eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🚩 فردای آن روز مدیری دیگر در مراسم صبحگاه معرفی شد؛ خانم پورجوادی. خانمی جوان که خستگی‌ناپذیر و پر انرژی به نظر می رسید و در همان روز نخست، جوری رفتار کرد که گویا می­ خواهد گربه را جلوی حجله بکُشد. شق و رق راه می­ رفت و از بسیاری چیزها ایراد می­ گرفت. خانم پاشایی مانند کارگزاری که کارش را بلد باشد، دستورات مدیر تازه وارد را با صدایی نازک برای بچه­ ها بازگو می­ کرد. خانم پورجوادی نیامده، به انباری و کلاس‌ها و پشت بام و دیوار و خیلی چیزهای دیگر ایراد گرفت. به کلاس ها می ­رفت و سخنرانی یک ساعته و غرّایی ایراد می­ کرد. رفتار و واکنش دخترها در برابر مدیر جدید، آمیزه‌ای از ترس و احترام بود. پشت سر از رفتارش شکوه می‌کردند و از کنارش با احتیاط و احترام رد می­شدند. خانم مدیر نشان داد که با کسی شوخی ندارد. آبدارچیِ مدرسه را مجبور کرد که هر زنگ پس از ورود دختران به کلاس، به دستشویی برود و سطل‌های پسماند را نگاه کند تا مبادا نوار بهداشتی در آنها مانده باشد. در سومین روز کار، کارگران چند گلدان بسیار بزرگ آوردند با درختچه­ هایی که کسی نام‌شان را نمی‌دانست. بعد هم چند نفر گچ‌کار و نازک‌کار سراغ دیوار دستشویی‌ها رفتند و شعارها و نگاره‌هایی که دختران نوشته و کشیده بودند را با لایه‌ای از گچ پوشاندند. خانم مدیر سه نفر از دخترانی را که نامزد کرده بودند، به دفتر مدرسه فراخواند و بی آن که به زاریدن و نالیدن­ های جگرسوزشان وقعی بنهد، در کمتر از ده دقیقه اخراج‌شان کرد. البته این کارش هم طبق قانون و بخش‌نامه بود. آنان بایستی به مدارس شبانه‌ای می‌رفتند که ویژه‌ی متاهلان بود. او در ادامه­ اصلاحاتش، می‌خواست دیوارهای مدرسه را بالاتر ببرد تا کفتر بازها نتوانند حیاط را دید بزنند اما خیلی زود فهمید که این کار ناشدنی است و دیوار پنج متری، هزینه‌ای گزاف در پی خواهد داشت. یک هفته­ از آمدن مدیر تازه وارد می‌گذشت که خیلی چیزها تغییر کرد. دیوارها رنگ و دستشویی‌ها تمیز شد. درختچه‌هایی با برگه‌های سبز در حیاط هویدا شد. زنگ تفریح دوم خورده بود. دخترها در حیاط بالا و پایین می‌جستند. خانم پورجوادی لیوان چایش را دست گرفته بود و از پشت پنجره بیرون را نگاه می‌کرد و از دگرگونی‌هایی که ایجاد کرده بود، خرسند به نظر می‌رسید. معلم‌ها در آبدارخانه چای و بیسکویت می‌خوردند و هر از گاهی با صدای بلند می‌خندیدند. وقتی معلمان، لطیفه‌های غیر اخلاقی تعریف می‌کردند و یا خاطرات شبانه‌ی خود را به آرامی اما رسا روایت می‌کردند، خانم مدیر دندان‌هایش را به هم می‌سایید و آرزو می‌کرد که قهقه‌های‌شان را نشنود. خانم پاشایی، چند نفر از دخترها را با موهای ژولیده و چهره‌های خراشیده به دفتر آورد. آنان را کنار در ایستاند و کوشید تا بر خشم خود چیره شود. صدای زیر و نازکش در دفتر مدرسه پیچید اما پیش از آن که موفق به گفتن شود، با اشاره‌ خانم مدیر بیرون رفت. دخترها درهم و برهم حرف می‌زدند. خانم پورجوادی لیوان چایش را روی میز گذاشت. درِ دفتر را قفل کرد. سکوت حکمفرما شد. یک بار درازای دفتر را با چهره­ ای مبهم و گام‌هایی شمرده قدم زد و ناگهان برگشت و جیغ گوشخراشی کشید. «اراذل و اوباش فقط توی خیابان نیستند. شما هم یک پا اوباش هستید. شاید هم دو پا اوباش هستید. لات‌های بی سر و پا! تفاله‌ها! می‌دانید وقتی گچ‌کارها در دستشویی می‌خندیدند و درباره‌ی نقاشی‌های شما حرف می‌زدند، من چه حالی داشتم؟ چقدر تحقیر شدم؟ هان»؟! 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞ڪلیپ 🔴عریان شدن زن فمینیست در مقابل ڪارشناس اسلامی تعدادی از زنان عضو یک گروه فمینیستی در فرانسه هنگام سخنرانی ” طارق رمضان ” عالم برجستهِ سخنران در نشست سالانه اسلامی در پاریس با بدن عریان درمقابل او قرار گرفتند. 🏷به گزارش العالم، دراین ماجرا یکی از زنان ابتدا درحالی که چادر عربی به تن داشت به تریبون سخنرانان نزدیک شد و به صورت ناگهانی چادر خود را از سر انداخت درحالی که عریان بود، سپس سه زن عریان دیگر هم به میز نزدیک شدند. 🏷نیروهای امنیتی حاضر در محل بلافاصله زنان را از سالن خارج کردند. 📚شفقتنا #اخـــرالزمان 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
شماره حساب دلتون 💐 رو نداشتم تا شادي هارو براتون واریز كنم رمزش رو هم 💐 نداشتم تا غمهاتون رو برداشت کنم ولی از خودپرداز دلم براتون بهترينها رو آرزو كردم این گلهای زیبا 💐 تقدیم به تویی که الان داری این پست رو میخونی 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبت عالی ،خوابت آرام 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌱🕊 🔴بالاخره کانال بهلول پیدا کردم براتون😍😘 🔞حکایت و سخن بزرگان پر از مطالب جذاب و خواندنی 🔵اینم لینکش👇👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6 #از_دست_ندید❤️👆❤️🌷
📵 داستان تصویر کثیف 📵 با چند دختر جوان رابطه خياباني داشتم و آن ها را با وعده هاي دروغين خام کرده بودم. حدود ۲هفته قبل، يکي از دوستانم با آب و تاب برايم تعريف کرد که با دختري باکلاس آشنا شده است و ارتباط زيادي باهم دارند. دوستم با اين حرف ها مرا نيز وسوسه کرد تا از آن دختر خانم سوء استفاده کنم.او يک روز با آن دختر قرار گذاشت و مرا نيز در ويلاي پدرش مخفي کرد طبق نقشه اي که در سر داشتيم قرار بود وقتي آن دختر جوان به داخل باغ آمد من نيز داخل باغ منتظر دختر خانم بوديم که دوستم گوشي تلفن همراه خود را روشن کرد و گفت: از ارتباط خود با آن دختر فيلمبرداري کرده است. در اين لحظه با لبخندي گوشي را از دست او قاپيدم تا آن تصوير کثيف را ببينم اما وقتي دقيق نگاه کردم دیدم😳😳...... 🆘 ادامه در کانال زیر👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلامی گرم🎈 باعطر گل و به لطافت لبخند خدا برایتان چیده‌ام تـا روزتان قشنگ دلتان شاد و زندگیتان هرلحظه زیباتر شود دوستان عزیزم امروزتان مملواز محبت🌸 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨﷽✨ 👌داستان کوتاه پند آموز 💭 ﺷﺨﺼﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﻠﻮﯼ ﻏﺬﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺧﺎﻟﯽ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ، ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻏﺶ ﺭﺍ ﻣﯽﮔﺬﺍﺷﺖ ﺁﺧﺮ ﮐﺎﺭ! ﻣﯽﮔﻔﺖ: ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺧﻮﺷﻤﺰﮔﯽﺍﺵ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺯﯾﺮ ﺯﺑﺎﻧﻢ... ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﻢ ﭘﻠﻮ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ، ﺳﯿﺮ ﻣﯽﺷﺪ، ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻍ ﻏﺬﺍ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ ﮔﻮﺷﻪﯼ ﺑﺸﻘﺎﺑﺶ! ﻧﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﻥ ﭘﻠﻮ ﻟﺬﺕ ﻣﯽﺑﺮﺩ، ﻧﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﯿﻠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻏﺶ... 💭 ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻮﺭﯼ ﺍﺳﺖ... ﮔﺎﻫﯽ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﻧﺎﺟﻮﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺗﺤﻤﻞ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎﯼ ﺧﻮﺑﺶ ﺭﺍ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯾﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻌﺪ! ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ.. ﮐﻤﺘﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭ ﻟﺤﻈﻪ ﺭﺍ ﺑﻠﺪ ﺑﺎﺷﯿﻢ! ﻫﻤﻪﯼ ﺧﻮﺷﯽﻫﺎ ﺭﺍ ﺣﻮﺍﻟﻪ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺩﺍﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺒﺎﺷﺪ؛ ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﻨﺠﻪ ﻧﺮﻡ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺍﺳﺖ. 💭 ﯾﮏ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻣﯽﺁﯾﯿﻢ ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﭘُﻠﻮی ﺧﺎﻟﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩﻩﺍﯾﻢ ﻭ ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻍ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎ، ﺩﺳﺖ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﮔﻮﺷﻪﯼ ﺑﺸﻘﺎﺏ... ↶【به ما بپیوندید 】↷ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #جوانه_ی_امید قسمت دهم -هیرادم -جون دلم ؟ -خیلی خوشحالم اولین سال رو با همیم -منم همینطور خ
رمان قسمت یازدهم وقتی به ساری رسیدیم یه راست به سمت هتل حرکت کردیم وارد شدیم و ساک هامونو گذاشتیم . -هیراد فردا میریم شرکت ؟ -نه عزیزم حاضر شو الان میریم الان ساعت 11 خوب موقعی هستش -باشه عزیزم -هسلا من پایینم بیا .. -اومدم باهم سوار ماشین شدیم و رسیدیم به شرکت هیراد: سلام اقای ابرامی -به به اقای رادمنش .. سلام خانوم هیراد: خانومم هستن . خانم بازرگان اقای ابرامی: عه .. من فکر کردم از بچه های شرکت هستن .. هیراد : بله برنامه نویس شرکتمون هستن اقای ابرامی : اهان .. خوش امدین بفرمایید اقای ابرامی : خب اقای رادمنش از اقای سماواتی چه خبر ؟ هیراد: فعلا که هیچی ولی انشاءالله در سفر دیگه به ساری حتما میاد خدمتتون اقای ابرامی: انشاءالله بعد از انجام کار های شرکت به سمت هتل راه افتادیم .. -هسلا فردا جلسه مهم داریم .. -اره میدونم -این لباسارو نپوشیا .. اونایی که خریده بودم برای جلسه بپوش -چشم اقای غیرتی بعد از یه غذایی که نه شام بود نه ناهار با هیراد به بیرون رفتیم از اینکه اولین سفر مجردیمون رو اومده بودیم خیلی خوشحال بودیم -میگما هیراد بریم پاساژ ؟ هیراد : هسلا به جون خودت حال ندارم خندیدم و گفتم : باشه بیا بریم هتل بخوابیم یکمی هیراد: خانوم خودمی که درکم میکنی خسته ام. -اقای ابرامی : بفرمایید منتظر شما بودیم اقای رادمنش بفرمایید خانوم از این طرف -ممنونم .. اقای ابرامی : خب برنامه رو نوشتین ؟ -بله داخل فلش هستش .. بزنید به کامپیوتر براتون باز بشه اقای ابرامی : همه چی خوبه ممنونم ازتون .. اینم از قرار داد خب امضا کنین تا شراکت رو شروع کنیم هیراد امضا کرد بعدشم من گوشیه هیراد زنگ خورد با عجله عذر خواهی کرد و اومد بیرون. وقتی برگشت رنگ به رو نداشت نا خواسته بلند شدم و رفتم سمتش .. -هیراد چیزی شده ؟ سرشو تکون داد و گفت : اقای ابرامی اگه کاری ندارین ما دیگه باید برگردیم تهران. -نه خوشحال شدیم برای ماه اینده منتظرتونیم اقای سماواتی هم حتما باید تشریف بیارن و ما زیارتشون کنیم -حتما ممنونم خدانگهدار. اومدیم بیرون و پرسیدم : هیراد بگو چی شده ؟ -چیزی نیست. -هیراد بگو .. مگه من زنت نیستم ما باید همیشه پشت هم باشیم .. بگو -اخه هسلا چطوری به تو بگم زد زیر گریه .. خدایا چی شده -هیراد بگو -شیدا .... شیدا دیگه نمیفهمیدم هیراد چی داره میگه وقتی گفت شیدا و دیدم داره گریه میکنه فهمیدم از دستش دادم فقط نمیخواستم باور کنم ... وقتی افتادم فقط صدای داد هیرادو میشنیدم که میگفت : هسلا توروخودا هسلا پاشو . مردم رو دیدم که دارن جمع میشن اما دیگه چیزی یادم نموند و بیهوش شدم. وقتی چشمامو باز کردم دیدم هیراد داره با تلفن حرف میزنه پشتش بهم بود و متوجه نشد که بیدارم. -مامان .. نمیدونم... اره .... فوت کرد .. فردا خاک سپاریشه .. مامان .. هسلا میدونه اره ولی غش کرد .. اوردمش دکتر. برگشت سمتم و اومد طرفم .. چنان جیغی کشیدم که همه پرستارا ریختن تو اتاق .. -نه شیدا نمرده .... اون زنده اس هیراد .. بگو زنده اس با هزار تا بدبختی و زور هیراد منو اورد تهران که خاکسپاری تهران باشم .. بیچاره مادر و پدرش وای خدا شیدا ... باورم نمیشه بهترین دوستمو دارن خاک میکنن .. شیدا چرا اخه .. تو هنوز جوون بودی که .. هستی رو دیدم که اروم و بی صدا داشت بچه به بغل اشک میریخت .. رفتم سمتش و علی رو ازش گرفتم بوسیدمش و گفتم : اخه هستی واسه چی بچه هارو اوردی اینجا ؟ اینجا جای بچه ست ؟ -هسلا کجا میزاشتمشون ؟ مامان و بابای باربد نیستن که -باشه بیا بریم خونه .. تا خواستم هیراد رو صدا کنم اقای سماواتی اومد سمتمون اقای سماواتی : هسلا جان ممنونم که تو این شرایط تنهامون نزاشتی -این چه حرفیه میدونین که شیدا رو چقدر دوست داشتم .. من واقعا نمیدونم چی بگم. زدم زیر گریه و ادامه دادم: هنوز باورم نمیشه شیدا مارو تنها گذاشته باشه. -منم همینطور .. خیلی داغونم خیلی ... فقط یه نفر میتونه ارومم کنه اونم شمائین. با تعجب نگاهش کردم که سریع گفت : چون دوست صمیمی شیدا بودین میگم اهانی گفتم و با هستی به راه افتادیم وقتی رسیدیم دم ماشین به هیراد زنگ زدم و گفتم بیاد با ناراحتی و گریه هیراد مارو برد خونه ی هستی اینا .. ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
