#بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا
نویسنده: #رضوان_میم
#قسمت_شانزدهم
درحسینیه مستقر شدیم.من و زینب و نرگس و گلی قرار گذاشتیم یک ساعت دیگه حرکت کنیم سمت حرم.دیگه پیاده روی تموم شد.حالا دو روز وقت داریم....
باید مشاممون رو پر کنیم از بوی حرم.برای روز های دلتنگیمون...
برای روز های حسرتمون....
شاید دیگه نیاد این روز ها...همین چندوقت پیش بود که نازنین برام پیام فرستاد.با پیامش سوختم و گریه کردم.با خودم گفتم:یا حسین....نکنه اربعین سال دیگه بیاد و من این موقع....
نازنین نوشته بود:
می گویم از کنار زیارت نرفته ها
بالا گرفته کار زیارت نرفته ها
در روز اربعین همه ما را شناختند
با نام مستعار زیارت نرفته ها
کفش هامون رو پا کردیم و چادر های خاکیمون رو پوشیدیم.یادم نمیره اون موقع که گلی ما رو با اون وضع دید با تعجب گفت:
-مگه نمی خواهید برید حرم امام حسین؟
—چرا می خواهیم بریم.چه طور مگه؟
-با این وضع خاکی؟با این چادر های راه؟
نرگس با بغض گفت:
—گلی،حضرت زینب هم با همین وضع رقت ملاقات امام حسین.
همین چهل روز پیش بود...
اهل بیت حسین پیاده روی خاک ها با زنجیر کشیده می شدن.تفاوت رو احساس نمی کنی؟
موقع اومدن به کربلا عباس بود.حسین بود.اکبر بود.عمه زینب که می خواست از شتر پایین بیاد عباس زانو زد گفت خواهر بیا پاهات رو بگذار رو شونه هام.علی رفت دست عمه رو گرفت.حسین سمت راست خواهر ایستاد تا چشم نامحرم به عمه نیوفته.
حالا هیچ کس نیست.هیچ کس نمونده تا مواظب باشه خار های بیابون توی پای رقیه نره.دیگه عباس نیست که چهارچشمی حواسش به معجر دختر ها باشه.
هیچ کس نیست...
هر چهارتامون با صورت های خیس از اشک راه افتادیم سمت حرم.با همون چادر های خاکی...
به رسم عاشورا....
به رسم زینب...
🌸 پايان قسمت شانزدهم
#از_نجف_تا_کربلا 🌸
امیدوارم لذت برده باشید🌷🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا
نویسنده :#رضوان_میم
#قسمت_هفدهم
چهارتایی توی خیابون های کربلا دنبال شلوغی میرفتیم تا به حرم امام حسین برسیم.هرجا تابلو حرم امام حسین بود اون طرف میرفتیم.
خیلی شلوغ بود.
زینب:وای بچه ها.من مردم از بس راه رفتیم.گشنمه بریم یه چیزی بگیریم بخوریم.
نرگس:برای اولین بار یه حرف درست تو زندگیت زدی زینب.
پس رفتیم توی موکب ها تا یه چیزی برای خوردن پیدا کنیم.من و گلی و زینب نشستیم و نرگس رفت غذا بیاره.
چند تا خانوم عرب هم اون جا نشسته بودن و داشتن کفش های خانوم های زائر رو تمیز می کردن.
زینب که عربیش خوب بود شروع کرد صحبت کردن با اون خانوما.
یکیشون اسمشون رباب بود اون یکی فاطمه.زیاد یادم نمیاد چی میگفتن فقط یادمه که گلی به زینب گفت:
زینب جان بپرس ببین اینا چرا اینجوری با عشق از ما پذیرایی می کنن؟
وقتی زینب این سوال رو از فاطمه پرسید اشک تو چشمای فاطمه جمع شد و به عربی گفت:
موقعی که امام حسین و اهل بیتش اومدن پذیرایی نکردیم.حالا بذارین از زائراشون پذیرایی کنیم.
همین موقع ها بود که نرگس با انبوهی از خوراکی های رنگارنگ اومد.توی سینی بزرگ چیده بود.هر کی از دور میدید فکر می کرد برای یه هیئت داره غدا میبره.😁
زینب:وای عاشقتم نرگس.من از اول می گفتم این نرگس دختر اهل حالیه.😳
نرگس:انقدر گفتی گشنمه گشنمه.آبروم رفت با این سینی.هرکی میدید یه لبخند ملیح تحویلم میداد.حتما با خوشون می گفتن:این دختره بیچاره قحطی زده سومالیه.
خلاصه با خنده و شادی غذاهای سلف سرویس رو خوردیم.توی سینی فلافل و قیمه نجفی و باقالا و چایی بود که با کمال تعجب چهارنفری همه رو خوردیم😊
پایان قسمت هفدهم
امیدوارم لذت برده باشید🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا
نویسنده: #رضوان_میم
#قسمت_آخر
بخش اول
خیلی عجیب بود.ما میخواستیم بریم حرم امام حسین یعنی تابلو های حرم امام حسین رو هم دنبال کرده بودیم.
اما یهو دیدیم روبه روی حرم حضرت عباسیم.همین موقع که اومدیم از هم بپرسیم چرا سر از اینجا دراوردیم یکی از موکب های ایرانی یه مداحی گذاشت که جواب همه سوال هامون بود.
هیچ وقت یادم نمیره اون مداحی رو به رو حرم عباس...
وقتی مداح خوند:اذن دخول حرم تو با ابلفضله...
