#داستانی_واقعی_از_یک_قاضی_مصری
یک قاضی با ایمان مصری به نام محمد عریف در کتابی که خودش نوشته بود یک رویداد واقعی از خودش را تعریف میکند:
15 سال پیش وقتی وکیل دادگستری بودم یک روز صبح میرفتم سر کار و تا شب به خانه برنمی گشتم. جلو درب محل کارم یادم افتاد که چند برگه مهم را خانه جا گذاشتم و فورا سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم تا برگه ها را بردارم.
وقتی وارد خانه شدم دیدم۰یک۰مرد غریبه با....😳
ادامه داستان را باز کنید تا ببینید چی شده حیرت زده خواهید شد😳😳ادامه در لینک زیر 👇👇⁉️
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
سنجاق شده در کانال 👆🌹❤️
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #وقت_دلدادگی قسمت ۲ -محبت و عشقی که تو ،تو قلبم کاشتی همون چیزی هست که هر مردی برای ادامه نیاز
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 3
جو آرام خانواده پورداوودی عوض آرام کردن دلش بیشتر خرمن اصطرابش را آتش میزد.زیر نگاههای مادر و دختر حاج آقا آرام و قرار نداشت.هر بار که سر بلند می کرد داشتند نگاهش می کردند.خواهر داماد بیست و هفت یا هشت را داشت.دو قلوهای دختر و پسر نه ساله ای داشت.آنطور که فهمید در همینجا زندگی می کردند.اما از داماد خبری نبود.نکند واقعا خبری از داماد نبود و او بیخبر بود.شام هم در همان سکوت میان دو سه کلمه حاج آقا و تشکر از دستپخت حاج خانوم صرف شد.از خجالت گوشه ای از مبل معذب نشسته بود که نازنین کنارش نشست
-اگر دوست داری نمازی بخونی بریم تو اتاق
انگار دنیا را به او دادند.سریع موافقت کرد و با هم به اتاقی رفتند.وقتی داخل شدند نازنین با لبخند به سمتش برگشت
-اینجا اتاق منه.این خونه خیلی قدیمیه ولی آقا جون دوست داشت ترکیبش همینطور باشه واسه همین فقط توش باز سازی شده. منم طبقه بالا میشینم.طبقه سوم هم مال داداشه.
فاخته سرش را پایین انداخت.نازنین هم میدانست امشب با آمدن نیما هیچ چیز خوب پیش نخواهد رفت.چادر سفید رنگی را روی تخت گذاشت
-دوست داشتی اینم سر کن....
خواست از در اتاق بیرون برود اما دوباره برگشت و به چهره آشفته و رنگ پریده دخترک نگاه کرد
-دو رکعت نماز بخون آروم میشی
فاخته فقط سرش را به نشانه تاکید تکان داد.او رفت و فاخته روی تخت نشست.دستی به رو تختی نرم روی تخت کشید.اتاق بزرگی بود.اتاقش دلباز تر از خانه ازآنها بود.از فضای آرام بخش اتاق که سفید و کرم تزئین شده بود روحش آرام شد.دختری میشود نازنین و در رفاه؛دختری هم میشد فاخته با کلی حسرت و آه.خواست آه بکشد اما یادش آمد از این کار متنفر است.از قبل وضو داشت.جانمازی هم روی پاتختی کنار تخت بود .بر داشت و قامت بست.دو رکعت نماز به جا آورد فقط به نیت شکر از بودن خدایی که او می تواند به او پناه ببرد.سلام نماز را هم گفت و همان جا سر سجاده نشست.
با بی حوصلگی ماشین را در کوچه پارک کرد و پیاده شد. بنر تبریک و خوش آمد گویی حاج آقا حسنی از کربلا چشمش را در گیر و پوز خند را مهمان لبش کرد در دلش گفت "کاش جای اینهمه کربلا رفتن حاجی دلت برای دختر بچه ات میسوخت که پانزده سالگی عروسش کردی و حالا یه بیوه بیست و پنج ساله داری."زنگ در را در همین حین فشرد.صدای تیک در و باز شدنش را شنید و وارد شد.دو سال بود هر از گاهی انهم در نبود حاج آقا به اینجا می آمد اما امشب برای دیدن عروس انتخابی می بایست دوباره با پدرش رو در رو شود.نه اینکه دوستش نداشته باشد از اینکه عقایدشان با هم متضاد بود و دائم بینشان تنش وجود داشت خسته شده بود.پدرش درعین بسیار خوب بودن بسیار در عقایدش متعصب بود .چیزیکه نیما درک نمی کرد.وارد خانه شد و با اهل خانه سلام و علیکی کرد بعد از خوردن چای با اشاره های نازنین فهمید دختر مورد نظر در اتاق نازنین است.با پدر هم سر سنگین رفتار کرد.بلند شد و آرام به اتاق نازنین نزدیک شد.چند ضربه به در زد و آرام در را گشود
**
از همان موقع که صدای مردانه ای شنیده بود دلش مثل سیر و سرکه می جوشید.ندیده بود اما از پشت همین در هم احساس می کرد این جوان که آمد همه از قبل ساکت تر شدند.فقط تند و تند صلوات می فرستاد و در دل دعا می کرد اما اصلا آرا مشی به دلش باز نمی گشت.همان لحظه که دستگیره در اتاق پایین داده شد سراسیمه از روی سجاده بلند شد و چادر گلدار را روی سرش مرتب کرد .با باز شدن در سرش را بالا آورد و به قامت پسر جوانی که در آستانه در ایستاده بود و اورا نگاه می کرد خیره ماند.زبانش نچرخید سلامی بگوید مخصوصا که اخمهای پسر رفته رفته بیشتر در هم فرو می رفت و صورتش داشت از عصبانیت قرمز میشد.
بعد از کمی برانداز کردن با عصبانیتی که کمتر از خود سراغ داشت در اتاق را کوبید و به سمت سالن پذیرایی قدم تند کرد.پدرش روی سجاده نشسته بود و ذکر می گفت.دستانش را مشت کرد و به سمت پدر رفت. مادر و خواهرش همزمان از روی مبل بلند شدند.بلند پدرش را که پشتش به او بود خطاب قرار داد
ادامه دارد...
❤️ @dastanvpand❤️
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت4
-اینو واسه من پیدا کردی.تیکه گرفتی برای پسرت ؛از کجا اقا جون.اینو از کجا پیدا کردی....من در نظر تو تا چه حد لیاقت دارم... اینقدر که از یه دهکوره یه ننه قمری برام بگیری کافیه
مادرش بازویش را گرفت و دستپاچه گفت
-هیس مادر !زشته قباحت داره.میشنوه
فریاد زد
-بشنوه خب....بزار بشنوه....چی ....
