گفت:اگه روت نمیشه من باهاش حرف میزنم. نیما خندید و گفت:برای چی روم نشه
#تمنای_وجودم
#قسمت_شصتویکم
رو به امیر که پشتش به طرف من بود و به طرف در میرفت گفتم:پس شما هیچ کمکی نمیکنید ؟
با این حرفم ایستاد و به طرف من برگشت .چشمهاش رگه های قرمز داشت .عصبانی بود اما سعی میکرد آروم باشه .یه طرف لبش با حالت پوزخند بالا رفت:فال گوش وایسادن کار خوبی نیست ؟این رو حتی یه بچه دبستانی هم میدونه
بعد هم بی اعتنا به طرف در برگشت .از این که میخواست اینقدر من رو نادیده بگیره ،خون خونم رو میخورد
گفتم :هنوز جواب من رو ندادید ،آقای درس اخلاق .دوستتون خیلی رو کمک شما حساب میکرد ،حالا رو چه حسابی من موندم !
شیوا دستم رو گرفت و انگشتش رو روی بینی اش گذاشت .مثل اینکه اون هم مثل من پی برده بود امیر خیلی عصبانیه .اما من لجوج تر از این حرفها بودم .دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:شیوا ،تو رو بخدا ،ایندفه نمیخواد طرفداری کنی .مگه نمیبینه مثل طلبکارها میمونه .
امیر به سرعت به طرفم برگشت و سریع به طرفم قدم برداشت .طوری که شیوا چند قدم عقب رفت .اما من از جام تکون نخوردم .ترسیدم تکون بخورم کنترلم رو از دست بدم ،شلوارم رو خیس کنم .
من هم مثل اون راست راست تو چشم هاش زل زدم ...اما من دیگه خیلی سنگ پا بودم .چون امیر نگاهش رو طرف دیگه کرد و با عصبانیت گفت:من از کسی طلبکار نیستم
-نگاهتون که عین طلبکارها س.
دوباره نگاهش رو معطوف من کرد .صورتش منقبض شده بود .از حرکات فکش مطمئن بودم دندونهاش رو بهم فشرده .
نیما جلو اومد و گفت:بهتره تمومش کنید ....خودمون یه جوری قضیه رو حل میکنیم .
گفتم:میخوام بفهمم اگه ایشون درخواست شما رو قبول میکردن ،چی از ایشون کم میشد .
با شکستن چیزی مثل یه تیکه چوب نگاهم به دست امیر کشیده شد .قلم راپید تو دستش دو تیکه شده بود و جوهرش روی شلوار کرم رنگش پخش شده بود .حتم داشتم دوست داشت به جای اون راپید الان گردن من رو اونجور شکسته بود .از این تصور ،آب دهنم رو قورت دادم که صداش سکوت اونجا رو شکست .
صدای آروم اما خش دار امیر تو گوشم پیچید :باشه قبول ،صحبت میکنم ...فقط بگو کی ؟
ناباورانه نگاهش کردم .سرش پایین بود .به نیما نگاه کردم .سری از تاسف برام تکون داد .با اینکه میدونستم جو خوبی نیست ،اما از انجا که خیلی پرو بودم گفتم:هر چه زودتر بهتر
پوزخندی زد و گفت:مثل اینکه خیلی عجله داری؟
با بی تفاوتی گفتم:خب معلومه
بعد رو به شیوا گفتم:دیگه خودت میدونی که ایشون کی با خانواده ات صحبت کنه
شیوا گفت:امیر اگه دوست نداری با بابا یا مامانم در این مورد صحبت کنی من هیچ اصراری ندارم
بزنم خرد و خمیرش کنم ها ،دو ساعت ما اینجا با شجاعت کاذب در برابر این هرکول وایسادیم اونوقت این میگه من هیچ اصراری ندارم .
چشمهام رو درشت کردم و گفتم:چی میگی شیوا ،مگه ندیدی خودشون گفتن در مورد ازدواج تو و آقا نیما با خانواده ات صحبت میکنن.
بعد هم یه چشم غره بهش رفتم یعنی بعدا به خدمتت میرسم .
شیوا :آخه ...
اما با صدای قهقهه امیر حرفش قطع شد و نگاههای ما به سمت امیر کشیده شد .
وا ...کی این رو قلقلک داد !!!!
امیر همچنان که میخندید گفت:باورم نمیشه ....خدا جون ...
دست به سینه شدم وگفتم :اگه جوکی رو که برای خودتون تعریف کردید ,اینقدر خنده دار بوده به ما هم بگید , شاید ما هم خندیدیم .
همونطور که میخندید گفت:دختر تو چقدر بلایی...
جانم .!!!
یه دفه خودش هم متوجه حرفش شد .خنده ا ش قطع شد و راست ایستاد
امیر : ببخشید .منظورم این بود که .....یعنی اصلا نمی خواستم این حرف رو بزنم .
من که هنوز خشکم زده بود با خنده نیما و شیوا به خودم امدم .به طرف اونها برگشتم که هنوز میخندیدن
نگاهم به سمت امیر که هنوز داشت با لبخند نگاهم میکرد کشیده شد .دوباره شدم همون مستانه اخمو .ابروهام رو تو هم کشیدم و گفتم:نگفتید به چی میخندیدید .
لبخندش رو حفظ کرد و شونه هاش رو انداخت بالا
-این که چطور تونستم شما سه تا رو اینطور دست بندازم .
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
شبتون مملو آرامش
#تمناي_وجودم
#قسمت_شصتودوم
روز بعد..
سلام عروس خانوم .
شیوا: سلام عزیزم خوبی
-ممنون ..اما فکر کنم تو خیلی بهتری
-اون که معلومه
خندید .
شیوا: مستانه امروز که برنامه خاصی نداری ؟
-چطور ؟
-قراره نیما همه رو نهار مهمون کنه .یادته که قول داده بود .
-همه یعنی کی ؟
-یعنی من ،تو ،امیر و چند تا از دیگه دوستاش ...
-راستش میخوام برم خونه شیرین یه سر بزنم .آخه خیلی وقته ندیدمش
داد زد :بهونه بی بهونه ،گفته باشم
-خب حالا چرا داد میزنی؟من که نگفتم نمیام
-آفرین حالا شدی دختر خوب .ما تا یه ساعت دیگه میاییم دنبالت .
-یعنی ساعت یازده ..باشه .اما خونه شیرین سر راهتونه بیان انجا دنبالم .
-باشه آدرس بده
من و شیرین تا تونستیم عقده این چند وقت رو در آوردیم .واقعا داشتن دوست خوب نعمته ....
بلاخره از شیرین دل کندم و یک ربع به یازده از خونه اش زدم بیرون و سر کوچه شون منتظر وایسادم .برف دیگه بند اومده بود و همه جا رو سفید و یه دست کرده بود .سرک کشیدم هنوز خبری از امدن اونها نبود .خیلی دلم میخواست روی برفهای بکر راه برم.خیابون خلوت بود .از صدای قرچ قرچ برفها زیر پام لذت خاصی میبردم ....انقدر دلم میخواست خودم رو روی برفها بیاندازم و قل بخورم .
دولا شدم و با دست کمی برف تو مشتم گرفتم .یکهو با صدای بوق اتومبیلی یه متر از جا پریدم .صاف ایستادم و به طرف اتومبیل نگاه کردم امیر و نیما به همراه شیوا تو ماشین بودن و میخندیدن .
گلوله برف رو به گوشه ای پرت کردم و تو دلم چندتا فحش غیر مجاز به امیر دادم .
شیوا شیشه ماشین رو پایین کشید و گفت:تقصیر خودته ...خیلی غرق بودی اصلا متوجه ما نشدی
یه فحش هم نثار شیوا کردم .روسریم رو جلو کشیدم و یه سلام خالی به همه کردم و سوار شدم .نیما به عقب چرخید و احوالپرسی کرد .مجبور شدم بخاطر دیشب تبریک بگم .
امیر از تو آینه جلو نگاهم کرد و گفت :مثل اینکه خیلی هوس برف بازی کردید ؟
به آینه نگاه کردم چشمهاش میخندید
به تو چه ؟فضول...
میدونستم میخواد سر به سرم بگذاره ،آخه از اون قضیه به بعد من سعی میکردم جلوش آفتابی نشم ،تا این بابا لنگ دراز بهونه ای واسه کل کل کردن نداشته باشه .
حرفی نزدم و خودم رو مشغول صحبت با شیوا کردم تا از این بی محلی باسن مبارکش بسوزه ...
شیوا وسط حرفم که خودم نمیدونم از چی حرف میزدم پرید و گفت: مستانه پس چرا لباس گرم بر نداشتی ؟
-پس این چیه ؟
-همین یه پالتو ...
-پس قرار بود چند تا پالتو بپوشم
نیما به عقب متمایل شد و گفت:آخه الان اون بالا خیلی سرده
-اون بالا کجاس .
-ولنجک .شیوا جان به مستانه خانوم نگفتی ؟
شیوا با تردید گفت:فکر کنم گفتم
به طرف شیوا برگشتم و گفتم:نخیر نگفتید .شما فقط گفتید برای نهار میخوایم بریم بیرون .نگفتی میخویم بریم اون بالا .
-خب انقدر ها هم سرد نیست ...