دست عطا و کرم تو با ابلفضله
حالمون خیلی عجیب بود.خیلی.
فهمیدیم یه چیزی رو.برای رفتن به حرم سردار باید اجازه سقا صادر بشه...
پس رفتیم برای اذن دخول حرم سردار از سقای حرم.
بعد از این که با بدبختی هفت خان رستم گشت و تفتیش رو گذروندیم رسیدیم توی حرم.
حرم حضرت عباس...
حرم امید بچه های حسین...
زبان من قاصره نمی تونم چیزی بگم.
من از عباس بگم؟
شما خودتون میفهمین.
من بگم آب...
من بگم نگاه بچه ها...
من به همه گفته ام شما باب الحوائج هستی عباس...
امیدوام لذت برده باشید🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا
نویسنده: #رضوان_میم
قسمت آخر
بخش دوم
توصیف حرم سقا از من بر نمیاد.فقط میتونم بگم احساس امنیت میکردم.امنیتی که عمو عباس برای سکینه داشت.برای رقیه بی قرار...
حالا هم این سینه بی قرار من را عمو عباس تسلا داد.کاش آن روز های سخت کنار رباب بود.کنار گهواره اش....
اصلا کاش پیش حسین اندکی می ماند.تا تسلا باشد برای کمر خم شده اش.مگر حسین چگونه می تواند،تک و تنها و بی یاور مدافع خیام باشد؟
تا عباس بود،کسی نگاه چپ به خیام نمی کرد چه برسد به اینکه شمری آید و گوشواره ای کنده شود و دامنی آتش گرفته...
حسین نبود.عباس هم.زینب چه می کرد تنها.
پیش عمو عباس بودن را دوست داشتم...
با هزار سختی از لابه لای جمعیت بیرون آمدیم و در بهترین دوراهی جهان قرار گرفتیم.پشت سر عباس و پیش رو حسین.جمعیت زیاد بود و ما همدیگر را گم کرده بودیم.
چه میشد من هم خودم را میان این زائر ها گم میکردم و دیگر برگشتی در راه نبود.اما من اشتباه می کردم.من پیش حسین پیدا میشدم...
من چه جوری برگردم از این بهشت.با چه دلی؟
وقتی برگشتم به اون کربلا نرفته ها میگم:
بیچاره اون که حرم رو ندیده
بیچاره تر اون که دید کربلاتو
امیدوارم لذت برده باشید🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا
نویسنده: #رضوان_میم
قسمت آخر
بخش آخر
تموم کردن این داستان کار من نیست.شروعش هم نبود.شروعش با دعوت بود و پایانش....
بزاریم آخر داستان رضوان سادات ما باز بمونه.یعنی چی باز بمونه؟
توی بین الحرمین بهترین جای دنیا...
چه جوری آدم دلش میاد تموم بشه این لحظات.لحظات با حسین بودن.لحظاتی که کنار پسر فاطمه میگذره انقدر قشنگه که حتی توی داستان نمیشه تصور کرد که برگشتی هم درکار باشه چه برسه به وداع با حسین...کاری که زینب کرد و کمرش خم شد.وداع با حسین بن علی کار من نیست...
هممون از بچگی با بوی سیب بزرگ شدیم.
مادرهامون یاد دادن وقتی می خوری زمین بلند شو بگو یاعلی.وقتی کمرت درد میکنه پهلوت رو بگیر بگو یا زهرا.
ولی وقتی همه جونت درد میکنه کسی جز حسین به دادت نمیرسه...
ما از بچگی با این خانواده بزرگ شدیم.حب و عشق این خانواده تو قلب ما جا خوش کرده.بعضی ها هم مثل گلی داستان ما...توبه نامه گلی هارو خود حسین امضا می کنه
گناهاکاریم...درست...
ولی مگه حرم برای گناهکار جا نداره؟
آخر قصه ما دست خود امام زمان.
رضوان سادات هم بمونه تو بهترین دوراهی دنیا.
براتون آرزو میکنم هیچ وقت تو دوراهی نمونین جز دوراهی بین الحرمین...
که ندونی حرم سقای بی دست بری یا سردار بی سر...
و من الله توفیق
رضوان میم
۹۵/۱/۲۰
نجف اشرف🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#داستانی_واقعی_از_یک_قاضی_مصری
یک قاضی با ایمان مصری به نام محمد عریف در کتابی که خودش نوشته بود یک رویداد واقعی از خودش را تعریف میکند:
15 سال پیش وقتی وکیل دادگستری بودم یک روز صبح میرفتم سر کار و تا شب به خانه برنمی گشتم. جلو درب محل کارم یادم افتاد که چند برگه مهم را خانه جا گذاشتم و فورا سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم تا برگه ها را بردارم.