دوباره رو به پدر کرد
-ازدواج نمی کنم آقا جون...نمی خوامش....می خوای چی کار کنی هان؟!پسرت نیستم....خب نباشم به جهنم ولی نمی گیر مش.....از هر جایی آوردیش ببرش همونجا....والسلام
مادر محکم به گونه اش زد
-نیما ....این چه طرز صحبت با پدر ته
با عصبانیت خندید
-میبینم خیلیم واسش مهمه....سرشو بلند نکرده حتی شازده پسر شو ببینه...چه زشتی مادر من.....اگه من اهمیت داشتم که اینو واسم نمی گرفت
با عصبانیت سمت درورودی خانه رفت و بازش کرد.خونسردی پدرش بیشتر بر عصبانیتش دامن می زد.هیچ کلمه ای با او رد و بدل نکرد و فقط تسبیح گرداند.وقتی این حرکت پدر را دید بیشتر سوخت..از همان جا بلند داد زد
-دیگه منو نمی بینی حاجی....شما رو بخیر و ما رو به سلامت
در را کوبید و کفشهایش را پوشید.داشت از پله ها پایین می رفت که صدای باز شدن در و نیما نیما کردن مادرش را شنید.برگشت.مادر را دید که سراسیمه خودش را به او می رساند. نگاه مصطربش را به چهره برافروخته نیما دوخت
-داد و هوار کردی کجا داری میری پسر
اینبار بلندتر داد زد
-ول کن مادر من.....یه عمر به ریش همه خندیدم که مثل انسانهای اولیه دختر بچه ها شونو شوهر میدن... با حاجی جنگیدم سر شوهر دادن نازنین....حالا یه الف بچه رو که دهنش هنوز بو شیر میده برداشته آورده میگه بیا اینم زنت.....من با بچه سال جماعت ازدواج نمی کنم مامان ...خود تم میدونی
صدایش را پایین آورد
-هیس ...الان همسایه ها میشنون
بیشتر جگرش سوخت که آبرو داری در در و همسایه از پسرشان مهمتر بود.پس به در بی عاری زد و با قدرت تمام فریاد کشید
-خب بزار همسایه هام بشنون...بفهمن حاجی می خواد برای پسرش زن بگیره...آی ایها الناس ....پسر حاج علی قرا ره دوماد بشه
گریه مادرش را که دید و چند پنجره که باز شد فهمید باز هم زیادی تند رفته است.چشم دور تا دور حیاط انداخت و در لحظه ای چشمش به پنجره اتاق نازنین و سایه پشت پنجره افتاد که به سرعت نور از پنجره دور شد.فقط آرام از مادر خداحافظی کرد و به سمت در حیاط رفت.در را کوبید و به سمت خانه خودش راه افتاد
*
در که به رویش محکم بسته شد از جایش پرید صداهای بیرون و پرخاشگریهای پسر را می شنید اما نمی دانست چرا لبخند به کنج نشسته گوشه لبش محو نمی شود.شاید چون با دیدن نیما از کابوسهای چند وقت اخیرش خلاصی یافته بود.اینکه همسر آینده اش یک پیر مرد؛عقب مانده و یا زمین گیری چیزی باشد.کسی که در را به رویش باز کرد جوان برازنده ای بود اتفاقا....قد متوسطی داشت ،نه چاق بود و نه لاغر،نه زیبا و نه زشت....لباسهای فاخر به تن داشت و در کل فراتر از چیزی بود که انتظارش را داشت.مستأصل روی تخت نشست و به صداهای بیرون گوش داد.زور که نبود این جوان او را نمی خواست....اصلا نمی خواست....صدای کوبیده شدن در در مغزش مثل کوبیدن سنج بود.گیج بلند شد و پشت پنجره رفت و از دور به مشاجره مادر و پسر چشم دوخت.پسر فریاد میزد و می گفت ازدواج نمی کند.در همین حین چشمش روی پنجره اتاقی که فاخته در آن بود ثابت ماند.مثل برق از پنجره فاصله گرفت و با عجله روی تخت نشست.قلبش محکم بر قفسه سینه می کوبید.دوباره صدای در آمد و پشت بندش صدای حاج خانم
-دیدی چی کار کردی مرد.... بهت گفتم نمیشه....هی باهاش لج می کنی.....با همین کارات فراریش دادی مرد.. زور که نیست....نمی خواد.. گفتم مجبورش کنی چی میشه...دیدی چی شد
صدای حاج آقا بلند شد
-لا اله الا الله. ..بس کن زن...بزار یه بارم زور بالا سرش باشه.....تا حالا تو پر قو بزرگش کردی دیدم چی شد....دیدی چه شاخ و شو نه ای برام کشید.....صدا شو شنیدی برام بلند کرد.....گردن کلفتی کرد برا من .. .طرف شو بگیر ... هی طرفشو بگیر زهرا ...تا از اینی هم که هست گند تر بشه
صدای ناله حاج خانم بلند شد
ادامه دارد...
🍃🌸🌺🌸🌺🌸🍃
@dastanvpand
🍃🌸🌺🌸🌺🌸🍃
🍃🌺
#داستان_عشــقولانه_مذهبی
#پارت_یک 🍃🌸
_سلام، شاید داستانی که بخوام روایت کنم باورش یکم سخت باشه اما واقعا اتفاق افتاده، یه جورایی عجیب اما واقعیه☺️
یکم خودم رو معرفی میکنم بعد داستان و شرح میدم براتون
من فاطمه یه جوون چادری و محجبه هستم اهل تهران،زندگی خوبی داریم و خداروشکر کم و کسری نیست
داستان از جایی شروع میشه که بعد از یه سال سخت و درهم برهم
پیش دانشگاهی وارد دانشگاه شدم..
تو یکی از دانشگاههای تهران مشغول درس خوندن
خُب منم مثل همه تازه واردا هنوز به قول معروف یخم وا نرفته بود😌
دوستای مختلفی پیدا کردیم تو دانشگاه و تا اینکه محرم شد😕
همه جا عزاداری بود و بعضی دانشجوها لباس سیاه تنشون بود و عزادار. ولی تو این روزا و تو دانشگاهی که من درس میخوندم کمتر کسی بود که تیپشو بهم بزنه و یا پیرهن مشکی ساده بیاد و بره.....
.
ادامه دارد....
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشـــقولانه_مذهبی
#پارت_دو 🍃🌸
این وسطا یه پسری بود به اسم امیر که معمولا پسره سر به زیری بود و از اون بچه مذهبیا.....😊
ولی خشکه مقدس نبود و خیلی شوخ طبع بود😢😢😢
از خدا که پنهون نیس از شما چه پنهون
یه بار اتفاقی برای اینکه واحداش پر بشه بعداز تاریخ حذف و اضافه اومد سره کلاس ادبیات ما نشست، تا اگه از استاد خوشش اومد ادامه کلاس باما باشه،بنده هم یک دل نه صد دل دلم گیر کرد😢😱
ولی به زبون نیاوردم و گفتم:
بیخیال فاطمه ببین قسمت کجاس 🙈
اصن تپش قلب رو هزار بودداا
یه پسر مذهبی اونجوری که تو ذهنم بوده با پیرهن مشکی هیئتی و صورتی که معلوم بود لطمه خورده😞
خلاصه که کلاس تموم شد و همه اومدن بیرون
یه صدا از پشت سر اومد که یکی گفت🙈
+خانم محمدی؟........
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشـــقولانه_مذهبـی
#پارت_سوم 🍃
....