-جدای این مسئله من کفش مناسب نپوشیدم
-تو که پوتین پوشیدی .پاشنهاش هم که بلند نیست ،خوبه که ...
فقط نگاهش کردم که حساب کار اومد دستش .نگاهش رو گرفت و گفت:خب اگه بخواهی میریم خونتون لباس و کفش مناسب بردار .
امیر گفت:شرمنده دیگه مسیرمون اونطرف نیست .در ضمن بچه ها خیلی وقته زنگ زدن اونجا رسیدن .دیر که راه افتادیم اگه بخوام دور بزنم یک به بعد میرسیم .
پس معلومه که سوخته داره اینطوری تلافی میکنه .
نیما گفت: به نظر من هم لباستون مناسبه ،اما اگه بخواین بر میگردیم .
چاره نبود گفتم:اشکالی نداره اگه نتونستم همراهیتون کنم ،بالا نمیام
نیما :البته ما هم زیاد بالا نمیریم .قرار بود بریم سالن باغ گیلاس ناهار بخوریم که بقیه این پیشنهاد رو دادن .
موبایلم رو از تو کیفم در آوردم و برای مامان توضیح دادم که قرار نیست تا بعد از ظهر خونه برگردم .
ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمنای_وجودم
#قسمت_شصتوسوم
به طرف دوستاشون حرکت کردیم .که البته متوجه شدم دوستهای مشترک امیر هم هستن.نیما ما رو به هم معرفی کرد .راحیل و بهمن که با هم نامزد بودن, شایان و علی که از همون برخورد اول فهمیدم جز خندوندن بقیه کار دیگه ای نداره .
راحیل خیلی خونگرم بود .از همون برخورد اول ارتباط صمیمی بین من و شیوا و اون بر قرار شد .ما خانومها جلوتر حرکت میکردیم و آقایون پشت سر ما .اما نیما و بهمن بیشتر وقتها نامزد بازیشون گل میکرد و میومدن کنار خانومهاشون قدم میزدن و معلوم نیست در گوششون چی میگفتن که اونها غش میرفتن از خنده .
البته همین موضوع باعث شده بود ،امیر و شایان و علی اونها رو زن ذلیل خطاب کنن .
بخاطر کفشهام مجبور بودم آهسته و با ملاحظه راه برم برای همین بعضی وقتها که اونها سرشون به نامزداشون گرم بود من عقب میموندم .
امیر و بقیه هم به من میرسیدن اما با این حال فاصله رو رعایت میکردن .بیشتر هم مشغول صحبت و شوخی با خودشون بودن .این وسط من احساس میکردم اضافی ام .
شیوا ، خدا بگم چکارت کنه .تو که میخواستی هی با نامزدت لاس بزنی من رو چرا با خودت آوردی ...ای کاش باهاشون نمی امدم ....
به تله کابین رسیدیم و قرار شد همین چند ایستگاه رو که امدیم و با تله کابین برگردیم .چون خدا رو شکر همه گرسنه شون شده بود .
راحیل و بهمن و شایان با یه تله که به اندازه سه نفر جا داشت اول سوار شدن .من و شیوا و نیما به همراه امیر و علی هم سوار یه تله شدیم .
من کنار شیوا که تقریبا تو بغل نیما بود نشستم و امیر و علی هم رو بروی ما نشستن .تله کابین که حرکت کرد مسخره بازیهای علی هم شروع شد .همش مثل این دخترها جیغ میکشد و با ادای دخترونه ر و به امیر میگفت:وای امیر خان من میترسم تو رو خدا بغلم کن .
امیر هم دستهاش رو باز میکرد و میگفت:جیگرت و ،بیا بپر بغل عمو
بی حیا بودن دیگه ....نیما و شیوا که از خنده اشکشون در اومده بود .اما من دلیلی نمیدیدم که به این مسخره بازیهاشون بخندم .اه اه اه ...
بنابرین با موبایلم ور میرفتم و الکی پیام میدادم ...حالا چی و به کی ...الله و علم .بعضی وقتها هم که واقعا سخت بود جلوی خنده ام رو بگیرم .بنابر این سعی میکردم فقط یه لبخند کوچولو بزنم اما انقدر سرم رو پایین نگاه میداشتم که انگار در حال نشستن ,رکوع رفتم .
موقع پیاده شدن بعد از شیوا خواستم پیاده بشم که بخاطر کف تله کابین که خیس بود پام سر خورد اما سریع و به موقع دستم رو به دیواره تله گرفتم و خودم رو کنترل کردم .
راحیل نزدیکم اومد و کمک کرد که از تله بیام پایین .شیوا هم که خدا بده برکت اصلا حواسش به من نبود .
ساعت نزدیک دو و نیم بود و هیچ کس دیگه نا نداشت تا به پایین بریم و غذا بخوریم ،بنابراین با توافق همه به یکی از کافه تریای بزرگ اونجا رفتیم .
سر یه میز طویل نشستیم .من سمت راحیل و بهمن که آخر میز بود بود نشستم . شیوا ی
ندید بدید ,کنار نیما و روبروی مانشست .علی هم کنار نیما و امیر هم سر میز و سمت اونها نشستن .
من که حسابی یخ کرده بودم .خدا رو شکر هوای سالن متبوع و گرم بود .مخصوصا با سوپی که همه خوردیم ،گرم گرم شدم .
علی هم که مشغول مزه پروندن و شیطنت بود .تا اون موقع با من شوخی نکرده بود که اون هم زیاد طول نکشید .
داشتم با راحیل حرف میزدم ،دقیقا یادم نیست راجع به چی بود که خندیدم .علی هم همون موقع گفت:مثل اینکه بالاخره یخ شما هم آب شد .
دیدم نگاهش با منه گفتم :با من بودید ؟
دستش رو مثل این بچه مدرسه ای ها بالابرد و گفت:خانوم اجازه ،بله .
همه زدن زیر خنده من هم از طرز حرف زدنش خندم گرفت .حالا ول کن نبود که, هی مزه میریخت .اما خدایی خیلی کارا ش بامزه بود .
بعد از غذا نیما گفت:بچه ها با قیلون چطورید؟
همه موافقت کردن .راحیل پرسید :مستانه تو چه طعمی میخوای ؟
-چی رو ؟
شیوا گفت:قیلون دیگه ؟
با حالت تعجب پرسیدم :قیلون؟!
علی:حتما ایشون فکر کردن درباره طعم کیک ازشون پرسیدی ؟
همه خندیدن .شونه هم رو بالا انداختم و گفتم:آخه من نمیدونستم .
شیوا: حالا چه طعمی ؟
- تاحالا نکشیدم .
-خوب این دفه رو امتحان کن .
-نه .برای خودتون بگیرید من نمیکشم .
شیوا :از اولش هم میدونستم .
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمنای_وجودم
#قسمت_شصتوچهارم
همون موقع راحیل و بهمن هم از پله های کافه تریا که اون رو از سطح زمین متمایز کرده بود ، بیرون اومدن و به تقلید از شیوا گلوله برفی درست کردن .
سرم رو بالا گرفتم و به پنجره همونجایی که ما نسشته بودیم نگاه کردم .از اونجا کاملا میتونستم امیر و شایان و علی رو ببینم که باهم حرف میزدن و میخندیدن .
من هم اگه جایی تو بودم میخندیدم و حال میکردم ...
با برخورد گلوله برفی که به پام خورد ،فحشم رو که میخواستم به امیر بدم یادم رفت ...فکر کنم این یکی تکراری نبود اما این شیوا ی ورپریده تمرکزم رو بهم زد .
یادم باشه برم تو اینترنت یه چند تا فحش جدید سرچ (search ) کنم....
یکی درست کردم .چشمم خورد به همون دختره که حالا با دوستهاش پشت سر نیما بیرون اومده بود .چند تا از اون برفهای که حالا یخ زده بود و سفت شده بود رو قاطی گلوله برفی کردم وصورتش رو نشونه گرفتم و با شدت پرت کردم .خورد به هدف .
دیگه تو نشونه گیری استاد بودم.این هنر رو مدیون هستی بودم که وقتی دعوامون میشد بهم متکا پرت میکردیم ...
طفلک دکورش ریخت به هم .من هم به روی خودم نیاوردم .یکی دیگه درست کردم و این دفعه به طرف نیما پرت کردم .دیدم دوستهاش و خودش مثل ببر زخمی نگاهم میکنن اینه که فیلم بازی کردم و با یه حالت متاسف گفتم :وای شرمنده من میخواستم به ایشون بزنم .
و با دست نیما رو نشون دادم .
اونها هم که فکر کردن من عذاب وجدان گرفتم ،به تکون دادن سر کفایت کردن و رفتن . اما نیما هم نامردی نکرد و به کمک شیوا رفت .
گلوله برفی بود که به طرفم پرت میشد .نا کسا مهلت نمیدادن از خودم دفاع کنم .
من هم دیدم چیزی نمونده که آدم برفی بشم ،فرار و بر قرار ترجیح دادم و به طرف دیگه دویدم .البته دویدن که چه عرض کنم .از بس که برف بود هی بوگسباد میکردم
نیما هم هی داد میزد :اگه راست میگی وایسا و مبارزه کن ....
اما من که همچنان گلوله های برف به پشتم میخورد بر نگشتم و به سمت مخالش همچنان میرفتم .