وقتی وارد خانه شدم دیدم۰یک۰مرد غریبه با....😳
ادامه داستان را باز کنید تا ببینید چی شده حیرت زده خواهید شد😳😳ادامه در لینک زیر 👇👇⁉️
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
سنجاق شده در کانال 👆🌹❤️
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #وقت_دلدادگی قسمت ۲ -محبت و عشقی که تو ،تو قلبم کاشتی همون چیزی هست که هر مردی برای ادامه نیاز
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 3
جو آرام خانواده پورداوودی عوض آرام کردن دلش بیشتر خرمن اصطرابش را آتش میزد.زیر نگاههای مادر و دختر حاج آقا آرام و قرار نداشت.هر بار که سر بلند می کرد داشتند نگاهش می کردند.خواهر داماد بیست و هفت یا هشت را داشت.دو قلوهای دختر و پسر نه ساله ای داشت.آنطور که فهمید در همینجا زندگی می کردند.اما از داماد خبری نبود.نکند واقعا خبری از داماد نبود و او بیخبر بود.شام هم در همان سکوت میان دو سه کلمه حاج آقا و تشکر از دستپخت حاج خانوم صرف شد.از خجالت گوشه ای از مبل معذب نشسته بود که نازنین کنارش نشست
-اگر دوست داری نمازی بخونی بریم تو اتاق
انگار دنیا را به او دادند.سریع موافقت کرد و با هم به اتاقی رفتند.وقتی داخل شدند نازنین با لبخند به سمتش برگشت
-اینجا اتاق منه.این خونه خیلی قدیمیه ولی آقا جون دوست داشت ترکیبش همینطور باشه واسه همین فقط توش باز سازی شده. منم طبقه بالا میشینم.طبقه سوم هم مال داداشه.
فاخته سرش را پایین انداخت.نازنین هم میدانست امشب با آمدن نیما هیچ چیز خوب پیش نخواهد رفت.چادر سفید رنگی را روی تخت گذاشت
-دوست داشتی اینم سر کن....
خواست از در اتاق بیرون برود اما دوباره برگشت و به چهره آشفته و رنگ پریده دخترک نگاه کرد
-دو رکعت نماز بخون آروم میشی
فاخته فقط سرش را به نشانه تاکید تکان داد.او رفت و فاخته روی تخت نشست.دستی به رو تختی نرم روی تخت کشید.اتاق بزرگی بود.اتاقش دلباز تر از خانه ازآنها بود.از فضای آرام بخش اتاق که سفید و کرم تزئین شده بود روحش آرام شد.دختری میشود نازنین و در رفاه؛دختری هم میشد فاخته با کلی حسرت و آه.خواست آه بکشد اما یادش آمد از این کار متنفر است.از قبل وضو داشت.جانمازی هم روی پاتختی کنار تخت بود .بر داشت و قامت بست.دو رکعت نماز به جا آورد فقط به نیت شکر از بودن خدایی که او می تواند به او پناه ببرد.سلام نماز را هم گفت و همان جا سر سجاده نشست.
با بی حوصلگی ماشین را در کوچه پارک کرد و پیاده شد. بنر تبریک و خوش آمد گویی حاج آقا حسنی از کربلا چشمش را در گیر و پوز خند را مهمان لبش کرد در دلش گفت "کاش جای اینهمه کربلا رفتن حاجی دلت برای دختر بچه ات میسوخت که پانزده سالگی عروسش کردی و حالا یه بیوه بیست و پنج ساله داری."زنگ در را در همین حین فشرد.صدای تیک در و باز شدنش را شنید و وارد شد.دو سال بود هر از گاهی انهم در نبود حاج آقا به اینجا می آمد اما امشب برای دیدن عروس انتخابی می بایست دوباره با پدرش رو در رو شود.نه اینکه دوستش نداشته باشد از اینکه عقایدشان با هم متضاد بود و دائم بینشان تنش وجود داشت خسته شده بود.پدرش درعین بسیار خوب بودن بسیار در عقایدش متعصب بود .چیزیکه نیما درک نمی کرد.وارد خانه شد و با اهل خانه سلام و علیکی کرد بعد از خوردن چای با اشاره های نازنین فهمید دختر مورد نظر در اتاق نازنین است.با پدر هم سر سنگین رفتار کرد.بلند شد و آرام به اتاق نازنین نزدیک شد.چند ضربه به در زد و آرام در را گشود
**
از همان موقع که صدای مردانه ای شنیده بود دلش مثل سیر و سرکه می جوشید.ندیده بود اما از پشت همین در هم احساس می کرد این جوان که آمد همه از قبل ساکت تر شدند.فقط تند و تند صلوات می فرستاد و در دل دعا می کرد اما اصلا آرا مشی به دلش باز نمی گشت.همان لحظه که دستگیره در اتاق پایین داده شد سراسیمه از روی سجاده بلند شد و چادر گلدار را روی سرش مرتب کرد .با باز شدن در سرش را بالا آورد و به قامت پسر جوانی که در آستانه در ایستاده بود و اورا نگاه می کرد خیره ماند.زبانش نچرخید سلامی بگوید مخصوصا که اخمهای پسر رفته رفته بیشتر در هم فرو می رفت و صورتش داشت از عصبانیت قرمز میشد.
بعد از کمی برانداز کردن با عصبانیتی که کمتر از خود سراغ داشت در اتاق را کوبید و به سمت سالن پذیرایی قدم تند کرد.پدرش روی سجاده نشسته بود و ذکر می گفت.دستانش را مشت کرد و به سمت پدر رفت. مادر و خواهرش همزمان از روی مبل بلند شدند.بلند پدرش را که پشتش به او بود خطاب قرار داد
ادامه دارد...
❤️ @dastanvpand❤️
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت4
-اینو واسه من پیدا کردی.تیکه گرفتی برای پسرت ؛از کجا اقا جون.اینو از کجا پیدا کردی....من در نظر تو تا چه حد لیاقت دارم... اینقدر که از یه دهکوره یه ننه قمری برام بگیری کافیه
مادرش بازویش را گرفت و دستپاچه گفت
-هیس مادر !زشته قباحت داره.میشنوه
فریاد زد
-بشنوه خب....بزار بشنوه....چی ....