بدون اینکه سرمو بالا کنم
+بله؟
الا تپش قلبم رو هزار بودااا
+سلام
+علیک سلام بفرمایید
+خانم محمدی شنیدین میگن مذهبیا عاشقترن؟
+گفتم بله چون فاطمه(س) سردسته عشاق بودن😊
هول هولی جواب داد:
+حضرت زهرا که مادرمه خانم محمدی
گفتم:
+اِاا پس اینم میدونین که صحبت کردن با نامحرم درست نیست شایدم حروم باشه
گفت:
+آره،ولی ایشاالله مادرم کمک میکنه که صحبت با شما حلالِ قند بشه
قرمز شدم و یه بهش کردم گفتم:
+خدانگهدار 🙈
+اونم گفت: یاعلی
این ماجراها گذشت و دیگه هیچ اتفاقی توی دانشگاه نیوفتاد
تا اینکه یه روز یکی از شهدای مدافع حرم رو آوردن که هم سن ماهم بودن با دختر خالم تصمیم گرفتیم بریم تشییع پیکر شهید، قرار بود شهید تو یکی از امام زاده های نزدیک محل ما دفن بشن
خلاصه ما رفتیم.... 😔
وقتی تشییع پیکر تموم شد و میخواستن شهید و دفن کنن دیدم......
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشــقولانه_مذهبی
#پارت_یک 🍃🌸
_سلام، شاید داستانی که بخوام روایت کنم باورش یکم سخت باشه اما واقعا اتفاق افتاده، یه جورایی عجیب اما واقعیه☺️
یکم خودم رو معرفی میکنم بعد داستان و شرح میدم براتون
من فاطمه یه جوون چادری و محجبه هستم اهل تهران،زندگی خوبی داریم و خداروشکر کم و کسری نیست
داستان از جایی شروع میشه که بعد از یه سال سخت و درهم برهم
پیش دانشگاهی وارد دانشگاه شدم..
تو یکی از دانشگاههای تهران مشغول درس خوندن
خُب منم مثل همه تازه واردا هنوز به قول معروف یخم وا نرفته بود😌
دوستای مختلفی پیدا کردیم تو دانشگاه و تا اینکه محرم شد😕
همه جا عزاداری بود و بعضی دانشجوها لباس سیاه تنشون بود و عزادار. ولی تو این روزا و تو دانشگاهی که من درس میخوندم کمتر کسی بود که تیپشو بهم بزنه و یا پیرهن مشکی ساده بیاد و بره.....
.
ادامه دارد....
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشـــقولانه_مذهبی
#پارت_دو 🍃🌸
این وسطا یه پسری بود به اسم امیر که معمولا پسره سر به زیری بود و از اون بچه مذهبیا.....😊
ولی خشکه مقدس نبود و خیلی شوخ طبع بود😢😢😢
از خدا که پنهون نیس از شما چه پنهون
یه بار اتفاقی برای اینکه واحداش پر بشه بعداز تاریخ حذف و اضافه اومد سره کلاس ادبیات ما نشست، تا اگه از استاد خوشش اومد ادامه کلاس باما باشه،بنده هم یک دل نه صد دل دلم گیر کرد😢😱
ولی به زبون نیاوردم و گفتم:
بیخیال فاطمه ببین قسمت کجاس 🙈
اصن تپش قلب رو هزار بودداا
یه پسر مذهبی اونجوری که تو ذهنم بوده با پیرهن مشکی هیئتی و صورتی که معلوم بود لطمه خورده😞
خلاصه که کلاس تموم شد و همه اومدن بیرون
یه صدا از پشت سر اومد که یکی گفت🙈
+خانم محمدی؟........
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشـــقولانه_مذهبـی
#پارت_سوم 🍃
....
بدون اینکه سرمو بالا کنم
+بله؟
الا تپش قلبم رو هزار بودااا
+سلام
+علیک سلام بفرمایید
+خانم محمدی شنیدین میگن مذهبیا عاشقترن؟
+گفتم بله چون فاطمه(س) سردسته عشاق بودن😊
هول هولی جواب داد:
+حضرت زهرا که مادرمه خانم محمدی
گفتم:
+اِاا پس اینم میدونین که صحبت کردن با نامحرم درست نیست شایدم حروم باشه
گفت:
+آره،ولی ایشاالله مادرم کمک میکنه که صحبت با شما حلالِ قند بشه
قرمز شدم و یه بهش کردم گفتم:
+خدانگهدار 🙈
+اونم گفت: یاعلی
این ماجراها گذشت و دیگه هیچ اتفاقی توی دانشگاه نیوفتاد
تا اینکه یه روز یکی از شهدای مدافع حرم رو آوردن که هم سن ماهم بودن با دختر خالم تصمیم گرفتیم بریم تشییع پیکر شهید، قرار بود شهید تو یکی از امام زاده های نزدیک محل ما دفن بشن
خلاصه ما رفتیم.... 😔
وقتی تشییع پیکر تموم شد و میخواستن شهید و دفن کنن دیدم......
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
خدا،دوستت دارم:
#داستانک_قابل_تامل
🕊مهلت ندادن عزرائیل
حضرت عیسی (علیه السلام) با مادرش مریم (سلام الله علیها) در کوهی به عبادت خدا مشغول بودند، و روزها را روزه می گرفتند. غذایشان از گیاهان کوه بود که عیسی (علیه السلام) تهیه می نمود.
یک روز نزدیک غروب شد، عیسی (علیه السلام) مادرش را تنها گذاشت و برای به دست آوردن سبزیجات کوهی، رفت، هنگام افطار فرا رسید، مریم (سلام الله علیها) برخاست تا نماز بخواند،
ناگاه عزرائیل نزد مریم (سلام الله علیها) آمد و بر او سلام کرد، مریم پرسید: تو کیستی که در اول شب بر من سلام کردی و با دیدن تو، بیمناک شدم؟.
عزرائیل گفت: من فرشته مرگ هستم.
مریم پرسید: برای چه به اینجا آمده ای؟
عزرائیل گفت: برای قبض روح تو آمده ام.
مریم گفت: چند دقیقه به من مهلت بده تا پسرم نزد من بیاید
عزرائیل گفت: مهلتی در کار نیست، و آنگاه روح مریم (سلام الله علیها) را قبض نمود.
عیسی (علیه السلام) وقتی نزد مادر آمد، نگاه کرد که مادرش بر زمین افتاده است، تصور کرد که مادرش خوابیده است،
مدتی توقف کرد، دید مادرش بیدار نشد و وقت افطار گذشته است، صدا زد ای مادر برخیز! افطار کن.
ندائی از بالای سرش شنید که مادرت از دنیا رفته و خداوند در مورد وفات مادرت به تو پاداش می دهد.
عیسی (علیه السلام) با دلی سوخته، به تجهیز جنازه مادر پرداخت و او را به خاک سپرد و، غمگین بر سر تربتش نشست و گریه می کرد و به یاد مادر گفتاری جانسوز می گفت،
در این هنگام ندائی شنید، سرش را بلند کرد، مادرش را در بهشت (برزخی) که در کاخی از یاقوت سرخ بود دید گفت: ای مادرم! از دوری تو سخت اندوهگین هستم.
مریم (سلام الله علیها) فرمود: پسرم، خدا را مونس خود کن تا اندوهت برطرف گردد.
عیسی (علیه السلام) گفت: مادر جان با زبان گرسنه و روزه از دنیا رفتی.