وقتی مطمئن شدم دیگه از گلوله برفی خبری نیست .وایسادم .یه کم که نفسم سر جاش اومد برگشتم .دیدم نیما داره بر میگرده پیش بقیه .از فرصت استفاده کردم و یه گلوله برفی بزرگ درست کردم و آروم رفتم پشت سرش .یک دفه یقه کاپشنش رو کشیدم و گلوله برفی رو انداختم تو یقه اش .از خوشحالی که پیروز شدم دستام رو زدم بهم و گفتم :بفرمایید این هم سهم شما
بیچاره دادش رفت هوا .
اما همین که برگشت نفسم بند اومد .اون نیما نبود .فقط کاپشنش مثل نیما بود .با دستپاچگی گفتم:ببخشید من شما رو اشتباه گرفتم .
پسره یه لبخند زد و گفت:عیب نداره ...حالا چرا اینقدر هول شدی؟
-شرمنده ،آخه من فکر کردم شما یکی از دوستام هستید .
با پرو یی گفت:خب ،با هم دوست میشیم .اونوقت من هم میشم یکی از اون دوستهات .
حالتم عوض شد .اخمهام رو کردم تو هم و از بغلش رد شدم .اما یه دفه بند پالتوم که باز شده بود رو کشید و گفت:حالا کجا ؟چقدر هم ناز داری ملوسک خانوم .
به طرفش برگشتم و گفتم چکار میکنی ؟
و بند پالتوم رو با شدت از دستش کشیدم بیرون .
گفت:مثل اینکه یه چیزی هم بدهکار شدیم .
-من که معذرت خواهی کردم
-همین !
-پس باید چکار میکردم
-مشگلی پیش اومده
به طرف صدا برگشتم .فقط همین رو کم داشتم .این دیگه از کجا پیداش شد ؟
امیر با ابروهای در هم کنارم ایستاد و منتظر جوابم شد .
از نگاه عصبانیش داشتم سنکوپ میکردم .
پسره جواب داد :نه آقا مشکلی پیش نیومده .خانوادگیه ,لطفا مزاحم نشید.
امیر با همون حالت به طرفش نگاه کرد .با صدایی که انگار از ته چاه در میاد گفتم :
فقط یه سو تفاهم بود ،همین ...
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمنای_وجودم
#قسمت_شصتوپنجم
بعد بطرف پسر نگاه کردم و گفتم :باز هم ازتون معذرت میخوام
اینقدر که پرو بود حد نداشت .دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت:عیب نداره عزیزم ،بریم ...آقا بفرما .ممنون از حمایتتون .
امیر محکم زد زیر دستش و گفت:دستت رو بنداز عوضی .
بعد هم یه دفه یقه اش رو چسبید .من که داشتم از ترس غش میکردم .هردوشون با هم گلاویز شده بودن و داد و بیداد میکردن .
صدای فریاد شیوا رو شنیدم .بطرف صدا برگشتم .دیدم نیما و بهمن همراه شایان و علی به سمت ما میدوند .
من هم بدو بدو به طرف شیوا و راحیل رفتم .یه چند باری هم نزدیک بود بد جور زمین بخورم .شیوا دستم و گرفت وگفت:حالت خوبه ؟
راحیل گفت:رنگش خیلی بد جور پریده ؟
روی برفها نشستم .شیوا زیر بازوم رو گرفت و گفت:بریم داخل کافه تریا برات آب قند بگیرم .
گفتم:حالم خوبه
ولی تمام وجودم میلرزید .
-آره، از رنگ و روت معلومه چقدر راست میگی .
راحیل هم اون یکی بازوم رو گرفت و کمک کرد تا از پله ها بالا برم.
هنوز سر و صدا زیاد بود .پشت سرم رو نگاه کردم .چند نفری جمع شده بودن وجلوی دید رو گرفته بودن .
وقتی آب قند رو خوردم کمی حالم جا اومد.شیوا پرسید :جریان چی بود ؟
همه اتفاقات رو تعریف کردم .راحیل سرش رو تکون داد و گفت:تو هم از شانست گیر چه آدمی افتادی!
گفتم:از همه بدتر که با هم دست به یقه شدن .
رو به شیوا گفتم :نمیدونم از کجا سر و کله پسر خالت پیدا شد .
شیوا گفت:من دیدم امیر یه دفه مثل برق از اینجا پرید بیرون و به طرف شما اومد ...نگو از پنجره شما رو دیده بوده .
دوباره هر سه به بیرون نگاه کردیم .خدا رو شکر قضیه فیصله پیدا کرده بود .چون همه پراکنده شده بودن .از اون پسره خر هم ،خبری نبود .امیر هم مدا م دست تو موهاش میکشد و معلوم بود بقیه اون رو به آرامش دعوت میکنن.
راحیل گفت:من برم بهشون بگم ما اینجاییم .
چند لحظه بعد همه داخل شدن .جرات نداشتم به امیر نگاه کنم .حتی از بقیه هم خجالت میکشیدم .همه به سمت میز ما اومدن و همونجا وایسادن .
فقط امیر چند میز اونطرف تر کنار پنجره نشست .
علی برای اینکه جو عوض بشه گفت: بابا،یه آب قند هم به این امیر بدید پس نیوفته .
همه خندیدن ،جز من و امیر .
زیر چشمی حواسم بهش بود .یه سیگار روشن کرد ویه پوک محکم بهش زد.سرم رو پایین
انداختم و گفتم :ببخشید ،من با عث شدم ،امروز خراب بشه .
نیما گفت:نه اتفاقا ،به نظر من که یه خاطره شد
بچه خر میکرد ...
شیوا : راست میگه ،یه خاطره به یاد موندنی شد از توچال
علی: البته اگه ما یه کم دیر تر رسیده بودیم یه خاطره میشد از بادمجون چینی
شیوا :بادمجون ؟!
-آره دیگه ،اگه ما سر نرسیده بودیم ،بادمجون بود که تو صورت امیر و اون پسره کاشته میشد .
همه زدن زیر خنده
اه ه ه ه ...این هم وقت آورده واسه شوخی
امیر خیلی جدی گفت:میشه بس کنی علی
علی خودش رو مثل بچه ها جمع کرد و گفت:مامان من از این عمو بد اخلاقه میترسم .
بعد هم گفت:من میرم بیرون تا کتک نخوردم
شایان و بهمن هم خنده کنان با هاش بیرون رفتن .
راحیل گفت: حالت بهتر شد
-آره
شیوا : بریم مستانه ؟
بلند شدم و گفتم:بریم
نیما رو به امیر گفت:بریم امیر
-شما برید من خودم رو به شما میرسونم
نیما دست شیوا رو گرفت و با شیوا بیرون رفتن .راحیل هم راه افتاد اما همین که دید من
تکون نمیخورم گفت: چی شد؟
ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمنای_وجودم
#قسمت_شصتوششم
آهسته گفتم :من الان میام ،میخوام از ایشون معذرت خواهی کنم
-معذرت خواهی برای چی ؟مطمئن باش از دست تو ناراحت نیست .
-میدونم ،اما بلاخره بخاطر هیچی در گیر شد
-هر جور ملیته.ما دم در منتظریم .
بعد هم به طرف در رفت .وقتی راحیل بیرون رفت به خودم جرات دادم و به طرف امیر نگاه کردم .سیگارش تو دستش بود و از پنجره به بیرون نگاه میکرد .هنوز هم قیافه اش گرفته بود.یه لحظه پشیمون شدم پیشش برم .
به خودم جرات دادم و چند قدم برداشتم و جلوی میزش قرار گرفتم .متوجه من شد و نگاهش رو از بیرون گرفت و به من نگاه کرد .انقدر اخمهاش تو هم بود که یادم رفت چی میخواستم بگم .مخصوصا که همونطور خیره شده بود به من .
نگاهم رو پایین انداختم و گفتم :به خاطر این اتفاق متاسفم
هیچی نگفت .دوباره سرم رو بالاکردم .همونطور نگاهم میکرد .کم مونده بود گریه ام بگیره .نگاهش مثل این بود که به یه مجرم نگاه میکنه .با صدایی که سعی میکردم نلرزه ادامه دادم :مقصر من نبودم ...یعنی بودم اما فقط یه اشتباه بود ،همین .من فکر کردم اون آقا نیما س.
نمدونم چرا داشتم برای اون توجیه میکردم ...!
پوکی به سیگارش زد .برای لحظه ای دود سیگار رو تو دهنش نگه داشت.
دیدم اصلا خیال نداره حرف بزنه برای ختم حرفهام گفتم:به هر صورت ...من معذرت میخوام که
با عث شدم شما درگیر بشید .
و دوباره نگاهش کردم .
چشمهاش رو کمی تنگ کرد و دود سیگارش رو داد بیرون و گفت:بیرون منتظرتون هستن .
و دوباره از پنجره به بیرون نگاه کرد .
همین ....!!!!
ناخودآگاه اخمهام رفت تو هم ...