دوباره رو به پدر کرد
-ازدواج نمی کنم آقا جون...نمی خوامش....می خوای چی کار کنی هان؟!پسرت نیستم....خب نباشم به جهنم ولی نمی گیر مش.....از هر جایی آوردیش ببرش همونجا....والسلام
مادر محکم به گونه اش زد
-نیما ....این چه طرز صحبت با پدر ته
با عصبانیت خندید
-میبینم خیلیم واسش مهمه....سرشو بلند نکرده حتی شازده پسر شو ببینه...چه زشتی مادر من.....اگه من اهمیت داشتم که اینو واسم نمی گرفت
با عصبانیت سمت درورودی خانه رفت و بازش کرد.خونسردی پدرش بیشتر بر عصبانیتش دامن می زد.هیچ کلمه ای با او رد و بدل نکرد و فقط تسبیح گرداند.وقتی این حرکت پدر را دید بیشتر سوخت..از همان جا بلند داد زد
-دیگه منو نمی بینی حاجی....شما رو بخیر و ما رو به سلامت
در را کوبید و کفشهایش را پوشید.داشت از پله ها پایین می رفت که صدای باز شدن در و نیما نیما کردن مادرش را شنید.برگشت.مادر را دید که سراسیمه خودش را به او می رساند. نگاه مصطربش را به چهره برافروخته نیما دوخت
-داد و هوار کردی کجا داری میری پسر
اینبار بلندتر داد زد
-ول کن مادر من.....یه عمر به ریش همه خندیدم که مثل انسانهای اولیه دختر بچه ها شونو شوهر میدن... با حاجی جنگیدم سر شوهر دادن نازنین....حالا یه الف بچه رو که دهنش هنوز بو شیر میده برداشته آورده میگه بیا اینم زنت.....من با بچه سال جماعت ازدواج نمی کنم مامان ...خود تم میدونی
صدایش را پایین آورد
-هیس ...الان همسایه ها میشنون
بیشتر جگرش سوخت که آبرو داری در در و همسایه از پسرشان مهمتر بود.پس به در بی عاری زد و با قدرت تمام فریاد کشید
-خب بزار همسایه هام بشنون...بفهمن حاجی می خواد برای پسرش زن بگیره...آی ایها الناس ....پسر حاج علی قرا ره دوماد بشه
گریه مادرش را که دید و چند پنجره که باز شد فهمید باز هم زیادی تند رفته است.چشم دور تا دور حیاط انداخت و در لحظه ای چشمش به پنجره اتاق نازنین و سایه پشت پنجره افتاد که به سرعت نور از پنجره دور شد.فقط آرام از مادر خداحافظی کرد و به سمت در حیاط رفت.در را کوبید و به سمت خانه خودش راه افتاد
*
در که به رویش محکم بسته شد از جایش پرید صداهای بیرون و پرخاشگریهای پسر را می شنید اما نمی دانست چرا لبخند به کنج نشسته گوشه لبش محو نمی شود.شاید چون با دیدن نیما از کابوسهای چند وقت اخیرش خلاصی یافته بود.اینکه همسر آینده اش یک پیر مرد؛عقب مانده و یا زمین گیری چیزی باشد.کسی که در را به رویش باز کرد جوان برازنده ای بود اتفاقا....قد متوسطی داشت ،نه چاق بود و نه لاغر،نه زیبا و نه زشت....لباسهای فاخر به تن داشت و در کل فراتر از چیزی بود که انتظارش را داشت.مستأصل روی تخت نشست و به صداهای بیرون گوش داد.زور که نبود این جوان او را نمی خواست....اصلا نمی خواست....صدای کوبیده شدن در در مغزش مثل کوبیدن سنج بود.گیج بلند شد و پشت پنجره رفت و از دور به مشاجره مادر و پسر چشم دوخت.پسر فریاد میزد و می گفت ازدواج نمی کند.در همین حین چشمش روی پنجره اتاقی که فاخته در آن بود ثابت ماند.مثل برق از پنجره فاصله گرفت و با عجله روی تخت نشست.قلبش محکم بر قفسه سینه می کوبید.دوباره صدای در آمد و پشت بندش صدای حاج خانم
-دیدی چی کار کردی مرد.... بهت گفتم نمیشه....هی باهاش لج می کنی.....با همین کارات فراریش دادی مرد.. زور که نیست....نمی خواد.. گفتم مجبورش کنی چی میشه...دیدی چی شد
صدای حاج آقا بلند شد
-لا اله الا الله. ..بس کن زن...بزار یه بارم زور بالا سرش باشه.....تا حالا تو پر قو بزرگش کردی دیدم چی شد....دیدی چه شاخ و شو نه ای برام کشید.....صدا شو شنیدی برام بلند کرد.....گردن کلفتی کرد برا من .. .طرف شو بگیر ... هی طرفشو بگیر زهرا ...تا از اینی هم که هست گند تر بشه
صدای ناله حاج خانم بلند شد
ادامه دارد...
🍃🌸🌺🌸🌺🌸🍃
@dastanvpand
🍃🌸🌺🌸🌺🌸🍃
🍃🌺
#داستان_عشــقولانه_مذهبی
#پارت_یک 🍃🌸
_سلام، شاید داستانی که بخوام روایت کنم باورش یکم سخت باشه اما واقعا اتفاق افتاده، یه جورایی عجیب اما واقعیه☺️
یکم خودم رو معرفی میکنم بعد داستان و شرح میدم براتون
من فاطمه یه جوون چادری و محجبه هستم اهل تهران،زندگی خوبی داریم و خداروشکر کم و کسری نیست
داستان از جایی شروع میشه که بعد از یه سال سخت و درهم برهم
پیش دانشگاهی وارد دانشگاه شدم..