رمان قسمت دوازدهم -هیراد من امشب خونه هستی اینا میمونم هیراد : باشه عزیزم منم یکم کار دارم .. رسیدم خونه زنگ میزنم بهت -باشه فعلا خدافظ با هستی به خونه رفتیم و رو مبل ولو شدیم یکم بعد پرستار بچه ها اومد و علی و عرفان رو ازمون گرفت و برد تو اتاق همین طور با هستی رو مبل دراز کشیدیم و به خواب عمیقی فرو رفتیم ... هیراد : هسلا یعنی میگی تا تابستون صبر کنیم ؟ -اره هیراد من نمیتونم الان جشن عقد بگیرم .. نمی تونم واقعا شیدا دوست صمیمیه من بود .. من نمی تونم هنوز چهلمش نشده عقد بگیرم مامان: عروسی چرا نمیخوای ؟ -مامان اخه نامزدیمون خیلی شبیه عروسی بود .. دیگه چرا خرج اضافه کنیم ؟ همون پول رو بر میداریم خونه ی منم میفروشیم هیرادم میگه خونه ای که با بارانا زندگی میکردن رو هم میفروشه پولارو رو هم میزاره یه خونه خوب میگیره .. بهتر و یه جای مناسب تر مامان : خوبه عزیزم منم موافقم .. ولی مطمئنی عروسی نمیخوای ؟ بعدا پشیمون نمیشی ؟ -نه مامان جان تازه هیراد میگه جشن عقد میخواد برام بگیره دیگه بسه خیلی خرج میشه .. ولی حالا اردیبهشت و خرداد رو هم صبر میکنیم تیر روز تولدم عقد میگیریم. هیراد: اوهوم خیلی خوبه سالگرد ازدواج و تولدت کادوش با هم یکیه . خیلی سریع سر و ته قضیه رو هم میارم. تک خنده ای کرد و منم گفتم : مامان جون میخوام یه هفته زودتر عقد رو بگیرم. هیراد قیافش انقدر خنده دار شده بود که با مامان زدیم زیر خنده .. مامان : دخترم درسته هنوز چهلم شیدا نشده ولی دیگه از سیاه در بیا -تو فکرش هستم مامانی. // صبح بیدار شدم و حاضر شدم برم سمت شرکت .. شب خونه هیراد اینا مونده بودم .. هیراد زودتر از من رفته بود .. سوییچ ماشینو برداشتم و رفتم به سمت شرکت .. ساعت 8 بود که رسیدم ... رفتم تو اتاقم و شروع به کار کردم . خداروشکر پروژه ساری هم تموم شد و توش موفق شدیم .. الان دیگه پروژه ی خاصی نداشتیم ولی کار های به خصوص خودمون رو داشتیم .. وقت ناهار شد .. گوشیو برداشتم و یه زنگ به هیراد زدم .. -هیرادم کجایی ؟ -سلام عزیزم دلت تنگ شده ؟ -اووووووف خیلی زیاد .. دره اتاق باز شد و هیراد اومد تو -عه تو اینجایی ؟؟؟؟ -اره خانوم دیدم دلت تنگ شده با اولین پرواز اومدم دیدی چقدر زود ؟ خانوم منشی اومد تو و گفت : اقای رادمنش تلفن .. با هیراد از اتاق خارج شدیم . -هیراد من دیگه میرم شب میبینمت -باشه میبینمت به سمت خونه شیدا اینا حرکت کردم میخواستم سری به مامان و باباش بزنم وقتی رسیدم ماشین رو پارک کردم و زنگ رو فشار دادم. پدر شیدا: کیه ؟ -منم حاج اقا هسلا درو که باز کرد وارد حیاط شدم و درو بستم. از پله ها بالا رفتم و اهی کشیدم همیشه با شیدا به اینجا میومدم. مامان شیدا: وای هسلا چه خوبه تو بهمون سر میزنی .. واقعا از اینکه به فکر مائی خیلی ممنونم عزیزم. -خواهش میکنم حاج خانوم کاری که از دست بر بیاد رو براتون انجام میدم .. من هیچ وقت محبت هاتون رو فراموش نمیکنم همیشه ممنونتونم. بابای شیدا: مرسی دخترم تو خیلی مهربونی .. روی مبل نشستم و نگاهم به عکس شیدا که بالاش یه ربان مشکی زده بودن افتاد ... دوباره اشک از چشمام سرازیر شد. در اتاق محمدرضا باز شد و اقای سماواتی با ریش و سیبیل در اومده و یه تیشرت مشکی و شلوار مشکی اومد بیرون. نگاهی بهم کرد و گفت : عه شما اینجایین ؟ متوجه نشدم کی اومدین ؟ از جام بلند شدم و سلامی کردم و گفتم : تازه اومدم ... حالتون خوبه ؟ -مرسی که به فکرمونی هسلا واقعا که تو خیلی خوبی. کیسه هایی که دستم بود رو برداشتم و به طرف مامان شیدا گرفتم و گفتم : داره چهلم شیدا میرسه لطفا دیگه از سیاه در بیاین. باباش با غم خاصی گفت : هیچ وقت از این غم در نمیایم .. هیچ وقت دخترم نگاهم رو به اقای سماواتی دوختم که تکیه داده بود به دیوار و داشت نگاهم میکرد. بلند گفت : هسلا دلم میخواد از این به بعد بیشر بیای اینجا میدونی که با اومدنت حال همگیمون خوب میشه و از اون حال و هوای بدی که داریم خارج میشیم. سری تکون دادم و گفتم : بله میدونم شما لطف دارین من هروقت بتونم حتما میام و بهتون سر میزنم. مامان شیدا با گیره اضافه کرد : هسلا دخترم فراموشمون نکن. نزدیک حاج خانوم شدم و بغلش کردم : مگه میشه شمارو فراموش کرد ... شما بهترینید ولی الان دیگه باید برم قول میدم بازم بیام و بهتون سر میزنم ولی شما هم قول بدین قرصایی که دکتر گفته رو بخورین. بعد از خدافظی محمدرضا تا دم در باهام اومد. ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
ﺁﻫﻨﮕﺮﯼ، ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺭﻧﺠﻬﺎﯼ ﻣﺘﻌﺪﺩ ﻭ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼﺍﺵ، ﻋﻤﯿﻘﺎ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻋﺸﻖ ﻣﯽ ﻭﺭﺯﯾﺪ...❤️ ﺭﻭﺯﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﮐﻪ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﯼ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ، ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: "ﺗﻮ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺭﻧﺞ ﻭ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﻧﺼﯿﺒﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ؟ " ﺁﻫﻨﮕﺮ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺯﯾﺮ آﻭﺭﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: "ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﺁﻫﻨﯽ ﺑﺴﺎﺯﻡ، ﯾﮏ ﺗﮑﻪ ﺁﻫﻦ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﻮﺭﻩ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽ ﺩﻫﻢ، ﺳﭙﺲ ﺁن رﺍ ﺭﻭﯼ ﺳﻨﺪﺍﻥ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ ﻭ ﻣﯽ ﮐﻮﺑﻢ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺷﮑﻞ ﺩﻟﺨﻮﺍﻩ ﺩﺭﺁﯾﺪ، ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺩﻟﺨﻮﺍﻫﻢ ﺩﺭﺁﻣﺪ، ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﻣﻔﯿﺪﯼ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ، ﺍﮔﺮ ﻧﻪ، ﺁن‌رﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﻡ..." ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻮضوﻉ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﺧﺪﺍ ﺩﻋﺎ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﯾﺎ ، ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﮐﻮﺭﻩ ﻫﺎﯼ ﺭﻧﺞ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﻩ ،ﺍﻣﺎ ﮐﻨﺎﺭ ﻧﮕﺬﺍﺭ...❤️ @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