مستانه میگم خری میگی نه این آدمه...ببین چطور سنگ رو یخت کرد ...مگه تو به این پسر شجاع گفته بودی،ادای سوپر من رو در بیاره و مثل گوجه سبز اونجا سبز بشه که حالا اینطوری برات قیافه گرفته ...نکنه فکر میکردی الان بهت میگه ،خواهش میکنم ،این چیزها ممکنه برای همه پیش بیاد .اصلا خودتون رو ناراحت نکنید ....وای مستانه با این حرفی که الان زد یعنی ،تو اصلا برام مهم نیستی .اصلا من بخاطر این موضوع اینجا نشستم ,فقط خواستم یه سیگار بکشم ..همین .
وقتی از سر میز بلند شد تازه متوجه شدم که هنوز همونجا ایستاده ام .از کنارم که رد شد گفت:تا فردا میخواین همینطور وایستید و به روبرو خیره بشید.
دستم رو از حرص مشت کردم و بهم فشردم .
ای لعنت به تو مستانه ،لعنت .
وقتی از در خارج شد ،بغض من هم شکست .برای اولین بار خرد شدنم رو دیدم .اون هم جلوی کی یه کوه غرور .به همین سادگی شکستم .
دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و به دستشویی رفتم .هر چه قدرمیخواستم اشک نریزم ،نمیشد .دونه دونه و پشت سر هم پایین میومدن .......
مستانه باید به خودت مسلط باشی ...برای چی گریه میکنی؟
واقعا که ...آخه گریه نداره که ......آفرین یه نفس بلند بکش ....بعد اون اشکت رو پاک کن و برو بیرون ...۳،۲،۱...
همین که نفس عمیق کشیدم ،از بوی گند توالت نزدیک بود به اغما برم .همین هم با عث شد
گریه ام بند بیاد .قبل از این که کار به تنفس مصنوعی بکشه ،اشکهام رو پاک کردم و زدم بیرون .
وقتی رفتم بیرون سرم رو تا حد امکان پایین گرفتم .خوشبختانه امیر و شایان به همراه علی جلو تر داشتن میرفتن .این چهار نفرم که سرشون به عشق خودشون گرم بود .اینکه کسی متوجه نشود من گریه کردم .
اون سه تا هم وقتی متوجه ما شدن قدمهاشون رو کند کردن تا ما بهشون برسیم .دوباره علی با حرفهاش و کارش همه رو به خنده انداخت .تنها کسی که نمیخندید من بودم .
چقدر احمق بودم من که فکر میکردم امیر به خاطر اون موضوع ناراحته ...تو رو خدا نگاهش کن .اصلا انگار نه انگار ...
ادامه دارد.
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
راز شمـ🎂ـع چیه؟؟؟
تا حالادقت کردید که توی مراسم عرفانی و روحانی و جاهای مقدس چرا شمع روشن میکنند؟
تا حالا به این فکر کردید که چرا روی کیک تولد شمع میذارن،و لحظه فوت کردن شمع میگن آرزو کن؟
راز شمع چیه؟
عالم خلقت اگه تجزیه بشه به چهار عنصر می رسیم:آب...آتش...باد...خاک...ودر دل این چهار عنصر شعور الهی وجود داره...
اگه موقع دعا کردن جایی باشیم که این چهار عنصر وجود داشته باشن استجابت دعا به شدت اتفاق میفته...
شمعی که میسوزه این چهار عنصر رو با هم داره:
موم شمع:خاک
شعله شمع:آتش
دود شعله:باد
موم ذوب شده:آب
وقتی موقع دعا کردن به شمع در حال سوختن نگاه میکنی به شعور الهی متصل تر میشی...
ودعا به راحتی به عالم بالا میره و به استجابت میرسه اگه با قوانین خیر هماهنگ باشه...
راز شمع اینه....
برای همین در محراب ها و مکان های مقدس برای دعا کردن شمع روشن میکنن و روی کیک تولد شمع میذارن و لحظه ی فوت کردنش میگن آرزو کن...!!!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#تمنای_وجودم
#قسمت_شصتوهفتم
یه بیست دقیقه ای بود که راه افتاده بودیم و تقریبا چیزی به پایین نمونده بود .راحیل و بهمن دست تو دست هم از همه جلوتر میرفتن .من و شیوا و نیما هم از همه عقبتر بودیم .اون سه کله پوک هم جلوی ما راه میرفتن .یه لحظه شیوا توقف کرد که بند پوتینهاش رو ببنده ،نیما هم وایساد .خواستم وایسم اما فکر کردم شاید اینها دوست ندارن من هی مثل کنه بهشون بچسبم ،ناسلامتی روز اول نامزد شدنشون بود .اینه که به راهم ادامه دادم .
اون سه تا هم برگشتن ببینن چی شده ،که با اشاره نیما حرکت کردن .من بدون اینکه به هیچکدومشون نگاه کنم به راهم ادامه دادم .اما همون موقع اون سه تا هم راه افتادن .
از شانس من امیر کنار من قدم برمیداشت .اما سعی کردم اصلا بهش فکر نکنم تا بیشتر از این اعصابم خرد نشه .به اندازه کافی قاطی بودم .
هوا هم که رو به غرو ب بود بیشتر سرد شده بود.تازه یادم افتاد چقدر سردم شده .حالا مگه میرسیدیم ...دستم شده بود یه تیکه یخ
ای خدا چی میشد من الان یه دستکش پشمی گرم با خودم داشتم ...یا الان توی خونمون کنار شومینه نشسته بودم و یه چایی داغ داغ میخوردم .
از تصور همچین چیزی یه آه کشیدم که با عث شد نگاه امیر به سمتم کشیده بشه .من هم دیدم خیلی ضایع آه کشیدم ،اینه که دستم رو جلوی دهنم بردم هی ،ها کردم
مستانه بخدا تو باید بری خودت رو به یه دکتر نشون بدی ،آخه چرا بلند تصور کردی که این برگرده نگاهت کنه .....
دیدم نه همینطور کلید کرده رو ما و ول کن نیست.دستم رو پایین انداختم و با یه حالت نگاهش کردم که یعنی ،شناسنامه بدم خدمتتون .
به جای این که از رو بره لبخندش پررنگتر شد .
بچه پرو ...شیطونه میگه بزنم اونجایی که کار سازه ، عقده این چند وقت رو در بیارم ها
خدا شکر شایان صداش کردو به سمت اون برگشت وگرنه فکر کنم تا موقعی که اون پایین برسیم رو صورت ما قفل کرده بود .
ای خدا یه کاری کن این پاش لیز بخوره و همچین محکم بخوره زمین من دلم خنک شه ...
هنوز وقت نکرده بودم که بخاطر این دعام ،صلوات نذر کنم که پام لیز خورد و لنگ و پاچه ام رفت هوا .
یه جیغ بنفش کشیدم و ناخودآگاه دستم کاپشن امیر رو چنگ زد .اون هم که اصلا حواسش نبود ومشغول صحبت بود ،همراه من خورد زمین .
یه لحظه فقط هاج و واج به هم نگاه کردیم .
شیوا با دیدن این صحنه خودش رو به من رسوند و گفت: ای وای ....چی شد یه دفه؟
مثل این گیجها فقط نگاهش کردم .
-با توام ...
با صدای خنده علی و شایان به طرفشون نگاه کردم .دوباره شیوا به حالت نگران پرسید :مستانه جایت درد میکنه ...تو چی امیر ؟
سرم رو به حالت نه بالا بردم .
شیوا : خب پس چرا نشستید ،پاشید دیگه ؟
امیر با شیطنتی که تو صداش بود گفت: من میخوام بلند شم ،اما نمیشه .
شیوا پرسید :واسه چی نمیشه ؟
متوجه شدم امیر اشاره ای به من کرد .شیوا زد زیر خنده و گفت:بابا ولش کن بنده خدا رو .
و به دستم اشاره کرد .
به دستم نگاه کردم دیدم محکم مچ دستش رو گرفتم .
زود دستم رو کشیدم و گفتم :ببخشید حواسم نبود .
امیر لبخند زد و زود بلند شد .من هم با پام یکی زدم به شیوا که خنده اش رو جمع کنه .
با کمک شیوا بلند شدم و تا خود اون پایین ولش نکردم .....
وقتی به خونه برگشتم هوا دیگه تاریک شده بود .حالا ساعت هنوز شش هم نشده بودا،اما این مادر من مثل همیشه غر زد که چرا دیر برگشتم و تلفنم رو جواب ندادم واز همین گیر دادنها .
شب با این که خیلی خسته بودم اما باز بیخوابی اومده بود سراغم .دوباره ماجرا های امروز تو
ذهنم تداعی میشد.یه لحظه لبخند میزدم ،یه لحظه اخم میکردم .
هیچ وقت یاد ندارم توی عمرم به اندازه این چند وقت سوتی داده باشم .اون هم در برابر امیر ....راستی چرا امیر ؟!
یه نفس بلند کشیدم .نفسم میلرزید ....دوباره قلبم در میزد .
چند بار زمزمه کردم امیر ...امیر ...
چقدر این اسم قشنگ بود .دوباره چهره اش اومد جلو چشمم .چقدر این اسم برازنده اش بود ..
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمنای_وجودم
#قسمت_شصتونهم
نه ،اما الان از امیر میپرسم
تا لحظه ای که شیوا برگرده ،به مامان زنگ زدم و خبر رو دادم .این هم اخلاق خوب ما خانوم هاس که یه لحظه هم نمیتونیم حرف تو دلمون نگه داریم .