تو یکی از دانشگاههای تهران مشغول درس خوندن
خُب منم مثل همه تازه واردا هنوز به قول معروف یخم وا نرفته بود😌
دوستای مختلفی پیدا کردیم تو دانشگاه و تا اینکه محرم شد😕
همه جا عزاداری بود و بعضی دانشجوها لباس سیاه تنشون بود و عزادار. ولی تو این روزا و تو دانشگاهی که من درس میخوندم کمتر کسی بود که تیپشو بهم بزنه و یا پیرهن مشکی ساده بیاد و بره.....
.
ادامه دارد....
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشـــقولانه_مذهبی
#پارت_دو 🍃🌸
این وسطا یه پسری بود به اسم امیر که معمولا پسره سر به زیری بود و از اون بچه مذهبیا.....😊
ولی خشکه مقدس نبود و خیلی شوخ طبع بود😢😢😢
از خدا که پنهون نیس از شما چه پنهون
یه بار اتفاقی برای اینکه واحداش پر بشه بعداز تاریخ حذف و اضافه اومد سره کلاس ادبیات ما نشست، تا اگه از استاد خوشش اومد ادامه کلاس باما باشه،بنده هم یک دل نه صد دل دلم گیر کرد😢😱
ولی به زبون نیاوردم و گفتم:
بیخیال فاطمه ببین قسمت کجاس 🙈
اصن تپش قلب رو هزار بودداا
یه پسر مذهبی اونجوری که تو ذهنم بوده با پیرهن مشکی هیئتی و صورتی که معلوم بود لطمه خورده😞
خلاصه که کلاس تموم شد و همه اومدن بیرون
یه صدا از پشت سر اومد که یکی گفت🙈
+خانم محمدی؟........
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشـــقولانه_مذهبـی
#پارت_سوم 🍃
....
بدون اینکه سرمو بالا کنم
+بله؟
الا تپش قلبم رو هزار بودااا
+سلام
+علیک سلام بفرمایید
+خانم محمدی شنیدین میگن مذهبیا عاشقترن؟
+گفتم بله چون فاطمه(س) سردسته عشاق بودن😊
هول هولی جواب داد:
+حضرت زهرا که مادرمه خانم محمدی
گفتم:
+اِاا پس اینم میدونین که صحبت کردن با نامحرم درست نیست شایدم حروم باشه
گفت:
+آره،ولی ایشاالله مادرم کمک میکنه که صحبت با شما حلالِ قند بشه
قرمز شدم و یه بهش کردم گفتم:
+خدانگهدار 🙈
+اونم گفت: یاعلی
این ماجراها گذشت و دیگه هیچ اتفاقی توی دانشگاه نیوفتاد
تا اینکه یه روز یکی از شهدای مدافع حرم رو آوردن که هم سن ماهم بودن با دختر خالم تصمیم گرفتیم بریم تشییع پیکر شهید، قرار بود شهید تو یکی از امام زاده های نزدیک محل ما دفن بشن
خلاصه ما رفتیم.... 😔
وقتی تشییع پیکر تموم شد و میخواستن شهید و دفن کنن دیدم......
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشــقولانه_مذهبی
#پارت_یک 🍃🌸
_سلام، شاید داستانی که بخوام روایت کنم باورش یکم سخت باشه اما واقعا اتفاق افتاده، یه جورایی عجیب اما واقعیه☺️
یکم خودم رو معرفی میکنم بعد داستان و شرح میدم براتون
من فاطمه یه جوون چادری و محجبه هستم اهل تهران،زندگی خوبی داریم و خداروشکر کم و کسری نیست
داستان از جایی شروع میشه که بعد از یه سال سخت و درهم برهم
پیش دانشگاهی وارد دانشگاه شدم..
تو یکی از دانشگاههای تهران مشغول درس خوندن
خُب منم مثل همه تازه واردا هنوز به قول معروف یخم وا نرفته بود😌
دوستای مختلفی پیدا کردیم تو دانشگاه و تا اینکه محرم شد😕
همه جا عزاداری بود و بعضی دانشجوها لباس سیاه تنشون بود و عزادار. ولی تو این روزا و تو دانشگاهی که من درس میخوندم کمتر کسی بود که تیپشو بهم بزنه و یا پیرهن مشکی ساده بیاد و بره.....
.
ادامه دارد....
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشـــقولانه_مذهبی
#پارت_دو 🍃🌸
این وسطا یه پسری بود به اسم امیر که معمولا پسره سر به زیری بود و از اون بچه مذهبیا.....😊
ولی خشکه مقدس نبود و خیلی شوخ طبع بود😢😢😢
از خدا که پنهون نیس از شما چه پنهون
یه بار اتفاقی برای اینکه واحداش پر بشه بعداز تاریخ حذف و اضافه اومد سره کلاس ادبیات ما نشست، تا اگه از استاد خوشش اومد ادامه کلاس باما باشه،بنده هم یک دل نه صد دل دلم گیر کرد😢😱
ولی به زبون نیاوردم و گفتم:
بیخیال فاطمه ببین قسمت کجاس 🙈
اصن تپش قلب رو هزار بودداا
یه پسر مذهبی اونجوری که تو ذهنم بوده با پیرهن مشکی هیئتی و صورتی که معلوم بود لطمه خورده😞
خلاصه که کلاس تموم شد و همه اومدن بیرون
یه صدا از پشت سر اومد که یکی گفت🙈
+خانم محمدی؟........