مریم (سلام الله علیها) فرمود: خداوند گواراترین غذا که نظیر نداشت به من خورانید.
عیسی (علیه السلام) گفت: ای مادر! آیا هیچ آرزو داری؟
مریم (سلام الله علیها) گفت: آرزو دارم یک بار دیگر به دنیا باز گردم، تا یک روز و یک شب را به نماز برآورم، ای پسر اکنون که در دنیا هستی و مرگ به سراغت نیامده است، هر چه می توانی توشه راه آخرت را (با انجام اعمال نیک) از دنیا برگیر
📚 منهاج الشارعین - منهج 13، ص 591
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
•┈••✾🍃🍁🍃✾••┈•
🍃🌺
#داستان_عشــقولانه_مذهـبی
#پارت_چهارم 🍃
#
.....
اون گوشه بالا سره شهید یکی داره مثله
ابر بهار گریه میکنه که ظاهرش خیلی خیلی آشناس..... 😕
باهر فشار و زوری که بود خودم رو بالای سره شهید رسوندم که بعدا دخترخالمم اومد چون جمعیت زیاد بود و اگر از هم دور میشدیم پیدا کردنه همدیگه سخت میشد....😀
بعد از چند دقیقه سرشو که بالا گرفت دیدم خودشه تا چشمم به چشمش افتاد ناخودآگاه سلام کردم....😕😢
سریع اشکاشو پاک کرد گفت: سلام...
سرشو انداخت پایین دیگه حرفی نزد و فقط به قبر شهید خیره بود انگار نه انگار من اونجا هستم...
شهید رو دفن کردن و همه رفتن دیدم با چند تا از دوستاش نشستن سره قبر دارن گریه میکنن جلو رفتم گفتم:
+آقای احمدی میتونم وقتتنو بگیرم چند لحظه؟؟ 😊😊
حالا استرس داره داغونم میکنه....🙈
بلند شد اشکاشو پاک کرد گفت:
+بفرمایید در خدمتم...
با یه سنگینی خاصی ازش پرسیدم:
+چرا انقد گریه میکنین؟ واسه همه شهدا گریه میکنین یا فقط این شهید؟
کنجکاو شده بودم خُب....
رو به قبر شهید نگاه کرد و یه نفس عمیق کشید مثله اینکه بخواد بغضشو بفرسته پایین گفت:
+نه،فقط این شهید، چون دوستم بود و رفیق بودیم باهم....😔😔
سکوت کرد و با یه حسرت و یکم بغض ادامه داد...
+اون رفت من موندم.....😔😔😢
راستش دلم خیلی گرفت حالا چرا اینجوری شدم نمیدونم،،، دختر خالمم از دور هی اشاره میکرد که بیا دیر شد..😕😕 دیگه چیزی نداشتم واسه گفتن دیرمون هم شده بود گفتم:
+آها غمه آخرتون باشه، مزاحم نمیشم خدانگهدار...✋✋
با یه شرم خاصی گفت:
+مراحمید،یاعلی...✋✋
راستش،دیدم کلا نسبت بهش عوض شده بود.....🙊
بعضی شبا......
#ادامه_دارد🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشــقولانه_مذهـبی
#پارت_پنجم 🍃
.....
بعضی شبا حتی فکر میکردم بهش....😕
حالا بگذریم یه فکری زد به سرم..😊
رفتم و از تو پیج بچه های دانشگاه صفحه اینستاگرامش رو پیدا کردم..🙈
اما به دره بسته خوردم و صفحه خصوصی بود...😢
با خودم میگفتم:
+خُب...؟ 😒
حالا که چی؟؟
+بستس که بستس،اصن من دنبال چی بودم تو صفحه اش؟..😒
ولی باز یه حسی بهم میگفت برو ببین چه خبره... 😱
تا اینکه دل رو زدم به دریا و درخواست دادم برای فالوو.. 😊
اونم انگار منتظر بودااا...🙊
سریع قبول کرد درخواست رو...
شروع کردم به دیدن عکس ها و پستایی
که گذاشته بود...🙈🙈
سرگرم دیدن عکسا و متنا بودم انگار به دلم میشستن و یه جورایی دلم غنج میرفت....🙈😊😊
روی بعضی از عکسا هم چند دقیقه همین جوری متحیر نگا میکردم،
تو مخم هی یه چیزایی رد میشد که یعنی اونم داره پستای منو میبینه؟🤔
تو همین فکرا بودم که خواهر بزرگه اومد تو اتاق و بحث عوض شد...😕
انقدر بدم میاد رشته فکره آدم رو پاره میکنن... 😒😃
دیگه بعده این ماجراها یه سری فکرا
میومد سراغم و هی رویاهای شیرین داشتم...😔
توی دانشگاه زیر نظر داشتمش و زیر چشمی نگاهش میکردم انگار اونم همین جوری بوداا ولی حیاش نمیزاشت حرفی بزنه یا مثله خیلی دیگه از پسرا و دخترا که راحت باهم ارتباط برقرار میکردن بیاد جلو و حرف بزنه...😊😊
این خیلی خوب بود، تو دلم میگفتم هرچی نباشه ما بچه مذهبی هستیم اصن سیستم ما با بقیه دختر پسرا فرق داره.... این حرفا آرومم میکرد....😔😕
با خودم قرار گذاشتم....
#ادامه_دارد🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشــقولانه_مذهبــی
#پارت_ششم 🍃
با خودم قرار گذاشتم همه چیز رو بسپارم به حضرت زهرا همون جوری که امیر میگفت مادرمه منم اعتماد کردم به خانم و گفتم: هرچی که قسمت باشه همون میشه....😢 😢
به قول مامان بزرگم که میگفت :اگه چیزی قسمت تو باشه سیمرغ هم نمیتونه جلوش وایسه....😕
این حرف ها آرومم میکرد خیلی خوب بودن.....😊
روزا همین جوری پشت هم رد میشدن، یه علاقه هايی شاید داشت بیشتر و بیشتر میشد...😔😔
یه سری فکرا که مثله خوره رو اعصابم بودن..... 😔
تو این گاه و بی گاها یه روز تصمیم گرفتم برم سمته کهف الشهدا....😢
آخه خیلی آرامش داره برام و یه جور تنوع اساسی میده به زندگیم
وقتی آماده شدم که برم مادرم گفت:
+صبر کن منم بیکارم باهات میام....
+بفرما،قدمت رو چشمِ بنده، ولی آب میوه بعدش مهمون مامان جون..😊
با یه لبخندی بهم گفت :از دست شکم اسیری همه جا، باشه...😂
بعد از نیم ساعت رسیدیم و باهام خنده کنان میرفتیم و توی راه صحبت میکرد باهام:
+فاطمه؟ فاطی؟
کجایی دختر؟
گفتم:
+جانم مامان، حواسم پرت شده بود یه لحظه..... 🙈
+میگم،اگه یه شوهره خوب تو این سن برات پیدا بشه؟منو تنها میزاری میری؟
قرمز شدم گفتم:
+این چه حرفیه خانم جان؟ میخوای خجالتم بدی؟ میدونی پررویی ام و خجالت نمیکشم....🙈😊
یه نگاهه باتعجبی کرد گفت:
+دختر،جدی باش تا آخره عمر که وره دله من نیستی....😕
خندیدم و خنده کنان گفتم:
+ماله بد بیخه ریشه صاحبشه خانم جان، نترس میمونم پیشت تا ترشی بندازی..😂
+مسخره بازی در میاری،نمیگی،نکنه خبراییه و من بی خبر؟
خندم جمع شد گفتم:
+اِاِاِ نه خانم جون این حرفا چیه بریم، رسیدیم....☺️
خلاصه امداد های غیبی اومد سراغمون و خانم جون بیخیال شوهر شد رفتیم سره خاک شهدا و.......