🍃🌺 ‍ یاسر بازهم همون کوچه...همون درب مشکی...همون نوع زنگ زدن خاص خودم... ایندفعه مسعود درب رو بازکرد... +به سلام داداش...بیاتو.. واردخونه شدم...مسعودهم بعدازچک کردن کوچه واردشدودرب رو قفل کرد. _یاشارکو!؟ +دانشگاهه...الانادیگه بایدپیداش بشه... _میخوام پیداش نشه..خبرش بیاد نیشخندی زدوگفت +هنوزم باش کنتاکی؟ _ازش متنفرم،مجبورنبودم تحملش نمیکردم... +اونم نظرش راجع به توهمینه..میگه اعتمادبه تو حماقته... _اونوولش کن.زرزیادمیزنه...یه چیزی بیاربخوریم... +قهوه داریم بیارم؟ _لابدقهوه فوری؟ +آره...چشه مگه؟ _چش نیس،گوشه...نخواستیم بابا...بشین سرجات.. روی مبل نشست و مثل من پاهاشو روی میز رهاکرد... +چه خبر؟متاهلی خوش میگذره؟دختره هم خوب چیزیه ها... دندونامونامحسوس ازسرخشم روی هم فشاردادم و غریدم _دهنتوببند...مهمونیو چه کردی؟ +حله بابا...آخرهفته همه رییس رؤسا جمعن... نیشخندی زدم و گفتم.. _آفرین...عالیه... ازروی کاناپه بلند شدم و به سمت دررفتم... _مراقب اوضاع باش...هرچی که شد فقط یه ایمیل میدی...شیرفهم؟ +چشممم میلادخان... دررو که بازکردم بایاشار سینه به سینه شدم...پوزخندی زدوگفت +به ببین کی اینجاس...بودی حالا...من تازه اومدم.. _اتفاقا به همین دلیل دارم میرم... نگاهی به مسعود انداختم و گفتم _یادت نره حرفامو.خداحافظ عینک دودیمو زدم ...کلاه سویی شرتم رو انداختم و بعدازاینکه بچه ها داخل رفتن و در رو بستن...با دستمال جیبی اثرانگشتاموپاک کردم و به سمت ماشینم رفتم... مهسو توی عالم خواب بودم که حس کردم کسی صدام میزنه... _هووووم؟؟؟ولم کن +پاشواینجاسرمامیخوری،چرااینجوری خوابیدی؟ آروم چشمامو بازکردم و یاسررو دیدم... خب بابا یاسره دیگه...دوباره چشماموبستم ولی....چیییی؟یاسره؟ سریع چشماموبازکردم و سرجام نشستم... _سلام +سلام خانم...این چه وضع خوابیدنه؟ چراخونه اینقدسرده؟چرا بی پتو روی کاناپه خوابیدی؟اونم بااین سر و وضع اینو که گفت نیشخندی زد و واردآشپزخونه شد... بااعتمادبه نفس پرسیدم _کدوم سرووضع؟مگه چمه؟هان؟ قهوه ساز رو روشن کرد و از آشپزخونه بیرون اومد و باخنده نگاهی بهم انداخت و گفت... +میتونی از آینه بپرسی... و بازم خندید و به سمت اتاقش رفت.. کوفت هی میخنده،انگارقرص خنده خورده... وارداتاقم شدم و جلوی آینه ایستادم... بادیدن لباسام دلم میخواست خودموخفه کنم و جیغ بزنم... یکی نیست بگه آخه دختره ی خل و چل...مگه خونه باباته و خودت تنهایی که اینجور لباس میپوشی؟؟؟ ای بابا چه اشکال داره ،شوهرته دیگه... وجدان جان..خفه...دیگه بدتر...😖😭 لباسامو با یه دست لباس درست و حسابی عوض کردم ولی از اتاق بیرون نرفتم ... صدای در اتاقم اومد _بفرما دررو بازکرد وبه ستون درتکیه دادو یک دستشو توی جیب شلوارگرمکنش گذاشته بود و با اون دستش هم فنجون قهوه اش رو گرفته بود... +چرابیرون نمیای؟ سکوت کردم و چیزی نگفتم... +پاشو بیابیرون...من که چیزی ندیدم...درضمن،شوفاژارم خاموش نکن...قندیل میبندی..اگه سرمابخوری منم نیستم مراقبت باشم... دوباره نیشخندی زد و ازاتاق بیرون رفت.. منم نفس عمیقی کشیدم و از اتاق خارج شدم... ... ادامه دارد.... 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