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشـــقولانه_مذهبـی
#پارت_سوم 🍃
....
بدون اینکه سرمو بالا کنم
+بله؟
الا تپش قلبم رو هزار بودااا
+سلام
+علیک سلام بفرمایید
+خانم محمدی شنیدین میگن مذهبیا عاشقترن؟
+گفتم بله چون فاطمه(س) سردسته عشاق بودن😊
هول هولی جواب داد:
+حضرت زهرا که مادرمه خانم محمدی
گفتم:
+اِاا پس اینم میدونین که صحبت کردن با نامحرم درست نیست شایدم حروم باشه
گفت:
+آره،ولی ایشاالله مادرم کمک میکنه که صحبت با شما حلالِ قند بشه
قرمز شدم و یه بهش کردم گفتم:
+خدانگهدار 🙈
+اونم گفت: یاعلی
این ماجراها گذشت و دیگه هیچ اتفاقی توی دانشگاه نیوفتاد
تا اینکه یه روز یکی از شهدای مدافع حرم رو آوردن که هم سن ماهم بودن با دختر خالم تصمیم گرفتیم بریم تشییع پیکر شهید، قرار بود شهید تو یکی از امام زاده های نزدیک محل ما دفن بشن
خلاصه ما رفتیم.... 😔
وقتی تشییع پیکر تموم شد و میخواستن شهید و دفن کنن دیدم......
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
خدا،دوستت دارم:
#داستانک_قابل_تامل
🕊مهلت ندادن عزرائیل
حضرت عیسی (علیه السلام) با مادرش مریم (سلام الله علیها) در کوهی به عبادت خدا مشغول بودند، و روزها را روزه می گرفتند. غذایشان از گیاهان کوه بود که عیسی (علیه السلام) تهیه می نمود.
یک روز نزدیک غروب شد، عیسی (علیه السلام) مادرش را تنها گذاشت و برای به دست آوردن سبزیجات کوهی، رفت، هنگام افطار فرا رسید، مریم (سلام الله علیها) برخاست تا نماز بخواند،
ناگاه عزرائیل نزد مریم (سلام الله علیها) آمد و بر او سلام کرد، مریم پرسید: تو کیستی که در اول شب بر من سلام کردی و با دیدن تو، بیمناک شدم؟.
عزرائیل گفت: من فرشته مرگ هستم.
مریم پرسید: برای چه به اینجا آمده ای؟
عزرائیل گفت: برای قبض روح تو آمده ام.
مریم گفت: چند دقیقه به من مهلت بده تا پسرم نزد من بیاید
عزرائیل گفت: مهلتی در کار نیست، و آنگاه روح مریم (سلام الله علیها) را قبض نمود.
عیسی (علیه السلام) وقتی نزد مادر آمد، نگاه کرد که مادرش بر زمین افتاده است، تصور کرد که مادرش خوابیده است،
مدتی توقف کرد، دید مادرش بیدار نشد و وقت افطار گذشته است، صدا زد ای مادر برخیز! افطار کن.
ندائی از بالای سرش شنید که مادرت از دنیا رفته و خداوند در مورد وفات مادرت به تو پاداش می دهد.
عیسی (علیه السلام) با دلی سوخته، به تجهیز جنازه مادر پرداخت و او را به خاک سپرد و، غمگین بر سر تربتش نشست و گریه می کرد و به یاد مادر گفتاری جانسوز می گفت،
در این هنگام ندائی شنید، سرش را بلند کرد، مادرش را در بهشت (برزخی) که در کاخی از یاقوت سرخ بود دید گفت: ای مادرم! از دوری تو سخت اندوهگین هستم.
مریم (سلام الله علیها) فرمود: پسرم، خدا را مونس خود کن تا اندوهت برطرف گردد.
عیسی (علیه السلام) گفت: مادر جان با زبان گرسنه و روزه از دنیا رفتی.
مریم (سلام الله علیها) فرمود: خداوند گواراترین غذا که نظیر نداشت به من خورانید.
عیسی (علیه السلام) گفت: ای مادر! آیا هیچ آرزو داری؟
مریم (سلام الله علیها) گفت: آرزو دارم یک بار دیگر به دنیا باز گردم، تا یک روز و یک شب را به نماز برآورم، ای پسر اکنون که در دنیا هستی و مرگ به سراغت نیامده است، هر چه می توانی توشه راه آخرت را (با انجام اعمال نیک) از دنیا برگیر
📚 منهاج الشارعین - منهج 13، ص 591
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
•┈••✾🍃🍁🍃✾••┈•
🍃🌺
#داستان_عشــقولانه_مذهـبی
#پارت_چهارم 🍃
#
.....
اون گوشه بالا سره شهید یکی داره مثله
ابر بهار گریه میکنه که ظاهرش خیلی خیلی آشناس..... 😕
باهر فشار و زوری که بود خودم رو بالای سره شهید رسوندم که بعدا دخترخالمم اومد چون جمعیت زیاد بود و اگر از هم دور میشدیم پیدا کردنه همدیگه سخت میشد....😀
بعد از چند دقیقه سرشو که بالا گرفت دیدم خودشه تا چشمم به چشمش افتاد ناخودآگاه سلام کردم....😕😢
سریع اشکاشو پاک کرد گفت: سلام...
سرشو انداخت پایین دیگه حرفی نزد و فقط به قبر شهید خیره بود انگار نه انگار من اونجا هستم...