..
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشــقولانه_مذهبــی
#پارت_هفتم 🍃
.........
رفتیم سره خاک شهدا و نشستیم باهم....
دلم پر بود،خیلی درگیری داشتم....
یه گوشه کز کردم و چادرمو کشیدم رو صورتم...😔
شروع کردم به گریه کردن، یه دله سیر اشک ریختم تا دلم سبک بشه..😢
مادرم انگار طاقت اشکام رو نداشت با بغض دست کشید رو شونه هام و گفت:
فاطمه؟پاشو بریم دیگه دیر میشه.... 😔
گرمای دستای خانم جان عالی بودن،حس میکردم که با این دستا یه دنیا جلوی من کم میاره..... دستای خانم جان رو گذاشتم روی صورتم گفتم:
+چشم خانم جون پیش به سوی آب میوه.... 😢😊
اشکامو پاک کرد صورتمو دو دستی فشار داد گفت:
+تو به این شکم نرسی امشب میمیری ،باشه بریم..... 😊😂
با همین حرفا،تو محوطه اصلی با خانم جان راه میرفتیم و منم خوش حال از داشتن همچین مادری....😊☺️
دیدم یک پسری از فاصله چند متری ما همراه با یک خانم تقریباً سن دار میومدن بالا.... 😕
ضربان قلب دوباره رفت رو دوره تند زمان وایساد.....
سرم سنگین شد،با خودم زمزمه کردم:
+خدایا،یعنی بازم سره راه هم قرار گرفتیم؟
+آخه این دیگه چه صیغه ای هستش که امروز؟ اینجا؟ دوباره سره راه هم قرار بگیریم....😕
مطمئن نبودم هنوز ولی با خنده توی دلم گفتم :
+خدایا فیلم هندی شدم من..😂
ازکنار ما داشتن رد میشدن جوری که تقریباً فاصله کم شد که پسره سرشو بلند کرد که بالاتر رو نگاه کنه... 😕
خشکم زد گفتم:
یا خدا اینکه آقای احمدی توی دانشگاهه!! اینجا چیکار میکنه؟؟🤔
متوجه من شد و اول نگاه کرد که مطمئن بشه آشنا باشم....
بی هوا گفت؛سلام خانم محمدی، با یه شرم خاصی گفت :چه سعادتی شمارو اینجا دیدم.....😢
منم که کلا هیچی حالیم نبود انگار،گفتم:
+علیک سلام،سرمو انداختم پایین و با جدیت گفتم:ممنون، منم شوکه شدم اینجا شمارو دیدم..... 😔
حالا رنگم شده عینه لبو قرمز...😡
با اجازتون معرفی میکنم: مادرم،خانم محمدی همکلاسی دانشکده.....
خانم محمدی،مادرم....☺️
ذهنم کلا پیام نمیداد....😕 تقریبا قفل😕
یه نگاه به صورت مادرشون کردم گفتم:
+سلام،خانم خوشبختم از آشناییتون.. 😊
یه لبخند کوچیکی زد و گفت :
سلام دخترم،ممنون...😊
خُب فکر کنم هرکس دیگه جای من بود همین کار رو میکرد. رو به مادرشون گفتم:
+ایشونم مادر بنده هستن.... 😌
خانم جان_آقای احمدی هم همکلاسی دانشکده ما هستن.....😁
مادرم یه نگاه ساده ای کرد و گفت:
+خوبی پسرم؟،همچین جوونایی کم پیدا میشن که با مادرشون بیان سره مزار شهدا انشاءالله عاقبت به خیر بشی..😊
رو به مادر امیر کرد و گفت:خداببخشه براتون، ما با اجازه رفع زحمت کنیم
مادر امیر با یه لحن قشنگ گفت:
خدا دخترخانم شمارو سلامت نگه داره زحمت از ماست خدانگهدارتون.....✋
توی دلم داشتم میگفتم خوش به حال خانمش که همچین مردی داره....
خُب توی اینجور مواقع انگار هرکی به فکره خویشه.....😱🙈
تو همین فکرا بودم دیدم صدا میاد:
+مادر بریم؟
+بریم خانم جان،با اجازتون....✋
امیر اینجا یه قدم عقب رفت و همون جوری که نگاهش به پایین بود گفت:
یاعلی، خیلی خوش حال شدیم از دیدن شما و مادرتون....
مادرش با یه لبخند قشنگ رو به من کرد:
خوشبخت باشی دخترم،درپناه حضرت زهرا،خدانگهدارتون.....😊😊✋
رفتیم به سمته پایین و اونا هم به سمت مزار شهدا.....
توی راه همش فکرم مشغول بود و ساکت بودم،انگار اختیاری از خودم نداشتم...😢
مادرم از گوشه چشم نگاهم کرد گفت:
فاطمه جان؟.......
...
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشــقولانه_مذهــبی
#پارت_هشتم 🍃
....
+فاطمه جان؟
حالت خوبه؟قبل از این که این همکلاسیت رو ببینی بهتر بودیاا....🤔
دلم هوری ریخت😱، فکر کنم شستش خبردار شده بود، داشتم تابلو میشدم گفتم:
+نه بابا خانم جان،بریم آبمیوه منو بده که دلم ضعف رفتت....😕😊
یه نگاهی کرد و با طعنه گفت:
+باشه، بریم....😊
خداروشکر اینجا هم غسر در رفتم..🙈
خیلی از برخورد مادرش خوشم اومد و مادرش خانم با کمالاتی به نظر می اومد.....☺️🙄
القصه... 😌
برگشتیم خونه،وای فای رو روشن کردم و تو حال خودم رو تخت دراز کشیدم و یه گوشی هم دستم.....
اول از همه اینستاگرام و باز کردم، دیدم اولین پستی که برام باز شده....🤔😕😕😕
حالا ضربان قلب چسبیده به هزار...😢😱
-بله،امیر آقا پست گذاشته بودن با این متن که:
مژده دهید مژده دهید حاج خانم یاره مارو پسندید،مادر جان(حضرت زهرا رو میگفت) عاشقتم, با یه عکس قشنگ و منظره دار از کهف الشهدا.....😭
اصلا انگار گل از گلم واشده بود و یه جور از روی تخت پریدم انگار به یه بچه کوچیک اسباب بازی مورده علاقه اش رو داده باشن....😢😊
تازه از این به بعد داستان من با جناب خودم شروع شد... 😔😔😔😕
+خدایا یعنی منو میگه؟
+منظورش از یار منم؟
یا با کسی قرار داشتن اونجا که با مادرش رفته کهف الشهدا واسه آشنایی؟🤔🤔🤔
من مونده بودم و یک ذهن خسته و پریشون.....😔
با خودم میگفتم: خدایا چِم شده؟ چرا اینجوری شدم؟😔😔
داری امتحانم میکنی قربونت برم؟...🤔🤔
من که آدم این جور امتحانای سخت نیستم...خدا خودت کمک کن بهم....😢😭 بغض راه گلوم رو بسته بود..😔😢
اون لحظه شادیه دیدن پست از ذهنم رفت.... تو لاکه خودم فرو رفتم...