قرار شد بعد از تعطیلی شرکت با مامانم بریم برای خرید پارچه .
شیوا در اتاق رو بست و گفت:امیر گفت خودت باید بری ازش بپرسی نه این که من رو بفرستی ...
بلند شدم و روسریم رو درست کردم .این قلب عاشق ما هم که برای خودش بندری میزد .به طرف در رفتم .شیوا دستش رو مشت کرد و جلوی دهنش گرفت و گفت:وا ...چه عجب تو ایندفه به این پسر خاله ما بد و بیراه نگفتی .
بی توجه به حرفش در زدم و وارد شدم .
امیر پشت میزش نشسته بود .به محض این که من وارد شدم از جاش بلند شد و سلام کرد .
از اول هم میدونستم عاشق چه آدم محترم و نمونه ای شدم ...خدا حفظت کنه مرد ....بنشین عزیزم ،خجالتم نده
اما همین که فهمیدم برای دادن نقشه ای از سر جاش بلند شده ،حسابی خیط شدم
من نمیدونم عاشق چیه این آدم شدم ...
امیر نقشه رو به طرفم گرفت و گفت:خانوم صداقت ،این نقشه احتیاج به بررسی داره ،من خیلی سرم شلوغه زحمتش با شما .
بدون اینکه نگاهش کنم .نقشه رو ازش گرفتم و سریع زدم بیرون .یعنی اگه یه دقیقه دیگه اونجا میموندم غش میکردم
شیوا یه نگاه به من کرد و گفت:بخاطر این که دیروز انداختیش زمین دعوات کرد ...آخه رنگت خیلی پریده
توجهی نکردم و به اتاقم رفتم .فکر کنم یه علامت سوال از اون گنده هاش بالای سرش روشن شد .
اونقدر کار نقشه زیاد بود که وقت نکردم برم نهار .این شیوا هم که میخواست با این نامزد درپیتش بره که من ترجیح دادم به کارم ادامه بدم .
کارم ساعت چهار تموم شد .رفتم پیش شیوا دیدم اون هم همش حواسش به s m s دادن به این نامزدشه.
دلم لک زده بود امیر رو ببینم از صبح ندیده بودمش .دیدم که اونجا الاف نشستم واسه همین تصمیم گرفتم برم از امیر اجازه بگیرم برم خونه بلکه به کار و زندگیم برسم .
سعی کردم ایندفه مسلط باشم .یه نفس بلند کشیدم و در زدم .وقتی گفت ،بفرمایید همه شجاعتم رو از دست دادم .اما دیگه باید میرفتم .در رو باز کردم .نگاه از نقشه جلوش گرفت و به سمت من برگشت .
یه دفه دلم هری ریخت پایین .وقتی دید من همونجور دارم نگاهش میکنم اومد نزدیکتر .باز هوا کم آوردم .وقتی که مستقیم تو چشم هام نگاه میکرد .همه چیز یادم میرفت .نگاهم رو معطوف وسایل توی اتاقش کردم و گفتم:ببخشید ....میشه ..من امروز ...زودتر برم.
یه نگاه بهش انداختم .چشمهاش رو ریز کرده بود و نگاهم میکرد .حتما داشت میگفت ،این چرا برای این یه جمله اینقدر تته پته کرد .
نگاهم رو به زیر انداختم ،اینطوری فکر میکردم اعتماد به نفس بیشتری دارم .
امیر : مشکلی پیش اومده ؟
اره ،یه مشکل که فقط خودت میتونی حلش کنی
نگاهم رو فقط تا یقه اش بالا بردم و گفتم :نه
و نگاهم رو همونجا ثابت نگه داشتم
نگاه به یقه اش کرد .فهمیدم خیلی تابلو نگاه کردم .دوباره نگاهم رو به پایین انداختم .
بعد از چند ثانیه گفت: مشکلی نیست ،میتونید برید
حتی تشکر هم نکردم .دوباره مثل صبح پریدم بیرون .
شیوا :دنبالت کرده بود ؟!
به اتاقم رفتم و کیفم رو برداشتم .اومدم بیرون گفتم : من دارم میرم کاری نداری
- مثل این که تو هم بله .حالا کجا به سلامتی ؟
میخوام برم امروز با مامان پارچه بخرم
-باشه .میگم حالا یه مدل ندی که اینقدر افتض باشه آدم روش نشه نگات کنه
دستم رو به عنوان خداحافظی تکون دادم و گفتم .نگران نباش ،خدا حافظ
ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
.#تمناي_وجودم
#قسمت_هفتادم
انقدر از این مغازه به اون مغازه رفتیم که کلافه شده بودم .بلاخره به یه پارچه مرغوب خریدم که مشکی برق بود .
سرراه پارچه رو به خیاط سر کوچمون بردم اما از شانسم دستش درد میکرد و پارچه رو قبول نکرد .مادرم که هی مدام غر میزد که چرا اول ازش سوال نکردیم بعد در به در خوچه و خیابون دنبال پارچه بریم .
داشتم به غرغرهای مامانم گوش میدادم که شیوا زنگ زد .حوصله این یکی رو نداشتم .اما یادم افتاد میتونم به شیوا بگم با هم بریم پیش اون خیاطی که سراغ داره .دکمه رو زدم و با چرب زبونی گفتم :سلام عزیزم خوبی
-سلام ...چی خوش اخلاق شدی ؟
-و مگه من بد اخلاق بودم
-کم نه .به قول امیر هر وقت آدم تو رو میبینه اخمهات تو همه .
دلم گرفت ....راست میگفت بچه ام ،من همیشه اخمو بودم
-الو مستانه قطع شد
نه ...خب چکار داری زنگ زدی
-هیچی مخواستم ببینم پارچه خریدی .
-اره
مبارکت باشه .انشاالله بریم یه روا باهم پارچه عروسیت رو بخریم
قند تو دلم آب شد ..یعنی میشد من عروس امیر بشم ....وای چه بی حیا شدم من .
مستانه خوبی یا بیدار ؟
-حواسم نبود
-ای دختر پرو .نکنه دلت ضعف رفت وقتی گفتم عروسیت ،هان .
-ساکت باش مگه همه مثل تو هولن .راستی شیوا من هم میخوام پارچه ام رو بدم همون خیاط تو بدوزه .
-باشه فردا که پارچه خریدم میام با هم بریم پیش خاله مریم
-عالیه .پس تا فردا خداحافظ
*****************
فردا هر چی کار عقب مونده بود سر من بدبخت ریخته بود .این شیوا هم اگه سر کار نمی امد سنگینتر بود .چند دقیق به تعطیلی شرکت شیوا و نیما با هم وارد شدن
اینها هم به درد کار کردن نمیخورن .
از خستگی روی صندلی ولو شدم .
شیوا :قیافه اش رو .
-روت برم .هر چی کار بود ریختی سر من .
-و هر چی کار نیما بود ریخته سر من .
با دیدن امیر جون گرفتم و تو دلم یه قربون صدقه اش رفتم .
نیما خندید و گفت:انشالله عروسیت جبران میکنم امیر خان
دستش رو بالا برد و گفت:انشالله
خنده ام گرفت اما لبم رو گاز گرفتم تا نخندم .
شیوا رو به من گفت:پاشو تنبل خانوم ،خاله مریم منتظره
امیر : جایی قراره با مامان برین ؟
اگه الان عاشقش نبودم میگفتم ،مگه تو فضولی ! اما نگفتم فقط گفتم ،با اجازه آقامون بله .
شیوا :اره قراره خیاطه خاله , لباس من و مستانه رو بدوزه
-پس همون گفتم برای چی شیوا و نیما یادی از ما کردن نگو گفتن امیر که میره خونه خب مار رو هم ببره
شیوا : وظیفته
بعد هم یه نیشگون از بازوی امیر گرفت و گفت :وای چقدر گوشتت سفته
امیر :گوشت چیه اینها همه عضله اس
-حالا هر چی ،بیچاره زنت نمیتونه یه نیشگون بگیره
امیر لبخند زد .من هم که مثل این ندید بدید ها آب دهنم راه افتاده بود ...وای خیلی دیگه بی حیا شدم ...
یه نیشگون یواشکی از خودم گرفتم که فکر کنم جاش سیاه شد ...تا من باشم به چشم برداری ببینمش ....
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمنای_وجودم
#قسمت_شصتوهشتم
قد بلند و هیکلی ورزیده .نه از این بادکنکیها ، نه ،هیکلش درست بود .عضله ها ش رو فرم بودن .چشم و ابروش مثل خودم سیاه بود .با موهای مشکی که هر وقت روی پیشونیش میریخت جذاب تر ش میکرد .صورتش همیشه اصلاح شده بود ،سه تیغه سه تیغ .بعضی وقتهام ته ریش میذاشت.اون هم خیلی بهش میومد .نوع تپش منحصر به فرد بود .نه زیاد مردونه بود نه مثل این بچه قرطی ها بود .بوی ادکلن تلخش هم که نگو ،آدم رو مست میکرد .
خودمونیم ها این شیوا هم عجب پسر خاله جیگری داره .خیلی جذاب و دوستاشتنیه ..ناخوادگاه آدم عاشقش میشه
-عاشق !
-آره ،عاشق ....فکر میکنم مهندس امیر رادمنش یه جورایی قلب من رو تسخیر کرده
-فکر میکنم یا مطمئنم.