شهید رو دفن کردن و همه رفتن دیدم با چند تا از دوستاش نشستن سره قبر دارن گریه میکنن جلو رفتم گفتم:
+آقای احمدی میتونم وقتتنو بگیرم چند لحظه؟؟ 😊😊
حالا استرس داره داغونم میکنه....🙈
بلند شد اشکاشو پاک کرد گفت:
+بفرمایید در خدمتم...
با یه سنگینی خاصی ازش پرسیدم:
+چرا انقد گریه میکنین؟ واسه همه شهدا گریه میکنین یا فقط این شهید؟
کنجکاو شده بودم خُب....
رو به قبر شهید نگاه کرد و یه نفس عمیق کشید مثله اینکه بخواد بغضشو بفرسته پایین گفت:
+نه،فقط این شهید، چون دوستم بود و رفیق بودیم باهم....😔😔
سکوت کرد و با یه حسرت و یکم بغض ادامه داد...
+اون رفت من موندم.....😔😔😢
راستش دلم خیلی گرفت حالا چرا اینجوری شدم نمیدونم،،، دختر خالمم از دور هی اشاره میکرد که بیا دیر شد..😕😕 دیگه چیزی نداشتم واسه گفتن دیرمون هم شده بود گفتم:
+آها غمه آخرتون باشه، مزاحم نمیشم خدانگهدار...✋✋
با یه شرم خاصی گفت:
+مراحمید،یاعلی...✋✋
راستش،دیدم کلا نسبت بهش عوض شده بود.....🙊
بعضی شبا......
#ادامه_دارد🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشــقولانه_مذهـبی
#پارت_پنجم 🍃
.....
بعضی شبا حتی فکر میکردم بهش....😕
حالا بگذریم یه فکری زد به سرم..😊
رفتم و از تو پیج بچه های دانشگاه صفحه اینستاگرامش رو پیدا کردم..🙈
اما به دره بسته خوردم و صفحه خصوصی بود...😢
با خودم میگفتم:
+خُب...؟ 😒
حالا که چی؟؟
+بستس که بستس،اصن من دنبال چی بودم تو صفحه اش؟..😒
ولی باز یه حسی بهم میگفت برو ببین چه خبره... 😱
تا اینکه دل رو زدم به دریا و درخواست دادم برای فالوو.. 😊
اونم انگار منتظر بودااا...🙊
سریع قبول کرد درخواست رو...
شروع کردم به دیدن عکس ها و پستایی
که گذاشته بود...🙈🙈
سرگرم دیدن عکسا و متنا بودم انگار به دلم میشستن و یه جورایی دلم غنج میرفت....🙈😊😊
روی بعضی از عکسا هم چند دقیقه همین جوری متحیر نگا میکردم،
تو مخم هی یه چیزایی رد میشد که یعنی اونم داره پستای منو میبینه؟🤔
تو همین فکرا بودم که خواهر بزرگه اومد تو اتاق و بحث عوض شد...😕
انقدر بدم میاد رشته فکره آدم رو پاره میکنن... 😒😃
دیگه بعده این ماجراها یه سری فکرا
میومد سراغم و هی رویاهای شیرین داشتم...😔
توی دانشگاه زیر نظر داشتمش و زیر چشمی نگاهش میکردم انگار اونم همین جوری بوداا ولی حیاش نمیزاشت حرفی بزنه یا مثله خیلی دیگه از پسرا و دخترا که راحت باهم ارتباط برقرار میکردن بیاد جلو و حرف بزنه...😊😊
این خیلی خوب بود، تو دلم میگفتم هرچی نباشه ما بچه مذهبی هستیم اصن سیستم ما با بقیه دختر پسرا فرق داره.... این حرفا آرومم میکرد....😔😕
با خودم قرار گذاشتم....
#ادامه_دارد🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشــقولانه_مذهبــی
#پارت_ششم 🍃
با خودم قرار گذاشتم همه چیز رو بسپارم به حضرت زهرا همون جوری که امیر میگفت مادرمه منم اعتماد کردم به خانم و گفتم: هرچی که قسمت باشه همون میشه....😢 😢
به قول مامان بزرگم که میگفت :اگه چیزی قسمت تو باشه سیمرغ هم نمیتونه جلوش وایسه....😕
این حرف ها آرومم میکرد خیلی خوب بودن.....😊
روزا همین جوری پشت هم رد میشدن، یه علاقه هايی شاید داشت بیشتر و بیشتر میشد...😔😔
یه سری فکرا که مثله خوره رو اعصابم بودن..... 😔
تو این گاه و بی گاها یه روز تصمیم گرفتم برم سمته کهف الشهدا....😢
آخه خیلی آرامش داره برام و یه جور تنوع اساسی میده به زندگیم
وقتی آماده شدم که برم مادرم گفت:
+صبر کن منم بیکارم باهات میام....
+بفرما،قدمت رو چشمِ بنده، ولی آب میوه بعدش مهمون مامان جون..😊
با یه لبخندی بهم گفت :از دست شکم اسیری همه جا، باشه...😂
بعد از نیم ساعت رسیدیم و باهام خنده کنان میرفتیم و توی راه صحبت میکرد باهام:
+فاطمه؟ فاطی؟
کجایی دختر؟
گفتم:
+جانم مامان، حواسم پرت شده بود یه لحظه..... 🙈
+میگم،اگه یه شوهره خوب تو این سن برات پیدا بشه؟منو تنها میزاری میری؟
قرمز شدم گفتم:
+این چه حرفیه خانم جان؟ میخوای خجالتم بدی؟ میدونی پررویی ام و خجالت نمیکشم....🙈😊
یه نگاهه باتعجبی کرد گفت:
+دختر،جدی باش تا آخره عمر که وره دله من نیستی....😕
خندیدم و خنده کنان گفتم:
+ماله بد بیخه ریشه صاحبشه خانم جان، نترس میمونم پیشت تا ترشی بندازی..😂
+مسخره بازی در میاری،نمیگی،نکنه خبراییه و من بی خبر؟
خندم جمع شد گفتم:
+اِاِاِ نه خانم جون این حرفا چیه بریم، رسیدیم....☺️
خلاصه امداد های غیبی اومد سراغمون و خانم جون بیخیال شوهر شد رفتیم سره خاک شهدا و.......