شنیدم صدا دره اتاق میاد...
+فاطمه؟فاطمه جان خوابی مامان؟
+نه خانم جان بیدارم بفرما داخل.....😞
+چیکار میکردی دختر خانم که دیر جواب دادی پس؟😳
جواب دادم:
+هیچی خانم جون یکم خسته ام فقط....
+من خودم تورو بزرگ کردم بگو چته؟
بغض گلمو گرفته بود ولی به روی خودم نیاوردم
+هیچی خانم جون،چیزی نشده مامان گلی..😔😊
یه نگاه معنی داری کرد و گفت:
+باشه، هرجور راحتی،ولی.....
.....
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #وقت_دلدادگی قسمت4 -اینو واسه من پیدا کردی.تیکه گرفتی برای پسرت ؛از کجا اقا جون.اینو از ک
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 5
-داغ این یکی رو دیگه به دلم نزار علی....من دیگه طاقت ندارم....دیدی رفت
صدای گریه زن بلند شد و صدای دختر که آرام دلداریش می داد.نشسته بود روی تخت مثل برق گرفته ها....الان باید چه میکرد....اگر با او ازدواج نمی کرد تکلیفش چه بود...به کجا بر می گشت...او که دیگر جایی برای رفتن نداشت .مانده بود غرورش را حفظ کند یا بگذارد تا محکم زیر پاهای زورگویان له شود.اشک گوشه چشمش را گرفت .چادر گلدار را برداشت و تا کرد.ساک دستی کوچک و کوله اش را برداشت و آرام در اتاق را گشود.حاج خانم هنوز هم در هال روی مبل به شانه دخترش غمبرک زده بود و برای رفتن پسرش آه و ناله می کرد.حاج آقا هم مشغول صحبت با تلفن بود.آرام به طرف حاج خانم رفت .نازنین غمگین به دخترک بد شانس روبه رویش نگاه کرد و آه کشید
-چیزی می خواستی
فاخته سرش را تا آخرین حد در گلویش پایین آورد و بند ساکش را در دست پیچاند
-می خواستم ببینم چطور از اینجا باید برگردم...بلد نیستم
حاج خانم صاف نشست و به دختر خیره ماند.صدای مرد خانه محکم و رسا و مطمئن به گوشش رسید
-این خونه در رو به مهمون نمی بنده دختر....تو حبیب خدایی تو خونه من....قدمت رو چشمای منه عروس خانوم
موضع تصمیم گیری با این حرف مشخص بود.در هر صورت این ابهت مردانه اورا عروس خودش انتخاب کرده بود
جو ساکت خانه را حاج خانم شکست.دست روی زانو گذاشت و بلند شد.دلش برای پسرش هم میسوخت اما دیدن فاخته در آن شرایط که می دانست راه برگشت ندارد بیشتر دلش را سوزاند.فاخته سرش را پایین انداخته بود و دسته ساکش را می فشرد.دست حاج خانم که روی شانه اش نشست سر بلند کرد و در چشمان مهربان زن نگاه کرد.لبخند روی لب حاج خانم کمی دلگرمش کرد
-بیا بریم تو اتاق
همراه حاج خانم دوباره وارد اتاق نازنین شد.ساکش را کنار دیوار گذاشت و همراه حاج خانم رفت و روی تخت نشست.باز هم سرش را پایین انداخت.دستان گرم حاج خانم روی دستانش نشست.دلش فقط مادرش را می خواست همین
-شنیدی حاج علی چی گفت.تو مهمون عزیز این خونه ای.این چه کار یه که ساک برداری بری.
نگاه شرمساری را به چشمان زهرا خانم دوخت
-ولی آخه.خب راستش چیزه...آقا نیما...
حاج خانم دستانش را فشرد و اه کشید
-باهات می خوام راحت حرف بزنم فاخته.چون مادرم و بچه هام برام همه چیزن.از نیما دلگیر نشو...باشه!!!می خوام بهش حق بدی
فاخته سرش را پایین انداخت.می خواست بگوید من خودم هم با زور اینجا آمدم اما خجالت کشید.چانه اش را حاج خانم بالا گرفت
-نگفتم ناراحت بشی دخترم!!!.نیما کلا با پدرش آبش تو یه جوب نمی ره.می بینی که گذاشته رفته و تنها داره زندگی می کنه.تو حتی اگرم وصلت صورت نگیره دختر خودمی.ولی بد به دلت نمی خوام راه بدم اما یه کم باید صبور باشی.نیما با این قضیه بالاخره کنار می یاد.حتما مهر دختر ماهی مثل تو به دلش می افته مادر.نمی دونم کی اما می افته.
لبخندی زد اما تلخ.نیمایی که او دیده بود عمرا از او خوشش می آمد.یاد ابروان گره خورده نیما افتاد وقتی او را دید.آه کشید ...خدا می دانست چه پیش خواهد آمد...فقط خدا می دانست.
*
با حالتی پکر در اتاق را باز کرد.فرهود را دید که در حال مرتب کردن میزش است.از دیشب آنقدر با خودش حرف زده بود و بد و بیراه گفته بود احساس می کرد فکش درد می کند .سرش داشت منفجر میشد نگاه طلبکار فرهود را که دید کفرش بیشتر در آمد
-علیک سلام...مرسی خوبم تو چطوری
فرهود فقط پوز خند زد
-مرگ ،چته قیافه می گیری برای من
فرهود فقط آه کشید و سری به تاسف تکان داد.بیشتر عصبانی شد
-خب چه مرگ ته
ادامه دارد...
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
❤️ @dastanvpand❤️
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت6
فرهود دستی به ته ریش در آمده اش کشید و نگاهش کرد
-حالا که ازدواج و قبول نکردی....سفارشها چی میشه
نیما دستانش را به کمرش زد و به چشمان آبی فرهود خیره ماند.