-مطمئنم که اون مرد جذاب مغرور اخمو رو دوست دارم .دیگه نمیتونم به خودم دروغ بگم ....دوستش دارم ....خیلی دوستش دارم .
قلبم مثل یه گنجشک میزد .در رو باز کردم .همزمان با ورودم شیوا هم از اتاق نیما امد بیرون .خیلی سر حال به نظر میومد .سلام کردم و گفتم:چه خبر عروس خانوم
-سلام .خبر دارم توپ توپ .سه هفته دیگه قرار عقد کنیم .
-وای شیوا راست میگی
یه بله کش دار گفت
-خانوم این بله رو باید سه هفته دیگه بگی نه حالا
-خب دارم تمرین میکنم دیگه
روی صندلی نشستم و گفتم :حالا قراره جشن بگیرید یا فقط بری محضر .
یه اخم کرد
-خوب فهمیدم جشن میگیرید
خندید .
-وای شیوا باورم نمیشه
-بهتره باورت بشه و به فکر لباس برای خودت باشی .در ضمن ممکنه جشنمون رو خونه یکی از دوستهای بابام بگیریم آخه ممکنه مجلس سوا باشه .طبقه بالای ما جا به اندازه کافی نداره .
-یعنی زن و مرد قاطی نیست ؟!
-فکر میکردم خوشحال بشی
-خوشحال که شدم .اما موندم تو چطور قبول کردی
-آخه نیما گفت ،بعضی از فامیلشون اینطوری راحت ترن .من هم قبول کردم .اما در عوض عروسی قاطیه .
-چه بهتر .حالا باید به فکر یه لباس باشم ...
-میخوای حاضری بخری
-نه حاضری که فکر نمیکنم .آخه بیشترشون یا آستین ندارن یا پشت .
-خب دیگه چه کاریه یه گونی بپوش
-اصلا تو چکار داری .ببینم تو خودت چی میخوای بپوشی
-خاله مریمم یه خیاط عالی سراغ داره ،میخوام بدم اون برام بدوزه .فردا هم با خواهر نیما میخوایم بریم پارچه بخریم .میخوای تو هم بیای
-من که نمیتونم ،باید جور تو رو بکشم
-وای مستانه جان جبران میکنم
-اون که حتما باید بکنی ،اما به نظرت تا سه هفته دیگه لباست آماده میشه
-آره،باهاش حرف زدم گفت آماده میکنه .میخوای تو هم پارچه بخر بده اون بدوزه
-حالا ببینم چی میشه خبرت میکنم
-فقط زودتر تصمیم بگیر .ممکنه اگه دیر بگی قبول نکنه
بعد چند تا پرونده از روی میزش برداشت و گفت :من برم اینها رو بدم امیر زود میام .
-تو میدونی من امروز باید چکار کنم .
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمناي_وجودم
#قسمت_هفتادودوم
صدام مثل این شده بود که خروسک گرفتم
-نه ممنون میرم
نیما گفت: ما برای این امدیم که شما رو برسونیم
دیدم با اون کار خرابی که کردم ،ادای دختر های خجالتی و با ملاحظه رو در بیارم خیلی بیریخته ،اینکه قبول کردم و سوار شدم .
شیوا که هنوز نیشش تا بنا گوشش باز بود .سرم رو بهش نزدیک کردم و گفتم :دیوونه ،وقتی داشتی با من حرف میزدی رو پخش بود .
-آره...اما نگران نباش چون می شناختمت قسمت آخرش رو سانسور کردم ،یعنی از رو پخش در آوردم
-باز هم خوب شد عقلت رسید .
صاف نشستم .چشمم افتاد به چشمهای خوشگل امیر که تو آینه قاب گرفته شده بود .همونجوری محو چشمهاش شده بودم که تو آینه نگاه کرد .انتظار نداشت ببینه دارم نگاهش میکنم .یه ابروش بالا رفت .من هم اخم کردم و روم رو برگردوندم .
شیوا گفت : امیر قرارمون که یادت نرفته .
هیچی نگفت .
شیوا : امیر با توام .
-با اون فحشی که نزدیک بود بخوردم ،شام هم میخوای
شیوا خندید و گفت : تقصیر خودته ...
-به هر صورت شام منتفی شد
-ا ا ا ..امیر ،خیلی جر زنی .
شونه اش رو انداخت بالا .
شیوا هم با حرص به صندلیش تکیه داد .کنجکاو شدم و آهسته از شیوا پرسیدم
-جریان چیه ؟
-همش تقصیر توئه،اگه یه کوچولو جلوی زبونت رو میگرفتی الان یه شام افتاده بودیم
- چی؟!
-وقتی امیر بوق زد که سوار شی ،گفتم خودت رو خسته نکن مستانه نگاه نمیکنه ببینه کی داره بوق میزنه ..امیر هم گفت سر شام شرط میبندم که با سومین بوق برگرده...
-غلط کرده که سر این شرط بسته .
-نه مثل اینکه خودتی .کم کم داشتم شک میکردم که چرا به امیر گیر نمیدی .
-شیوا مسخره بازی رو بذارکنار .من نمیدونم این چرا اینقدر رو اعصاب من بالانس میزنه .
-مگه چی گفته .خب راست میگه هر کسی باشه با دومین بوق برمیگرده ،اما امیر که خبر نداشت تو خواهر روحانی هستی
-بی خود کارش رو ماست مالی نکن .این حرفش معنی دیگه داشته .
-خانوم دیکشنری میشه شما حرفش رو معنی کنی .
-شیوا ببین من کی حال این عمو جغد شاخدار رو بگیرم .
دستش رو تکون داد و گفت: برو بابا تو هم .
وقتی از ماشین پیاده شدم تمام عقده ام رو سر بستن در ماشین خالی کردم .
***********
روزی که برای پروو (porov )لباسم رفتم نزدیک بود از تعجب شاخ که هیچی دم هم در بیارم .لباسی که من سفارش داده بودم زمین تا کهکشان فرق داشت!!!
بالا تنه که کلا بدون سر شانه و آستین بود .قد دامن هم که دیگه واویلا ...یعنی کاملا مثل لنگی بود که دورت پیچیده باشی
گفتم : نرگس خانوم این اون لباسی که من میخواستم نیست .
همینطوری که لباس رو روی تنم اندازه میگرفت گفت: همینه .من صفحه جورنال رو کنار اندازه هات نوشتم .
-این نیست .من اصلا نمیخواستم بدون آستین باشه .قدش هم که خیلی خیلی کوتاهه .
با یه حالت عصبی ژورنال رو آورد و تند تند ورق زد :ایناهاش .شما همین رو گفتید دیگه ؟
به مدل نگاه کردم .شیوا هم که سرش رو مثل بز آورده بود جلو و داشت نگاه میکرد گفت:نرگس خانوم مستانه این لباس رو سفارش داد .یعنی صفحه ۲۴۵ ،اما شما صفحه ۲۴۶ رو براش دوختید .
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمناي_وجودم
#قسمت_هفتادویکم
وای که این خیاطیه دیگه کلافه ام کرده بود .هرچی میگفتم من نمیخوام قد لباسم کوتاه باشه
فقط یه کم بالای زانو باشه حرف حالش نمیشد .مغز خر خورده بود انگار .
هی میگفت:قشنگی این لباس به کوتاهیشه
-میدونم نرگس خانوم .اما من اینطوری میپسندم .یقه اش هم باز نباشه
با تعجب نگاهم کرد و گفت :این رو که دیگه من نمتونم کاری کنم ...اصلا قشنگی مدل لباس که تو ژورنال میپسندی به اینه که عین مدل ژورنال باشه وگرنه خب از کار در نمیاد .
-آخه این خیلی بازه
-خب مدلشه !میتونی یه کت روش بدوزی .هرچند قشنگی لباس رو میگیره
ای خدا خودت ببین یه روز نمیخوام فحش بدم .مگه این ملت میزارن ...آخه مگه کت یقه رو میپوشونه ،این دیگه چه خیاطیه !!!
کلافه دستم رو بالای سینه ام گذاشتم و گفتم : اندازه اش فقط تا همینجا باشه ....لطفا .
با یه قیافه مسخره اندازه اش رو گرفت و یادداشت کرد .
بعد هم نوبت شیوا شد .اما مثل اینکه فقط با ایده های من مشکل داشت،چون هر چی میگفت بدون چون و چرا قبول میکرد ....عجوزه.
قرار شد برای دوهفته دیگه برای پرو(porov ) لباس بریم .هر چند که قوپی میومد من کارم درسته !
خانوم رادمنش در رو پشت سرش بست و گفت:اصلا نگران لباسهاتون نباشید.من هر وقت سفارشی میدم اصلا پرو نمیکنم .همیشه هم عالی میشه .
شیوا گفت: خدا کنه .
با هم تا دم در خونه خانوم رادمنش پیاده رفتیم .همون موقع امیر و نیما رو دیدیم که سوار ماشین میشدن .شیوا مثل این اردکها دوید طرفشون
شیوا : کجا ؟
نیما : حوصله مون سر رفته بود داشتیم میرفتیم خیابون گردی .