..
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشــقولانه_مذهبــی
#پارت_هفتم 🍃
.........
رفتیم سره خاک شهدا و نشستیم باهم....
دلم پر بود،خیلی درگیری داشتم....
یه گوشه کز کردم و چادرمو کشیدم رو صورتم...😔
شروع کردم به گریه کردن، یه دله سیر اشک ریختم تا دلم سبک بشه..😢
مادرم انگار طاقت اشکام رو نداشت با بغض دست کشید رو شونه هام و گفت:
فاطمه؟پاشو بریم دیگه دیر میشه.... 😔
گرمای دستای خانم جان عالی بودن،حس میکردم که با این دستا یه دنیا جلوی من کم میاره..... دستای خانم جان رو گذاشتم روی صورتم گفتم:
+چشم خانم جون پیش به سوی آب میوه.... 😢😊
اشکامو پاک کرد صورتمو دو دستی فشار داد گفت:
+تو به این شکم نرسی امشب میمیری ،باشه بریم..... 😊😂
با همین حرفا،تو محوطه اصلی با خانم جان راه میرفتیم و منم خوش حال از داشتن همچین مادری....😊☺️
دیدم یک پسری از فاصله چند متری ما همراه با یک خانم تقریباً سن دار میومدن بالا.... 😕
ضربان قلب دوباره رفت رو دوره تند زمان وایساد.....
سرم سنگین شد،با خودم زمزمه کردم:
+خدایا،یعنی بازم سره راه هم قرار گرفتیم؟
+آخه این دیگه چه صیغه ای هستش که امروز؟ اینجا؟ دوباره سره راه هم قرار بگیریم....😕
مطمئن نبودم هنوز ولی با خنده توی دلم گفتم :
+خدایا فیلم هندی شدم من..😂
ازکنار ما داشتن رد میشدن جوری که تقریباً فاصله کم شد که پسره سرشو بلند کرد که بالاتر رو نگاه کنه... 😕
خشکم زد گفتم:
یا خدا اینکه آقای احمدی توی دانشگاهه!! اینجا چیکار میکنه؟؟🤔
متوجه من شد و اول نگاه کرد که مطمئن بشه آشنا باشم....
بی هوا گفت؛سلام خانم محمدی، با یه شرم خاصی گفت :چه سعادتی شمارو اینجا دیدم.....😢
منم که کلا هیچی حالیم نبود انگار،گفتم:
+علیک سلام،سرمو انداختم پایین و با جدیت گفتم:ممنون، منم شوکه شدم اینجا شمارو دیدم..... 😔
حالا رنگم شده عینه لبو قرمز...😡
با اجازتون معرفی میکنم: مادرم،خانم محمدی همکلاسی دانشکده.....
خانم محمدی،مادرم....☺️
ذهنم کلا پیام نمیداد....😕 تقریبا قفل😕
یه نگاه به صورت مادرشون کردم گفتم:
+سلام،خانم خوشبختم از آشناییتون.. 😊
یه لبخند کوچیکی زد و گفت :
سلام دخترم،ممنون...😊
خُب فکر کنم هرکس دیگه جای من بود همین کار رو میکرد. رو به مادرشون گفتم:
+ایشونم مادر بنده هستن.... 😌
خانم جان_آقای احمدی هم همکلاسی دانشکده ما هستن.....😁
مادرم یه نگاه ساده ای کرد و گفت:
+خوبی پسرم؟،همچین جوونایی کم پیدا میشن که با مادرشون بیان سره مزار شهدا انشاءالله عاقبت به خیر بشی..😊
رو به مادر امیر کرد و گفت:خداببخشه براتون، ما با اجازه رفع زحمت کنیم
مادر امیر با یه لحن قشنگ گفت:
خدا دخترخانم شمارو سلامت نگه داره زحمت از ماست خدانگهدارتون.....✋
توی دلم داشتم میگفتم خوش به حال خانمش که همچین مردی داره....
خُب توی اینجور مواقع انگار هرکی به فکره خویشه.....😱🙈
تو همین فکرا بودم دیدم صدا میاد:
+مادر بریم؟
+بریم خانم جان،با اجازتون....✋
امیر اینجا یه قدم عقب رفت و همون جوری که نگاهش به پایین بود گفت:
یاعلی، خیلی خوش حال شدیم از دیدن شما و مادرتون....
مادرش با یه لبخند قشنگ رو به من کرد:
خوشبخت باشی دخترم،درپناه حضرت زهرا،خدانگهدارتون.....😊😊✋
رفتیم به سمته پایین و اونا هم به سمت مزار شهدا.....
توی راه همش فکرم مشغول بود و ساکت بودم،انگار اختیاری از خودم نداشتم...😢
مادرم از گوشه چشم نگاهم کرد گفت:
فاطمه جان؟.......
...
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