-همون کاری که قبلا می کردیم
فرهود پوزخند زد و چند برگه روی میز انداخت.با ابرو اشاره کرد تا نگاهشان کند.نیما هم جلوی میز رفت و بر گه ها را برداشت
-سه تا چک امروز ته !برگشت خورده....یعنی کلا حسابت مسدود شده
طعم شکست تلخ است اما هیچ شکستی به سختی و تلخی شکست نیما در برابر خواست پدر نمی رسید.فقط چند روز مقاومت کرد اما بسته شدن حسابهایش ورق را برگرداند.از طرف پدر کاملا ضربه فنی شد.آنقدر از خودش خشمگین بود که حد و حساب نداشت.بیشتر متاسف بود که با ادعای کار و استقلال مالی مثلا شدیدا وابسته مالی پدرش بود.تمام حسابهایش را بست ؛به همین راحتی و از امروز که بله بگوید دوباره همه چیز روال سابق خودش را دارد.دائم به اینها فکر می کرد و با عصبانیت پاهایش را تکان می داد.یک پیراهن سفید و با شلوار جین تن کرده بود و با لجبازی تمام با اینکه هرروز دوش می گرفت و به خودش حسابی می رسید امروز برعکس بی حوصله بیرون آمده بود.با عصبانیت به صورت پدر نگاه می کرد و بر شانس بدش لعنت می فرستاد.النکاح سنتی محضر دار که بلند شد استرس و عصبانیتش هم بیشتر شد....اصلا امروز گوشهایش نمی شنید ......صدای بله دختر کنارش که بلند شد دوباره به خودش آمد ....حالا نوبت بله او بود و بعد اسم زنی که وارد شناسنامه اش میشد.با حرص بله را گفت و بلند شد.نه انگشتری در کار بود ،نه انگشت در عسلی و نه پیشانی بوسیدنی.فقط تند تند دفتر را امضا کرد. مادر پیش آمد تا پسرش را ببوسد اما نیما کنار کشید.حتی نیم نگاهی به دختر کنار دستش نیانداخت......اصلا برایش مهم نبود همین حرکت چقدر شخصیتش را خورد کرد.پدر هم بعد صحبت با محضر دار پیش آمد نیما دیگر صبرش لبریز شد و با حرص به پدر توپید
-راضی شدی حاج آقا پور داوودی....مثل خر سرم پیشت خم شد...خوب شد...دیگه پاتو از رو خرخره من بر می داری اگه خدا بخواد دیگه
پدر اما فقط خیره نگاهش می کرد و بیشتر اعصاب نیما را به هم میریخت.اشاره ای به دختر کرد و ادامه داد
-اینم خودتون بر میدارین می یارین میزارین خونش.آدرس رو میدم نازنین
و با آخرین سرعت از محضر بیرون رفت.ساکت و خجالت زده فقط به دستان بدون حلقه اش نگاه می کرد و فکرش به دامادی رفت که از همان بله و اول کار تنهایش گذاشت
توی کافی شاپ نشسته بودند.نیما دستی به موهای پریشانش کشید و متفکر به فنجان قهوه اش چشم دوخت.از امروز زندگی اش بسیار عوض میشد.دائم فکر میکرد حال باید چه کار کند.غرق در افکارش بود که ناگهان دستش از زیر چانه اش کشیده شد.با اخم به روبرو و فرهود خیره شد
-چیه بغ کردی نشستی ...خب زن گرفتن برات دیگه
با حرص نگاهش کرد
-بمیر بابا...زن ..زن
فرهود کلافه پفی کشید
-با مهتاب صحبت کردی اصلا.... می خوای چی کارش کنی
دوباره کلافه دستی به موهایش کشید.اصلا این یکی را فراموش کرده بود
-هیچی بابا!دو ماه دیگه مهلت صیغه اش تمومه میره پی کارش.الان معلوم نیست باز کدوم گوری رفته.پیام داده کیشم
اخم کرد
-تو الان یه ساله داری تمومش می کنی.....من نمی دونم چی تو این دختر دیدی آخه
هیچی ....هیچ چیز ندیده بود...مهتاب فقط آینه تمام قد اشتباهاتش بود و بس.اشتباهی که از آن خلاصی نداشت.دوباره به چهره فرهود نگاه کرد و فکرکرد قصد خدا از دادن اینهمه زیبایی به این بشر چه بود
-دردم این دختره س.من به دختر خاله خودم شونزده سالشه میگم عمو ....اونوقت بابام رفته برام زن گرفته...دوازده سال ازم کوچیکتره ...من باید چی کار کنم...خودت می دونی چقدر متنفرم دخترا رو زود شوهر می دن....خیلی زور داره. ..هیچوقت بابا مو بخاطر اینکار نمی بخشم
ادامه دارد...
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
❤️@dastanvpand❤️
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت ۷
فرهود عصبانی شد
-چرت نگو نیما که بعدش پشیمون بشی....خب بزار یه کم بگذره تا با شرایط کنار بیای.این مهتاب رو هم دکش کن بره خونه به اون خوبی رو انداختی برای اون که چی...خودت تو اجاره ای.نیما به خدا بابات بی گدار به آب نمی زنه....حتما برای این کارش دلیل داشته.
از طرفداری فرهود بیشتر عصبانی شد
-خیلی ببخشیدا ....اونوقت تو چرا بخاطر رویا اینهمه با خانوادت جنگیدی تا اونی بشه که تو می خوای. ..خب منم دلم می خواد به خواست خودم ازدواج می کردم نه با یه بچه سال که الف رو با تیر سیمانی تشخیص نمی ده
فرهود غمگین به فنجان خیره شد
-قضیه من و رویا فرق می کرد بفهم اینو
دست روی شانه دوستش گذاشت
-می دونم ببخشید اعصابم خورده یه چی گفتم دیگه.اصلا پاشو بریم .قراره دختره رو بیارن دم خونه
*
بعد از آن افتضاح محضر با پدر و مادر و خواهر نیما برای ناهار به رستورانی رفتند.حاج خانم که فقط در فکر بود و آه می کشید.نازنین با دو قلو هایش مشغول بود.آنطور که فهمیده بود نیما و نازنین هم دوقلو بودند.پس با این حساب نیما هم بیست و هشت سالش بود.مانده بود وقتی عروسی ،دامادی همراهش نیست باید چه کار کند.از خجالت دو سه لقمه ای بیشتر نخورد.از برخورد نیما حدس آنکه زندگی بر وفق مرادش نخواهد بود بسیار ساده بود.مثل عروسک کوکی هر چه حاج آقا گفت همان کرد.. بشین .. بخور...پاشو...او هم نا خودآگاه از او حساب می برد. حالا هم جلوی آپارتمانی نگه داشته بود و به فاخته گفت پیاده شود.دلشوره تمام وجودش را گرفت .باید تک و تنها قدم در خانه مردی می گذاشت که کوچکترین شناختی از او نداشت.دم آپارتمان نه چندان نو سازی ایستاد .آپارتمانی در مرکز شهر بود.مردد در پیاده رو ایستاده بود و کاسه چه کنم چه کنم در دستش گرفته بود که صدای نازنین را از پشت سرش شنید.