شیوا دست به کمر نگاهش کرد .بیچار نیما پنچر شد .فکر کنم به این واقعیت رسید که هنوز وقت زن گرفتنش نبوده .
خانوم رادمنش تعارف کرد بریم داخل .اما تشکر کردم و از همه خداحافظی کردم .
مرده شورت روببرن یه تعارف خشک و خالی هم نکرد .مستانه ریدی با این عاشق شدنت .
همینطور کنار خیابون راه میرفتم و غر میزدم که یه ماشین از پشت سرم تک بوق زد .اعصاب که نداشتم این هم هی با اون بوقش میرفت رو اعصاب من .بدون اینکه به عقب برگردم با دست اشاره کردم که رد شه ،این همه جا !
اما ول کن نبود .فهمیدم از این مزاحم ها س .تاریک بود ،از ترس نزدیک بود سکته بزنم .رفتم کنار پیاده رو بلکه رضایت بده بره .اما بی خیال نمیشد .همینطور سرعتش رو با قدمها م یکی کرده بود .دیگه به تمام معناداشتم به چیز خوردن می ا فتادم چرا این موقع ،تنها راه افتادم تو خیابون .تا خیابون اصلی هم هنوز مونده بود .داشتم آماده میشدم دو ماراتون رو تبدیل به دو سرعت کنم که موبایلم زنگ خورد .
سریع در کیفم رو باز کردم و گوشی رو برداشتم .شیوا بود
-الو شیوا .یه مزاحم افتاده دنبالم ول کن نیست .
-راست میگی ...خب باش برو
-میزنم تو سرتا ....شیوا میتونی بیایی دنبالم من هم الان بر میگردم میام اونجا .
-من دیگه اونجا نیستم .با امیر و نیما رفتم
-ای خدا بگم چکارتون کنه .به اون شوهر و پسر خاله قیصرت ،بگو خیلی خوش غیرتن .
دیدم داره مثل خلها میخنده ...یه فحش از اونهای که تا اونجا ی آدم میسوزه بهش دادم و قطع کردم .
گره روسریم و سفت کردم .دیدم به خیابون اصلی نزدیک شدم اینکه یه فحش آبدار آماده کردم و برگشتم تا به این مزاحم سیریش بدم .
-ای اون خواهر و مادرت رو ....
ای وای این که امیره ،اون هم نیما و شیوا ی دیوونه است که میخنده .
خراب کردم .سریع گفتم :اون خواهر و مادرتون رو سلام برسونید
شیوا و نیما که جنازه شده بودن از خنده ،اما امیر با یه اخم کوچلو نگاهم میکرد
با شرمندگی سرم رو انداختم پایین .شیوا که پنجره ماشین رو پایین داده بود خنده اش رو کنترل کرد و گفت :مستانه خیلی باحالی
آره ،میدونم همین باحال بودنم واسه این که دهنم چفت و بست نداره .
اشاره کرد و گفت: بیا بالا قیصر گفت ، می رسونیمت
وای نکنه رو پخش گذاشته بوده اونها هم فحشم رو شنیده باشن .
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمناي_وجودم
#قسمت_هفتادوسوم
وا...راست میگی ؟! عجب !اما عیب نداره عزیزم .با یه کت و یا شال قضیه حل میشه
گفتم : حتما به خاطر قد لباس هم باید شلوار زیرش بپوشم .
خندید و گفت:چرا شلوار !از این جوراب کلفتها بپوش .ببینم مگه جشنتون مخلوطه ؟اگه نیست که اصلا احتیاجی نیست زیرش چیزی بپوشی .
چشم منتظر پیشنهاد تو بودم ....
شیوا : مستانه من یه شال دارم که به لباست میخوره .حالا کاریه که شده ،مجلس هم که زنانه اس .بهتره زیاد سخت نگیری
-مگه چاره دیگه هم دارم
نرگس خانوم گفت:ماشالله انقدر خوشگل و خوش قد و بالای که همه چی بهت میاد
این رو نگی چی بگی ...حیف که خودم امدم لباسم رو به تو سفارش دادم وگرنه میگفتم به جای خیاطی باید میرفتی پالون دوز میشدی .
بعد هم که اندازه گیری لباسم تموم شد گفت: حالا برای اینکه از دلت در بیارم یه سنگ دوزی قشنگ رو لباست میکنم همه کیف کنن .دست مزدش هم نمیگیرم
نه تورو خدا یه وقت تعارف نکن ها ....یه فحشهم تو دلم به این دادم .خرجش یه دهن شوی حسابی بود و طلب یه مغفرت از درگاه ایزد منان .
بالاخره با دلخوری اونجا رو ترک کردم .قرار شد یه سه روز دیگه با شیوا بریم لباس ها رو تحویل بگیریم .
روزی که باید میرفتیم لباسها رو تحویل بگیریم با شیوا توی شرکت قرار گذاشتم .آخه نیما و شیوا یه چند روزی برای رسیدگی به کارهاشون ،مرخصی بودن .داشتم مگس میپروندم که شیوا اومد تو .
شیوا : زود تعطیل کن که باید بریم .از اونطرف هم باید برم سراغ تاج سرم .
-نمیشه .ساعتتازه چهار و نیمه .در ضمن دست خودم هم که نیست .
شیوا به طرف اتاق امیر رفت و گفت: خودم اجازه ات رو میگیرم .
بعد هم رفت تو .بعد از چند دقیقه با امیر اومد بیرون .
دیدم الانه که بگه چرا شیوا رو فرستادی سریع گفتم : من به شیوا گفتم نمیتونم الان تعطیل کنم ،گوش نکرد .
لبخند زد و گفت: مسله ای نیست .این نیم ساعت انقدر تاثیر تو کارهای عقب مونده ما نمیگذاره .میتونید برید
خدا جون آخه چقدر یه انسان میشه اینهمه فهمیده باشه ....
از خدا خواسته سریع وسایلم رو جمع کردم و زدیم بیرون .توی تاکسی نشسته بودیم و داشتیم با هم حرف میزدیم که خانوم رادمنش به شیوا زنگ زد و گفت نرگس خانوم لباسهای ما رو برده خونه اونها .و به خاطر کاری که پیش اومده نتونسته بیشتر از این منتظر ما بمونه .خب معلومه دیگه .پولش رو که قبلا گرفته بود ،خیالش از هر لحاظ راحت بود .
برای تحویل لباسمون رفتیم منزل خاله شیوا .خانوم رادمنش لباسهایی که داخل پلاستیک بود رو به طرف ما گرفت و گفت :نرگس خانوم گفت دوباره بپوشید اگه مشکلی داشت تا فردا بعد از ظهر درست میکنه .
شیوا لباسها رو گرفت و گفت: خاله کجا بپوشیم ؟
-اگه آینه قدی میخواین برید اتاق امیر .
-خاله یه وقت امیر سر نرسه اونوقت شاکی بشه رفتیم تو اتاقش ؟
-نه شیوا جان .اگه دست به وسایلش نزنی ناراحت نمیشه .در ضمن صبح که میرفت گفت قراره بعد از شرکت بره جایی ،برای همین دیرتر میاد .
شیوا اشاره کرد .بلند شدم و با هم رفتیم طبقه بالا اتاق عشق من .
شیوا لباس رو در آورد و گفت :وای ببین چه قشنگه ...دستش درد نکنه
من که مشغول بازرسی اتاق بودم ،به طرف شیوا برگشتم .
-آره خیلی قشنگه .مبارکت باشه
-پوشتت رو بکن میخوام بپوشم .
-نمی گفتی هم همین کار رو میکردم .
تا موقعی که لباسش رو بپوشه به جستجوی چشمی خودم ادامه دادم .
نه ،چیزی مشکوک نمیزنه ...
شیوا : خب حالا برگرد .
-وای شیوا چه ناز شدی .همین الان هم بدون آرایش خواستنی شدی .وای به حال اون شب .
خودش هم هی عقب و جلو میرفت و با لذت به لباسش چشم دوخته بود
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
چقدر دوستداشتنی هستند
آدمهایی که تا آخر خوبند
آنها که برای
غرور و احساس ما هم به اندازه
خودشان ارزش قائلند
آنهاییکه دست دوستی میدهند و
تا همیشه میمانند ...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#داستان_کوتاه
👌بخونین قشنگه♥️
دو برادر به نام اسماعیل و ابراهیم در یکی از روستاها، ارث پدرشان یک تپه کوچکی بود که یکی در یک سمت و دیگری در سمت دیگر تپه گندم دیم می کاشتند.
اسماعیل همیشه زمین اش باران کافی داشت و محصول برداشت می کرد ولی ابراهیم قبل از پر شدن خوشه ها گندم هایش از تشنگی می سوختند و یا دچار آفت شده و خوراک دام می شدند و یا خوشه های خالی داشتند.
ابراهیم گفت: بیا زمین هایمان را عوض کنیم، زمین تو مرغوب است. اسماعیل عوض کرد، ولی ابراهیم باز محصول اش همان شد.
زمان گندم پاشی زمین در آذرماه، ابراهیم کنار اسماعیل بود و دید که اسماعیل کار خاصی نمی کند و همان کاری می کند که او می کرد و همان بذری را می پاشد که او می پاشید.