-واحد 12 رو بزن
فقط چشمی گفت و با پا هایی لرزان جلو رفت و زنگ 12 را فشار داد.اما خبری از باز شدن در نبود.یکبار دیگر فشار داد و باز هم چند دقیقه ای منتظر ایستاد .آنقدر آن کوله سنگین را در دستش نگه داشته بود احساس می کرد دستانش دارد قطع میشود.در حال این پا و آن پا کردن بود که در با صدای تیکی باز شد.خداحافظی آرامی با حاج آقا و حاج خانم و نازنین کرد و لرزان و بسم الله گویان از پله ها بالا رفت
نفس نفس زنان به طبقه سوم رسید .در دو دو تا کردن اینکه کدام یک از این سه واحد خانه نیما است بود که دری باز شد .دست خودش نبود دائم از ترس و دلشوره بسم الله می گفت.وارد خانه شد و در را پشت سرش بست.این خانه هر چند کوچک بود اما در برابر خانه محقر فاخته که در آن بزرگ شده بود مثال قصر بود.تقریبا هشتاد متری بود .از در ورودی راهروی کوچک بود که در سمت چپ آشپزخانه قرار داشت و کمی جلوتر یک در که به ظاهر اتاقی بود.خانه دو خوابه بود .دو باره از دری که سمت راست بود به صورت راهروی کوچک بود به طوریکه درهای آن از سمت پذیرایی دیده نمی شد.یک اتاق و یک در که احتمالا حمام باشد در آن بود.مبلها به طرز نامرتبط چیده شده و لباس و ظرف و آت و آشغال بود که از سر و کول خانه بالا میرفت.همانطور که آهسته جلوتر میرفت و از منظره خانه حالش داشت بدتر میشد با شنیدن صدای مردانه ای هین بلندی کشید
-چیه هی داری برانداز می کنی.نکنه فکر کردی واقعا خونه عروسه
برگشت و در آشپزخانه قیافه برزخی نیما را دید که با اخمهای گره خورده اورا با اکراه نگاه می کند.دستپاچه شد و سرش را پایین انداخت
-چیزه....یعنی ببخشید
هنوز کلمه بعدی از دهانش خارج نشده بود که اندام مردانه نیما را جلوی رویش دید.نگاهش به چشمان درشت نیما افتاد که خون افتاده بود و قرمز بود
-حتی به مغزت خطور نکنه برای من حکم زنی.اگه آقا جونم پاشو رو خرخره کوفتی زندگی من نزاشته بود الان اینجا نبودی.
با عصبانیت دست در بازوی فاخته انداخت و با خودش به سمت اولین در اتاق رفت .در را باز کرد و کنار گوش فاخته داد زد
-سعی نکن نظر منو مال خودت کنی....آسمونم به زمین بیاد .. هر چی ناز و ادا بیای..حتی اگه بدون لباسم رو بروم باشی نگات که نمی کنم هیچی .... (با تمام قدرتش داد زد)من عاشقت نمیشم
پ
ادامه دارد...
@dastanvpand
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت ۸
فاخته را هل داد درون اتاق و در را به روی تکه های شکسته قلب دخترک بست.
چند ساعتی میشد که در اتاق همینطور نشسته بود اما دیگر اشکی برای ریختن نداشت.فاخته از همان روزیکه از خانه خود بیرون آمد خود را برای روزهای بد آبدیده کرده بود.او عادت داشت به نادیده شدن.مگر پدرش او را دید که حالا از گفته های نیما ناراحت شده باشد.فقط در آن لحظه شدیدا دستشویی داشت و نمی دانست باید چطوری بیرون برود در برابر محرمش روسری سر کند و یا خود را به بی عاری زده راحت تردد کند.آخر سر تصمیمش را گرفت"اون که گفت نگام نمی کنه حالا چرا من خودمو تو عذاب بندازم"بلند شد روسری اش را برداشت ،مانتو را در آورد و وارد هال شد.نیما روی آنهمه لباس نشسته بود و مثلا تلویزیون نگاه می کرد.فاخته بدون توجه به او وارد راهرو شد و دری را باز کرد.شانسی درست بود.اما دستشویی فرنگی بود.چند شش شد ،فکر اینکه روی این دستشویی کثیف بنشیند تمام تنش را مور مور کرد.جرم و زردی از سر و روی آن خانه میریخت. یاد مادر و وسواسش افتاد که حتی فرش پوسیده خانه شان هم از تمیزی برق می زد. مانده بود چه کار کند که صدایی شنید
-بکش کنار می خوام برم حموم
خود را کنار کشید و نیما وارد حمام شد و در را بست.با خود گفت"کیفیر خان ادعای با کلاسی هم می کنه با این جرم و کثافت"
سعی کرد زیاد روی سنگهای چسبناک خانه راه نرود.او حتما از کثیفی در این خانه می مرد
با عجله از انبوه لباسهایی که از عمد دیروز در هال ریخته بود لباسی را برداشت و پوشید.درست است زیاد این چند وقت اخیر به تمیری اهمیتی نمی داد اما آتقدرها هم شلخته نبود.خودش می دانست خانه اش خیلی کثیف است اما دیگر دل و دماغی برای تمیز کردنش نداشت.هوای پاییزی خنکی بود.سریع کت پائیزه ای هم برداشت و از در بیرون زد.تحمل رو در رو شدن با فاخته را نداشت.هر چند دیشب اصلا صدایی از او در نیامد. سریع سوار ماشینش شد و راه افتاد.امروز تمام چکهایش پاس میشد و به لطف اعتبار پدر از چکها رفع سو برداشت هم شد.کمی ذهنش آرام شده بود بویژه که خبر دار شد منا قصه شرکت راه آهن را هم برده است و تولید قطعات را به او می دهند.جلوی آپارتمان شیکی نگه داشت و چون کلید داشت و نگهبان هم او را خیلی خوب می شناخت بدون معطلی وارد ساختمان شد.کلید را در انداخت تا باز کند اما ظاهرا از آنطرف کلید پشت در بود .با عصبانیت دستش را بی وقفه روی زنگ در گذاشت.صدای جیغ جیغو مهتاب از پشت در شنیده شد
-چه خبره سر آوردی ...اومدم بابا
همینکه در را باز کرد چشمانش تا آخرین حد باز شد و سعی کرد لبخند بزند اما بیشتر شبیه لبخند یک دلقک بود
دستانش را به چهارچوب در زده بود و قیافه مضحکش را که سعی داشت خودش را از دیدنش خوشحال نشان بدهد برانداز کرد
-عزیزم ...نیما
دستش را از چارچوب برداشت و با اخم تشر زد
-برو کنار می خوام بیام تو خونم
سریع کنار رفت و نیما وارد شد. حتی به خودش زحمت نداد کفشهایش را در بیاورد.چمدانهای مسافرتش را همانطور باز در وسط هال را کرده بود.به وضعیت خودش خندید که عین منگلها خانه نازنینش را در اختیارش قرار داد.همانطور که در حال وارسی بود و موشکافانه همه چیز را بررسی می کرد دستی روی شانه اش نشست.با اکراه دست مهتاب را از شا نه اش انداخت
-کی می خواستی بگی که برگشتی
با طنازی روبرویش آمد و دستانش را دور کمرش حلقه کرد.بوی گند الکل بینی اش را زد.چینی به بینی اش داد و دستانش را از دور کمرش باز کرد.دور که شد کمی هوا برای ریه هایش بلعید.مهتاب اما باز هم با لوندی موهای زیبای بلوندش را پریشان کرد.چشمان سبز افسونگرش را در چشمان مشکی نیما دوخت
-دیشب اومدم بهت که پیام دادم
خیلی جدی نگاهش کرد
-تصمیم نداری درست بشی نه
پاهایش را به زمین کوبید
-اوف ..نیما هنوز نیومده شروع کردی....چی کار کردم مگه. ..رفتم کیش یه آب و هوایی عوض کردم و اومدم
داشت از بوی الکل عقش می گرفت .دستانش را باز کرد و بی توجه به عشوه گری مهتاب روی مبل نشست
-بهتره فکر جا باشی.پول لازمم می خوام اینجا رو بفروشم
ادامه دارد...
@dastanvpand