در راز این کار حیرت ماند. اسماعیل گفت: من زمانی که گندم بر زمین می ریزم در دلم در این فصل سرما ،پرندگان گرسنه راکه چیزی نیست بخورند، آنها را هم نیت می کنم و گندم بر زمین می ریزم که از این گندم ها بخورند و لی تو دعا می کنی پرنده ای از آن نخورد تا محصولت زیاد تر شود. دوم این که تو آرزو می کنی محصول من کمتر از حاصل تو شود در حالی که من آرزو دارم محصول تو از من بیشتر شود. پس بدان انسان ها نان و میوه دل خود را می خورند. نه نان بازو و قدرت فکرشان را .برو قلب و نیت خود را درست کن و یقین بدان در این حالت ، همه هستی و جهان دست به دست هم خواهند داد تا امورات و کارهای تو را درست کنند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #بیست
مراسم شروع شده بود...
اما خبری از عمومحمد نبود.بیرون هیئت رفت. گوشه ای مشغول صحبت با گوشی اش بود.😊
باید به ریحانه میگفت...
که سیستم را چک کرده بود. نمیدانست چطور او را #صدا کند.اهل خجالت نبود اما کمی #شرمش می آمد که صدایش کند.نزدیک درب ورودی خواهران که رسید،
ریحانه را دید...
#نیم_نگاهی کرد. #سریع نگاهش را به زیر انداخت. گویی جسمی سنگین به زمین افتاده بود.چیزی در وجودش پایین ریخت...
پشیمان از حرف زدن با ریحانه، آرام خواست وارد قسمت برادران شود، که باصدای ریحانه ایستاد.
ریحانه_ ببخشید آقایوسف مجلس شلوغه، سیستم دو الان قطع شده،مشکل از سیمش هم نیست. بیزحمت یه چک کنین.
ناخواسته به تته پته افتاده بود.!
سرش را #بیشتر پایین برد، با ته صدایی که بیرون می آمد، گفت:
_ب...بله... چ.. چشم الان چک میکنم.
جمله اخر را سریع گفت و #بدون هیچ نگاهی سریع وارد مجلس شد.مهران قرار بود سیستمها را چک کند بعد به کمک میثم رود..!
علی مشغول خواندن✨زیارت عاشور✨بود. مجلس شلوغ بود.بسمت آمپلی فایر رفت.
خواست سیستم دو را درست کند، کلا بلندگو را قطع کرد....! بعد دقایقی مستمعین صلواتی فرستادند..
دستی بر شانه یوسف نشست...
عمو محمد بود. یوسف سریع بلند شد. سرش را شرمنده به زیر انداخت.😓عمو محمد سریع بلندگو را وصل کرد.
یوسف_سیستم دو... قطع شده بود..!
جمله اش را بریده، پایان رسانید..
شرمنده و کلافه، از زیر نگاه سنگین عمو فرار کرد.سرش را بلند نکرده بود که چهره عمو را ببیند.خودش نمیدانست چه میکند.سریع از مجلس بیرون رفت.
میانه راه حمید را دید. دست حمید را گرفت و باسرعت راه رفت.
یوسف _ماشینت کجا پارک کردی؟
حمید_ چیشده..؟😕
جواب حمید سکوت بود...
_اوناهاش اونجا ست😐
بسمت ماشین رفتند.یوسف در سرنشین را باز کرد و سریع سوار شد.
حمید_ اومده بودم خیر سرم هیئت! نمیذاری که...!! 😑
باز هم یوسف سکوت کرد.حمید ماشین را دور زد خواست سوار شود
حمید _میگی چیشده یا برم؟!😐
یوسف کلافه از ماشین پیاده شد دستی به گردنش کشید.
_هیچی.. هیچی... میخای بری برو..!!
حمید در ماشین را بست. بسمت یوسف آمد و گفت:
_خل شدی تو پسر..! 😕یه کاره منو میکشونی اینجا.. بعد میگی میخای بری برو... یوسف حالت خوبه؟؟!!😐
سرش را پایین انداخت...
کلافه دستی به گردنش کشید. و بسمت هیئت رفت.حمید با قدمهای تند خودش را به او رساند. بازویش را گرفت با لحنی تند گفت:
_وایسا ببینم..!! تو چت شده اصلا..😠✋
یوسف کلافه گفت:
_نمیدونم حمید...! نمیدونم...! اصلا هیچی نمیدونم....! ولم کن...!!!😣
کلافگی و آشفتگی یوسف، #کاملاهویدا بود...
حمید با تعجب به یوسف نگاه کرد. در سکوت زیرچشمی نگاهی به یوسف میکرد.متحیر و متعجب بود.!🙁😟
تا حالا یوسف را به این حال ندیده بود.!
یوسف چنان #عمیق در فکر بود...
که نگاه های سنگین حمید را ندیده بود. اهل برملا کردن رازهای دلش نبود.حتی به حمید، حتی به علی.حمید هم سکوت کرد. آرام در کنار هم راه میرفتند...
به هیئت رسیدند...
آنطرف تر،خانمی بهمراه دو دخترش، بیرون از هیئت، در گوشه ای، با ریحانه گرم حرف زدن بودند.
یوسف سرش را بالا آورد، تا از حمید خداحافظی کند..
ریحانه روبرویش بود، چشمش به ریحانه خورد، #سریع چشمش را به زیر افکند.
با همین نگاه دلش لرزید...
نگاه های متعجب و پرسوال را بیخیال شد.! بدون خداحافظی، برگشت، و بسمت خانه رفت...
قدرت حرف زدن نداشت، تنها راهش همین بود که به خانه رود...
میثم و مهران، یوسف را دیدند که کلافه ست، حمید بسمتشان رفت. چای و کیکی از روی میز برداشت.
حسین_ یوسف چش شد یهو..!
مهران_چقدر کلافه بود.!
#آشفتگی_یوسف را هرکه میدید، میفهمید. حتی اگر یوسف را نمیشناخت، چه برسد به رفقای هیئتی اش که عمری با آنها بود.
حمید سلام و احوال پرسی کرد. او هم نمیدانست که چه اتفاقی افتاده.!😕 به مهران و میثم دست داد.و بداخل مجلس رفت...
گرچه عمو محمد، عموی یوسف بود، اما حمید هم، به او عمومحمد میگفت.
او را دید...
بعد از سلام و احوال پرسی، عمو محمد، سراغ یوسف را گرفت.حمید از جانب یوسف، عذرخواهی کرد.
عمو محمد لبخندی زد.😊و چیزی نگفت...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #هجده
چند روزی گذشت...
صبح بود و یوسف مشغول مطالعه.
ذهنش بسمت کنکور پرکشید...
کنکور کارشناسی ارشد.همان رشته ای که خیلی دوستش میداشت.مهندسی ساخت و تولید.هدفش این بود که یا اهواز قبول شود،یا شیراز، شهری که از بچگی عاشق آب و هوایش بود.😍نگران آینده اش بود...😥
فخری خانم حسابی سرگرم تدارک مراسم جشن عقد و عروسی یاشار بود.
هرچه که درگوش یوسف خواندند، که مهسا همانست که تو میخواهی، اما قبول نکرد.! آن هم #بدون_اینکه دل پدر و مادرش #بشکند...!👌
کوروش خان که خیلی از این وصلت راضی بود...
فردای همان روز خانه ای ویلایی، را به نام یاشار زد، تا کمی، یوسف را #وسوسه کند..!😥
همه در خانه در تکاپو بودند...
خانواده خاله شهین هم دست کمی از آنها نداشتند. مدام در بازار برای خریدجهیزیه، یا کارهای عروسی، آن هم چه عروسی ای..! مختلط، بیرون از شهر...!! 😰
کوروش خان نتوانست...
به هدفش برسد.میخواست مراسم دو پسرش را یکی کند.
اما نه یاشار رضایت داشت و نه یوسف. فقط با این تفاوت..
🍃که یاشار با چن بار #بحث_ودعوا حرفش به کرسی نشست..!
🍃اما یوسف #باآرامش و بدون اینکه #بی_احترامی به آنها کرده باشد.👌
در این میان، کسی یادش نبود..😞
که نتیجه کنکور یوسف می آمد!.
چه کرده بود...!؟
قبول میشد..!!؟؟
چه رشته ای زده بود...!؟
😞فقط پول حرف اول را میزد.!😞
باصدای زنگ گوشی به خودش آمد...
بدون آنکه نگاهی به صفحه بیاندازد، تماس را برقرار کرد.
_الو سلام
صدای خسته عمومحمد، آن طرف خط بود.
_سلام پسرم.. خوبی عمو.. کجایی؟خونه ای؟😕
_آره عمو چطور.؟!😊
_ای بابا..! امروز که مراسم، هست مگه نمیای کمک.؟! کی میای؟! الان میای؟🙁
سرش را بلند کرد به صندلی کامپیوترش تکیه داد نگاهی به ساعت کرد و گفت
_الان عمو؟!👀🕙
_الانم خیلی دیره هنوز نصفی از داربست ها علم نشده..! اومدیااا!!😊
اسم هیئت عمو محمد،که وسط بود. دیگر این مغزش نبود که فرمان میداد..!😍
_باشه....! باشه..! بشمار سه اومدم😁😍
_آ... باریک اله پسر منتظرم! یاعلی😊
_یاعلی☺️
💚هیئت عمومحمد💚 تکیه ای بود صدمتری..
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